eitaa logo
🇵🇸رمانهاے مذهبی 🇵🇸
257 دنبال‌کننده
220 عکس
24 ویدیو
12 فایل
انتقاد و پیشنهاد @za_shams2 ڪانال اصلی👈 @rahebehesht313 و @shams_gallery لطفا بدون انتقاد ڪانال را ترڪ نفرمایید کانال ریپلای رمانها👇 http://eitaa.com/joinchat/15990797C8e07d05aea وبلاگ شخصی https://rihane.kowsarblog.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
  بابا اومد تو اتاق و رو صندلیِ میزم نشست. با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت و آه سنگینی کشید ! دعا می‌کردم، زودتر از اون فضا نجات پیدا کنم. چشمام رو به زمین دوخته بودم. یه چیزی گلوم رو فشار می‌داد. سکوت سنگینی تو اتاق حاکم بود. بعد از چند دقیقه‌ای بابا سکوت رو شکست و گفت: –دخترم نمی‌خواستی با پسرِ آقای سهرابی ازدواج کنی، چرا گفتی بیان خواستگاری؟! این پسره کیه مامانت میگه ازت خواستگاری کرده؟! ندیده و نشناخته چرا به هرکسی اعتماد می‌کنی؟!  حرفای بابام به حدی برام سنگین بودن، که هیچ جوابی براشون نداشتم!! خدایا حالا چی بگم؟! با مِن‌مِن گفتم: –ب ب بابا م م م من هیچ حسی به آقای سهرابی ندارم!! قبل خواستگاری هم گفتم، بیان ببینمشون، قول نمیدم جواب مثبت بدم!! –می‌دونم دخترم ولی مجید پسرِ خیلی خوبیه!!  –می‌دونم باباجون!! من نمیگم خدای ناکرده پسرِ بدیه!! ولی من هیچ حسی بهش ندارم. –چی بگم دخترم؟! تو می‌خوای  یه عمر باهاش زندگی کنی!! هرچی خودت صلاح می‌دونی!! من به آقای سهرابی زنگ میزنم و جواب منفی رو میگم!!  اون پسر هم تا نبینمش هیچ قولی بهت نمیدم!! بذار یه جلسه بیان با خونوادش آشنا بشیم. ببینم چی میشه؟! با شنیدن حرفهای بابا لبخندی رو لبم نشست، ولی سعی کردم اون رو مخفی کنم!! بابا بلند شد بره. دستش رو گذاشت رو دستگیره در، گفتم: –باباجون! –جانم دخترم!! –حالا بگم کی بیان؟! منتظرن! –بگو آخرِ هفته بیان. خیلی خوشحال بودم ولی باید قبلش یه سری حرفا رو به فرزام میزدم!! گوشیم رو برداشتم و شماره فرزام رو جستجو کردم. بعد از چند تا بوق، صدای فرزام تو گوشی پیچید و گفت: –الووو سحر. سلام. خوبی؟! چه خبر؟!  یه ریز حرف میزد و بهم امون نمیداد جوابش رو بدم!!  داد زدم –بذار منم حرف بزنم!! –ببخشید، بفرما خانممم!! –ببین من با بابا حرف زدم، قبول کرد آخر هفته با خونواده بیاید خواستگاری. –آخ جوووون!! –زیاد دلت رو صابون نزن!! بابا گفته باید تأییدت کنه، بعدم من خودم یه سری حرفا دارم که توی جلسه خواستگاری باید بهت بگم !! –چه حرفایی؟!  –بعدا بهت میگم! کاری نداری؟! ‌من یه کم کار دارم!!  –باشه برو. خداحافظ. خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  خیلی خوشحال بودم از اینکه بابا اجازه داده بود، فرزام بیاد خواستگاریم. با فکرهای که سراغم اومد، دلم هری ریخت. اگه فرزام شرطام رو قبول نکنه چی؟! من واقعا فرزام رو دوست داشتم و عاشقش بودم. درسته قبلا دوست بودیم، ولی الان فقط می‌خواستم با ازدواج بهم برسیم.  دلهره عجیبی گرفته بودم. صدای اذون رو که شنیدم، رفتم وضو گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم. بعد نماز سرم رو به سجده گذاشتم و برای حال بدم دعا کردم. قطرات اشک بود که صورتم رو شست‌و‌شو می‌داد. سرم رو از سجده برداشتم و با حال آشفته دستام رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خدایا من بنده بدی برات بودم، بهترین سالهای عمرم رو در گناه سپری کردم ولی الان برگشتم به سمتت، از گذشته‌ام پشیمونم و دوست دارم جبران کنم.  خدایا من عاشق فرزامم، کمک کن شرطام رو بپذیره و با اون ، راه رسیدن به کمال رو طی کنم.  کلی با خدا راز و نیاز کردم، آرامش عجیبی گرفتم. دوباره سرم رو به سجده بردم و چند بار خدا رو شکر کردم.  سجاده و چادر نمازم رو جمع کردم. درِ اتاقم رو باز کردم، برم پایین. صدایِ گریه سمن باعث شد، برگردم سمتِ اتاقش. چند بار در زدم ولی در رو باز نکرد. صداش زدم، با بی‌حالی جواب داد، سحر الان حالم خوب نیست، بعدا باهات حرف می‌زنم. ماجراهای این چند روز باعث شده بود به کل سمن رو فراموش کنم.  رفتم تو اتاقم و شماره نیما رو گرفتم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. –الوو سلام دخترعمه. خوبی، چه خبرا، عمه خوبه؟! –سلام نیما خوبی؟! ممنون، سلام می‌رسونند. یه کاری باهات داشتم پسردایی!!  نیما چند سال ازم کوچکتر بود، بخاطر همین مثل برادر نگاش می‌کردم. –سحر هستی؟! الو چرا صدات نمیاد؟! با صدا زدنهای نیما به خودم اومدم و گفتم: –الوو هستم، قطع نشده! –درخدمتم آجی! با تته‌پته گفتم: –می‌تونم فردا صبح ببینمت؟!  –باشه. بیام خونتون؟! –نه. شب بهت میگم کجا همو ببینیم. –باشه. پس منتظرِ پیامتم. بعد از خداحافظی، گوشی رو گذاشتم رو عسلی کنارِ تختم و رفتم پایین ناهار بخورم. مامان داشت میز رو می‌چید. کمکش کردم. اینقد گشنه بودم، سریع خودم رو انداختم رو صندلی. وقتی بابا اومد، شروع کردم به تند‌تند غذا خوردن. انگاری از قحطی اومده بودم. نگاه سنگینی رو حس کردم، سرم رو که برداشتم، بابا با چشم‌های گرد شده داشت، نگام می‌کرد، بعدم گفت: –دخترم یواش‌تر، سهم خودته!! با این حرفش از خجالت قرمز شدم و گفتم: –بابا جون!! –شوخی کردم دخترم، نوشِ‌جونت عزیزم. ناهارم رو با ولع خاصی خوردم و رفتم تو اتاقم، اینقد خسته بودم، خودم رو انداختم رو تخت و نمی‌دونم کی خوابم ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
 ➼‌┅═  ═┅┅───┄ ✨خدایا 💕 ☄ به تو پناه می برم که ظاهر من در برابر دیده ها نیکو ، و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم زشت باشد ✨و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی ، توجه مردم را به خود جلب نمایم  ✨ و چهره ظاهرم را زیبا نشان داده ، با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم ، ✨تا به بندگانت نزدیک ، و از خشنودی تو دور گردم.  📚 نهج البلاغه،حکمت 276
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  وقتی از خواب بیدار شدم، همه جا تاریکِ‌تاریک بود. دستم رو بردم رو عسلی و گوشیمو برداشتم. با دیدن ساعت رو گوشی، تند از سرجام پریدم. بادستم زدم تو سرم و با خودم گفتم وااای خیلی خوابیدم  همه درسام مونده بودند، فردا هم دانشگاه داشتم.  جزوه‌ا‌م رو برداشتم یه نگاهی بهش انداختم. بعد یه مدت حوصله‌ام سر رفت و از اتاق زدم بیرون ،، از پله ها پایین رفتم و نگاهی به آشپزخونه انداختم ،،، با دیدن برگه ای که روی درِ یخچال بود جلو رفتم و برگه رو از در یخچال جدا کردم که مامان نوشته بود – با بابا رفتن بیرون نمی‌دونستم چکار کنم؟! یه خورده رفتم تو حیاط، رو تابی که بین درخت‌های سیب بود، نشستم. هوا دیگه داشت تاریک میشدم ولی هنوز مامان و بابا نیومده بودن خونه ،، سمنم رفته بود پیش دوستش!! دیگه کلافه شده بودم. نمیدونستم چیکار کنم یهو یاد هانا افتادم با ذوق گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم  چند بار شمارش رو گرفتم ولی جواب نمی‌داد!! یه پیام براش گذاشتم. رفتم تو اتاقم و دفترچه خاطراتم رو برداشتم. یه نگاهی بهش انداختم. چه فرصتهایی رو از دست داده بودم.  شهاب از خواب بیدار شده بود. نشستم پیشش، بهش گفتم: –داداشی کِی میای برگردیم آلمان؟! –سحرجون فعلا که این حالمه!! بعدم هروقت کلاسام شروع بشن. تو دلم گفتم: خیلی بدی شهاب، من دارم از دوری فرزام دق میکنم، بعد تو میگی حالاحالاها برنمی‌گردم.  با اخمی از جام بلند شدم و رو به شهاب کردم. –چیزی نیاز نداری برات بیارم؟! –نه ممنون. اگه چیزی خواستم صدات می‌زنم.  چند سالی زندگیم همین‌طوری بود، بیشتر وقتام آلمان بودم. به بهونه تنهایی شهاب، ولی برای بودن در کنارِ کسی که دوسش داشتم!! روزها سپری می‌شد و من بیشتر غرقِ در عشقِ فرزام می‌شدم. اونم خیلی منو دوست داشت. هفته‌ای چند روز هم رو می‌دیدیم. از دیدن هم هیچ‌وقت سیر نمی‌شدیم. وقتی می‌خواستیم از هم جدا شیم که بریم خونه انقدر بی تابی میکردیم که انگار قرار بود تاچند سال همو نبینیم ،،، دل‌کندن از هم برامون خیلی سخت بود. شب و روزم شده بود فرزام. وقتی پیشش بودم تموم جسم و روحم با اون بود، وقتی هم میومدم خونه پیشِ شهاب، روحم پرواز می‌کرد، پیشِ فرزام. هروقت هم به ایران میومدیم. از دوری فرزام تب می‌کردم. مامان اینا فکر می‌کردن، بخاطر آب‌و‌هواست ولی واقعا من عاشق شده بودم. غرق در نوشتن بودم که مامان درِ اتاقم رو باز کرد. از رو تخت بلند شدم و گفتم:  –سلام مامان‌جون. اومدید؟! –سلام عزیزم. چرا هرچی صدات می‌زنیم جواب نمیدی؟! نگرانت شدیم، بابات گفت برو ببین تو اتاقشه!! –شرمنده، داشتم یه مطلبی می‌نوشتم، اصلا صداتون رو نشنیدم مامانی!! کاری داشتید ؟؟؟ ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  –آره عزیزم. سمن هنوز برنگشته، نگفت کی میاد؟! –نه مامان‌جون. بهش زنگ بزنم؟! –نه اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد، خودم بهش زنگ می‌زنم.  مامان داشت از اتاق بیرون می‌رفت، بهش گفتم: –مامان می‌خوای بیام کمک کنم، شام رو بپزی؟! –نه عزیزم، عصر قبل رفتن تقریبا درستش کردم، الان میذارمش رو اجاق تا جا بیفته!! اگه گشنته بیا یه چیزِ حاضری بخور!!  مامان فهمیده بود، خودم گشنمه!! لبِ پایینیم رو به دندون گرفتم و گفتم: –نه، صبر می‌کنم تا شام آماده شه. مامان از اتاق رفت بیرون، که صدای زنگ گوشیم بلند شد. به صفحش نگاه کردم، هانا بود.  آیکون سبز رو کشیدم و گفتم: –سلام دخترِ خوب. خسته نباشی، میدونی کی بهت زنگ زدم؟! الان یادت افتاده عزیزم؟! –سلام سحری. خوبی؟! شرمنده عزیزم، تا الان بیکار نشدم بهت زنگ بزنم!!  –خیره، چی شده؟! –وووای سحر بهت بگم چی شده، اصلا باورت نمیشه!! –می‌خوای ازدواج کنی؟!  –نه بابا شوهر کجا بود!! داریم میریم مشهد، تا الانم داشتم لباسام رو جمع‌ می‌کردم!! وقتی هانا بهم گفت دارن میرن حرم، بهش غبطه خوردم، آخه چند ماهی نبود، اومده بودیم!! با بغضی که تو صدام بود، گفتم: –خوشبحالت هانا. کِی میری؟! –فردا صبح زود. یادته تو بیمارستان برا بابا نذر کردم. حالا من و بابا اینا داریم میریم. توم به زودی میری عزیزم مطمئنم!! –خیلی دلم می‌خواد، برم دوباره. رفتی برام دعا کن حتما. –چشم عزیزم. سحرجون شرمنده ما چون صبح زود قراره راه بیفتیم. اگه کاری نداری برم. فردا دوباره بهت زنگ میزنم. –برو به سلامت. به خاله سلام برسون. گوشیو قطع کردم و با بغض نشستم. دلم گرفت. کاش منم بطلبه!! قطره اشکی گونه‌ام رو نوازش داد. صدای مامانم تو کلِ خونه پیچید.  –سحر بیا، شام حاضره. دیگه میلی به غذا نداشتم ولی باید می‌رفتم پایین، الان نگران می‌شدند!! از پله‌ها که داشتم، میرفتم پایین. بابا رو دیدم داشت، می‌رفت سمتِ سرویسِ بهداشتی دستاش رو بشوره. سعی کردم ناراحتیم رو پنهون کنم. با چهره‌ای شاداب گفتم: –سلام باباجون. خوبی؟! برگشت، نگام کرد و با لبخند گفت: –سلام دخترِگلم. چکار می‌کنی، خوبی عزیزم؟! سرم رو به نشونه بله تکون دادم و رفتم سمتِ آشپزخونه. صدای آیفون تو سالن پیچید. مامانم گفت: –سحر دخترم، ببین کیه؟! گفتم، خب معلومه کیه مامانی!! سمنه حتما!! سمتِ آیفون رفتم و بدون اینکه نگاه کنم کیه، دکمه رو فشار دادم. به طرف آشپزخونه برگشتم، که با باز شدن درِ سالن، از تعجبم خشکم زد و با صدای بلندی جیغ زدم !! وووووای مامان!!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  سروصدام اینقد بلند بود که بابا با رنگ‌پریدگی سریع اومد سمتِ آشپزخونه. خواست بهم حرف بزنه که با دیدن شهاب، انگار دنیا رو بهش داده بودن ، شهاب رو بغل کرد و شروع کرد به قربون‌صدقه رفتن !! نگامو به مامان دادم‌ که دیدم رفتارای مامانم دسته کمی از بابا نداشت ،، دیگه داشت حسودیم میشد…پس چرا اون موقع‌ها منم می‌رفتم مسافرت، اینطوری قربون‌صدقم نمی‌رفتند.  خیلی وقت بود شهاب ایران نیومده بود!! دستم رو گذاشتم، زیرِ چونه‌ام و بِروبِر مامان و بابا رو نگاه می‌کردم، تا ببینم کِی فیلم هندی رو تموم می‌کنن بلکه بریم شاممونو بخوریم!! با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم: –مامان‌جون من گشنمه، بیاید بریم شام بخوریم دیگه!! –الان میایم، بذار یه کم پیشِ شهاب باشیم. دیگه حرصم گرفته بود، گفتم: –فکر کنم شما گرسنتون نیست، من که دارم میرم شامم رو بخورم!! برگشتم سمتِ آشپزخونه تا برم شاممو بخورم که مامان گفت: –دختر! نیم ساعت نمی‌تونی صبر کنی؟! –خب گشنمه، إی بابا!! مثل بچه ها پامو رو زمین کوبیدم و با لحن بچگونه ای به شهاب گفتم:  –آخه این چه وقتِ اومدن بود، نذاشتی شاممون رو بخوریم؟! نگام کرد و گفت: آجی شیطونه، من که می‌دونم تو الان حسودیت گل کرده !! –نه خیرم، هیچم حسودیم نشده!! اومد سمتمو بغلم کرد. جیغ زدم، گرسنمه شهاب بذار برم!! –نمیذارم فعلا شام بخوری!! با هزار بدبختی خودم رو از دستش نجات دادم و رفتم شامم رو خوردم. بعد از شام یه خورده پیشِ شهاب نشستم و باهاش دردِدل کردم. خیلی خسته بودم، شب‌بخیری گفتم و رفتم تو اتاقم. چشمم خورد به گوشیم، یادم افتاد قرار بوده به نیما پیام بدم!! گوشی رو برداشتم و براش پیام فرستادم، فردا عصر ساعت ۴ بیا کافی‌شاپ نزدیکِ خونمون، کارت دارم . رو تخت دراز کشیدم و نمی‌دونم کِی خوابم برده بود، با صدای اذون گوشیم، از خواب پریدم!! بعد از نماز یه کم مطالعه کردم. دیگه خواب  چشام پریده بود. شروع کردم به نوشتن زندگیم همش شده بود، عشق‌بازی با فرزام!! ‌روز‌به‌روز بیشتر بهم نزدیک‌تر می‌شدیم. واقعا دیگه دوریش برام غیرممکن بود. حالم هر روز بدتر میشد. رفتارم تو خونه غیرقابل تحمل شده بود. چند ماهی داشتیم به کنکور!! بابا یه روز بهم گفت: –دخترم چند سال از دیپلمت گذشته، نمی‌خوای درست رو ادامه بدی؟! بیشتر روزها که آلمانی!! نمی‌خوای سروسامونی به زندگیت بدی؟! –راستش بابا اگه اجازه بدید، شهاب خب تنهاست منم برم اونجا، هم درسم رو ادامه بدم، هم شهاب از تنهایی دربیاد. –شهاب رو فرستادم، دیگه برنگشت ایران. دیگه نمی‌ذارم تو بری!! همین‌جا درست رو ادامه بده!! با شنیدن این حرف، دست‌وپام بی‌حس شد. حالم خیلی بد شد. این حرف بابا یعنی جدایی من و فرزام برا همیشه.  به اصرار بابا و برا اینکه کمتر بهم گیر بده، شروع کردم به خوندن برا کنکور. البته با حالت مسخره درس می‌خوندم چون هیچ علاقه‌ای به قبولی نداشتم!  کنکور رو که دادم با کمال ناباوری دیدم، قبول شدم!! بهونه آوردم که این رشته رو دوست ندارم تا نرم ثبت‌نام. بابا زد تو ذوقم و گفت باید بری ثبت‌نام کنی!! با میلی حرف بابارو قبول کردم غافل از اینکه بابام فرشته نجاتم میشه ..‌.. من و هانا یه روز رفتیم دانشگاه. اینقد مسخره‌بازی درآوردیم و  دختر،پسرای مذهبی رو متلک‌بارون کردیم، که کم مونده بود، به حراست دانشگاه اسممون رو بدند!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  روزا رو الکی برا خوش‌گذرونی و مسخره کردن بچه مذهبیا می‌رفتیم دانشگاه . یه روز صبح با هانا وارد دانشگاه شدیم. جلوی تابلو اعلانات خیلی شلوغ بود. رو کردم به هانا و گفتم: –بیا بریم اون‌ور، ببینیم چه خبره؟! –حوصله داری سحر!!  دست هانا رو کشیدم و رفتم تو ازدحامی که دانشجوها درست کرده بودند.  رو یه برگه نوشته بود، ورودیهای جدید رو با هزینه بسیج دانشجویی میبریم مشهد.  بعدم اسامی بچه‌ها نوشته شده بود. چشمم خورد به اسم من و هانام!! به هانا گفتم: –همینمون مونده با این بچه مثبتا بریم مسافرت!! –اتفاقا به نظر من بیا بریم. هم یه سفر میریم، هم با خندیدن به دیگران، دلی از عزا درمیاریم!! –من که حوصلش رو اصلا ندارم!! –منم ندارم عزیزم ولی بیا بریم. –حالا بذار فکرامو کنم، فردا خبرت می‌کنم. من اصلا نمیخواستم برم ولی نمی‌دونستم وقتی دعوتت کنن، خودشون دستت رو می‌گیرن و می‌برنند!! با اون همه بد بودنم دعوتم کردن ،،، راهم دادند!! آغوش اونا همیشه بازه این ماییم که غرق در شهوات و لذات مادی شدیم. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیکای ۸ بود. دفترچه رو بستم، رفتم پایین صبحونمو خوردم و بعدم آماده شدم رفتم دانشگاه. همین که داشتم تو سالن به سمتِ کلاس می‌رفتم.  صدای آقایِ سهرابی تو گوشم پیچید.  –ببخشید خانم مرادی، چند لحظه می‌تونم مزاحمتتون بشم. با شنیدن صداش و اینکه می‌دونستم چکارم داره، دست و پام شروع به لرزیدن کردن. آخه تو از کجا پیدات شد؟! همش جلو راهم سبز میشی!! برگشتم سمتش و درحالی که سرم رو پایین انداخته بودم، گفتم: –بفرمایید، درخدمتتونم. اومد نزدیکتر و شروع کرد به حرف زدن.  –دیروز آقای مرادی با بابام تماس گرفتن و گفتن جواب شما منفیه!! می‌تونم بپرسم چرا؟!  خدایاا حالا چه جوابی بهش بدم، بگم چراااا؟! لب پایینیمو به دندون گرفتم و گفتم: –واقعیتش نمی‌دونم چی بگم؟! –اگه الان نمی‌خواید ازدواج کنید، من تا هروقت بخواید صبر میکنم!! –نه بحث اینا نیست، آقای سهرابی. –پس دلیلتون چیه؟! مونده بودم چی بگم، که یه دفعه خانم موسوی رو دیدم که بهترین موقعیت اومد و فرشته نجاتم شد. با سلام و احوالپرسی خانم موسوی، به آقای سهرابی گفتم: –ببخشید من کلاسم دیرم شده!! بااجازتون برم!! دیگه هیچی نگفتند و خداحافظی کردند. نفسم رو تند بیرون دادم و به خانم موسوی گفتم: –چه موقع خوبی اومدی زهراجون!! –مگه چی شده بود؟! –هیچی عزیزم. –کلاس داری؟! –آره تا ساعت ۱۲. شما چی؟! –منم آره، تا ساعت ۱۰!! کاری نداری سحرجون؟! –نه عزیزم، بسلامت. مطمئن بودم، وقتی آقای سهرابی دوباره منو ببینه ، جلومو می‌گیره. برا همین باید تا چند روز یه طوری بیام و برم که من رو نبینه!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  بعد از کلاسم، از درِ پشتیِ دانشگاه بیرون رفتم. خدا بگم چکارت نکنه آقای سهرابی که باعث شدی خسته و کوفته دانشگاه رو دور بزنم، تا جلومو نگیری!!! همینطوری داشتم با خیالِ راحت می‌رفتم و هیچ خبری نبود!! یه دفعه چشام از تعجب گرد شدن، این بشر واقعا رسما بیکاره!!! کنارِ ماشینم وایساده بود. خواستم جلو نرم و بمونم تا بره، که از بختِ بدم، سرش رو چرخوند و من رو دید!! خداایااا حالا چکار کنم؟!  با سرعت بالایی شروع کردم به راه رفتن، درِ ماشین رو باز کردم، تا بشینم و برم، که صدام زد. –ببخشید خانم مرادی؟! برگشتم سمتش و با کلافگی گفتم: –شرمنده آقای سهرابی من عجله دارم، باید برم!! با حرفی که زدم دهنش رو آسفالت کردم بیچاره!! یه ببخشید آرومی گفت و رفت. واقعا دلم سوخت!! کاش اصلا قبول نمی‌کردم بیاد خواستگاری. این ماجراها هم اتفاق نمی‌افتاد. حالم از خودم بهم می‌خورد، خیلی بد باش برخورد کردم. اصلا دل و دماغ رانندگی نداشتم، ولی مجبور بودم برم.  خیابونا حسابی شلوغ بودند، ترافیک اینقدر سنگین بود، که چهل دقیقه‌ای تو ترافیک بودم. وقتی رسیدم خونه، از بس حالم بد بود، رفتم سمتِ پله‌ها تا برم اتاقم. حوصله هیچکس و هیچی رو نداشتم. درِ اتاقم رو باز کردم و با بغض خودم رو انداختم رو تخت!! از این وضع خسته بودم. عذابِ وجدان بدی گرفته بودم! کاش دلش رو نمی‌شکستم!! تو حال بدم غرق بودم، که صدای درِ اتاقم اومد. گفتم: –کیه؟! –منم شهاب، آبجی بد‌اخلاق!! از رو تخت بلند شدم و رفتم درِ رو باز کردم. شهاب گفت: –دیدم با چهره گرفته اومدی، نگرانت شدم. بیام تو؟! –بفرما داداشی. شهاب اومد تو . بعد از وارسی تو اتاقم، رو تخت نشست و گفت: –خب بگو ببینم چه خبر از درس و دانشگات؟! –هیچی داداش‌جون. میریم و میایم، روزگار می‌گذرونیم!! کاش می‌تونستم، با شهاب دردودل کنم شاید کمی سبک بشم! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  –خب خواهری بگو ببینم، چیزی شده، چرا اینقدر گرفته‌ای؟! نمی‌دونستم چطور به شهاب بگم؟! با تته‌پته لب باز کردم و گفتم: –واقعیتشه داداشی حالم بخاطرِ خواستگارام بدِ! آخه نمی‌دونم چه تصمیمی بگیرم؟! –مامان یه چیزایی بهم گفته. ببین سحرجون فقط با قلبت تصمیم نگیر، چون ممکنه بعدا به مشکل بخوری!! سعی کن با قلب و عقلت یه تصمیمی بگیری که بعدا پشیمون نشی!! –خب چطوری شهاب؟! من خیلی استرس دارم…. می‌ترسم تصمیم اشتباهی بگیرم. –بذار این خواستگارت اسمش چی بود؟! –فرزام!! –آهان فرزام. بذار بیاد و ببینیمش. بعدا دربارش حرف می‌زنیم!! اصلا استرس نداشته باش آجی خوشگله!! با حرفی که شهاب زد لبخند رولبم نشست ونگاه مهربونی به شهاب انداختم. خیلی خوشحال بودم تو این شرایط اومده و کنارمه. با نیشگونی که شهاب از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم: –چی شده داداشی؟! –کجایی هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟! –هااا، همین‌جا!!  –من دیگه برم، توم استراحت کن عزیزم. اگه کاری داشتی خبرم کن. –چشم شهاب جان. ممنون که کنارمی. بعد از رفتنِ شهاب، رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم یه کم بخوابم‌که یهو یادم افتاد با نیما عصری قرار دارم!!  برا اینکه خواب نمونم گوشیمو گذاشتم رو زنگ تا با صدای زنگ گوسیم بیدار بشم ….چشام رو بستم و سعی کردم یه ذره بخوابم. باید ساعت ۳ بیدار می‌شدم تا آماده شم برم دیدن نیما!! نمی‌دونم چقدر گذشت که پلکام سنگین شد و خوابم برده بود. با صدایِ زنگ گوشیم از خواب پریدم. از رو تختم بلند شدم و رفتم یه آبی به صورتم زدم. لباسام رو پوشیدم. داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم، صدای مامان رو شنیدم، تو آشپزخونه بود.  –دخترم داری میری بیرون؟! –آره مامان‌جون. کاری داشتی؟! –یه کم خرید دارم، سرم درد می‌کنه، می‌تونی بخریشون؟! –آره قربونت برم. رفتم سمت آشپزخونه، مامان رو بوسیدم و لیست رو ازش گرفتم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. وقتی رسیدم کافی‌شاپ. هنوز نیما نیومده بود. یه میزِ خالی رو دیدم و رفتم اونجا نشستم. بعد از چند دقیقه‌ای، نیما اومد. دستم رو براش تکون دادم. اومد سمتم و رو صندلی کناریم نشست. –سلام دخترعمه. خوبی؟! –سلام. ممنون. شما خوبید؟! –عمه اینا خوبند؟! –ممنون. دایی چکار می‌کنه، زن‌دایی چی؟! حالشون خوبه؟! –خوبند. خب درخدمتم، کاری داشتی با من؟! خواستم حرف بزنم که پسرِ نوجوونی سمتون اومد و سفارشاتمون رو نوشت. ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  بعد اینکه سفارشمو گفتم …. سرمو پایین انداختم و با خودم گفتم وای خدایا حالا چطوری بهش بگم ،، اصلا چطوری بحثو پیش بکشم ….. تو این فکرا بودم که با صدای نیما به خودم اومدم سرمو بلند کردم و گفتم  – بله  – کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم ؟؟ – ببخش حواسم نبود  – خب گوش میدم  نیما با تعجب نگام می‌کرد!! فکر میکنم بیشتر از همه بخاطر این ملاقات تعجب کرده بود …. آخه اولین بار بود که بهش گفته بودم بیا می‌خوام ببینمت!! همیشه تو مهمونی‌ها هم رو می‌دیدیم. لبم رو باز کردم و با مِن‌مِن گفتم: –ر ر رااستش یه م موضوعیه می‌خوام بهت   ب بگم! –درخدمتم دخترعمه. با اومدن سفارشا سکوت کردم، خدا خفت نکنه سمن این چه مخمصه‌ای بود!! آهااا فهمیدم چطور بگم!! خب داشتم می‌گفتم: –واقعیتش می‌خواستم ببینم وقتش نیست بهمون یه شیرینی بدی پسردایی؟! یبچاره نیما انگاری برقِ سه‌فاز بهش وصل کرده بودن!! با شنیدن این حرفم چشماش گرد شد!!  –هااااا !!  –میگم وقت نیست عروسیت دعوتمون کنی؟! آخه خیلی وقته تو فامیل عروسی نداشتیم!! اگه می‌خوای خودم یه دخترِ خوب بهت معرفی کنم؟! یعنی بجا نیما بودم، برمی‌گشتم و می‌گفتم: برو برا برادر خودت دختر پیدا کن!!! نیما مونده بود، چی بگه؟! از خجالت مثل لبو قرمز شده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت: – واقعیتش .‌…  سرشو بلند کرد و اطرافمونو نگاهی کرد و گفت – حالا که بهم گفتی و داری خواهری در حقم می‌کنی، من عاشق یکیم ولی می‌ترسم برم جلو. آخه نمی‌دونم اونم منو می‌خواد یا نه؟! با شنیدن این حرفش دلم هری ریخت. واااای سمن چی؟! بیچاره خواهر کوچولوم!!! سعی کردم حالم رو طبیعی نشون بدم و گفتم: –خب این دخترِ خوشبخت کیه؟! من خواهری برات می‌کنم!! –قول میدی فعلا به کسی نگی؟! فقط اگه تونستی زیرِ زبونش رو بکشی، ببینی اون چه حسی به من داره؟! –باشه پسردایی!! من باهاش یه طوری حرف می‌زنم که متوجه نشه!! نیما چشماش رو بست و تندی گفت: –سمن!! با شنیدن اسمِ سمن، از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، چند بار اسم سمن تو ذهنم اکووو شد. خدایااا نیما هم عاشقِ سمن شده!!  با شنیدن اسمم به خودم اومدم، دیدم نیما هی میگه: –سحر کجایی؟! حالت خوبه؟! حرف بدی زدم؟! سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم و گفتم: –هیچی همین‌جام!!! یادِ یه چیزی افتادم!! حالا چی بگم؟! خونسرد گفتم: –من امروز با سمن حرف میزنم نیما!! کی بهتر از تو؟! مامانت اینا می‌دونند؟! –نه سحر نری بگی!! تو اولین نفری، من مونده بودم این قضیه رو به کی بگم؟! ممنون که تو به فکرم بودی!! –خواهش می‌کنم پسردایی. خودم همه چیو درست می‌کنم، نترس!! من باید دیگه برم. توم میای یا میمونی فعلا؟!  –نه منم می‌خوام برم، یه کاری دارم!! از رو صندلیا بلند شدیم و نیما رفت حساب کرد و اومد. ازم پرسید: –ماشین باهاته، یا برسونمت؟!  –آره، اون‌ور پارک کردم. خب دیگه خیلی خوش گذشت نیما!! کاری نداری؟! –نه، سلام برسون. ممنون سحر بخاطر حرفات!! –خواهش می‌کنم پسردایی، توم مثل شهابی. راستی شهابم اومده!! –جدی!! بتونم میام می‌بینمش!! دلم خیلی براش تنگ شده!! –خوش اومدی!! من دیگه برم. بعد از خداحافظی از نیما، رفتم سمتِ ماشینم. نزدیک خونه بودم، زدم تو سرم!! واااای!!! سریع مسیرم رو تغییر دادم!!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  انقدر خوشحال بودم که یادم رفته بود، مامانم یه لیست برا خرید بهم داده بود!! چندکیلومتری خونمون یه فروشگاهه، وقتایی که میرم خرید معمولا از اونجا خرید می‌کنم. نزدیک فروشگاه ماشینم رو پارک کردم و رفتم تو.  لیستی که مامان داده بود رو درآوردم و یکی‌یکی چیزای که گفته بود رو خریدم. بعد از حساب کرنشون، تو صندوق عقب ماشین گذاشتمشون و سریع رفتم سمتِ خونه !! آخه بعد از مدتا یه خبر خوش قراره به سمن بدم. یادِ چشایِ اشکیش میفتم، دلم می‌شکنه!! گذشته رفتارم با سمن خیلی بد بوده، الان می‌خوام رفتار بدم رو جبران کنم!! وقتی رسیدم خونه، ریموت در رو زدم و ماشین رو داخل حیاط پارک کردم!!! سریع پیاده شدم رفتم سمتِ پله‌ها، اینقدر شوق داشتم، رسیدم دمِ درِ سالن، که در بزنم. آخی گفتم و یادِ خریدا افتادم!!! دوباره برگشتم سمت ماشین، خریدا رو بردم تو. داد زدم: –مامان‌جونم کجاییی عزیزم؟! بیااااا دستام افتادن!!! اینقد داد زدم، خسته شدم. هووووف بلندی کشیدم و خریدا رو گذاشتم تو آشپزخونه.  –چته دختر سر آوردی؟! با شنیدن صدای شهاب، سرم رو سمتِ پله‌ها چرخوندم. با ناز گفتم: –سلاااام داداش جون خودم. –سلام. خوبی؟! تو امروز یه چیزیت هست هااا، سرت نخورده به جایی؟! دستامو مشت کردم و رفتم سمتشو شروع کردم به زدن به بازوهاش.  –خیلی بدی شهاب! چرا مسخرم می‌کنی؟! –خب این داد‌وهوار چیه تو خونه به راه انداختی دختر؟! نمیگی شاید یکی استراحت کنه؟! –نه خیرم الان غروبه، وقت استراحت نیست؟! –مامان یه کم کسالت داشته، داره استراحت میکنه!! –وووای یادم رفته بود، گفت یه کم حالم خوب نیست. سمن کجاست؟! –تو اتاقش. ببینم این دختر چشه؟!  –هیچی. من برم پیشش!! کاری نداری با من؟! –نه شیطون!! پله‌ها رو تند‌تند بالا رفتم، تا رسیدم درِ اتاقِ سمن. تند‌تند نفس می‌زدم. شروع کردم با مشت به در کوبیدن!! انگاری دیووونه شده بودم!! نمی‌گفتم شاید بیچاره خواب باشه!! خوابم باشه، یه خبر توپ براش آوردم الان از خوشحالی خواب از سرش می‌پره!! سیر در آسمونا می‌کردم که یهو زیر پام خالی شد و افتادم زمین. آی بلندی گفتم. وقتی به خودم اومدم، دیدم سمن انگاری بتِ زهرمار بالا سرم وایساده بود! اون موقع به خودم اومدم و فهمیدم. سمن بیچاره خواب بوده با در زدن من، بدجور از خواب پریده و اومده دمِ در و هلم داده!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
  با صدای بلندی گفتم: –چته دیووونه؟! چرا اینطوری می‌کنی؟! –دیووونه تویی که مزاحم خوابم شدی!!! –یه خبر خوب برات داشتم، اگه بهت گفتم!! سمن یه پوزخندی زد و گفت: –خبرِ خوب مگه داریم تو این دنیا؟! –اگه بگم که پس می‌افتادی از خوشحالی!!! ناراحت داشت به سمت اتاقش می‌رفت، گفتم: –سمن درباره نیماست!! تا اسم نیما رو شنید، سریع برگشت سمتم!! –چی شده سحر؟! با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم: –نمیگم. تا تو باشی و اینطوری نکنی!! –جون بابا بگو چی شده؟! –بیا بریم تو اتاقت تا بهت بگم!! رفتیم تو اتاق و نشستیم رو تخت. با دست زدم رو شونه‌اش و گفتم: –بهم مشتلق بده تا خبر خوبی بهت بدم!! –سحر اذیتم نکن بگو چی شده!! –دیشب با نیما قرار گذاشتم. می‌خواستم زیر زبونش رو بکشم!! –برا چی؟! –ببینم اونم به تو علاقه داره!!! –وواااای سحر چکار کردی؟! بهش گفتی م. سمن فکر می‌کرد من رفتم آبروش رو بردم. صورتش قرمز شد!! برا همین حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: –نه دیووونه. اصلا درباره تو بهش یه کلمه هم نگفتم!! –پس چطوری بهش گفتی؟! تموم ماجرا رو برا سمن تعریف کردم، از سیر تا پیاز ماجرا رو. وقتی تموم کردم یه نفس عمیقی کشیدم   بعدم گفتم: –آره سمن‌جون! اون بیچارهم عاشق دلخسته تو شده!!! سمن مات‌ومبهوت داشت نگام می‌کرد. هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. مجبور شدم به خشونت متوسل بشم!! بله دختره عاشقِ مجنون، یه نیشگونِ محکم از بازوش گرفتم که جیغش رفت به هوا!!! ... نویسنده: 🚫 ڪپی ممنوع است🚫 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗
قسمتهای اول 13 تااز رمانهایی که گذاشتیمــ ❤️ ۴ 📝 نوشته ی👈 سید طاها ایمانی https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/255 ❤️ ۵ 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 📋 66قسمت https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/595 ❤️ ۶ 📝 نوشته ی👈 خواهر ومادر 📋 37قسمت https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/412 ❤️ ۷ 📝 نوشته ی👈 🔱 https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/1162 ❤️ ۸ نوشته ی👈 بهناز ضرابی زاده 📋 265 قسمت 🔮 درباره ی این رمان👇 🎋 خاطرات قدم خیر محمدی ڪنعان🎋 (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) فصل یک https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/1429 ❤️ ۹ 📝 نوشته ی: 🎀 نوع: ✂️ 21 قسمتی https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2138 ❤️ ۱۰ 📝 نوشته ی👈 🎀 نوع: ✂️ 42 قسمتی https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2196 ❤️ رمان 11 📝 نوشته ی👈 🎈 نوع: 📋 171 قسمت https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2312 ❤️ رمان ۳ 📝 نوشته ی👈 🌀 نوع: 🔮 ۱۰۹ قسمت ⚪️ درباره ی رمان👇 ☘ زندگی شهید ایوب بلندی به روایت همسرش https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2616 ❤️ رمان 📝 نوشته ی👈 📋 177 قسمت https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2796 ❤️ رمان 📝 نوشته ی👈 🌀 نوع: مفهومی 📋 58 قسمتی ☘ مقدمه نویسنده👇 این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم . https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/3069 ❤️ رمان 📝 نوشته ی👈 🌀 نوع: 📋 قسمت https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/3167 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
اینجاهم👇 https://eitaa.com/Roumane_mazhabi بصورت لیستی به همه قسمتهای این رمانها میتونید دسترسی پیدا کنید. همینجا از بزرگواری که زحمت تنظیمــ این لیستها رو کشیدن تشڪر میکنمـ💐 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
🌺🍃🌺🍃 من از " باران و سیل " آموخته ام که همیشه باید برایِ روزهای سخت ، آماده باشم تا مشکلات و سختی ها غافلگیرم نکنند . و آموخته ام که هیچگاه خیالم از هیچ چیز ، راحت نباشد ! شاید آسمان ، صاف و آفتابی باشد و ابرهای باران زا پشتِ کوه ها پنهان ! و شاید همه چیز ، به ظاهر ، خوب باشد و سیلی از سختی ها در راه ... این منم که نباید به جایگاه های پست ، قناعت کنم ، این منم که نباید در مسیرِ سیل بایستم ، و این منم که باید بحران های زندگی ام را بهتر از هرکسی مدیریت کنم ... نه سیل ، ویرانگر است ، نه مشکلات ، نه سختی ها ! این ماییم که ریشه هایمان را فراموش کرده ایم ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم بزار عروسی بکنیم و یکم طعم زندگی‌و بچشیم و..☺️ بعد حرف رفتن بزن. اما دیدم رفت‌و بعد یه مدت پیکرش برگشت 🕊 وقتی تو معراج‌شهدا صورتشو نوازش کردم❤️ دیدم از چشماش اشک جاری شد 😔 🕊 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
🌷 🌷 ڪمتر پیش مےاومد ڪه روح‌الله بیڪار باشہ ؛ همیشہ مشغول بود با برنامہ ریزی دقیق و خاص خودش تمام کارهایش را بہ ترتیب انجام مےداد☺️ گاهے بین ڪارهاش ، زمان‌هاے ڪوتاهے پیش مےاومد ڪه وقتش خالے بود ، حتے براے آن زمان‌هاے ڪوتاه هم برنامه‌ریزے داشت ...✔️ یڪ ڪوچڪ همیشہ همراهش بود و در زمان‌هاے خالیش مشغول قرآن خوندن مےشد 👌 ڪتاب زبان انگلیسے و عربـے را هم بہ همراه داشت تا در اوقات بیڪاری زبان بخونہ . روح‌الله براے تڪ تڪ ثانیه‌هاے زندگیش برنامہ داشت ... 😌🌷 🌱 🌹 ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینو میزارم اگه قبل محرم نیتی داریم ازالان شروع کنیم بسم الله... نقل میکرد: این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم. 😭 زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه. بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود 😭😭😭😭😭😭 میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم. گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد. همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم: دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن. رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم: دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟ آبرومونو بردی حالا برو جواب بده... بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد. تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر... اذان مغرب شد... وایسادن نماز خوندن... عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ان شاءالله از فردا شروع میکنیم... 😭😭😭😭😭😭😭 میگفت: شام خودن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا. شال و کلا کردم برم نجف. رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین... من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم... میرم نجف و تو کربلا نمیمونم... فقط تو کربلا یه کار دارم! زنم گفت: چی کار؟ گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس... به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی... 😭😭😭😭😭😭😭 هرچی زنم گفت: بمون نرو... منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه... (قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن) خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه. تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟! کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه... آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم... خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو آسید حسین سلام علیکم جوابمو داد سلام علیکم. گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟ بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟! اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت گفت: چی میخوای؟ گفتم: چیو چی میخوام؟ گفت:برای روضت چی لازمته؟ گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام ... بهم گفت: بیا بردار برو گفتم: چیو بردارم برم؟ گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر، نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام... گفتم: من پول ندارم آسید حسین گفت: کی پول خواست از تو؟ سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو همه چیو بار گاری زدیم تموم شد گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره... ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟ اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا... تا این موقعم بیدارن شاگرداش... خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن. نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟ 😭😭😭😭😭😭 اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم... بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم. رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه (یه مساله هست اینجا، اگه شاگردای آسید حسین زودتراز این بنده خدا میرسیدن خونه ، این بنده خدا باید توراه
میدیدشون.اگه بعد از این بنده خدا میومدن.باید این بنده خدا میرسید خونش و اونا میومدن.) رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟ کجا نسیه آوردی؟ بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات. زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟ گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد. زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟ گفتم:چرا؟ گفت:آسیدحسین20ساله مرده گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟ رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم. به زنم گفتم تو برو خونه خودم اومدم تو حرم حسین چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم برات کربلاتونو از دست حضرت عباس بگیرید . "اَ لسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَا الْفَضْلِ الْعباس ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان همراه سلام💐 اگه موافق باشید میخوایم خاطرات حاج آقا حدادپور رو که یکی از طلاب جهادی است در بیمارستان جهت کمک به پرستاران در درمان کرونا براتون بذاریم... یه دوتاشو میذارم اگه موافق باشید ادامه میدیم☺️
✅ ایام تبلیغ کاملا 😂 پرستار اول: آقا مگه با شما نیستم؟ چرا بدون ماسک اومدین داخل؟! گفتم: ببخشید. نشنیدم. بخش پذیرش کجاست؟ پرستار اول: باید برید اورژانس. سرفتون شدیده؟ گفتم: من سرفه نمیکنم. برای کمک اومدم. پرستار اول: آهان ... بازم باید ماسک میزدید! چرا ماسک ندارین؟ گفتم: راستش گرون بود... دو تا بیشتر نتونستم بخرم. اونم دادم به عیال و بچه ها. پرستار اول: باشه حالا ... با من بیایید. رفتیم تا وارد بخش داخلی شدیم که چشمتون روز بد نبینه! تا درش باز شد، بوی وایتکس خورد به صورتم و سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار تا نیفتم و چشمام بسته بودم. پرستار اول با حالتی از فریاد گفت: حاج آقا دست به دیوار نزنین! این چه وضعشه؟ نمیدونین اینجا باید کنترل دست داشته باشید؟ چند بار باید تذکر بدن؟ گفتم: ببخشید ... سرم گیج رفت! پرستار اول: بایدم گیج بره. عادت ندارین به این چیزا . حاج آقا میخوای همین جا با خودم دو تا سلفی بگیری و مثلا بگی منم رفتم کمک بیماران کورونایی و جاتون خالی و همین حالا با یه خانم پرستار یهویی؟! حتی خندمم نمیومد از بس بوی وایتکسش شدید بود. گفتم: من برای سلفی نیومدم. حتی تلفن همراهمم نیاوردم. چند تا هم لباس من دیدید که برای سلفی اومده باشه مرکز بحران که من یکیش باشم؟ یه پوزخند زد و یه ماسک مچاله شده از جیبش درآورد و گفت: بگیر حاجی! اینو بزن که حداقل خودت کورونا نگیری! اینجوری نگاش نکن. استفاده نشده ازش. تو جیبم بوده و مچاله شده. اعتماد کردم و زدم. به نظر نمیومد دختر بدی باشه. سر و وضع و زبونش با تیر و طایفه آخوند جماعت و بلکه مذهبی هامون خیلی فرق داشت اما مشخص بود بدذات نیست. رفتیم داخل. به یه اتاق رسیدیم و دیدم سه چهار تا دکتر و پرستار اونجا هستن. مثل اتاق جنگ دوران دفاع مقدس بود. از بس همه میدویدن و میومدن داخل و مشورت میگرفتن و میرفتن و تلفن مدام زنگ میخورد و حتی فرصت نداشتن نفس بکشن بندگان خدا! گفتم: ببخشید من اومدم کمک! پرستار دوم که خانم مذهبی بود اومد به طرفم و گفت: حاج آقا شما مشکل تنفسی و ریه و آسم و این چیزا ندارین؟ گفتم: نه خدا را شکر! گفت: قرص خاصی مصرف نمیکنین؟ گفتم: نه خدا را شکر! گفت: جسارتا اعتیاد ... منظورم عادته ... عادت به چیز خاصی ... چه میدونستم منظورش چیه؟ خیلی جدی و صادقانه گفتم: چرا ... نوشابه خیلی میخورم. مخصوصا اگه سیاه باشه و غذامون هم خورشتی نباشه! خودش و چند تا مرد و زن همکارش زدن زیر خنده. گفت: اصلا هیچی ... ولش کن ... بلدین غسل و کفن و دفن و این چیزا؟ گفتم: آره خب ... از مرحوم پدر خدا بیامرزم تا الان، سه چهار نفر غسل دادم و کفن کردم و اینا. گفت: بنظرتون میتونین به بیماران روحیه بدین یا همون کارای مربوط به اموات و این چیزا ؟ یه دکتری گفت: اینا در گریوندن و ذکر مصیبت فوق دکترا دارن! تافل دارن! همشون زدن زیر خنده. منم حساس نشدم و باهاشون زدم زیر خنده و گفتم: کلا هر جا نیاز باشه کار میکنم. اما بنظرم برای روحیه دادن به بیماران بد نباشم. خلاصه قرار شد بین تخت ها و بیماران و بخش ها بچرخم و باهاشون خوش و بش بکنم و روحیه بدم و حتی المقدور بخندونم. ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour
✅ ایام تبلیغ کاملا 😂 البته اینم بگم که قبلش کلی آموزش دادن و لباسامو عوض کردن و ... تا اینکه وقتی قرار شد برم کارمو شروع کنم، پرستار اول گفت: حاجی کلاهت درنمیاری؟ گفتم: به خدا نمیخوام باهاش سلفی بگیرم! لبخندی زد و گفت: اون که بعدا مشخص میشه اما حداقل بذار این پلاستیک مخصوص را بکشم رو کلاهت ... گفتم: کلاه نیست ... بهش میگیم عمامه! گفت: خب حالا همین ... عمامه ... که یه وقت کثیف نشه. از دلسوزیش و توجهش تودلم خوشحال شدم و براش دعای خیر کردم. چون دستکش دستم بود، یکی از آقایون اومد وعمامم را از سرم برداشت و با همون پرستار اولیه یه پلاستیک مخصوص دورش کشیدن و میخواستن دوباره بذارن سرم. من حدودا ده سال پیش توسط یه بزرگ و صاحب نفس معمم شدم. چون هم وقتش بود که معمم بشم و هم اگه نمیشدم نمیذاشتن رساله سطح سه (فوق لیسانس) بنویسم و امتحانات درس خارج نمیگرفتن و ... اما از شما چه پنهون، اون لحظه که اون دکتره و خانم پرستاره داشتن عماعمو درست میکردن و پلاستیک مخصوص دورش میکشیدن و بعدش دکتره بسم الله گفت و دستشو آورد به طرفم، و پرستاره هم از پشت سر دکتره روی نوک انگشتاش ایستاده بود که ببینه چطوری میذاره روی سرم و چه شکلی میشم، احساس کردم حقیقتا دارم به صورت واقعی معمم شدم و امام زمان خیلی راضی تره! حس خوبی بود. خدا قسمتتون کنه. رفتم وسط سالن ... وسط همه بیمارانی که روی تخت خوابیده بودند... آدرنالین شیطنتم داشت غلیان میکرد و با حالتی از طنز و لبخند، با صدای بلند و با سبک اون خواننده خاک بر سر گفتم: «سلام گلای روی تخت کوروناییای سر سخت آخوند براتون اومده از تو فضا اومده ...»🤣😂 اولش همه تعجب کردن😳👀 اما خدا آبرومو حفظ کرد😉 چون یهو دیدم صدای خنده پرستار و دکتر و بیمار و خدمه بود که بلند شد...😆😅😂🤣😆😅🤣 گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم محمدم! 😌 و تا از خنده نترکین دست از سرتون بر نمیدارم! ☺️ (و حالا اگه نمیدین دهنمون سرویس کنند، شعر را ادامه دادم اما تا نیم ساعت ملت از خنده غش کرد...) ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 خاطراتی از جنس کرونا پدرم کرونا گرفته بود، بعد ۱۰ روز که پدرم در بیمارستان فرقانی بستری بود خدا رو شکر بهتر شد و دکتر مرخصش کرد توی مسیر تا رسیدن به خونه پرسیدم اذیت نشدی، گفت بیمارستان جای بدیه اونم تو این وضعیت و توی بخش قرنطینه، اولش فکر کردم کارم تمومه پسرم، گفتم خدا نکنه پدرم گفت فردای روزی که بستری شدم اتفاقی افتاد که گریه ام گرفت پدرم با بی حالی گفت یک بیمار معلول ذهنی وارد اتاق کردن و تخت روبروی من خوابوندنش، کرونا گرفته بود مثل من،اصلا حوصله اعلام اینکه چرا این بیمار به اتاق من اوردید نداشتم، گفتم اینم یک بنده خداست، شام اوردن و با بی میلی مشغول خوردن شدم، دیدم بیمار معلول ذهنی چیزی نمیخوره، چند بار اومدن تو اتاق و بهش گفتن غذات بخور و رفتن سرشون خیلی شلوغ بود از غروب یک عده آخوند اومده بودن و کارای بیمارها رو انجام میدادن، باهاشون صحبت میکردن و روحیه میدادن، کارای عجیب میکردن مثلا کف اتاق ها تمیز می کردن، ملحفه ها رو عوض می کردن یا کارای دیگه که گفتنش خوب نیست اما انجام میدادن. ساعت حدود ۱۲ شب شد و یک طلبه وارد اتاق شد و گفت در خدمتم کسی کاری داره و نگاهش افتاد به بیمار معلول ذهنی که هنوز غذاش رو نخورده بود و بیدار بود، آخونده رفت کنارش گفت میخوای بهت غذا بدم که فقط نگاهش کرد، آخونده قاشق برداشت و تمام غذا رو قاشق قاشق گذاشت دهنش، سیر که شد براش تختش رو درست کرد و خیلی اروم گرفت خوابید. فهمیدم گرسنه اش بود و خوابش نمی برد گریه ام گرفت و تمام وجودم شد امید، امید به اینکه تا وقتی چنین جوان هایی داریم میتونیم هر کاری کنیم تو این چند روز آخوندها هر روز گروه گروه میومدن کارهای بیمارها رو، نظافت بیمارستان و صحبت با بیمارها رو انجام میدادن. به من هر چقدر پول بدهند بعضی کارهایی که انجام میدادن رو انجام که هیچ، بهش فکر هم نمیتونم بکنم خدا عزتشون بده. احسان ╲\╭┓ ╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃 ┗╯\╲