فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به دل های گرمتان
سلامی بہ قلب پاک و پر مهرتان
آرزو میکنم امروز از
شوق سر ریز باشید
و لبخندی به بلندی آسمان
رو لب هاتون نقش ببندد
سلام صبح بخیر
صبحتون زیبا
مسیر زندگیتون گلباران
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_یازدهم
مامانم بهم پیشنهاددادتوی کنکورشرکت کنم ودرسم روادامه بدم وقتی بارامین مشورت کردم گفت رایان چی
گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکورروگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دوربودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بودولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بودازدوستاش ومن بیشتراوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود
خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهادمامانم کلاس هم رفتم وچون خیالم ازبابت رایان راحت بودبیشتروقتم روصرف خوندن ومطالعه میکردم.ایام عیدبودوخواهرشوهرم همه مارودعوت کردبودبریم شمال برای کارهای ارایشم دوستنداشتم پیش مهسابرم
دوروزبه عیدمونده رفتم پیش ارایشگری که همیشه پیشش میرفتم وکاررنگ مواصلاح روانجام دادم مهساهم که کلا نایاب شده بودچون سرش شلوغ بودشب عیدمهسارفت پیش خانواده اش چون قراربودفرداش بریم شمال من دلم نیومدمادرشوهرم روتنهابذارم وبااصرارزیادباخودم بردمش خونه مامانم
بعدازشام امدیم تادیروقت لباسهای که میخواستیم ببریم روجمع کردم رامین یه پژوخریده بودوقراربودمهسابامابیادصبح که مهسارودیدم نشناختم بااون ابروها وخط چشم خط لب تاتوشده ناخونهای کاشت وموهای بلوندخیلی تغییرکرده بودنمگم زشت شده بودنه اتفاقاخیلی هم به چشم میومدوخوشگل شده بودیه مانتوتنگ قرمزهم تنش بودکه تمام برجستگیهای بدنش معلوم بودمتوجه نگاهای خیره رامین به مهسامیدشدم ومن این نگاهارواصلادوست نداشتم.رامین خیره شده بودتوصورت مهساالبته خب حقم داشت اون همه تغییرزیادعادی نبود من خودمم اول که دیدمش باتعجب نگاهش میکردم من ورایان نشستیم جلومهسامادرشوهرم نشستن پشت مسیرخلوت بودوسطهای راه نگه داشتیم به مادررامین گفتم اگه میشه شمابیایدجلوافتاب رایان رواذیت میکنه من بشینم پشت تامادرشوهرم خواست حرف بزنه مهساگفت من میرم جلوارین عاشق افتاب گرفتنه ورفت نشست جلومیوه جلوبودبرای رامین میوه پوست میگرفت میذاشت جلوش میدونستم بیشترمیخوادلج منودربیاره
یه مسیرکوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رومتوقف کردبه رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه روروی پاش نشونده وجلونشسته بااین حرف پلیس مهساازاینه یه نگاه به من کردخندید بخاطرارین که جلونشسته بودماروجریمه کردن این تازه اول سفربودوقتی رسیدیم خونه خواهرشوهریه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کناردریامهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میادصبح زودمیره مهساگفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشیدکناردریاباشم وقدم بزنم بعدبه رامین گفت فرداصبح زودبریم الان خوب نیست ازپروی این بشرواقعادیگه کم اورده بودم فرداصبح متوجه بیدارشدن مهساشدم ازقصدیه کم سرصدامیکردکه رامین بیدارکنه پسرکوچیکه خواهرشوهرم۷سالش بودکه بیدارشدمهساگفت حسین میای باهم بریم کناردریاطفلک سرش روتکون دادگفت بریم همون موقع رامین بیدارشدگفت خطرناکه تنهابریدبذارمنم میام لباس پوشیدکه سه تایی برن فکرمیکردن من خوابیدم رفتن دم درکه من سریع بلندشدم حاضرشده فاصله خونه خواهرشوهرم تادریاکلاپنج دقیقه بودتابرسن وسط کوچه من رامین روصداکردم گفتم منم میام مهسابایه لحن بدی گفت وابیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کورخوندی دیگه میدون برات بازنمیذارم که هرکاری دوستداری انجام بدی.خلاصه برای ناهارم که رفتیم بیرون تاجای که میتونستم به رامین نزدیک میشدم واجازه اینکه مهسابخوادهرکاری دلش میخوادانجام بده رونمیدادم تا هفتم عیدشمال بودیم وباتمام حرص دادنهای مهساتموم شدبرگشتیم
وقتی هم ازسفرامدیم به دیدبازدیدفامیل رفتیم ومن یه شب خاله ام ومادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا
اون شب خاله ام بامهسابیشتراشناشدن تعطیلات عیدتموم شده وزندگی روال عادی خودش روطی میکرد
مهساسرگرم سالنش بودوهرروزیه تیپ میزدشده بودعین دخترای ۱۷ ساله ازنظرظاهری منم سخت درس میخوندم
نزدیک کنکورشدمن کنکوردادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هرچندمهسادیپلم ردی بودومعلوم بودازهمون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکوررواعلام کردن من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم ازمن خوشحالترمادرم بودوقتی شنیدازخوشحالی فقط گریه میکردرامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم البته من هرچی هم داشتم ازحمایت مادرم بودچون تواین مدت بیشتراوقات رایان رونگهمیداشت برامون غذادرست میکردمیاوردوحتی زمانی که من کلاس کنکورمیرفتم میومدکارهای خونهروانجام میدادهمه جوره منوروحمایت کردهرچندرامین هم مردخوبی وارومی بودکه اهل غرزدن نبودوبهانه گیر نبودوتمام ایناهاباعث شدکه من این موفقیت روباتلاش خودم به دست بیارم،مادرشوهرم چپ میرفت راست میومدمیگفت خداروشکریه دکترم هم داریم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دوازدهم
ولی وقتی مهساشنیدیه تبریک که نگفت بماندگفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هردهنی روبوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم!!میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تامادرشوهرم صدام میکردخانم دکتراخمش میرفت توهم.راه سختی رودرپیش روداشتم چون هم رشته سختیبودهم برای درس خوندن بایدمیرفتم شهری که نزدیک شهرستان مابودوحدودا یک ساعت نیم فاصله داشت
رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه خیلی دوستداشتم رانندگی یادبگیرم هروقت مهسارومیدیم راحت باماشین اینوراونورمیره حسرت میخوردم پیشنهادرامین روباجون دل قبول کردم وخیلی زودهم راه افتادم
مهسااینقدرمشغول کارش بودکه نمیدونست من دارم چکارمیکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روزبعدش رامین برام یه پرایدخریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین روبهم داد بارامین رفتیم یه دورزدیم امدیم توپارکینگ داشتم ماشین روپارک میکردم که مهسارسید
وقتی منوپشت فرمون ماشین دیدنزدیک بودشاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام دادرفت بالاهرچندبرام رفتارش دیگه مهم نبودچون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امدهبودتودستم واینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم
رفت امدمن خیلی راحتترشده بودگاهی مهساروهفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هروقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود.چندماهی گذشت یه روزکه ازدانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم پشت چراغ قرمز
توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بوداول فکرکردم برادرشه
ولی وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشدپسرخاله ام محسن بودبه این موضوع همش فکرمیکردم مهسابامحسن چه کاری میتونه داشته باشه
رایان خونه مامانم بودرفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرادنبالشون نرفتم
رایان بغل داداشمبودباهاش بازی میکردی ازبغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کوگفت نمازمیخونه فکرم هنوزدرگیرچیزی بودکه دیده بودم دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام روکه بارامین خوردیم برگشتیم خونه
توی پارکینگ ماشین مهسانبودساعت یازده شب بودگفتم لابدرفته خونه مادرش فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهربودکه رفتم پیش مادررامین غذازیاددرست کرده بود
گفتم مامان مهمون داری خندیدگفت مهساودوتاازدوستاش قرارناهاربیان خونه بعدازیکربع مهساباشریکش یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم.دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهساکه ضایع شده بودیه اخم به دوستاش کردگفت ازیازده ام که امدم سرپاهستم به بهانه خستگی بااینکه بادوستاشم امده بودازجاش بلندنشدمن تمام کارهاروکمک مادرشوهرم انجام دادم وسفره روپهن کردم ناهارروکه خوردن بازهم همینطورهروقتم نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بودوانگارباکسی داشت چت میکردچون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن درتماس یانه،ولی مهساحواسش جمع بودهروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکردارین دستشویی کرده بودوبومیدادبه مهساگفتم بیاارین روتمیزکن امدسمت ارین گوشی روگذاشت روی اپن تامشغول ارین بودسریع دکمه وسط گوشیش روفشاردادم رمزنداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود ازاونجایی که حافظه قوی یرای حفظ کردن داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم
مهسا دوستاش بعدازیکساعت رفتن منم یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم
داداش کوچیکم تازه ازدانشگاه امده بوددانشجوی سال اول رشته مهندسی برق بودوبامحسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری بایدشماره محسن روبه دست میاوردم.سرصحبت روباعماد بازکردم گفتم ازمحسن چه خبرباتعجب نگاهم کردگفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رومیپرسم عمادشونه ای بالاانداحت گفت نه حالش خوبه.گفتم عمادشماره همراش روبهم میدی عمادکه دیگه شک کردبودگفت چکارش داری مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چندروزپیش دیدم داره سیگارمیکشه عمادگفت محاله اون باشگاه میره ازسیگاربدش میاد گفتم حالاشماره اش بده خلاصه باهرترفندی بودشماره محسن روگرفتم.وقتی گوشیم روچک کردم دقیقاهمون شماره بودکه توی گوشیم سیوبودهرچی فکرمیکردم متوجه نمیشدم چرابایدمهساباپسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتردرارتباط باشه،ازفاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسرخانوادبودوخاله ام برای محسن ارزوهاداشت ومیدونستم دخترعموش سمیراروبراش درنظرداشت چون خاله ام کم بیش درجریان علاقه سمیرابه محسن شده بودواینوبارهاپیش من ومامانم گفته بود
همه اینهابه کنارازبرخوردرامین هم میترسبدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت وخودش روتنهامردخانواده میدونست اون زمان که احساس مسولیت میکرد
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_سیزدهم
من دوروزپشت سرهم کلاس داشتم ونمیتونستم اماردقیق مهساروداشته باشم میخواستم زیرنظربگیرمش شایداطلاعات بیشتری به دست بیارم
پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زودرفت مهساهم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رومیذاره خونه خواهرش بعدمیره سالن منم توی اون فاصله رایان رواماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم وبه بهانه خریدرایان روگذاشتم پیشش رفتم توی مسیری که مهسامیره وایسادم بعدازده دقیقه مهساازجلوم ردشداروم پشتش راه افتادم بافاصله که منونبینه هرچندداشت باموبایلش حرف میزدواصلا حواسش به اطرافش نبودرفت سمت سالنش درروبازکردرفت توبعدازچنددقیقه هم شریک کاریش امد
بیست دقیقه ای منتظرموندم میخواستم دیگه برگردم خونه که مهساامدبیرون بماندکه باصورت بدون مکاپ رفت توولی وقتی امدبیرون انگارمیخواست بره عروسی سوارماشینش شدوحرکت کرد
پشت سرش بازم بافاصله راه افتادم رفت سمت خونه خاله ام وسرچهارراه نزدیک خونه خاله ام وایساد
طولی نکشیدکه محسن امدسوارشدن رفتن تایه مسیری دنبالشون رفتم ولی موندم پشت چراغ قرمزوگمشون کردم به اجباربرگشتم خونه ولی دیگه ازرابطه اش با محسن مطمئن شدم تصمیم گرفتم قبل هرحرف وهرکاری بامحسن حرفبزنم
اون شب انقدرفکرم مشغول بودکه رامین هم متوجه اشفتگیم شده بودگفت مریم چته انگارباخودت درگیری دوسه بارتودهنم امدماجرای مهساروبگم ولی بازپشیمون شدم وحرفی نزدم
صبح به محسن زنگزدم گفتم کاری پیش امده ومیخوام ببینمت متوجه شدم محسنم هم جاخوردولی چیزی نگفت
نزدیک ساعت دوبعدظهرمحسن میرفت باشگاه همون اطراف باشگاه باهاش قرارگذاشتم که ببینمش
رایان رواماده کردم باخودم بردمش توی ماشین منتظربودم که محسن امدزدبه شیشه وسلام کردگفتم بیابشین وقتی نشست رایان روبغل کردمشغول بازی باهاش شدگفت دخترخاله مشکلی پیش امده کاری ازدست من برمیاد
نگاهش کردم گفتم محسن رابطه توبامهساچیه ازسوالم جاخوردگفت هیچی گفتم حاشانکن خودم باهم دیدمتون ومیدونم باهم درتماسیدمحسن یه کم خودش روجمع جورکردگفت بنظرتون شناخت قبل از ازدواج جرمه،باگفتن این حرفش دستام یخ کردگفتم تومتوجه هستی چی داری میگی گفت اره من ومهساحرفهامون روزدیم گفتم خاله خبرداره
محسن گفت زندگی خودمه به مامانم چه ربطی داره توی حرفهای محسن قاطعیت رواحساس میکردم که تصمیمش جدیه
گفتم بس رسمیش کن چون اینجوری اگرکسی ببینه برداشت بدی میکنه
محسن گفت میخوام بامامانم صحبت کنم وبیام خواستگاریش خیلی دوستداشتم بگم محسن داری اشتباه میکنی مهسابه دردت نمیخوره ولی ترسیدم فکرکنه دارم دخالت میکنم چون مثل روزبرام روشنبودکه ازنظراخلاقی وسلیقه خیلی باهم فاصله دارن محسن پیاده شد دوست داشتم برم خونه مادرم ولی اعصابم خیلی خوردبودمیدونستم برم همه چی رولومیدم واگرجلوترازمحسن من قضیه روپخش میکردم فرداهراتفاق بدی میفتادوبه خواسته اش نمیرسیدازچشم من میدیدن
دوروزی ازاین قضیه گذشته بودیه روزکه توراه برگشت بودم خاله ام بهم زنگزدخیلی عصبانی بودفقط دادمیزدبدبیراه نثارمهسامیکرد
بهش گفتم صبرکن برسم خونه بهت زنگ میزنم وقتی رسیدم شماره خاله ام روگرفتم صداش گرفته بودمعلوم بودگریه کرده به روی خودم نیاوردم که ازچیزی باخبرم گفتم خاله خوب متوجه نشدم چی شدگفت بروبه جاریت بگودست ازسرمحسن برداره وگرنه طوردیگه ای باهاش رفتارمیکنم
گفت محسن پاش روکردتویه کفش که مهسارومیخوام
من راضی به این وصلت نیستم چون خیلی باهم فرق داریم پسرمن مجرده من براش ارزوهادارم خجالت نمیکشه نشسته زیرپای پسرمن که جای برادرکوچیکترش هست.مهسایه بچه داره دوسالم ازمحسن بزرگترفقط گوش میدادم حرفهاش که تموم شدگفتم خاله مقصراصلی پسرخودته اون نخوادمهسانمیتونه مجبورش کنه به ازدواج
خاله ام گفت پسرمن نمیفهمه گفتم باهاش صحبت کن گفت باهاش دعوامون شده ول کرده ازخونه رفته
خلاصه این کش مکش بین خاله ام ومحسن ادامه داشت تابلاخره محسن موفق شدخاله ام روراضی کنه بیان خواستگاری هرچنداین وسط میدونستم تحریکهای مهساهم بی تاثیرنیست خبرش به گوش رامین ومادرشوهرمم رسیدمادررامین هیچی نگفت ولی میشدتوی حرفهاش فهمیدکه اونم راضی نیست
رامین هم راضی نبودولی من قانع اش کردم که دخالتی نکنه برای پنجشنبه هماهنگ کردبودن
خاله ام باخانواده اش بیان خواستگاری وپدرمادرمهساهم امده بودن خونه مهسا
من دوستنداشتم حضورداشته باشم چون میدونستم خاله ام قلباراضی نیست ونمیخواستم دخالتی داشته باش حتی رامین هم خودش نرفت اون شب رفتیم خونه مادرم ومادرشوهرمم نرفته بوبالافقط خانواده مهساوخاله ام بودن اخرشب بودکه خاله ام زنگزدبه مادرم وباناراحتی گفته بودحرفهازدشدوقرارماه بعدعقدکنن ازاینهمه عجله برای این وصلت متعجب بودم..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_چهاردهم
قراربودماه بعدمهساومحسن عقدکنن خاله ام اصلاخوشحال نبوددولی مامانم سعی میکردخاله ام رواروم کنه وقانعه اش کنه اگراین انتخاب محسن شماهم به خواسته اش احترام بذارید
این وسط رامین هم خیلی عصبی بودیه جورای مهسابااین کارش خودش روازچشم مادرشوهرم ورامین انداخته بودتوی حرفهاورفتارهاشون این روقشنگ حس میکردم
اونای که تادیروزمهساروروی چشماشون میذاشتن الان دیگه وجودش براشون مهم نبود
هرچندمهساحق زندگی کردن داشت ولی شایدانتخابش درست نبود
چندروزی ازخواستگاری گذشته بودکه من مهساروتوی راپله دیدم بهش سلام کردم وگفتم مبارکه گفت به کوری چشم خاله ات من بامحسن ازدواج میکنم به مادرت بگودخالت نکنه گفتم مادرمن اهل دخالت کردن نیست مهسا همنجوری که داشت میرفت پایین گفت اون داره مادرمحسن روپرمیکنه فکرنکن نمیفهمم من به هیچ کس حق دخالت نمیدم
مهسانیومده داشت همه روبه جون هم مینداخت تارسیدم خونه زنگ زدم به مامانم گفتم مهساچی گفته وازش خواستم کوچکترین دخالتی نداشته باشه حتی ازروی دلسوزی محسن ومهسامیرفتن خریدهای قبل عقدرومیکردن من ازطریق دخترخاله ام درجریان قرارمیگرفتیم محسن درامدانچنانی نداشت وبیشترپول خریدهاروبادعواازشوهرخاله ام میگرفت خاله ام میگفت مهساخریدکه میره دست روی گرونترینهامیذاره ومحسن مجبوره کمبودمالیش روازپدرش بگیره خلاصه خبرزن گرفتن محسن توی فامیل پیچیدویک هفته مونده به مراسم عقدمحسن یه روزگوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بودوقتی جواب دادم صدای یه دخترجوان پیچیدتوگوشیم که سلام کردبعدخودش روسمیرامعرفی کرد شناختمش دخترعمومحسن بودباهاش سلام علیک کردم متوجه شدم داره گریه میکنه میدونستم عاشق محسن بوده گفت جاریت تمام ارزوهای منوخراب کردمنوومحسن رابطه خوبی داشتیم وقراربوباهم نامزدکنیم کاش هیچ وقت ارایشگاه جاریت نمیرفتم که بامحسن بیشتراشنابشه سمیرابرام تعریف کردکه بعدازاشنایی محسن اون شب خونه ماوقتی محسن متوجه میشه مهساارایشگربه سمیرامیگه وچندبارسمیرارومیبره پیش مهساوهمین بردنهای سمیرابه ارایشگاه باعث اشنایی بیشترمهسابامحسن میشه وقتی سمیرابرام تعریف میکردخیلی ناراحتش شدم وبهش گفتم بدون محسن عاشقت نبوده اگرواقعاتورومیخواست دنبال مهسانمیرفت حالاهرچقدرهم که مهسابراش قرقمزه میرفت من سمیرارودرک میکردم چون خودم کشیده بودم ازرفتارهای مهسا
مادرشوهرم دوروزمونده به عقدمهسارفت شمال میدونستم مادرشوهرم برگرده خوابهای بدی واسه مهسادیده من مجبوربودم بخاطرخاله ام شده توی مراسم باشم روزعقدمهسارامین خیلی گرفته بودمیدونستم بخاطربرادرجوان مرگشه خلاصه من رایان روامده کردیم وبارامین مادرم داداشم رفتیم محضرمهساخیلی خوشگل شده بودارین روگذاشته بودپیش دوستش که راحتترباشه!!رامین اروم بهش گفت میدادی به مریم نگهداره به دوستت میگفتی اون یادگاربرادرمه اگریه موازسرش کم بشه خون به پامیکنم بیشترمنظوررامین به محسن بودوفکرمیکنم میخواست بهش هشداربده که مراقب ارین باشه محضرخیلی شلوغ بودیه لحظه چشم انداختم سمیرارودیدم چقدراین دختربه دلم نشسته بودخیلی باوقاروسرسنگین بودمیدونستم به اجبارخانواده اش امده ولی رفتارش خیلی عادی بودحتی بعدازخطبه عقدامدبه محسن مهساتبریک گفت شام همه خونه خاله ام دعوت بودیم غذاازبیرون اورده بودن ماشام روخوردیم بامامانم بلندشدیم امدیم اون شب خونه مادرم موندیم فرداصبح که برگشتیم مهساهنوزنیومده بودنزدیکهای غروب بودمهسابامحسن امدن وسیله برداشتن رفتن دوروزبعدازعقدمحسن مادرشوهرم برگشت من ورامین روصداکردپایین گفت مهسابایدبره ازاینجاخونه وماشین روبایدبذاره میدونستم همون موقع ام که ماشین مسعودروفروختن سندبه نام مهسانزدن
مادرشوهرم گفت ارینم بذاره خودم بزرگش میکنم میدونستم مادره وهرچی باشه توی یکسال ازدست دادن دوتاعزیزبراش خیلی سخت بوده وگرنه قلباراضی به جداکردن ارین ازمهسانبود
رامین گفت مامانم خونه ماشین روخودشم میدونه سهمی توش نداره ولی ارین به وجودمادرش نیازداره شماهم سن سالی ازتون گذشته نمیتونیدبچه داری کنیدزن منم که بادانشگاه رایان درگیره همینجوریشم مامانش نباشه ماول معطلیم باحرفهای رامین یه کم اروم شدرامین زنگزدبه مهساوگفت بیاکارت داریم دم غروب بودباارین امدن مادرشوهرم خیلی سردباهاش رفتارمیکردفقط ارین روبغل میکردقربون صدقه اش میرفت چای میوه برای مهساگذاشتم ولی نخوردمهساگفت سالن مشتری دارم کارم داشتیدبایدبرم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_پانزدهم
مادرشوهرم گفت حالاکه ازدواج کردی بایدبری خونه شوهرت خونه روخالی کن ماشینم ازامروزبذارپارکینگ مهساانگارتوقع این رفتارسردرونداشت گفت من که تااخرعمرنمیتونستم جوانیم روپای پسرمرده توبذارم من تاسالش صبرکردم اگرمن میمردم تاچهلمم پسرت صبرنمیکرد
مادرشوهرم گفت چرابهت برمیخوره نکنه توقع داری شوهرجدیدت روبیاری اینجامنم بگم خوش امدی ازش پذیرایی هم بکنم الان دارم بهت میگم تااخرهفته خالی میکنی مهساگفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه وراستم میگفت مستاجرخاله ام قراربودیک ماه دیگه خونه روخالی کنه
مهساگفت خونه محسن یک ماه دیگه خالی میشه وراستم میگفت مستاجرخاله ام قراربودیک ماه دیگه خونه روخالی کنه مادرشوهرم گفت بروخونه مادرشوهرت یاخونه پدرت این مشکل من نیست مهساخیلی عصبانی بودگفت خوب پرت کردن مادرشوهرم گفت کاش پرمیکردن اتفاقا میخواستم نوه ام روهم ازت بگیرم رامین مریم جان نذاشتن بااین حرف مادرشوهرم مهساگفت هیچ کس نمیتونه ارین روازم بگیره بعدبه من گفت کم فتنه به پاکن که بی جواب نمیذارمت وباعصانیت تمام رفت باپیگیری مادرشوهرم وپیغامهای که برای مهسامیفرستادمجبورشدبامحسن وبرادرش بیان خونه روخالی کردن سویچ ماشینم ازش گرفت ومهسااون خونه روترک کرداین وسط بازمن بایدتحمل میکردم حرفهای مادرشوهرم روکه از دست مهساناراحت بودازطرفی مهساحالاشده بودعروس خاله ام وهمه کارهای مادرشوهرم روازچشم من میدیدمهسارفته بودخونه پدرش واین مدت اینقدرمحسن روبرعلیه من پرکرده بودکه یکی دوباری که دیدمش حتی جواب سلامم نمیداد سعی میکردم اهمیت ندم که اوضاع خرابتربشه یه روز ازدانشگاه که برگشتم رفتم خونه مادرم تارایان روبردارم برم خونمون داداشم عباس نذاشت وبرای شام نگهمون داشت اون شب بهش گفتم داداش عباس توکه الان دیگه شرایطت برای ازدواج خوبه هم کارداری هم وضعیت مالیت داری پیرمیشی هاباخنده گفت خب تواستین برام بزن بالاچه خواهری هستی گفتم چشم شماامرکن دوربرمن تا دلت بخوادخانم دکترتازه دارهست شمااشاره کن سرش روانداخت پایین گفت خانم دکترنمیخوام گفتم خب بهترازخانم دکترسراغ داری گفت سمیرا.داداشم گفت سمیرایه جیغ خفیف کشیدم
داداشم گفت چراجیغ میزنی
باخنده گفتم اخه توذهن خودمم همین بودولی نمیخواستم نظری بدم که بعدابگی توگفتی.ازانتخاب عباس خیلی خوشحال بودم اون شب به مامانمم گفتیم
مامانم گفت میترسم خاله ات ناراحت بشه چون خیلی دوستداشت عروس خودش بشه همیشه ام ازش تعریف میکرد گفتم چراناراحت بشه محسن الان دیگه زن گرفته فکرنکنم دیگه ناراحتی داشته باشه قرارشدمن باسمیراحرفبزنم ونظرخودشم بدونم بعدباخانواده اش حرف بزنیم دوروزگذشت من وقت نکردم به سمیرازنگبزنم مامانم گفت داداشت خیلی پیگیرباسمیراحرف بزن
ازاین عجولی داداشم خندم میگرفت ومتوجه شدم بددلش گیره فرداصبح به سمیرااس دادم ودعوتش کردم خونمون
ساعت سه سمیراامدمثل همیشه یه تیپ باوقارخانومانه زده بودبحث ازدواج روانداختم وگفتم سمیرااگریه کیس خوب برات بیادازدواج میکنی
گفت فعلابه هیچ مردی فکرنمیکنم گفتم بخاطرمحسن گفت نه اونکه دیگه زن داره براش ارزوخوشبختی میکنم
گفتم بس به فکرزندگی خودت باش من برات یه خواستگارخوب سراغ دارم که خیلی هم ازت خوشش امده
چندروزبه من گفتن یادم رفته بهت بگم گفت کیه مریم جان.گفتم عباس برادرم سرش روانداخت پایین هیچی نگفت چندتاعکش توی گوشیم ازعباس داشتم بهش نشون دادم گفتم یادت میادش که
گفت بله توجشن محسن دیدمش گفتم ازهمه نظرمن تاییدش میکنم هم به عنوان خواهرش هم به عنوام یه دوست برای تو
فکراتوبکن بهم خبربده
سمیرا نیم ساعتی موندرفت ازرفتارش نمیتونستم حدس بزنم که خوشش امده یانه
سه چهاروزی گذشت ازسمیراخبری نشدمیدونستم اینقدرحجب حیاداره که خودش پیام بهم نمیده بهش زنگزدم ونظرش روپرسیدم
گفت بایدباخانواده ام حرفبرنیدفهمیدم خودشم راضیه
زنگزدم به مامانم وشماره خونه سمیرارودادم وبرای اخرهفته قرارخواستگاری گذاشتیم
پنج شنبه من ورامینم بامامانم دوتاداداشام رفتیم
خانواده سمیراهم مثل خودش خیلی اروم ودوستداشتنی بودن همون شب توی حرفهای خانواده سمیرامتوجه شدیم نظرشون مساعده
بعدازدوروزخانواده سمیرازنگزدن وبرای دوهفته دیگه قرارنامزدی گذاشتیم
وقتی خاله ام فهمیدخیلی خوشحال شدگفت عباس لیاقت یه همچین دختری روداره
یک هفته ای ازماجرای خواستگاری گذشت وسمیراعباس مشغول خریدهاشون بودن که مادرسمیرابهم زنگزدگفت اگرمیشه بیایدخونمون دلم شورافتادسریه رایان رواماده کردم رفتم وقتی رسیدم دیدم مادرسمیراخیلی ناراحته گفتم چی شده گفت نمیدونم چه جوری بگم ولی امیدوارم ناراحت نشیداگرمیشه اقاعباس برن امروزبیان باپدرسمیرابرن ازمایش بدن باتعجب گفتم چرااگرتست اعتیادمیگیدکه قبل عقدمیدن گفت راستش روبخوایدشنیدیم اقاعباس بیماری بدی دارن..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_شانزدهم
باتعجب گفتم عباس چه مریضی داره که ماخودمون خبرنداریم مادرسمیراهیچی نگفت گفتم خب بگیدماهم بدونیم گفت ایدز چشمام واقعاگردشدگفتم ایدز اونم داداش من کی همچین چرندیاتی گفته به شما مادرسمیراگفت مهم نیست من اولش گفتم ناراحت نشیدیه ازمایشه دیگه
گفتم این حرف کمی نیست یه توهین به من وخانواده ام من بایدبدونم کی این حرف روزده مادرسمیراگفت عروس جاریم گفته فهمیدم کارمهساس گفتم مشکلی نیست هروقت اقای فرخی تشریف داشتن بگیدمن به داداشم بگم برای اطمینان خاطرشمابیان برن ازمایش بدن
ولی بدونیدمهسااین حرف روازروی دشمنی زده وگرنه برادرمن هیچ مشکلی نداره
البته بهشون حق میدادم هرکس دیگه ام شایدبودشک میکردیامیترسید
ازشون خداحافظی کردم امدم بیرون خیلی ازدست مهساکشیده بودم ولی اینکارش دیگه زیادروی بوداونم شایعه دروغ
رفتم جلوی سالنش زنگزدم گوشیش گفتم بیابیرون کارت دارم
وقتی امدگفت چکارداری نگاهش کردم دیدم این چندسال خیلی تحملش کردم الان دیگه دلیلی نداشت مراعاتش روکنم گفتم تاکی میخوای توهرکاری دخالت کنی چراپشت داداشم چرت پرت گفتی خجالت نمیکشی چی بهت میدن
مهساگفت چی میگی بابا گفتم این دیگه زندگی خودم نیست که کوتاه بیام که هرکاری دلت بخوادبکنی شک نکن جلوت وایمیسم
باکمال پرویی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی بااین حرفش کنترلم روازدست دادم هولش دادم عقب پشتش جدول راه اب فاضلاب بودتعادلش روازدست داد افتادتوش
تمام لباسهاش کثیف شدولی خودش چیزیش نشدچون کوتاه بود
شروع کردبدبیراه گفتن رفتم سمت ماشین گفتم دیگه بهت هشدارنمیدم حواستوجمع کن
وقتی رسیدم خونه زنگزدم به مامانم وبرای شام دعوتشون کردم وقتی باعباس امدن جلوی رامین جریان روتعریف کردم وگفتم مهسارفته این چرندیات روگفته
رامین خیلی عصبانی شد ولی عباس داداشم گفت اشکالنداره فردامیرم ازمایش میدم که خیالشون راحت بشه
سرسفره شام بودیم که صدای جیغ دادمهسابه گوشم امدوقتی رفتم توی راپله امدسمت که رامین گفت چه غلطی میکنی اینجابرای چی امدی گورت روگم کن
شروع کردچندتافحش به من دادن که جلوی زنت روبگیرامده جلوی ارایشگاه من روهل داده اگربه محسن بگم که بیچارتون میکنه رامین گفت حقت بودهرکاری کرده دستش دردنکنه تاتوباشی دخالت بیجانکنی الانم ازاینجابرو دیگه ام اینطرفها نبینمت
مادرشوهرم بنده خدا میگفت مهسابروشردرست نکن چرابی ابروبازی درمیاری ماجلوهمسایه هاابروداریم
مهساگفت میرم ولی بدونیدتاریال اخرحق و حقوقم روازتون میگیرم انوقت میفهمیدباکی طرف هستید.قسمت۲۷:مهسااون شب ازلجش شروع کردبه تهدیدکردن ورفت واقعادلم برای محسن میسوخت عملازندگیش رونابودکرده بودبااین زن
صبح مامانم زنگ میزنه به خاله ام وتمام اتفاقهای که افتاده روبراش تعریف میکنه ومیگه یاخودت یامحسن باهاش صحبت کنیددست ازاین کارهاش برداره
خاله ام که ازاولم هم ازمهساخوشش نمیومداینکارش باعث شدبیشترخودش روازچشم خانواده خاله ام بندازه
همون روزخالم میره پیش مادرسمیراومیگه مهساازلج مریم این حرفهاروزده وعباس ازمن وشماهم سالمتره
خلاصه وقتی داداشم زنگ میزنه به پدرزنش ومیگه من مشکلی ندارم بریم ازمایش بدیم کلی ازعباس عذرخواهی میکنن ومیگن این موضوع روفراموش کن
برای اخرهفته که نامزدی بودعباس میزصندلی اجاره کردوپارکینگ روبرای مردهااماده کردن وطبقه اول خونه ام برای خانمها
من رایان روگذاشتم پیش مادرشوهرم وبارامین رفتم خریدلباس یه پیراهن ماکسی خیلی شیک خریدم که کارشده روش شبیه طاووس بود ورامین کت شلوارخریدبرای رایان ومادرشومم خریدکردم
پنج شنبه صبح رفتم ارایشگاه برای اولین بارموهای بلندقهوه ایم روکه تاپایین کمرم بودرودکلره کردم ویه رنگ طلایی روشن گذاشتم روش بعدلنزگذاشتم مکاپ کردم وموهای لختمم یه کم حالت دادم خودمم ازاین همه تغییرمتعجب بودم واسه اولین بارمن اینجوری ارایش مکاپ غلیظ میکردم وموهام روتااون حدروشن کرده بودم چون من عروسی هم نداشتم وتاچندماه پیشم عزاداربودیم بعدازازدواجمم نتونسته بودم اون طورکه میخوام به خودم برسم خوشحالی روتوی چشمهای رامینم میشددیدتوی مجلس همه میگفتن چقدرتوعوض شدی خیلی خوشگل شدی
خنچه عقدخیلی زیبای هم برای سمیراتدراک دیده بودن عباس سمیراهم امدن سمیراهم توی اون لباس سفیدخیلی زیباشده بودمثل یه فرشته بودچون قلب پاکی داشت
همه فامیل امدن غذاروازبیرون تهیه کردبودن باخاله ام داشتم حرف میزدم که سنگینی یه نگاهی رو روی خودم احساس کردم سرم که یه کم چرخوندم دیدم مهساداره نگاهم میکنه البته بهش حق میدادم هرکس ازغروب منو رودیده بودچندثانیه ای خوب نگاهم میکرداولین باربودمحلش ندادم ولی دلم برای ارین تنگ شده بودارین تامادرشوهرم روددیدرفت سمتش اونم بغلش کردمیبوسیدش
اون شب حتی خانواده سمیراهم مهساروتحویل نگرفتن اخرشب که مهمونای غریبه رفتن وفامیل درجه یک موندن مردهاامدن بالا
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
14.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️آرامش یعنی؛
⭐️قایق زندگیتان را،
⭐️دست کسی بسپارید که،
⭐️صاحب ساحل آرامش است
⭐️در این شب زیبا
⭐️از خدای مهربان
⭐️قشنگترین، آرامشبخشترین
⭐️و بهترینها را برایتان آرزومندم
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و تنها خداست
که هر روز صبح از نشان
دادن خورشیدش به آنها که
اهل دیدن هم نیستند،
هرگز خسته نمی شود !
سلام صبحتون بخیر🍃🌺
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفدهم
محسن کنارمهسانشست واصلابه رامین نگاهم نمیکردمیدونستم کارمهسابرام مهم نبود
ولی میشدتوی نگاه محسن به سمیرا یه حس دودلی روازانتخابش دیدکه البته دیگه خیلی دیرشدبودمراسم عقدمهساعباس خیلی ابرومندانه برگزارشدوقراربودیکسال دیگه عروسی بگیرن یک هفته ای ازمراسم عقدگذشته بودکه مهسامهریه اش روگذاشت اجرامادرشوهرم به رامین گفت ماشین روبفروش یه مبلغی هم خودش توی بانک داشت حق وحقوق مهساروکامل بهش پرداخت کردن
مادرشوهرم میگفت فقط بخاطرارین مجبورم مهساروتحمل کنم چون یادگارپسرمه وامیدداشت بزرگترکه بشه بیارش پیش خودش
مستاجرخونه خاله ام رفت ومهسابامحسن اسباب کشی کردن توی اون خونه وزندگی مشترکشون روشروع کردن خداروشکرارامش دوباره به من روی خوش نشون دادوداشتم باخیال راحت درسم رومیخوندم رایان بیشتراوقات پیش مامانم بودمگرزمانهای که مدرسه بودومسپردمش به مادرشوهرم سه ماهی گذشت وتوی این مدت مهساارین رونیاورده بودمادرشوهرم ببینمش چندباری به رامین گفت زنگبزن مهساارین روبیاره ولی رامین بهش زنگ نمیزدچون ازمهسابدش میومد
یه روزکه مامانم مدرسه بودومن کلاس داشتم رایان رواماده کردم وبردمش پایین پیش مادرشوهرم رایان بچه ای نبودکه پشت سرم گریه کنه ولی اون روزتامیخواستم برم میومدجلوی دراپارتمان وگریه میکرد
چندباری تاتوی راپله میرفتم ولی میدیدم خیلی بیقراری میکنه دوباره برمیگشتم مادرشوهرم گفت مریم یکساعتی دیرتربرو امروزقرارارین بیادپیشم اون امدتوبروباهم بازی میکنن سرگرم میشن
گفتم خودتون به مهسازنگزدیدگفت نه به محسن زنگزدم وگفتم ارین روبیارن قرارامروزبیارش
یکساعتی موندم دخترکوچیکه خواهرشم ستاره که هشت سالش بودم امدولی خبری ازمهسامحسن نشدبه مادرشوهرم گفتم خیلی دیرم شدبایدبرم
رایان رومادرشوهرم بغل کردکه باستاره سرگرمش کنه ولی چشم ازمن برنمیداشت میترسیدتنهاش بذارم ای کاش اون روزلعنتی هیچ وقت نمیرفتم
باهرترفندی بودی امدم بیرون رفتم دانشگاه نزدیک ظهربودگوشیم زنگ خوردداشتم ناهارمیخوردم مادررامین بودصداش خیلی گرفته بودگفت مریم جان رایان خیلی بی قراری میکنه همین الان راه بیفت بیا
ازلرزش صداش میترسیدم گفتم مامان حال رایان خوبه به زورحرف میزدگفت اره توفقط زودبیادلم شورافتادبیخیال بقیه کلاسام شدم راه افتادم هرچی گازمیدادم مگه میرسیدم انگارمسیریک ساعت نیمه برام شده بودهزارساعت باهربدبختی بودخودم رو رسوندم خونه ولی کسی خونه نبودسریع همراهش روگرفتم مادرشوهرم جواب دادگفتم کجایدمن خونه ام ولی خونه نیستیددیگه طاقت نیاوردزدزیرگریه گفت بارامین بیمارستانیم بیابیمارستان تودلم خالی
شدگفتم طوری شده گفت بیابهت میگم
باهربدبختی بودرسیدم بیمارستان مادرشوهرم رامین ستاره بودن باندیدن رایان دلم ریخت گفتم رایان کونگاه رامین کردم گریه میکردگفت ازپله هاافتادسرش ضرب دیده توی مراقبتهای ویژه است فعلابیهوشه
ستاره توی حرف رامین پریدگفت نیفتادمن خودم دیدم زندایی مهساهلش دادباارین دعواشون شده بود..ستاره گفت زن دایی مهساهولش دادمن دیدم باارین دعواشون شده بودنگاه رامین میکردم باورم نمیشدمهساتااینقدرپست باشه که بخوادهمچین کاری روبایه بچه دوساله کرده باشه گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشوپاک کردبادستمال کاغذی گفت خداکنه این حرف دروغ باشه
گفتم بچم رومیخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدرعصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من بایدببینمش رفتم سمت بخش.نگهبان پایین گفت کجاخانم
گفتم بایدبرم بالاپسرم بالاست گفت برگه همراه داریدگفتم نه گفت نمیشه
گفتم بایدببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یاباید برگه همراه داشته باشیدیاازبخش بهم زنگبزنن که من بهتون اجازه بدم بری،یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یوکودکان کجاست گفت راهروروبه رورفتم توی راهروازشیشه میشدتقریباتختهارودیدرایان رودیدم روتخت خوابیده بودکلی بهش لوله وسرم وصل بودبادیدنش تواون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدرگریه کردی که نرم لعنت به من بیادکاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیرشدرفتم درورودی یه ذره بازش کردم پرستارگفت خانم تونیاوامدسمتم گفتم توروخداپسرم روازظهرندیدمش من نبودم که اوردنش اینجابذاریدیه لحظه بیام ببینمش
گفت کی شماروراه داده چراامدی بالاممنوع ملاقاته گفتم توخودت مادری میفهمی چی میگم پرستارگفت صبح بیادکترمیاد الان هیچ کاری ازدستت برنمیاد گفتم توروخدابگوحالش چطوره گفت شکستگی جمجمعه گزارش شده توعکسش فعلاهم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدابراش دعاکنید باحرفهاش دنیاتوسرم خراب شدازهمون لای دریه کم نگاهش کردم به ناچارامدم پایین
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هجدهم
نگهبان پایین چپ چپ نگاهم میکردبرام مهم نبودرفتم سمت رامین گفت دیدیش باسرگفتم اره
بادستمال اشکام روپاک میکردم ستاره روصداکردم گفتم بگوبهم چی شده گفت زندایی ارین رایان سراسباب بازی دعواشون شد رایان ازارین ماشین روگرفت دویدتوراپله ارین پشت سرش امدمن ازتوآشپزخونه میدیدمشون
ارین میخواست ازش بگیرش ولی رایان ندادارین شروع کردبه جیغ زدن که زندایی مهساامدماشین روازرایان بگیره
اون نمیدادازش به زورگرفت هولش دادرایان باپشت ازپله هارفت پایین من دویدم مامان جونم صداکردم
زندایی مهساداشت نگاهش میکردگفت خودش افتاد
بعدبامامان جون رفتن بالاسررایان که مامان جون زنگ زدبه دایی اوردنش دکترزندایی هم باارین رفتن خونشون
تواون لحظه قسم خوردم اگربلایی سررایان بیادمهساروزنده نمیذارم پای همه چیشم وایمیستادم
بعدازشنیدن حرفهای ستاره دیگه طاقت نیاوردم بمونم بدون اینکه به رامین ومادرشوهرم بگم راهی خونه خاله ام شدم..مهساگفت اونم دخترهمون مادریه که ازاول چشم دیدن منونداشت الکی میگه توچراباورمیکنی گفتم یه بچه هشت ساله چی ازکینه میدونه که بخواددروغ بگه خلاصه هرچی من میگفتم مهسازیربارنمیرفت اخرسرم بامظلوم نمایی گفت ذهنیتون ازمن بدشدوهمه میخوایدمنوپیش مادرشوهرم ومحسن خراب کنیدومیگفت اگرمن مقصربودم نمیومدم حال رایان بپرسم اون مثل ارینه برام منم نگرانشم بااینکه نمیتونستم حرفهاش روباورکنم ومیدونستم داره فیلم بازی میکنه گفتم بروازاینجارامینم گفت معلوم میشه برودعاکن رایان خوب بشه وگرنه روزگارت روسیاه میکنم خاله ام اصلامحلش ندادحتی چندبارگفت مامان ماداریم میریم خونه اگرمیای بیاببریمت خودش رومیزدنشنیدن وجوابش رونمیداد
اون شب تاصبح بیداربودیم خاله ام کنارمامانم موندفرداصبح رفتیم بیمارستان دکتررایان رودیدیم گفت شکستکی جمجمه داره ولی چون کودک زودخوب میشه فعلادعاکنیدبه هوش بیاد
نمیدونم چرااون لحظه یادضامن اهوافتادم روبه قبله شدم والتماس میکردم که منوازچشم انتظاری دربیاره ورایان چشماشوبازکنه دوروزازبی هوشیه رایان میگذشت که چشماشوبازکرداون روزانگارمن رامین دوباره متولدشدیم خیلی خوشحال بودیم کلی نذرنیازبراش کرده بودیم خداروشکربعدازچندروزموندن توی بخش ومراقبت های ویژه ای که ازش میشدحالش بهترشد
وبعدازده روزترخیصش کردن ولی یه مدت بایدتحت نظردکترمیموند
اکثرفامیل امدن بهش سرزدن واین وسط هروقت ستاره دخترخواهرشوهرم میومدباتمام انکارهای مهساحرفش تکرارمیکردهمه ماازمهسابدمون میومدودوستنداشتیم دیگه ببینیمش
چندماهی گذشت ومن اون ترم بخاطرشرایط بدروحیم نتونستم خوب واحدهای درسیم روپاس کنم برای ترم جدیدثبت نام کردم ومامانم بازنشسته شدمن باخیال راحتتری رایان رومیسپاردم به مادرم
کم بیش ازخاله ام میشنیدم که محسن باخاله ام درگیره ومیگه اپارتمان روبایدبه نامم بزنیدمااینجاحکم مستاجرروداریم خاله ام همه روازچشم مهسامیدیدوهردفعه ام به محسن میگفته زیربارنمیرفت
میگفته به اون ربطی نداره خلاصه محسن باپافشاری ودادبیدادشوهرخاله ام رومجبورمیکنه اپارتمان روبه نامش بزنه چندماهی گذشت مادرحال تدارک عروسی عباس سمیرابودیم تالارگرفتیم خانواده سمیرایه جهیزیه ابرومندبراش تهیه کرده بودن عروسی عباس سمیرابرگزارشدومحسن مهساشرکت نکردن ازعروسی داداشم شیش ماهی گذشت یه روزکه برای کارهای شخصی خودم رفته بودم ارایشگاه دوستم گفت راستی خبرداری مهسامیخوادازایران بره باتعجب نگاهش کردم گفتم کجاگفت دنبال کارهاشه بره المان شریکش بامن دوسته بهم گفت گفتم ولی خاله ام خبرنداره گفت قرارتنهابره.گفت مهساباخاله ات مشکل داره بجزخاله ات باشوهرشم مشکل داره خبرهای جدیدی به گوشم میرسید
متعجب بودم ازاین همه خبر
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_آخر
پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتی اونم تنهاحتمارامین خبرداره
اون روزتارسیدم خونه به مامانم زنگزدم وگفتم چی شنیدم مامانم گفت چندباری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته مادخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاددوستنداره ازش راجب محسن ومهساچیزی بپرسی
خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتماخاله ام خبرداره زیادپیگیرش نشدم ده روزی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیادسرحال نیست رایان روبغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر
نگاهم کردگفت کاش این مهسامیمرداین همه دردسردرست نمیکردگفتم چی شدگفت هرچی طلا پول بودازمحسن گرفته قاچاقی ازایران رفته
باتعجب گفتم قاچاقی چرا
بس محسن چی خاله ام اشکاشوپاک کردگفت کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون روگوش میدادخودش روبدبخت نمیکرد
گفتم چی شده خاله ام گفت خونه روباحیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه مامتوجه بشیم فروخته پول طلاهام برداشته رفته گفتم بس محسن چی
گفت چندوقته بامحسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی ازهم جداشدن تازه یادحرف ارایشگرم افتادم گفتم ارین چی گفت اونم باخودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بودارین یه کم بزرگتربشه ارین بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمیدرفت درخونه مهساایناولی اونااظهاربی اطلاعی میکردن مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکردفقط نفرین مهسامیکرد
رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بودازش خبرنداره وشرایط روحی درست حسابی نداشت هرکس یه حرفی میزدیکی میگفت یه مدت بایکی اشناشده اون گولش زده یکی دیگه میگفت بایه وکیل اشناشده وووو خدافقط میدونست چی شده
شیش ماازاین ماجراگذشت یه روزرامین زودتراز موعدامدخونه گفت دارم میرم ترکیه گفتم چراچی شده گفت ازصبح بهم چندبارزنگزدن ومشخصات مهساروبهم دادن که بایدحتمابرم رامین اون روزرفت دنبال کارهاش یکی دوباردیگه بااون خانمی که باهاش تماس گرفته بودحرفزدوچندروزبعدراهی ترکیه شد خیلی دلم شورمیزدبه رامین همش سفارش می کردم ماروبی خبرنذاره وقتی رسیدترکیه اطلاع دادگفت خبرجدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگزدوگفت باارین داریم برمیگردیم ولی ازحرف زدنش میشدفهمیدزیادحالش خوب نیست مامانم همون شب زنگ زدگفت محسن چندتاقرص خورده وخواسته خودکشی کنه که زودبه دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشومعده دادن بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرامحسن بودکه بخاطرمهساباپدرومادرخودشم درگیرشدواخرشم شداین مهسادرحق محسنم ظلم کرد پروازرامین ساعت دوبعدظهربودوقتی رسیدن مادرشوهرم ارین روبغل کردمیبوسیدش خداروشکرمیکردمادرشوهرم حتی یک کلمه ام ازمهسانپرسیدولی من داشتم ازکنجکاوی میمردم بارامین که تنهاشدم گفتم رامین تعریف کن چی شده گفت مهساباچندنفرایرانی تویه اپارتمان موقتازندگی میکردن تاکارهاشون درست بشه برن
تواین مدت نصف پولهاشو برای رفتن به المان داده به قاچاق چی هاکه اوناهم گولش زدن وپولاشو بالاکشیدن وقتی متوجه میشه سرش روکلاگذاشتن بایکیشون دعواش میشه ولی راه به جای نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه درظاهرحالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش میگه هربلایی سرمن امدتوپسرم روبرسون ایران وشماره من رومیده به دوستش وهمون شب بخاطرخونریزی داخلی مهسافوت میکنه بااینکه درحق خودم وپسرم خیلی بدی کردبودولی ازخبرمرگش ناراحت شدم بیشترازهمه دلم برای ارین میسوخت تواین مدت خیلی لاغرشده بودوازهرچیزی میترسید معلوم بودسفرراحتی روبامهساتجربه نکرده
مادرشوهرم گفت ارین روخودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بودمنم کم بیش هواش روداشتم اوایل بارایان سازگاری نداشت ولی کم کم باهم کنارامدن ومثل وتابرادربودن که طاقت دوری هم رونداشتن
یکسال بعدازبرگشت ارین مادررامین هم براثرسکته قلبی توی خواب فوت کردخیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بودوبارفتنش من خیلی احساس تنهای میکردم بودنش نعمت بود
سرپرستی ارین روعملاماقبول کردیم ومن صاحب دوتاپسرشدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسامحبتم به ارین گاهی بیشترازرایان بودچون نمیخوام کمبودی رواحساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش روداره ومثل یه پدردلسوزهمیشه کنارشه خداروشکرباتمام این سختی هاتونستم درسم روبخونم ویه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کناررامین وبچه هادارم وسپاسگزارخدای بزرگ هستم برای ارامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده
امیدوارم ازاین زندگینامه درسهای بزرگی روکنارم بگیریم بنظرمن بزرگترین درس این زندگینامه بی کینه بودن مریم باوجودبدی که مهسادرحق مریم وپسرش کردولی مریم الان داره پسرش روبزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی
مریم جان روح خیلی بزرگی داری
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii