eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
21 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔹 در جست‌وجوی امام زمان (عج) چون حضرت ابومحمد (امام عسکری) علیه السلام وفات کرد، از قم و بلاد جبل جماعتی با اموالی که می‌آوردند، به سرّ من رأی (سامرا) وارد شدند و ایشان از حضرت خبری نداشتند، پس سؤال کردند از آن جناب به ایشان گفتند که وفات کرده، گفتند: پس از او (امام) کیست؟ گفتند: جعفر برادرش پس از او سؤال کردند. گفتند: به بیرون شهر رفته و در زورقی نشسته در دجله شرب خمر می‌کند و با او است سرود نوازنده‌ها، پس آن قوم با یکدیگر مشورت کردند و گفتند این صفت امام نیست و بعضی از ایشان گفتند برویم و این اموال را برگردانیم به صاحبانش، پس ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیری قمی گفت: تأمل کنید تا این مرد برگردد و در امر (امامت) درست تفحص کنیم. چون جعفر برگشت داخل شدند بر او و سلام کردند و گفتند: ای سید ما، ما از اهل قم هستیم، در ما جماعتی از شیعه و غیر شیعه است و ما برای سید خود ابومحمّد علیه السلام اموالی را آورده‌ایم. پس گفت: کجا است آن مالها؟ گفتیم: با ما است، گفت: حمل نمایید آن را به نزد من، گفتند: برای این اموال خبر دیگری است که آن را نگفتیم، گفت: آن چیست؟ گفتند: این اموال جمع می‌شود از عامه شیعه و در آن، یک دینار و دو دینار و سه دینار هست، آنگاه جمع می‌کنند آن را در کیسه و سر آن را مهر می‌کنند و ما هر وقت که مالها را می‌آوردیم سید ما می‌فرمود که همه مال فلان مقدار است، از فلان این مقدار و از فلان این مقدار و از نزد فلان این مقدار تا آنکه تمام نامهای مردم را خبر می‌داد و می‌فرمود که نقش مهر چیست. جعفر گفت: دروغ می‌گویید و بر برادرم می‌بندید چیزی را که نمی کرد، این علم غیب است. پس آن قوم چون سخن جعفر را شنیدند بعضی به بعضی نگاه کردند، پس گفت: این مال را بردارید به نزد من آورید، گفتند: ما قومی هستیم که ما را اجاره کردند چونکه آن را دیده بودیم از سید خود حسن (عسکری) علیه السلام، اگر تو امامی آن مالها را برای ما وصف کن وگرنه به صاحبانش بر می‌گردانیم هرچه می‌خواهند در آن مال‌ها بکنند. پس جعفر رفت نزد خلیفه و او را در سرّ من رأی بود و از دست ایشان شکایت کرد پس چون در نزد خلیفه حاضر شدند خلیفه به ایشان گفت: این اموال را بدهید به جعفر، گفتند: (اَصَلَحَ اللّهُ الْخَلیفَةَ) ما جماعتی مزدوریم و وکیل ارباب این اموال و اینها برای جماعتی است و ما را امر کردند که تسلیم نکنیم آنها را مگر به علامت و دلالتی که جاری شده بود با ابی محمّد علیه السلام، پس خلیفه گفت: چه بود آن دلالتی که جاری شده بود با ابی محمّد علیه السلام، قوم گفتند: که وصف می‌کرد برای ما اشرفی‌ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنین می‌کرد مالها را به او تسلیم می‌کردیم و چند مرتبه بر او وارد شدیم و این بود علامت ما با او و حال وفات کرده، پس اگر این مرد صاحب این امر است پس به پا دارد برای ما آنچه را که به پا می‌داشت برای ما برادر او و گرنه مال‌ها را بر می‌گردانیم به صاحبانش که آن را فرستادند به توسط ما. جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! اینها قومی هستند دروغگو و بر برادرم دروغ می‌بندند و این علم غیب است، پس خلیفه گفت: این قوم رسولانند (وَ ما عَلَی الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ). پس جعفر مبهوت شد و جوابی نیافت، پس آن جماعت گفتند امیرالمؤمنین بر ما احسان کند و فرمان دهد به کسی که ما را بدرقه کند تا از این بلد بیرون رویم، پس به نقیبی امر کرد ایشان را بیرون کرد، چون از بلد بیرون رفتند پسری به نزد ایشان آمد که نیکوترین مردم بود در صورت و گویا خادم بود، پس ایشان را آواز داد که ای فلان پسر فلان و ای فلان پسر فلان اجابت کنید مولای خود را. پس به او گفتند تو مولای مایی؟ گفت: معاذاللّه! من بنده مولای شمایم پس بروید به نزد آن جناب، گفتند پس با او رفتیم تا آنکه داخل شدیم خانه مولای ما امام حسن (عسکری) علیه السلام، پس دیدیم فرزند او قائم علیه السلام را بر سریری نشسته که گویا پاره ماه است و بر بدن مبارکش جامه سبزی بود پس سلام کردیم بر آن جناب و سلام ما را جواب داد آنگاه فرمود: همه مال فلان قدر است و مال فلان چنین است و پیوسته وصف می‌کرد تا آنکه جمیع مال را وصف کرد، پس وصف کرد جامه‌های ما را و سواریهای ما را و آنچه با ما بود از چهارپایان، پس افتادیم به سجده برای خدای تعالی و زمین را در پیش او بوسیدیم آنگاه سؤال کردیم از هرچه خواستیم پس جواب داد و اموال را حمل کردیم به سوی آن جناب، و ما را امر فرمود که دیگر چیزی به سرّ من رأی حمل نکنیم و اینکه برای ما شخصی را در بغداد منصوب فرماید که اموال را به سوی او حمل کنیم و از نزد او توقیعات بیرون بیاید. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت کردیم و بعد از آن اموال حمل می‌شد به بغداد نزد منصوبین و بیرون می‌آمد از نزد ایشان توقیعات. 📔 منتهی الآمال، ج۲، ص٧٧۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ عنايت سيّدالشهدا (ع) مرحوم آيت اللّه شيخ جعفر شوشترى رحمة الله عليه مى‌گويد: در نجف اشرف تحصيل علوم دينى را به پايان بردم و دوره نشر علم و انذار فرا رسيد. به وطن خود بازگشته و به اداء وظيفه پرداختم و طبقات مردم را به اندازه فهم آنها هدايت مى‌كردم، و چون در آثار متعلّقه به وعظ و مصيبت، توانايى و اطّلاع كامل نداشتم در ايّام ماه مبارك رمضان و روزهاى جمعه تفسير صافى را بالاى منبر مى‌برد، و در ايّام عاشورا روضة الشهاده مرحوم ملاّ حسين كاشفى رحمة الله عليه و از روى آنها براى مردم موعظه و مصيبت بيان مى كردم و نمى توانستم از حفظ مطالب را بگويم. يكسال به اين رويّه گذشت و ماه محرّم نزديك شد. شبى با خود گفتم: تا كى كتاب به دست باشم؟ انديشه كردم تدبيرى كنم تا از كتاب مستغنى گردم. آنقدر فكر كردم كه خسته شدم و خوابم برد. در عالم رؤيا مشاهده نمودم در كربلا هستم و ايّامى است كه موكبهاى حسينى در آنجاست و خيمه‌هاى آنحضرت برپاست و لشكر دشمن در برابر آنهاست. من وارد چادر مخصوص سيّدالشّهداء عليه السلام شدم و بر آن امام سلام كردم. مرا نزد خود جاى دادند و به حبيب بن مظاهر فرمود: اين مهمان ماست. آب كه نداريم ولى آرد و روغن هست. برخيز و خوراكى آماده كن و نزد او بياور. حبيب برخاست و غذايى تهيّه كرد و برابر من گذاشت. چند لقمه از آن طعام تناول نمودم كه از خواب بيدار شدم و دريافتم كه به دقائق و اشارات مصائب و لطائف و كنايات آثار ائمه مطّلعم به وجهى كه پيش از من كسى مطّلع نبوده، و هر روز اين اطّلاع و احاطه افزوده مى‌گشت تا اينكه ماه مبارك رمضان آمد و در مقام وعظ و بيان به مقصود خود بطور كامل رسيدم. 📔 داستان‌هایی از علماء، ص٨٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 لاشه مردار و جیفه دنیا آقا سید رضا موسوی قندهاری که سیدی فاضل و متقی بود، نقل فرمود سلطان محمد دائی ایشان شغلش خیاطی و تهیدست و پریشان حال بود. روزی او را بشاش و خندان یافتم و پرسیدم چطور است امروز شما را شاد می‌بینم؟ فرمود آرام باش که می‌خواهم از شادی بمیرم. دیشب از جهت برهنگی بچه هایم و نزدیکی ایام عید و پریشانی و فلاکت خودم گریه زیادی کردم و به مولا امیرالمؤمنین علیه السّلام خطاب کردم آقا! تو شاه مردانی و سخیّ روزگاری، گرفتاریهای مرا می‌بینی! چون خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم، باغی بزرگ دیدم که قلعه‌اش از طلا و نقره بود، دری داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیک آنها رفتم پرسیدم این باغ کیست؟ گفتند از حضرت امیرالمؤمنین است. التماس کردم که بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم. گفتند فعلاً رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله تشریف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا می‌رسم و از ایشان سفارشی می‌گیرم. چون به خدمتش رسیدم از پریشانی خود شکایت کردم. فرمود: پیش آقای خود اباالحسن علیه السّلام برو، عرض کردم حواله‌ای مرحمت فرمایید. حضرت خطی به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند. چون خدمت حضرت اباالحسن علیه السّلام رسیدم فرمود سلطان محمد کجا بودی؟ گفتم از پریشانی روزگار به شما پناه آورده‌ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندی فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد. اشاره فرمود شکافته شد، دالانی تاریک و طولانی نمایان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناک شدم. اشاره دیگری کرد روشنایی ظاهر شد، پس دری نمایان شد و بوی گندی به مشامم رسید به شدت، به من فرمود داخل شو و هر چه می‌خواهی بردار، داخل شدم دیدم خرابه‌ای است پر از لاشه مردار. حضرت به تندی فرمود زود بردار (لاشه خورهای زیادی آنجا بود) از ترس مولا دست دراز کردم پای قورباغه مرده‌ای به دستم آمد، برداشتم. فرمود برداشتی؟ عرض کردم بلی. فرمود بیا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روی اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چیزی که به دست داری در آب بزن و بیرون آور، چون آن را در آب زدم دیدم طلا شده است. حضرت به من نگریست لکن خشمش اندک بود، فرمود سلطان محمد! برای تو صلاح نیست محبت مرا می‌خواهی یا این طلا را؟ عرض کردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم، بوی خوشی به مشامم رسید تا صبح از خوشحالی گریه می‌کردم و شکر خدای را نمودم که محبت آقا را پذیرفتم. آقا سید رضا فرمود پس از این واقعه، اضطرار دنیوی سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٠٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 ارشاد سردسته اشرار در اوائل حال آخوند ملاّ محمد تقى مجلسى كه هنوز شهرتى نداشت مردى كه به آخوند ارادت داشت به آن جناب عرض نمود: مرا همسايه ايست كه از دست او به تنگ آمده‌ام، شبها فسّاق و اشرار را به خانه خودش جمع می‌نمايد تا مشغول عيش و عشرت و شرابخوارى و ساز و رقص بشوند آيا می‌شود در اين باب راه علاجى پيدا كرد؟ شيخ فرمود: امشب ايشان را به مهمانى دعوت كن من هم در آن مهمانى حاضر می‌شوم. پس آن مرد آنها را براى شام دعوت كرد. رئيس اشرار گفت: چه طور شد كه تو هم به جرگه ما در آمدى؟ گفت: چنين اتفاق افتاد. اشرار همه خوشحال شدند كه يك نفر ديگر به افرادشان اضافه شده. شب، آخوند قبل از همه وارد منزل شد و در گوشه اى نشست. ناگاه رئيس اشرار با دار و دسته‌اش از در وارد شدند و نشستند، چون آخوند را در مجلس ديدند برايشان ناگوار آمد، براى آنكه آخوند از غير جنس آنها بود و به سبب وجود او عيش ايشان منغض ميشد. پس رئيس ايشان خواست كه آخوند را از ميدان بيرون كرده باشد، روى به آخوند كرده و گفت: شيوه‌ای كه شما در دست داريد بهتر است يا شيوه‌ای که ما داريم؟ آخوند گفت: هر يك خواص و لوازم كار خود را بيان كنيم آنوقت ببينيم كدام بهتر است؟ رئيس گفت: اين سخن منصفانه است. آنوقت گفت: يكى از اوصاف ما اينست كه چون نمك كسى را خورديم به او خيانت نمى‌كنيم. آخوند گفت: اين حرف شما را من قبول ندارم. رئيس گفت: اين در ميان همه ما مسلّم است. آخوند گفت: من مى دانم شما نمك كسى را خورده‌ايد و نمكدانش را شكسته‌ايد. رئيس گفت: نمك چه كسى را خورده‌ام و نمكدانش را شكسته ام؟ آخوند گفت: آيا هرگز شما نمك خداوند عالم را نخورده‌ايد؟! چون رئيس اين سخن را شنيد تأمّلى كرده يك مرتبه از جاى خود حركت كرده و رفت و تابعان او همه رفتند. صاحب خانه به آخوند گفت: كار بدتر شد چون ايشان به قهر و غضب رفتند. آخوند گفت: اكنون كار به اينجا انجاميد تا ببينيم بعدها چه خواهد شد. چون صبح شد رئيس دزدها به در خانه آخوند آمده عرض كرد: كلام ديشب شما بر من اثر كرد اكنون توبه كرده غسل نموده‌ام كه مسائل دين به من تعليم نمائى. پس به سبب تأثير نفس آخوند ملاّمحمد تقى مجلسى آن شخص از هدايت يافتگان شد. 📔 داستان‌هایی از آثار و برکات علماء، ص۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⚡ رفتار با همسایه شخصی می‌گوید: محضر امام صادق علیه السلام رسیدم عرض کردم: - همسایه‌ای دارم مرا اذیت می‌کند. فرمود: - تو با او خوش رفتار باش! گفتم: - خداوند او را نیامرزد. حضرت از من روی گردانید. آن مرد می‌گوید: من نخواستم با آن حال از امام علیه السلام جدا شوم. برای اینکه توجه حضرت را جلب کنم عرض کردم: همسایه‌ام با من چنین و چنان می‌کند و مرا آزار می‌دهد. فرمود: - تو فکر می‌کنی اگر آشکارا با او دشمنی کنی (تو هم به او آزار و اذیت کنی) می‌توانی از او انتقام بگیری؟ عرض کردم: - بلی! می‌توانم. فرمود: - همسایه تو آدم حسودی است. او از کسانی که به خاطر نعمت‌هایی که خداوند به آنان داده است، به مردم حسد می‌ورزد. چنین آدمی اگر نعمتی را برای کسی دید، از ناراحتی و آتش درونی که از حسد شعله ور است، چنانچه خانواده داشته باشد با آنان درگیر شده، اذیت و آزارشان می‌کند و اگر خانواده نداشته باشد به نوکر و خدمتکارش دعوا می‌کند و اگر خدمتکار نداشته باشد، شبها را به خواب نمی رود و روزها را با خشم و غضب سپری می‌کند. (بنابراین با چنین آدمی، رو در روئی صلاح نیست باید کج دار و مریض رفتار کرد، چون آدم مریضی است.) 📔 بحار الأنوار: ج٧۴، ص١۵٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 مرجعیت دینی و کار در مزرعه شیخ حسن بحرانی با آن همه علم و فضل، کار یدی انجام می ‏داد و برای گذران زندگی خود و خانواده ‏اش کار می‏‌کرد، شیخ ثقه احمد بن صالح نقل کرده است که مسائلی چند از جانب علمای اصفهان به وسیله حاکم بحرین که منصوب از طرف دولت ایران بود برای علمای بحرین فرستاده شده بود، تا جواب آن را بدهند. از جمله برای مرحوم شیخ حسن بحرانی مسائلی فرستاده شده بود. قاصد برای رساندن مسائل و گرفتن جواب به «دهستان» رفت که قریه‌ای کوچک است و مردمی فقیر دارد که با دلو از چاه آب کشیده و باغات اندک خود را آبیاری می‌کنند. در آنجا سراغ شیخ را گرفت. او را به آن قاصد نشان دادند، قاصد مردی را دید ضعیف الجثه که بوسیله دلو برای مرزعه کوچک خود آب می‌کشد. گمان کرد او را مسخره کرده‌اند، خشمگین شد و آنهایی را که او را به او نشان دادند بزد. شیخ ماجرا را دانست و کسی به نزد او فرستاد و به او فهماند که شیخ حسن بحرانی خود اوست. آنگاه دختر بچه خود را که به او کمک می‌کرد فرستاد قلم و دوات آورد و بدون مراجعه به کتابی جواب مسائل را نوشت. مرد قاصد که ابهت و جلالت علمای ایران را دیده بود از دیدن آن منظر متعجب شد. 📔 اعیان الشیعه، ج۵، ص٢۶٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌴 هشت خرما حنان بن سدیر گفت از پدرم سدیر صیرفی شنیدم می‌گفت در خواب پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و آله را دیدم در مقابلش طبقی سر پوشیده بود، نزدیک شده سلام کردم جواب داد و سرپوش را از طبق برداشت داخل آن خرما بود. ایشان شروع به خوردن کرد، عرض کردم آقا یک دانه خرما به من بده یک دانه داد خوردم باز تقاضای خرمای دیگری کردم لطف فرمود خوردم همین طور هر کدام را می‌خوردم تقاضای دیگری میکردم تا هشت دانه داد و خوردم یک دانه دیگر خواستم فرمود: بس است از خواب بیدار شدم. فردا صبح خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدم دیدم طبقی با سرپوش مقابل آقا است همان طور که در خواب دیده بودم، سرپوش را برداشت دیدم خرما است، شروع به خوردن نمود، تعجب کردم تقاضا نمودم یک دانه به من لطف فرماید، لطف نمود خوردم خرمای دیگری خواستم داد، خوردم تا هشت خرما همین که تقاضا کردم فرمود: اگر جدم پیامبر به تو بیشتر می‌داد من نیز اضافه می‌کردم، جریان را برایش تعریف کردم، لبخندی زد که حکایت از اطلاعش از این موضوع بود. 📔 بحار الأنوار، ج۴٧، ص۶۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔴 مرد لطیفه گو مرد لطیفه گویی از دوستان امام حسن علیه السلام بود. مدتی نزد آن حضرت نیامده بود. روزی خدمت امام علیه السلام رسید. حضرت پرسید: چگونه صبح کردی؟ (حالت چطور است؟) گفت: یابن رسول الله! حال من برخلاف آن چیزی است که خودم و خدا و شیطان آن را دوست می‌داریم. امام علیه السلام خندید و فرمود: چطور؟ توضیح بده! گفت: خداوند می‌خواهد از او اطاعت کنم و معصیت کار نباشم. اما من چنین نیستم. و شیطان دوست دارد، خدا را معصیت کرده و به دستوراتش عمل نکنم ولی من این طور هم نیستم. و خودم دوست دارم همیشه در دنیا باشم، این چنین هم نخواهم بود و روزی از دنیا خواهم رفت. ناگاه شخصی برخواست و گفت: یابن رسول الله! چرا ما مرگ را دوست نداریم؟ امام علیه السلام فرمود: به خاطر این که شما آخرت خود را ویران و این دنیا را آباد کرده اید، بدین جهت دوست ندارید از جای آباد به جای ویران بروید. 📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١١٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌷 رسیدگی به نیازمندان یکی از دوستان شهید آیة الله سعیدی نقل می‌کند که ما در مسجد شهید سعیدی صندوق خیریه و کمک به محرومان داشتیم که بعد از شهادت ایشان، این صندوق به کارش ادامه می‌داد. روزی برای بررسی وضع نیازمندی که توصیه شده بود رفتیم. مردی را دیدیم که روی یک تخت چوبی نشسته بود و پاهایش قطع شده بود. بعد از آنکه متوجه شد ما از مسجد موسی بن جعفر علیه السلام هستیم، گفت: شما مرحوم حاج آقای سعیدی را می‌شناختید؟ گفتم: بلی از شاگردان ایشان بودم. گفتم: شما از کجا با ایشان آشنا شدید؟ سرش را به دیوار زد و گریه کرد و شاه را نفرین و لعن نمود. بعد گفت: من قبلا راننده ماشین مسافربری بودم که در یکی از شهرها تصادف کردم و در اثر آن پاهایم قطع شد و خانه نشین شدم، این خانه را که می‌بینی حاج آقا سعیدی برای ما درست کرده و زندگی ما را ایشان اداره می‌کردند. شبها آخر وقت به اینجا می‌آمدند یکی دو ساعت می‌نشستند با ما صحبت می‌کردند و شوخی می‌کردند، ما با هم دوست بودیم رفیق بودیم، می‌رفت برای ما نان می‌گرفت با روغن می‌آورد، او واقعا آقا بود... . 📔 مردان علم در میدان عمل، ص٢٣۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ بيدار شدن فطرت يك كمونيست شهيد بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عبداللّه ميثمى نمايندگى امام (ره) در قرارگاه خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله مى گويد: قبل از انقلاب در زندان ساواك شاه، براى زجر و شكنجه روحى، مرا با يك كمونيست هم سلّول كردند كه به من خيلى بدى مى كرد. از جمله به آب و غذاى من دست مى زد كه نجس شود و من نخورم. وقتى عبادت مى كردم مرا مسخره مى كرد. شب جمعه اى كه او خواب بود دعاى كميل مى خواندم، رسيدم به اين فراز از دعا كه: ... فَلَئِن صَيِّرنى لِلعُقوباتِ مَعَ اَعدائِكَ وَجَمَعْتَ بَينى وَ بَينَ اَهلِ بَلائِكَ وَ فَرَّقتَ بَينى وَ بَين اَحِبّائِكِ (پس تو اگر مرا با دشمنانت به انواع عقوبت معذّب گردانى و با اهل عذاب همراه كنى و از جمع دوستانت و اوليائت جداسازى... ) دلم شكست و گريه شديدى سر دادم. وقتى به خودم آمدم متوجّه شدم كه او (هم سلّولم كه كمونيست بود) نيز فطرتش بيدار شده و سرش را به سجده روى خاك گذاشته است. در اينجا بياد آن زن بدكاره‌اى افتادم كه هارون الرّشيد (لعنة اللّه عليه) بخاطر اذيّت و آزار باب الحوائج حضرت موسى بن جعفر عليه السلام به سلّول آن آقا برده بود و پس از ساعتى كه در سلّول را گشودند ديدند همين طور كه امام هفتم عليه السلام سر به سجده گذاشته و مى گويد: (سُبُّوحٌ، قُدُّوسٌ، رَبُّ المَلائركَةِ وَ الرَّوح)، آن زن نيز سرش را به سجده گذاشته و هم ذكر و هم ناله با امام عليه السلام شده است! 📔 داستان‌هایی از علماء، ص۵٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 سه سیخ کباب استاد فاضل موحدی نقل می‌کند: بعلت درد پائی که آیة الله بروجردی داشت همراه ایشان سفری به آب گرم محلات کردیم و چند روزی در آنجا توقف کردیم. چون مردم فقیر و مستضعف آن ناحیه از تشریف فرمائی آقا آگاه شدند برای زیارت ایشان و استفاده از وجود ایشان به آن محل زیاد آمده بودند. یک روز آقا دستور دادند چند راس گوسفند خریداری شده و کشتند و گوشت همه را بین فقراء قسمت کردند و مقدار کمی نگهداشتند. موقع نهار سه سیخ کباب پخته و در میان سفره نهادند که آقا میل بفرمایند. ولی آقا نان با ماست و چند عدد خیاری که در سفره بود میل می ‏فرمودند و هیچ توجهی به کبابها نداشتند. عرض کردند: آقا گوشت تمام گوسفندها را بین فقراء قسمت کردیم و اگر سهم سرانه هم حساب کنیم این مقدار سهم شما است چرا میل نمی‏ فرمائید؟ فرمود: غیر ممکن است از کبابی که بوی آن به مشام فقراء رسیده من میل نمایم. پس ما هم بواسطه احترام ایشان نخوردیم تا آنکه آن کبابها را بردند به فقرای مجاور دادند. 📔 مردان علم در میدان عمل، ص٢١٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⭕ قدرت بيان خطباى شيعه بنيانگذار (دارالتقريب) علامه (شيخ محمد تقى) گويد: (احمد امين مصرى) نويسنده مشهور، سابقاً كتابى نوشته بود كه در آن نسبت به شيعه اظهار بدبينى كرده و آن را مسلكى سياسى خوانده بود و اضافه كرده بود كه: شيعه در اصل از آداب يهود و زرتشت گرفته شده و نظر از تأسيس آن محو اسلام است. بعدها او عقيده خود را تغيير داد و در سلك نويسندگان مجله (رسالة الاسلام) قرار گرفت. روزى براى من نقل كرد كه بعد از انتشار آن كتاب از طرف وزارت فرهنگ در رأس هيئتى به عراق دعوت شدم تا به فرهنگ آنجا رسيدگى كنم. وقتى به عراق رفتم در آنجا با هياهو و جنجال مواجه شدم، بعضى مرا تهديد مى كردند كه چون بر عليه شيعه كتاب نوشته‌ام ممكن است بر ضد من اقدامى صورت گيرد. تا اينكه روزى ما را به مسجد دعوت كردند، در آنجا خطيب معروفى به منبر رفت و نسبت به اين هيئت كه من در رأس آن قرار داشتم خير مقدم گفت و پس از بيان مطالبى سخن خود را به اينجا كشانيد كه: آرى، در اين هيئت كسى است كه شيعه را مخلوطى از يهود و زرتشت مى داند و آن را ساخته دست ملحدين مى شمارد. به من اشاره كرد... ناگهان مردم به سوى من هجوم آوردند و جان من به خطر افتاد... ولى او مردم را ساكت كرده و گفت: چرا بلند شديد بحث و علم اين حرفها را ندارد. اينها مهمان ما هستند و نسبت به مهمان نبايد اين چنين كرد. آنگاه قدرى به تعريف از ما پرداخت و گفت: اينها محققينى هستند كه داراى آثار پرارجند ولى كسى كه محقق خوبى است و آثارى دارد نبايد بدون تحقيق چيز بنويسد. قلم براى خدمت به علم است نه شهرت و مسلماً كسى كه بى جهت آبروى ملتى را مى برد احترامى ندارد. بار ديگر مردم بلند شدند و به طرف ما هجوم آوردند و تا يك مترى من رسيدند كه يكدفعه نعره‌اى برآورد و گفت: مقصود من اين نيست كه شما بلند شويد و چنين حركتى كنيد، برگرديد. همه برگشتند و به جاى خود نشستند، و باز شروع به تعريف كرد كه: اين فرد جزء مفاخر و محقق عرب است و كتابهاى فوق العاده‌اى نوشته و اكنون آمده تا به فرهنگ و معارف ما خدمت كند و ما بايد افتخار كنيم كه در ميان ما مسلمانان كسانى هستند كه ما را از مستشاران خارجى بى نياز مى سازند. مردم كاملاً آرام شدند و خطيب در ادامه گفتار خود چنين بيان داشت: در عين حال لطمه‌اى كه او به شيعه وارد كرده لطمه قابل جبرانى نيست، شما فكر كنيد اگر اين شخص نسبت به هر مذهب ديگرى اين چنين توهين كرده بود آنها چه معامله با وى مى كردند؟ اكنون اين شخص چه جوابى دارد كه به ما بدهد؟ چرا اين مرد مذهبى را كه منسوب به اهلبيت است فرقه الحادى خوانده است؟ اين نوبت مردم شديدتر از دفعات قبل از جاى جستند و به من حمله‌ور شدند و اين بار خطر قطعى بود و نمى دانم چه شد كه مردم را به جاى خود نشاند و گفت: حالا برويم سر صحبت خودمان... اين داستان را راجع به قدرت بيان خطباى شيعه تعريف مى كرد و مى گفت: قدرت خطابه‌اى كه من در شيعه مشاهده كردم در هيچ جا نديدم و معلوم شد كه اين جريان را وقتى تعريف مى كرد يك حالت لرزه و ارتعاشى در وى نمودار بود. 📔 اسلام آئين همبستگى، ص۲۷ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💰 مزد نامعین آن روز را سلیمان بن جعفر و امام رضا عليه‌السلام به دنبال کاری باهم‌ بیرون رفته بودند، غروب آفتاب شد و سلیمان خواست به منزل خویش برود، علی بن موسی الرضا به او فرمود: بیا به خانه ما و امشب با ما باش‌؛ اطاعت کرد و به اتفاق امام به خانه رفتند. امام، غلامان خود را دید که مشغول گلکاری بودند. ضمنا چشم امام به یک‌ نفر بیگانه افتاد که او هم با آنان مشغول گلکاری بود، پرسید : این‌ کیست؟ غلامان گفتند: این را ما امروز اجیر گرفته‌ایم تا با ما کمک کند. - بسیار خوب چقدر مزد برایش تعیین کرده‌اید؟ - یک چیزی بالاخره خواهیم داد و او را راضی خواهیم کرد. آثار ناراحتی و خشم در امام رضا پدید آمد و رو آورد به طرف غلامان تا آنها را تأدیب کند. سلیمان جعفری جلو آمد و عرض کرد: چرا خودتان را ناراحت می‌کنید؟ امام فرمود : من مکرر دستور داده‌ام که تا کاری را طی نکنید و مزد آن‌ را معین نکنید، هرگز کسی را بکار نگمارید ، اول اجرت و مزد طرف را تعیین کنید بعد از او کار بکشید. اگر مزد و اجرت کار را معین کنید، آخر کار هم، می‌توانید چیزی علاوه به او بدهید. البته او هم که ببیند شما بیش از اندازه‌ای که معین شده به او می‌دهید، از شما ممنون و متشکر می‌شود، و شما را دوست می‌دارد، و علاقه بین شما و او محکمتر می‌شود. اگر هم‌ فقط به همان اندازه، که قرار گذاشته‌اید، اکتفا کنید شخص از شما ناراضی‌ نخواهد بود. ولی اگر تعیین مزد نکنید و کسی را به کار بگمارید، آخر کار هراندازه که به او بدهید بازگمان نمی‌برد که شما به او محبت کرده‌اید، بلکه می‌پندارد شما از مزدش کمتر به او داده‌اید. 📔 بحار الأنوار: ج١٢، ص٣١ 🔰 @DastanShia