eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.7هزار دنبال‌کننده
23 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🟢 سخاوت شیخ سید اسدالله دزفولی فرزند سید محمد مجاهد که از شاگردان شیخ بوده از مادر خود نقل کرده که گفت: شبی پدرت را دیدم در موقع مطالعه یک مرتبه به فکر فرو رفته، پرسیدم درباره چه چیزی فکر می‌کنی؟ گفت: هشتاد تومان بدهکارم، فکر می کنم که آنها را از کجا تهیه کنم و چگونه این همه قرض را بدهم. سپس خوابید. پس از مدتی از خواب بیدار شد در حالتی که خوش حال بود و خدا را شکر می‌کرد گفتم چه شده؟ گفت: در خواب رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم که فرمود: سفارش کردم قرضهایت را شیخ مرتضی بدهد. چون صبح شد دیدم ملا رحمت الله خادم شیخ آمد، گفت شیخ شما را می‌خواهد سید رفت به خدمت شیخ. شیخ فرموده بود شما اسامی طلبکارها را بنویس و به من بده دیگر کارت نباشد من همه را می‌دهم. 📔 زندگانی شیخ مرتضی انصاری، ص۱۰۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ زنده کردن مرده جوانی به حضور امام حسین علیه السلام مشرف شد و شروع به گریه کرد، امام علیه السلام به او فرمود: برای چه گریه می‌کنی؟ گفت: مادرم همین الآن بدون اینکه وصیت کند از دنیا رفت. مادرم اموال فراوانی دارد، به من دستور داده در آن‌ها تصرف نکنم. امام حسین علیه السلام به اطرافیانش فرمود: برخیزید تا نزد آن زن برویم. آنها با آن بزرگوار حرکت کردند تا درب خانه‌ای که جنازه آن زن در آن جا بود، رسیدند. امام حسین علیه السّلام توجهی به آن خانه فرمود و دعا کرد که خدا آن زن را زنده کند تا هر وصیتی که دوست دارد بکند. ناگاه آن زن برخاست و نشست و شهادت به یگانگی خدا داد. آنگاه متوجه امام حسین علیه السلام شد و گفت: ای مولای من! داخل خانه شو و هر دستوری که داری به من بده. امام حسین علیه السلام پس از اینکه داخل خانه شد، به آن زن فرمود: خدا تو را رحمت کند، وصیت کن. گفت: یا ابن رسول اللّه! من فلان مقدار اموال در فلان جا دارم. یک سوم آن را در اختیار تو می‌گذارم که به دوستان خود عطا کنی. دو سوم اموالم را به همین پسرم می‌دهم، اگر تو او را از دوستان خود بدانی، ولی اگر از مخالفین تو باشد آن دو ثلث را هم تو تصرف کن، زیرا مخالفین حقی به اموال مؤمنین ندارند. سپس از امام علیه السلام تقاضا کرد بر بدنش نماز بخواند و متصدی امور او شود. آنگاه آن زن مرد، همان طور که قبلاً مرده بود. 📔 بحار الأنوار، ج۴۴، ص١٨١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📜 نامهٔ امام احمد بن ابی روح می‌گوید: زنی از اهل دینور مرا خواست. چون نزد وی رفتم گفت: «ای پسر ابی روح! تو در دیانت و تقوا از تمام مردمی که در ناحیه ما هستند موثق تری. می‌خواهم امانتی نزد تو بگذارم و آن را به ذمه بگیری و به صاحبش برسانی.» گفتم: «به خواست خدا چنین می‌کنم.» گفت: «مبلغی درهم در این کیسه مهر کرده است. آن را باز مکن و در آن منگر تا آنکه به کسی بسپاری که قبل از باز کردن به تو بگوید در آن چیست. این هم گوشواره من است که مساوی با ده دینار است. سه مروارید در آن است که آن نیز مساوی با ده دینار است. مرا به امام زمان علیه السّلام حاجتی است که می‌خواهم پیش از آنکه از وی سؤال کنم، به من خبر دهد.» گفتم: «آن حاجت چیست؟» گفت: «مادرم ده دینار در عروسی من قرض کرده، ولی من حالا نمی دانم از کی قرض کرده و باید به چه کسی بپردازم. پس اگر امام زمان علیه السّلام خبر آن را به تو داد، این کیسه را به آن کس که به تو نشان می‌دهد، تسلیم کن.» گفتم: «اگر جعفر بن علی (جعفر کذاب پسر امام علی النقی) آن را از من بخواهد چه بگویم؟» زن گفت: «این خود میان من و جعفر امتحانی است (یعنی اگر او امام زمان است، ناگفته می‌داند و محتاج به توضیح نیست).» احمد ابن ابی روح می‌گوید: آن مال را برداشتم و با خود به بغداد آمدم و نزد حاجز بن یزید و شاء رفته، سلام کردم و نشستم. حاجز پرسید: «آیا کاری داری؟» گفتم: «مالی نزد من است، آن را تسلیم نمی کنم مگر اینکه از جانب امام علیه السّلام اطلاع دهی مقدار آن چند است و چه کسی آن را به من داده است. اگر اطلاع دادی، آن را به شما می‌سپارم.» حاجز گفت: «ای احمد بن ابی روح! این مال را به سامره ببر.» من با خود گفتم لا اله الا اللَّه! چه کار بزرگی را به عهده گرفته‌ام. پس به تعقیب آن شتافتم تا به سامره رسیدم. گفتم بهتر است نخست سری به جعفر کذاب بزنم. سپس فکری کردم و گفتم نه، اول می‌روم به خانه امام حسن عسکری علیه السّلام. اگر به وسیله امام زمان علیه السّلام امتحان آشکار شد فبها، وگرنه به نزد جعفر خواهم رفت. چون نزدیک خانه امام حسن عسکری علیه السّلام رسیدم، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت: «تو احمد بن ابی روح هستی؟» گفتم آری. گفت: «این نامه را بخوان.» نامه را گرفته خواندم. دیدم نوشته است: «بسم الله الرحمن الرحیم، ای پسر ابی روح! عاتکه دختر دیرانی کیسه‌ای به تو امانت داده که بر خلاف آنچه تو گمان کرده‌ای، هزار درهم در آن است! تو امانت را خوب ادا کردی، نه سر کیسه را باز کردی و نه فهمیدی چه در آن است، ولی هم اکنون بدان که آنچه در کیسه است هزار درهم و پنجاه دینار است، و نیز گوشواره‌ای با تو هست که آن زن گمان کرده مساوی با ده دینار است. گمان او درست است، ولی با دو نگینی که در آن است. و نیز سه دانه مروارید در آن است که او آنها را ده دینار خریده و مساوی با بیش از ده دینار است. این گوشواره را به فلان خدمتکار ما بده که ما آن را به او بخشیدیم. سپس به بغداد مراجعت کن و پول‌ها را به حاجز بده و آنچه از آن برای مخارج راهت به تو می‌دهد، از او بگیر. و اما ده دیناری که زن گمان کرده مادرش در عروسی او قرض کرده و حالا نمی داند صاحب آن کیست؛ بدان که او صاحب آن را می‌شناسد و می‌داند که مال کلثوم دختر احمد است که زنی ناصبی است، ولی عاتکه برایش گران بود که آن پول را به آن زن ناصبی بدهد. اگر او بخواهد این ده دینار را میان برادران خود تقسیم کند و از ما اجازه می‌خواهد، مانعی ندارد، ولی آن را به خواهران تهی دست خود بدهد. ای پسر ابی روح! لازم نیست پیش جعفر بروی و از او نیز امتحان کنی. زودتر به وطن خود مراجعت کن که دشمنت مرده و خداوند مال او را به تو روزی کرده است!» پس به بغداد برگشتم و کیسه پول را به حاجز سپردم و او پول‌ها را شمرد. همان طور که امام نوشته بود هزار درهم و پنجاه دینار بود. حاجز سی دینار آن را به من داد و گفت: «امام به من دستور داده این مقدار را برای مخارج راه به تو بدهم.» من هم سی دینار را گرفتم و به محلی که منزل کرده بودم برگشتم. در آنجا کسی آمد و به من اطلاع داد که عمویم درگذشته و کسان من مرا خواسته بودند که نزد آنها بروم. من هم به وطن برگشتم و دیدم عمویم مرده است و از او سه هزار دینار و صد هزار درهم به من ارث رسیده است. 📔 الخرائج و الجرائح: ج۲، ص۶۹۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 امام رضا (ع) و مردی در سفر مانده یسع پسر حمزه می‌گوید: در محضر امام رضا علیه السلام بودم، صحبت می‌کردیم، عده زیادی نیز آنجا بودند که از مسائل حلال و حرام می‌پرسیدند. در این وقت مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت: فرزند رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم، خرجی راهم تمام شده، اگر صلاح بدانید مبلغی به من مرحمت کنید تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه می‌دهم، چون من در وطن خویش ثروتمندم اکنون در سفر نیازمندم. امام برخاست و به اطاق دیگر رفت، دویست دینار آورد در را کمی باز کرد خود پشت در ایستاد و دستش را بیرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود: این دویست دینار را بگیر و در مخارج راهت استفاده کن و از آن تبرک بجوی و لازم نیست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهی. برو که مرا نبینی و من نیز تو را نبینم. آن مرد دینارها را گرفت و رفت، حضرت به اتاق اول آمد به حضرت عرض کردند: شما خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت خویش قرار دادید، چرا خود را پشت در نهان کردید که هنگام گرفتن دینارها شما را نبیند؟ امام فرمود: به خاطر این که شرمندگی نیاز و سؤال را در چهره او نبینم... 📔 بحار الأنوار: ج۴٩، ص١٠١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🗞️ گزارش اعمال شیعیان موسی بن یسار میگوید: من در خدمت امام رضا (علیه السلام) بودم وارد کوچه‌های شهر طوس (شهر مشهد امروز) شدیم، سر و صدایی شنیدم به طرف آن صدا رفته دیدم جنازه‌ای است می‌برند، ناگاه امام (علیه السلام) از مرکب پیاده شد و از تابوت گرفت جنازه را تشیع نمود، از پی آن به راه افتاد. آنگاه فرمود: ای موسی بن یسار! هر کس جنازه یکی از دوستان ما را تشییع نماید چنان گناهانش می‌ریزد گو اینکه تازه از مادر به دنیا آمده است و آثار گناه در پرونده او نمی‌ماند. امام (علیه السلام) همچنان از پی جنازه رفت تا اینکه او را در کنار قبر گذاشتند. حضرت جلو رفت و مردم را از جنازه کنار زد، تا میت را مشاهده کرد سپس دستش را روی سینه میت گذاشت و فرمود: فلانی پسر فلان! أبشر بالجنة فلا خوف علیک بعد هذه الساعة: تو را به بهشت بشارت می‌دهم. دیگر از پس این ساعت، ترسی نخواهی داشت. عرض کردم: فدایت شوم این مرد را می‌شناسی؟! شما که تا کنون به این منطقه قدم نگذاشته‌ای. فرمود: مگر نمی‌دانی تعرض علینا اعمال شیعتنا صباحا و مساء: اعمال شیعیان هر صبح و شام بر ما پیشوایان عرضه می‌شود. هرگاه کوتاهی داشته باشند، از پروردگار تقاضا می‌کنیم از آن چشم پوشی نماید، و هر کار خیری را انجام داده است، از خداوند درخواست می‌کنیم اجر آنها را بدهد. 📔 بحار الأنوار: ج۴٩، ص٩٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔘 مرگ، امری حتمی خبر فوت اسماعیل فرزند بزرگ حضرت صادق علیه السّلام را وقتی که دوستان اطرافش بودند و می‌خواست غذا بخورد به ایشان دادند. لبخندی زده فرمود: غذا بیاورید. با آنها سر سفره نشست و از روزهای دیگر بهتر میل نمود، به آنها نیز تعارف می‌کرد و غذا را جلو ایشان می‌گذاشت. دوستان امام از اینکه اثر اندوه در چهره ایشان دیده نمی‌شد، تعجب می‌کردند. پس از اینکه غذا تمام شد، عرض کردند: یا بن رسول الله واقعا چیز عجیبی دیدیم، مصیبتی به این بزرگی بر شما وارد شد و چنین فرزندی را از دست دادید، ولی شما را با این حال مشاهده می‌کنیم که الآن هستید. فرمود: چرا این طور نباشم، در حالی راستگوترین گویندگان فرموده است من و شما خواهیم مرد، کسانی که مرگ را بشناسند، پیوسته خود را در آستانه مرگ می‌بینند و از آمدن مرگ باکی ندارند و تسلیم فرمان خالق خود، خداوند عزوجل هستند. 📔 عیون أخبار الرضا (ع): ج۲، ص۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔵 علت گریه و زاری یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری نقل می‌کند که: مردی روی قبر شیخ افتاده بود و با شدت گریه می‌کرد. وقتی علت گریه‌اش را پرسیدند، گفت: جماعتی مرا وادار کردند به اینکه شیخ را به قتل برسانم من شمشیرم را برداشته و نیمه شب رفتم به منزل شیخ. وقتی وارد اطاق شیخ شدم دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بی حرکت ماند و خودم هم قادر به حرکت نبودم. به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آنکه به طرف من برگردد گفت: خداوندا من چه کرده‌ام که فلان کس و فلان کس، اسم همه آن جماعت را برد، فلان کس را فرستاده‌اند که مرا بکشد (اسم مرا برد)، خدایا من آنها را بخشیدم تو هم آنها را ببخش. آن وقت من التماس کردم، عرض کردم: آقا مرا ببخشید، فرمود: آهسته حرف بزن کسی نفهمد، برو به خانه‌ات ولی صبح بیا به نزد من. من رفتم تا صبح شد، همه‌اش در فکر بودم که بروم یا نروم و اگر نروم چه خواهد شد، بالأخره به خودم جرأت داده و رفتم. دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته‌اند، رفتم جلو سلام کردم، مخفیانه کیسه‌ای پول به من داد و فرمود: برو با این پول کاسبی کن. من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم و کاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازارم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم. 📔 مردان علم در میدان عمل، ص۲٣٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
١. 🔹 دوستان قدیمی یکی از شب‌ها در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام، جماعتی از دانشجویان مسلمان اروپا برای دیدار با امام آمده بودند که ظاهر آنها، یک ظاهر ناپسندی در محیط ما بود؛ چه از نظر وضع و قیافه و لباس و چه از نظر طرز برخورد و صحبت؛ اما ما شاهد بودیم که امام به گونه‌ای با آنان برخورد کرد که گویی با دوستان قدیمی‌اش نشسته و مشغول صحبت است. آنها آن چنان مجذوب امام بودند که پس از چند دقیقه صحبت، با یک دنیا نیرو، ایمان و امید، از کنار وی برخاستند. . 🔸 یک مرجع بزرگ در خدمت چند نوجوان زمانی که امام در پاریس بود، اغلب در آن جا می دیدم که او برای ۵ یا ۶ نوجوان دختر و پسر، جلسه‌ای ترتیب داده، با آنها صحبت می کند و برای آماده کردن و روشن کردن آنها، وقتی طولانی صرف می کند. گاهی من تعجب می کردم از این که مثلاً یک مرجع بزرگ، نشسته و برای عده‌ای نوجوان، اوضاع سیاسی را تحلیل و یا اسلام را تشریح می کند. 📔 برداشت هایی از سیره امام خمینی (ره)، ج٣، ص١۶۴ و٢٧٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٢. 🔹 می ترسم دردتان بیاید! انگشت شست دست حضرت امام مقداری درد داشت. دکتر عارفی، پزشک متخصصی را آورده بود. پزشک مزبور در ضمن سؤال‌ها و معاینه‌ها، دو دستش را جلو آورد و گفت: دست‌های مرا فشار دهید. حضرت امام با لحنی خاص که به هنگام شوخی و طنز به کار می بردند، با ملاحت و شیرینی ویژه‌ای فرمود: می ترسم دردتان بیاید و به دنبال آن، تبسم زیبا و دل نشینی بر لبان مبارکشان نقش بست. . 🔸 این میز را بخور! دکتر گفت: برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید، باید این یک سیخ کباب را میل کنید. امام فرمود: نمی خورم. به دکتر که گفتم، گفت: به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید، کباب را بخورید. مطلب را به امام گفتم. او یک نگاهی به من کرد و فرمود: این میز را بخور. گفتم: بله آقا؟ فرمود: این میز را بخور. حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم. 📔 برداشت هایی از سیره امام خمینی (ره)، ج٣، ص١٧٨؛ ج١، ص١٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٣. 🔹 من هیچ ندارم اولین خبرنگاری که توانست از آیة اللّه خمینی عکس بگیرد، در حالی که او لبخندی بر لب داشته باشد، من بودم. لبخند آیة اللّه، به خاطر سؤالی بود که یک خبرنگار فرانسوی از او کرد. او پرسید: شایع است که آیة اللّه خمینی خیلی پول دار هستند و حتی از شاه هم بیشتر پول دارند؛ آیا این درست است؟ وی لبخندی زد و اظهار داشت: من هیچ ندارم و آن چه را هم دارم، متعلق به مردم ایران است. . 🔸 بهترین عطر را انتخاب می‌کرد امام نمونه کامل ساده زیستی، قناعت و صرفه جویی در استفاده از امکانات زندگی بودند؛ ولی همیشه فضای محیط زندگی، اتاق کار و محل عبادت و خواب وی، از بوی دل انگیز عطرهای بسیار خوشبو، آکنده بود و در زمینه نظافت و پاکیزگی و استفاده از بهترین عطرها، در حد کمال مقید بود. وقتی دوستان امام از دور و نزدیک، انواع عطرهای داخلی و خارجی را به محضر وی اهدا می کردند، امام تنها در این زمینه بود که با ذوق سرشار و زیباپسند خود، بهترین ها را انتخاب می کرد. 📔 برداشت هایی از سیره امام خمینی (ره)، ج٢، ص١۶٣؛ مهر و قهر، ص٢٢۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ آقای با برکت کنار چاهی به نام أمّ عظام خربزه و خیار و کدو کاشته بودم. همین که نزدیک برداشت شد و محصول رسید، ملخ به مزرعه زد و تمام محصول را از بین برد. من قیمت دو شتر به اضافه صد و بیست دینار خرج آن زراعت کرده بودم. یک روز که نشسته بودم، موسی بن جعفر بن محمد علیهم السّلام تشریف آوردند و سلام کردند و فرمودند: چرا به این حالی؟ گفتم: مانند بیچارگان شده‌ام؛ ملخ به مزرعه‌ام زد و تمام محصولم را خورد. فرمودند: چقدر زیان کردی؟ عرض کردم: صد و بیست دینار به اضافه بهای دو شتر. فرمودند: ای عرفه! به ابوالغیث صد و پنجاه دینار و دو شتر بده که سی دینارش سودت می‌باشد. عرض کردم: ای آقای بابرکت! دعا بفرمایید که خداوند به زراعتم برکت دهد. داخل مزرعه شدند و دعا کردند، و از رسول الله صلی الله علیه و آله برایم نقل کردند که ایشان فرمودند: به باقی ماندن مصائب تمسک کنید. آن دو شتر را در زمین به کار گرفتم و زراعت را آب دادم، خداوند چنان برکت داد و زراعت را زیاد کرد که محصول آن را به ده هزار فروختم. 📔 کشف الغمّة: ج۳، ص١٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ گناه بزرگ امام باقر علیه السّلام با فرزندش حضرت صادق علیه السّلام به مکه رفته بود، مردی خدمتش رسیده سلام کرد و نشست. عرض کرد: سؤالی داشتم، فرمود: از پسرم جعفر سؤال کن. آن مرد به طرف امام صادق رفته عرض کرد سؤال کنم؟ فرمود: هر چه مایلی بپرس. گفت: می‌خواهم از مردی سؤال کنم که گناه بزرگی کرده، فرمود: روزه ماه رمضان را عمداً خورده؟ گفت: از این بزرگ‌تر، فرمود: آدم کشی کرده؟ گفت از این بزرگ‌تر، فرمود: اگر از شیعیان علی (علیه السلام) است پیاده رهسپار خانه خدا شود و سوگند یاد کند دیگر چنین کاری نکند، چنانچه از شیعیان علی (علیه السلام) نیست راهی ندارد. آن مرد سه مرتبه گفت: خدا تو را رحمت کند ای فرزند فاطمه زهرا. همین جواب را از پیامبر اکرم شنیدم. آن مرد رفت، حضرت باقر علیه السّلام فرمود: این شخص را شناختی؟ گفت: نه، فرمود: خضر (عليه السلام) بود خواستم او را معرفی کنم. 📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٢١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا