eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
90 عکس
476 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
روزى كه قرار بود مهمون ها برسن،بابا رفت فرودگاه و برد رسوندشون هتل كه وسايلشون و بذارن.مامان هم بساط خواستگارى رو چيد،چون قرار بود همون بعد از ظهرش برنامه ى خواستگارى باشه.بساط ميوه و چايى و رطب و خرما جور بود، هممونم اماده ى پذيرايى بوديم.از صبح استرس شديدى گرفته بودم ولى هيجان هم داشتم،دلم براى اولين بار براى كسى پر مى كشيد كه قرار بود از امروز براى هميشه و تا ابد براى من بشه.كسى كه هيچوقت تو هيچ كجاى تصورات من جا نداشت.مردى كاملاً با چهره ى جدى،چشمانى درشت، ابروهايى پهن،قدى بلندو چهارشونه، يكم هيكلى با سبيل هاى كلفت!وقتى زنگ در و زدن، پريدم دم در و ايفون ورداشتم و گفتم كيه؟مامانم چنگى زدبه صورتش و گفت، اى بابا نمى شه اين دختر و يه لحظه تنها گذاشت! بهاره برو جمع و جورش كن.بابا از اونور گفت،ماييم درو باز كن.مامان گفت ياسمن برو تو اشپزخونه،تا هر وقتم گفتم بيرون نيا،اين كاره مامانم برام معنى نداشت،گفتم مامان مگه دفعه ى اوله؟مامان گفت برو ديگه الان وقته جرو بحث نيست،گوش بده به حرف.با ناراحتى رفتم تو اشپزخونه و صداى خوش امد گويى پدر و مادرم رو مى شنيدم،صداى حسن و حسين هم شنيده مى شد، هر چى خودمو اينور اونور كردم، از گوشه ى در چيزى معلوم ونمى شد، همين طور كه نشسته بودم و گوش به حرف بزرگترا مى دادم، بهاره اومد و گفت چايى رو بيار.گفتم خودت مى ريزى؟ گفت اره چى شده؟گفتم چى پوشيده؟ گفت وااا؟ چه ربطى داره؟گفتم به نظرت خوشتيپه؟ بهاره همينطور كه داشت چاييارو مى ريخت گفت الان وقته اين حرفاست؟همونه ديگه، همون كه اون سرى ديديش ، فقط انگار يكم لاغر تر شده، اونم به خاطره دورى از توهه.برو خودت مى بينى گفتم باشه. پس به نظرت خوبه ديگه! يعنى صبر كنم بهتره اين گيرم نمى ياد؟بهاره گفت الان وقته دو دل شدنه؟ حالا بيا چاييارو ببر بعد تصميم مى گيرى.گفتم باشه.سينى چايى رو از دستش گرفتم و زيره لب گفتم بسم الله الرحمن الرحيم وارد مجلس شدم ،گوشه ى چادر گل گليمو با دهنم گرفته بودم و مثل خجالتى ها رفتار مى كردم، اول چايى رو سمت پدرم گرفتم،انقدر هول كرده بودم كه نمى دونستم چى به چيه؟پدرم اشاره كرد اول عباس اقا با شرمندگى رفتم سمتش و چايى هارو پخش كردم،خودمم نشستم روبروى حسين و سينى خالى چايى رو گذاشتم رو پاهام.چشم افتاد تو چشم حسين و ديدم داره مى خنده، اشاره كردم چته؟اشاره كرد به سينى و خودمم خندم گرفت بلند شدم گذاشتمش رو ميزه وسط.مامان دوباره با حرص گفت دخترم سينى رو ببر تو اشپزخونه.كلافه شده بودم، بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه و دوباره برگشتم، همه چيز خوب پيش مى رفت، مهريه تعيين شد و موافقت ها اعلام شد، عباس اقا رو به پدرم گفت اگر اجازه بدين بچه ها برن با هم حرفاشونو بزنن.قبل از اينكه پدرم جواب بده از جام بلند شدم،كه از چشماى تيزه حسين مخفى نموند.پدرم گفت خواهش مى كنم،حسين هم بلند شد و رفتيم تو اتاقمون.اتاق رو از قبل اماده كرده بوديم.نشستم گوشه ى تخت و حسين نشست كنارم و گفت خوبى؟گفتم:مرسى حسين گفت خيلى دلم برات تنگ شده بود من با خجالت: مرسى.حسين:زن من مى شى؟بازم من با خجالت بيشتر:بله،حسين خنديدو گفت چقدر خجالتى شدى، كى بود كه از درختا مى رفت بالا؟با اين حرفش يخم باز شد و گفتم خودم بودم ولى اون موقع قرار نبود زنتون شم.حسين خنديد و گفت، هيچوقت از تظاهر كردن خوشم نيومده،خوبه كه ادم خودش باشه.گفتم شما نظرتون راجع به حجاب چيه؟گفت نظره خاصى ندارم،ادم بايد خودش ادم خوبى باشه، با شخصيت و محجوب باشه وگرنه يه تيكه پارچه چه اهميتى داره؟گفتم ظاهرتون اخه چيزه ديگه ايى نشون مى ده اخه به خاطره سبيلاتون، گفتم شايد خيلى مذهبى و مقيد باشين. خنديدو گفت سبيل دارم ريش ندارم كه:))بعد گفتم شما چيا دوست دارين؟حسين: هر چى كه تو دوست دارى من گفتم مى شه بعد از ازدواج درسم رو ادامه بدم؟حسين : با كمال ميل،من: بالاخره مى ريم تهران يا تبريز؟حسين : هر چى خدا بخواد گفتم من نمى دونم بايد چى بگم و بپرسم؟حسين : خوب من مى پرسم، رنگ مورد علاقه؟گفتم: قرمز شما؟حسين :سرمه ايى، غذاى مورد علاقه؟ من: من همه چى، كلاً شكمو هستم ولى قليه ماهى با پيتزا حسين: خنديددددد من:چرا مى خندين خوب؟حسين: اخه كلاً دو تا چيز كه اصلاً به هم ربطى نداشت.من:خوب خودتون چى دوست دارين؟حسين : من لازانيا خيلى دوست دارم، كلاً ماكارونى و پاستا و اين جور چيزا گفتم: ها پس لازم شد، يه قورمه سبزى جنوبى برات بپزم كه كلاً سليقه ى غذاييتون عوض شه، قليه ماهى هم همينطورحسين: من تا حالا نخورم قليه ماهى،گفتم بخورين عاشقش مى شين. خوب ديگه چى بگيم؟حسين گفت فكر كنم حرفاى اصلى رو زديم مى شه برگرديم و موافقتمونو اعلام كنيم.گفتم بريم موافق از هر جهت.خنديدو گفت برو دختر :))رفتيم و نشستيم، بابا رو كرد بهم و گفت خوب دخترم نظرت چيه؟گفتم قبوله ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همه دست زدن و كل كشيدن و منيژه خانم بوسيدم و گفت مباركه عروس گلم.بعدشم يه انگشتر نازك كه روش يه گل ظريف داشت انداختن تو دستم و به همين سادگى شدم نامزده حسين.توى اين دوروزه كه عباس اقا اينا مهمان ما بودن،يه بارش فرصت شد دو تايى بريم با هم بيرون و بستنى بخوريم.اون روزم انقدر گفتيم و خنديديم و خوش گذشت كه يادم رفت كلاً بسنجم ببينم چه جور ادميه؟! فقط اينو فهميدم كه حال دلم باهاش خوشه.موقع رفتن فرارسيدو منم تو اين دوروز يه جورايى وابسته شده بودم، دوست داشتم زودتر اين روزا بگذره و مدرسه ها تموم بشه و ما ازدواج كنيم.وقتى رفتم مدرسه،انگشترمو يواشكى به دوستام نشون مى دادم و كلى از حسين تعريف مى كردم، جورى كه همه ى بچه ها با حسرت نگاهم مى كردن و مى گفتن خوش به حالت نامزد كردى، راحت شدى. ديگه هيچ دغدغه ايى ندارى! درست تموم مى شه و مى رى سره خونه زندگيت.خوش بحالت مى رى تهران. از گرماى اينجا راحت مى شى.كلاً همش همين حرفا مى شد و منم هميشه با خوشحالى از زندگيم تعريف مى كردم، اگه حسين چيزى برام چيزى مى خريد، فرداش مى بردم مدرسه و به بچه ها نشون مى دادم.تو كلاس با همه صميمى بودم و اينجور نبود كه با شخصى بيشتر دوست باشم، كلاس كوچيك بود جمعيتمونم كم بود.چون هنوز عقدم نكرده بودم مشكلى از بابت مدرسه نبود، حتى به گوش خانم معلم ها هم رسيده بود.حسين همش تشويقم مى كرد كه درسامو خوب بخونم و با نمرات عالى قبول شم.از اول دوست داشتم رشته ى كشاورزى بخونم و تو مزرعمون يه كارايى انجام بدم ولى وقتى قرار شد كه ديگه ازدواج كنم و برم تهران و وارد اپارتمان بشم، گفتم يه رشته ايى بخونم كه به كارم بياد.حسين مى گفت حالا زياد فكرتم درگير نكن بيا تهران فعلاپيش دانشگاهيتم بخون، بعدش كنكور بده ببين چى قبول مى شى.كشاورزى هم مى تونى بخونى نگران نباش. گفتم تو بگو مى خواى من چكاره شم؟ من نمى تونم برات تصميم بگيرم.حسين خودش ديپلمه بود و زياد اهل درس نبود، خودش مى گفت بيشتر دوست داشته كار كنه،و به زور حتى ديپلمشم گرفته بودم.خلاصه عيده نوروز فرا رسيد و ما به تهران دعوت شديم. چون جمعيتمون زياد بود، يه خونه با وسايل اجاره كرديم و قرار شد دو هفته ى عيد اونجا باشيم.البته بيشتر وسايلمون رو اونجا گذاشته بوديم و موقع خواب فقط مى رفتيم اونجا، بقيه ى روزها هم از صبح تا شب با خانواده ى عباس اقا اينا بوديم،كلى برام خريد كردن،از پارچه گرفته تاسرويس عروسى و كيف و كفش و اينجور چيزا.حسين مى گفت فعلاً حرفى از بابت تبريز نزن،اگر شدنى بود خودم اعلام مى كنم چون نمى خوام پدرم از الان بفهمه و مانع كارمون بشه.من تو اين مدت جهزيمو كامل خريده بودم، همش به حسين مى گفتم زودتر خونه بگير كه بفرستيم.خلاصه كه حسابى اين دو هفته بهمون خوش گذشت، سه روزشم رفتيم شمال و ويلاى حسين اينا، خيلى جاى سر سبزى بود، عاشق اونجا شدم، گفتم حسين كاش ميومديم شمال زندگى مى كرديم.حسين گفت چقدر تو خوبى، خوشم مياد ازت كلاً ادم مثبتى هستى، با همه جا سريع اخت مى شى و دوست دارى اونجا باشى، بذار كارم و رديف كنم، مطمعنم از تبريزم خوشت مياد.دو هفته ى عيد به سرعت گذشت و بر گشتيم ابادان.خيلى دلتنگ بودم ولى اين سرى خوشحال و اميدوار بودم چون تا مرداد ماه كه عروسيمون بود زمان زيادى نبود.خودم و با درس ومشغول كردم و حسينم مرتب زنگ مى زد و خبراى تبريزو بهم مى داد.خرداد ماه بود كه امتحاناتم و با موفقيت پشت سره هم گذاشتم و خيلى خوشحال بودم، حسينم باهام تماس گرفت و بعد از گفتن تبريك بابت گرفتن ديپلمم گفت يه خبره خوب دارم برات، اونم اينكه بالاخره هم مغازه اجاره كردم و همم اينكه خونه گرفتم، يه خونه ى نقلى ولى دو خوابه و قشنگ، طبقه ى هم كفه و حياط پشتى داره كه مال خودمونه، گفت مخصوصا اونجارو به خاطره من گرفته، چون به گل كارى علاقه دارم و نمى خواسته دلم براى حياط خونمون تنگ بشه.گفت خواستم بهت نگم خونمون حياط داره سوپرايز شى، ولى دلم طاقت نيورده.منم از خوشحالى مى خواستم بال در بيارم، گفتم واى چقدرم خوب و عالى، تا دو هفته ديگه وسايل رو مى فرستيم ، كاش مى شد خودمم با وسايل ميومدم:) حسين گفت صبر داشته باش عزيزم ديگه چيزى نمونده.قرار شد تا دو سه روزه اينده خونه رو رنگ كنن و امادش كنن، ما هم جهزيموبفرستيم.تو اين جريانات عباس اقا و منيژه خانم با حسين جرو بحث بدى مى كنن ولى چون مى بينن در عمل انجام شده قرار گرفتن و حسين تصميمش براى رفتن قطعيه، ديگه حرفى نمى زنن، حتى به ما هم نگفتن كه دعواشون شده ولى حسين برام تعريف كرد و گفت تو زنمى بايد خبر داشته باشى ولى به روى خودت نيار.از اينكه بهم مى گفت تو زنمى، احساس خوبى داشتم و به خودم افتخار مى كردم كه تونستم كسى باشم قابل اطمينان و محرم راز يك مرد، كه قبولم داره و مى خواد بقيه ى زندگيشو با من سهيم باشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همه چى خوب پيش مى رفت، حسين خيلى ولخرج بود،همش برا خونه وسايل تزيينى مى خريدو زنگ مى زدو مى گفت فلان چيزو خريدم، بايد ببينى چقدر قشنگه و به خونمون مياد، منم روز به روز بى تاب تر مى شدم.اواسط تير ماه بود كه من و مادرم رفتيم تبريز كه وسايلم كه رسيده بود و بچينيم، منيژه خانمم اومده بود. قرار بود خونه رو اماده كنيم و برگرديم تهران، چون قرار بود تهران جشن عروسى رو بگيريم.تمام وسايلم تو كارتون بود. كلى شوق و ذوق داشتم.حسين بيشتره وقت ها مى رفت سره كار و هر وقت ميومد خونه و وسايل رو مى ديد كلى ذوق مى كرد و مى گفت افرين چه چيزاى قشنگى خريدى،چقدر با سليقه،همش از من و مامانم تشكر مى كرد، بر عكسش منيژه خانم انگار هيچى به چشمش نمى يومد و با بى ميلى وسايل هارو مى چيد،وقتى مامانم پيشم بود،يكم تعريف مى كرد،ولى وقتى مثلاً مامان حموم بود يا مى رفت خريده سوپرى،تيكه مى نداخت كه مثلاً اينا جنسش خوب نيست،يا مثلاً تو جمعه بازار از اين چيزا زياده،بى خودى بار زدين اوردين،دست فروشا زياد دارن.يا مثلا تو تهران ديگه كسى از اين چيزا استفاده نمى كنه الان جديدترش اومده.زياد جديش نمى گرفتم،همين قدر كه خودم خوشحال بودم و دوسشون داشتم و حسين راضى بود برام كافى بود،يه بارم منيژه خانم جلوى حسين راجع به سرويس غذا خوريم بد گفت و حسينم بد جور جوابشو داد و گفت مادره من برا چى مى گى؟خانمم كلى با زحمت و تو گرماى جنوب رفته و اين سرويسه به اين قشنگى رو خريده،خودش دوسش داشته،منم دوسش دارم.اگر شما خوشتون نيومده دليل نداره كه اينا بده،بهش گفتم حسين جان نگو،مامان خوششون نيومده،اشكال نداره تا مامانم هست مى ريم با سليقه ى مادرا يه چيزه ديگه مى خريم، اينارم دم دستى استفاده مى كنيم،مادرشم گفت ديدى حسين؟من راست مى گم خودشم متوجه شد كه نصف وسايل بدرد نمى خورن!حسين گفت نه من جا دارم وسايل اضافه تو خونه جمع كنم،نه مى خوام چيزى عوض بشه! ياسمن هر چى اوردى برام زيباترين و با ارزشترين جهزيه ى دنياست،دست پدر و مادرش درد نكنه.بعد هم اروم بهم گفت كه حرفاى مامانم و جدى نگير.ولى من بعدش رفتم به منيژه خانم گفتم تورو خدا ناراحت نشين از دست حسين،ان شالله از اين به بعد با هم مى ريم خريد و من به سليقتون احترام مى ذارم،اونم گفت نه مادر ادم از دسته بچش كه ناراحت نمى شه ولى حسينم اخه پسره چيزى از اين چيزا سر در نمى ياره، با اين سرويس و وسايلى كه تو خريدى، ادم جلوى مهمون بذاره،مهمون قهر مى كنه.بازم به خودم نگرفتم وگفتم من و حسين قراره تو اين خونه زندگى كنيم،اين روزا زود مى گذره و پدر و مادرشم سالى يكبار مى خوان بيان ديدنمون و حالا همون يك بارم ايراد بگيرن،چيزى ازمون كم نمى شه!كلا از قهر خوشم نمى يومدو دوست نداشتم كسى از دستمون دلخور شه،حاضر بودم صد بار بابت كار ى كه نكردم معذرت خواهى كنم وخودمو كوچيك كنم ولى همه با هم دوست باشن.وسايلم رو چيديم و عاشق خونه ى جديدمون شدم.حسين هم براى اتاقمون به عالمه چيزاى تزيينى قرمز مثل جعبه،سبد،خرس و گل و...خريدو گفت چون مى دونستم قرمز دوست دارى خريدم،كه تو اتاقمون بذاريم.هم من ادم ساده ايى بودم و هم حسين ساده پسند بود،شايدم دليل اينكه حسين از من خوشش اومده بود همين بى شيله پيله بودنم بود،منم شايد به خاطر همين اخلاقش خيلى سريع پذيرفتمش.حسين مى گفت دوست دارم زندگى ارومى داشته باشيم،نذاريم كسى تو زندگيمون دخالت كنه.من ولى سنم كم بود و دوست داشتم تجربه كسب كنم، وياد بگيرم، براى همين هر كى هر چى بهم مى گفت خيلى سريع قبول مى كردم و به حرفش گوش مى دادم.خلاصه بعد از اينكه خونه اماده شد،با مادرا و حسين بر گشتيم تهران خونه ى عباس اقا اينا و قرار بودهفته ى بعد حنا بندون بگيريم و من لباس محلى بپوشم،لباسمم قرمز و سبز بود و بهش سكه اويزون بود،خيلى دوسش داشتم و يه كلاه كار شده هم با بهاره درست كرده بوديم كه بذارم رو سرم.يه شال سبز رنگم برا حسين اماده كرده بوديم كه ببنده دوره كمرش ،هر چى حسين مى گفت نه من اين كاره نيستم بى خيال، گوش ندادم و گفتم بايد با هم ست بشيم، تو كت شلوارتو بپوش ولى اينم بايد ببندى دوره كمرت وگرنه ناراحت مى شم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا عنایتی کن⭐️ هیچ پدری شرمنده هیچ بیماری درد دیده هیچ چشمی اشکبار هیچ دستی محتاج⭐️ و هیچ دلی شکسته نباشه الهی بهترين‌هاى خدا نصيبتون بشه شبتون زیبا دوستان مهربان⭐️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم هاے منفی؛ به پیچ و خم جاده مےاندیشند و آدم هاے مثبت به زیبایے هاے جاده می‌اندیشند عاقبت هر دو به مقصد مےرسند اما یڪے با حسرت و دیگرے با لذت... 🌹روزتون سرشار از حال خوب🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خلاصه با هر دردسرى بود به خاطر من قبول كرد،روز حنابندون خيلى خوش گذشت و منم عاشق ارايشم و خودم شدم،حسينم حسابى ازم تعريف مى كرد و خواهر برادرامم همه محلى پوشيده بودن و همش با دستمال مى رقصيديم و خانواده هاى عباس اقا اينا هم سعى مى كردن با ما همكارى كنن و هر كارى ما مى كرديم انجام مى دادن.اون شب انقدر رقصيديم و شلوغ كارى كرديم كه خانواده ى حسين اينا كم اوردن،حسين مى گفت بابا دو دقيقه بيان بشينيم خسته شدم به خدا،مى خنديدم و مى گفتم تو مى خواى برو بشين من تازه شروع كردم،بعد با خواهر و برادرام و بچه هاى فاميلمون دايره مى زديم و همه با هم دست تو دست هم مى رفتيم جلو و كل مى زديم بعد مى رفتيم عقب.خيلى شب خوبى بود حسينم همش مى گفت ماشالله به انرژى همتون،ايول بابا.همه ازمون تعريف مى كردن،از لباساى رنگيمون،از اينكه انقدر همه با هم راحت و صميمى برخورد مى كنيم و شاد و پر انرژى هستيم و انقدر راحت با فاميل جديد كنار اومديم،تو دهن همه افتاده بوديم و همه خوششون اومده بود،بماند كه بعضى ها مسخره مى كردن و از حالت پچ پچ كردن و نگاه كردناشون معلوم بود ولى اصلاً برامون مهم نبود،يه بارم به گوشم رسيد كه عمه ى حسين بهش گفته بود،دختر قحطى بود مگه؟ اين تحفه رو از كجا پيدا كردين؟موقع رقص دايره اى هم وقتى جيغ و داد مى كرديم و كل مى كشيديم عمش همش مى گفت اپاچيا حمله كردن!فكر كرده بود خيلى با نمكه و اين حرفش جالبه، به همه مى گفت و خودش غش غش مى خنديد.حنا بندونمم به خوبى و خوشى تموم شد و پنج روز بعدم عروسیم بود.روز عروسيمم به گفته ى حسين،من زيباترين عروس دنيا بودم، حسين همش در گوشم مى گفت تو بهترين هديه ى دنيايى، عاشقتم.سالنى كه گرفته بوديم هم مجلل بود و هم خيلى زيبا.همه چيز به بهترين نحو انجام شد،پذيرايى عالى بود و به بهترين شكل ممكن از همه پذيرايى شد. عروسى ما تا مدت ها تو فاميل حرفش بود و همه مى گفتن كه خانواده ى داماد، حسابى سنگ تموم گذاشته بودن، اون شبم دست كمى از حنا بندون نداشت و همش شلوغ كارى مى كرديم و تا تونستيم، فقط موقع رقص تانگو كم اوردم كه كلاً نمى دونستم بايد چكار كنم؟ برعكس حسين تنها رقصى كه باهاش راحت بود همين يه رقص بود كه گفت تو بيا وسط بچسب به من قدم به قدم و با من حركت كن و كارت نباشه. رفتيم وسط، دونفره تنها بوديم و يكم معذب بودم، هم اينكه تا حالا انقدر به حسين نزديكه نزديك نبودم، هم اينكه مهمون ها همه دوروورمون بودن و داشتن نگاهمون مى كردن يكم برام سخت بود، ولى حسين گفت همين يك اهنگه نترس، از وسطاى اهنگ هم بقيه ميان وسط.دقيقا همينطورم شد، همه اومدن و شلوغ شد، كلاً كسى هم كار به كاره ديگرى نداشت، كلاً هر كى تو لاك خودش بود و با عشقش پچ پج مى كرد، انقدر دورو ورم و نگاه كردم كه حسين زد بهم و گفت مگه نديده بودى تا حالا؟ گفتم از نزديك نه، فقط تو فيلم ها ديدم ولى خيلى باحاله.رقص تانگو و برنامه ى بريدن كيك و خوردن شامم به خوبى انجام شدو وقت رفتنه خونه هامون شد.حسين از قبل گفته بود كه دوست دارم از شب اول زندگيمون، خونه ى خودمون باشيم، اين شد كه بعد از مراسم و گريه زارى فراوونه من براى دورى از خانواده، با ماشين عروس عازم تبريز شديم.تو جاده هم حال و هواى خوبه خودش و داشت، هر كى مى ديدمون بوق مى زد و دست تكون مى داد. حسينم همش از اينده حرف مى زد و دستم و تو دستاش گرفته بود و دايم مى بوسيد و مى گفت مرسى كه زنم شدى!منم مى خنديدم و مى گفتم مگه قرار بود زنت نشم؟ولى خيلى طول كشيدا حسين، يعنى از روزى كه گفتى تا امروز نزديكه سيصدوشست وخرده اى روز شد!حسين گفت ديگه هيچوقت نمى ذارم بينمون جدايى بيوفته و دلمون براى هم تنگ بشه. هر دو خسته بوديم ولى با حال و هواى خوش و عشق زياد ، خستگى عروسى و راه برامون معنى نداشت.بالاخره رسيديم خونمون، خونه ايى كه باعشق تزيين شده بود.من رفتم داخل، حسين هم چمدون هارو از پشت ماشين اورد و پشت سر من اومد، لباسمو عوض كرده بودم ولى ارايش و موهام همون طورى دست نخورده بود.نشستم پشت ميزه ارايشم، ارايشمو پاك كردو گيراى موهامو يكى يكى باز كردم، حسين اومد تو اتاق و گفت چقدر خانم ها دردسر دارن، گفتم اره ديگه بكش و خوشگلم كن.حسين لبخند زد و گفت تو همه جوره زيبايى، عشقى، زندگى هستى..خيلى خجالتى بودم ولى سعى مى كردم به روى خودم نيارم.شب اول زندگى من و حسين با عشق و محبت شروع شد.حسين سه روز اول ازدواجمون سره كار نرفت و كارهارو به شاگردش سپرده بود، و تا تونست اين سه روزه بيشتره جاهاى اطراف خونمون و بهم نشون داد و من و با محيط اطراف خونه اشنا كرد. بعدشم گفت اگرم سختت بود چيزى تهيه كنى يا حوصله نداشتى برى بيرون يابگو خودم بخرم برات تهيه كنم، يا اينكه بگم شاگردم بياره برات. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ولى خودم دختره دست و پا دارى بودم و دوست داشتم خودم ياد بگيرم و از پس كارام بر بيام.يك ماه تا زمان مدرسه ها مونده بود، ازحسين خواستم تا كارهاى ثبت نام پيش دانشگاهيمو انجام بده تا خيالم راحت بشه، اونم با كمال ميل قبول كرد و همه ى كارهامو انجام داد، مدرسه تا خونه راه زيادى نبود ومى شد خودم برم و بيام ولى هوا كه سرد مى شد يكم مشكل مى شد، حسين گفت ان شالله بذار هجده سالت بشه و تصديق بگيرى براى دانشگاه رفتنت برات ماشين مى خرم كه راحتتر رفت و امد كنى.فكر اينكه يه روزى رانندگى كنم هم برام باور نكردنى بود چه برسه به اينكه من پشت ماشين بشينم. ادم نترسى بودم ولى جرات خيلى چيزهارو نداشتم.ولى با حسين همه چى امكان پذير بود، زيادى بهم بها مى داد و از هيچى دريغ نمى كردو مى گفت فكر مى كنى كه رانندگى سخته، خيلى راحته همه ى خانم ها هم رانندگى مى كنن، زندگى تو شهرهاى بزرگتر رو بايد ياد بگيرى و پيشرفت كنى.روز به روز بيشتر به هم وابسته مى شديم و زندگى براى من معناى قشنگترى پيدا مى كرد.موقع باز شدن مدارس، شور و شوق زيادى داشتم و با حسين رفتيم خريده مدرسه، هر چيزى كه لازم داشتم و برام مى خريد و ازمن بيشتر تمايل به خريد نشون مى داد. حسين جدا از اينكه همسرم بودولى بيشتر حس مى كردم كه يه دوست خيلى صميمى و نزديك دارم كه مى تونم باهاش خوش باشم و از زندگى باهاش لذت ببرم.روز اول مدرسه خودش من و رسوند و ظهرش هم اومد دنبالم، همش مى پرسيد چه خبر بودو دوست پيدا كردى و اين حرف ها، منم همه چيزو براش تعريف مى كردم.حسين هم مى گفت دوست دارم زودتر يه دوست خوب پيدا كنى واز تنهايى در بياى و كمتر دلت براى خانوادت تنگ بشه.واقعاً دلتنگشون بودم و منم بدم نمى يومد كه با كسى دوست بشم، اين شد كه بعد يك هفته تونستم به يكى از دختراى كلاس نزديك بشم.دخترى كه اهل تبريز بود و اسمش نازى بود.نازى دخترى بود زيبا، كه جدا از اينكه زيبايى طبيعى داشت، بيش از حدبه خودش مى رسيد، مثلا براى مدرسه هميشه فرمژه مى زد و مژه هاى بلندى داشت، زير ابروهاش هميشه تميز بود و هميشه به بهانه ى اينكه لبهاش خشكه، وازلين لب مى زد و هميشه به چشم بياد. جدا از اينكه تو مدرسه با هم بوديم ،رفت و امدش به خونمون باز شد.نازى وضع مالى خوبى نداشتن ولى هميشه خوب مى پوشيد و هميشه خوب مى گشت،جورى كه برام سوال بود،مى گفت پدر و مادرش از هم جدا شدن، و پول كرايه خونشون رو به زور در ميارن، و با مادرش و خواهرش زندگى مى كردن. يه روز كه نازى اومده بود خونمون از اونجايى كه كلا خيلى ادم ساده و بى شيله پيله ايى بودم و نمى تونستم حرفى و توذهنم نگه دارم، گفتم نازى مگه تو نمى گى وضع ماليتون بده، ولى چطورى تو هميشه انقدر تيپ مى زنى؟مانتو هات و لوازم ارايشاتم كه همه گرونه، نازى هم خيلى راحت گفت خوب اره دوست پسرم برام مى خره!بعد نشست و از دوست پسرش گفت و گفت خيلى بهمون مى رسه،هميشه برا خواهر كوچيكمم و خرج مى كنه، كرايه خونمونم مى ده، كلا دوست داره من شيك بگردم.گفتم خداروشكربازم يكى هست كه بهتون برسه، چون هميشه نگرانتون بودم، نازى گفت نه بابا از اين حمالا زياده!گفتم حمال؟ گفت اره بابا همه جوره استفادشونو مى كنن ولى از اون ورم خوب مى رسن بهمون، كلاً جامعه خرابه تو هم حواست باشه كسى مخ شوهرتو نزنه! گفتم نه بابا ما اينجورى نيستيم.ولى درست نفهميدم نازى از چى حرف مى زنه.گفت حالايه روز كه باپژمان قرار داشتم ،مى برمت سره قرار تا با هم بريم بيرون و ببينى چه جورى مردا خرج زنا مى كنن!گفتم نه من نمى تونم بيام اولاً دوست ندارم بعدشم حسين ناراحت مى شه،اونم ديگه حرفى نزد.هفته ى بعدش نازى اومده بود خونمون و داشت ارايش مى كرد و حسينم طبق معمول سر كار بود، پژمان قرار بود بياد دنبال نازى، يه دفعه گوشيش زنگ خورد و نازى عصبى گفت خوب به من چه؟ تو كه از اول مى دونستى خانم قراره ببرتت مهمونى، بى جا مى كنى با من قرار مى ذارى.مى دونى چند ساعتى من و الاف كردى؟غلط مى كنى يابا من مى ياى يا ديگه به من زنگ نزن.گوشى رو كه گذاشت ،گفت مى بينى توروخدا؟ همشون حيونن!با تعجب گفتم چى شده؟ نمى ياد؟گفت نه بابا زن ازگلش گير داده!گفته بايد امشب با من بياى مهمونى! با تعجب پرسيدم:زن؟؟؟گفت:خوب اره يارو زن داره،البته زنشو دوست نداره،مى گه من و دوست داره،حالا زنش حاملست،بچش كه بدنيا بياد طلاقش مى ده.سرم داشت گيج مى رفت. گفتم نازى مى دونى چقدر گناهه؟ با مرد زن دار دوست شدى؟ گفت وا تو ديگه كى هستى؟! از شهرستان اومدى حاليت نيست.چه اشكالى داره مگه؟ من و دوست داره. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم:نمى تونم دركتون كنم.گفت:ببين اگه دوسم نداشت كه انقدر خرجم نمى كرد.الان شرايطش و نداره وگرنه صد سال زنش و طلاق داده بود!گفتم:چند ساله با همين؟گفت:دو ساله!گفتم:چند ساله اون ازدواج كرده؟ گفت:يكسال و نيم!گفتم:چرا با تو ازدواج نكرد؟گفت:مفصله جريانش ننش مخالف بود!گفتم:بچه ايى؟ يا اون بچست!؟ اون روز با هم بحثمون شد، خواستم مجابش كنم كه كارش اشتباهه، همش مى گفتم به خاطر بچشون از زندگيش بيا بيرون!مى گفت تو نمى فهمى اين چيزارو ، ما عاشق هميم.بعد از رفتن نازى، تصميم گرفتم دوستيمو باهاش كمتر كنم و رفته رفته از زندگيم بيرونش كنم، اولين بارى بود كه همچين چيزى مى شنيدم و برام هيچ جوره قابل هضم نبود و نازى از چشمم افتادو از دوستى عزيز و صميمى تبديل به دخترى كثيف و بدكاره شد.ديگه تو مدرسه تحويلش نمى گرفتم، خودشم فهميده بود و كمترميومد طرفم. هر چى هم حسين مى گفت دوستت چى شد چرا نمى ياد ديگه؟ به صورت سر بسته و خلاصه گفتم كه از چشم افتاده و به تازگى فهميدم كه خيلى دختره بديه و خوشم نمى ياد ازش.حسينم ديگه حرفى نزد.روزها گذشت و عيد نوروز بود،اولين عيده مشترك ما. قرار شد موقع سال تحويل و با هم باشيم ولى منيژه خانم و عباس اقا و حسن براى عيد مهمونمون باشن، مامانم هم برام يه عالمه سبزى و ماهى و مواد غذايى از جنوب فرستاده بود كه براشون سنگ تموم بذارم.از دو هفته قبل عيد با اينكه درس داشتم ولى خونه تكونى كردم و كل خونه رو تميز كردم، با اينكه همه چيم نو بود و هيچوقت مهمون نداشتم ولى فرش هارو هم با حسين فرستادم كه همرو بشورن و تميز كنن. مى خواستم وقتى كه برگشتن همه ازم تعريف كنن و با خاطره ى خوب از پيشم برن.دوست داشتم عروس خوبى براشون باشم.موقع فرودگاه رفتنى براشون گل خريديم و به استقبالشون رفتيم و منتظر مونديم.به محض ورودشون گل رو دادم و روبوسى كردم و خوش امد گفتم، منيژه خانم گفت چقدر چاق شدى تو اين چند ماهه،اگه با حسين نبودى نمى شناختمت!اصلا به دل نگرفتم و گفتم مامان جون حسين زيادى بهم رسيده.حسين ولى اخم كرد و گفت مامان هنوز نيومده شروع نكن.گفتم حسين جان مامان شوخى مى كنه،تازه مگه تپل بده؟حسين ديگه حرفى نزد!وقتى رسيديم خونه، پدر حسين اولين بار بود ميومد خونمون، گفت به به عروس خوش سليقمون چه كرده، چه بوى قورمه سبزى راه انداختى،چه خونه ى قشنگى افرين دخترم، منيژه خانمم يه دفعه گفت:اره خوب نگه داشتى،عباس جان اون سرى كه اومديم جهزيشو خودم چيدم، منم گفتم اره دست مامان جون درد نكنه، واقعاً اون سرى خيلى زحمت كشيدين، هيچ وقت محبتتونو فراموش نمى كنم، اونم هر سرى كه منو مى ديد مغرورتر از قبل مى شد، و بيشتر تيكه مى نداخت.همه در ارامش غذامونو خورديم و وقت خواب،حسين به خاطر مامانش كلى ازم معذرت خواهى كرد و گفت توروخدا به دل نگير، نمى خوام هيچوقت دلت از دستش بشكنه، مادرمه ولى به خاطر تو حاضرم بدتر از اينا بهش بگم،گفتم حسين خواهش مى كنم مادر احترامشم واجبه، منم ناراحت نمى شم و از اين اخلاقا ندارم. ولى بازم حسين شرمنده مى شد.بعدشم بهم گفت تو حتى چاقم بشى كه نشدى بازم عشقه منى و منم همه جوره دوست دارم، مهم سيرته ادم هاست، ولى تو جفتشو با هم دارى، هم صورت زيبا و هم سيرت زيبا.با لبخند گفتم حسين جونم بسه ديگه ، عذاب وجدان نداشته باش، اگه قراره همه ى حرفاى مامانتو شب به شب برام توجيح كنى كه خودت اذيت مى شى!ولى بازم حسين قانع نمى شد.گفت مى دونستم برا همينم خواستم كه از تهران دور باشيم.تعطيلات عيد هم با مديريت اخلاقى من بخيرو خوشى تموم شد و خانواده ى حسين برگشتن.اواخر ارديبهشت ماه بود و نزديك امتحاناتم، هر روز حالت تهوع شديد داشتم و هر روز بالا مى اوردم، حسين مى گفت بايد بريم دكتر ولى من مى گفتم نه استرس امتحانه بعدشم كنكور، دو هفته ايى به همين منوال گذشت و چون ديدم حالت هام همش تغيير مى كنم، با اصرار هاى حسين رفتيم بيمارستان.بعد از معاينات و ازمايش خون متوجه شدم كه پنج هفته ايى هست كه باردارم.حسين رو هوا بند نبود، خودمم همينطور، خيلى خوشحال بودم، همون موقع تلفن رو ورداشتيم و به همه خبر داديم،خيلى حس عجيبه خوبى بود، منم كه عاشق بچه بودم.فقط موضوع درسم بود كه حسين مى گفت مشكلى نيست تو همچنان مى تونى كنكور بدى، و با اين قضييه عادى برخورد كنى كه برات اسونتر بشه.مى گفتم حسين ديگه از خدا هيچى نمى خوام، من و تو و بچه. هنر كنم همين امسال رو تموم كنم كافيه.هر چى حسين اصرار مى كرد فايده نداشت و مى گفتم مى خوام مادرى باشم بالاسره بچم ، تبريزم كسى رو ندارم كه از بچمون نگهدارى كنه تا من درس بخونم و برم دانشگاه براى همين از خيرش گذشتم.نمره هام خيلى خوب بود، حسين دلش نمى يومد و مى گفت من صبح ها مى مونم خونه ولى مرغ من يه پا داشت، مى گفتم نه كه نه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ويارهاى بدى داشتم ولى حسين خيلى مراقبم بود،تو مدرسه هم نذاشتم كسى بفهمه كه باردارم، هر روز حسين من و مى رسوند و ميومد دنبالم،تا اينكه امتحانات رسيد و به سختى ولى با معدله هجده تونستم پيش دانشگاهيمو با موفقيت پشت سر بذارم كه همشو مديون حسين و مهربونياش بودم.مى گفت دست به سياه و سفيد نزن، هر روز يا خودش اشپزى مى كرد يا از بيرون غذا مى گرفت و هر چى هوس مى كردم برام مهيا بود.مامانم خيلى نگران بود و مى خواست زودتر بچه ها تعطيل بشن و بياد پيشم ولى وقتى بهش اطمينان دادم كه حسين همه ى كارهارو انجام مى ده و نياز به كمك نيست خيالش راحت شد و گفت پس نزديكاى زايمانت ميام. چون خواهرو بردارهاى خودمم بودن و مسيوليتش زياد بود.تابستون بود و منيژه خانم به مادرم گفت من كه بچه ى كوچيك ندارم،حوصلم هم سر مى ره تو خونه اون مياد يه چند ماهى كمكم، با اينكه نيازى نبود ولى خوشحال بودم كه از تنهايى در ميام. حسين ولى مى گفت تو ، تو اين دوران حساس مى شى نگرانم از دست مادرم افسردگى بگيرى، بهش اطمينان دادم كه هيچى نمى شه.منيژه خانم اومد، چه اومدنى، از وقتى رسيد شروع كرد به ايراد گرفتن، گفت سه ماهته مثل هشت ماهه ها مى مونى، من وقتى سر حسين باردار بودم سه ماهم بود ،دوره كمرم چهل و پنج سانت بود، اصلا كسى باورش نمى شد من باردارم، اگه مى نشستم مى گفت خوب نيست زن باردار همش بشينه، اگر راه مى رفتم مى گفت خوب نيست همش راه مى رى، هر چى مى خوردم مى گفت سرديت مى كنه، نه اين گرميه نخور، كلاً رفته بود تو نخم و فقط براى خودش تز مى داد.هر شب كه حسين ميومد و مى رفتيم تو اتاقمون موقع خواب مى پرسيد مامانم امروز چطور بود؟ مى گفتم عالى، مامانتو خيلى دوست دارم، خيلى زحمتمو مى كشه، خيلى خوشحالم كه پيشمه، حسين هم به خاطر تعريفاى من همش از مادرش تشكر مى كرد.مى دونستم به هر حال منيژه خانم مادر حسينه و نمى خواستم بينشون اختلاف ايجاد بشه، در ثانى فكر مى كردم كه بدم نيست به حرفاش گوش بدم، به هرحال اون تجربه ى زايمان و باردارى داره و همه ى حرفاش به خاطره دلسوزيه و نوش تو شكم منه، و نگرانه.به همين چيزا فكر مى كردم و فراموش مى كردم و به دل نمى گرفتم.اواخر شهريور بود كه منيژه جون رفت و من پنج ماهم رو پست سر گذاشتم و ويارم كمتر شدو مى تونستم از پس كارهام بر بيام.به جاى اينكه برام سيسمونى بچه رو بفرستن، پدرم مبلغى رو فرستاد تا با حسين هر چه نيازه از همون تبريز تهيه كنيم.بعد از ظهر ها حسين زودتر ميومد خونه و بعد از يه استراحت كوتاه مى رفتيم خريد و اتاق بچه رو اماده كرديم.هفته ى قبلش دكتر بعد از سونوگرافى گفته بود،بچه دختره.خيلى از اين خبر خوشحال شديم،و با خيال راحت اتاق دخترمون رو با رنگ هاى نباتى و صورتى تزيين مى كرديم و ست اتاقش رو هم سفيد خريدم.از اول كه باردار بودم حسين مى گفت اگه بچمون دختر شد،دوست دارم اسمش رو سارا بذاريم،منم از اسم سارا خوشم ميومد و يادم ميومد دوست صميميم زمان مدرسه اسمش سارا بود و براى همين،روى اين اسم جفتمون به توافق رسيديم.همه چيز اماده بود،مامانم و منيژه خانم اومده بودن و اواسط يك روز سرد برفى،دخترمون سارا به دنيا اومد.دخترى تپل و ناز كه زيباترين دختر دنيا بود.زايمانم طبيعى و راحت بود و زود مرخص شدم.مادرها حسابى كمك حالم بودم،حسين هم حسابى سنگ تموم مى ذاشت.سارا كه دو ماهش شد،اول مادر خودم،بعد هم منيژه خانم برگشتن.تو اين دوماهم خانواده هامون ميومدن و مى رفتن كه سارا رو ببينن.قرار شد هوا كه بهتر شدو سارا يكم بزرگتر شد بريم ابادان،خيلى دلتنگ بودم.همينطورم شد.سارا شش ماهه بود كه رفتم ابادان و قرار شد يك ماه بمونم و هفته ى اخرى كه مى خواستم برگردم حسين بياد دنبالم و يك هفته با هم باشيم و برگرديم تبريز. سه هفته به خوبى خوشى گذشت.ولى روزى كه قرار بود حسين بياد،باهام تماس گرفت و گفت براش كارى پيش اومده و نمى تونه بياد،صداش خيلى ناراحت بود، گفتم پس منم برمى گردم،گفت نه تو بمون من خودم ميام.گفتم تا كى؟گفت نمى دونم شايد همين چند روزه، شايدم دو سه هفته ديگه.دلم خيلى شور مى زد،بى تاب شده بودم و هر چى مى پرسيدم چه اتفاقى افتاده مى گفت مربوط به كارمه.سه هفته ى ديگه به همين صورت گذشت و به خانوادم گفتم طاقت ندارم بمونم بايد برگردم.سارا رو ورداشتم و بدون اينكه به حسين حرفى بزنم،رفت فرودگاه و بعدشم رفتم خونه.ساعت طرفاى دو ظهر بود،مى دونستم حسين سر كاره،به محض اينكه كليد انداختم تو در ديدم حسين رو مبل خوابش برده ويه عالمه كاغذ رو ميز جلوشه.از صداى كليد و سارا چشماشو باز كرد و از ديدنمون شوكه شد!احساس كردم خيلى ناراحته،ريشاش دراومده بود و موهاش به هم ريخته بود.اومد سمتمون و سارا رو از بغلم گرفت و هر دومونو بوسيد و گفت خوش اومدين چرا بى خبر اومدين؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم چى شده؟چه خبر شده؟چرا خونه انقدر بهم ريخته هست؟ چرا سره كار نيستى؟گفت مى رم اومدم خونه كار داشتم عصرى مى رم.گفتم:چرا نيومدى دنبالمون؟ گفت مفصله عزيزم فعلاً تازه رسيدين بذار خستگيتون در بره،گفتم:حسين همين الان بايد بهم بگى، تا اينجا نيومدم كه استراحت كنم ؟مى خواستم مثل خودم باهام صاف و صادق حرف بزنه.حسين هر چى مى خواست بحث و عوض كنه و بهم نگه نشد و سرتق تر از اين حرفا بودم، براى همين بدون مقدمه گفت تو كارم شكست خوردم،ور شكست شدم، هر چى جنس داشتم دادم، چك هاشون برگه خورد، تمام سرمايمون از دستم رفت.همون جا نشستم رو زمين، حسين هم سارا رو گذاشت تو تختش و اومد پيشم، دستم و گرفت و گفت بلند شو، نمى خواستم بگم بهت، خودم درستش مى كنم.گفتم يعنى چى؟ چى مى شه حالا؟ به بابات گفتى؟ گفت نه، نمى گم، گفتم باهاشون مشورت كن تورو خدا، گفت خودم يه فكرى مى كنم اصلا نمى خوام تو ناراحت بشى.روزها مى گذشت و هيچ اتفاق خاصى تو زندگيمون نمى يوفتاد، جز ياس و نا اميدى، خيلى داغون شده بودم، از همه طرف روم فشار بود، حسين مى گفت انقدر استرس نداشته باش همه چى درست مى شه، بيشتر روزها حسين خونه بود، و همش مى گفت درست و شروع كن، بذار كنكور بدى و قبول شى برى دانشگاه، ببين من درس نخوندم و حساب كتابام بهم خورد، اگه حداقل اصولى كار مى كردم هيچوقت اين اتفاق برام نمى افتاد.ديدم راست مى گه ادم بايد دانش كارى رو كه انجام مى ده داشته باشه.تو فرصت هايى كه حسين خونه بودو به سارا مى رسيد منم درس مى خوندم.اوضاع مالى مون خيلى بد شد، فقط تنها شانسى كه اورديم اين بود كه خونه رو داشتيم و پول پيش مغازه كه فعلا اجاره نداشتيم، به اندازه ى خوردو خوراكمون در مى يومد.حسين حسابى نا اميد شده بود و سعى مى كردم تا جايى كه بتونم بهش اميد بدم كه از اول شروع كنه.كنكور دادم و همون سال دانشگاه سراسرى تهران قبول شدم.همين قضييه قسمت شد به بهانه ى دانشگاه قبول شدن من تصميم گرفتيم كه بريم تهران، اولا حسين با پدرش صحبت كنه و جريان رو كم كم بهش بگه و دوباره شروع به كار كنن، خونمون رو هم اجاره بديم و پول پيش مغازه رو بذاريم بانك و ماهيانه درامدى داشته باشيم و به خاطره سارا با خانواده ى حسين زندگى كنيم كه وقتايى كه مى رم دانشگاه، از بابت سارا خيالم راحت باشه و ازش نگهدارى كنن، خونه ى عباس اقا خيلى بزرگ بود و پنج تا اتاق داشت و مشكلى از بابت جا نداشتيم، درسته كه يه جورايى سرخورده برمى گشتيم ولى دانشگاهم و تغيير وضعيت الانمون به همه چى مى ارزيد.مى گم چون دختر مثبتى بودم، با كوچكترين نور اميدى تو دلم روشن مى شد.حسين فقط مى گفت مى ترسم تو خونمون دووم نيارى با مامانم دعوات بشه، مى گفتم تو اصلاً نگران نباش و حسين گفت بهت قول مى دم در اولين فرصت مستقل بشيم كه بازم بهش اطمينان دادم تا سارا كوچيكه و خودم درس دارم، خودمم نمى خوام مستقل باشيم و اين اتفاقات قسمت هايى از زندگيه.رشته ى دانشگاهيم مديريت بازرگانى بود، خيلى خوب بود و همش خوشحال بودم كه مى تونم وارد اجتماع بشم و حتى بعدها كه كار حسين از نو گرفته شد باهاش كار كنم، همين باعث شد كه با اشتياق بيشترى دنبال هدفم برم و سختى هاى راه رو پشت سر بذارم.برگشتيم تهران، يك ماه زمان داشتم تا دانشگاه شروع بشه، و يكى از اتاق هارو خالى كرديم و جهزيمو گذاشتم، يك اتاق به سارا اختصاص داده شد و اتاق كوچكتر رو من خودم و حسين ورداشتيم، انقدر جا زياد بود كه به راحتى جاگير شديم، صبح ها قبل از همه بيدار مى شدم و نون تازه مى خريدم و چايى رو دم مى كردم، و ميز صبحانه رو مى چيدم تا همه بيدار شن،از قبل از منيژه جون مى پرسيدم فردا ناهار چى مى خواد درست كنه،درست مى كردم، نمى ذاشتم دست به سياه و سفيد بزنه، اوايل كه اومده بوديم همش ازم ايراد مى گرفت مخصوصاً دستپختم، ولى بعدش متوجه شد كه اينجورى براش بهتره كه كمتر حرف بزنه و ايراد نگيره،من غذا درست كنم اون بيشتر استراحت مى كنه،براى همين شروع كرد به تعريف كردن از دستپختم. هنوز خيلى تيكه مى انداخت ولى كارى نمى كرد كه به ضررش باشه.كلا به شكل خدمتكار خونه در اومدم و همه ى كمك هايى كه مى كردم برام وظيفه شد.ولى منم هدف داشتم و همين قدر كه از بابت سارا خيالم راحت بود برام كافى بود، مى ديدم كه با دل و جون باهاش بازى مى كنه،كادو مى خره و حمومش مى كنه برام يه دنيا ارزش داشت و مى گفتم به همه ى بدى هاش مى ارزه.احترامش رو نگه مى داشتم و نمى ذاشتم حسين كوچكترين چيزى بفهمه،عوضش شروع كردم به تعريف و تمجيد از مادرش و اينكه چقدر خوشحالم از اينكه اومدم و باهاشون زندگى مى كنم.ولى حسين مى فهميد و مادرش رو خوب مى شناخت،سر كار با پدرش بحثش مى شد و نمى تونست حرفى بزنه و همش بايد تو خودش مى ريخت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از وقتى دانشگاه هم باز شد،خيلى از هم فاصله گرفتيم،من يا درس مى خوندم يا دانشگاه بودم يا با سارا مشغول بودم،اونم يا سر كار بود يا با خانوادش بحثش مى شد و حوصله نداشت.شايد باورتون نشه ولى ماهها مى شد كه اصلا با هم بيرون نمى رفتيم.ابراز علاقه مون نسبت به هم كمتر شد، وقتى تنها مى شديم همش راجع به كار و مشكلاتش حرف مى زديم، توانايى اينكه برگرديم تبريز و شرايطش مهيا نبود،از طرفى اونجا موندن براى جفتمون عذاب اور بود.جز تحمل چاره ايى نبود. كم كم به سمت بچه هاى دانشگاه كشيده شدم و با چند نفرى دوست شدم، زياد با به ميل من نبودن و اخلاق هاشون باهام جور نبود، هيچ كدوم متاهل نبودن و همه ى حرفايى كه مى زدن راجب به دوست پسر و خواستگار و پارتى رفتن و اينجور چيزا بود.وقت هايى هم كه بيكاربوديم،به جاى اينكه بريم كتابخونه ترجيح مى دادن برن يه جا كه فضاى باز باشه و قليون باشه.اوايل نمى رفتم، بعد كه ديدم همش مى رن و تعريف مى كنن منم پيش خودم فكر مى كردم، حالا كه انقدر درس خوندم و خستم و همه چيو بلدم، حسين هم سر كاره، اگرم خونست حوصله نداره، منم برم و چند صباحى خوش باشم. مخصوصا وقتايى كه حسين نبود، منيژه خانم خيلى اذيتم مى كرد و مجبور بودم خودمو تو اتاق حبس كنم، هر چقدرم كه خونسرد عمل مى كردم ولى بازم دوست نداشتم الكى ازم ايراد بگيره، يا وقتايى كه مى دونست كلاسام زود تموم مى شه، ظرفاى صبحانه و ناهار رو نگه مى داشت كه من برم خونه بشورم، يا سبزى مى خريد مى گفت بشور و پاك كن و خرد كن، تو خيلى قشنگ و با سليقه اين كارو مى كنى و من بلد نيستم،حتى وقت نمى كردم با دخترم باشم و بايد كارهاشو انجام مى دادم. ديدم بهترين راه اينه كه منم ديرتر برم خونه.كارى كه نمى كردم فقط مى خواستم از اون محيط دور باشم.با بچه ها مى رفتيم بيرون، سر به سر اين اون مى ذاشتن، مواقعى كه با بقیه قرار داشتن من نمى رفتم ولى وقتى تنها بودن همه با هم مى رفتيم.حسين كم كم داشت دوباره سر پا مى شد و كارش رونق مى گرفت، از اين بابت خوشحال بودم ولى معمولا تا دوازده شب نمى ديدمش.از لحاظ مالى كه وضعمون خوب شد، كم كم شروع كردم محيط دورو اطرافم رو شناختن، ديگه دوست نداشتم مثل شهرستانى ها باشم، با بچه هاى بالاتر از خودم مى گشتم و سعى مى كردم از تيپ هاشون ايده بگيرم و منم شيك باشم، و بهتر بگردم.بعد از زايمانم هنوز وزنم و پايين نيورده بودم و هر وقت به حسين مى گفتم مى گفت من همه جوره قبولت دارم،زايمان كردى توقع نداشته باش مثل قبلت بشى، عاديه.ولى سارا دو سالش بود،به حسين مى گفتم دوست ندارم و مى خوام برم ورزش، ولى حسين مى گفت مى خواى برو عزيزم نمى خواى هم همين طورى خوبى،جدى مى گم.بهم اعتماد به نفس مى داد،شايدم واقعا به نظرش خوب بودم، شايدم براش مهم نبود.به همين منوال پيش مى رفت تا اينكه ساراسه سالش شد و براى بهاره خواستگار اومد و قرار شد سه ماه بعد ازدواج كنن.برنامشون تو تابستون بود من از اول تابستون چون امتحاناتم رو داده بودم زودتر با سارا رفتيم،بعد از چند سال رفتم جنوب.ديدم خيلى تغيير كردم تو اين چند ساله،چه از لحاظ نحوه ى لباس پوشيدن،لهجه و حركاتم.يه جورايى حس برترى به ديگران،نمى دونم به خاطره اعتماد به نفسى كه حسين بهم داده بود، يا به خاطر اينكه دانشگاه رفته بودم،شايدم معاشرت با ديگران،يا اينكه زندگى تو تهران باعث شده بود كه اين همه تغيير كنم.تو عروسى هر كى از اقوام من و مى ديد مى گفت ياسمن، ماشالله چقدر بزرگ شدى، عوض شدى.زياد مثل قبل نمى تونستم با بقيه بگم و بخندم،خانواده ى حسين هم بودن، بر عكسه هميشه كه شلوغ مى كردم،اين سرى به خاطرحسين و سارا ارومتر شدم،هر چى مامانم مى گفت من حواسم به سارا هست شما برين برقصين،حسين نمى يومد،حتى موقع رقص تانگو اصلاً از جاش بلند نشد، مى گفت عزيزم تو راحت باش،با من كارى نداشته باش ذهنم درگيره،مى گفتم بابا جون،الان كه تو عروسى هستيم سر كار نيستى، بيا يكم خوش باشيم ولى بازم نمى يومد،حتى به زور حاضر شد چند تا عكس بگيريم.اونم به خاطر اينكه چند سالى عكس نگرفته بوديم.عروسى به خوبى و خوشى تموم شد و بعد هم جشن پاتختى داشتن كه زنونه بود و مامانم گيرم اورد و گفت حسين اقا چش بود؟ مى گفتم هيچى ،بى حوصلست! گفت از چى؟گفتم از هيچى، كلا از وقتى ورشكست شد اينطورى شد! مامانم گفت الان كه وضعش روبه راهه خداروشكر.گفتم اره ولى همش دلهره داره مى ترسه دوباره زمين بخوره!مامان گفت وااا! ببرش مشاورى چيزى، تو خودتم انگار دارى افسرده مى شى ها.جوونين ،از الان بخواين اينجورى باشين واى به حال سارا.گفتم مى دونم مامان، من كه مشكلى ندارم،حسينم خوب مى شه،اخه با مامان باباشم نمى سازن،تو خونه هم همش دعوا دارن،بايد مستقل شيم تا همه چى درست بشه، ان شالله يكسال ديگه. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی یهویی دل مهربونتون شاد بشه ⭐️الهی یهویی گل لبخند روی لباتون بشکفه 🌸الهی یهویی کاراتون درست بشه ⭐️الهی یهویی فردا بهترین روزتون بشه 🌸الهی یهویی بشه چیزی که به دلته ⭐️الهی آرامش بشینه توی دلاتون 🌙شبتون آرام و در پناه خدا ‌‌‌‌‌ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii