eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
77 عکس
456 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان گفت بسه ديگه انقدر جرو بحث نكنين حالا شايدم خواستگار نباشن حالا من يه چيز پروندم. شايدم پسراشون ازدواج كرده باشه.بيخيال برين اماده شين.با گفتن اين حرف بهاره رفت تو اتاق لباساشو عوض كنه، منم با لباس تو خونه و كثيف و نامرتبم رفتم سمت رود خونه.بقيه ى خواهر برادرامم داشتن تو اب، شنا مى كردن منم پريدم تو اب و شروع كرديم به بازى وخيس كردن هم ديگه.مى دونستم مامان هم تو اشپزخونه مشغوله وگرنه تا الان سرو كلش پيدا شده بود و غرغر مى كرد.يه دوساعتى گذشت و بهاره رو ديدم از دور داره مياد و پشت سرش يه سرى ادم كه اصلاً نمى شناختمشون.تا بهاره چشمش به من افتاد، مسيرشونو عوض كرد و ديدم داره مى بره سمت ديگه ى مزرعه.حدسم درست بود، بهاره داشت مزرعه رو نشون مهون ها مى دادولى با ديدن ما تو اين وضعيت ترجيح داد مسيرشونو عوض كنه تا اينكه ما فرصتى داشته باشيم تا بريم خونه و اماده شيم.همين كه تو اين افكار بودم و داشتم تك تك همشونو زير نظر مى گرفتم، ديدم يه زنه داره جيغ مى زنه و مى زنه تو سرش، اون طرف تر هم يه پسر بچه ى پنج شش ساله كه داشت تو اب بازى مى كرد و چند دقيقه پيش بغل دستمون بود، حالا وسط ابه و داره دست و پا مى زنه كه غرق نشه. جمعيت همه جمع شدن دوره مادره و پدرش پريده بود تو اب كه بره نجاتش بدهولىانگار شنا بلد نبود و داشت از ملت كمك مى خواست.منم با سرعت هر چه تمام رفتم شنا كردم رفتم وسط رودخونه و پسر بچه رو كه حالا فقط دستش بيرون اب بود از ته ابكشيدم بالا و به ملت اشاره كردم كه گرفتش.برگشتيم سمت ساحل و پسر بچه كه تقريبا از هوش رفته بودو يه مقدار اب بالا اورد و سرفه ايى كرد و بهوش اومد.جيغ و داد هاى مادر و پدره بچه، و كسايى كه تو ساحل بودن تبديل به ذكر شد و همه با هم صلوات فرستادن، يه عده هم از خوشحالى دست زدن بعد هم همه دورو ورمونو گرفتن و تشكر كردن و دعام كردن. . انقدر داد زدن كه بهاره اينا هم فهميدن و اومدن سمت صدا.خودم هم از استرسى كه كشيدم پهن زمين شدم.با صداى بهاره به خودم اومدم و چشمام و باز كردم.سريع سلام كردم و بهاره داشت مهمون هارو بهم معرفى مى كرد و گفت خداروشكر كه اينجا بوديم ونجاتشون دادى.اقايى كه با بهاره بودو هنوز اسمش رو نمى دونستم گفت: كارتون فوق العاده بود.واقعاً دختره با جراتى هستى،خداروشكر بهاره هم نوك دماغش و بالاداد و باناز و عشوه گفت، اينجا از اين اتفاق ها زياد ميوفته، معمولاً كسايى كه اهل جنوب نيستن، ميان تو اب و فكر مى كنن رودخونه ترس نداره، مى رن استخر و دو تا حركت شنا يادمى گيرن ميان تو رودخونه، ولى حالا اين بچه بود ولى ادم بزرگش تو اب غرق مى شه چه برسه به بچه.از جام بلند شدم و بهاره گفت خواهرم ياسمن برادرهام برهان و فواد. خواهر كوچيكترا هم فرشته و سپيده. بچه هاى كوچكتر دست دادن و منم گفتم خوشبختم خوش امديد.خانمى كه با بهاره بود گفت ماشالله هزار ماشالله چقدر بزرگ شدين همتون، بعد رو كرد به پسره بزرگش و گفت حسين ، بهاره و ياسمن خيلى كوچيك بودن كه اومده بوديم جنوب و ديدمشون، برهان سه چهار سالش بود، فوادم تا تازه به دنيا اومده بود،حسين لبخند زد و دستش رو اورد جلو دست داديم و گفت خوشبختم، بعد حسن برادره حسين خودش رو معرفى كردو بعد هم منيژه خانم خواهره خودش مژگان خانم و معرفى كرد . بعد مژگان خانم گفت بچه ها لباساتون خيسه سرما مى خورين بريم داخل خودتون و خشك كنيد.هممون خيس و گلى رفتيم سمت خونه.تو راهه رودخونه تا خونه حسن و حسين و بر انداز كردم و داشتم فكر مى كردم بهاره اصلاً به حسين نمى ياد و از حرف هاى عصرمون كلى خندم گرفت، حسين بهش مى خورد يه مرد بيست و هفت هشت ساله باشه، خيلى جدى و در قالب يك مردخانواده، بچه مثبت ،كه كلا با روحيات بهاره سازگارى نداشت، سبيل كلفتى داشت و موهاى مجعد مشكى، يكم هيكلى بود و زدم به بهاره و گفتم اقاتون! ها نه ببخشيد حاج اقا تشريف دارن؟؟:)).بهاره گفت زهر مار ساكت.از اين لحاظ مى گم با بهاره مچ نبود چون بهاره، دنبال پسراى شيطون و خوشتيپ و مد امروزى بود، ولى حسين يه جورايى بازارى مى زد وحسنم دسته كمى از حسين نداشت و مى شه گفت دو تايى بچه مثبت و كارى بودن. حسن شايد يكى دو سال از من بزرگتر بود... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همگى برگشتيم سمت خونه و به پدر و عباس اقا سلام كرديم و مامانم سريع گفت واى اين چه قيافه اييه تورو خدا؟! بريد سريع لباساتونو عوض كنين،بعدرو كرد به منيژه خانم و مژگان جون و گفت مى بينين توروخدا؟اين بچه ها هيچ وقت بزرگ نمى شن.بعد با چشم و ابرو اشاره كرد كه يعنى ده بريدلباساتونو عوض كنيد ، ابرومونو برديد!اقا حسينم شروع كرد تعريف كردن از اتفاقى كه تو رودخونه افتاده بود، بابا هم رو كرد به بهاره و گفت، ها بابا باز كى غرق شده بود؟انگار كه خيلى اتفاق معمولى بود، چشاى عباس اقا هم چهارتا شده بود و بهاره گفت بچه بود ولى خو ياسمن از اب اوردش بيرون.مى دونيد ديگه محاله يكى بخواد غرق بشه و ما اون دورو اطراف نباشيم و نتونيم نجاتش بديم.از قيافه هاشون تعجب مى باريد و ما هم خونسرد داشتيم تعريف مى كرديم.يه دفعه بابا گفت ياسمن ، نمى خواى لباساتو عوض كنى بابا؟ زشته خو! يه دفعه گفتم چشم الان مى رم. عقب عقب رفتم سمت در خونه و نگاه مهربون حسين رو از پس قيافه ى جدى ومردونش كه با چشماش دنبالم مى كرد ديدم.مژگان جون گفت بذارين راحت باشن ولى مى ترسم سرما بخورن.بعد هم منيژه خانم رو كرد به مادرم وگفت ،اذر خانم درسته كه ما جنوبى نيستيم،ولى با ما راحت باشين، توروخدا، ما رو از خودتون بدونيد. بچن ديگه اب بازى مى كردن و تعطيلاتشونه، مامانم هم لبشو گزيد و گفت چى بگم والا؟صداشون به وضوح ميومد. چون بيرون در نشسته بودن. لباسامو عوض كردم و رفتم سمت پنجره،بهاره اومد بغل دستم و گفت نگاشون كن چى فكر مى كرديم چى شد؟! انگار نه انگار از تهران اومدن،ما كه تهرانى ترينم:))بعدشم جفتمون با هم زديم زير خنده.بهاره گفت نه بابا تيپشون كه خيلى خوبه، ولى اخه من انتظار داشتم دو تا پسره مو ژل زده و يكم امروزى تر..با صداى مامان به خودمون اومديم،مامان گفت سفره رو داخل بندازيم بيرون گرمه شما عادت ندارين.اونا هم از خدا خواسته حرفى نزدن، بعدمامان گفت بهاره، ياسمن كجايين؟سفره رو بندازين.جفتمون پريديم تو اشپزخونه و بساط سفره رو ورداشتيم و رفتيم تو پذيرايى سفره روچيديم، انواع و اقسام ترشى ها،سبزى خوردن هاروهم رو اماده كرديم و اونشب غذا ماهى صبور تو تنور داشتيم با بقالى پلو، كه البته ما جنوبيا بهش مى گيم پلو باقله.خلاصه ناهار و كشيديم و ما بچه ها چون از عصرى شناكرده بوديم و حسابى گشنمون بود،با دست و پنجه رفتيم تو بشقاب.حالا چرا به اين نوع ماهى مى گن صبور؟چون تيغ هاى ريزو فراونى داره،طعمشم بى نظيره، بايد با صبرو حوصله تيغ هاشو جدا كنى و بخورى،براى همين بهش مى گن ماهى صبور.همين جور كه با سر تو بشقاب بوديم و تند تند مى خورديم،سرمو اوردم بالا و ديدم خانواده ى عباس اقا دارن با قاشق و چنگال با ظرافت و خيلى شيك و پيك دارن تيغ هاى ماهى رو جدامى كنن و به سختى مى خورن، نمى دونم چى شد كه يه دفعه گفتم حسين اقا بايد با دست برى تو كارش.حسين اقا سرش و اورد بالا و لبخند زد و گفت همه جوره ماهى خورده بوديم ولى خدايى اين يكى ديگه خيلى سخته خوردنش.مادرشم گفت ولى عجب طعمى داره، بى نظيره.بعد هم كه ديدين ما همه خودمونى هستيم و تعارف نداريم،قاشق چنگالاشونو گذاشتن كنار و با دست شروع كردن.مژگان جون گفت عجب ترشى خوشمزه ايى!مامان گفت كاره دختراس،مى شينن همه دوره هم،و با هم مى گن و مى خندن و ترشى درست مى كنن، انواع لواشك، ماست،منيژه جون گفت چقدر دختر داشتن خوبه، ما كه قسمت نشد دختر دار بشيم .ماشالله دخترات همه از هر انگشتشون هزار تاهنر مى باره.بعده شام من و بهاره تند و تند سفره رو جمع كرديم و رفتيم تو اشپزخونه ظرف هارو شستيم و بعدشم چايى اورديم وهمه دوره هم خورديم.زنونه مردونش كرديم بابا و عباس اقا و پسراش، داشتن راجع به سياست و اينجور چيزا بحث مى كردن كه حسابى حوصله سر بر بود، ما زنا هم نشستيم و راجع به طبخ غذاهاى جنوبى و محلى و اينجور چيزا صحبت كرديم و مامان گفت تا اينجايين براتون يه قليه ميگو هم درست كنم مطمعنم خوشتون مياد.خلاصه تا دوازده شب نشستيم و ديگه وقته خواب بود.رختخواب هارو انداختيم تو اتاق و همه رفتيم و خوابيديم.فردا صبح قبل از همه از خواب بيدار شدم و ساعت طرفاى هفت بود، هر كارى كردم خوابم نبرد،گفتم خوبه تا بيدار شدم برم سمت تنور نون بپزم، كه تا مهمونا بيدار شدن نون ها اماده باشه،راستش نمى دونستم تا كى مى خوابن؟شال مشكى رنگم و دوره سرم مثل عمامه بستم، استينامم زدم بالا و دستامو كردم تو ارد و خمير درست كردم و شروع كردم به نون زدن.بعده يه نيم ساعتى ديدم حسين اقا داره از دور مياد و اومد با لبخند سلام كرد و گفت به به چه بوى نون خوبى.گفتم بفرماييد تا داغه بخورين، مى چسبه.بقيه كجان؟ گفت خوابن،من عادت دارم صبح زود بيدار شم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همونطور كه داشت با دستش يه تيكه نون و جدا مى كرد گفت:چقدر خوبه شما هم زود بيدار مى شين، كلاً از اينكه مى بينم همتون فعالين و پر انرژى لذت مى برم.گفتم نظر لطفتونه.چايى هم دم كشيده بود، يه ليوان چايى هم ريختم براش و گفتم ببخشيد بساط صبحانه تو خونه هست،حالا چايى ميل كنيد تا بريم منزل،نون ها هم داره تموم مى شه. چاييشو داغ داغ سر كشيد و گفت به به عجب طعمى داره.گفتم اره خوب چاى ذغالى كجا و چايى هايى كه هر روز مى خوريم كجا؟راستى اگر مى خواين تو رود خونه شنا كنيد حوله بدم بهتون،گفت نه من شنا بلد نيستم!با تعجب گفتم مگه مى شه؟! گفت اره ديگه.من كلاً از بچگى از اب مى ترسيدم،براى همين هيچوقت سعى نكردم ياد بگيرم، بعدشم كه درسو كارو اينا ديگه هيچوقت فرصت نشد.پرسيدم چند سالتونه؟ گفت بيست و شش سال گفتم خيلى بيشتر مى خوره اخه سبيلاتون يه جورايى..بعد نگاهش كردم ديدم داره مى خنده ، گفت:سبيلام چى؟گفتم هيچى سنتونو برده بالا،بعد تيپتون مثل بابامه.خنديد و گفت چه بانمك!شنيده بودم جنوبيا رك هستن ولى ديگه نه انقدرررر!!!گفتم حرف بدى زدم مگه؟گفت نه راحت باش،پير شدم ديگه انقدر كه از زمان نوجوونيم تو بازار جون كندم. گفتم نه بابا به اين چيزا نيست ،خيليا فكر مى كنن منم سنم بالاى بيست و خرده ايى ساله ولى خوب تازه شونزده سالمه.فقط هيكل گنده كردم:)) گفت خوب موندى ديگه ،نه ولى صورتت دخترونه بچه گونست.گفتم نمى دونم والا. فكر كنم ديگه همه بيدار شدن، بهتره بريم صبحانه.نون هارو پيچيدم تو پارچه و حسين از دستم گرفت و رفتيم سمت خونه.مامان گفت چه به موقع اومدين تازه داشتم سفره رو پهن مى كردم باباتو اقا رضا هم الان ميان ،رفتن سمت رودخونه. سفره رو چيديم و حسين هم خيلى كمك كرد و همه با هم خورديمو ما بچه هارفتيم سمت مزرعه هاى اطراف.بين راه يه عالمه درخت نخل و خرما بود، حسن گفت اووو اينا مال كين؟ كسى مى تونه اينارو بخوره؟ حسين گفت اگه دستت به اون بالاها برسه اره:))گفتم خرما دوست دارين؟ حسين گفت اره. گفتم اين كيفمو نگه دار، گفت مى خواى چكار كنى؟ گفتم الان ميام،شالمو بستم دور درخت و كمرم، بعد عين ميمون رفتم تا بالا ، چند تا شاخه خرما كندم و گفتم داس يا كارد باشه راحتتر مى شه كند.حسن و حسين مى گفتن بابا بيا پايين، رنگشونم زرد شده بود، برهان گفت نترس عمو، ابجيم درخت نورده!بعد همه زدن زيره خنده ولى حسين همش التماس مى كرد مى گفت بيا بابا ما خرما نخواستيم، تا نصفه هاى درخت اومدم پايين ،شالمو باز كردم و پريدم رو زمين.بعد جيغ زدم واىىىىىى كمك...كمرم.حسن و حسين هر دوبا هم گفتن يا ابوالفضل و اومدن بالاسرم خنديدم و گفتم شوخى كردم بابا نترسين .حسن خنديد ولى حسين گفت شوخى خنده دارى نبود.بقيه ى بچه ها هم خنديدن.بهاره باهامون نيومده بود و جوو خانمه گرفته بودش و با بزرگا نشسته بود،پذيرايى مى كرد و كمك مادرم بود. يكم تو زميناى اطراف گشتيم و بهشون معرفى كردم و برگشتيم خونه،وقت ناهار بود ديگه،نهار قرار بود جوجه بخوريم دستامو شستم و شروع كردم به سيخ زدن،منيژه خانم گفت به به ادم واقعا حال مى كنه مى بينه جوونا انقدر پر انرژين،بابا گفت از اولشم ياسمن همينجورى بود،عشق اشپزى و نون پختن و اينا، مامانم گفت برعكسش بهاره مى گفت همه كار به من بگين بكنم، ولى اشپزى من حال و حوصله ندارم مخصوصا اينكه وايستم دم منقل و كباب سيخ بزنم. مژگان خانمم گفت خوبه هر كدوم از بچه هاتون يه طورن.كباب هارو كه اماده شدن و خورديم و هر كى يه جا ولوو شديم و خوابيديم.عصرى با صداى بزرگترا بيدار شدم كه داشتن بساط ميوه و چايى رو اماده مى كردن كه برن بيرون بشينن.برهان و فواد گفتن بريم رودخونه بازى كنيم، منم از خدا خواسته،به بهانه ى اون ها رفتم سمت اب.يه دو سه ساعتى كه بازى كرديم، بهاره اومد سمتمون و تند تند نفس مى زد،گفتم چته؟ چى شده؟گفت:حسين اقا..گفتم:حسين اقا چى؟ چيزى شده؟گفت نه نه، عباس اقا ...گفتم اى بابا ده بگوووو،بالاخره عباس اقا يا حسين اقا؟گفت:عباس اقا تورو برا حسين اقا خواستگارى كرده!!گفتم چى دارى مى گى؟ من چرا؟ برا تو خواستگارى كردن!گفت:نه گفتن برا ياسمن!گفتم:خوب، بابا اينا چى گفتن؟گفت، گفتن رسم نداريم تا دختره بزرگمون شوهر نكرده كوچكه رو شوهر بديم.بعد سرشو انداخت پايين و گفت:ببين ياسى من الان يه مدته با يه پسرى اشنا شدم،اونو مى خوام.كسى خبرنداره ولى به نظرم اگه تو مى خواى ازدواج كنى حسين اقا مرد خوبيه، مى برتت تهران،از اينجا راحت مى شى،تازه اونجا درس مى خونى،برات خونه مى خره، ماشين وضعشم كه خوبه، ما هم ميايم بهت سر مى زنيم.گفتم:اخه تا تو شوهر نكنى كه نمى شه.گفت:چرا تو خودتو موافق نشون بده، منم پشتشو مى گيرم ،مى گم من نمى خوام حالا حالاها شوهر كنم، ياسى نبايد به پاى من بسوزه... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند هیچگاه تو را دست خالی رها نخواهد کرد، اگر از تو میخواهد که چیزی را زمین بگذاری به این دلیل است که میخواهد چیز بهتری را برداری... ساحل دلتون آرام شبتون بخیر و در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
💗با نام خدا به رسم آغاز سلام 🌸با عشق و تبسم و به آواز سلام 💗از سبزترین ترانه ها سرشارید 🌸بر روی گل تک تکتان باز سلام 💗سلام صبحتون بخیر و شادی 🌸۸ مرداد ماهتون 💗سراسر عشق و امید و نیکبختی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گفتم يعنى برم تهران؟بهاره گفت:از خداتم باشه، ديگه چى مى خواى؟گفتم: اره خوشم اومده از حسين، يه جوريه، خيلى مهربونه انگار.بعد بهاره گفت:خوب من برمى گردم،تو يه خورده ديگه بيا،مثلاً از چيزى خبر ندارى، حرف نزن تا بزرگترا بهت بگن.گفتم:باشه، نه بابا حالا هر چى قسمت باشه.بهاره رفت و نشستم رو سنگ بزرگى كه تو اب بود.با چشام برهان و فواد و دنبال مى كردم ولى ذهنم درگيره حسين بود.به نظر ادم خوبى ميومد،حس مى كردم از پشت چهره ى جدى و مردونش قلب مهربونى داره و شايد بتونم در اينده خيلى زياد دوسش داشته باشم. يه نيم ساعتى با خودم فكر كردم،خودم و تو لباس عروسى تصور كردم و اينكه برم مدرسه و به دوستام بگم ارههه منم نامزد دارم، نامزدم تهرانه،خودمم دارم مى رم و اين حرفا.كلاً ادمى نبودم كه پز بدم ولى دوست داشتم وقتى دوستام از نامزداشون مى گن، يااز دوست پسراشون،منم حرفى براى گفتن داشته باشم.تو شهر ما رسم بود كه دخترا زود ازدواج مى كردن، من تا به اين سن نه خواستگار داشتم نه دوست پسر.كلاً هيچ تصورى هم از مرد روياهام نداشتم. درست بر عكس بهاره كه مى گفت شوهر من بايد اينجور باشه، اونجور باشه، قيافش فلان باشه و..اين شد كه جذب حسين شدم.با برادرا برگشتيم سمت خونه، همه بيرون نشسته بودن و حرف مى زدن، تا مارو ديدن ساكت شدن. مامان گفت:بازم كه خاكى برگشتين!از خدا خواسته پريديم تو و رفتم تو حموم.بعدش لباسامو پوشيدم و اومدم بيرون نشستم. خيلى عادى برخورد كردم، يه پرتقال ورداشتم و شروع كردم به پوست كندن، همه با هم حرف مى زدن. يه لحظه سنگينى نگاه حسين رو رو خودم حس كردم. سرمو اوردم بالا ديدم داره نگاهم مى كنه.لبخند زد و منم ناخداگاه نيشم باز شد.ديگه اتفاق خاصى نيوفتاد، سفره رو چيديم و حسين هم باز كلى كمكمون كرد. حسن ولى چسبيده بود به عباس اقاو تو بحث ها شركت مى كرد.حس مى كردم انگار حسين مى خواد حرفى بزنه و دنبال فرصته، ولى تا شب اصلاً وقت نشد.شام و خورديم و جمع و جور كرديم، حسين هم ظرف هارو شست!هر چى گفتم:حسين اقا بذارين من مى شورم قبول نكرد، بهاره هم اروم تو گوشم گفت ول كن بابا داره دلبرى مى كنه!گفتم:اخه زشته بابا مهمونه. اشاره كرد كه بى خيال.همينطور كه داشتيم پچ پچ مى كرديم، حسين گفت، من كلاً دوست دارم تو كاراى خونه كمك كنم.يعنى اصولاً اگه ادم كارى از دستش بر بياد خوبه كه كوتاهى نكنه.بهاره گفت:شرمنده كردين توروخدا.خوش بحال همسر ايندتون.با گفتن اين حرف حسين ازخجالت قرمز شد و ديگه حرفى نزد.بعد از اينكه كارا تموم شد چايى ريختيم.رفتيم و نشستيم، ديروقت بود ولى كسى خوابش نمى يومد، تازه صحبت ها گل كرده بود و فردا بعد صبحانه قرار بود عباس اقا اينا برگردن.به خواهر برادرام گفتم پايه اين بريم وسطى بازى كنيم؟ همه با هم گفتن ايول بريم .مامان گفت اين وقته شب؟ تازه شام خوردين حالتون بد مى شه.گفتم: نهههه مامان توروخدا زياد بالا پايين نمى پريم.يه دفعه برهان گفت عمو حسن شما هم بياين بازى كنيم،حسن اقا گفت اخه با هم بازى كنين ما بزرگيم.حسين اقا گفت پاشو حسن ،دل بچه رو نشكون برو باهاشون بازى كن.حسنم گفت اگه راست مى گى ، خودت برو بازى كن.تو دلم گفتم واى نهههه، گاومون زاييد، همينمون مونده بود با حسين وسطى هم بازى كنيم..حسين اقا گفت باشه عمو دستم و بگير تا بلند شم،برهانم گفت هورااااا،حسن اقا هم گفت، برهان عمو من و نمى برى ديگه؟برهانم گفت:چرا اصلاً همه با هم وسطى خواستم نرم، يه جورايى خجالت مى كشيدم ولى چاره ايى نبود. پاشدم و همه با هم رفتيم تو حياط. كلى بازى كرديم و تك تك بچه ها خسته شدن و يكى يكى رفتن تو جاشون كه بخوابن.من موندم و سپيده و حسين.سپيده گفت:ابجى منم مى رم بخوابم، يه دفعه گفتم باشه الان مى برمت، گفت نه ابجى خودم مى رم تو با عمو باش تنها نباشه.حسين خنديد و لپشو كشيدو گفت چقدر تو مهربونى دختر.منم با خجالت گفتم حسين اقا شما هم برو ،خسته اين فردا هم مسافرين.حسين گفت مى شه يكم حرف بزنيم؟ البته اگه خوابتون نمى ياد؟خودم و زدم به اون راه و گفتم راجع به چى؟به سپيده اشاره كرد و گفت:بذار بره بعد؛)سپيده رفت و من وحسين تنها شديم، چراغاى خونه هم خاموش شد.فقط صداى جيرجيركا شنيده مى شد.حسين بدون مقدمه گفت امروز شما رواز پدرتون خواستگارى كردم، گفتم:خوووب!!!بابام چى گفت؟ قبول كرد؟حسين خنديدش گرفت و گفت مگه بابات بايد قبول كنه؟گفتم:اره خوب بابام راضى باشه، منم راضيم ، بابام بگه نه،منم مى گم نه، من هيچوقت رو حرف بابام حرف نمى زنم.حسين بازم خنديدو گفت:يعنى اصلاً تعجب نكردى؟ گفتم: ها چرا، راستى تعجبم كردم اخه من و چه به عروسى. حالا كو تا ابجى بهاره بخواد ازدواج كنه، بعديش منم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حسين با تعجب نگاهم كرد و گفت:خوب نظره خودت چيه؟دوست دارى با من ازدواج كنى؟ گفتم ، گفتم كه هر چى بابام بگه.حسين كلافه شد و گفت:باشه هر چى بابات بگه ولى دوست دارم از ته دل بگى.دوست دارى زن من بشى؟با خجالت گفتم:حسين اقا اخه روم نمى شه بگم،خنديد و گفت با من راحت باش، بهم بگو حسين گفتم باشه، هم دوست دارم زنتون شم هم نه!حسين گفت خيلى باحالى، حالا بگو چرا اره چرا نه؟گفتم:اره چون فكر كنم شما قلب مهربونى دارى. بعدشم نه چون از خانوادم دور مى شم؛)حسين خنديد و گفت يعنى فقط به همين دليلا كه گفتى؟گفتم:اره حسين گفت: از صداقت و رك بودنت خوشم مياد، خوب ببين اگه به خاطره اين دو تا دليلش باشه،اوليش كه هيچى قلب مهربونم مال تو، بعدشم هر وقت دلت خواست بيا پيش خانوادت يا اونا بيان. باخنده گفتم:اصلاً اگه واقعاً قلبت مهربونه، شما بيا ابادان با ما زندگى كن..حسين گفت خيلى با نمكى،ببين اخه كارو زندگيم تهرانه،بعدشم تو عادت مى كنى نگران نباش.گفتم:اووو حالا كه فعلاً بابام گفته تا بهاره ازدواج نكنه من و نمى دن به شما.يه دفعه حسين گفت:اى شيطونه ناقلا پس مى دونستى از قبل.گفتم:نه و سرم و انداختم پايين و خواستم از خجالت برم زير زمين.گفت:چرا مى دونستى،ببينمت؟ سرم و اوردم بالاوگفتم:خوب اره بهاره عصرى بهم گفت ولى نخواستم كه بگم مى دونم. گفت:اشكال نداره اصلاً بهتر كه مى دونى، من راحتتر مى تونم باهات حرف بزنم. ببين من الان با خوانوادم زندگى مى كنم، ولى توان گذاشتن خونه زندگى براى خودم رو داشتم و دارم ولى هيچوقت نخواستم از خانوادم دور باشم،كلاً تنهايى رو دوست ندارم،براى همين اين كارو نكردم،وضع ماليم خوبه و مى تونم يه زندگى رو جمع و جور كنم.از همسر ايندمم توقعى ندارم،مى دونم هنوز درست و تموم نكردى و شايد بخواى ادامه بدى و هيچ مشكلى ندارم با اين قضييه،اصولاً هم ادم گيرى نيستم،دوستم ندارم نظرم رو به كسى تحميل كنم،علاقه ى شخصى به چيزى ندارم،ادم ارومى هم هستم.راحت بهت بگم با كسى كارى ندارم.گفتم:حسين اقا شما خيلى خوبين ولى گفتم كه فكر نكنم عملى باشه چون تا ابجى بهاره نره خونه ى بخت برا ما شدنى نيست.حسين گفت:تو يك كلام بگو از من خوشت مياد يا نه؟من خودم بقيش و درست مى كنم.بدون اينكه به چيزى فكر كنم چشمامو بستم و گفتم بله من هم به شما علاقه مندم.لبخند رضايت و تو چهره ى مهربون حسين ديدم و گفت:بسپارش دست من.گفتم هر چى خدا بخواد، ولى اگه قرار باشه ما با هم ازدواج كنيم، كى يعنى؟حسين بازم خنديد و گفت؛تا حالا نديده بودم كسى انقدر راحت حرف بزنه!خيلى با نمك حرف مى زنى، هر چى بگم كم گفتم.پاشو بريم بخوابيم،گفتم:حسين حالا بگو كى؟ خو قراره بدونم، بايد به دوستامم بگم،حسين اومد سر به سرم بذاره و گفت حالا ببينيم كى بابات بله رو مى گه!اخمى گفتم مگه نگفتى خودت درستش مى كنى؟خنديد و گفت يا خدا:)) چقدر نمكككك تو به دوستات بگو خيلى زود.گفتم:ان شالله هر چى زودتر بهتر.حسين كه بازم از جواب دادنام جا خورده بود گفت:يعنى انقدر؟گفتم:من خيلى عجولم كلاً دوست ندارم صبر كنم،دوست دارم اگه قراره چيزى بشه زودتر بشه حوصله ندارم صبر كنم تا اون اتفاق بيوفته!حسين گفت:اهان فكر كردم به خاطره منه. مثلاً شايد چون فردا مى رم دلت برام تنگ مى شه:))گفتم يه چيزه خنده دار بگم،كلاً يادم رفته بود كه وقتى برمى گردين دلم بايد براتون تنگ بشه!نمى دونم حسم مى گه زود برمى گردين.حسين گفت:دوست ندارم برم،اولين باره برام همچين احساسى پيش اومده، تو اين دوروزه دلبستت شدم.گفتم:واى توروخدا نگين،خجالت مى كشم. من كجا و شما كجا؟ گفت مگه چيه؟ خيلى هم خوبى،ادم به اين خونگرمى، مهمونوازى، كد بانو..نداريم همچين ادمايى دورورمون..شنيدن اين حرف ها از زبون حسين برام شيرين بود،حس خوبى بهم دست مى داد، حس مى كردم ادميه كه مى تونم بهش تكيه كنم.شايد يك روزى عاشقش مى شدم. همه چيزو سپردم به خدا و دست سر نوشت.بلند شديم و رفتيم بخوابيم،صبح كه بيدار شدم ديدم من اخر از همه بيدار شدم و خجالت كشيدم چون روز قبلش به حسين گفته بودم سحر خيرم و امروز ضايع شده بودم، البته شبم تا چهار صبح نشسته بوديم.ديدم مامان داره تهيه ى غذا مى بينه، گفتم مگه قرار نبود برن؟ مامان گفت چرا بابات اصرار كرد ناهارم بمونن بعد برن. گفتم باشه، يه لقمه نون و پنير گذاشتم دهنم و مشغول سيب زمينى پاك كردن شدم كه يه دفعه بابام صدام زدو گفت ياسمن، يه سينى چايى بريز و بيا اينجا گفتم چشم و با سينى چاى وارد پذيرايى شدم، بابا و عباس اقا و حسين نشسته بودن، چاى رو تعارف كردم و بابا گفت خودتم چاييتو وردار و بشين چشم ضعيفى گفتم و نشستم بغل دست بابام. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بابا بى مقدمه گفت اينطور كه حسين اقا مى گن، شما ديشب حرفاتونو زدين.مى خواستم ببينم نظرت چيه بابا جون؟گفتم:هر چى شما بگين.بابا گفت نظر خودت چيه بابا؟ خجالت مى كشيدم بغضمم گرفته بود و گفتم من اخه من نمى خوام از شماها دور بشم..معلوم بود بابامم از جوابم جا خورده.عباس اقاگفت قول مى ديم نذاريم دلت اصلاً تنگ بشه،هر وقت اراده كنى يا مى فرستيمت بياى،يا بابا اينارو مياريم قبول؟ گفتم:هر چى بابام بگن.بابا گفت هر چند كه رسممونو زير پا مى ذاريم و زياد صورت خوشى نداره، ولى من ديشب با بهاره صحبت كردم.دختره بزرگم كه مشكلى نداره، ما هم سالهاى ساله كه شمارو مى شناسيم، الانم كه خوده ياسمن حرفى نداره، منم موافقتمو اعلام مى كنم.فقط دوست دارم ياسمن امسال ديپلمش رو بگيره،بعد ان شالله برن سره خونه زندگيشون.عباس اقا دستشو گذاشت رو شونه ى پدرم و گفت مباركه،ان شالله خوشبخت بشن.به حسين نگاه كردم و لبخند پيروزى رو تو چهرش ديدم و با لباش بى صدا گفت ديدى گفتم؟:)با چشام جوابشو دادم كه يعنى اره افرين بعد هم بهاره از كنارمون رد شد و بهش اشاره كردم كه يعنى حله.ديگه هر كى يه حالى داشت و همه تو افكار خودشون غرق شده بودن.مادرا هم تبريك گفتن،بابا با صداى بلند اعلام كرد و گفت ،هر چى قسمت باشه،حالا يه مدت بچه ها با هم برن و بيان و ببينن اصلاً تفاهم دارن با هم يانه؟عباس اقا هم گفت بله، فرمايش شما صحيح، ان شالله امروز ما بريم، اخره تابستون شما تشريف بيارين تهران، يا اينكه ما بيايم، تو اين دو سه ماهه ديگه تكليفشون مشخص مى شه، به هر حال ما ياسمن جان رو نشون كنيم،تا بعده مدرسه ها كه سال سومش رو به اميده خدا قبول شد و ديپلمش رو گرفت، برنامه ى عقد و عروسى رو بذاريم البته اگه موافق باشين.از قبل مى دونستم كه نه تنها با حسين ، بلكه با هر كسى ديگه هم تفاهم دارم.كلا ادم متعادلى بودم كه هميشه با همه چى موافق بود،شايد دليل اينكه از حسين خوشم اومد هم همين بود، چون اونم گفته بود كه همچين ادميه!سفره رو پهن كرديم و همه دورهم نشستيم كه مژگان جون يه دفعه گفت عروس خانم بيا بغل اقا داماد بشين.از خجالت سرخ شدم و گفتم چشم و رفتم نشستم كنار حسين.هر قاشق برنجى كه مى ذاشتم دهنم انگار داشتم عسل مى خوردم، خيلى حس خوبى بود.اونروز ديگه با حسين حرفى نزديم وبعد از ناهار رفتن.ما هم بعد رفتنشون نشستيم به حرف زدن و اينكه چه ادماى خوبى بودن و با اينكه از تهران اومده بودن ولى خيلى سريع با ما اخت شدن، البته اصليتشون ترك تبريزى بودن ولى خوب سالهاى سال بود كه تهران زندگى مى كردن.لهجه ى خيلى شيرينى هم داشتن كه به دل مى نشست.موقع خداحافظى يكم دلم گرفت ولى گفتم خدا بخواد اين دو، سه ماهه هم زود مى گذره و نامزد مى كنيم.از اينكه برم تهران حس خوبى داشتم، يادم مياد يه بار زمان بچگيم رفته بودم .فقط مى دونستم تهران خيلى بزرگه و مردمانه متفاوتى داره.چند روزى خيلى به اين قضييه فكر كردم و براى اولين بار تو زندگيم استخاره كردم و خوب در اومد.ديگه بيشتر از قبل از خدا مى خواستم كه همه چيز خوب پيش بره و زودتر ازدواج كنيم.دوست داشتم زودتر برگردم ابادان و به دوستاى مدرسم خبر بدم.توى سه ماه تابستون فقط از طريق تلفن با حسين در ارتباط بودم و بيشتر راجع به كارش حرف مى زد،حسن و حسين هر دوشون با پدرشون كار مى كردن و تو كار فرش بودن و با تبريز كار مى كردن و در رفت و امد بودن.حسين از لحاظ كارى زياد با پدرش هم عقيده نبود و سر همين مسيله با هم اختلاف داشتن،اينو همون اوايل اشناييمون بهم گفت و گفت دوست داره كه زودتر بتونه براى خودش جايى بگيره و مستقل براى خودش كار كنه،براى همين ازم خواست اگر موافق باشم،به جاى تهران اومدن،اولش از تبريز شروع كنيم،چون اينطورى با سرمايه ايى كه حسين داشت،تو تبريز اولاً مى تونست خونه ى بهترى بگيره و بعدش هم با بقيه ى پولش يه مغازه هم اجاره كنه و راه و كاسبى خودش رو راه بندازه.براى منم تهران با تبريز هيچ فرقى نمى كرد،اين شد كه گفتم هر چى صلاحه و من هر جايى كه تو باشى ميام.هر چى بيشتر دوستيمون جلوتر مى رفت،بيشتر حس مى كردم كه خدا مارو براى هم افريده.روزها مثل برق و باد مى گذشت تا اينكه اخر تابستون رسيد و زمان خواستگارى من فرا رسيد.برگشتيم ابادان و اين سرى تو خونمون پذيراى مهمون ها شديم.خونه ى ما زياد بزرگ نبود،با اينكه شش تا بچه بوديم ولى سه تا اتاق بيشتر نداشتيم،با اين حال تعارف زديم كه وقتى عباس اقا اينا اومدن،چند روزى خونه ى ما باشن،كه از شانسمون قبول نكردن و قرار شد برن هتل.بهاره گفت خوبه حداقل مى تونى يكى دو بار بدون مزاحمت با حسين باشى و بهتر بشناسيش.ببين وقتى مى رين بيرون چه جور ادميه؟خسيسه؟غيرتيه؟اخلاقش چه جوريه؟منم ديدم اون سرى همش تو جمع بوديم و زياد نتونستم با حسين راحت باشم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روزى كه قرار بود مهمون ها برسن،بابا رفت فرودگاه و برد رسوندشون هتل كه وسايلشون و بذارن.مامان هم بساط خواستگارى رو چيد،چون قرار بود همون بعد از ظهرش برنامه ى خواستگارى باشه.بساط ميوه و چايى و رطب و خرما جور بود، هممونم اماده ى پذيرايى بوديم.از صبح استرس شديدى گرفته بودم ولى هيجان هم داشتم،دلم براى اولين بار براى كسى پر مى كشيد كه قرار بود از امروز براى هميشه و تا ابد براى من بشه.كسى كه هيچوقت تو هيچ كجاى تصورات من جا نداشت.مردى كاملاً با چهره ى جدى،چشمانى درشت، ابروهايى پهن،قدى بلندو چهارشونه، يكم هيكلى با سبيل هاى كلفت!وقتى زنگ در و زدن، پريدم دم در و ايفون ورداشتم و گفتم كيه؟مامانم چنگى زدبه صورتش و گفت، اى بابا نمى شه اين دختر و يه لحظه تنها گذاشت! بهاره برو جمع و جورش كن.بابا از اونور گفت،ماييم درو باز كن.مامان گفت ياسمن برو تو اشپزخونه،تا هر وقتم گفتم بيرون نيا،اين كاره مامانم برام معنى نداشت،گفتم مامان مگه دفعه ى اوله؟مامان گفت برو ديگه الان وقته جرو بحث نيست،گوش بده به حرف.با ناراحتى رفتم تو اشپزخونه و صداى خوش امد گويى پدر و مادرم رو مى شنيدم،صداى حسن و حسين هم شنيده مى شد، هر چى خودمو اينور اونور كردم، از گوشه ى در چيزى معلوم ونمى شد، همين طور كه نشسته بودم و گوش به حرف بزرگترا مى دادم، بهاره اومد و گفت چايى رو بيار.گفتم خودت مى ريزى؟ گفت اره چى شده؟گفتم چى پوشيده؟ گفت وااا؟ چه ربطى داره؟گفتم به نظرت خوشتيپه؟ بهاره همينطور كه داشت چاييارو مى ريخت گفت الان وقته اين حرفاست؟همونه ديگه، همون كه اون سرى ديديش ، فقط انگار يكم لاغر تر شده، اونم به خاطره دورى از توهه.برو خودت مى بينى گفتم باشه. پس به نظرت خوبه ديگه! يعنى صبر كنم بهتره اين گيرم نمى ياد؟بهاره گفت الان وقته دو دل شدنه؟ حالا بيا چاييارو ببر بعد تصميم مى گيرى.گفتم باشه.سينى چايى رو از دستش گرفتم و زيره لب گفتم بسم الله الرحمن الرحيم وارد مجلس شدم ،گوشه ى چادر گل گليمو با دهنم گرفته بودم و مثل خجالتى ها رفتار مى كردم، اول چايى رو سمت پدرم گرفتم،انقدر هول كرده بودم كه نمى دونستم چى به چيه؟پدرم اشاره كرد اول عباس اقا با شرمندگى رفتم سمتش و چايى هارو پخش كردم،خودمم نشستم روبروى حسين و سينى خالى چايى رو گذاشتم رو پاهام.چشم افتاد تو چشم حسين و ديدم داره مى خنده، اشاره كردم چته؟اشاره كرد به سينى و خودمم خندم گرفت بلند شدم گذاشتمش رو ميزه وسط.مامان دوباره با حرص گفت دخترم سينى رو ببر تو اشپزخونه.كلافه شده بودم، بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه و دوباره برگشتم، همه چيز خوب پيش مى رفت، مهريه تعيين شد و موافقت ها اعلام شد، عباس اقا رو به پدرم گفت اگر اجازه بدين بچه ها برن با هم حرفاشونو بزنن.قبل از اينكه پدرم جواب بده از جام بلند شدم،كه از چشماى تيزه حسين مخفى نموند.پدرم گفت خواهش مى كنم،حسين هم بلند شد و رفتيم تو اتاقمون.اتاق رو از قبل اماده كرده بوديم.نشستم گوشه ى تخت و حسين نشست كنارم و گفت خوبى؟گفتم:مرسى حسين گفت خيلى دلم برات تنگ شده بود من با خجالت: مرسى.حسين:زن من مى شى؟بازم من با خجالت بيشتر:بله،حسين خنديدو گفت چقدر خجالتى شدى، كى بود كه از درختا مى رفت بالا؟با اين حرفش يخم باز شد و گفتم خودم بودم ولى اون موقع قرار نبود زنتون شم.حسين خنديد و گفت، هيچوقت از تظاهر كردن خوشم نيومده،خوبه كه ادم خودش باشه.گفتم شما نظرتون راجع به حجاب چيه؟گفت نظره خاصى ندارم،ادم بايد خودش ادم خوبى باشه، با شخصيت و محجوب باشه وگرنه يه تيكه پارچه چه اهميتى داره؟گفتم ظاهرتون اخه چيزه ديگه ايى نشون مى ده اخه به خاطره سبيلاتون، گفتم شايد خيلى مذهبى و مقيد باشين. خنديدو گفت سبيل دارم ريش ندارم كه:))بعد گفتم شما چيا دوست دارين؟حسين: هر چى كه تو دوست دارى من گفتم مى شه بعد از ازدواج درسم رو ادامه بدم؟حسين : با كمال ميل،من: بالاخره مى ريم تهران يا تبريز؟حسين : هر چى خدا بخواد گفتم من نمى دونم بايد چى بگم و بپرسم؟حسين : خوب من مى پرسم، رنگ مورد علاقه؟گفتم: قرمز شما؟حسين :سرمه ايى، غذاى مورد علاقه؟ من: من همه چى، كلاً شكمو هستم ولى قليه ماهى با پيتزا حسين: خنديددددد من:چرا مى خندين خوب؟حسين: اخه كلاً دو تا چيز كه اصلاً به هم ربطى نداشت.من:خوب خودتون چى دوست دارين؟حسين : من لازانيا خيلى دوست دارم، كلاً ماكارونى و پاستا و اين جور چيزا گفتم: ها پس لازم شد، يه قورمه سبزى جنوبى برات بپزم كه كلاً سليقه ى غذاييتون عوض شه، قليه ماهى هم همينطورحسين: من تا حالا نخورم قليه ماهى،گفتم بخورين عاشقش مى شين. خوب ديگه چى بگيم؟حسين گفت فكر كنم حرفاى اصلى رو زديم مى شه برگرديم و موافقتمونو اعلام كنيم.گفتم بريم موافق از هر جهت.خنديدو گفت برو دختر :))رفتيم و نشستيم، بابا رو كرد بهم و گفت خوب دخترم نظرت چيه؟گفتم قبوله ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همه دست زدن و كل كشيدن و منيژه خانم بوسيدم و گفت مباركه عروس گلم.بعدشم يه انگشتر نازك كه روش يه گل ظريف داشت انداختن تو دستم و به همين سادگى شدم نامزده حسين.توى اين دوروزه كه عباس اقا اينا مهمان ما بودن،يه بارش فرصت شد دو تايى بريم با هم بيرون و بستنى بخوريم.اون روزم انقدر گفتيم و خنديديم و خوش گذشت كه يادم رفت كلاً بسنجم ببينم چه جور ادميه؟! فقط اينو فهميدم كه حال دلم باهاش خوشه.موقع رفتن فرارسيدو منم تو اين دوروز يه جورايى وابسته شده بودم، دوست داشتم زودتر اين روزا بگذره و مدرسه ها تموم بشه و ما ازدواج كنيم.وقتى رفتم مدرسه،انگشترمو يواشكى به دوستام نشون مى دادم و كلى از حسين تعريف مى كردم، جورى كه همه ى بچه ها با حسرت نگاهم مى كردن و مى گفتن خوش به حالت نامزد كردى، راحت شدى. ديگه هيچ دغدغه ايى ندارى! درست تموم مى شه و مى رى سره خونه زندگيت.خوش بحالت مى رى تهران. از گرماى اينجا راحت مى شى.كلاً همش همين حرفا مى شد و منم هميشه با خوشحالى از زندگيم تعريف مى كردم، اگه حسين چيزى برام چيزى مى خريد، فرداش مى بردم مدرسه و به بچه ها نشون مى دادم.تو كلاس با همه صميمى بودم و اينجور نبود كه با شخصى بيشتر دوست باشم، كلاس كوچيك بود جمعيتمونم كم بود.چون هنوز عقدم نكرده بودم مشكلى از بابت مدرسه نبود، حتى به گوش خانم معلم ها هم رسيده بود.حسين همش تشويقم مى كرد كه درسامو خوب بخونم و با نمرات عالى قبول شم.از اول دوست داشتم رشته ى كشاورزى بخونم و تو مزرعمون يه كارايى انجام بدم ولى وقتى قرار شد كه ديگه ازدواج كنم و برم تهران و وارد اپارتمان بشم، گفتم يه رشته ايى بخونم كه به كارم بياد.حسين مى گفت حالا زياد فكرتم درگير نكن بيا تهران فعلاپيش دانشگاهيتم بخون، بعدش كنكور بده ببين چى قبول مى شى.كشاورزى هم مى تونى بخونى نگران نباش. گفتم تو بگو مى خواى من چكاره شم؟ من نمى تونم برات تصميم بگيرم.حسين خودش ديپلمه بود و زياد اهل درس نبود، خودش مى گفت بيشتر دوست داشته كار كنه،و به زور حتى ديپلمشم گرفته بودم.خلاصه عيده نوروز فرا رسيد و ما به تهران دعوت شديم. چون جمعيتمون زياد بود، يه خونه با وسايل اجاره كرديم و قرار شد دو هفته ى عيد اونجا باشيم.البته بيشتر وسايلمون رو اونجا گذاشته بوديم و موقع خواب فقط مى رفتيم اونجا، بقيه ى روزها هم از صبح تا شب با خانواده ى عباس اقا اينا بوديم،كلى برام خريد كردن،از پارچه گرفته تاسرويس عروسى و كيف و كفش و اينجور چيزا.حسين مى گفت فعلاً حرفى از بابت تبريز نزن،اگر شدنى بود خودم اعلام مى كنم چون نمى خوام پدرم از الان بفهمه و مانع كارمون بشه.من تو اين مدت جهزيمو كامل خريده بودم، همش به حسين مى گفتم زودتر خونه بگير كه بفرستيم.خلاصه كه حسابى اين دو هفته بهمون خوش گذشت، سه روزشم رفتيم شمال و ويلاى حسين اينا، خيلى جاى سر سبزى بود، عاشق اونجا شدم، گفتم حسين كاش ميومديم شمال زندگى مى كرديم.حسين گفت چقدر تو خوبى، خوشم مياد ازت كلاً ادم مثبتى هستى، با همه جا سريع اخت مى شى و دوست دارى اونجا باشى، بذار كارم و رديف كنم، مطمعنم از تبريزم خوشت مياد.دو هفته ى عيد به سرعت گذشت و بر گشتيم ابادان.خيلى دلتنگ بودم ولى اين سرى خوشحال و اميدوار بودم چون تا مرداد ماه كه عروسيمون بود زمان زيادى نبود.خودم و با درس ومشغول كردم و حسينم مرتب زنگ مى زد و خبراى تبريزو بهم مى داد.خرداد ماه بود كه امتحاناتم و با موفقيت پشت سره هم گذاشتم و خيلى خوشحال بودم، حسينم باهام تماس گرفت و بعد از گفتن تبريك بابت گرفتن ديپلمم گفت يه خبره خوب دارم برات، اونم اينكه بالاخره هم مغازه اجاره كردم و همم اينكه خونه گرفتم، يه خونه ى نقلى ولى دو خوابه و قشنگ، طبقه ى هم كفه و حياط پشتى داره كه مال خودمونه، گفت مخصوصا اونجارو به خاطره من گرفته، چون به گل كارى علاقه دارم و نمى خواسته دلم براى حياط خونمون تنگ بشه.گفت خواستم بهت نگم خونمون حياط داره سوپرايز شى، ولى دلم طاقت نيورده.منم از خوشحالى مى خواستم بال در بيارم، گفتم واى چقدرم خوب و عالى، تا دو هفته ديگه وسايل رو مى فرستيم ، كاش مى شد خودمم با وسايل ميومدم:) حسين گفت صبر داشته باش عزيزم ديگه چيزى نمونده.قرار شد تا دو سه روزه اينده خونه رو رنگ كنن و امادش كنن، ما هم جهزيموبفرستيم.تو اين جريانات عباس اقا و منيژه خانم با حسين جرو بحث بدى مى كنن ولى چون مى بينن در عمل انجام شده قرار گرفتن و حسين تصميمش براى رفتن قطعيه، ديگه حرفى نمى زنن، حتى به ما هم نگفتن كه دعواشون شده ولى حسين برام تعريف كرد و گفت تو زنمى بايد خبر داشته باشى ولى به روى خودت نيار.از اينكه بهم مى گفت تو زنمى، احساس خوبى داشتم و به خودم افتخار مى كردم كه تونستم كسى باشم قابل اطمينان و محرم راز يك مرد، كه قبولم داره و مى خواد بقيه ى زندگيشو با من سهيم باشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همه چى خوب پيش مى رفت، حسين خيلى ولخرج بود،همش برا خونه وسايل تزيينى مى خريدو زنگ مى زدو مى گفت فلان چيزو خريدم، بايد ببينى چقدر قشنگه و به خونمون مياد، منم روز به روز بى تاب تر مى شدم.اواسط تير ماه بود كه من و مادرم رفتيم تبريز كه وسايلم كه رسيده بود و بچينيم، منيژه خانمم اومده بود. قرار بود خونه رو اماده كنيم و برگرديم تهران، چون قرار بود تهران جشن عروسى رو بگيريم.تمام وسايلم تو كارتون بود. كلى شوق و ذوق داشتم.حسين بيشتره وقت ها مى رفت سره كار و هر وقت ميومد خونه و وسايل رو مى ديد كلى ذوق مى كرد و مى گفت افرين چه چيزاى قشنگى خريدى،چقدر با سليقه،همش از من و مامانم تشكر مى كرد، بر عكسش منيژه خانم انگار هيچى به چشمش نمى يومد و با بى ميلى وسايل هارو مى چيد،وقتى مامانم پيشم بود،يكم تعريف مى كرد،ولى وقتى مثلاً مامان حموم بود يا مى رفت خريده سوپرى،تيكه مى نداخت كه مثلاً اينا جنسش خوب نيست،يا مثلاً تو جمعه بازار از اين چيزا زياده،بى خودى بار زدين اوردين،دست فروشا زياد دارن.يا مثلا تو تهران ديگه كسى از اين چيزا استفاده نمى كنه الان جديدترش اومده.زياد جديش نمى گرفتم،همين قدر كه خودم خوشحال بودم و دوسشون داشتم و حسين راضى بود برام كافى بود،يه بارم منيژه خانم جلوى حسين راجع به سرويس غذا خوريم بد گفت و حسينم بد جور جوابشو داد و گفت مادره من برا چى مى گى؟خانمم كلى با زحمت و تو گرماى جنوب رفته و اين سرويسه به اين قشنگى رو خريده،خودش دوسش داشته،منم دوسش دارم.اگر شما خوشتون نيومده دليل نداره كه اينا بده،بهش گفتم حسين جان نگو،مامان خوششون نيومده،اشكال نداره تا مامانم هست مى ريم با سليقه ى مادرا يه چيزه ديگه مى خريم، اينارم دم دستى استفاده مى كنيم،مادرشم گفت ديدى حسين؟من راست مى گم خودشم متوجه شد كه نصف وسايل بدرد نمى خورن!حسين گفت نه من جا دارم وسايل اضافه تو خونه جمع كنم،نه مى خوام چيزى عوض بشه! ياسمن هر چى اوردى برام زيباترين و با ارزشترين جهزيه ى دنياست،دست پدر و مادرش درد نكنه.بعد هم اروم بهم گفت كه حرفاى مامانم و جدى نگير.ولى من بعدش رفتم به منيژه خانم گفتم تورو خدا ناراحت نشين از دست حسين،ان شالله از اين به بعد با هم مى ريم خريد و من به سليقتون احترام مى ذارم،اونم گفت نه مادر ادم از دسته بچش كه ناراحت نمى شه ولى حسينم اخه پسره چيزى از اين چيزا سر در نمى ياره، با اين سرويس و وسايلى كه تو خريدى، ادم جلوى مهمون بذاره،مهمون قهر مى كنه.بازم به خودم نگرفتم وگفتم من و حسين قراره تو اين خونه زندگى كنيم،اين روزا زود مى گذره و پدر و مادرشم سالى يكبار مى خوان بيان ديدنمون و حالا همون يك بارم ايراد بگيرن،چيزى ازمون كم نمى شه!كلا از قهر خوشم نمى يومدو دوست نداشتم كسى از دستمون دلخور شه،حاضر بودم صد بار بابت كار ى كه نكردم معذرت خواهى كنم وخودمو كوچيك كنم ولى همه با هم دوست باشن.وسايلم رو چيديم و عاشق خونه ى جديدمون شدم.حسين هم براى اتاقمون به عالمه چيزاى تزيينى قرمز مثل جعبه،سبد،خرس و گل و...خريدو گفت چون مى دونستم قرمز دوست دارى خريدم،كه تو اتاقمون بذاريم.هم من ادم ساده ايى بودم و هم حسين ساده پسند بود،شايدم دليل اينكه حسين از من خوشش اومده بود همين بى شيله پيله بودنم بود،منم شايد به خاطر همين اخلاقش خيلى سريع پذيرفتمش.حسين مى گفت دوست دارم زندگى ارومى داشته باشيم،نذاريم كسى تو زندگيمون دخالت كنه.من ولى سنم كم بود و دوست داشتم تجربه كسب كنم، وياد بگيرم، براى همين هر كى هر چى بهم مى گفت خيلى سريع قبول مى كردم و به حرفش گوش مى دادم.خلاصه بعد از اينكه خونه اماده شد،با مادرا و حسين بر گشتيم تهران خونه ى عباس اقا اينا و قرار بودهفته ى بعد حنا بندون بگيريم و من لباس محلى بپوشم،لباسمم قرمز و سبز بود و بهش سكه اويزون بود،خيلى دوسش داشتم و يه كلاه كار شده هم با بهاره درست كرده بوديم كه بذارم رو سرم.يه شال سبز رنگم برا حسين اماده كرده بوديم كه ببنده دوره كمرش ،هر چى حسين مى گفت نه من اين كاره نيستم بى خيال، گوش ندادم و گفتم بايد با هم ست بشيم، تو كت شلوارتو بپوش ولى اينم بايد ببندى دوره كمرت وگرنه ناراحت مى شم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا عنایتی کن⭐️ هیچ پدری شرمنده هیچ بیماری درد دیده هیچ چشمی اشکبار هیچ دستی محتاج⭐️ و هیچ دلی شکسته نباشه الهی بهترين‌هاى خدا نصيبتون بشه شبتون زیبا دوستان مهربان⭐️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii