عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت594 📝
༊────────୨୧────────༊
نمیدانم چند دقیقه گذشته که کنار گوش هم نفس میکشیم و از حضور هم آرامش میگیریم، چشم باز میکنم، صدای موج های دریا و هوای مطبوع شبانه باعث میشود با ولع بیشتر عطر شهاب را به ریه بکشم، با خجالت دستانم را شل میکنم و میخواهم فاصله بگیرم که محکم تر از قبل میگیرد:
-الان نه... هنوز آروم نشدم... میدونی چند وقته منتظر این لحظه ام؟ میدونی چقدر تو تنهایی هام دلم خواسته باشی و تو بغلت آروم شم؟ میدونی چقدر دلم خواسته بوی تنتو به همین نزدیکی نفس بکشم؟
هر چه خون در تن دارم به صورتم هجوم می آورد، محکم چشم میبندم و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم که زمزمه میکند:
-چند سالگی فهمیدی عاشقم شدی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت595 📝
༊────────୨୧────────༊
غرق فکر لبخند میزنم:
-نمیدونم... شاید از همون دوازده سالگی شیفته ات شدم... خیلی توجهتو دوست داشتم... تو اون سن هم پدرم بودی هم مادرم، هم همبازیم بودی هم رفیق فابم، هر مشکلی داشتم، هر حرفی بود، اول با تو درمیون میذاشتم... حتی...
مکث میکنم، حواسم نیست و میخواهم راز دخترانگی ام را هم برایش فاش کنم، درست روزی که متوجه بلوغ و شروع ماهیانه ام شدم... قطعا اگر شرم و حیا مانعم نمیشد اول از همه با او درموردش حرف میزدم...
صدایش از فکر بیرونم می کشد:
-حتی چی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت596 📝
༊────────୨୧────────༊
-هیچی منظورم اینه همه چیز یه دختر دوازده ساله بودی... تا همین یکی دو سال پیش... اما خودم کاری کردم تا از دستت بدم... خودم با ابراز علاقه ام باعث شدم ازم دور بشی...
دستانش شل میشود و من فاصله میگیرم، با لبخند به چشمانم نگاه میکند:
-چقدر دل و جراتتو تحسین کردم... چقدر شجاع بودی! اگه الان برگردیم به اون روز درست مثل همین الان بغل میگرفتمت و میگفتم منم عاشقانه خواهانتم... میگفتم منم از همون روز اول حس خاصی بهت داشتم... همیشه پریایی مد نظرمه که موهاشو از دوطرف بافته و با شیطنت تماشام میکنه... آخ... جون میدم واسه لمس اون موهات که خیلی وقته ندیدم شون!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
شاید تلخ باشه ولی
مابین افراد حسود با چهرههای صمیمی
زندگی میکنیم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت17
یکی از دخترا ماریا بود که یک ساعت قبل آشنا شده بودیم، اما دختر دیگه صورت گرد و بامزه تری داشت، پوستش سفید بود و مژه های بلند و لبهای گوشتی ای داشت، موهای مشکیش تا سر شونه اش میرسید، انگار بی حوصله و کلافه بود که رو به آراد گفت:
-آراد مهمونی کسل کننده شده پس چرا عماد نمیاد؟ هر چی هم باهاش تماس میگیرم موبایلش خاموشه، به نظرت برم بالا دنبالش؟
با شنیدن این حرفش خصمانه نگاهش کردم، کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه که اینقدر نگران عماده که آراد گفت:
-لازم نیست، مامان رفته دنبالش، لابد داداشم خواسته دوش بگیره، یکم دیگه میاد... تولد سوپرایزی همین میشه دیگه!
نگاهم با دختر گره خورد و لبخند کجی زد:
-از آشنایی تون خوشوقتم من دختر عمه آرادم؛ مهلقا!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت18
دستی که سمتم دراز شده بودو با بی حوصلگی فشردم:
-ممنون همچنین!
دختر متوجه دستای یخ زدم شد و با تعجب نگام کرد، حس خوبی به این دختر عمو و دختر عمه نداشتم، حس میکردم چشم دیدن منو داخل این مهمونی ندارن، شایدم حق داشتن من مثل یه آدم اضافه بودم بین این جمعیت!
بعد از رفتن دخترا صدای موبایلم بلند، از لرزیدنش تو کیفم بین این همه سر و صدا متوجه زنگ خوردنش شدم، با دیدن اسم عزیز دست و پام لرزید، چرا تا این ساعت بیداره و الان به من داره زنگ میزنه؟ دلم شور افتاد و رو به آراد گفتم:
-مامانم داره زنگ میزنه، یه جای ساکت هست بتونم تلفنشو جواب بدم؟
به سمت در خروجی اشاره کرد:
-برو داخل حیاط، هر چی از ساختمون دورتر بشی صدا کمتره...
سری تکان دادم و با عجله از عمارت خارج شدم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
وقتی که رشد میکنی
بعضی روابط دیگه اندازت نمیشه
💝@hamsar_ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت597 📝
༊────────୨୧────────༊
گوشه لبم را زیر دندان میبرم:
-خانجون دیگه اجازه نداد موهامو ببینی، یه روسری برام خرید و گفت دیگه بزرگ شدی باید پیش عمو شهابتم حجاب داشته باشی!
آرام میخندد:
-آره خانجون خودشم از روز اول پیش من روسری سر میذاشت... همیشه وقتی دستشو میبوسیدم میزد رو شونم میگفت عیبه نکن پسر؛ منم دستش مینداختم که خودت چرا الان زدی رو شونم... اونم میخندید و بهم بد و بیراه میگفت...
آرام میخندم و به چشمانش که زیر نور مهتاب برق میزند نگاه میکنم:
-خودت از کی عاشقم شدی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت598 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش را ریز میکند:
-من؟ کی گفته من عاشقت بودم دختر؟
ابروهایم بالا میپرد:
-یعنی نبودی؟
-معلومه که نه... من فقط یه عالمه دیوونت بودم همین!
چشمان حیرت زده ام نمه نمه کشیده میشود و با اشتیاق میخندم، با پشت دست گونه ام را نوازش میدهد:
-قربون خنده هات پریای نازم!
با خجالت نگاهش میکنم، دیدن بر و بازو و سینه گرمش مرا به آغوشی دیگر وسوسه میکند، اما سعی میکنم خوددار باشم... به هرحال آخر شب است و تنهاییم... به اتاقم اشاره میکنم:
-بهتره بریم بخوابیم دیر وقته!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
زندگیتو جوری بساز که...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت599 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش را به نشانه تایید روی هم میگذارد:
-برو بخواب عزیزدلم!
-پس تو چی؟
-من یکم دیگه اینجا میمونم!
مردد نگاهش میکنم و عقب عقب سمت در اتاقم میروم:
-باشه ولی زیاد نمون، زودتر بخواب!
با لبخند خاصی نگاهم میکنم:
-چشم پریای من!
اینکه من و نامم را متعلق به خودش میداند و هر بار اینگونه خطابم میکند قلبم را حسابی به بازی میگیرد، هیچ دلم نمیخواهد تنهایش بگذارم، اما اینطوری بهتر است.
دست تکان میدهم:
-شب بخیر!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت600 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمکی میزند که دلم قنج میرود:
-خوب بخوابی قشنگ من!
لبخندی تحویل میدهم و وارد اتاقم میشوم، در را روی هم میگذارم، هنوز نگاهش از پشت در شیشه ای به من است، قلبم تند میکوبد و برخلاف میلم همانطور که زوم چشمانش هستم پرده را میکشم و دستم را روی قلبم میگذارم... زانوهایم ضعف میرود و روی زمین مینشینم... نفس عمیقی میکشم تا ضربان قلبم را نظم ببخشم، نمیدانم چقدر گذشته که صدای پیامک موبایلم غافلگیرم میکند.
دست میبرم و موبایلم را از روی تخت برمیدارم، با دیدن نام شهاب هیجان زده پیامش را باز میکنم:
-از هیجان زیاد خوابم نمیبره... چکار کردی با دلم؟ میدونم خودتم هنوز بیداری... چراغ اتاقت روشنه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
هیچی از هیچکس بعید نیست!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
از نبودنت حالم خوب نیست...!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
نمیدونم دوست داشتن برای شما چه تعریفی داره
اما برای من...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت19
با اون پاشنه های بلند با زحمت خودمو به حیاط بزرگ رسوندم که چیزی از یه باغ کم نداشت.
تماس عزیز قطع شده بود تا خواستم باهاش تماس بگیرم، مجدد گوشی تو دستام لرزید که فوری جواب دادم:
-سلام عزیز جون...
نگاهی به اطراف انداختم، اینجا صدای موزیک خیلی ضعیف به گوش میرسید، اینطوری حتی اگه عزیز صدارو میشنید میتونستم بگم صدا از جای دیگه اس و پنجره اتاقمون بازه...
عزیز فوری جوابمو داد:
-سلام دور سرت بگردم؛ دلم داشت شور می افتاد دیر جواب دادی!
-الهی قربونت برم ببخشید دستم بند بود، خوبی؟
-تو خوب باشی منم خوبم مادر، درساتو خوب میخونی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت20
لبخندی زدم:
-آره عشق من، آره... تو نگران نباش، تو مشکلی نداری؟ همه چی خوبه؟ داروهاتو سر وقت استفاده میکنی؟
-نگران نباش؛ من خوب خوبم، عصری مریم و دخترش اینجا بودن باهم شام خوردیم و رفتن.
-عه پس جای من حسابی خالی بود!
عزیز مادر منه، اما هر کسی ما دو نفرو کنار هم ببینه خیال میکنه مادربزرگمه، آخه عزیز تو سن چهل سالگی منو باردار شده، اونم بعد از کلی نذر و نیاز و دعا و ثنا... بابامو پنج سال پیش از دست دادیم و من و عزیز با هم زندگی میکردیم، تو یکی از شهرای کوچیک خراسان؛ خاله مریم و خانواده اش همیشه هوای مارو داشتن، بعد از قبول شدن تو دانشگاه مشهد، عزیزو به خاله مریم سپردم و اومدم مشهد تا درس بخونم و واسه آینده خودم و عزیز حسابی تلاش کنم...
یهو همین موقع صدای بلندی از جلوی در ورودی عمارت پاشا به گوشم رسید...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
سلام سلام
عید سعید فطرو به همه شما عزیزان تبریک میگم😍😍
طاعاتتون قبول درگاه حق❤️😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت21
با وحشت دستمو روی گوشی گذاشتم تا عزیز متوجه صداها نشه...
-این مسخره بازیا چیه؟ مگه من بچه پنج سالم برام تولد گرفتی؟...
-عماد جان عزیزدلم خواهش میکنم آروم باش، این همه مهمون فقط واسه خاطر تو اومدن!
نگاهم با ترس روی قامت عماد نشست که از عمارت بیرون اومده بود و مادرش هم سعی داشت با حرفاش آرومش کنه، هنوز متوجه حضور من داخل باغ نشده بودن که عماد داد زد:
-واسه خاطر من؟ نه مادر من اینا واسه قر دادن و بریز بپاش و خوشگذرونی اومدن... این تولد منه یا نامزدی پسرت؟ هان؟ تولد من فقط بهونه اس که پز این دیزاین جدید عمارتتو به فک و فامیل و دوست و آشنا بدی مامان... بس کن این مسخره بازی رو...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت22
با قدمایی بلند داشت این سمت می اومد که بی خدافظی تماس عزیزو قطع کردم و با اضطراب عقب رفتم تا تو سایه و تاریکی درختا پنهون بشم بلکه منو نبینه... با وحشت قدمی به عقب برداشتم، اما همین که نزدیکم رسید... پاشنه کفشم فرو رفت تو خاک پای درختا و نتونستم تعادلمو حفظ کنم و نقش زمین شدم...
درد شدیدی تو تنم پیچید و آخ بلندی گفتم، همین صدا باعث شد قدمهاشو آهسته تر برداره و نگاهش سمت من کج بشه...
نور ضعیفی از بین شاخ و برگهای درخت روی صورتم افتاده بود، با همون صدای دو رگه و عصبی پرسید:
-چی شده؟ کی هستی؟
دستشو سمتم دراز کرد تا کمک کنه، اما همین که خم شد و صورتمو دید فکش منقبض شد و نگاهش به خون نشست...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت601 📝
༊────────୨୧────────༊
لبخند میزنم و برای چند ثانیه گوشی را به س,ینه میفشارم و بعد تایپ میکنم:
-منم شوکه ام... میترسم بخوابم و متوجه بشم تمامش خواب بوده!
پیام را ارسال میکنم و آهسته خم میشوم و پرده را کنار میزنم تا ببینم هنوز داخل تراس است یا نه، از سیاهی ای که میبینم متعجب میشوم و پرده را بیشتر کنار میزنم، خدای من این شهاب است که نشسته و به در اتاقم تکیه زده!... دلم غنج میرود و دیگر تپش دیوانه وارش آرام شدنی نیست... صدای پیامک موبایل می آید:
-شاید منم از همین میترسم!
-چرا پشت در اتاقم نشستی؟ سرما میخوریا، برو تو اتاقت...
پیام را ارسال میکنم و خودم را سمت در میکشانم، درست مثل شهاب مینشینم و به در تکیه میزنم، فقط شیشه دوجداره این در مابین ماست...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت602 📝
༊────────୨୧────────༊
با ذوق لبخند میزنم که پیام میدهد:
-جام خوبه، حست میکنم، آروم میشم...
فوری تایپ میکنم:
-منم درست مثل خودت این طرف در نشستم!
بعد پرده را کنار میزنم و سر کج میکنم تا تماشایش کنم، به محض خواندن پیامم سر او هم سمت در میچرخد و از دیدن هم لبخند میزنیم، کامل سمت در میچرخد، من هم به تبعیت از او به همین شکل مینشینم، دستش را روی شیشه میگذارد، من هم دستم را بالا میبرم و جای دستش میگذارم، با لبخند لب میزند و من با دقت لب خوانی میکنم:
-خیلی دوستت دارم!...
با شوق دستم را زیر چانه میبرم و به چشمانش زل میزنم، در سکوت فقط یکدیگر را تماشا میکنیم... نگاه و نگاه و بازهم نگاه... در واقع این نگاهمان است که باهم حرف میزند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع