eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 0⃣4⃣ 🔹 بودیم! آتش سنگین بود و همه جا تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. 🔸دور نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از اومدند پایین و داد زدند: ( الایرانی! الایرانی!) و بعد هر چی داشتند ریختند تو آسمون. 🔹نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: (القم! القم، بپر بالا.) صالح گفت: ( ! بازی درآوردند!) عراقی با تفنگ زد به شانه اش و گفت: ( الخفه شو! الید بالا!) نفس تو گیر کرد. شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند. گفت: صداشون ایرانیه. 🔸یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: (رُوح! رُوح!) دیگری گفت: (اقتلوا کلهم جمیعا.) خلیلیان گفت:بچه ها میخوان کنن و بعد رو خوند. 🔹دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و دادن که ببرندمون طرف . 🔸همه و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: ( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!) 🔹هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: ( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.) حاجی گفت: (اونجا چیکار میکنین؟) گفت: (چندتا عراقی دستگیر کردیم.) زدن زیر و پا به گذاشتن! 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣1⃣2⃣ 🌷 💠نحوه شهادت که قبل از اعزام به سوریه را در خواب دید و به او گفت که شما هم شدید. 🌷 🔹در کربلای از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد... تا آخرین ساعات کرد... 🔸موقع عقب نشینی داشت از رد میشد که روی خاکریز یه از پشت خورد و گفت ... و با صورت از بالای خاکریز زمین افتاد... 🔹تیر خورده بود توی شش... و اش خیلی خس خس میکرد و یا حسین و یا زهرا میگفت... 🔸بهم گفت داری؟ گفتم نه... گفت پس جیب خشاب رو باز کن داره رو سینه ام سنگینی میکنه... 🔹جیب خشاب رو که باز کردم شروع کرد گفتن... 🔸گفتم شیخ مجید من میرم کمک بیارم ببرمت... گفت نمیخواد... و لحظاتی بعد شد... پیکر مطهرش هم همونجا موند... 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣7⃣2⃣ 🌷 🔰خاکریز بزرگى که با تکه سنگی فتح شد! 🌷عملیات پنج، شلمچه، اولین گروه خط شکن به سیم خاردار رسید. با باز کردن موانع معبر به عرض حداقل یک متر که گفتنش ساده ولی عمل کردن در آن حجم وسيع میدان مین و در ابعاد مختلف محال⛔️! توسط تخريب چی؛ نیروها عبور کردند. 🌷زمانی که مى خواستند از بگذرند تا سنگرها را منفجر 💥کنند با کمال تعجب متوجه شدند كه یک ضد هوايى آن طرف خاکریز قرار دارد! فرمانده مستأصل شده بود😟 كه جناحینِ چپ و راست عمل کردند و گروهِ وسط ماندند كه چکار کنند⁉️ 🌷تماس گرفته شد 📞و بعد از مدتى یکی از فرماندهان آمد و پرسيد: چه خبر شده؟ مشكل را نشانش دادند. آن شهید بزرگوار🕊 تکه سنگی برداشت و محکم به سمت پدافند پرت کرد🗯. 🌷سنگ پرتاب شده به بدنه پدافند خورد و تِقّى صدا كرد⚡️. پدافندچی از وحشت از پدافند پايين پرید و فرار كرد! فرمانده گفت: بسم الله بفرمایید کار را تمام کنید😄.... ❌ در آن سنگ چه بود؟ ❌ اى كه پرتاب کننده سنگ بود به چه قدرتى جز قدرت وصل بود که پدافند دشمن با وحشت از آن شکست؟ ❌ آيا حال حاضر از آن ایمان برخوردار هستند....⁉️ راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠گوشه ای از رشادت های رزمندگان در دوران جنگ 🔹در عملیات رمضان فرمانده تیپ ۸ نجف که شب🌖 سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشته بود، همچنان در تلاش بود که این صد متر را به هم وصل کند. 🔸«کاظمی» چند راننده نفربر🚁، لودر و بولدوزر از میان بچه های تیپ انتخاب کرد. 🔹او به راننده مأموریت داده بود تا در حد فاصل یک صد متر باقی مانده خاکریز، در مقابل دید👀 دشمن به چپ و راست 🔁حرکت کنند و گرد و خاک🌫 به پا کنند 🔸تا نتواند این رخنه را به خوبی تشخیص داده ودستگاههای را هدف🎯 قرار دهد. خودش هم بلندگویی📣 دست گرفته و بدون ترس در این یک صد متر به چپ و راست میدوید 🔹در حالی که گاهی میخواند گاهی به دستگاهها دستور میداد گرد و خاک🌪 کنند. او علی الدوام میدوید🏃 و دعا میخواند 🔸میگفت: «نفربر گرد و خاک کن، لودر بیل بزن🚜، بیلت را بالا بیاور، بالاتر، بارکالله لودر! آفرین ! نفربر خاک کن خاک کن. الحجه بن الحسن العسگری». 🔹تمامی این کارها در جلو دید انجام میگرفت. همه سینه به سینه ی دشمن، جسورانه✊ در فکر ادامه کار و خاکریز بودند، صحنه ی غریبی بود، تصویر کاملی از شوق و خدمت😍 به اسلام و ایثار و فداکاری. 🔸در این حین راننده یک لودر از فرط خستگی😓 از و به پایین افتاد. بچه‌ها فورا دور و برش را گرفتند، آبی💧 به صورتش زدند. نیز که در آنجا حضور داشت سریعا به بالینش رفت و او را تشویق کرد 👏و از زحمات او قدردانی نمود 🔸اما کس دیگری برای جایگزینی وی نبود ❌ناچار دوباره برخاست و کار را داد. چند دقیقه بعد گلوله توپ💥 به کنار لودر خورد و آن را به آتش🔥 کشید. 🔹راننده لودر نیز شد و به عقب منتقل گردید. در همین لحظات چند با راننده از راه رسیدند. با تلاش بی وقفه اینها خاکریزها به هم وصل شد✅ و نزدیک ظهر کار تمام شد. هر چند چندین تن از رانندگان این وسایل و مدافعان آنها به رسیدند🕊. 📚منبعــ/عملیات رمضان / خاکریز سرنوشت ساز 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎤حاج حسین : 🎈✓جوان دیروز،✓جوان امروز،✓جوان فردا جوان وسط سخت،جوان وسط جنگِ نرم، 🎈جوان دیروز فرار میکرد بِره .. دنبال این بود مادر پدرشو به هرطریقی کنه،شناسنامه شو📖 دستکاری میکرد که بِره جبهه.. 🎈جوان دیروز با اینکه تو بود،شب🌙 قبل درس میخوند📚.. 🎈جوان دیروز دنبال بود.. دنبال این بود باخدا قاطی بشه💞. باخدا بشه..!! 🎈جوان دیروز (عج) رو میخواست😔.. 🎈سختی جنگِ سخت، باگریه های بچه ها،نرم میشد..!! 🎈جوان دیروز باگریه😭 نیمه شب معبر باز میکرد. ش راه باز میکرد.. 🎈جوان دیروز مثل که (س) بهش میگفت چیکار کن..! در جهاد اصغربا نگاه جهاد اکبرپیروز شدیم✌️. 🎈جوان امروز و همه جانبه جنگ نرم. فرمودند:برویدوحقش را ادا کنید✊ 🎈"شهید چمران: وقتی شیپور📣 جنگ زده میشود ، شناخته میشود✔️. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣5⃣ 🌷 🕊❤️ 🌾 تازه در برون مرزی در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی داخل خاک عراق می رفتند..... 🌾برای اینکه ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت: 🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را .من را هم این طور معرفی کرد. دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از ! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!! 🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : ندارم❌!هر روز وقتی برمی‌گشتیم، آب من خالی بود؛ اما بطری پر بود💧. 🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم👀 که بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون .» 🌾یک بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو 🌷 افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت.مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔. 🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد😭 و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭 شده بود و... راوی: محمد احمدیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣1⃣8⃣ 🌷 💠کارفرهنگی 🌾سید نشست روی و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد👊!مشت اون پر از خاک بود روبه من کرد وگفت:"مجید،امروز ى من و تو اینه که این خاکریز رو بدیم و بیاریم توشهرها! " 🌾ابروهایم را جمع کردم. معنی این حرف سید را نمیفهمیدم🗯. خودش توضیح داد و گفت:" و و توپ و تفنگ دیگه تموم شد🚫! ماباید توی شهر، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد🕌، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه . باید بریم دنبال . 🌾باید پیام این هایی که توی خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر."گفتم: خب اگه این کارو بکنیم چی میشه⁉️برگشت سمت من👥 و باصدایی بلند تر گفت:"جامعه میشه. گناه🔞 درسطح جامعه کم میشه. مردم اگه با رفیق بشن💞 همه چی درست میشه. اونوقت جوان ها میشن یار 😍 " 🌾بعد شروع کرد توضیح دادن: "ببین ، ما نمیتونیم❌ چکشی و تند برخورد کنیم.باید بانرمی و آهسته کارخودمون رو انجام بدیم👌 .باید کوتاه و زیبای شهدا🌷 را جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که مارو دعوت کنند. باید برویم دنبال جوان ها. 🌾البته باید قبلش روی خودمان کارکنیم. اگه مثل نباشیم 🚫،بی فایده است😔. کلام ما تاثیر نخواهد داشت." به نقل از مجیدکریمی دوست شهید 📚کتاب علمدار/ انتشارات ابراهیم هادی . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
به روی دفتر دلمـ❤️ نوشته بود #یک_شهید برای #خاطرخدا شما ادامه ام دهید! 🌾من دست بوس توام که ⇜ #خاکریز را لمس کرده‌ای ⇜ #خون را دیدی ⇜ مرگ را به سخره گرفتی😊 ⇜و هم‌چنان در #انتظارشهدشهادت می‌سوزی! «تقدیم به تمامی جانبازان»🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ديروز از هرچه بود گذشتيم، امروز از هرچه بوديم! آنجا پشت بوديم و اينجا در پناه ميز! ديروز دنبال بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود! جبهه بوي مي داد و اينجا ايمانمان بو مي دهد! ! بصيرمان باش تا گرديم و بصيرمان کن تا از برنگرديم! و کن تا نگرديم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣8⃣9⃣ 🌷 💠ما ایرانی هستیم😎✌️ 🔰در سلسله عملیات‌های آزادسازی نبل و (س) یگان ما از خان‌طومان به منطقه‌ی مورد نظر اعزام شد🚌 رزمندگان با شجاعت✌️ در عرض چند ساعت دشمن را کرد. 🔰آتش🔥 تهیه ما بسیار خوب عمل کرده بود. با عقب نشینی دشمن نیروها در دشمن مستقر شدند. خاکریز دوجداره 500 متری و خوبی بود👌 دقایقی بعد دشمن شروع به پاتک کرد. 🔰از هر طرف به سمت نیروهای ما گلوله می‌زدند💥 ولی نیروها عقب نشینی نکردند❌ در گوشه خاکریز و یکی از رزمنده‌ها با هم بودیم👥 با دشمن تقریبا 100 متر فاصله داشتیم. 🔰از رزمنده‌های ایرانی‌🇮🇷 و ‌ترس دارند. صدایشان را می‌شنیدیم که می‌گفتند « ». ولی شک داشتند. دشمن ابتدا تصور کرد، سوری هستیم. ما می‌خواستیم آن‌ها متوجه شوند که ما . 🔰بنابراین وقتی آر‌پی‌جی‌زن دشمن شلیک می‌کرد💥 و می‌گفت «الله اکبر»، ما در پاسخ با صدای بلند می‌گفتیم « ». آر‌پی‌جی به خاکریز اصابت کرد🌫 تا زمانی که هوا رو به روشنایی برود، این کار ادامه داشت. مقدار زیادی مهمات مصرف کردند ⚡️ولی جلو آمدن را به نام مقام معظم رهبری نداشتند🚷 از دست نوشته های شهید📝 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹آنجا پشت #خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز🛋 دیروز دنبال #گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود😔 🔸جبهه بوی ایمـ💖ــان میداد و اینجا #ایمانمان بو میدهد. آنجا بر درب اتاقمان🚪 مینوشتیم #یاحسین فرماندهی ازان توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید🚷 🔹الهی نصیرمان باش تا #بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم⛔️ آزادمان کن تا #اسیر نگردیم. #شهید_علی_شوشتری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🌾 تازه در برون مرزی در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی داخل خاک عراق می رفتند..... 🌾برای اینکه ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت: 🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را .من را هم این طور معرفی کرد. دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از ! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!! 🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : ندارم❌!هر روز وقتی برمی‌گشتیم، آب من خالی بود؛ اما بطری پر بود💧. 🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم👀 که بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون .» 🌾یک بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو 🌷 افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت.مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔. 🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد😭 و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭 شده بود و... راوی: محمد احمدیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 💥 6⃣2⃣ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» 💢از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💢 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💢 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💢 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💢 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💢 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شور و شعف شهید ، هنگام اعزام به خانطومان 🌾در کربلای از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد، موقع عقب نشینی داشت از رد می شد که روی خاکریز یه تیر از پشت خورد و گفت یا زهرا (س) و با صورت از بالای خاکریز زمین افتاد تیر☄ خورده بود توی شش و سینه اش و خس‌خس میکرد و یا حسین و یا زهرا میگفت 🌾بهم گفت آب داری⁉️گفتم نه، گفت پس جیب خشاب رو باز کن داره رو سینم سنگینی میکنه جیب رو باز کردم شروع کرد به شهادتین گفتن، گفتم شیخ مجید من میرم کمک بیارم ببرمت، گفت نمیخواد و لحظاتی بعد شد پیکر مطهرش هم همونجا موند... 🌾قسمتی از شهید حجت الاسلام مجید سلمانیان؛اگر خواستید نذر کنید فقط گناه نکنید بگید نذر می کنم یه روز گناه 🔞نمی‌کنم هدیه به حضرت صاحب الزمان از طرف مجید، یعنی از طرف من این رو انجام بدید... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃برای اولین بار در کوچه پس کوچه های خاطرات بیست سال پیش قدم برمیدارم. در پیچ و خم هفتاد و نه! 🍃 به دنبال نشانی میگردم و عاقبت به خانه اش میرسم. گویی زمان در آن متوقف شده و در و دیوار، بارِ خاطرات دوران را به دوش می‌کشند. 🍃من با این غریبه بودم! همه چیز در شنیده هایم خلاصه میشد. حالا به دنبال مقصدی مشخص، دست را گرفته و پا در این دوران گذاشته بودم تا اینبار دیده هایم را ثبت کنم📝 🍃مقصودم دیدن مردی بود به اسم فتح‌الله. بسته شده بود ولی او هنوز در آن سالها در و محکم ایستاده و حرف هایی داشت که برای منِ تشنه، به قطره آبی می‌مانست ولی برای خودش، هم درد بود و هم درمان! 🍃با به یاد آوردن آنها روح خسته اش درد میکشید ولی دل تنگش آرام می‌گرفت. نمیدانم عاقبت صندلی چرخداری که روزی همدم تنهایی‌اش بود او را خسته کرد یا همین خاطراتش عرصه را بر او تنگ کرد که طاقت نیاورد و از بند زمین رها شد. 🍃رهایی بی قید و شرط پس از چندین سال اسارت در چنگال دردی به اسم !🕊 🍃اسفند هفتاد و نه برای او زمستان نبود ، بهار بود. که بهایش سیزده‌سال همنشینی با بود💔 ✍نویسنده: 🕊به مناسب سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃یکی از شهید ماجرای شهادت علی بسطامی را چنین توصیف می کند: علی بسطامی یکی از مسئولان زبده ی واحد اطلاعات عملیات لشکر۱۱ (ع) بود که در حقیقت از سرداران بزرگ لشکر در زمان جنگ به شمار می رود. آخرین روزی که در کنار او بودم، در قرارگاه بانروشان حضور داشت. 🍃صبح آن روز تعدادی از نیروهای تحت امرش را فرا خواند و به من گفت: "آمبولانسی را که در اختیار داریم، روشن کن تا بازدیدی از مهران داشته باشیم.” من هم آمبولانس را روشن کردم و به اتفاق ایشان و چند نفر دیگر به طرف مهران راه افتادیم. وقتی به مهران رسیدیم، با یکی از گردان به نام ابراهیم محمدزاده و جانشین او، (شهادت همزمان با شهید بسطامی) ملاقات کرد. سپس با ایشان جلسه ای تشکیل داد پس از خاتمه ی گفتگوهایش، به سمت خاکریزهای مرز راه افتادیم. 🍃وقتی به آن جا رسیدیم، به ما گفت: "کنار خاکریز بمانید تا شما را خبر کنم.” از ما فاصله گرفتند و به سمت جلو حرکت کردند. حدود ده، پانزده دقیقه گذشت و هنوز برنگشته بودند. بنابراین دچار دلشوره و تشویش شدیم. درست در همین موقع صدای انفجاری به گوش رسید. من و همراهان رفتیم تا اوضاع را بررسی کنیم. در مسیری که حرکت می کردیم، به کانالی رسیدیم، که یک پیچ داشت، در این لحظه محمود پیرنیا در حالی که بدنش سرا پا آغشته به خون بود، از خاکریزی که جلوتر قرار داشت، بالا آمد و گفت: "به کمک بسطامی بروید!” همراهان به طرف او دویدند تا کمکش کنند؛ اما او برای نجات خودش هیچ درخواستی نداشت. 🍃 هنوز زمین نیفتاده بود که مرتب می گفت: "به کمک بسطامی بروید!” همراهان به من گفتند: شما به سراغ بسطامی بروید. من هم از پایین رفتم  صدایش زدم؛ اما جوابی نشنیدم، همچنان که در حال جست وجو بودم، متوجه شدم، داخل بوته ها و علفزارها افتاده است. علت شهادتش انفجار مین والمر بود. دو ترکش از ترکش ها به سر و پیشانی علی اصابت کرده بود و همان دو ترکش موجب شهادتش شده بود.» 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ اردیبهشت ۱۳۴۲ 📅تاریخ شهادت : ٧ خرداد ۱٣۶٧ 📅تاریخ انتشار : ۶ خرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : مهران 🥀مزار شهید : شهرستان مهران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
من دست بوس توام که را لمس کرده‌ای خون❣ را دیدی مرگ را به سخره گرفتی و هم‌چنان در انتظار می‌سوزی! «تقدیم به تمامی » 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
حاج حسین یکتا روایت میکرد:👇 تنها تو سر پست بود رفتم پست رو تـــحویل بــگیرم دیدم تیر خورده💥تو پیشونیش افتاده کف سنگر ! از غصه از فکرش بیرون نمیرفتم تنها شهید شد🕊 کسی نبود سرشو تو بغل بگیره شب خوابش رو دیدم 😇 گفتم: خیلی ناراحت شدم تنها بودی شدی گفت: بهت بگم تیر که خوردم قبل از اینکھ بیوفتم افتادم تو دامن امام_حسین ...❤️ منم با خود غرق در فکر بودم💭 که ما کجا و اینها کجا ؟! فـــــکر میکنیم میدانیم و میفهمیم اما⚡️ ... از فقط اسم شنیده ایم👂 از فقط دَم زدیم چرا ⁉️ چون مرد میدان نبودیم چون لذت گناه🔥 را بر نگاه (عج) ترجیح میدهیم😔 ! چون از دین فقط ظاهر فهمیده ایم فقط ظاهر ... چون فقط یادگرفته ایم اشک چشمان😭 (ع) را دربیاوریم ...! دلم تنگ شده💗 برای خـودَم ، برای خــودِ گذشتھ ام گذشتھ ای که شبانه🌙 روزش با او میگذشت گذشتھ اے که دَم نمیزدم, عمل میکردم👊 و زندگیے ام را فدایش کرده بودم . اما چھ کردم 😞 با خودم ، با امامم، با زندگے ام ... همھ را زیر کوه بزرگی🌁 از خاک کردم و چسبیدم به دنیا 🌎! دیگر نمیدانم چـھ کنم شده ام از حالم🙁 اما روے بازگشت ندارم انقدر بد بودھ ام که... شهدا مرا نگاھ کنید👀 بازهم همان بی معرفت گناهکار آمده است همانی که هے توبه کرد و هے شکست همان که کربلا را دید👓 و عاشورا را فهمید اما خودش انتخاب کرد مقابل امام زمانش بایستد🖐! دستم را بگیرید؛ مرا ببرید ...! نـگذارید در این دنیا ذره ذره آب شوم💧 یکباردیگرهم قول میدهم✋ کمکم کنید❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh