『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_سوم
#صفحه۵۰
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴به #خرم_آباد رسیدیم. یک ایستگاه صلواتی بین راهی بود که بچههای #همدان آنجا را خوب می شناختند. نماز خواندیم. شام، نان و پنیر و انگور می دادند. حاج مهدی روحانی و جواد قزل فکر میکردند که من از سکوتی که کردم، لب به غذا نمیزنم. گفتند:کریم! یه لقمه نان و پنیر بخور تا راه بیفتیم و بریم. با یک قیافه حق به جانب گفتم:این همه راه ما را آوردید حالا دارید بهمون نون و پنیر می دید؟😒
آقاجواد قزل که همیشه ساده و کم خوراک بود، با آن لحن عارفانه اش گفت:برادر جان! بیا به مرام علی(علیه السلام) اقتدا کنیم.
گفتم: اتفاقاً من امشب می خوام به مرام علی اقتدا کنم.😊 البته به مرام #علی_چیت_سازیان.☺️
مهدی روحانی پرسید: مگه علی چیت ساز چی میخوره؟! گفتم:چلوکباب.😋
خندید.😂
رفتیم یک چلوکبابی خوش غذا که از کف نان زیر کبابش، چکه چکه روغن می ریخت. هوس نوشابه کردیم. نداشت. گفتم: دوغ بیار .
پشت سر هم چند لیوان دوغ خوردیم. حداقل ۸ ساعت تا مقصد فاصله داشتیم و شب بود. غذا آنقدر سنگینمان کرد که پیک ها بالا نمی آمد. دوغ هم که خواب زده مان کرده بود. حاج مهدی چشمش ترکش خورده بود و نمی توانست پشت فرمان بنشیند. آقاجواد قزل هم یک پایش از قبل قطع بود و پای مصنوعی داشت و نمی توانست با پدال گاز و ترمز کار کند. من هم که داشتم از مستی دوغی که خورده بودم مثل معتادها چرت میزدم. آقا جواد مقداری نشست و کف پاهایش درگرفت. ناچار شدم من پشت فرمان بنشینم. توی تنگ فنی، آن طرف خرم آباد یک لحظه چشمانم بسته شد و نزدیک بود به کوه بخوریم که از خواب پریدم.
حاج مهدی هم که از خواب بلند شد، خندید و نیشگونم گرفت که مبادا خوابم ببرد.
گفت کریم: امشب تو مارو شهید راه دوغ می کنی حالا ببین!!
تا صبح ۷_۸ مرتبه جاهایمان را عوض کردیم تا خواب سراغمان نیاید. تا بلاخره به پادگان #شهیدمدنی #دزفول رسیدیم. با توصیفی که با نبود عملیات آبی، رغبتی برای رفتن به #شلمچه نداشتم، وقتی در مسیر به #سدگتوند رسیدیم گفتنم: من همینجا میمونم.
آن دو به شلمچه رفتند و من میان محوطه خالی از نیروی کنار سدگتوند که روزگاری
از غوغای #عشق و #عرفان آکنده بود، چرخیدم. فقط چند نفر از تدارکات لشکر آنجا بودند. خبری از چادرهای اجتماعی بچههای #غواصی نبود. هرجا که قدم میزدم جای خالی بچه ها را می دیدم.🥀💔
بغضی گلوگیر داشت خفه ام میکرد. تنهای تنها ساعتی چرخیدم.
توی چادر پیرمرد ترک زبانی نشستم که از نیروهای تدارکات لشکر بود، تا غم سنگینی را چه روی سینه ام آوار شده بود روی کاغذ بیاورم. دنبال یک تکه کاغذ بودم. دست توی جیب هایم چرخاندم یک ورق تا شده بود مثل یک نامه. بازش کردم. دستخط سیده خانوم بود. چشمانم سو گرفت و با شعری که برای #غواصان سروده بود خیس شد. شعر را با زنگ صدای سیده خانم خواندم:
❣ #غواص دریای دلیم، چابک به رزم ساحلیم
سالک به راه عادلیم، عباس دورانیم ما
پیروز میدانیم ما، از #عشق سوزانیم ما
موج خروشانیم ما، دین را نگهبانیم ما
.
.
.
غواص #فاو و بهمنیم، #اروند را خصم افکنیم
گر درخلیج میهنیم، نصرت نصیبانیم ما
توفنده ایم در هر مکان، آماده ایم در هر زمان
در انتظار امر آن، پیر جمارانیم ما....❣
گویی که همه #دلتنگی های من در این کلمات خلاصه شده بود. 💔🍂
سکوت و بهت زدگی ساعتی پیش، جای خود را به گرمی حضور #غواصها داد. انگار هوا از عطر نفس #شهدا پر شده بود و پنداری که همه با هم بودیم.😭🕊🌹
مثل آن چهل شبانه روز پر از دعا و گریه و سرخوشی و مزاح و خنده.💔
آنقدر گرم دیدار رویاگونه بچه های #کربلایی_چهار بودم که گذر زمان را تا اذان صبح نفهمیدم....🕊❣
🍂____________________
پ.ن:
خلاصه ای از شعر را در داستان قرارداده ایم.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_سوم
#صفحه۵۱
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾روز بعد حاج مهدی روحانی و جواد قزل از #شلمچه برگشتند.
راه افتادیم و بدون اینکه به سمت #همدان بیاییم، از مسیر #پل_دختر به #نهاوند و از آنجا به #کرمانشاه و #چهارزبر، یعنی مقر ستاد #فرماندهی لشکر رفتیم. حاج علی شادمانی از من خواست که #گردان_غواصی را به شلمچه ببرم و خط پدافندی کانال پرورش ماهی را تحویل بگیرم. رُک و صریح گفتم: بچه های ما کار تخصصی غواصی می کنند. آموزش غواصی دیده اند. نیروی پیاده هم می تواند توی شلمچه خط پدافندی را اداره کند. من و بچه های غواصی را مأمور کن به جایی کار عملیاتی توی آب هست برویم، حتی توی خلیج فارس.
منظور من از این حرف، فقط و فقط کار غواصی بود، اما فرمانده لشکر تصمیمش را گرفته بود وگفت:حاج مهدی روحانی به من پیشنهاد داد که شما را توی طرح و عملیات به کار بگیرم. شما بیا پیش خود ما در شمال غرب و گردان رو برای پدافند در شلمچه تحویل حاج حسین بختیاری بده. هوای عملیات در سرم بود و میدانستم که چون بچههای اطلاعات عملیات از یک ماه پیش به شمال غرب و جبهه ماووت آمدهاند، آنجا عملیات خواهد شد و در شلمچه وضعیت پدافندی حاکم است.
به همدان برگشتم. همه امکانات #گردان_غواصی، مثل موتورسیکلت و مقداری پول را تحویل حاج حسین دادم و با بچه های غواصی و خانواده ام خداحافظی کردم.
هرچقدر بچه های غواصی کنجکاوی کردند که چرا با همه عشقم از آنها جدا میشوم، حرفی نزدم. ساکم را برداشتم و خودم را به جبهه ماووت رساندم و در واحد طرح و عملیات ، کارم را شروع کردم.
ارتباط من در این واحد
بیشتر با بچههای #اطلاعات عملیات بود. آنچه را که آنها از خط دشمن #شناسایی می کردند من با همفکری #علی_آقا پردازش و جمع بندی می کردیم و برای تنظیم طراحی عملیات، بر اساس راهکارهای پیدا شده و سازمان رزم مورد نیاز، به معاونت طرح و عملیات می دادیم.
خیلی زود دلتنگ بچه های غواصی شدم،💔🍂 اما مشغله ام زیاد بود.
از بچه های غواصی مستقر در شلمچه هم گاهی اخباری میرسید. بیشتر خبر آتش سنگین توپخانه دشمن که حاصل آن شهادت #محمدحسن_عسکری ، #بهرام_الماسی و #محمدخلیلی بود.🕊🌹
خبر هر شهادت را که می شنیدم، دلم با خواندن #زیارت_عاشورا آرام می گرفت و گاهی هم سری به گود #زورخانه بچههای اطلاعات عملیات میزدم.
گودی که کنار رودخانه ای در مقر اطلاعات عملیات بود. علی آقا وسط گود، میانداری میکرد و من با دست سالم در کنار رفقای قدیمی میله می گرفتیم.
آبان ماه رسید و ما در محور ارتفاعات مشرف به شهر آزاد شده ماووت، به ویژه روی کوه بلند #قامیش کار می کردیم که دشمن به #ارتفاعات برده هوش حمله کرد و آن را گرفت. حالا هم باید در کنار فتح قله قامیش، برای بازپسگیری برده هوش چاره ای می اندیشیدیم.
همه مسئولان لشکر در مقر فرماندهی حاضر شدند.
علی آقا را که فرمانده محور عملیاتی شده بود، در جلسه ندیدم.
پرسیدم:علی آقا کجاست؟!
گفتند: #علی_شاه_حسینی مجروح شده و برگشته به مقر واحد.
جلسه به پایان نرسیده بود که اجازه گرفتم و با تویوتای جنگی از مقر اطلاعات با شتاب رفتم. #علی_شاه_حسینی دوست قدیمی و از هسته های اولیه #اطلاعات_عملیات بود که با او از گشت های #مهران از سال ۱۳۶۰ خاطره ها داشتم…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
و "دوست داشتنت"
به من ثابت کرد
که "شبها"
غمِ نداشتنِ آدمها
دوچندان[شاید هم صد چندان]
آزار دهنده میشوند...
#شهیدسیدمیلادمصطفوی🌹
#سالروزتولد
🌸🍃
شبانههای مرا
میشود سحر باشی؟
و میشود
که از این خوبتر باشی . . .
@Karbala_1365
.
چشم انتظار آمدنت خواهم ماند…
هرچه تو بخواهی
هرچه تو بگویی…
🍂💔
@Karbala_1365
.
[ #یک_در_صد از خطوطۍ ڪه مـن میخوانم ]
هنگـامۍ ڪه ورق ڪتاب را مےخواسـت بـرگرداند سَـر انگشتـش را بـه تیـزۍ لبـه ورق مےگذاشـت و آنچنـان با ملاحـضه بَـرمی گـرداند ڪه گوشـه ورق شڪسته نـشَود
و هیچگـاه ڪتـابۍ ڪه در دست او بـود
نـه ڪنج ورقـش تـا خورده بـود
و نه جایۍ از آن سیـاه و چـڪین شده بود
و نه شیـرازه اش از هَـم گسیخته بود.
•| فضیلت هـای فراموش شده،
شرحال حاج ملا عباس تربتی
ص۱۴۰ ،قسمت پاڪیزگۍ،هوشمندے درایت
به قـلم حسینعلۍ راشد |•
.
#یازدهم_رمضان
#رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی دوست دارم بدونم این دوستِ عزیز الان کجاست 😂
@Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 ویدئو طنز در شبکه های اجتماعی خارجی
کبوتر در حال سیلی زدن خروس است ...
#ایران در حال خرد کردن #آمریکا است
#گام_دوم_انقلاب
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
.
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۲
🕊
🍂🍃🌾
🕊
❣توی مقر واحد #اطلاعات عملیات همه ساکت نشسته بودند. علی آقا هم کنار گودالی که محل اصابت توپ بود، به خون دَلَمه شده #علی_شاه_حسینی خیره مانده بود. پرسیدم:چی شده علی؟!
گفت:شاه حسینی مجروح شده. هادی فضلی را فرستادم. شما هم برو ستاد لشکر. اگر خبری گرفتی، به من بگو.
لحن #علی_آقا بوی غم داشت. انگار که شاهحسینی ماندنی نیست.🕊
❣شاه حسینی بعد از #شهادت معاون اول _آقای #مصیب_مجیدی در #فاو _ از تکیه گاه های اصلی علی آقا بود. شهادت مصیب که علی آقا را زیرورو کرد. اگر برای شاه حسینی هم این اتفاق میافتاد، حتماً علی آقا را #دلشکسته تر می کرد.
بنابه دستور علی آقا رفتم و در ستاد لشکر نشستم که با عقبه ها ارتباط تلفنی داشته باشم.
فردا صبح، هادی فضلی از بیمارستان زنگ زد و با بغض و گریه گفت:به علی آقا بگو علی شاه حسینی رفت پیش آقامصیب.🕊🌹
توی مسیر ستاد تا مقر واحد، پشت فرمان یک ریز گریه کردم.😭 رسیدم و دیدم که علی آقا برخلاف انتظار من، وسط گود زورخانه میل گرفته و بدون ضرب ورزش می کند. تا مرا دید و چشمش به صورت خیسم افتاد، بلند فریاد زد و گفت: برای شادی روح پهلوانِ روزهای سخت جنگ، #شهیدعلی_شاه_حسینی صلوات.🌷
همه صلوات فرستادند.
از گود خارج شد. پیش بچههای واحد بغضش را فرو خورد و رفت کنار تانکر آب نشست و صورتش را شست. نگاهش می کردم شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد.😭💔
چند روز بعد زمان عملیات برای فتح #قله_قامیش نزدیک شد. عراقیها از بالای قامیش به تمام منطقه، از جمله شهر #ماووت دید داشتند و ما باید سه گردان پیاده را شبانه و از رودخانه ای که در زیر ارتفاع بود، عبور می دادیم و از هفت راهکاری که بچههای اطلاعات عملیات برای حرکت گردانها #شناسایی کرده بودند، رهایشان میکردیم. به غیر از سه گردان ما، یک گردان هم باید از لشکر #قدس_گیلان، از راهکار دیگری به سمت راست قامیش حمله میکرد.
سختی کار اینجا بود که هر چهار گردان باید از روی یک پل چوبی که یک متر عرض، و هفت متر طول داشت و روی رودخانه زیر ارتفاع قامیش زده شده بود، عبور می کردند.
طی کردن این مسافت نیروها را خسته می کرد. به ناچار در طراحی عملیات، چنین تدبیر شد که گردان ها را یکی یکی نزدیک رودخانهای ببریم که از دید دشمن پنهان بود و بعد از عبور از پل چوبی، به داخل غار بزرگی که در دل کوه قامیش بود جا دهیم. نیروها یک روز آنجا بمانند و فرداشب به قله حمله کنند.
🍂_____________________
پ.ن:
مسئولان تیم های هفت راهکار عبارت بودند از:
۱_ سید علی مساواتی ۲_ایرج شهر دوست ۳_محمد طهماسبی ۴_علیرضا میرزایی مطلوب ۵_رضا علیزاده ۶_محمد حاجبابایی ۷_نام مسئول تیم هفتم را فراموش کرده ام.
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۳
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴بعد از ظهر روز ۲۷ مهرماه دو گردان از نیروها را از عقب به منطقه با کامیون به سمت #ماووت حرکت دادیم و در مدرسهای در شهر خالی از سکنه ماووت مستقر کردیم. یک گردان هم مستقیم از پای ارتفاع برده هوش تا شیارهای نزدیک رودخانه آمد. آنها به غیر از سلاح و مهمات انفرادی، کیسه خواب هم داشتند. این گردان سوم، مسافت زیادی را آمده بود و خسته تر از دو گردان دیگر بود که ما آورده بودیم. یکی از بچههای گردان به نام مصطفی عبدالعلیزاده، جلو آمد و گفت:حاج کریمی ما آمادهایم برای عبور از رودخانه.
با تاریکی هوا نیروها را به سمت رودخانه بردیم. پل چوبی از دو طرف با طناب به دو قطعه تخته سنگ بزرگ بسته شده بود و به راحتی همه نیروها از این معبر باریک روی پل، عبور کردند. تا اینجا همه چیز بر اساس زمانبندی و طراحی عملیات جلو رفت تا نیروها را داخل غار جا دادیم. آنجا به غیر از سلاح و مهمات انفرادی و کیسه خواب، کوله پشتی هم داشتند. صحنه ای استثنایی در جنگ به چشم دیده میشد. قدیمی های جنگ، چنین چیزی را تا آن روز ندیده بودند.
سه گردان یعنی حدود هزار نفر #پاسدار و #بسیجی در دل کوهی جا خوش کرده بود. که روی آن دشمن خانه کرده بود. تا یک روز بمانند و با فرارسیدن شب، هجوم به قله را آغاز کنند. داخل غار به قدری جا تنگ و نفرات زیاد بود که چند نفر مثل من و #علی_آقا بیرون غار ماندیم. علی آقا گفت: کریم حواست را جمع کن و مبادا کسی از غار بیرون بیاد.
من هم چهارچشمی به غار نگاه میکردم به نیروهایی که هرچه زمان می گذشت کلافه تر می شدند. عده ای از آنها حتی نمی دانستند چرا شب آمدهاند و توی روز در فضای تاریک و خفه غار، شانه به شانه هم با تجهیزات نشسته اند.…
🍂_____________________
پ.ن:
مصطفی عبدالعلی زاده:
داخل غار روحیه ها پایین و بچه ها کلافه بودند. بوی فضولات گاو و گوسفند، داخل غار را پر کرده بود. نفس کشیدن را عذای آور کرده بود. نیروها با حمایل بسته و سلاح در دست، چمباتمه نشسته بودند.
چند نفر می خواستند به دستشویی بروند، اما نمی دانستند کجا و چگونه. کیسه خوابها هم باران خورده بودند و بوی پر مرغ، حال آدم را به هم میزد. مسئولان هم جلوی غار نشسته بودند که مبادا کسی بیرون برود. عده ای غر می زدند و تعدادی هم نگاه می کردند که یکباره یکی داد زد:بچهها ضامن نارنجک من در رفته الان منفجر می شود.😰
این صدا مثل توپ توی غار پیچید. جماعت به شعاع چند متر دور این نفری که فریاد زده بود، باز شدند. درست مثل سنگی که وسط آب راکت بیفتد، حلقه ای دور او با فاصله ایجاد شد. همه چشم ها دریده و منتظرانفجار بودند.😰 که همان بسیجی دستش را زیر سرش گذاشت و خمیازه ای کشید و گفت:آخیش خسته شده بودم، حالا راحت شدم.😊
تا بچه ها آمدند این بچه بسیجی زرنگ را گوشمالی دهند یکی دیگر که افسر نیروی هوایی بود و به عنوان بسیجی از پایگاه #نوژه به جمع ما ملحق شده بود با لهجه ترکی شروع کرد به خواندن:
بویی که تو داری، سنگک نداره، بربری
عشقی که تو داری، لواش نداره، بربری
همه با هم بگید:عزیز بربری ،جانم بربری…
بیشتر نیروهای داخل غار ترکزبان و از روستاهای اطراف همدان بودند. مثل گروه کُر شروع کردند به هم خوانی هماهنگ با تک خوان: عزیز بری ، عزیز بری...😄
صدای بچه ها آنقدر بالا رفت که از دور خنده علی آقا و حاج کریم را دیدیم.😂
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣
💧 #راهکار_اشک
💧
#قسمت_بیست_چهارم
#صفحه۵۴
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌴درمانده بودیم که چطور این نیروها را تا شب سرحال نگه داریم که سر و صدایی بلند شد. سر و صدایی که گره از کار بسته ما گشود و شادی و نشاط را آنگونه که ما میخواستیم به فضای خندهآور داخل غار برگرداند. در همین حین، علیرضامیرزایی مطلوب، یکی از نیروهای اطلاعات عملیات آمد. یک عراقی درشت هیکل را با خودش آورد که بالاپوشی نداشت. دست عراقی را از پشت بسته بود.
علی آقا با تعجب به علی میرزایی گفت:این را از کجا آوردی؟!
میرزایی گفت: داخل رودخانه، از توی آب گرفتمش. اسیر عراقی هم از سرما و هم از ترس می لرزید. یکی از طلبههای نهاوندی که عربی بلد بود جلو آمد و از او سوالی کرد. #اسیر عراقی گفت: اهل #بصره است و با یک تیم شناسایی از بالای قامیش تا لب رودخانه آمده و چون نمی خواسته با بعثی ها همکاری کند، خودش را داخل آب انداخته تا اسیر شود. و جمله آخرش این بود که عراقیها از عملیات شما آگاه شدهاند و آماده آماده اند.
این اتفاق، علی آقا را به فکر فرو برد. از طرفی باران هم شدت گرفته بود و سطح آب رودخانه داشت بالا می آمد. علی آقا نگران بود که اگر آب از این بالاتر بیاید، پشتیبانی از عملیات یعنی رساندن مهمات و امکانات به جلو و تخلیه شهدا و مجروحان به عقب، از روی رودخانه تقریباً غیرممکن خواهد بود. با این حال با قرار گرفته قرارگاه تماس گرفت و وضعیت را به کد و رمز با آنها فهماند و کسب تکلیف کرد. آنها گفتند:تصمیم با خودت.
علی آقا با من هم مشورت کردکه: کریم تو چه صلاح میدونی؟
گفتم:من نظر خاصی ندارم هرچی تو بگی.
گفت: برو توی غار به بچه ها بگو که آماده برگشتن شوند.
مغرب شده بود و عده ای تیمم میکردند و نماز میخواندند. با صدای بلند گفتم:قراره برگردیم عقب. باران اومده، کارمان را سخت کرده. باید از روی پل چوبی برگردیم. وسیله اضافی مثل کیسه خواب و کوله پشتی رو بذارید همینجا و فقط اسلحه هاتون رو با خودتون بیارید.
همزمان با صحبت من، علی آقا به مصطفی عبدالعلی زاده گفت:این مسیر از جلوی غار تا پل چوبی رو با باند سفید معبر بزن و مشخص کن.
به گردان قدس هم خبر داده شد که برگردید. آنها زودتر از ما از پل آمدند و از روی رودخانه عبور کردند. من توی تاریکی سر شب، جلو افتادم و خط سفید باند معبر را گرفتم تا به رودخانه رسیدیم.
آب وحشتناک بالا آب وحشتناک بالا آمده بود و صدای برخورد آب به دیواره سنگی نمیگذاشت صدا به صدا برسد. قرار شد اکبرامیرپور، سعیدصداقتی، بابانظر و من، از این طرف رودخانه بچهها را دست به دست کنیم که مبادا پای کسی روی پل چوبی بلغزد یا آب _که تا زیر پل چوبی آمده بود_ او را با خود ببرد.…
#ادامه_دارد…
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌹شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد
چند خواهش دارم:
۱- نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است.
۲- صبر و تحمل
۳- به یاد امام زمان (عج) باشید.
@Karbala_1365