eitaa logo
فلسفه ذهن
890 دنبال‌کننده
137 عکس
68 ویدیو
21 فایل
محتوای تخصصی در حوزه #فلسفه_ذهن و فلسفه #علوم_شناختی توسط: مهدی همازاده ابیانه @MHomazadeh با همکاری هیئت تحریریه
مشاهده در ایتا
دانلود
🔧 طرفداران دیدگاه این همانی ذهن و مغز با اشکالات مختلفی از جمله یک حالت ذهنی در قالب حالات مغزی متنوع، مواجه شدند. 🔧 دیدگاه برای رهایی از اشکالات فوق، حالات ذهنی را به ساختارهای کارکردی (شامل ورودی ها و خروجی های سیستم) تحویل می برد. مثلا درد عبارتست از حالتی که روابط علی با آسیب عصبی در انگشت دست بعنوان ورودی، و فریاد کشیدن و تمایل برای رهایی از آن بعنوان خروجی دارد. این ساختار کارکردی می تواند در قالب رشته های نورونی متنوع یا حتی مغز سیلیکونی یا تراشه های الکتریکی یا ... محقق شود. 🔧 بنابراین تحقق پذیری چندگانه را در بر می گرفت و حتی به غیر موجودات بیولوژیک (مانند روباتها) هم قابل تعمیم بود. 🔧 ایرادات مختلفی اما علیه کارکردگرایی مطرح شد که یکی از آنها، مسئله بود. دو فرد را در نظر بگیرید که یکی از آنها (رضا) نرمال دارد و دیگری (امیر) ادراک بصری معکوس. 🔧 رضا آسمان صاف را بصورت آبی و چمن های تازه را بصورت سبز ادراک می کند و یاد گرفته که آن رنگها را آبی و سبز بنامد. امیر اما آسمان صاف را سبز می بیند و چمن ها را آبی. هرچند او هم از کودکی چنین آموخته که تجربه رنگ آسمان را آبی بنامد و تجربه رنگ چمن ها را سبز. 🔧 بدین ترتیب رضا و امیر هر دو سیگنالهای ورودی یکسانی از محیط چمنزار یا آسمان دریافت می کنند و خروجی رفتاری یکسانی هم دارند (مثلا هردو هنگام دیدن چمنزار، از واژه سبز در گفتار خود استفاده می کنند و از دیدن سبزی چمنزار اظهار لذت و زیبایی می کنند و ...). اما کیفیات رضا و امیر یکسان نیست. 🔧 بنابراین صرف ساختار کارکردی و نقش های علّی آن برای تبیین و تجربه های درونی، کافی بنظر نمی رسد. 🔧 کارکردگرایان تلاشهای مختلفی در پیش گرفتند تا تجربه پدیداری را تبیین نمایند. دنیل دنت اما از این نکته برای تقویت دیدگاه حذف گرایانه بهره جست: هیچ حس پدیداری درونی وجود واقعی ندارد، نه در ما و نه در روباتها. سخنان دنت در این باره را در ویدیوی پست بعد👇 ببینید. @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔒 کریپکی در بخشی از سخنرانی مشهور خود که با عنوان «نامگذاری و ضرورت» (Naming and Necessity) منتشر شده، می‌گفت این‌همانی (یکی بودن) آب و ساختار مولکولی H2O یک رابطه ضروری است که در هر جهان ممکنی برقرار است. اما این‌همانی حالت ذهنی درد با مثلا شلیک عصب C اینچنین نیست؛ در شرایطی دیگر (ولو در یک جهان ممکن مفروض)، می‌تواند حالت پدیداری درد از طریق/طرق دیگری ایجاد شود و حالت مغزی شلیک عصب C هم می‌تواند متناظر با حالت ذهنی دیگر (غیر از درد) یا اصلا متناظر با هیچ حالت ذهنی دیگر باشد. بنابراین رابطه این‌همانی بین آنها برقرار نیست. 🔒 دیوید چالمرز نیز با استناد به میان حالات مغزی و حالات ذهنی پدیداری، توضیح () در قالب واژگان نورو-فیزیولوژیک را ناممکن دانسته و از آن به عنوان یاد می‌کند. 🔒 دنیل دنت - فیلسوف مادی‌انگار دانشگاه تافتس آمریکا - و کیث وارد - فیلسوف الهیاتی بریتیش آکادمی - در این بخش از گفتگوی خود (سال ۲۰۱۸) درباره و امکان/عدم امکان تبیین آن براساس و بیولوژی صحبت می‌کنند. مهمترین مباحث فلسفی درباره ذهن و علوم شناختی را اینجا ببینید: @PhilMind
۵ 1⃣ مایکل تای - بعنوان اصلی‌ترین نظریه‌پرداز پیشتاز بازنمودگرایی - در مواجهه با مسئله دشوار ، چند استراتژی ممکن را ترسیم می‏کند: اوّل آن که تسلیم مسئله بشویم و را درباره حالات پدیدارانه بپذیریم. دوّم آن که (یعنی حالاتی که دارای حس و هستند؛ مثل درد و شادی و خشم و لذت و ...) را با حالات نوروفیزیولوژیک، این‏همان بدانیم. سوّم آن که را درباره حالات پدیداری بپذیریم. 2⃣ به نظر تای، هر دو استراتژی این‏همانی و کارکردگرایی با این مشکل دست به گریبان هستند که سابجکتیو بودن حالات پدیداری را انکار می‏کنند و نیز امکان متافیزیکی همزادهای دارای تجربیات معکوس یا حتّی بدون هیچ تجربه (زامبی‌های فلسفی) را ردّ می‏کنند. 3⃣ او در نهایت تئوری بازنمودگرایانه را بعنوان راه حلّ مسئله پیشنهاد می‏دهد که به اعتقاد وی تنها روش برای مواجهه با مسائل مربوط به آگاهی است. (See: Tye, 1995, Ten Problems of Consciousness, pp.62-67.) 4⃣ استدلال یا ، اشکالی است که نسخه‏های متفاوت و متعدّدی دارد (بسته به این‏که چگونه تعریف شود و در پی اخذ چه نتیجه‏ای باشیم). صورت کلّی برهان‏های امکان زامبی، از این قرار است: مقدّمه اوّل: زامبی (یا جهان زامبی‌وار) تصوّرپذیر است. مقدّمه دوّم: هر آن‏چه تصوّرپذیر باشد، امکان وجودی/متافیزیکی دارد. نتیجه اوّل: پس زامبی، امکان وجودی دارد. نتیجه دوّم: پس درست نیست. 5⃣ منظور از «زامبی» در این نسخه، موجودی است که بلحاظ فیزیکی كاملا شبیه من است، ولی فاقد است (همچنين، منظور از جهان زامبي، جهاني است كه بلحاظ فيزيكي كاملاً شبيه جهان ماست، ولي ساكنان آن آگاهي پديداري ندارند). واضح است كه امكان زامبي مستلزم آن است كه آگاهي پديداري بر ويژگي‌هاي فيزيكي مبتني نمي‌شود، و اين خود به معناي نادرستي فيزيكاليسم است. 6⃣ بسياري از فيزيكاليست‌ها مقدمه دوّم در استدلال بالا را نمي‌پذيرند. از ديدگاه ايشان، تصوّرپذيري زامبي صرفاً دالّ بر امكان معرفتي است، و نمي‌توان امكان متافيزيكي را از آن نتيجه گرفت. (Byrne, 2001, “Intentionalism Defended”, p.219.) 7⃣ تای نیز در انتها می‏گوید هیچ چیز رازآمیزی در تبیین بازنمودگرایانه وجود ندارد و ادامه می‌دهد: بنحو معرفت شناسانه البته ممکن به نظر می‏رسد که همزادها (المثناها)ی زامبی‏وار با محیط و تاریخ یکسان، تحقّق یابند. ولی براساس بازنمودگرایی، ضرورتاً چنین همزادهایی بلحاظ متافیزیکی ناممکن هستند (Tye, 1995, p.195.). 8⃣ و بدین‌ترتیب او‌ که قبلاً در توضیح چرایی رفتن بسراغ رویکرد بازنمودگرایانه، استراتژی‏های این‏همانی و کارکردگرایی را فاقد توانایی تصدیق امکان زامبی مي‌دانست، در نهایت با اعاده این اشکال، به انکار امکان متافیزیکی زامبی متوسل می‏شود. مهمترین مباحث فلسفی ذهن/نفس و علوم شناختی را این‌جا ببینید: @PhilMind
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بقول دیوید چالمرز، بسیار رایج است مقاله‌ای در مورد بخوانیم که به رازآمیزی آن اشاره کرده و درباره اینکه تا بحال نظریه‌ای در مورد آن نداریم، اظهار نگرانی بکند. در این‌جا عنوان مسئله بطور شفّاف، همان است؛ مسئله و سابجکتیو. در نیمه دوم مقاله لحن نویسنده، خوش‌بینانه و نظریه او درباره آگاهی مطرح می‌شود. پس از بررسی اما معلوم می‌شود که این نظریه در مورد گزارش‌پذیری، دسترسی درون‌نگرانه، و از این قبیل است. در خاتمه هم خواننده با احساس قربانی‌شدن باقی می‌ماند! 💠 جنبه‌های آسان آگاهی از این رو آسانند که با تبیین کارکردهای شناختی و ساختارهای نورونی سر و کار دارند. در مقابل، به این دلیل دشوار است که مسئله‌ای درباره این‌ها نیست. مثلاً برای تبیین گزارش‌پذیری کافیست توضیح بدهید چطور یک سیستم می‌تواند کارکرد تهیه گزارش از حالات درونی خود را انجام دهد. برای تبیین دسترسی درونی، نیاز به توضیح این داریم که چطور یک سیستم می‌تواند بنحوی متناسب اطلاعات درباره حالات درونی‌اش را در هدایت فرآیندهای بعدی بکار گیرد. 💠 اما وقتی جزئیات ساختار مغزی و همبسته‌های نورونی و کارکردهای شناختی مربوط به یک تجربه آگاهانه را تبیین کنیم، باز ممکن است یک پرسش باقی بماند: "چرا انجام این کارکردها با تجربه همراه است"؟ چرا تمام این پردازش‌های اطلاعات در تاریکی و فاقد هیچ احساسی درونی انجام نمی‌شود؟ این‌جاست که برخی فیلسوفان و نوروساینتیست‌ها می‌گویند ما برای تبیین آگاهی در به یک رویکرد جدید نیاز داریم و روش‌های رایج در ، کافی نیستند. @PhilMind
📚 📕ویراست دوم کتاب «مبانی فلسفی علوم اعصاب» در سال ۲۰۲۱ و در ۵۲۵ صفحه به چاپ رسیده است. 📘این کتاب که حاصل همکاری یک فیلسوف و یک نوروساینتیست است، به مثابه یک هندبوک برای تدوین گردیده تا قبل از شروع مفهوم‌سازی و طراحی آزمایش‌ها، مورد مراجعه قرار گیرد. 📗بخش اول کتاب به مرور مسائل فلسفی در علوم اعصاب و ریشه های تاریخی و مفهومی آن‌ها می‌پردازد و حوزه مفهومی و خلط منطقی در علوم اعصاب شناختی را بررسی می‌کند. 📙فصول بخش دوم کتاب، موضوعاتی مانند ، معرفت، ، باور، تصویرسازی ذهنی، ، ، حرکات و افعال ارادی و اختیاری، کنترل اجرایی، رفتار مکانیکی و ... را محور قرار داده و فصل سوم به موضوعات مرتبط با که نوروساینس معاصر را در برگرفته، اختصاص دارد: آگاهی بازنمودی و غیر بازنمودی، آگاهی ادراک حسی، ، و‌ خصیصه کیفی . در این فصل، دو تئوری عمده «اطلاعات یکپارچه‌شده» (Integrated Information Theory: IIT) و «فضای کاری سرتاسری» (Global Workspace Theory) و برخی ابهامات و اشکالات آن‌ها نیز مطرح گردیده و مسئله آگاهی بازخوانی شده است. 📒بخش چهارم کتاب عمدتا به مباحث روش‌شناختی پرداخته و مباحث و و ... را بررسی کرده است. در این بخش، محدوده کارآمدی و عدم کارآمدی نوروساینس از یکسو و فلسفه از سوی دیگر به بحث گذاشته شده است. 📓در بخش ضمایم کتاب نیز دیدگاه دنیل دنت و جان سرل مرور شده است. @PhilMind
🔸دلیل بسیار خوبی وجود دارد که یک نظریه درباره ، باید در مورد پدیده‌هایی توضیح دهد که نه تنها شامل تمایزگذاری، یکپارچه‌سازی، گزارش‌کردن و کارکردهایی این‌چنین باشد، بلکه را نیز در بر گیرد. ... 🔹استدلال (بعنوان مخالف این تفکیک) بنحو بسیار جالبی، نوعی تمسک به است. او پدیدارشناسی خودش را بررسی می‌کند و به ما می‌گوید چیزی غیر از کارکردها نیافته تا تبیین نماید. 🔸... در وهله اوّل، اصلاً واضح نیست که حتی تمام موارد موجود در فهرست دنت - «احساس پیش‌بینی»، «خیال‌پردازی‌ها»، «لذت و ناراحتی» - موضوعاتی صرفاً کارکردی باشند. این‌که بدون استدلال ادعا کنیم تمام آن‌چه برای تبیین چنین مواردی لازم داریم، کارکردهای مرتبط هستند، بنظر می‌رسد همان سؤال اساسی بحث باشد. 🔹و اگر این موارد بحث‌برانگیز را کنار بگذاریم، بنظر می‌رسد فهرست دنت یک فهرست ناقص از آن‌چیزهایی است که باید در توضیح داده شوند. «توانایی اشک‌ریختن» و «بی‌توجهی خوش‌دلانه نسبت به جزئیات ادراکی» پدیده‌های قابل توجهی هستند، ولی با واضح‌ترین پدیده‌هایی که لااقل خود من در هنگام می‌یابم، فاصله زیادی دارند. بسیار واضح‌تر، تجربه و خود حوزه پدیداری است و هیچ‌کدام از توضیحات دنت دلیلی برای این باور به ما نمی‌دهد که چنین مواردی نیاز به تبیین ندارند یا این‌که تبیین کارکردهای مرتبط، آن‌ها را تبیین می‌کند. 🔸چه اتفاقی ممکن است در این‌جا افتاده باشد؟ شاید کلید اصلی در نکته‌ای باشد که جاهای دیگر به عنوان پایه و اساس فلسفه دنت توصیف شده است: «مطلق‌گرایی سوم-شخص» (third-person absolutism). اگر فردی منظر سوم‌شخص را درباره خودش در نظر بگیرد - به اصطلاح از بیرون به خود نگاه کند - بدون شک این واکنش‌ها و کارکردها، کانون اصلی مشاهدات هستند. اما مسئله دشوار در مورد تبیین آگاهی، دیدگاه از منظر اوّل‌شخص است. 🔹تغییر به منظر سوم‌شخص درباره منظر اول‌شخص - که یکی از حرکات مورد علاقه دنت است - دوباره فرض می‌گیرد که آن‌چه نیاز به تبیین دارد، موضوعاتی کارکردی مانند پردازش‌ها و واکنش‌ها و گزارش‌هاست و لذا در یک قالب دوری شکل، استدلال می‌کند. 🔸... دنت در مقاله‌اش مرا به چالش می‌کشد تا شواهد «مستقل» (احتمالاً شواهد رفتاری یا کارکردی) برای «بدیهی‌شمردن» تجربه ارائه کنم. اما او دارد نکته را از دست می‌دهد. تجربه آگاهانه به نوبه خود برای تبیین سایر پدیده‌ها «بدیهی گرفته» نمی‌شود؛ بلکه پدیده‌ای است که باید در جای خود تبیین شود. و اگر معلوم شد که نمی‌توان آن را در قالب هویات پایه‌ای‌تر تبیین کرد، باید آن را تقلیل‌ناپذیر در نظر گرفت؛ همان‌طور که در مورد مقولاتی مانند مکان و زمان اتفاق می‌افتد. Chalmers, 2010, The Character of Consciousness, pp. 31-33. @PhilMind
🧩 یک نتیجه قطعی از یافته‌های اینست که بین تجربیات آگاهانه درونی و فرآیندهای مغزی، همبستگی () وجود دارد. و تقریبا قطعی بنظر می‌رسد که هر نوع خاص از تجربیات اول‌شخص، با گونه‌ای خاص از فعالیت‌های نورونی همبسته است؛ تجربه e1 با فرآیند عصبی n1 همبسته است، تجربه e2 با فرآیند عصبی n2 و ... . 🧩 اما آیا این یافته‌ها برای تبیین کافی‌اند؟ در این‌جا گروهی از دانشمندان (به پیشتازی دانیل ) اساسا منکر وجود پدیده اول‌شخص شده‌‌اند و تمام حقیقت آگاهی را همان کارکردهای مغزی و بدنی دانسته‌اند. گروهی دیگر (طرفداران اینهمانی)، داده‌های اول‌شخص را به داده‌های سوم‌شخص تقلیل می‌دهند. ایشان منکر وجود نیستند، اما آن را دقیقا معادل همین همبسته‌ها یا کارکردهای عصب‌شناختی (مثلا و ...) تعریف می‌کنند. 🧩 منظر علوم تجربی اساسا منظری سوم‌شخص و ابجکتیو است و وقتی به سراغ مطالعه پدیده‌ای می‌رود که ماهیتا منظری اول‌شخص و سابجکتیو دارد، یک تفاوت متدولوژیک بکار گرفته می‌شود که در نهایت تبیین پدیده مورد مطالعه را مناقشه‌برانگیز می‌سازد. استدلال‌های فلسفی مختلفی در این‌باره ارائه شده که می‌توان به مقاله حس و حال خفاش‌بودن (what it is like to be a bat) از تامس نیگل، مقاله "آنچه مری نمی‌دانست" از فرانک جکسون، مقاله "نامگذاری و ضرورت" از سول کریپکی، استدلال «امکان زامبی» و ... اشاره کرد که قبلاً در این کانال بدان‌ها پرداخته‌ایم. 🧩 بنظر می‌رسد برای حرکت به سمت دانشی تجربی درباره آگاهی (a science of ) باید این شکاف بین داده‌های اول‌شخص (درباره تجربیات آگاهانه) و داده‌های سوم‌شخص (درباره فرآیندهای عصب‌شناختی) را به رسمیت شناخت و بجای انکار پدیده اول‌شخص یا تقلیل غیرموجه آن به یافته‌های سوم‌شخص، بدنبال شناسایی و فرمولیزه‌کردن ارتباط بین این دو سطح از داده‌ها بود. 🧩 به بیان ، در جایی که بین دو دسته از داده‌ها هم‎‌تغییری سیستماتیک وجود دارد، می‌توانیم انتظار اصولی سیستماتیک داشته باشیم که زیربنا و تبیینی برای این هم‌تغییری باشند. در مورد آگاهی، می‌توان انتظار اصول پل‌زننده (bridging principles) را داشت که زیربنا و تبیین هم‌تغییری بین داده‌های سوم‌شخص و داده‌های اوّل‌شخص را فراهم آورد. یک نظریه تجربی درباره آگاهی در نهایت نظریه‌ای درباره این اصول خواهد بود. @PhilMind
🧠نظریه نوروبیولوژیک که توسط کرک و کوخ (Crick & Koch, 1990 / also see: Crick, 1994) ارائه شده، بر نوسانات معین 35 تا 75 هرتز در نورون‌های تمرکز می‌کند. فرض کرک و کوخ اینست که نوسانات مذکور، پایه آگاهی هستند. تا حدی به این دلیل که بنظر می‌رسد نوسانات فوق با اطلاع‌داشتن (Awareness) در مودالیتی‌های مختلف (مثلاً در سیستم‌های ادراک بصری یا ادراک بویایی) همبسته‌اند، و نیز به این دلیل که آن‌ها فرآیندی را پیش رو می‌گذارند که به هم پیوستن (Binding) اطلاعات می‌تواند بوسیله آن حاصل شود. 🧠به هم پیوستن، فرآیندی است که به موجب آن، بخش‌های مجزای اطلاعات بازنمایی‌کننده یک موجود، جمع آورده می‌شوند تا در فرآیندهای بعدی مورد استفاده قرار گیرند. مثل وقتی که اطلاعات درباره رنگ و شکل یک شیء مورد ادراک، از مسیرهای بصری جداگانه، گردآوری و یکپارچه می‌شوند. کرک و کوخ به تبع دیگران (e.g., Eckhorn et al. 1988) فرض می‌گیرند که به هم پیوستن اطلاعات ممکن است بوسیله نوسانات هماهنگ گروهی از نورون‌ها اتفاق بیفتد که محتواهای مرتبط را بازنمایی می‌کنند. وقتی دو بخش از اطلاعات قرار است جمع آورده و متصل شوند، گروه‌های نورونی متناظر با آن‌ها، نوساناتی با فرکانس و فاز یکسان خواهند داشت. 🧠هنوز فهم اندکی از جزئیات این‌ مسئله وجود دارد که چطور این به هم پیوستن اطلاعات می‌تواند حاصل شود. ولی فرض کنید که می‌توان این مسئله را حل و فصل کرد. نظریه منتج از آن، چه چیزی را تبیین می‌کند؟ نظریه مذکور بوضوح، به هم پیوستن اطلاعات را تبیین می‌کند و شاید تلقی عمومی‌تری از یکپارچه‌سازی () اطلاعات در ارائه نماید. 🧠همچنین کرک و کوخ پیشنهاد می‌دهند که این نوسانات، فرآیندهای را فعال می‌کنند؛ بنحوی که ممکن است تلقی‌ای درباره این حافظه و شاید تمامی انواع حافظه، در حوالی همین نظریه وجود داشته باشد. این تئوری ممکن است سرانجام به یک تلقی عمومی درباره این بینجامد که چطور اطلاعات دریافتی، به هم پیوسته و در حافظه ذخیره می‌شوند تا در فرآیندهای بعدی مورد استفاده قرار گیرند. 🧠چنین نظریه‌ای می‌تواند ارزشمند باشد، ولی چیزی در این‌باره به ما نمی‌گوید که چرا محتواهای مرتبط [شکل و رنگ و ...]، «تجربه» می‌شوند؟ کرک و کوخ پیشنهاد می‌دهند که این نوسانات، باشند. این ادعا البته قابل بحث است – که آیا به هم پیوستن در پردازش اطلاعات غیرآگاهانه نیز اتفاق نمی‌افتد؟ - ولی حتی با فرض پذیرش، همچنان برقرار می‌ماند: چرا این نوسانات، تجربه را به وجود می‌آورند؟ 🧠تنها پایه‌ای که برای یک ارتباط تبیینی وجود دارد، نقشی است که این در به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات ایفا می‌کنند. ولی پرسش از این‌که چرا خود همین به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات، با همراه است، هیچ‌گاه دنبال نشده است. اگر ندانیم چرا به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات به تجربه درونی منجر می‌شود، تشریح نوسانات نورونی نمی‌تواند کمکی به ما برساند. متقابلاً اگر بدانیم چرا به هم پیوستن و ذخیره‌سازی اطلاعات به تجربه درونی می‌انجامد، سایر جزئیات نورو فیزیولوژیک تنها مانند خامه روی کیک خواهد بود [نقش محوری ندارند]. 🧠نظریه کرک و کوخ، کارکرد خود را با «فرض گرفتن» یک ارتباط بین به هم پیوستن اطلاعات و تجربه درونی به انجام می‌رساند و بنابراین نمی‌تواند این ارتباط را نماید. ترجمه بخشی از فصل اول کتاب The Character of Consciousness اثر دیوید چالمرز (۲۰۱۰) @PhilMind