شاید همانگونه که جگون کیم بیان کرده است، تامس نیگل را باید احیاءکننده بحث #آگاهی_پدیداری در #فلسفه_ذهن معاصر دانست. نیگل با مقاله انگیزش بخش «حسّ خفّاش بودن، چگونه است» در سال ۱۹۷۴، یک نقطه عطف تاریخی و برجسته برای طرح دوباره مسئله #آگاهی در فلسفه ایجاد کرد. نیگل این کار را با استدلالی که به تعبیر کیم، «روشن و نیرومند» بود، درباره تجربه آگاهانه و دسترسی ناپذیری آن برای منظر آبجکتیو به سرانجام رسانید.
.
اینکه یک جاندار تجربیات آگاهانه دارد، بدین معناست که چیزی وجود دارد که عبارت است از «حسّ و حال آن جاندار بودن»:
«ما می توانیم آنها را خصلتهای سابجکتیو تجربه بنامیم که در قالب هیچیک از تحلیلهای تقلیل گرایانه اخیر از پدیده های ذهنی، قابل تبیین نیست. چرا که تمامی این تحلیلها منطقاً با فقدان #تجربه_پدیداری نیز سازگار هستند.» (Nagel, "What it is like to be a bat", 1974, P.435.)
آنچه که در جنبه پدیدارانه برای نیگل مهم جلوه میکرد، منظر اوّل شخص آن بود که تئوریهای فیزیکی و آبجکتیو، چنین نظرگاهی را وا می گذارند. او برای تبیین این مسئله به حسّ درونی خفّاشها استناد می کند.
.
امروزه در #علوم_شناختی، تواناییهای شناختی و مکانیسم عصبی خفّاشها به خوبی موشکافی شده است. مثلاً اینکه خفّاشها امواج ماوراء صوت (تا ۱۳۰ دسیبل)، ساطع می کنند و مغز خفّاش با مقایسه پالسهای ساطع شده و بازتاب آن، یک نقشه دارای جزئیات از ابژه ها و رویدادهای محیط پیرامونی اش شکل می دهد. همچنین کشف شده که برخی خفّاشها از طریق فرکانسها، بین پالسهای ساطع شونده و بازتابهای رسیده، تمایز می گذارند و برخی دیگر این کار را از طریق مدّت زمان سپری شده، انجام می دهند.
در نتیجه مشکل است تصوّر کنیم که خفّاش بودن، چه حسّ و تجربه ای دارد.
نیگل ما را به این نکته توجّه می دهد که باید چیزی بیشتر در رابطه با سیستم ردّیابی خفاشها وجود داشته باشد که ورای این فرآیندهای رفتاری – عصبی است؛ خفّاش باید یک تجربه با خصیصه هایی منحصر به فرد داشته باشد که نوعی بازنمایی درونی از حرکت حشرات در ذهن خفّاش اتّفاق بیفتد. و این همان چیزی است که ما در اختیار نداریم و ورای دسترسی های مفهومی و شناختی است. (Kim, Philosophy of Mind, 2010, pp.147-148.)
@MHomazadeh
@PhilMind
#آگاهی_پدیداری از موضوعات محوری در #فلسفه_ذهن معاصر است. #دیوید_چالمرز از این معضل به «#مسئله_دشوار» (Hard Problem) یاد می کند و می گوید: ما دلایل خوبی برای اعتقاد به اینکه #آگاهی از یک سیستم فیزیکی – مانند مغز – ناشی می شود، در اختیار داریم. ولی ایده های چندان جالبی نداریم که چگونگی این فرآیند و حتّی چرایی آن را توضیح بدهد؛ یعنی اینکه چطور یک سیستم فیزیکی مانند مغز، می تواند یک "تجربه کننده" باشد؟ ( Chalmers, 1995, The Conscious Mind, p.11.)
.
#نِد_بلاک با اشاره به یافته های #علوم_اعصاب در کشف همبسته های عصبی، هیچیک از مفاهیم فیزیولوژیک - عصبی یا محاسباتی که اکنون در دسترس هستند را دارای ظرفیت تبیین چیزی شبیه به یک حالت آگاهانه نمی داند. وی با مفروض گرفتن یافته های مشهور فرانسیس کرِک و کریستوف کوخ که یک نوسان عصبی بین ۳۵ تا ۷۵ هرتز را برای آگاهی پدیداری ضروری می دانند، بر این نکته تأکید می ورزد که:
«چرا باید این نوسان، بین ۳۵ تا ۷۵ هرتز باشد؛ و نه ۵ هرتز یا ۱۰۰ هرتز؟ علاوه بر این، چگونه یک نوسان خاص (مثلاً ۴۰ هرتز)، تبیین می کند که چرا یک حالت آگاهانه خاص، به شیوه ای خاص ادراک می شود و نه به گونه ای دیگر؟» (Block, 2007, Consciousness, Function, and Representation, pp. 129-130.)
.
بسیاری از فیلسوفان ذهن، فاصله بزرگ میان اکتشافات نورولوژیک و بیولوژیک با تبیین #حالات_پدیداری را «شکاف تبیینی» می نامند.
#مایکل_تای، #شکاف_تبیینی را اینگونه توضیح می دهد که چرا فلان فرآیند فیزیولوژیک، این خصیصه پدیداری خاص را تولید می کنند و نه خصیصه پدیداری دیگری را؟ اما مسئله دشوار، همسایه شکاف تبیینی است. پرسش در اینجا اینست که اصلاً چرا بطور کلّی، فرآیندهای فیزیکی به خصیصه های پدیداری منجر می شوند؟ چرا همین فرآیندهای فیزیکی که الان در من وجود دارند، نمی توانند بدون هیچگونه تجربه درونی در من حاضر باشند؟ چرا من یک زامبی نیستم؟ (See: Tye, 2009, Consciousness Revisited, pp.31-32.)
@MHomazadeh
@PhilMind
استدلال #امکان_زامبی یا فقدان #کوالیا، نسخه های متعدّدی دارد و صورت کلّی برهان های امکان زامبی، از این قرار است:
مقدّمه اوّل: #زامبی (یا جهان زامبی وار) تصوّرپذیر (دارای انسجام منطقی) است.
مقدّمه دوّم: هر آنچه تصوّرپذیر باشد، بلحاظ متافيزيكي ممکن است.
نتیجه اوّل: پس زامبی، امکان متافیزیکی دارد.
نتیجه دوّم: پس #فیزیکالیسم درست نیست.
.
منظور از «زامبی» در اینجا، موجودی بلحاظ فیزیکی كاملاً شبیه من است که فاقد #آگاهی_پدیداری است. (همچنين، منظور از جهان زامبي وار، جهاني است كه بلحاظ فيزيكي كاملاً شبيه جهان ماست، ولي موجودات آن #آگاهي پديداري ندارند).
امكان زامبي، مستلزم آن است كه #تجربه_پديداري بر ويژگيهاي فيزيكي مبتني نميشود و اين خود به معناي نادرستي فيزيكاليسم است.
.
بسياري از فيزيكاليستها مقدمه دوّم استدلال فوق را نميپذيرند. از ديدگاه ايشان، تصوّرپذيري زامبي صرفاً دالّ بر امكان معرفتي است و نميتوان امكان متافيزيكي را از آن نتيجه گرفت. (Byrne, "Intentionalism Defended", 2001, p.219.)
.
طرفداران امكان زامبي نیز بر امكان متافيزيكي زامبي تأکید دارند و نه امكان قانوني آن. به گفته آنها، پيدايش حالات پديداري در جهان واقعی، بواسطه قوانين طبيعي رخ ميدهند. ولي اين قوانين (مانند ديگر قوانين طبيعي) ضرورت متافيزيكي ندارند و در همه جهانهای ممکن (از جمله جهان زامبي وار) برقرار نيستند. از اين روست كه گرچه جهان زامبي وار بلحاظ فيزيكي (يعني هم بلحاظ توزيع ويژگيهاي فيزيكي و هم قوانين فيزيكي-فيزيكي) دقيقاً مشابه جهان ماست، ولي قوانین فیزیکی_پدیداری متفاوتی دارد.
بنابراين، حتّي طرفداران امكان متافيزيكي زامبي نيز ميتوانند ابتناي قانوني خصيصه پديداري بر ويژگيهاي فيزيكي را بپذيرند، به اين معنا كه در هر جهان ممكني كه هم بلحاظ فيزيكي و هم بلحاظ قوانين طبيعت مشابه جهان بالفعل باشد، حالات پديداري نيز همانند همین جهان خواهد بود. اما ابتناي قانونيِ خصيصه پديداري بر ويژگيهاي فيزيكي، نسبت به ابتناي متافيزيكي خصيصه پديداري بر ويژگيهاي فيزيكي ضعیف تر است و آنچه براي فيزيكاليسم لازم به شمار می رود، آموزه دوّم است که استدلال زامبي چالشي مهم فراروي آن پديد ميآورد.
.
شایان ذکر است دقّت در اشکال امکان زامبی، ما را به همان اشکال معروف #شکاف_تبیینی باز می گرداند؛ اینکه چرا و چگونه یک ویژگی فیزیکی خاص، می تواند تأمین کننده یک ویژگی پدیداری خاص باشد؟ وقتی زامبی امکان متافیزیکی داشته باشد، بدان معناست که ویژگی فیزیکی ميتواند وجود داشته باشد، بدون آنكه ویژگی پدیداری برقرار باشد. در این صورت، همچنان پرسش از چگونگی تأمین خصیصه پدیداری تجربه توسّط ویژگی فیزیکال – که در واقع تکرار همان شکاف تبیینی است – برقرار می ماند.
@MHomazadeh
@PhilMind
🔧 طرفداران دیدگاه این همانی ذهن و مغز با اشکالات مختلفی از جمله #تحقق_پذیری_چندگانه یک حالت ذهنی در قالب حالات مغزی متنوع، مواجه شدند.
🔧 دیدگاه #کارکردگرایی برای رهایی از اشکالات فوق، حالات ذهنی را به ساختارهای کارکردی (شامل ورودی ها و خروجی های سیستم) تحویل می برد.
مثلا درد عبارتست از حالتی که روابط علی با آسیب عصبی در انگشت دست بعنوان ورودی، و فریاد کشیدن و تمایل برای رهایی از آن بعنوان خروجی دارد. این ساختار کارکردی می تواند در قالب رشته های نورونی متنوع یا حتی مغز سیلیکونی یا تراشه های الکتریکی یا ... محقق شود.
🔧 بنابراین تحقق پذیری چندگانه را در بر می گرفت و حتی به غیر موجودات بیولوژیک (مانند روباتها) هم قابل تعمیم بود.
🔧 ایرادات مختلفی اما علیه کارکردگرایی مطرح شد که یکی از آنها، مسئله #طیف_معکوس بود. دو فرد را در نظر بگیرید که یکی از آنها (رضا) #ادراک_بصری نرمال دارد و دیگری (امیر) ادراک بصری معکوس.
🔧 رضا آسمان صاف را بصورت آبی و چمن های تازه را بصورت سبز ادراک می کند و یاد گرفته که آن رنگها را آبی و سبز بنامد. امیر اما آسمان صاف را سبز می بیند و چمن ها را آبی. هرچند او هم از کودکی چنین آموخته که تجربه رنگ آسمان را آبی بنامد و تجربه رنگ چمن ها را سبز.
🔧 بدین ترتیب رضا و امیر هر دو سیگنالهای ورودی یکسانی از محیط چمنزار یا آسمان دریافت می کنند و خروجی رفتاری یکسانی هم دارند (مثلا هردو هنگام دیدن چمنزار، از واژه سبز در گفتار خود استفاده می کنند و از دیدن سبزی چمنزار اظهار لذت و زیبایی می کنند و ...). اما کیفیات #تجربه_درونی رضا و امیر یکسان نیست.
🔧 بنابراین صرف ساختار کارکردی و نقش های علّی آن برای تبیین #آگاهی_پدیداری و تجربه های درونی، کافی بنظر نمی رسد.
🔧 کارکردگرایان تلاشهای مختلفی در پیش گرفتند تا تجربه پدیداری را تبیین نمایند. دنیل دنت اما از این نکته برای تقویت دیدگاه حذف گرایانه بهره جست: هیچ حس پدیداری درونی وجود واقعی ندارد، نه در ما و نه در روباتها.
سخنان دنت در این باره را در ویدیوی پست بعد👇 ببینید.
@PhilMind
22.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔒 کریپکی در بخشی از سخنرانی مشهور خود که با عنوان «نامگذاری و ضرورت» (Naming and Necessity) منتشر شده، میگفت اینهمانی (یکی بودن) آب و ساختار مولکولی H2O یک رابطه ضروری است که در هر جهان ممکنی برقرار است. اما اینهمانی حالت ذهنی درد با مثلا شلیک عصب C اینچنین نیست؛ در شرایطی دیگر (ولو در یک جهان ممکن مفروض)، میتواند حالت پدیداری درد از طریق/طرق دیگری ایجاد شود و حالت مغزی شلیک عصب C هم میتواند متناظر با حالت ذهنی دیگر (غیر از درد) یا اصلا متناظر با هیچ حالت ذهنی دیگر باشد. بنابراین رابطه اینهمانی بین آنها برقرار نیست.
🔒 دیوید چالمرز نیز با استناد به #شکاف_تبیینی میان حالات مغزی و حالات ذهنی پدیداری، توضیح #آگاهی_پدیداری (#تجربه_درونی) در قالب واژگان نورو-فیزیولوژیک را ناممکن دانسته و از آن به عنوان #مسئله_دشوار یاد میکند.
🔒 دنیل دنت - فیلسوف مادیانگار دانشگاه تافتس آمریکا - و کیث وارد - فیلسوف الهیاتی بریتیش آکادمی - در این بخش از گفتگوی خود (سال ۲۰۱۸) درباره #آگاهی و امکان/عدم امکان تبیین آن براساس #علوم_اعصاب و بیولوژی صحبت میکنند.
مهمترین مباحث فلسفی درباره ذهن و علوم شناختی را اینجا ببینید:
@PhilMind
#بازنمودگرایی ۱
🚧 تفکیک گرایشات گزاره ای (مانند تفکرات و باور و میل و قصد و ...) از تجربه های درونی (مانند درد و غم و لذت و ...)، و اختصاصی دانستن ویژگی پدیداری برای دسته اخیر، به استراتژی #بازنمودگرایی (Representationalism) در تبیین #آگاهی_پدیداری انجامید که از اواخر دهه ۹۰ مطرح شد و همچنان بعنوان پرطرفدارترین نظریه #فیزیکالیسم در تبیین #مسئله_دشوار رواج دارد.
🚧 این استراتژی بدنبال پیوندزدن آگاهی با #حیث_التفاتی است و البته هدف از آن نیز – که گاه تصریح شده – تقلیل مسئله #آگاهی به حیث التفاتی است تا پس از تبیین فیزیکالیستی حیث التفاتی، آگاهی نیز خود به خود تبیین شده باشد و یکی از مهمترین حربه های #دوئالیسم علیه فیزیکالیسم، خنثی گردد.
🚧 در واقع به بیان جَنزن امروزه وقتی بازنمودگرایان می گویند تجربیات آگاهانه بازنمودی هستند، چیزی بیش از این مدّ نظر دارند که تجربیات آگاهانه، التفاتی اند (یا درباره چیزی هستند). امروز بازنمودگرایی – در رویکرد غالب آن - به پروژه #طبیعی_سازی آگاهی گره خورده است. بنابراین وقتی یک بازنمودگرا از واژه #بازنمایی استفاده می کند، آن را مترادف با نوعی دلالت بکار می برد و از منظر وی تجربیات آگاهانه، حالاتی فیزیکی اند که حاملِ (یا دلالت گر بر) اطلاعاتی درباره وقایع یا ویژگیهای خارجی اند. (Janzen, 2008, The Reflexive Nature of Consciousness, p.138.)
🚧 اهمیّت رویکرد بازنمودگرایانه درباره آگاهی تا آن حدّ است که ند بلاک از نزاع سنگین بین طرفداران و مخالفان آن بعنوان «بزرگترین شکاف در #فلسفه_ذهن و شاید کلّ فلسفه» یاد می کند؛ چه اینکه نتیجه آن، تکلیف چشم اندازهای آتی در فلسفه ذهن و بلکه کلّ فلسفه را تا حدّ زیادی روشن خواهد کرد. Block, 2007, Consciousness, Function, and Representation, p.533.)
و چالمرز می گوید: «من انتظار دارم که فصل مشترک بین آگاهی و حیث التفاتی، موضوع محوری فلسفه ذهن در سالهای آینده باشد». (Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, p.371.)
🚧 درباره رویکرد بازنمودگرایی در ادامه پستها بتدریج توضیحاتی خواهد آمد.
مهمترین مباحث فلسفی درباره ذهن/نفس و علوم شناختی را اینجا ببینید:
@PhilMind
#بازنمودگرایی ۵
1⃣ مایکل تای - بعنوان اصلیترین نظریهپرداز پیشتاز بازنمودگرایی - در مواجهه با مسئله دشوار #آگاهي، چند استراتژی ممکن را ترسیم میکند:
اوّل آن که تسلیم مسئله بشویم و #دوئالیسم را درباره حالات پدیدارانه بپذیریم.
دوّم آن که #حالات_پدیداری (یعنی حالاتی که دارای حس و #تجربه_درونی هستند؛ مثل درد و شادی و خشم و لذت و ...) را با حالات نوروفیزیولوژیک، اینهمان بدانیم.
سوّم آن که #کارکردگرایی را درباره حالات پدیداری بپذیریم.
2⃣ به نظر تای، هر دو استراتژی اینهمانی و کارکردگرایی با این مشکل دست به گریبان هستند که سابجکتیو بودن حالات پدیداری را انکار میکنند و نیز امکان متافیزیکی همزادهای دارای تجربیات معکوس یا حتّی بدون هیچ تجربه (زامبیهای فلسفی) را ردّ میکنند.
3⃣ او در نهایت تئوری بازنمودگرایانه را بعنوان راه حلّ مسئله پیشنهاد میدهد که به اعتقاد وی تنها روش برای مواجهه با مسائل مربوط به آگاهی است. (See: Tye, 1995, Ten Problems of Consciousness, pp.62-67.)
4⃣ استدلال #امکان_زامبی یا #غیبت_کوالیا، اشکالی است که نسخههای متفاوت و متعدّدی دارد (بسته به اینکه #زامبی چگونه تعریف شود و در پی اخذ چه نتیجهای باشیم).
صورت کلّی برهانهای امکان زامبی، از این قرار است:
مقدّمه اوّل: زامبی (یا جهان زامبیوار) تصوّرپذیر است.
مقدّمه دوّم: هر آنچه تصوّرپذیر باشد، امکان وجودی/متافیزیکی دارد.
نتیجه اوّل: پس زامبی، امکان وجودی دارد.
نتیجه دوّم: پس #فیزیکالیسم درست نیست.
5⃣ منظور از «زامبی» در این نسخه، موجودی است که بلحاظ فیزیکی كاملا شبیه من است، ولی فاقد #آگاهی_پدیداری است (همچنين، منظور از جهان زامبي، جهاني است كه بلحاظ فيزيكي كاملاً شبيه جهان ماست، ولي ساكنان آن آگاهي پديداري ندارند).
واضح است كه امكان زامبي مستلزم آن است كه آگاهي پديداري بر ويژگيهاي فيزيكي مبتني نميشود، و اين خود به معناي نادرستي فيزيكاليسم است.
6⃣ بسياري از فيزيكاليستها مقدمه دوّم در استدلال بالا را نميپذيرند. از ديدگاه ايشان، تصوّرپذيري زامبي صرفاً دالّ بر امكان معرفتي است، و نميتوان امكان متافيزيكي را از آن نتيجه گرفت. (Byrne, 2001, “Intentionalism Defended”, p.219.)
7⃣ تای نیز در انتها میگوید هیچ چیز رازآمیزی در تبیین بازنمودگرایانه وجود ندارد و ادامه میدهد:
بنحو معرفت شناسانه البته ممکن به نظر میرسد که همزادها (المثناها)ی زامبیوار با محیط و تاریخ یکسان، تحقّق یابند. ولی براساس بازنمودگرایی، ضرورتاً چنین همزادهایی بلحاظ متافیزیکی ناممکن هستند (Tye, 1995, p.195.).
8⃣ و بدینترتیب او که قبلاً در توضیح چرایی رفتن بسراغ رویکرد بازنمودگرایانه، استراتژیهای اینهمانی و کارکردگرایی را فاقد توانایی تصدیق امکان زامبی ميدانست، در نهایت با اعاده این اشکال، به انکار امکان متافیزیکی زامبی متوسل میشود.
مهمترین مباحث فلسفی ذهن/نفس و علوم شناختی را اینجا ببینید:
@PhilMind
#بازنمودگرایی ۶
🔮 برخی مانند دیوید روزنتال و پیتر کراثِرز، بازنمودگرایی مرتبه بالاتر (Higher Order Representationalism: HOR) را مطرح كردهاند كه مطابق آن، #آگاهی_پديداري از طریق حالات مرتبه بالاتر (تفکّر مرتبه بالاتر Higher Order Thought: HOT ، یا تجربه مرتبه بالاتر Higher Order Experience: HOE ، یا...) توضيح داده ميشود.
ایده کلّی بازنمودگرایی مرتبه بالاتر این است: چیزی که یک حالت ذهنی را آگاهانه میسازد، این است که آن حالت ذهني، موضوع یک بازنمایی درجه بالاتر قرار دارد.
📌 در ادبیات بحث، اشکالات متعدّدی علیه نظریات بازنمودگرایانه مرتبه بالاتر مطرح شده؛ از جمله انتقادات به نظریه تفکّر مرتبه بالاتر (HOT) این است که احتمالِ داشتن مهارت ادراکی لازم برای تفکّر مرتبه بالاتر در بسیاری از حیوانات وجود ندارد و در نتیجه باید حالت ذهنی آگاهانه را در مورد حیوانات و اطفال انسانی، انکار کنیم. جالب این که کراثرز (1998) - یکی از برجستهترین تئوریسینهای HOT - نتیجه حاصل از انتقاد مذکور را پذیرفته که حیوانات و اطفال انسانی، فاقد حالات ذهنی آگاهانه هستند (Gennaro, 2004, Higher-Order Theories of Consciousness, p.6.)
📌 یک اشکال مطرح دیگر این است که چرا توانایی اندیشیدن درباره حالات ذهنی، باید شرط لازم برای آگاهبودن باشد؟ چرا باید توانایی احساس درد، نیازمند توانایی تفکّر درباره درد باشد؟ (Seager, 2004, "A cold look at HOT theory", p.255.) بنظر میرسد مشکل اساسی اینجاست که نظریه HOT، «آگاهی پدیداری» را با «اطلاع» یکی میگیرد؛ در حالیکه در دسترسبودن حالات ذهنی، #مسئله_دشوار آگاهی نیست؛ بلکه بحث بر سر #تجربه_پدیداری است.
📌 اشکال دیگری که در برابر نظریات HOT مطرح گردیده، برخاسته از توصیفناپذیری تجربه پدیداری است. حال آنکه تفکّر مرتبه بالا درباره یک محتوای بازنمودی، قابل توصیف مفهومی است و نمیتواند معادل تجربه پدیداری فرض شود. به قول ویلیام لایکن: «چه چیزی شبیه تجربه پدیداریِ دیدن نارنجیِ پرتقالی است؟ ما چنین چیزی را نمیتوانیم در قالب کلمات، توصیف کنیم. تئوری HOT، هیچ تبیینی از توصیفناپذیریِ این تجربه ندارد.» (Lycan, 2004, "The superiority of HOP to HOT", pp.108-109.)
📍 در برابر نظریه تجربه مرتبه بالاتر (HOE) نیز از جمله اشکالات این است که نظریه مذکور توضیح نمیدهد چه تضمینی برای بازنمایی صحیح از حالت ذهنی مرتبه اوّل وجود دارد؟
📍 اما اشکال اساسی علیه نظریه مرتبه بالای تجربه، این است که حالت ذهنی پدیداری را با بازنمایی پدیداری تبیین میکند؛ در حالیکه تبیین چیزی نباید مستلزم استفاده از همان چیز باشد. در واقع، کاری که طرفداران این تئوری انجام میدهند، شیفتدادن مجهول به یک پلّه بالاتر است و این با تعریف و معلومساختن آن کاملاً فرق دارد. به تعبیر کریِگل، اگر آگاهی من از تجربهام از آسمان، در یک بازنمایی جداگانه زمینهسازی شده باشد، خود آن آگاهی دوّم، باید یا آگاهانه باشد و یا ناآگاهانه. ولی یک بازنمایی ناآگاهانه نمیتواند چنین کاری را انجام دهد، و بازنمایی آگاهانه هم به تسلسل قهقرایی منجر میشود. [چون برای آگاهانه بودن آن، مجدّداً نیازمند یک بازنمایی مستقل دیگر هستیم و ...] (Kriegel, 2005, “Naturalizing Subjective Character”, p.28.)
🧲 به هرحال مقبولیت و استحکام نظریات مرتبه بالاتر در برابر اشکالات مذکور، آنقدر نبود که کوچ و اقبال فیلسوفان به سمت این نظریات را برانگیزد و همچنان بخش اعظم فیلسوفان حامی بازنمودگرایی (به معناي عام كلمه)، سعی در ترمیم و تقویت بازنمودگرایی مرتبه اوّل دارند که #خصیصه_پدیداری تجربه را متعلّق و حاصل همان سطحی میداند که بازنمایی ویژگی بیرونی اتّفاق میافتد.
@PhilMind