eitaa logo
فلسفه ذهن
959 دنبال‌کننده
140 عکس
69 ویدیو
21 فایل
محتوای تخصصی در حوزه #فلسفه_ذهن و فلسفه #علوم_شناختی توسط: مهدی همازاده ابیانه @MHomazadeh عضو هیات علمی موسسه حکمت و فلسفه ایران با همکاری هیئت تحریریه
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید همان‏گونه که جگون کیم بیان کرده است، تامس نیگل را باید احیاءکننده بحث در معاصر دانست. نیگل با مقاله انگیزش‏ بخش «حسّ خفّاش بودن، چگونه است» در سال ۱۹۷۴، یک نقطه عطف تاریخی و برجسته برای طرح دوباره مسئله در فلسفه ایجاد کرد. نیگل این کار را با استدلالی که به تعبیر کیم، «روشن و نیرومند» بود، درباره تجربه آگاهانه و دسترسی‏ ناپذیری آن برای منظر آبجکتیو به سرانجام رسانید. . اینکه یک جاندار تجربیات آگاهانه دارد، بدین معناست که چیزی وجود دارد که عبارت است از «حسّ و حال آن جاندار بودن»: «ما می توانیم آن‏ها را خصلتهای سابجکتیو تجربه بنامیم که در قالب هیچیک از تحلیل‏های تقلیل‏ گرایانه اخیر از پدیده های ذهنی، قابل تبیین نیست. چرا که تمامی این تحلیلها منطقاً با فقدان ‏_پدیداری نیز سازگار هستند.» (Nagel, "What it is like to be a bat", 1974, P.435.) آن‏چه که در جنبه پدیدارانه برای نیگل مهم جلوه می‏کرد، منظر اوّل شخص آن بود که تئوری‏های فیزیکی و آبجکتیو، چنین نظرگاهی را وا می‏ گذارند. او برای تبیین این مسئله به حسّ درونی خفّاش‏ها استناد می‏ کند. . امروزه در ، تواناییهای شناختی و مکانیسم عصبی خفّاشها به ‏خوبی موشکافی شده است. مثلاً اینکه خفّاشها امواج ماوراء صوت (تا ۱۳۰ دسی‏بل)، ساطع می کنند و مغز خفّاش با مقایسه پالسهای ساطع‏ شده و بازتاب آن، یک نقشه دارای جزئیات از ابژه ها و رویدادهای محیط پیرامونی اش شکل می‏ دهد. همچنین کشف شده که برخی خفّاشها از طریق فرکانسها، بین پالسهای ساطع‏ شونده و بازتاب‏های رسیده، تمایز می‏ گذارند و برخی دیگر این کار را از طریق مدّت زمان سپری شده، انجام می‏ دهند. در نتیجه مشکل است تصوّر کنیم که خفّاش بودن، چه حسّ و تجربه ای دارد. نیگل ما را به این نکته توجّه می‏ دهد که باید چیزی بیشتر در رابطه با سیستم ردّیابی خفاش‏ها وجود داشته باشد که ورای این فرآیندهای رفتاری – عصبی است؛ خفّاش باید یک تجربه با خصیصه هایی منحصر به فرد داشته باشد که نوعی بازنمایی درونی از حرکت حشرات در ذهن خفّاش اتّفاق بیفتد. و این همان چیزی است که ما در اختیار نداریم و ورای دسترسی های مفهومی و شناختی است. (Kim, Philosophy of Mind, 2010, pp.147-148.) @MHomazadeh @PhilMind
از موضوعات محوری در معاصر است. از این معضل به «» (Hard Problem) یاد می‏ کند و می گوید: ما دلایل خوبی برای اعتقاد به اینکه از یک سیستم فیزیکی – مانند مغز – ناشی می شود، در اختیار داریم. ولی ایده‏ های چندان جالبی نداریم که چگونگی این فرآیند و حتّی چرایی آن را توضیح بدهد؛ یعنی این‏که چطور یک سیستم فیزیکی مانند مغز، می تواند یک "تجربه کننده" باشد؟ ( Chalmers, 1995, The Conscious Mind, p.11.) . با اشاره به یافته های در کشف همبسته های عصبی، هیچ‏یک از مفاهیم فیزیولوژیک -‏ عصبی یا محاسباتی که اکنون در دسترس هستند را دارای ظرفیت تبیین چیزی شبیه به یک حالت آگاهانه نمی داند. وی با مفروض گرفتن یافته‏ های مشهور فرانسیس کرِک و کریستوف کوخ که یک نوسان عصبی بین ۳۵ تا ۷۵ هرتز را برای آگاهی پدیداری ضروری می دانند، بر این نکته تأکید می‏ ورزد که: «چرا باید این نوسان، بین ۳۵ تا ۷۵ هرتز باشد؛ و نه ۵ هرتز یا ۱۰۰ هرتز؟ علاوه بر این، چگونه یک نوسان خاص (مثلاً ۴۰ هرتز)، تبیین می‏ کند که چرا یک حالت آگاهانه خاص، به شیوه ای خاص ادراک می شود و نه به گونه ای دیگر؟» (Block, 2007, Consciousness, Function, and Representation, pp. 129-130.) . بسیاری از فیلسوفان ذهن، فاصله بزرگ میان اکتشافات نورولوژیک و بیولوژیک با تبیین را «شکاف تبیینی» می نامند. ، را اینگونه توضیح می دهد که چرا فلان فرآیند فیزیولوژیک، این خصیصه پدیداری خاص را تولید می‏ کنند و نه خصیصه پدیداری دیگری را؟ اما مسئله دشوار، همسایه شکاف تبیینی است. پرسش در این‏جا اینست که اصلاً چرا بطور کلّی، فرآیندهای فیزیکی به خصیصه های پدیداری منجر می‏ شوند؟ چرا همین فرآیندهای فیزیکی که الان در من وجود دارند، نمی‏ توانند بدون هیچ‏گونه تجربه درونی در من حاضر باشند؟ چرا من یک زامبی نیستم؟ (See: Tye, 2009, Consciousness Revisited, pp.31-32.) @MHomazadeh @PhilMind
استدلال یا فقدان ، نسخه‏ های متعدّدی دارد و صورت کلّی برهان‏ های امکان زامبی، از این قرار است: مقدّمه اوّل: (یا جهان زامبی وار) تصوّرپذیر (دارای انسجام منطقی) است. مقدّمه دوّم: هر آن‏چه تصوّرپذیر باشد، بلحاظ متافيزيكي ممکن است. نتیجه اوّل: پس زامبی، امکان متافیزیکی دارد. نتیجه دوّم: پس درست نیست. . منظور از «زامبی» در اینجا، موجودی بلحاظ فیزیکی كاملاً شبیه من است که فاقد است. (همچنين، منظور از جهان زامبي وار، جهاني است كه بلحاظ فيزيكي كاملاً شبيه جهان ماست، ولي موجودات آن پديداري ندارند). امكان زامبي، مستلزم آن است كه بر ويژگي‌هاي فيزيكي مبتني نمي‌شود و اين خود به معناي نادرستي فيزيكاليسم است. . بسياري از فيزيكاليست‌ها مقدمه دوّم استدلال فوق را نمي‌پذيرند. از ديدگاه ايشان، تصوّرپذيري زامبي صرفاً دالّ بر امكان معرفتي است و نمي‌توان امكان متافيزيكي را از آن نتيجه گرفت. (Byrne, "Intentionalism Defended", 2001, p.219.) . طرفداران امكان زامبي نیز بر امكان متافيزيكي زامبي تأکید دارند و نه امكان قانوني آن. به گفته آن‏ها، پيدايش حالات پديداري در جهان واقعی، بواسطه قوانين طبيعي رخ مي‌دهند. ولي اين قوانين (مانند ديگر قوانين طبيعي) ضرورت متافيزيكي ندارند و در همه جهان‌های ممکن (از جمله جهان زامبي وار) برقرار نيستند. از اين روست كه گرچه جهان زامبي وار بلحاظ فيزيكي (يعني هم بلحاظ توزيع ويژگي‌هاي فيزيكي و هم قوانين فيزيكي-فيزيكي) دقيقاً مشابه جهان ماست، ولي قوانین فیزیکی_پدیداری متفاوتی دارد. بنابراين، حتّي طرفداران امكان متافيزيكي زامبي نيز مي‌توانند ابتناي قانوني خصيصه پديداري بر ويژگي‌هاي فيزيكي را بپذيرند، به اين معنا كه در هر جهان ممكني كه هم بلحاظ فيزيكي و هم بلحاظ قوانين طبيعت مشابه جهان بالفعل باشد، حالات پديداري نيز همانند همین جهان خواهد بود. اما ابتناي قانونيِ خصيصه پديداري بر ويژگي‌هاي فيزيكي، نسبت به ابتناي متافيزيكي خصيصه پديداري بر ويژگي‌هاي فيزيكي ضعیف تر است و آن‏چه براي فيزيكاليسم لازم به شمار می رود، آموزه دوّم است که استدلال زامبي چالشي مهم فراروي آن پديد مي‌آورد. . شایان ذکر است دقّت در اشکال امکان زامبی، ما را به همان اشکال معروف باز می‏ گرداند؛ این‏که چرا و چگونه یک ویژگی فیزیکی خاص، می‏ تواند تأمین کننده یک ویژگی پدیداری خاص باشد؟ وقتی زامبی امکان متافیزیکی داشته باشد، بدان معناست که ویژگی فیزیکی مي‌تواند وجود داشته باشد، بدون آن‏كه ویژگی پدیداری برقرار باشد. در این صورت، همچنان پرسش از چگونگی تأمین خصیصه پدیداری تجربه توسّط ویژگی فیزیکال – که در واقع تکرار همان شکاف تبیینی است – برقرار می‏ ماند. @MHomazadeh @PhilMind
🔧 طرفداران دیدگاه این همانی ذهن و مغز با اشکالات مختلفی از جمله یک حالت ذهنی در قالب حالات مغزی متنوع، مواجه شدند. 🔧 دیدگاه برای رهایی از اشکالات فوق، حالات ذهنی را به ساختارهای کارکردی (شامل ورودی ها و خروجی های سیستم) تحویل می برد. مثلا درد عبارتست از حالتی که روابط علی با آسیب عصبی در انگشت دست بعنوان ورودی، و فریاد کشیدن و تمایل برای رهایی از آن بعنوان خروجی دارد. این ساختار کارکردی می تواند در قالب رشته های نورونی متنوع یا حتی مغز سیلیکونی یا تراشه های الکتریکی یا ... محقق شود. 🔧 بنابراین تحقق پذیری چندگانه را در بر می گرفت و حتی به غیر موجودات بیولوژیک (مانند روباتها) هم قابل تعمیم بود. 🔧 ایرادات مختلفی اما علیه کارکردگرایی مطرح شد که یکی از آنها، مسئله بود. دو فرد را در نظر بگیرید که یکی از آنها (رضا) نرمال دارد و دیگری (امیر) ادراک بصری معکوس. 🔧 رضا آسمان صاف را بصورت آبی و چمن های تازه را بصورت سبز ادراک می کند و یاد گرفته که آن رنگها را آبی و سبز بنامد. امیر اما آسمان صاف را سبز می بیند و چمن ها را آبی. هرچند او هم از کودکی چنین آموخته که تجربه رنگ آسمان را آبی بنامد و تجربه رنگ چمن ها را سبز. 🔧 بدین ترتیب رضا و امیر هر دو سیگنالهای ورودی یکسانی از محیط چمنزار یا آسمان دریافت می کنند و خروجی رفتاری یکسانی هم دارند (مثلا هردو هنگام دیدن چمنزار، از واژه سبز در گفتار خود استفاده می کنند و از دیدن سبزی چمنزار اظهار لذت و زیبایی می کنند و ...). اما کیفیات رضا و امیر یکسان نیست. 🔧 بنابراین صرف ساختار کارکردی و نقش های علّی آن برای تبیین و تجربه های درونی، کافی بنظر نمی رسد. 🔧 کارکردگرایان تلاشهای مختلفی در پیش گرفتند تا تجربه پدیداری را تبیین نمایند. دنیل دنت اما از این نکته برای تقویت دیدگاه حذف گرایانه بهره جست: هیچ حس پدیداری درونی وجود واقعی ندارد، نه در ما و نه در روباتها. سخنان دنت در این باره را در ویدیوی پست بعد👇 ببینید. @PhilMind
22.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔒 کریپکی در بخشی از سخنرانی مشهور خود که با عنوان «نامگذاری و ضرورت» (Naming and Necessity) منتشر شده، می‌گفت این‌همانی (یکی بودن) آب و ساختار مولکولی H2O یک رابطه ضروری است که در هر جهان ممکنی برقرار است. اما این‌همانی حالت ذهنی درد با مثلا شلیک عصب C اینچنین نیست؛ در شرایطی دیگر (ولو در یک جهان ممکن مفروض)، می‌تواند حالت پدیداری درد از طریق/طرق دیگری ایجاد شود و حالت مغزی شلیک عصب C هم می‌تواند متناظر با حالت ذهنی دیگر (غیر از درد) یا اصلا متناظر با هیچ حالت ذهنی دیگر باشد. بنابراین رابطه این‌همانی بین آنها برقرار نیست. 🔒 دیوید چالمرز نیز با استناد به میان حالات مغزی و حالات ذهنی پدیداری، توضیح () در قالب واژگان نورو-فیزیولوژیک را ناممکن دانسته و از آن به عنوان یاد می‌کند. 🔒 دنیل دنت - فیلسوف مادی‌انگار دانشگاه تافتس آمریکا - و کیث وارد - فیلسوف الهیاتی بریتیش آکادمی - در این بخش از گفتگوی خود (سال ۲۰۱۸) درباره و امکان/عدم امکان تبیین آن براساس و بیولوژی صحبت می‌کنند. مهمترین مباحث فلسفی درباره ذهن و علوم شناختی را اینجا ببینید: @PhilMind
۱ 🚧 تفکیک گرایشات گزاره ای (مانند تفکرات و باور و میل و قصد و ...) از تجربه های درونی (مانند درد و غم و لذت و ...)، و اختصاصی دانستن ویژگی پدیداری برای دسته اخیر، به استراتژی (Representationalism) در تبیین انجامید که از اواخر دهه ۹۰ مطرح شد و همچنان بعنوان پرطرفدارترین نظریه در تبیین رواج دارد. 🚧 این استراتژی بدنبال پیوندزدن آگاهی با است و البته هدف از آن نیز – که گاه تصریح شده – تقلیل مسئله به حیث التفاتی است تا پس از تبیین فیزیکالیستی حیث التفاتی، آگاهی نیز خود به خود تبیین شده باشد و یکی از مهمترین حربه‏ های علیه فیزیکالیسم، خنثی گردد. 🚧 در واقع به بیان جَنزن امروزه وقتی بازنمودگرایان می‏ گویند تجربیات آگاهانه بازنمودی هستند، چیزی بیش از این مدّ نظر دارند که تجربیات آگاهانه، التفاتی‏ اند (یا درباره چیزی هستند). امروز بازنمودگرایی – در رویکرد غالب آن - به پروژه ‏_سازی آگاهی گره خورده است. بنابراین وقتی یک بازنمودگرا از واژه استفاده می‏ کند، آن را مترادف با نوعی دلالت بکار می‏ برد و از منظر وی تجربیات آگاهانه، حالاتی فیزیکی اند که حاملِ (یا دلالت‏ گر بر) اطلاعاتی درباره وقایع یا ویژگی‏های خارجی اند. (Janzen, 2008, The Reflexive Nature of Consciousness, p.138.) 🚧 اهمیّت رویکرد بازنمودگرایانه درباره آگاهی تا آن حدّ است که ند بلاک از نزاع سنگین بین طرفداران و مخالفان آن بعنوان «بزرگترین شکاف در و شاید کلّ فلسفه» یاد می‏ کند؛ چه این‏که نتیجه آن، تکلیف چشم‏ اندازهای آتی در فلسفه ذهن و بلکه کلّ فلسفه را تا حدّ‌ زیادی روشن خواهد کرد. Block, 2007, Consciousness, Function, and Representation, p.533.) و چالمرز می‏ گوید: «من انتظار دارم که فصل مشترک بین آگاهی و حیث التفاتی، موضوع محوری فلسفه ذهن در سال‏های آینده باشد». (Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, p.371.) 🚧 درباره رویکرد بازنمودگرایی در ادامه پستها بتدریج توضیحاتی خواهد آمد. مهمترین مباحث فلسفی درباره ذهن/نفس و علوم شناختی را اینجا ببینید: @PhilMind
۵ 1⃣ مایکل تای - بعنوان اصلی‌ترین نظریه‌پرداز پیشتاز بازنمودگرایی - در مواجهه با مسئله دشوار ، چند استراتژی ممکن را ترسیم می‏کند: اوّل آن که تسلیم مسئله بشویم و را درباره حالات پدیدارانه بپذیریم. دوّم آن که (یعنی حالاتی که دارای حس و هستند؛ مثل درد و شادی و خشم و لذت و ...) را با حالات نوروفیزیولوژیک، این‏همان بدانیم. سوّم آن که را درباره حالات پدیداری بپذیریم. 2⃣ به نظر تای، هر دو استراتژی این‏همانی و کارکردگرایی با این مشکل دست به گریبان هستند که سابجکتیو بودن حالات پدیداری را انکار می‏کنند و نیز امکان متافیزیکی همزادهای دارای تجربیات معکوس یا حتّی بدون هیچ تجربه (زامبی‌های فلسفی) را ردّ می‏کنند. 3⃣ او در نهایت تئوری بازنمودگرایانه را بعنوان راه حلّ مسئله پیشنهاد می‏دهد که به اعتقاد وی تنها روش برای مواجهه با مسائل مربوط به آگاهی است. (See: Tye, 1995, Ten Problems of Consciousness, pp.62-67.) 4⃣ استدلال یا ، اشکالی است که نسخه‏های متفاوت و متعدّدی دارد (بسته به این‏که چگونه تعریف شود و در پی اخذ چه نتیجه‏ای باشیم). صورت کلّی برهان‏های امکان زامبی، از این قرار است: مقدّمه اوّل: زامبی (یا جهان زامبی‌وار) تصوّرپذیر است. مقدّمه دوّم: هر آن‏چه تصوّرپذیر باشد، امکان وجودی/متافیزیکی دارد. نتیجه اوّل: پس زامبی، امکان وجودی دارد. نتیجه دوّم: پس درست نیست. 5⃣ منظور از «زامبی» در این نسخه، موجودی است که بلحاظ فیزیکی كاملا شبیه من است، ولی فاقد است (همچنين، منظور از جهان زامبي، جهاني است كه بلحاظ فيزيكي كاملاً شبيه جهان ماست، ولي ساكنان آن آگاهي پديداري ندارند). واضح است كه امكان زامبي مستلزم آن است كه آگاهي پديداري بر ويژگي‌هاي فيزيكي مبتني نمي‌شود، و اين خود به معناي نادرستي فيزيكاليسم است. 6⃣ بسياري از فيزيكاليست‌ها مقدمه دوّم در استدلال بالا را نمي‌پذيرند. از ديدگاه ايشان، تصوّرپذيري زامبي صرفاً دالّ بر امكان معرفتي است، و نمي‌توان امكان متافيزيكي را از آن نتيجه گرفت. (Byrne, 2001, “Intentionalism Defended”, p.219.) 7⃣ تای نیز در انتها می‏گوید هیچ چیز رازآمیزی در تبیین بازنمودگرایانه وجود ندارد و ادامه می‌دهد: بنحو معرفت شناسانه البته ممکن به نظر می‏رسد که همزادها (المثناها)ی زامبی‏وار با محیط و تاریخ یکسان، تحقّق یابند. ولی براساس بازنمودگرایی، ضرورتاً چنین همزادهایی بلحاظ متافیزیکی ناممکن هستند (Tye, 1995, p.195.). 8⃣ و بدین‌ترتیب او‌ که قبلاً در توضیح چرایی رفتن بسراغ رویکرد بازنمودگرایانه، استراتژی‏های این‏همانی و کارکردگرایی را فاقد توانایی تصدیق امکان زامبی مي‌دانست، در نهایت با اعاده این اشکال، به انکار امکان متافیزیکی زامبی متوسل می‏شود. مهمترین مباحث فلسفی ذهن/نفس و علوم شناختی را این‌جا ببینید: @PhilMind
۶ 🔮 برخی مانند دیوید روزنتال و پیتر کراثِرز، بازنمودگرایی مرتبه بالاتر (Higher Order Representationalism: HOR) را مطرح كرده‌اند كه مطابق آن، از طریق حالات مرتبه بالاتر (تفکّر مرتبه بالاتر Higher Order Thought: HOT ، یا تجربه مرتبه بالاتر Higher Order Experience: HOE ، یا...) توضيح داده مي‌شود. ایده کلّی بازنمودگرایی مرتبه بالاتر این است: چیزی که یک حالت ذهنی را آگاهانه می‏سازد، این است که آن حالت ذهني، موضوع یک بازنمایی درجه بالاتر قرار دارد. 📌 در ادبیات بحث، اشکالات متعدّدی علیه نظریات بازنمودگرایانه مرتبه بالاتر مطرح شده؛ از جمله انتقادات به نظریه تفکّر مرتبه بالاتر (HOT) این است که احتمالِ داشتن مهارت ادراکی لازم برای تفکّر مرتبه بالاتر در بسیاری از حیوانات وجود ندارد و در نتیجه باید حالت ذهنی آگاهانه را در مورد حیوانات و اطفال انسانی، انکار کنیم. جالب این که کراثرز (1998) - یکی از برجسته‌ترین تئوریسین‌های HOT - نتیجه حاصل از انتقاد مذکور را پذیرفته که حیوانات و اطفال انسانی، فاقد حالات ذهنی آگاهانه هستند (Gennaro, 2004, Higher-Order Theories of Consciousness, p.6.) 📌 یک اشکال مطرح دیگر این است که چرا توانایی اندیشیدن درباره حالات ذهنی، باید شرط لازم برای آگاه‌بودن باشد؟ چرا باید توانایی احساس درد، نیازمند توانایی تفکّر درباره درد باشد؟ (Seager, 2004, "A cold look at HOT theory", p.255.) بنظر می‌رسد مشکل اساسی این‌جاست که نظریه HOT، «آگاهی پدیداری» را با «اطلاع» یکی می‌گیرد؛ در حالیکه در دسترس‌بودن حالات ذهنی، آگاهی نیست؛ بلکه بحث بر سر است. 📌 اشکال دیگری که در برابر نظریات HOT مطرح گردیده، برخاسته از توصیف‌ناپذیری تجربه پدیداری است. حال آنکه تفکّر مرتبه بالا درباره یک محتوای بازنمودی، قابل توصیف مفهومی است و نمی‏تواند معادل تجربه پدیداری فرض شود. به قول ویلیام لایکن: «چه چیزی شبیه تجربه پدیداریِ دیدن نارنجیِ پرتقالی است؟ ما چنین چیزی را نمی‏توانیم در قالب کلمات، توصیف کنیم. تئوری HOT، هیچ تبیینی از توصیف‌ناپذیریِ این تجربه ندارد.» (Lycan, 2004, "The superiority of HOP to HOT", pp.108-109.) 📍 در برابر نظریه تجربه مرتبه بالاتر (HOE) نیز از جمله اشکالات این است که نظریه مذکور توضیح نمی‏دهد چه تضمینی برای بازنمایی صحیح از حالت ذهنی مرتبه اوّل وجود دارد؟ 📍 اما اشکال اساسی علیه نظریه مرتبه بالای تجربه، این است که حالت ذهنی پدیداری را با بازنمایی پدیداری تبیین می‌کند؛ در حالیکه تبیین چیزی نباید مستلزم استفاده از همان چیز باشد. در واقع، کاری که طرفداران این تئوری انجام می‌دهند، شیفت‌دادن مجهول به یک پلّه بالاتر است و این با تعریف و معلوم‌ساختن آن کاملاً فرق دارد. به تعبیر کریِگل، اگر آگاهی من از تجربه‏ام از آسمان، در یک بازنمایی جداگانه زمینه‏سازی شده باشد، خود آن آگاهی دوّم، باید یا آگاهانه باشد و یا ناآگاهانه. ولی یک بازنمایی ناآگاهانه نمی‏تواند چنین کاری را انجام دهد، و بازنمایی آگاهانه هم به تسلسل قهقرایی منجر می‏شود. [چون برای آگاهانه بودن آن، مجدّداً نیازمند یک بازنمایی مستقل دیگر هستیم و ...] (Kriegel, 2005, “Naturalizing Subjective Character”, p.28.) 🧲 به هرحال مقبولیت و استحکام نظریات مرتبه بالاتر در برابر اشکالات مذکور، آن‏قدر نبود که کوچ و اقبال فیلسوفان به سمت این نظریات را برانگیزد و هم‏چنان بخش اعظم فیلسوفان حامی بازنمودگرایی (به معناي عام كلمه)، سعی در ترمیم و تقویت بازنمودگرایی مرتبه اوّل دارند که تجربه را متعلّق و حاصل همان سطحی می‏داند که بازنمایی ویژگی بیرونی اتّفاق می‏افتد. @PhilMind