eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
79 عکس
457 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
۶ماه ازعقدماگذشت تواین مدت مامانم جهیزیه ام روتقریباکامل کرده بودالبته خودمم میرفتم بیرون ازهرچی که خوشم میومدمیخریدم.رسول اخرین امتحانش روکه دادگفت یه جشن سبک بگیریم بریم سرخونه زندگیون میدونستم ازاین بلاتکلیفی رفت و اومد به خوابگاه خسته شده،ازفرداش گشتیم دنبال خونه وبعدازیک ماه تونستیم یه اپارتمان نقلی اجاره کنیم جهیزیه ام روبه کمک پری و خواهرم و مادرم چیدیم.خانواده رسول گفتن مامیخوایم توروستا براتون جشن بگیریم بااینکه ته دلم اصلا راضی نبودم امانتونستمم مخالفت کنم.منو رسول3روزقبل ازجشن رفتیم روستاشون خواهراش تمام کارهاروکرده بودن حتی وقت ارایشگاهم گرفته بودن ومن فقط رفتم پرولباس عروس.روزی که رفتیم لباس پروکنم یکی ازخواهراش گفت مارسم داریم شب عروسی بایددستمال بدی بااین حرفش تودلم خالی شدیه جوری شدم گفتم اخه این چه رسمیه زشته گفت سالهاست توروستامااین رسم بوده واگرکسی دستمال نده به خانمهای که تواتاق نشستن براش حرف درمیارن تویه فرصت مناسب جریانو به رسول گفتم خیلی عصبانی شدگفت این یه مسئله شخصیه به کسی ربطی نداره گفتم کاش اصلانمیومدیم اینجاعروسی بگیریم توشهرچندتادوست و اشنارو دعوت میکردیم تموم میشدمیرفت رسول گفت خواهرم بیجاکرده که این حرف رو زده خواست بره سراغ خواهرش که نذاشتم.به رسول گفتم اگرمخالفت کنی ممکنه بهم شک کنن هزارجورحرف برام دربیارن بایدفکریه راه حل باشیم،رسول یه کم فکرکردگفت بهشون بگو باشه و بقیه اشم بسپاربه من کاریت نباشه انقدربه رسول اعتمادداشتم که بدون چون و چراگفتم هرچی توبگی.پدرمادرم خواهرم به همراه یکی ازخاله هام دقیقاروز عروسی امدن روستا بادیدنشون دیگه حس غریبی بی کسی نداشتم یه ارامش خاصی بابودنشون داشتم انگارپشتم به کوه گرم بود خواهرم همراهم امد ارایشگاه خداییش بهترین ارایشگاه شهربرام هماهنگ کرده بودن ازمیکاپ شینیونم خیلی راضی بودم نزدیک ظهررسول امددنبالم رفتیم اتلیه وباغ برای فیلم برداری عکاسی بعدشم رفتیم روستا.انقدرممهون دعوت کرده بودن که چندتاخونه گرفته بودن برای پذیرایی ازمهموناشون.اون شب همه چی به بهترین شکل ممکن برگزارشد.وقتی مراسم تموم شدبه مامانم گفتم اینارسم دارن دستمال عروس روببینن مامانم بااینکه ازاین رسم رسومهابدش میومدگفت اشکال نداره به نظرشون احترام بذارمخالفتی نکن.وقتی بارسول تواتاقی که برامون اماده کرده بودن تنهاشدم گفتم من چکارکنم بروببین چندنفرتواتاق بغلی باشیرینی منتظرنشستن رسول خندیدگفت نگران نباش بعدبازوش یه کم خراش دادازخونش ریخت رودستمال گفت اینوبهشون بده.میتونم بگم رسول اون شب ابرو من وخانوادم روخریدانقدرشرمندش شده بودم که روم نمیشدتوصورتش نگاه کنم‌رسول پیشونیم روبوسیدگفت من گذشته توروبرای همیشه فراموش کردم توام ازامشب فراموش کن.۳روزبعدازعروسی مابرگشتیم تهران رفتیم سرخونه زندگیمون حاج خانم کادوعروسی بهمون بلیط قطاردادمابرای ماه عسل رفتیم ‌‌مشهد وقتی واردحرم شدم بغضم ترکیدباتمام وجودم توبه کردم ازخداخواستم ببخشم هرچندوجودخدارومن وقتی توزندگیم احساس کردم که حاج خانم روسرراهم قرارداد البته بزرگترین معجزه زندگیم اشنایی بارسول بودکه اونم بازکارخدابود..الان که داستان زندگیم روبراتون تعریف میکنم چندسالی ازتمام این اتفاقات گذشته من صاحب یه دخترپسرنازشدم که فاصله سنیشون۲ساله.رسول تویه شرکت دولتی استخدام شده ازکارش راضیه زندگی ارومی دارم هرچندمشکلات همیشه بوده هست امامن یادگرفتم قوی باشم.حاج خانم یکسال بعدازعروسی مابه رحمت خدارفت ومطبخشم بعداز۶ماه جمع شد.بااینکه پیشمون نیست امایادخاطرش برای همیشه باماست ومن هرپنج شنبه براش خیرات میدم پری۲سال بعدازفوت حاج خانم بایکی تویه رستوران اشناشدازدواج کرد واماخانواده خودم بعداززایمان اولم رابطه بابام باهام بهترشدتونست ببخشم هرچندهنوزم ازگذشته من چیزی نمیدونه... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعداززایمان اولم بابام بادیدن نوه اش دلش به رحم امدرابطه اش باهام بهترشدوبعدازگذشت یکسال من روکاملاپذیرفت وبرای اینکه گوشه کنایه مردم محل رونشنوه خونه روفروخت ازاون محل رفتیم هرچندهنوزم چیزی راجب به گذشته من نمیدونه ولی برادرم همچنان چشم دیدنم رونداره هرمجلسی که من باشم نمیادحتی برای عروسیشم دعوتم نکردمامانم بنده خداخیلی تلاش کردرابطمون رودرست کنه ولی نتونست منم اصراری ندارم بابرادرم رابطه داشته باشم چون نمیخوام وجودم باعث بشه ارامشش بهم بخوره.بعدازعروسیم تا یه مدت توجمع فامیل که میرفتم پچ پچاشون خیلی اذیتم میکردامااونم یه مقطع کوتاه بودکم کم همه چی به روال قبل برگشت من روباوجودرسول پذیرفتن البته رفتاررسولم بی تاثیرنبودانقدرباشخصیت و مودب بودکه خیلی زودجای خودش توفامیل بازکردهمه بااحترام باهاش برخوردمیکردن واما ایسان و رضا.. ایسان یک ماه بعدازعروسیم امددیدنم البته میخواست همون هفته اول بیادولی من هی بهانه میاوردم شایدپشیمون بشه‌چون نمیخواستم دیگه باهاش رابطه داشته باشم ولی انقدرسماجت کردکه یه روزدعوتش کردم خونم هرچندایسان گناهی نداشت ولی من بخاطررضادوست نداشتم باهاش رابطه ای داشته باشم همون یکبارم شددفعه اول اخری که ایسان رودیدم گفتم رسول خیلی دوست نداره من بادوستای دوران مجردیم رابطه داشته باشم.گذشت یه روزکه دخترم‌روبرده بودم بهداشت برای واکنسش پروین روبایه پسرکوچیک دیدم خودش پیش قدم شد امد سمتم احوالپرسی کرد استرس روبه روشدن بارضاروداشتم جوابش روخیلی رسمی دادم جاخوردگفت الهام عوض شدی یادت رفته چقدرباایسان میومدی خونمون تودلم گفتم کاش قلم ‌پام میشکست نمیومد بی قراری دخترم روبهانه کردم ازش خداحافظی کردم چندقدمی که ازش دورشدم گفت راستی ازشوهرت راضی هستی برگشتم سمتش گفتم اره چطور گفت توزندگی حواست جمع کن که مثل من بدبخت نشی گفتم چی شده گفت بایه بچم دارم طلاق میگیرم کاش همون موقع که بچه نداشتم ازاین رضای نامردجداشده بودم گفت دلیل جدایت چیه گفت چندباربهم خیانت کردبخشیدمش ولی هردفعه پررروترشد دیگه نمیتونم تحملش کنم مهریه ام روگذاشتم اجرا.زندگی رضا و پروینم باوجودبچه دوامی نیاوردازهم جداشدن البته من دیگه خبرازرضاندارم نمیخوامم داشته باشم.درسته رضایه نامردبه تمام معناست اماهربلایی که سرم امدمقصرش خودم بودهیچ کس غیرازخودم مقصرنیست امیدوارم ازاشتباهات من درس بگیریدهیچ وقت بامردمتاهل رابطه برقرارنکنید من شانس اوردم که خدایکی مثل حاج خانم ورسول سرراهم قرارداداماهمه مثل من ممکنه شانس نیارن اولین اشتباه بشه اخرین اشتباه زندگیشونه همه چی روببازن به عنوان خواهرکوچیکترازدخترهای کانال میخوام که قدرخودشون روخیلی بدونن وراحت باهرکسی وارد رابطه دوستی نشن داستان من شایدتابه اینجاختم به خیرشده باشه اماهرلحظه استرس این رودارم پدرم یابرادرم گذشته ام روبفهمن واین استرس تاوقتی که نفس میکشم بامنه هیچ کس ارزش این رونداره که ارامش خودت خانوادت روبخاطرش بهم بزنی درپناه حق باشید پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii ساعت ۲ سرگذشت جدید داریم.❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💁‍♀ خانمایی که موی پرپشت میخوان💁‍♀ ♦️داشتن موی جــــــــــذاب و بلند برای یه خانم از واجباته 👌 منم قبلا موهام کم پشـــــــــت بود و ریزش داشت هرجا میرفتم روم نمیشد روسریمو از سرم دربیارم😢 ♻️اما الان جوری موهام خوشگل شده که همه ازم میپرسن چیکارکردی؟ 🧐 منم آدرس کانال این طبیب رو میدم بهشون ، خودت بیا ببین👇 https://eitaa.com/joinchat/829096704Cb962f5550a تادیرنشده توام بیا موهاتو نجات بده👆
روزى روزگارى در يكى از شهرهاى جنوب سرزمينم ايران بدنيا اومدم،قبل از من يك خواهر دارم كه دو سال از من بزرگتر هست و بعد از من دو برادر و دوخواهر ديگه بدنيا اومدن.از لحاظ مالى جزو خانواده هاى رو به متوسط سطح بالا هستيم،جورى كه مادرم هميشه خدا رو شكر مى كنه كه دستمون به دهنمون مى رسه.من از بچگى دختره شيطون و سرخوشى بودم كه با توجه به سن و سالم، حركاتم خيلى بچه تر و از سن و سالم بودو يادم مياد هر وقت مهمون قرار بود برامون بياد، مادرم از يك هفته قبل سفارش مى كرد كه ياسمن، هواست باشه، شيطونى نكنى، با بچه ها شيطونى نكنيد، صداى كسى رو در نيارى، ديگه بزرگ شدى، امسال ديپلم مى گيرى و اين حرفا..از لحاظ ظاهرى بهتون بگم كه كمى درشت هيكل هستم و هيكل و قيافم بيشتر از سنم مى زد و وقتى با خواهر بز رگم بيرون مى رفتيم همه فكر مى كردن كه خواهر بزرگه منم.رنگ پوستم گندمى و رنگ چشمام ذاغ درست همون رنگى كه بيشتر جنوبيا دارن، و موهامم لخت و خرمايى، بين ما خواهرا بابام رو موهامون خيلى حساس بود و مى گفت دخترا نبايد موهاشونو كوتاه كنن و يادم مى ياد مامانم يواشكى مى بردمون ارايشگاه و موهامونو يكم كوتاه مى كرد و مى گفت بايد موهاتون جون بگيره، و تا چند روزى مى بافتشون كه بابايى زيادى متوجه نشه و مى گفت صداتون در نياد كه امروز كجا بوديم.يه مزرعه داشتيم خارج شهر كه بيشتر روزهاى تعطيل و تابستون ها مى رفتيم اونجا و مكان تفريحمون بود، يه سمتشم به رودخونه راه داشت كه تابستونا هميشه مثل ماهى تو اب بوديم.امسالم مثل هر سال تابستون بود و دوره ى دوم دبيرستان رو پشت سر گذاشته بودم و همه حسابى حوصلمون سر مى رفت، همش غر مى زديم كه كى مى ريم مزرعه.بالاخره روزش فرا رسيد همه اماده ى رفتن بوديم، دو ساعتى با شهرمون فاصله داشت و قرار شد دوماهى اونجا باشيم، بابا هم قرار بود اخره هفته ها بياد بهمون سر بزنه.از يك هفته قبل با خواهر برادرامون فقط چمدون اماده مى كرديم و همش چك مى كرديم چيزى از قلم نيوفته. توپ فوتبال، راكت بدمينتون، توپ واسه بازى وسطى، خلاصه هر وسيله ى بازى كه فكرشو بكنين.اونجا بساط ماهيگيرى بابا هم به راه بود و قايق داشتيم و مى رفتيم وسط رودخونه و ماهى مى گرفتيم، اگرم موفق نمى شديم، بابا هميشه مى رفت بازار ماهى و دست پر ميومد خونه و به مامانم مى گفت خانم ببين چه ماهيايى برات گرفتم امروز، مامانم مى گفت بروووو ، خالى نبند معلومه بازار بودى و صيده امروزت از بازار بوده نه رودخونه..روزايى هم كه ماهى و ميگو نبود،بساط كبابمون براه بود.يه هفته ايى بود تو مزرعه بوديم ومشغول بازى و شيطونى.بابا تماس گرفت و گفت اخر هفته عباس اقا اينارو دعوت كرده و قراره دو سه روزى بيان مهمونى پيشمون.عباس اقا از دوستاى قديمى پدرم بود كه سالهاى سال نديده بوديمشون و تهران زندگى مى كردن.اينطور كه مامان مى گفت من و ابجيم پنج شش ساله بوديم كه مارو ديده بودن.تو جنوب رسم بود كه وقتى مهمون قرار بود بياد، به صاحب خونه نمى گفتن كه چند نفره قراره بياد، در خونمون رو به همه باز بود، صاحب خونه هم استرس نداشت و هر چى بود همه با هم مى خوردن و رخت خوابم به تعداد همه بود، هيچ وقت يادم نمى ياد مهمون اومده باشه خونمون و غذا و اينجور چيزا كم بياد.اون روز بعد از تلفن بابا مامان گفت خيلى ساله منيژه زنه عباس اقارو نديدم، اگه درست حدس زده باشم الان پسره بزرگش بايد درسشو تموم كرده باشه، حالا شايد برا ديدن بهاره خواهر بزرگم مى خوان بيان، بايد همه چيزو در نظر بگيريم، وگرنه دليلى نداره بعده اين همه سال سرو كلشون پيدا بشه؟!بعد هم شروع كرد به نصيحت كردن من و بهاره.البته بيشتر بهاره چون از من بزرگتر بود و بعد از گرفتن ديپلمش ديگه درسش رو ادامه نداده بود.من و ابجى بهاره هم هيچ شباهتى به هم نداشتيم نه ظاهرى و نه اخلاقى.ابجى بهاره قدش از من كوتاهتر بودو لاغرتر بود، پوستشم مثل برف سفيد و چشم و ابرو روشن.اونروز قبل اومدن مهمونا دم در خونه رو اب و جارو كشيديم و مامان همش مى گفت بسه ديگه اماده شيد الان مى رسن ها، ميان مى رسن زشته.منم هم مى گفتم بهاره يالا، برو لباس قشنگاتو بپوش، پسره عباس اقا بپسندتت، بدبخت ترشيدى ديگه.شانس بيارى اينا از تهران ميان بپسندنت و شوهر كنى وگرنه تو همين جنوب خودمون اگه خواستگار درست و حسابى اومده بود تا الان بى شوهر نمى موندى. بهاره خيلى خواستگار داشت ولى ولى خودش نمى خواست شوهر كنه منم سر به سرش مى داشتم و مى خنديدم.بهاره هم گفت او بزنه شانس بياريم از تو خوششون بياد تو شوهر كنى برى من از دستت راحت شم، ارزو به دل موندم يه اتاق تكى تو عمرم داشته باشم، يه اتاقى كه هميشه تميز باشه و اينور اونور تنبون جناب عالى و دفتر كتابات پخش نباشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامان گفت بسه ديگه انقدر جرو بحث نكنين حالا شايدم خواستگار نباشن حالا من يه چيز پروندم. شايدم پسراشون ازدواج كرده باشه.بيخيال برين اماده شين.با گفتن اين حرف بهاره رفت تو اتاق لباساشو عوض كنه، منم با لباس تو خونه و كثيف و نامرتبم رفتم سمت رود خونه.بقيه ى خواهر برادرامم داشتن تو اب، شنا مى كردن منم پريدم تو اب و شروع كرديم به بازى وخيس كردن هم ديگه.مى دونستم مامان هم تو اشپزخونه مشغوله وگرنه تا الان سرو كلش پيدا شده بود و غرغر مى كرد.يه دوساعتى گذشت و بهاره رو ديدم از دور داره مياد و پشت سرش يه سرى ادم كه اصلاً نمى شناختمشون.تا بهاره چشمش به من افتاد، مسيرشونو عوض كرد و ديدم داره مى بره سمت ديگه ى مزرعه.حدسم درست بود، بهاره داشت مزرعه رو نشون مهون ها مى دادولى با ديدن ما تو اين وضعيت ترجيح داد مسيرشونو عوض كنه تا اينكه ما فرصتى داشته باشيم تا بريم خونه و اماده شيم.همين كه تو اين افكار بودم و داشتم تك تك همشونو زير نظر مى گرفتم، ديدم يه زنه داره جيغ مى زنه و مى زنه تو سرش، اون طرف تر هم يه پسر بچه ى پنج شش ساله كه داشت تو اب بازى مى كرد و چند دقيقه پيش بغل دستمون بود، حالا وسط ابه و داره دست و پا مى زنه كه غرق نشه. جمعيت همه جمع شدن دوره مادره و پدرش پريده بود تو اب كه بره نجاتش بدهولىانگار شنا بلد نبود و داشت از ملت كمك مى خواست.منم با سرعت هر چه تمام رفتم شنا كردم رفتم وسط رودخونه و پسر بچه رو كه حالا فقط دستش بيرون اب بود از ته ابكشيدم بالا و به ملت اشاره كردم كه گرفتش.برگشتيم سمت ساحل و پسر بچه كه تقريبا از هوش رفته بودو يه مقدار اب بالا اورد و سرفه ايى كرد و بهوش اومد.جيغ و داد هاى مادر و پدره بچه، و كسايى كه تو ساحل بودن تبديل به ذكر شد و همه با هم صلوات فرستادن، يه عده هم از خوشحالى دست زدن بعد هم همه دورو ورمونو گرفتن و تشكر كردن و دعام كردن. . انقدر داد زدن كه بهاره اينا هم فهميدن و اومدن سمت صدا.خودم هم از استرسى كه كشيدم پهن زمين شدم.با صداى بهاره به خودم اومدم و چشمام و باز كردم.سريع سلام كردم و بهاره داشت مهمون هارو بهم معرفى مى كرد و گفت خداروشكر كه اينجا بوديم ونجاتشون دادى.اقايى كه با بهاره بودو هنوز اسمش رو نمى دونستم گفت: كارتون فوق العاده بود.واقعاً دختره با جراتى هستى،خداروشكر بهاره هم نوك دماغش و بالاداد و باناز و عشوه گفت، اينجا از اين اتفاق ها زياد ميوفته، معمولاً كسايى كه اهل جنوب نيستن، ميان تو اب و فكر مى كنن رودخونه ترس نداره، مى رن استخر و دو تا حركت شنا يادمى گيرن ميان تو رودخونه، ولى حالا اين بچه بود ولى ادم بزرگش تو اب غرق مى شه چه برسه به بچه.از جام بلند شدم و بهاره گفت خواهرم ياسمن برادرهام برهان و فواد. خواهر كوچيكترا هم فرشته و سپيده. بچه هاى كوچكتر دست دادن و منم گفتم خوشبختم خوش امديد.خانمى كه با بهاره بود گفت ماشالله هزار ماشالله چقدر بزرگ شدين همتون، بعد رو كرد به پسره بزرگش و گفت حسين ، بهاره و ياسمن خيلى كوچيك بودن كه اومده بوديم جنوب و ديدمشون، برهان سه چهار سالش بود، فوادم تا تازه به دنيا اومده بود،حسين لبخند زد و دستش رو اورد جلو دست داديم و گفت خوشبختم، بعد حسن برادره حسين خودش رو معرفى كردو بعد هم منيژه خانم خواهره خودش مژگان خانم و معرفى كرد . بعد مژگان خانم گفت بچه ها لباساتون خيسه سرما مى خورين بريم داخل خودتون و خشك كنيد.هممون خيس و گلى رفتيم سمت خونه.تو راهه رودخونه تا خونه حسن و حسين و بر انداز كردم و داشتم فكر مى كردم بهاره اصلاً به حسين نمى ياد و از حرف هاى عصرمون كلى خندم گرفت، حسين بهش مى خورد يه مرد بيست و هفت هشت ساله باشه، خيلى جدى و در قالب يك مردخانواده، بچه مثبت ،كه كلا با روحيات بهاره سازگارى نداشت، سبيل كلفتى داشت و موهاى مجعد مشكى، يكم هيكلى بود و زدم به بهاره و گفتم اقاتون! ها نه ببخشيد حاج اقا تشريف دارن؟؟:)).بهاره گفت زهر مار ساكت.از اين لحاظ مى گم با بهاره مچ نبود چون بهاره، دنبال پسراى شيطون و خوشتيپ و مد امروزى بود، ولى حسين يه جورايى بازارى مى زد وحسنم دسته كمى از حسين نداشت و مى شه گفت دو تايى بچه مثبت و كارى بودن. حسن شايد يكى دو سال از من بزرگتر بود... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همگى برگشتيم سمت خونه و به پدر و عباس اقا سلام كرديم و مامانم سريع گفت واى اين چه قيافه اييه تورو خدا؟! بريد سريع لباساتونو عوض كنين،بعدرو كرد به منيژه خانم و مژگان جون و گفت مى بينين توروخدا؟اين بچه ها هيچ وقت بزرگ نمى شن.بعد با چشم و ابرو اشاره كرد كه يعنى ده بريدلباساتونو عوض كنيد ، ابرومونو برديد!اقا حسينم شروع كرد تعريف كردن از اتفاقى كه تو رودخونه افتاده بود، بابا هم رو كرد به بهاره و گفت، ها بابا باز كى غرق شده بود؟انگار كه خيلى اتفاق معمولى بود، چشاى عباس اقا هم چهارتا شده بود و بهاره گفت بچه بود ولى خو ياسمن از اب اوردش بيرون.مى دونيد ديگه محاله يكى بخواد غرق بشه و ما اون دورو اطراف نباشيم و نتونيم نجاتش بديم.از قيافه هاشون تعجب مى باريد و ما هم خونسرد داشتيم تعريف مى كرديم.يه دفعه بابا گفت ياسمن ، نمى خواى لباساتو عوض كنى بابا؟ زشته خو! يه دفعه گفتم چشم الان مى رم. عقب عقب رفتم سمت در خونه و نگاه مهربون حسين رو از پس قيافه ى جدى ومردونش كه با چشماش دنبالم مى كرد ديدم.مژگان جون گفت بذارين راحت باشن ولى مى ترسم سرما بخورن.بعد هم منيژه خانم رو كرد به مادرم وگفت ،اذر خانم درسته كه ما جنوبى نيستيم،ولى با ما راحت باشين، توروخدا، ما رو از خودتون بدونيد. بچن ديگه اب بازى مى كردن و تعطيلاتشونه، مامانم هم لبشو گزيد و گفت چى بگم والا؟صداشون به وضوح ميومد. چون بيرون در نشسته بودن. لباسامو عوض كردم و رفتم سمت پنجره،بهاره اومد بغل دستم و گفت نگاشون كن چى فكر مى كرديم چى شد؟! انگار نه انگار از تهران اومدن،ما كه تهرانى ترينم:))بعدشم جفتمون با هم زديم زير خنده.بهاره گفت نه بابا تيپشون كه خيلى خوبه، ولى اخه من انتظار داشتم دو تا پسره مو ژل زده و يكم امروزى تر..با صداى مامان به خودمون اومديم،مامان گفت سفره رو داخل بندازيم بيرون گرمه شما عادت ندارين.اونا هم از خدا خواسته حرفى نزدن، بعدمامان گفت بهاره، ياسمن كجايين؟سفره رو بندازين.جفتمون پريديم تو اشپزخونه و بساط سفره رو ورداشتيم و رفتيم تو پذيرايى سفره روچيديم، انواع و اقسام ترشى ها،سبزى خوردن هاروهم رو اماده كرديم و اونشب غذا ماهى صبور تو تنور داشتيم با بقالى پلو، كه البته ما جنوبيا بهش مى گيم پلو باقله.خلاصه ناهار و كشيديم و ما بچه ها چون از عصرى شناكرده بوديم و حسابى گشنمون بود،با دست و پنجه رفتيم تو بشقاب.حالا چرا به اين نوع ماهى مى گن صبور؟چون تيغ هاى ريزو فراونى داره،طعمشم بى نظيره، بايد با صبرو حوصله تيغ هاشو جدا كنى و بخورى،براى همين بهش مى گن ماهى صبور.همين جور كه با سر تو بشقاب بوديم و تند تند مى خورديم،سرمو اوردم بالا و ديدم خانواده ى عباس اقا دارن با قاشق و چنگال با ظرافت و خيلى شيك و پيك دارن تيغ هاى ماهى رو جدامى كنن و به سختى مى خورن، نمى دونم چى شد كه يه دفعه گفتم حسين اقا بايد با دست برى تو كارش.حسين اقا سرش و اورد بالا و لبخند زد و گفت همه جوره ماهى خورده بوديم ولى خدايى اين يكى ديگه خيلى سخته خوردنش.مادرشم گفت ولى عجب طعمى داره، بى نظيره.بعد هم كه ديدين ما همه خودمونى هستيم و تعارف نداريم،قاشق چنگالاشونو گذاشتن كنار و با دست شروع كردن.مژگان جون گفت عجب ترشى خوشمزه ايى!مامان گفت كاره دختراس،مى شينن همه دوره هم،و با هم مى گن و مى خندن و ترشى درست مى كنن، انواع لواشك، ماست،منيژه جون گفت چقدر دختر داشتن خوبه، ما كه قسمت نشد دختر دار بشيم .ماشالله دخترات همه از هر انگشتشون هزار تاهنر مى باره.بعده شام من و بهاره تند و تند سفره رو جمع كرديم و رفتيم تو اشپزخونه ظرف هارو شستيم و بعدشم چايى اورديم وهمه دوره هم خورديم.زنونه مردونش كرديم بابا و عباس اقا و پسراش، داشتن راجع به سياست و اينجور چيزا بحث مى كردن كه حسابى حوصله سر بر بود، ما زنا هم نشستيم و راجع به طبخ غذاهاى جنوبى و محلى و اينجور چيزا صحبت كرديم و مامان گفت تا اينجايين براتون يه قليه ميگو هم درست كنم مطمعنم خوشتون مياد.خلاصه تا دوازده شب نشستيم و ديگه وقته خواب بود.رختخواب هارو انداختيم تو اتاق و همه رفتيم و خوابيديم.فردا صبح قبل از همه از خواب بيدار شدم و ساعت طرفاى هفت بود، هر كارى كردم خوابم نبرد،گفتم خوبه تا بيدار شدم برم سمت تنور نون بپزم، كه تا مهمونا بيدار شدن نون ها اماده باشه،راستش نمى دونستم تا كى مى خوابن؟شال مشكى رنگم و دوره سرم مثل عمامه بستم، استينامم زدم بالا و دستامو كردم تو ارد و خمير درست كردم و شروع كردم به نون زدن.بعده يه نيم ساعتى ديدم حسين اقا داره از دور مياد و اومد با لبخند سلام كرد و گفت به به چه بوى نون خوبى.گفتم بفرماييد تا داغه بخورين، مى چسبه.بقيه كجان؟ گفت خوابن،من عادت دارم صبح زود بيدار شم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همونطور كه داشت با دستش يه تيكه نون و جدا مى كرد گفت:چقدر خوبه شما هم زود بيدار مى شين، كلاً از اينكه مى بينم همتون فعالين و پر انرژى لذت مى برم.گفتم نظر لطفتونه.چايى هم دم كشيده بود، يه ليوان چايى هم ريختم براش و گفتم ببخشيد بساط صبحانه تو خونه هست،حالا چايى ميل كنيد تا بريم منزل،نون ها هم داره تموم مى شه. چاييشو داغ داغ سر كشيد و گفت به به عجب طعمى داره.گفتم اره خوب چاى ذغالى كجا و چايى هايى كه هر روز مى خوريم كجا؟راستى اگر مى خواين تو رود خونه شنا كنيد حوله بدم بهتون،گفت نه من شنا بلد نيستم!با تعجب گفتم مگه مى شه؟! گفت اره ديگه.من كلاً از بچگى از اب مى ترسيدم،براى همين هيچوقت سعى نكردم ياد بگيرم، بعدشم كه درسو كارو اينا ديگه هيچوقت فرصت نشد.پرسيدم چند سالتونه؟ گفت بيست و شش سال گفتم خيلى بيشتر مى خوره اخه سبيلاتون يه جورايى..بعد نگاهش كردم ديدم داره مى خنده ، گفت:سبيلام چى؟گفتم هيچى سنتونو برده بالا،بعد تيپتون مثل بابامه.خنديد و گفت چه بانمك!شنيده بودم جنوبيا رك هستن ولى ديگه نه انقدرررر!!!گفتم حرف بدى زدم مگه؟گفت نه راحت باش،پير شدم ديگه انقدر كه از زمان نوجوونيم تو بازار جون كندم. گفتم نه بابا به اين چيزا نيست ،خيليا فكر مى كنن منم سنم بالاى بيست و خرده ايى ساله ولى خوب تازه شونزده سالمه.فقط هيكل گنده كردم:)) گفت خوب موندى ديگه ،نه ولى صورتت دخترونه بچه گونست.گفتم نمى دونم والا. فكر كنم ديگه همه بيدار شدن، بهتره بريم صبحانه.نون هارو پيچيدم تو پارچه و حسين از دستم گرفت و رفتيم سمت خونه.مامان گفت چه به موقع اومدين تازه داشتم سفره رو پهن مى كردم باباتو اقا رضا هم الان ميان ،رفتن سمت رودخونه. سفره رو چيديم و حسين هم خيلى كمك كرد و همه با هم خورديمو ما بچه هارفتيم سمت مزرعه هاى اطراف.بين راه يه عالمه درخت نخل و خرما بود، حسن گفت اووو اينا مال كين؟ كسى مى تونه اينارو بخوره؟ حسين گفت اگه دستت به اون بالاها برسه اره:))گفتم خرما دوست دارين؟ حسين گفت اره. گفتم اين كيفمو نگه دار، گفت مى خواى چكار كنى؟ گفتم الان ميام،شالمو بستم دور درخت و كمرم، بعد عين ميمون رفتم تا بالا ، چند تا شاخه خرما كندم و گفتم داس يا كارد باشه راحتتر مى شه كند.حسن و حسين مى گفتن بابا بيا پايين، رنگشونم زرد شده بود، برهان گفت نترس عمو، ابجيم درخت نورده!بعد همه زدن زيره خنده ولى حسين همش التماس مى كرد مى گفت بيا بابا ما خرما نخواستيم، تا نصفه هاى درخت اومدم پايين ،شالمو باز كردم و پريدم رو زمين.بعد جيغ زدم واىىىىىى كمك...كمرم.حسن و حسين هر دوبا هم گفتن يا ابوالفضل و اومدن بالاسرم خنديدم و گفتم شوخى كردم بابا نترسين .حسن خنديد ولى حسين گفت شوخى خنده دارى نبود.بقيه ى بچه ها هم خنديدن.بهاره باهامون نيومده بود و جوو خانمه گرفته بودش و با بزرگا نشسته بود،پذيرايى مى كرد و كمك مادرم بود. يكم تو زميناى اطراف گشتيم و بهشون معرفى كردم و برگشتيم خونه،وقت ناهار بود ديگه،نهار قرار بود جوجه بخوريم دستامو شستم و شروع كردم به سيخ زدن،منيژه خانم گفت به به ادم واقعا حال مى كنه مى بينه جوونا انقدر پر انرژين،بابا گفت از اولشم ياسمن همينجورى بود،عشق اشپزى و نون پختن و اينا، مامانم گفت برعكسش بهاره مى گفت همه كار به من بگين بكنم، ولى اشپزى من حال و حوصله ندارم مخصوصا اينكه وايستم دم منقل و كباب سيخ بزنم. مژگان خانمم گفت خوبه هر كدوم از بچه هاتون يه طورن.كباب هارو كه اماده شدن و خورديم و هر كى يه جا ولوو شديم و خوابيديم.عصرى با صداى بزرگترا بيدار شدم كه داشتن بساط ميوه و چايى رو اماده مى كردن كه برن بيرون بشينن.برهان و فواد گفتن بريم رودخونه بازى كنيم، منم از خدا خواسته،به بهانه ى اون ها رفتم سمت اب.يه دو سه ساعتى كه بازى كرديم، بهاره اومد سمتمون و تند تند نفس مى زد،گفتم چته؟ چى شده؟گفت:حسين اقا..گفتم:حسين اقا چى؟ چيزى شده؟گفت نه نه، عباس اقا ...گفتم اى بابا ده بگوووو،بالاخره عباس اقا يا حسين اقا؟گفت:عباس اقا تورو برا حسين اقا خواستگارى كرده!!گفتم چى دارى مى گى؟ من چرا؟ برا تو خواستگارى كردن!گفت:نه گفتن برا ياسمن!گفتم:خوب، بابا اينا چى گفتن؟گفت، گفتن رسم نداريم تا دختره بزرگمون شوهر نكرده كوچكه رو شوهر بديم.بعد سرشو انداخت پايين و گفت:ببين ياسى من الان يه مدته با يه پسرى اشنا شدم،اونو مى خوام.كسى خبرنداره ولى به نظرم اگه تو مى خواى ازدواج كنى حسين اقا مرد خوبيه، مى برتت تهران،از اينجا راحت مى شى،تازه اونجا درس مى خونى،برات خونه مى خره، ماشين وضعشم كه خوبه، ما هم ميايم بهت سر مى زنيم.گفتم:اخه تا تو شوهر نكنى كه نمى شه.گفت:چرا تو خودتو موافق نشون بده، منم پشتشو مى گيرم ،مى گم من نمى خوام حالا حالاها شوهر كنم، ياسى نبايد به پاى من بسوزه... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند هیچگاه تو را دست خالی رها نخواهد کرد، اگر از تو میخواهد که چیزی را زمین بگذاری به این دلیل است که میخواهد چیز بهتری را برداری... ساحل دلتون آرام شبتون بخیر و در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
💗با نام خدا به رسم آغاز سلام 🌸با عشق و تبسم و به آواز سلام 💗از سبزترین ترانه ها سرشارید 🌸بر روی گل تک تکتان باز سلام 💗سلام صبحتون بخیر و شادی 🌸۸ مرداد ماهتون 💗سراسر عشق و امید و نیکبختی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گفتم يعنى برم تهران؟بهاره گفت:از خداتم باشه، ديگه چى مى خواى؟گفتم: اره خوشم اومده از حسين، يه جوريه، خيلى مهربونه انگار.بعد بهاره گفت:خوب من برمى گردم،تو يه خورده ديگه بيا،مثلاً از چيزى خبر ندارى، حرف نزن تا بزرگترا بهت بگن.گفتم:باشه، نه بابا حالا هر چى قسمت باشه.بهاره رفت و نشستم رو سنگ بزرگى كه تو اب بود.با چشام برهان و فواد و دنبال مى كردم ولى ذهنم درگيره حسين بود.به نظر ادم خوبى ميومد،حس مى كردم از پشت چهره ى جدى و مردونش قلب مهربونى داره و شايد بتونم در اينده خيلى زياد دوسش داشته باشم. يه نيم ساعتى با خودم فكر كردم،خودم و تو لباس عروسى تصور كردم و اينكه برم مدرسه و به دوستام بگم ارههه منم نامزد دارم، نامزدم تهرانه،خودمم دارم مى رم و اين حرفا.كلاً ادمى نبودم كه پز بدم ولى دوست داشتم وقتى دوستام از نامزداشون مى گن، يااز دوست پسراشون،منم حرفى براى گفتن داشته باشم.تو شهر ما رسم بود كه دخترا زود ازدواج مى كردن، من تا به اين سن نه خواستگار داشتم نه دوست پسر.كلاً هيچ تصورى هم از مرد روياهام نداشتم. درست بر عكس بهاره كه مى گفت شوهر من بايد اينجور باشه، اونجور باشه، قيافش فلان باشه و..اين شد كه جذب حسين شدم.با برادرا برگشتيم سمت خونه، همه بيرون نشسته بودن و حرف مى زدن، تا مارو ديدن ساكت شدن. مامان گفت:بازم كه خاكى برگشتين!از خدا خواسته پريديم تو و رفتم تو حموم.بعدش لباسامو پوشيدم و اومدم بيرون نشستم. خيلى عادى برخورد كردم، يه پرتقال ورداشتم و شروع كردم به پوست كندن، همه با هم حرف مى زدن. يه لحظه سنگينى نگاه حسين رو رو خودم حس كردم. سرمو اوردم بالا ديدم داره نگاهم مى كنه.لبخند زد و منم ناخداگاه نيشم باز شد.ديگه اتفاق خاصى نيوفتاد، سفره رو چيديم و حسين هم باز كلى كمكمون كرد. حسن ولى چسبيده بود به عباس اقاو تو بحث ها شركت مى كرد.حس مى كردم انگار حسين مى خواد حرفى بزنه و دنبال فرصته، ولى تا شب اصلاً وقت نشد.شام و خورديم و جمع و جور كرديم، حسين هم ظرف هارو شست!هر چى گفتم:حسين اقا بذارين من مى شورم قبول نكرد، بهاره هم اروم تو گوشم گفت ول كن بابا داره دلبرى مى كنه!گفتم:اخه زشته بابا مهمونه. اشاره كرد كه بى خيال.همينطور كه داشتيم پچ پچ مى كرديم، حسين گفت، من كلاً دوست دارم تو كاراى خونه كمك كنم.يعنى اصولاً اگه ادم كارى از دستش بر بياد خوبه كه كوتاهى نكنه.بهاره گفت:شرمنده كردين توروخدا.خوش بحال همسر ايندتون.با گفتن اين حرف حسين ازخجالت قرمز شد و ديگه حرفى نزد.بعد از اينكه كارا تموم شد چايى ريختيم.رفتيم و نشستيم، ديروقت بود ولى كسى خوابش نمى يومد، تازه صحبت ها گل كرده بود و فردا بعد صبحانه قرار بود عباس اقا اينا برگردن.به خواهر برادرام گفتم پايه اين بريم وسطى بازى كنيم؟ همه با هم گفتن ايول بريم .مامان گفت اين وقته شب؟ تازه شام خوردين حالتون بد مى شه.گفتم: نهههه مامان توروخدا زياد بالا پايين نمى پريم.يه دفعه برهان گفت عمو حسن شما هم بياين بازى كنيم،حسن اقا گفت اخه با هم بازى كنين ما بزرگيم.حسين اقا گفت پاشو حسن ،دل بچه رو نشكون برو باهاشون بازى كن.حسنم گفت اگه راست مى گى ، خودت برو بازى كن.تو دلم گفتم واى نهههه، گاومون زاييد، همينمون مونده بود با حسين وسطى هم بازى كنيم..حسين اقا گفت باشه عمو دستم و بگير تا بلند شم،برهانم گفت هورااااا،حسن اقا هم گفت، برهان عمو من و نمى برى ديگه؟برهانم گفت:چرا اصلاً همه با هم وسطى خواستم نرم، يه جورايى خجالت مى كشيدم ولى چاره ايى نبود. پاشدم و همه با هم رفتيم تو حياط. كلى بازى كرديم و تك تك بچه ها خسته شدن و يكى يكى رفتن تو جاشون كه بخوابن.من موندم و سپيده و حسين.سپيده گفت:ابجى منم مى رم بخوابم، يه دفعه گفتم باشه الان مى برمت، گفت نه ابجى خودم مى رم تو با عمو باش تنها نباشه.حسين خنديد و لپشو كشيدو گفت چقدر تو مهربونى دختر.منم با خجالت گفتم حسين اقا شما هم برو ،خسته اين فردا هم مسافرين.حسين گفت مى شه يكم حرف بزنيم؟ البته اگه خوابتون نمى ياد؟خودم و زدم به اون راه و گفتم راجع به چى؟به سپيده اشاره كرد و گفت:بذار بره بعد؛)سپيده رفت و من وحسين تنها شديم، چراغاى خونه هم خاموش شد.فقط صداى جيرجيركا شنيده مى شد.حسين بدون مقدمه گفت امروز شما رواز پدرتون خواستگارى كردم، گفتم:خوووب!!!بابام چى گفت؟ قبول كرد؟حسين خنديدش گرفت و گفت مگه بابات بايد قبول كنه؟گفتم:اره خوب بابام راضى باشه، منم راضيم ، بابام بگه نه،منم مى گم نه، من هيچوقت رو حرف بابام حرف نمى زنم.حسين بازم خنديدو گفت:يعنى اصلاً تعجب نكردى؟ گفتم: ها چرا، راستى تعجبم كردم اخه من و چه به عروسى. حالا كو تا ابجى بهاره بخواد ازدواج كنه، بعديش منم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حسين با تعجب نگاهم كرد و گفت:خوب نظره خودت چيه؟دوست دارى با من ازدواج كنى؟ گفتم ، گفتم كه هر چى بابام بگه.حسين كلافه شد و گفت:باشه هر چى بابات بگه ولى دوست دارم از ته دل بگى.دوست دارى زن من بشى؟با خجالت گفتم:حسين اقا اخه روم نمى شه بگم،خنديد و گفت با من راحت باش، بهم بگو حسين گفتم باشه، هم دوست دارم زنتون شم هم نه!حسين گفت خيلى باحالى، حالا بگو چرا اره چرا نه؟گفتم:اره چون فكر كنم شما قلب مهربونى دارى. بعدشم نه چون از خانوادم دور مى شم؛)حسين خنديد و گفت يعنى فقط به همين دليلا كه گفتى؟گفتم:اره حسين گفت: از صداقت و رك بودنت خوشم مياد، خوب ببين اگه به خاطره اين دو تا دليلش باشه،اوليش كه هيچى قلب مهربونم مال تو، بعدشم هر وقت دلت خواست بيا پيش خانوادت يا اونا بيان. باخنده گفتم:اصلاً اگه واقعاً قلبت مهربونه، شما بيا ابادان با ما زندگى كن..حسين گفت خيلى با نمكى،ببين اخه كارو زندگيم تهرانه،بعدشم تو عادت مى كنى نگران نباش.گفتم:اووو حالا كه فعلاً بابام گفته تا بهاره ازدواج نكنه من و نمى دن به شما.يه دفعه حسين گفت:اى شيطونه ناقلا پس مى دونستى از قبل.گفتم:نه و سرم و انداختم پايين و خواستم از خجالت برم زير زمين.گفت:چرا مى دونستى،ببينمت؟ سرم و اوردم بالاوگفتم:خوب اره بهاره عصرى بهم گفت ولى نخواستم كه بگم مى دونم. گفت:اشكال نداره اصلاً بهتر كه مى دونى، من راحتتر مى تونم باهات حرف بزنم. ببين من الان با خوانوادم زندگى مى كنم، ولى توان گذاشتن خونه زندگى براى خودم رو داشتم و دارم ولى هيچوقت نخواستم از خانوادم دور باشم،كلاً تنهايى رو دوست ندارم،براى همين اين كارو نكردم،وضع ماليم خوبه و مى تونم يه زندگى رو جمع و جور كنم.از همسر ايندمم توقعى ندارم،مى دونم هنوز درست و تموم نكردى و شايد بخواى ادامه بدى و هيچ مشكلى ندارم با اين قضييه،اصولاً هم ادم گيرى نيستم،دوستم ندارم نظرم رو به كسى تحميل كنم،علاقه ى شخصى به چيزى ندارم،ادم ارومى هم هستم.راحت بهت بگم با كسى كارى ندارم.گفتم:حسين اقا شما خيلى خوبين ولى گفتم كه فكر نكنم عملى باشه چون تا ابجى بهاره نره خونه ى بخت برا ما شدنى نيست.حسين گفت:تو يك كلام بگو از من خوشت مياد يا نه؟من خودم بقيش و درست مى كنم.بدون اينكه به چيزى فكر كنم چشمامو بستم و گفتم بله من هم به شما علاقه مندم.لبخند رضايت و تو چهره ى مهربون حسين ديدم و گفت:بسپارش دست من.گفتم هر چى خدا بخواد، ولى اگه قرار باشه ما با هم ازدواج كنيم، كى يعنى؟حسين بازم خنديد و گفت؛تا حالا نديده بودم كسى انقدر راحت حرف بزنه!خيلى با نمك حرف مى زنى، هر چى بگم كم گفتم.پاشو بريم بخوابيم،گفتم:حسين حالا بگو كى؟ خو قراره بدونم، بايد به دوستامم بگم،حسين اومد سر به سرم بذاره و گفت حالا ببينيم كى بابات بله رو مى گه!اخمى گفتم مگه نگفتى خودت درستش مى كنى؟خنديد و گفت يا خدا:)) چقدر نمكككك تو به دوستات بگو خيلى زود.گفتم:ان شالله هر چى زودتر بهتر.حسين كه بازم از جواب دادنام جا خورده بود گفت:يعنى انقدر؟گفتم:من خيلى عجولم كلاً دوست ندارم صبر كنم،دوست دارم اگه قراره چيزى بشه زودتر بشه حوصله ندارم صبر كنم تا اون اتفاق بيوفته!حسين گفت:اهان فكر كردم به خاطره منه. مثلاً شايد چون فردا مى رم دلت برام تنگ مى شه:))گفتم يه چيزه خنده دار بگم،كلاً يادم رفته بود كه وقتى برمى گردين دلم بايد براتون تنگ بشه!نمى دونم حسم مى گه زود برمى گردين.حسين گفت:دوست ندارم برم،اولين باره برام همچين احساسى پيش اومده، تو اين دوروزه دلبستت شدم.گفتم:واى توروخدا نگين،خجالت مى كشم. من كجا و شما كجا؟ گفت مگه چيه؟ خيلى هم خوبى،ادم به اين خونگرمى، مهمونوازى، كد بانو..نداريم همچين ادمايى دورورمون..شنيدن اين حرف ها از زبون حسين برام شيرين بود،حس خوبى بهم دست مى داد، حس مى كردم ادميه كه مى تونم بهش تكيه كنم.شايد يك روزى عاشقش مى شدم. همه چيزو سپردم به خدا و دست سر نوشت.بلند شديم و رفتيم بخوابيم،صبح كه بيدار شدم ديدم من اخر از همه بيدار شدم و خجالت كشيدم چون روز قبلش به حسين گفته بودم سحر خيرم و امروز ضايع شده بودم، البته شبم تا چهار صبح نشسته بوديم.ديدم مامان داره تهيه ى غذا مى بينه، گفتم مگه قرار نبود برن؟ مامان گفت چرا بابات اصرار كرد ناهارم بمونن بعد برن. گفتم باشه، يه لقمه نون و پنير گذاشتم دهنم و مشغول سيب زمينى پاك كردن شدم كه يه دفعه بابام صدام زدو گفت ياسمن، يه سينى چايى بريز و بيا اينجا گفتم چشم و با سينى چاى وارد پذيرايى شدم، بابا و عباس اقا و حسين نشسته بودن، چاى رو تعارف كردم و بابا گفت خودتم چاييتو وردار و بشين چشم ضعيفى گفتم و نشستم بغل دست بابام. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بابا بى مقدمه گفت اينطور كه حسين اقا مى گن، شما ديشب حرفاتونو زدين.مى خواستم ببينم نظرت چيه بابا جون؟گفتم:هر چى شما بگين.بابا گفت نظر خودت چيه بابا؟ خجالت مى كشيدم بغضمم گرفته بود و گفتم من اخه من نمى خوام از شماها دور بشم..معلوم بود بابامم از جوابم جا خورده.عباس اقاگفت قول مى ديم نذاريم دلت اصلاً تنگ بشه،هر وقت اراده كنى يا مى فرستيمت بياى،يا بابا اينارو مياريم قبول؟ گفتم:هر چى بابام بگن.بابا گفت هر چند كه رسممونو زير پا مى ذاريم و زياد صورت خوشى نداره، ولى من ديشب با بهاره صحبت كردم.دختره بزرگم كه مشكلى نداره، ما هم سالهاى ساله كه شمارو مى شناسيم، الانم كه خوده ياسمن حرفى نداره، منم موافقتمو اعلام مى كنم.فقط دوست دارم ياسمن امسال ديپلمش رو بگيره،بعد ان شالله برن سره خونه زندگيشون.عباس اقا دستشو گذاشت رو شونه ى پدرم و گفت مباركه،ان شالله خوشبخت بشن.به حسين نگاه كردم و لبخند پيروزى رو تو چهرش ديدم و با لباش بى صدا گفت ديدى گفتم؟:)با چشام جوابشو دادم كه يعنى اره افرين بعد هم بهاره از كنارمون رد شد و بهش اشاره كردم كه يعنى حله.ديگه هر كى يه حالى داشت و همه تو افكار خودشون غرق شده بودن.مادرا هم تبريك گفتن،بابا با صداى بلند اعلام كرد و گفت ،هر چى قسمت باشه،حالا يه مدت بچه ها با هم برن و بيان و ببينن اصلاً تفاهم دارن با هم يانه؟عباس اقا هم گفت بله، فرمايش شما صحيح، ان شالله امروز ما بريم، اخره تابستون شما تشريف بيارين تهران، يا اينكه ما بيايم، تو اين دو سه ماهه ديگه تكليفشون مشخص مى شه، به هر حال ما ياسمن جان رو نشون كنيم،تا بعده مدرسه ها كه سال سومش رو به اميده خدا قبول شد و ديپلمش رو گرفت، برنامه ى عقد و عروسى رو بذاريم البته اگه موافق باشين.از قبل مى دونستم كه نه تنها با حسين ، بلكه با هر كسى ديگه هم تفاهم دارم.كلا ادم متعادلى بودم كه هميشه با همه چى موافق بود،شايد دليل اينكه از حسين خوشم اومد هم همين بود، چون اونم گفته بود كه همچين ادميه!سفره رو پهن كرديم و همه دورهم نشستيم كه مژگان جون يه دفعه گفت عروس خانم بيا بغل اقا داماد بشين.از خجالت سرخ شدم و گفتم چشم و رفتم نشستم كنار حسين.هر قاشق برنجى كه مى ذاشتم دهنم انگار داشتم عسل مى خوردم، خيلى حس خوبى بود.اونروز ديگه با حسين حرفى نزديم وبعد از ناهار رفتن.ما هم بعد رفتنشون نشستيم به حرف زدن و اينكه چه ادماى خوبى بودن و با اينكه از تهران اومده بودن ولى خيلى سريع با ما اخت شدن، البته اصليتشون ترك تبريزى بودن ولى خوب سالهاى سال بود كه تهران زندگى مى كردن.لهجه ى خيلى شيرينى هم داشتن كه به دل مى نشست.موقع خداحافظى يكم دلم گرفت ولى گفتم خدا بخواد اين دو، سه ماهه هم زود مى گذره و نامزد مى كنيم.از اينكه برم تهران حس خوبى داشتم، يادم مياد يه بار زمان بچگيم رفته بودم .فقط مى دونستم تهران خيلى بزرگه و مردمانه متفاوتى داره.چند روزى خيلى به اين قضييه فكر كردم و براى اولين بار تو زندگيم استخاره كردم و خوب در اومد.ديگه بيشتر از قبل از خدا مى خواستم كه همه چيز خوب پيش بره و زودتر ازدواج كنيم.دوست داشتم زودتر برگردم ابادان و به دوستاى مدرسم خبر بدم.توى سه ماه تابستون فقط از طريق تلفن با حسين در ارتباط بودم و بيشتر راجع به كارش حرف مى زد،حسن و حسين هر دوشون با پدرشون كار مى كردن و تو كار فرش بودن و با تبريز كار مى كردن و در رفت و امد بودن.حسين از لحاظ كارى زياد با پدرش هم عقيده نبود و سر همين مسيله با هم اختلاف داشتن،اينو همون اوايل اشناييمون بهم گفت و گفت دوست داره كه زودتر بتونه براى خودش جايى بگيره و مستقل براى خودش كار كنه،براى همين ازم خواست اگر موافق باشم،به جاى تهران اومدن،اولش از تبريز شروع كنيم،چون اينطورى با سرمايه ايى كه حسين داشت،تو تبريز اولاً مى تونست خونه ى بهترى بگيره و بعدش هم با بقيه ى پولش يه مغازه هم اجاره كنه و راه و كاسبى خودش رو راه بندازه.براى منم تهران با تبريز هيچ فرقى نمى كرد،اين شد كه گفتم هر چى صلاحه و من هر جايى كه تو باشى ميام.هر چى بيشتر دوستيمون جلوتر مى رفت،بيشتر حس مى كردم كه خدا مارو براى هم افريده.روزها مثل برق و باد مى گذشت تا اينكه اخر تابستون رسيد و زمان خواستگارى من فرا رسيد.برگشتيم ابادان و اين سرى تو خونمون پذيراى مهمون ها شديم.خونه ى ما زياد بزرگ نبود،با اينكه شش تا بچه بوديم ولى سه تا اتاق بيشتر نداشتيم،با اين حال تعارف زديم كه وقتى عباس اقا اينا اومدن،چند روزى خونه ى ما باشن،كه از شانسمون قبول نكردن و قرار شد برن هتل.بهاره گفت خوبه حداقل مى تونى يكى دو بار بدون مزاحمت با حسين باشى و بهتر بشناسيش.ببين وقتى مى رين بيرون چه جور ادميه؟خسيسه؟غيرتيه؟اخلاقش چه جوريه؟منم ديدم اون سرى همش تو جمع بوديم و زياد نتونستم با حسين راحت باشم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii