6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
🌸که در دستت به جز ساغر نباشد
🌸زمـان خوشدلی دریاب و دریاب
🌸که دایم در صدف گوهر نباشد
🌸غنیمت دان و می خور در گلستان
🌸 کـه گـل تـا هفتـه دیگـر نباشد
ســ🥰✋ـــلام
🌸صبحتون بخیرو خوشی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_سوم
برگشتم خونه کلید و انداختم و درو باز کردم
دیدم فرزانه گوشه پذیرایی نشسته و خوابش برده از پف چشاش معلوم بود خیلی گریه کرده حق داشت
بهش نزدیک شدم و آروم صداش کردم فرزانه
دو سه بار دیگه صداش کردم آروم گوشه چشمای پف کرده اش رو باز کرد و نگاهی بهم کرد و گفت اومدی تکونی به خودش داد و یکم جابجا شد و گفت پس سامان کو
گفتم بمونه پیش ننه فردا ما میریم بیمارستان دیگه بچه رو دنبال خودمون نکشونیم اینور اونور
بلند شد و گفت اره خوب کردی
من برم دوش بگیرم و وسایلام و جمع کنم
روحیه اش خوب بود یعنی یاد گرفته بود از بچگی خودشو قوی نشون بده
فرزانه رفت حموم و منم بلند شدم سماور رو روشن کردم یه چایی بدم دستش
یخچال و گشتم چیزی پیدا نکردم که براش یه چیزی درست کنم از صبح هیچی نخورده بود
چایی رو دم کردم و منتظر شدم بیاد بیرون برم براش یه چیزی بخرم
بعد یه ربع حوله به سر اومد بیرون یه چایی براش ریختم و گذاشتم جلوش
و رفتم لباس عوض کنم
اومد کنار در اتاق و گفت کجا
گفتم برم یه چیزی بخرم هیچی برا خوردن نداریم
گفت من نمیتونم چیزی بخورم قبل عمل
راس میگفت دیگه منصرف شدم و برگشتم
یه چایی هم برا خودم ریختم و نشستم کنارش
برای بچه چیز زیادی نخریده بودیم
ساک هم نداشت دو دست لباس خریده بودیم و چند تا کهنه هم خودش اماده کرده بود برای پوشک بچه اونارو گذاشت تو یه کیسه و یه دست هم لباس برا خودش برداشت
گفتم بخوابیم که صبح زود باید بیدار بشیم
جا انداختیم و دراز کشیدیم اما تا صبح هیچ کدوم پلک نزدیم هر دومون استرس اتفاقهای فردا رو داشتیم.بلاخره به هزار جون کندن صبح شد
بلند شدم و فرزانه هم بلند شد رختخوابها رو جمع کردم گفتم حاضر شو بریم
دیشبم زنگ زده بودم به خواهرم گلناز که با ما بیاد
یه کوچه با ما فاصله داشت خونه اش
دیدم در و میزنه رفتم باز کردم اومد تو
قرآن و از رو کمد برداشت و ما رو از زیرش رد کرد رفتم سر خیابون یه ماشین گرفتم و اومدم دنبال فرزانه و گلناز رفتیم به سمت بیمارستان
رسیدیم و تا کارای بستری کردن فرزانه انجام بشه یه یه ساعتی طول کشید و بلاخره فرزانه و گلناز رفتن بخش زنان تا دکترش بیاد
ساعت ۹ و نیم بود که دیدم دارن میبرنش اتاق عمل پشت سرشون راه افتادم تا جلوی اتاق عمل من و گلناز منتظر نشستیم تا عمل انجام بشه
بعد نیم ساعت دکتر مغز اعصابش رسید سلامی کردم و دکتر رفت داخل
یه ربع بعد پرستارا بچه رو آوردن بیرون و صدامون کردن
با گلناز رفتیم لباسها رو تحویل بدیم گلناز جلوتر رفت تا بچه رو ببینه
برگشت رنگش پریده بود گفتم بچه چطوره گفت خوبه ولی یه جوری بود اومد با حال زار نشست و گفت مسعود بچه چرا حال نداشت گفتم یعنی چی مگه بچه باید بزنه برقصه
گفت نه بچه باید گریه کنه این اصلا گریه نکرد پرستار هم گفت گریه نمیکنه
گفتم حتما زود برداشتن برا اونه
دیگه به بحث ادامه نداد
گفت فرزانه رو چرا نمیارن رفتم جلوی در که دکتر همزمان اومد بیرون.گفت نمونه رو برداشتیم تا یه ساعت دیگه هم خانمت و از ریکاوری میارن
برگشتم پیش گلناز نشستم و با حالی زار گفتم فرزانه مریضه
برگشت سمتم و گفت یعنی چی مریضه گفتم دکترش نمونه برداشته که ببینه تومورش بدخیم هست یا خوش خیم
چشای گلنار گرد شد و گفت چرا نگفتی تا حالا گفتم خودمم تازه متوجه شدم
دیگه حرفی بینمون زده نشد تا اینکه فرزانه رو آوردن دنبالش راه افتادیم به پهلو خوابونده بودنش هم شکمش زخم بود هم کمرش
فرزانه رو بردن تو یه اتاق انتهای سالن که ۳ تا تخت دیگه هم توش بود
چون بخش زنان بود من بیشتر نتونستم بمونم
و اومدم بیرون سالن
گلناز پیشش بود
ساعت حدودای ۱۲ شده بود
تو سالن نشسته بودم که ننه با سامان و آبجی ها اومدن
گفتن چخبر
گفتم بردنش تو اتاق فعلا ساعت ملاقات نیست
ننه با هزار زبون بازی پرستارا رو قانع کرد که یه سر بزنه به فرزانه رفتن داخل
و یه ربع بعد پکر برگشت کنارم نشست گفت چرا نگفتی فرزانه مریضه حوصله حرف زدن نداشتم واقعا بلند شدم و رفتم حیاط بیمارستان تا هوایی به سرم بخوره
که آبجی بزرگه اومد دنبالم که دکتر اطفال دنبال تو میگرده
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_چهارم
رفتم داخل فرستادن بخش اطفال رفتم پیش دکتر
دکتر نگاهی بهم کرد و گفت تو آزمایش غربالگری چیزی بهتون گفتن
گفتم نه همه چی طبیعی بود دکتر گفت دخترتون به بیماری مادرزادی مبتلا هست
که مغزش دستور درست نمیده و رشد خوبی نخواهد داشت دنیا دور سرم چرخید یا خدا چرا باید این همه بلا سرمون بیاد اونم یکباره
گفتم چیکار میتونیم بکنیم دکتر گفت ببرید دکتر ژنتیک نشون بدین اونا دقیق راهنمایی میکنن
دنیا رو سرم خراب شده بود با حال زار برگشتم پیش ننه
نگاهی بهم کرد و گفت چی گفت دیگه طاقتم تموم شده بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زدم
ننه و ابجی هام دویدن سمتم با ترس که بچه چی شده مرده گفتم نه ننه بدبخت بودیم بدبخت تر شدیم
بچه مریضه
حرفهای گلناز تو مغزم رژه میرفت
گلناز همه رو از دورم دور کرد که بزارید راحت باشه
من زار زدم و ننه نشست کنارم و دلداریم داد امتحان خداس عیب نداره درست میشه
برگشتم سمت ننه و گفتم کدوم درست میشه تومور های زنم یا معلولیت بچه ام چی قراره درست بشه
ننه انگار شوک شده بود با بهت فقط نگاهم میکرد
میگفت چی میگی تو چرا چرت و پرت میگی همش
گفتم ننه فرزانه تومور نخاعی داره نمیتونه راه بره درست و حسابی قراره دکتر بگه زنم تومورش بدخیم هست یا خوش خیم
ننه نشست کف سالن بیمارستان و شروع کرد به مویه کردن خواهرامم هر کدوم یه گوشه داشتن گریه میکردن پرستارا دلشون به حالمون سوخت و اومدن دلداری که شاید دکتر اشتباه کرده ببرید یه چند تا دکتر نشون بدین بچه رو درست میشه انشاءالله
ولی چیزی تو دل من فرو ریخته بود انگار پرتم کرده بودن تو یه چاه که امکان بیرون اومدن نیست ازش.دیگه وقت ملاقات شده بود پاشدم برم به فرزانه سر بزنم که خواهر بزرگم یه جعبه شیرینی و گل داد دستم که دست خالی نرو پیش زنت
بی میل گرفتم و خواهرامم دنبالم اومدن
رفتیم تو اتاق یه خانم دیگه هم اون طرف رو تخت بود که خداروشکر مشکل زنان داشت و زایمان نکرده بود
چون بچه رو ندادن پیش فرزانه
اگه اونم بچه داشت بیشتر غصه میخورد
به پهلو بود و تا ما رو دید لبخندی زد و گفت فکر کردم فراموشم کردین رفتم جلو گل و گذاشتم رو میز و گفتم مگه میشه فرزانه رو فراموش کرد عزیزم
مامان و خواهرا هم احوال پرسی کردن و فرزانه یکریز سراغ بچه رو میگرفت که گلناز به دادم رسید و گفت چون زود برداشتن بچه رو گذاشتن تو دستگاه میارن نگران نباش
اون شب گلناز پیش فرزانه موند و من برگشتم خونه انگار در و دیوار رو سرم آوار شده بود این چه بلایی بود که سرم اومد
فردا رفتم سراغ دکتر مغز و اعصاب تا جواب نمونه گیری رو بگیرم که گفت خوش خیم هست تومورها
و باید تا جایی که امکان داره بتراشم
یه نور امیدی تو دلم روشن شد
گفت ولی چون زایمان کرده و بدنش ضعیفه
نمیشه باید یه مقدار تقویت بشه بعد دو روز فرزانه از بیمارستان مرخص شد ولی بچه همچنان تو دستگاه بود
فرزانه اصرار داشت بچه رو ببینه اما من میترسیدم که شوک بهش وارد بشه چون دکتر تاکید کرده بود هر استرس و شوکی باعث تشدید رشد تومورها میشه
با هزار بهانه راضی کردم و بردمش خونه
آبجی زری موند بیمارستان پیش بچه
مادرم بخاطر شرایط ما مجبور شد بیاد پیش ما بمونه فعلا سامان تو حال و هوای بچگیش بال درآورده بود که ننه میاد پیش ما
کاش منم بچه بودم و فارغ از دردای دنیا
فرزانه خیلی داغون شده بود همش سراغ بچه رو میگرفت میگفت من باید شیر بدم به بچه جاشو عوض کنم چرا نمیارید بچه ام و
من راضیش کردم که بخاطر داروهایی که میخوره نمیتونه به بچه شیر بده ولی میرم بیمارستان ببینم کی مرخص میکنن
زدم بیرون و با آزمایشها و اسکن هایی که از بچه گرفته بودن رفتم پیش یه دکتر ژنتیک
نگاهی به برگه ها کرد و آب پاکی رو ریخت رو دستم که درمان نمیشه فقط با کمک یه نوع شیر خشک که خارجی هست میشه یکم به رشد مغز کمک کرد در واقع دارویی در قالب شیر خشک که از آمریکا وارد میشد اون زمان هم قیمتش خیلی برای من سنگین بود
بناچار دو تا توسط دکتر سفارش دادم که سازگاریش و با بدن بچه بیینیم
رفتم بیمارستان و گفتن دیگه بیشتر از این نیازی نیست بچه تو دستگاه باشه ببرید
بعد سه روز هم بچه رو مرخص کردیم و آوردم خونه
فرزانه باشوق بچه رو بغل کرد و بوسید گفت دلم میخواد اسمش و بزارم پریناز هممون استقبال کردیم و اسم دخترم شد پریناز
بعد دو هفته شیر خشک رسید و رفتم از هلال احمر گرفتم
بوی خیلی بدی داشت ولی مجبور بودیم
فرزانه همش میگفت چرا بچه انقد آرومه خیلی گریه نمیکنه ننه هم میگفت سامان خیلی اذیت میکرد این بچه آرومیه عیب نداره که مادر
فرزانه کسی رو نداشت یه خواهر بزرگ داشت که شوهرش اجازه نمیداد بیاد بهش سر بزنه چون از من خوشش نمی اومد
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_پنجم
یه خواهر کوچیکتر داشت که اونم زمین گیر شده بود ام اس داشت دو تا داداش هم که داشت چندان محلی به فرزانه نمیزاشتن
زن باباش بود که اونم گاهی می اومد سر میزد و کلی گریه میکرد و میرفت زن خوبی بود سیمین خانم انصافا ادای زن باباها رو نداشت ولی خب هیچ کس مادر نمیشه
بعددو ماه دوباره فرزانه رو بردم پیش دکتر مغز و اعصاب
توان حرکتیش خیلی بدتر شده بود دیگه کامل پای چپش و رو زمین میکشید
دکتر ام آر آی نوشت و بردیم تا روز عمل رو مشخص کنه
دکتر نگاهی به ام آر آی کرد و گفت سرعت رشد بالاس برای دو روز بعد وقت عمل نوشت
هزینه عمل هم خیلی بالا بود و منی که تازه از قرض و بدهی خونه رو تموم کرده بودم برام سخت بود. جور کردنش
خیلی آشفته و داغون بودم وضعیت پریناز هم هر روز بدتر میشد در واقع با بزرگ شدنش بیشتر متوجه بیماریش میشدیم
ننه هم که یکسر یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون
با هزار مصیبت پول عمل و جور کردم و راهی بیمارستان شدیم
ساعت ۹ صبح فرزانه رو بردن برای عمل
همش بهم میگفت مواظب. بچه ها باشم مخصوصا پریناز
عمل سنگینی بود حدود ۷ ساعت طول کشید
ساعت ۴ بعداز ظهر شده بود که دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و گفت تا جایی که امکانش بود من تومورها رو برداشتم مابقی توکلتون بخدا باشه
فرزانه رو بردن آی سی یو ولی هنوز به هوش نیومده بود
پشت شیشه خیلی منتظر شدم تا کم کم چشاش باز شد و پرستار خانمی بالا سرش بود که متوجه نگاه فرزانه بهم شد و اشاره کرد که برم داخل
خیلی خوشحال شدم که بلاخره اجازه دادن برم تو
خودمو مثل برق رسوندم بالاسرش و دستای یخ زده اش و گرفتم
اشک از گوشه چشمش راه افتاد
پرستار که کارهاشو کرد گفت ۵ دقیقه بیشتر طولش نده مسکن زدم باید استراحت کنه
به پهلو بود نشستم رو چهارپایه کنار تخت
تا راحتتر ببینمش
گفت مییبینی چقد سخت جونم
نمیدونم مامانم چطور ما رو زاییده که جون به عزراییل نمیدیم
معلوم بود خیلی درد داره ولی تحمل میکرد
یاد گرفته بود از بچگی تحمل کنه
گفتم خوب میشی همه چی یادت میره
گفت من خوب میشم پریناز چی اونم خوب میشه
دیگه بحث و کش ندادم که بیشتر ناراحت نشه
گفتم دکتر گفته استراحت کنی کم حرف بزن منم اینجا بیرون تو سالن هستم خیالت راحت
دیگه منتظر جوابش نموندم و اومدم بیرون
اون شب تو سالن بیمارستان موندم و خدا خدا میکردم فرزانه خوب بشه تحمل درد پریناز به تنهایی سخت بود
زنگ زدم خونه و ننه گفت خیالت از بچه ها راحت باشه میرسم بهشون
فردا صبح دکتر اومد معاینه و خودمو رسوندم بهش
گفت تومورها خیلی به نخاع چسبیده بودن تا جایی که تونستم برداشتم اینکه بتونه حرکت کنه و خوب بشه دیگه دست من نیست دست به دامان خدا بشید.
بعد یه هفته که تو آی سی یو بود فرزانه رو دادن بخش حال چندان خوبی نداشت هم سونت بهش وصل بود هم نمیتونست حرکت کنه
یه هفته هم تو بخش موند و مرخصش کردن
دکتر گفت باید تشک مواج براش بخری تا زخم بستر نشه انگار تو یه خلاء بزرگ بودم
بردیمش خونه ننه از پریناز نگهداری میکرد و سیمین خانم هم هرازگاهی بهمون سر میزد و اگه کاری بود و من نبودم کارهای فرزانه رو میکرد
فرزانه کلا نمیتونست دیگه تکون بخوره براش توالت فرنگی گذاشتم و با هزار زحمت با کمک سامان و ننه میبردمش دستشویی
سامان دیگه بزرگتر شده بود بچه هیکلی هم بود نسبت به سنش بزرگتر نشون میداد
فرزانه بعد عمل کلا زمین گیر شد و از پس کارهای خودشم برنمی اومد
پریناز هم بزرگتر شده بود یه سالش بود که فرزانه اصرار کرد ببرمش توانبخش تا حداقل بتونه کارهای خودشو انجام بده من معلوم نیست چقد عمر کنم
میبردمش فیزیوتراپی با کمک واکر و کفش مخصوص چند قدم میتونست راه بره ولی حرف نمیزد
همچنان هم شیر خشک میدادیم بهش
خیلی روزهای سختی بود
ننه هر روز کارش گریه و زاری بود به بخت بد من و فرزانه غصه میخورد
با کار اداره و رسیدگی به فرزانه و پریناز واقعا جونی برام نمی موند
خیلی پرخاشگر و عصبی بودم
فرزانه کارهای خونه رو به سامان یاد میداد
غذا پختن و جارو کشیدن
کم کم دچار زخم بستر شد 😔😔
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_ششم
چون از پس هزینه پرستار برنمی اومدم خودم صبح زود بیدار میشدم کارهای فرزانه رو میکردم و میرفتم سر کار تا ساعت ۳ که برگردم میدیدم همه چی بهم ریخته
ننه هم که به پریناز میرسید عملا وقت نداشت کاری برای فرزانه بکنه پیر هم شده بود و توان کار بیشتر و نداشت
غصه پریناز و فرزانه از پا انداخته بود اونم
خودمم مرض قند گرفته بودم
ساعت ۳ که میرسیدم تازه شروع میکردم غذا پختن و کارای فرزانه رو میکردم ساعت ۵ ناهار میخوردیم
کم کم سامان سر ناسازگاری میزاشت با دوستای مزخرف میگشت و حرف گوش نمیکرد
واقعا تو بن بست بدی بودم
۴ سالی میشد که فرزانه عمل شده بود و دکتر میگفت تومورها دوباره رشد کردن و قطع امید کرده بود
اوضاع جسمی و روحی فرزانه هر روز داغون تر میشد دیگه کار بجایی رسید که با قاشق غذا میزاشتیم دهنش
زخمهاش عمیق تر شده بود و مراقبت ازش سختتر شده بود
سال ۸۸ بود اردیبهشت ماه بود
حال فرزانه چند روز بود خیلی بد بود نمیتونست حرف بزنه و همش هم ناله میکرد مسکن هم دیگه اثر نداشت
صبح موقع اذان صبح بود که بیدار شدم رفتم بهش سر بزنم آب خواست با قطره چکون یکم آب دادم بهش نگاهم کرد و لبخند تلخی زد و گفت پسر عمه حلالم کن مواظب پریناز و سامان باش
چشماش و بست و راحت شد
همونجا رو زمین نشستم و به بخت سیاهش زجه زدم
با صدای بلند گریه کردم دیگه بریدم اون لحظه ننه و سامان بیدار شدن از صدای من
ننه دو دستی میزد تو سرش و سامان انگار شوک بود
پریناز هم متوجه چیزی نبود بچه ام
سامان با گریه رفت و به گلناز خواهرم خبر داد
اومد
با کمک گلناز زخمهای فرزانه رو تمیز کردیم و جاشو عوض کردم دیگه اون اواخر پوشک میبستم براش
کم کم خواهرام و بقیه جمع شدن و کارهای دفن و کفن و انجام دادیم
انکار دنیا رو سرم اوار شده بود تو حال خودم نبودم اصلا.مراسم ها تموم شد و همه رفتن سر خونه و زندگیشون
من موندم و ننه و بچه هام و کلی درد و غریبی
ننه و خواهرام وسایل فرزانه رو جمع کردن تا بیشتر از این من دق نکنم ولی حافظه ام و میخواستن چیکار کنن
قندم خیلی بالا رفته بود و هر روز دوتا انسولین تزریق میکردم
سامان هر روز یه شری راه مینداخت و کارمون هر روز و شب دعوا بود دعوا
ننه اگه نبود حتما یه بلایی سر یکیمون می اوردم خیلی کم تحمل شده بودم
پریناز هم دیگه توانبخشی نبردم و بچه بیچاره هر روز بدتر میشد
تو این اوضاع تحریم ها هم بیشتر شد و دیگه شیر خشک هم نیومد برامون
پریناز حالش بدتر میشد تشتج کرد دو سه باری و این تشنج ها باعث بدتر شدن وضعش شد
ننه که وضعیت زندگی منو میدید داغون شده بود از پا افتاد توهم میزد زن بیچاره هر روز یه داستان داشتیم
سامان ۲۳ سالش شده بود و پریناز ۱۳ سال
تو این اوضاع سامان ول کن نبود که میخوام ازدواج کنم اونم با دختری که ۷ سال از خودش بزرگتر بود
عمه هاشو واسطه کرد ولی من ناراضی بودم شدیدا.
سامان بیخیال نمیشد و همه رو واسطه کرد تا راضی بشم بریم خواستگاری
با یکی از خواهرام و پسر و عروسش رفتیم خواستگاری
سامان با دختره رفته بودن یه گردنبند خریده بودن که ما بعنوان نشون ببریم با یه سبد بزرگ گل سرخ رفتیم خواستگاری یه خونه دو طبقه بود
از پله های فلزی که از حیاط میرفت رفتیم داخل
دختره رو که دیدم واقعا تو ذوقم خورد اما حرفی نزدم و رفتیم نشستیم
صحبتها رفت به سمت مهریه ولی من خدا خدا میکردم توافق نکنیم
بلاخره دختر خانم خودش وارد عمل شد و با ۱۱۰ سکه توافق شد چون سامان کوتاه بیا نبود که نبود و با چشم و ابرو خط و نشون کشید مجبورا موافقت کردم و قرار شد برن آزمایش
هیچ کس راضی نبود چون اصلا خانواده ها هم کف نبودن از نظر فرهنگی و اعتقادی
آزمایش انجام شد و خریدهاشونم خودشون انجام دادن فقط پول واریز میکردم به کارت سامان
اخر همون هفته هم قرار عقد گذاشتن کلا خودشون بریدن و دوختن من فقط هزینه ها رو میدادم
غزال از همون مراسم عقد شروع کرد به ناسازگاری با خواهرام و همه رو از دور و بر سامان دور کرد زیاد پیش من نمی اومدن
من یه آپارتمان کوچیک تو یه مجتمع داشتم که دادم بهشون برن توش زندگی کنن
من سر از کارشون در نمی آوردم
یه روز سامان اومد که ما میخواییم عروسی کنیم ۳ ماه بود که عقد کرده بودن گفتم مشکلی نیست تالار مخابرات و براتون رزرو میکنم
دعوتها انجام شد و قرار شد اخر اون ماه عروسی برگزار بشه
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_هفتم
اخر ماه شد و روز عروسی شد با اصرار ننه رو بردم تالار و پیش پریناز تو خونه موندم به یکی از فامیلها هم سپردم گوسفندی بگیره برای قربونی جلو پای عروس و داماد قرار بود بیان خونه ما بعد از اینجا برن خونشون
ساعت ۹ شب بود که رسیدن از بیرون هم غذا سفارش داده بودم
رفتم جلوی در همه فامیل اومده بودن بعد شام شد که غزال گفت بریم خونمون منم رفتم که بدرقه اشون کنم و سکه طلایی هم خریده بودم برا پاگشا که دادم به غزال
من فقط تو اون لحظه عروس و دیدم که یه آرایش ساده با یه لباس ساده ساده پوشیده بود اصلا سر و شکلش به عروسهای امروزی نمیخورد ولی سرتاپاش طلا بود
بعد عروسی من دیگه از سامان چندان خبری نداشتم چون با کارها و رفتاراش خیلی مخالف بودم خیلی رفیق باز شده بود اصلا اهمیتی به خودش نمیداد
یه روز یکی از همکارام و دیدم که اتفاقا خونش تو همون مجتمعی بود که آپارتمان من بود و سامان اونجا زندگی میکرد گفت آقای مهندس سامان چرا اینطور شده گفتم چی شده گفت سر و شکلش خیلی بهم ریخته خیلی چاق شده اکثرا هم تو محوطه میگرده
خیلی حال و اوضاعش خوب نیست انگار
بچه ام بود دلم کباب شد براش بی مادر بزرگش کرده بودم طاقت نداشتم یه لحظه عذاب بکشه بهش زنگ زدم بعد دو سه تا بوق جواب داد و گفتم میخوام ببینمش و شام بیان خونه ما گفت نه خونه نمیام میام اداره میبینمت قرار شد بعد ساعت کاری که میخوام برم خونه ببینمش ساعت ۲ بود که جمع و جور کردم و راه افتادم کنار خیابون دیدم وایساده ریش و سیبیل گذاشته بود و خیلی چاق شده بود خیلی اوضاعش خراب بود رفتیم یه رستوران تا باهم ناهار بخوریم
گفتم چته این چه وضعییه چرا سر کار نمیری(پیش یکی از دوستام که شرکت داشت براش کار جور کرده بودم و سامان مهندسی عمران داشت)
گفت حال و حوصله ندارم برم
اولش ترسیدم نکنه معتاد شده که قسم خورد به جون مامان فقط سیگار میکشم
گفتم اوضاع زندگیت چطوره که حرف و عوض کرد دیدم تمایلی به حرف زدن نداره کشش ندادم.بعد ناهار بردمش رسوندم و خودمم رفتم خونه پریناز یه گوشه افتاده بود و ننه هم حال خوشی نداشت
منم رفتم یه گوشه یه بالش گذاشتم و دراز کشیدم
عصر ساعت ۶و نیم بود که صدای گوشیم بلند شد برداشتم و دیدم سامان هست گفتم چی شده که گفت بابا ما میخواییم جدا بشیم دیگه من نمیتونم ادامه بدم شرایطم خیلی بده
پاشدم رفتم دنبالش
گفت غزال بعد ازدواج کلا فرق کرد همش بهم بی احترامی میکنه با آدمای غلط و ناجور میگرده چند بارم با هم دعوای بدی کردیم که منو انداخته بیرون که این خونه مهریه ام هست
سامان گفت که بخاطر خرید جهیزیه کلی بدهی و نزول کرده و الانم کلی چک داره که باید پاس کنه
گفت از اول هم نقشه اش همین بود فقط بفکر خرید وسایل و طلا بود تا وقتی جدا میشه یه خونه کامل داشته باشه همه فاکتورها رو هم به اسم خودش گرفته
سرم داشت میترکید از این حجم از وقاحت و پست فطرتی گفتم بریم خونتون تا باهاش حرف بزنم نمیشه که سر هر چیزی بگی جدا میشم بچه بازی که نیست
گفت بابا کلا تقشه غزال همین بود اون فقط میخواست فامیل و دور و بری هاش بگن ازدواج کرده و بعدش راحت بدون سر خر زندگی کنه وگرنه خیلی گند کاری ها داشته و داره که من نمیتونم دیگه تحمل کنم
گفت و گفت و گفت و من داغون و داغون تر شدم
گفتم باشه بریم حرف بزنیم تا توافقی تموم بشه
رفتم خونشون برای بار اول بود که خونه رو میدیدم همه وسایل لوکس و گرون
خودش هم سر تا پا طلا نشست جلوم با یه لحن بد و زننده ای شروع کرد حرف زدن که پسر تو بچه اس و من نمیتونم بچه یتیم نگهدارم گفتم توافقی برید جدا بشید گفت مهریه ام این آپارتمان باید بزنید به نامم خ
گفتم اگه اینطور میخوای باشه برو شکایت کن ما هم شکایت میکنیم و بلند شدم گفتم فکراتو بکن خبر بده
سامان گفت دارو اعصاب و روان مصرف میکنه دو سه بار قبل ازدواج با سامان هم سابقه خودکشی داشته و همه بدنش جای زخم چاقو هست
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_هشتم
من که تو زندگی سعی کردم آزارم به کسی نرسه چرا اینطور آدمی باید سر راه بچه ام قرار میگرفت
سامان خیلی سبک سر بود چوب ندونم کاری هاشو میخورد
برگشتم خونه تا صبح نتونستم پلک بزنم
ننه حالش زیاد خوب نبود کم کم اثرات آلزایمر داشت خودشو نشون میداد و به پریناز هم زیاد نمی تونست برسه گاهی خواهرام سر میزدن بهش
صبح پاشدم و کارای پریناز و کردم و جاشو عوض کردم و لباساشو عوض کردم صبحونه اش و گذاشتم تو سینی و گذاشتم کنار رختخوابش براش لقمه گرفته بودم با کمک ننه میخورد
قرص های ننه رو هم گذاشتم کنارش تا سر ساعت زنگ بزنم برداره بخوره
زدم بیرون رفتم اداره یه ساعتی تاخیر داشتم
کارهامو انجام میدادم که سامان اومد گفت دیشب حرف زدیم توافقی جدا بشیم
زنگ زدم با یه وکیل آشنا مشورت کردم که قرار شد کارهاشو انجام بده و قول داد با غزال حرف بزنه و مهریه رو کم کنه
به سامان گفتم بیا خونه ما بمون تا کارهاتون انجام بشه قبول نکرد
بعدها فهمیدم تو حیاط محوطه اتاق نگهبانی میموند چون میگفت میترسم باهاش بمونم بلایی سر خودش میاره میندازه گردن من
به سامان شماره وکیل و دادم و گفتم بگو غزال باهاش تماس بگیره و کارها رو هماهنگ کنن
یه هفته بعد وکیل باهام تماس گرفت و گفت با غزال صحبت کردم نصف مهریه رو میگیره و اینکه شما به اسم خودتون یه خونه براش رهن کنید تا بره اونجا
خانواده درست و درمونی نداشت هر کدوم برا خودشون زندگی میکردن مادر از پدر خبر نداشت پدر از مادر
غزال تاکید داشت به خانوادش نگیم جدا شده
خودش گشت و یه خونه پیدا کرد براش رهن کردیم و مهریه رو هم قرار شد کم کم بهش بدم
بلاخره کارها انجام شد و غزال اسبابش و جمع کرد و رفت خونه جدیدش
چند روزی از سامان خبر نداشتم که رفتم دنبالش دیدم تو خونه خالی تنها مونده گفت خجالت میکشم دوباره برگردم خونه کلی باهاش حرف زدم و برگشتیم خونه به همه تاکید کردم چیزی درباره زندگیش نپرسن
اونجا رو هم رهن دادم با پول رهنش چند تا از چکها رو که سامان برای خرید جهیزیه داده بود و دادم کل جهیزیه رو سامان خریده بود
بعد طلاق سامان حال ننه رفته رفته بدتر شد و خواهرام می اومدن بهش میرسیدن بیشتر هم گلناز می اومد
تا اینکه شهریور سال ۹۷ ننه هم چشماشو بست و رفت پیش برادرزاده اش
من موندم و پریناز و سامان
سامانی که یه هفته می اوند و یه هفته نبود
روزها که میرفتم سر کار پریناز و تنها میزاشتم گاهی خواهرا سر میزدن بهش اکثر اوقات تنها بود
پریناز بزرگتر شده بود انجام کاراش برای من که یه مرد بودم خیلی سخت تر شده بود
سال ننه گذشت و خواهرام افتادن دنبال زن برای من ولی من واقعا نه روحیه داشتم نه واقعا دلم میخواست کسی جای فرزانه رو بگیره.خواهرام دست بکار شدن و مجبور شدم قبول کنم ولی هر جا رفتن گفتن باید دخترشو بزاره آسایشگاه
منم اصلا هدفم از ازدواج فقط این بود یکی تو خونه باشه که پریناز تنها نباشه خودم کارهاشو انجام میدادم اگه قرار بود بچه ام و بزارم آسایشگاه که نیازی به زن نداشتم دیگه به تنهایی عادت کرده بودم
گفتم بیخیال بشید یه پرستار میگیرم براش که خواهرام گفتن هزار تا حرف و حدیث در میارن
پرستار پیر هم که نمیتونه کاری بکنه عملا بدرد نمیخوره
تا اینکه خواهر بزرگم یکی از آشناهای شوهرشو معرفی کرد که طلاق گرفته بود
دختر ۴۰ساله ای بود که فردای شب عروسیش برگشته بود چون پسره دوسش نداشت به اجبار خانواده قبول کرده بود و بعد عروسی به دختره گفته برو
دختر آرومی بود خانواده ی آرومی هم داشت
یه برادر کوچیکتر داشت
تنها کسی که حرفی در مورد پریناز نزده بود ایشون بود
خواهرام اصرار کردن که برم باهاش حرف بزنم منم با خودم قرار گذاشتم همه مشکلاتم و بگم صددرصد مخالفت میکنه و جواب رد میده دیگه خواهرا بیخیال میشن
روز خواستگاری رسید و با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه دختر
دختر معمولی و قد بلندی بود در نگاه اول جذابیتی نداشت که بگم منو جذب کرد
نشستیم و چایی اورد و خوردم همونجا پیش مامانش و خواهرام شروع کردم به صحبت
گفتم یه دختر مریض دارم که ۱۹ سالشه نه میتونه حرف بزنه نه راه بره غذاش مخصوص هست همچنان پوشک میبندم بهش خودم همه کارهاش و انجام میدم یه پسرم دارم که خیلی ناسازگاره هر روز جنگ و دعوا دارم باهاش از نظر مالی شرایطم شکر خدا خوبه اما از نظر اخلاقی و روحی خیلی داغونیم
خواهرام همش چش غره می اومدن که نه داداش داره اغراق میکنه و اینطور نیست
گفتم نه کاملا هم همینطوره تا وقتی هم که نفس میکشم دخترم کنار خودم و تو خونه خودم میمونه اینکه فکر کنید بعدا راضی میشم و میزارمش آسایشگاه اشتباهه
مامان دختره که اسمش رعنا بود گفت...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻦ؛ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ؛ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻦ ...✨🤍
شب بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسیدیم به پاییز
الهی تو این پاییز دلت نگیره
سلام سلام سلام
صبح پاییزیت بخیر رفیق
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_نهم
مادر رعنا گفت ما ها آدم خدا ترسی هستیم و هیچ وقت به خلق خدا ظلم نمیکنیم خدایی که دختر تو رو اینطور خلق کرده اراده کنه منی که الان اینجا نشستم و بدتر میکنه
دختر منم سرنوشتش بد رقم خورد و نامردی دید وگرنه نه عیبی داره نه ایرادی میتونید از هر کس میخوایبد بپرسید
تصمیم هم با دخترم هست که جوابش چی باشه بلاخره اون باید تو اون خونه زندگی کنه
رعنا هم از اول سرش پایین بود و حرفی نزد اصلا
من برای اینکه تو رودروایسی قرار نگیرن گفتم پس با اجازتون ما مرخص میشیم
بلند شدم و خواهرامم پشت سرم بلند شدن
اومدیم تو ماشین هر کدومشون یه غری به جونم میزدن که ابن چه حرفی بود زدی و با اینکارت جواب رد میدن
گفتم حقیقت زندگی من همینه باید دختر مردم با هزار تا امید بیاد و بعد حقیقت و بفهمه؟
اون روز گذشت دو سه روز بعد خواهر بزدگم زنگ زد که جوابشون مثبت هست
کپ کردم اخه چرا باید اینا به من جواب مثبت بدن
گفتم باشه فعلا صبر کنید محرم و صفر هم تموم بشه بعد
هی کش میدادم نمیدونم دنبال چی بودم دقیقا
تو این بین هم از این و اون میشنیدم که میپرسیدن سامان دوباره ازدواج کرده?
گفتم من خبر ندارم اگه هم کرده باشه
یه بارم دایی بزرگم زنگ زد بهم که مبارکه عروس خانم کیه گفتم چی رو میگی دایی گفت بچه ها میگن سامان تو اینستا عکس یه دختری رو گذاشته فکر کردیم عروست هست
مغزم سوت میکشید این پسر کی میخواست آدم بشه...
زنگ زدم به سامان جواب نداد.
هنوز از زیر بار بدهی و چک و قسط مهریه زن قبلیش در نیومده بودم
اصلا نمیخواستم اینبار اجازه بدم دوباره بی اجازه و سر خود کاری کنه
محرم و صفر هم تموم شد و دوباره خواهرام رفتن خونه رعنا که اونا هم گفتن جواب ما مثبت هست
مونده بودم تو دو راهی نمیدونستم چه کاری درسته
مجبور شدم قبول کنم و رفتیم خواستگاری رسمی با دامادا و خواهرام
سامان کلا مخالف ازدواج من بود میگفت پریناز چی میشه هیچ زنی اونو قبول نمیکنه
پدر رعنا آدم موجه و مومنی بود کلا خانواده ساده و بی ریایی بودن
قرار مدارا رو گذاشتن و قرار شد فردا برم از محضر برگه آزمایش بگیرم و بریم آزمایش
صبح زود رفتم محضر و برگه رو گرفتم و زنگ زدم به خواهر بزرگم هماهنگ کنه که فردا صبح برم دنبال رعنا
فردا شد و رفتم رعنا رو برداشتم و برای بار اول با هم تنها شدیم دیگه سنی از هردومون گذشته بود و شور و شوق جوونها رو نداشتیم
موقع رفت که تو سکوت بودیم و موقع برگشت فقط بهش گفتم شماره شو بده که کاری داشتم با خودش هماهنگ بشم
خیلی آروم و خجالتی بود
همش چیزی تو مغزم میگفت نکن همینجا تموم بکن
ولی نمیتونستم ناخواسته افتاده بودم تو مسیری که مجبور بودم تا انتهاش برم
رسوندمش خونشون و رفتم پیش پریناز
تنها یه گوشه خوابیده بود منو که دید اشاره کرد که ببرمش حموم ولی جون نداشتم
بزرگ شده بود و نمیتونستم تنهایی بلندش کنم زنگ زدم خواهرم بیاد با کمک هم ببریم.
خواهرم اومد و پریناز و بردیم حموم بچه ام انگار چوب خشک بود گفتم خدایا چی میشد این بچه سالم بود و اینم ازدواج میکرد و میرفت سر زنندگیش من زن میخواستم چیکار اخه
به آبجی گفتم ای کاش میشد همه چی رو کنسل کرد با دست کوبید تو صورتش و گفت رو دختر مردم اسم گذاشتیم بعد بگیم نمیخواییم دیگه خدا رو خوش نمیاد
لال شدم دیگه
گفت فردا بریم خرید حلقه و لباس زیاد کشش نده شیطون میره تو جلدت دوباره پشیمونت میکنه
دیدم مجبورم افتادم تو این راه گفتم هر چه زودتر تموم بشه
قبول کردم و شماره رعنا رو گرفتم و گوشی رو دادم دست خواهرم گفتم بهش بگو فردا عصر میریم دنبالشون بریم خرید
بعد دوتا بوق جواب داد و خواهرم قرار مدارارو گذاشت و فرداش عصر با خواهرم و مامان رعنا رفتیم برا خرید یه حلقه معمولی انتخاب کرد و یه پیرهن خریدیم با آینه و قران
هر چی اصرار کردن منم حلقه و لباس بردارم قبول نکردم گفتم از سن من گذشته حلقه دست کنم و لباسم زیاد دارم
برگشتیم و تو راه مامان رعنا گفت آقا مسعود اخر همین هفته عقد کنید جهاز رعنا حاضره ما فردا میخریم گفتم حاج خانوم خونه من تکمیله جهاز نمیخواد که قبول نکرد گفتم حتما دلش نمیخواد دخترش وسایل زن قبلی منو استفاده کنه دیگه حرفی نزدم
سال قبل به طبقه دیگه ساخته. بودم و خونه دو واحده شده بود گفتم طبقه بالا خالیه بیارید بچینید اونجا
پسفردا گوشیم زنگ خورد و دیدم مامان رعناس که گفت ما وسایلارو میخواییم بیاریم به خواهراتون بگید تشریف بیارن
منم زنگ زدم خواهرام که هر کدومتون میتونید بیایید
بعد از ظهر بود که خواهرام اومدن من پایین پیش پریناز بودم و براش ناهار درست کرده بودم که زنگ و زدن و خواهر بزرگه گفت اومدن زیر شلوارمو عوض کردم و رفتم تو حیاط و سلام و علیکی کردم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_دهم
برادرش بود و دو سه تا جوون دیگه و پدر و مادرش و رعنا تعارفشون کردم بیان تو
برا بار اول بود که رعنا پریناز و میدید هر سه تاشون ساکت نشسته بودن و داداشس با اون پسرا وسایل و داشت خالی میکرد
خواهرم چایی ریخت و اورد و تعارف کرد
کم کم یخ همه باز شد و رعنا بلند شد اومد کنار پریناز نشست و گفت خوبی دختر خوشگل من قراره بعد این بیام اینجا دوست تو بشم
پریناز هم که تو عالم بچگیش مونده بود فقط قد و هیکلش بزرگ شده بود خوشحال شد و محکم دست زد
باباش گفت حکمت خداروشکر بچه به این خوشگلی چرا باید اینطور بشه
گفتم حاج آقا قسمت ما هم این بود
برگشت سمت رعنا و گفت این فرشته خداس که تو این خونه هست اگه بلد باشی باهاش رفتار کنی دنیا و اخرتت و ساختی بابا
رعنا هم انشاءالله گفت وکنار پریناز تکیه داد به پشتی
وسایلارو چیدن تو حیاط و رفتم بیرون به سیروس داداش رعنا گفتم وسایل سنگین و بگید آقایون ببرن بالا بی زحمت من دست تنهام و نمیتونیم تنهایی اینا رو جابجا کنیم
یه چند تا چایی بردم برا اون جوونا و خوردن و یخچال و گاز و لباسشویی و چند تکه از وسایل و بردن بالا.
خواهرام و مادر رعنا همراه عروس رفتن بالا تا وسایل و بچینن
پدرش پایین پیش من و پریناز موند
از سیاست و آب و هوا و همه چی حرف زدیم تا اخرش حرف رسید به اینکه زنم چرا فوت کرد
براش توضیح دادم و ماجرا رو گفتم
گفت مردونگی کردی واقعا سخت پیدا میشه کسی پای زن مریضش بمونه گفتم حاج آقا مادر دوتا بچم بود چطور بیخیالش میشدم
که حاج آقا گفت سرطان خون داره و آرزوش اینه قبل مرگش تک دخترش و دست آدم مطمئن بده
و ازم خواهش کرد از دخترشم مثل فرزانه مواظبت کنم
کارها تموم شد و همه رفتن
اصلا میلی به اینکه برم نگاهی به بالا بکنم نداشتم
ولی از وسایلی که تو حیاط چیدن متوجه شدم مبل و تخت و سرویس چوبی نداره
قرارمون برای پنجشنبه بود و دو روزی مهلت داشتم
رفتم چند جا قیمت کردم و سرویس چوبی خریدم و قرار شد چهارشنبه بیارن
به گلناز گفتم بیاد تا تو چیدنش کمک کنه با دختراش
چهارشنبه اومدن و وسایل و چیدن خونه شبیه تازه عروسها شده بود
فرزانه بیچاره تجربه نکرد همچین خونه ای همیشه میگفت دوست دارم همه چی رو نو بخرم یکجا و خونه رو بچینم
اونموقع نه به اون جهاز دادن نه من توانشو داشتم
مرور خاطرات اون روزها عذابم میداد از پله سر خوردم اومدم پایین دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ناخودآگاه همه چی رو مقایسه میکردم با ازدواجم با فرزانه و دلم آتیش میگرفت
پنجشنبه رسید و لباس نوعهای پریناز و گذاشتم رو میز تا خواهرم پری زحمتشو بکشه زودتر نمیتونستم تنش کنم چون زود کثیف میکرد
راهی محضر شدم و دیدم رعنا و خانوادش هم رسیدن
کم کم خواهرام یکی یکی اومدن و عاقد خطبه عقد و خوند و ما رسما زن و شوهر شدیم
شب همرو شام دعوت کرده بودم و تو هیچ کدوم از این مراسمها سامان نبود چون مخالف ازدواج من بود.
رعنا افسردگی داشت و قرص میخورد بعد اومدن تو خونه من قرصها رو گذاشته بود کنار
و حالش بدتر شده بود دائم تو خودش بود نه حرفی میزد نه کاری میکرد فقط کنار پریناز مینشست و تلویزیون تماشا میکرد
به اینم راضی بودم خودم کارها رو میکردم
ولی حالش رفته رفته بدتر شد به مادرش گفتم رعنا حالش بد هست کدوم دکتر میبردین من ببرم قرصهاشو ادامه بده آدرس یه دکتر و داد ولی رعنا حاضر نشد که بره پیش دکتر
کار به جایی رسیده بود که با دعوا و هزار تا خواهش میفرستادمش حموم
نیش و کنایه های خواهرا هم بیشتر اذیت میکرد
اوضاع زندگیم بهتر که نشده بود بدتر هم شد
پریناز هم خیلی وابسته رعنا شده بود میخواستم حرفی بزنم بهش پریناز جیغ و داد راه مینداخت
خونه بوی گند گرفته بود واقعا درمونده شده بودم
از سامان هم خبری نداشتم هر چی زنگ میزدم این مدت جواب نمیداد
بعد چند ماه حال رعنا بهم خورد و غش کرد بردمش اورژانس و گفتن خانمت حامله اس
این چه بلایی بود سرم اومد دو دستی کوبیدم تو سرم که پرستار گفت آقا ناشکری نکنید این چه کاریه خانمتون الان منتظر شماس اینطور رفتار نکنید
رفتم پیش رعنا و با ذوق گفت فهمیدی دکتر چی گفت گفتم اره مبارکه داری مامان میشی مثل بچه ها خیلی ذوق داشت انگار اسباب بازی جدید خریدی براش بازم بخاطر تغییر روحیه رعنا خوشحال بودم که حداقل یه روزنه امیدی باز شده
چند ماهی گذشت مشخص شد بچه پسره پریناز حسابی خوشحال بود و بیشتر حواسش،به رعنا بود نمیزاشت من حرفی بزنم بهش نوازشش میکرد کنارش میخوابید
انصافا رعنا با پریناز رابطه اش خیلی خوب بود و این برا من یه دنیا ارزش داشت و چشم رو همه چی بستم خودم کارهای خونه رو میکردم غذا میپختم فقط پریناز یه دوست پیدا کرده بود
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_یازدهم
بچه بدنیا اومد و حال و هوای خونه ما عوض شد امید به زندگیمون تابید
رعنا حالش خیلی بهتر شد پریناز سر حالتر شد مواظب بچه بود دائم
تولد یک سالگی سهند بود که سامان اومد خونه و با یه جعبه شیرینی و اسباب بازی برا سهند و پریناز
سهند از سامان میترسید
ریش گذاشته بود چاقتر شده بود خودشم که قد بلند بود رسما شبیه داعشی ها شده بود
شام خوردیم و گفت بابا بریم طبقه پایین باهات حرف دارم
طبقه پایین و همون طور دست نخورده گذاشته بودم هر موقع دلتنگ ننه و فرزانه میشدم میرفتم اونجا چند ساعتی میموندم
رفتیم پایین و سامان گفت من ازدواج کردم
چشام از حدقه زد بیرون گفتم بدون خبر این چه کاریه مگه تو پدر نداری خانواده نداری از حرص و عصبانیت یکی زدم تو گوشش
گفتم من کمرم زیر مهریه و بدهی جهیزیه زن اولت خم شده تو رفتی دنبال خوشگذرونی و دوباره یکی دیگه پیدا کردی.
دعوامون بالا گرفت و صدامون بالا رفت و پریناز خودشو کشون کشون از بله کشید پایین
و شروع کرد به جیغ و داد رعنا هم اومد پایین که تو رو خدا بچه اس دعواش نکن
قندم زد بالا و از هوش رفتم و افتادم زمین
آمبولانس خبر کردن و بردنم بیمارستان گفتن قندت خیلی بالا رفته باید تحت نظر بمونی
ولی من نمیتونستم بمونم و با رضایت خودم مرخص شدم و برگشتم خونه
واقعا از دست سامان کفری بودم و دلم نمیخواست اصلا ببینمش
رعنا کلی خواهش کرد و التماس کرد که بزارم بیاد و ببینمش
بعد دو سه ماه عمه ها رو واسطه کرد و راضی شدم زنش و ببینم
چون جایی برای زندگی نداشت اومده بود سراغم
چاره ای نداشتم قبول کردم بلاخره بچه ام بود نمیتونستم بیخیالش بشم
برای شام دعوتشون کردم خواهرامم دعوت کردم که بیان
عصر بود که سامان با خانمش اومد یه دختر لاغر قد کوتاه بود خیلی آروم و سر به زیر بود
تو نگاه اول انرژی منفی نگرفتم
اومد سلام و احوالپرسی کرد اسمش رویا بود
تو همون جلسه اول فوری لباسهاشو عوض کرد و رفت آشپزخونه کمک رعنا خواهرامم رسیدن و دختر خونگرمی بود
سامان گفت عقد کردیم فعلا نرفتیم خونه خودمون
گفتم فردا بیا کارت دارم.
فردا ظهر بود که سامان اومد اداره گفتم بیا بشین یه چایی ریختم و گذاشتم جلوش
گفتم خب از این زنت بگو کی هست چیکاره هست کجا دیدیش
گفت اه بابا کش نده چی رو تعریف کنم
دختر خوبی بود باهاش ازدواج کردم
دلم میخواست دندوناش تو دهنش خرد کنم از بس حرصم میداد با کارها و رفتارش گفتم باشه شماره اشو بده خودم باهاش حرف بزنم
طفره رفت
گفتم ببین اینبار دیگه خام بچه بازی تو نمیخوام بشم هر بار عمه هات و واسطه میکنی یه گندی بالا میاری و من باید جمعش کنم
پاشد گفت من هیچی ازت نمیخوام بیخیال من شو بزار زندگیمو بکنم
از دستش گرفتم و گفتم بشین میخوای بدون کمک من چه غلطی بکنی
گفتم الان چیکار میکنی گفت تو اسنپ کار میکنم
گفتم این دخترم مسافرت بود حتما گفت اره اینطور آشنا شدیم
سری به تاسف تکون دادم
من چه آرزوهایی برای این پسر داشتم و چی ها به سر خودش آورده
گفتم باشه اخر ماه میگم آپارتمان و خالی کنن جهاز زنت و ببر بچین اونجا
لبخند کجی کرد و گفت دستت درد نکنه آقای مهندس ممنون از لطفت
گفتم تو بچمی منتی سرت نیست ولی آرزو دارم زندگی نرمالی داشته باشی
خداحافظی کرد و رفت
اخر ماه شد و خونه خالی رو تحویلش دادم
شبش سامان با رویا اومد خونمون
رویا اومده بود برای تشکر که فرصت غنیمت شمردم و دور از چشم سامان شمارشو گرفتم
فردا شد و زنگ زدم به رویا
بعد احوالپرسی گفتم بنظرم دختر عاقل و فهمیده ای هستی من یه پدرم و نگران بچه امم قصدم فضولی نیست سامان تجربه بدی داشته یه بار برا همین من دو برابر نگرانم
گفت حق دارید منم یه تجربه تلخ داشتم و طبیعی هست نگران بچه اتون باشید من درک میکنم چون خودم یه پسر دارم
هنگ کردم انتظار اینا رو نداشتم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii