8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسیدیم به پاییز
الهی تو این پاییز دلت نگیره
سلام سلام سلام
صبح پاییزیت بخیر رفیق
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_نهم
مادر رعنا گفت ما ها آدم خدا ترسی هستیم و هیچ وقت به خلق خدا ظلم نمیکنیم خدایی که دختر تو رو اینطور خلق کرده اراده کنه منی که الان اینجا نشستم و بدتر میکنه
دختر منم سرنوشتش بد رقم خورد و نامردی دید وگرنه نه عیبی داره نه ایرادی میتونید از هر کس میخوایبد بپرسید
تصمیم هم با دخترم هست که جوابش چی باشه بلاخره اون باید تو اون خونه زندگی کنه
رعنا هم از اول سرش پایین بود و حرفی نزد اصلا
من برای اینکه تو رودروایسی قرار نگیرن گفتم پس با اجازتون ما مرخص میشیم
بلند شدم و خواهرامم پشت سرم بلند شدن
اومدیم تو ماشین هر کدومشون یه غری به جونم میزدن که ابن چه حرفی بود زدی و با اینکارت جواب رد میدن
گفتم حقیقت زندگی من همینه باید دختر مردم با هزار تا امید بیاد و بعد حقیقت و بفهمه؟
اون روز گذشت دو سه روز بعد خواهر بزدگم زنگ زد که جوابشون مثبت هست
کپ کردم اخه چرا باید اینا به من جواب مثبت بدن
گفتم باشه فعلا صبر کنید محرم و صفر هم تموم بشه بعد
هی کش میدادم نمیدونم دنبال چی بودم دقیقا
تو این بین هم از این و اون میشنیدم که میپرسیدن سامان دوباره ازدواج کرده?
گفتم من خبر ندارم اگه هم کرده باشه
یه بارم دایی بزرگم زنگ زد بهم که مبارکه عروس خانم کیه گفتم چی رو میگی دایی گفت بچه ها میگن سامان تو اینستا عکس یه دختری رو گذاشته فکر کردیم عروست هست
مغزم سوت میکشید این پسر کی میخواست آدم بشه...
زنگ زدم به سامان جواب نداد.
هنوز از زیر بار بدهی و چک و قسط مهریه زن قبلیش در نیومده بودم
اصلا نمیخواستم اینبار اجازه بدم دوباره بی اجازه و سر خود کاری کنه
محرم و صفر هم تموم شد و دوباره خواهرام رفتن خونه رعنا که اونا هم گفتن جواب ما مثبت هست
مونده بودم تو دو راهی نمیدونستم چه کاری درسته
مجبور شدم قبول کنم و رفتیم خواستگاری رسمی با دامادا و خواهرام
سامان کلا مخالف ازدواج من بود میگفت پریناز چی میشه هیچ زنی اونو قبول نمیکنه
پدر رعنا آدم موجه و مومنی بود کلا خانواده ساده و بی ریایی بودن
قرار مدارا رو گذاشتن و قرار شد فردا برم از محضر برگه آزمایش بگیرم و بریم آزمایش
صبح زود رفتم محضر و برگه رو گرفتم و زنگ زدم به خواهر بزرگم هماهنگ کنه که فردا صبح برم دنبال رعنا
فردا شد و رفتم رعنا رو برداشتم و برای بار اول با هم تنها شدیم دیگه سنی از هردومون گذشته بود و شور و شوق جوونها رو نداشتیم
موقع رفت که تو سکوت بودیم و موقع برگشت فقط بهش گفتم شماره شو بده که کاری داشتم با خودش هماهنگ بشم
خیلی آروم و خجالتی بود
همش چیزی تو مغزم میگفت نکن همینجا تموم بکن
ولی نمیتونستم ناخواسته افتاده بودم تو مسیری که مجبور بودم تا انتهاش برم
رسوندمش خونشون و رفتم پیش پریناز
تنها یه گوشه خوابیده بود منو که دید اشاره کرد که ببرمش حموم ولی جون نداشتم
بزرگ شده بود و نمیتونستم تنهایی بلندش کنم زنگ زدم خواهرم بیاد با کمک هم ببریم.
خواهرم اومد و پریناز و بردیم حموم بچه ام انگار چوب خشک بود گفتم خدایا چی میشد این بچه سالم بود و اینم ازدواج میکرد و میرفت سر زنندگیش من زن میخواستم چیکار اخه
به آبجی گفتم ای کاش میشد همه چی رو کنسل کرد با دست کوبید تو صورتش و گفت رو دختر مردم اسم گذاشتیم بعد بگیم نمیخواییم دیگه خدا رو خوش نمیاد
لال شدم دیگه
گفت فردا بریم خرید حلقه و لباس زیاد کشش نده شیطون میره تو جلدت دوباره پشیمونت میکنه
دیدم مجبورم افتادم تو این راه گفتم هر چه زودتر تموم بشه
قبول کردم و شماره رعنا رو گرفتم و گوشی رو دادم دست خواهرم گفتم بهش بگو فردا عصر میریم دنبالشون بریم خرید
بعد دوتا بوق جواب داد و خواهرم قرار مدارارو گذاشت و فرداش عصر با خواهرم و مامان رعنا رفتیم برا خرید یه حلقه معمولی انتخاب کرد و یه پیرهن خریدیم با آینه و قران
هر چی اصرار کردن منم حلقه و لباس بردارم قبول نکردم گفتم از سن من گذشته حلقه دست کنم و لباسم زیاد دارم
برگشتیم و تو راه مامان رعنا گفت آقا مسعود اخر همین هفته عقد کنید جهاز رعنا حاضره ما فردا میخریم گفتم حاج خانوم خونه من تکمیله جهاز نمیخواد که قبول نکرد گفتم حتما دلش نمیخواد دخترش وسایل زن قبلی منو استفاده کنه دیگه حرفی نزدم
سال قبل به طبقه دیگه ساخته. بودم و خونه دو واحده شده بود گفتم طبقه بالا خالیه بیارید بچینید اونجا
پسفردا گوشیم زنگ خورد و دیدم مامان رعناس که گفت ما وسایلارو میخواییم بیاریم به خواهراتون بگید تشریف بیارن
منم زنگ زدم خواهرام که هر کدومتون میتونید بیایید
بعد از ظهر بود که خواهرام اومدن من پایین پیش پریناز بودم و براش ناهار درست کرده بودم که زنگ و زدن و خواهر بزرگه گفت اومدن زیر شلوارمو عوض کردم و رفتم تو حیاط و سلام و علیکی کردم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_دهم
برادرش بود و دو سه تا جوون دیگه و پدر و مادرش و رعنا تعارفشون کردم بیان تو
برا بار اول بود که رعنا پریناز و میدید هر سه تاشون ساکت نشسته بودن و داداشس با اون پسرا وسایل و داشت خالی میکرد
خواهرم چایی ریخت و اورد و تعارف کرد
کم کم یخ همه باز شد و رعنا بلند شد اومد کنار پریناز نشست و گفت خوبی دختر خوشگل من قراره بعد این بیام اینجا دوست تو بشم
پریناز هم که تو عالم بچگیش مونده بود فقط قد و هیکلش بزرگ شده بود خوشحال شد و محکم دست زد
باباش گفت حکمت خداروشکر بچه به این خوشگلی چرا باید اینطور بشه
گفتم حاج آقا قسمت ما هم این بود
برگشت سمت رعنا و گفت این فرشته خداس که تو این خونه هست اگه بلد باشی باهاش رفتار کنی دنیا و اخرتت و ساختی بابا
رعنا هم انشاءالله گفت وکنار پریناز تکیه داد به پشتی
وسایلارو چیدن تو حیاط و رفتم بیرون به سیروس داداش رعنا گفتم وسایل سنگین و بگید آقایون ببرن بالا بی زحمت من دست تنهام و نمیتونیم تنهایی اینا رو جابجا کنیم
یه چند تا چایی بردم برا اون جوونا و خوردن و یخچال و گاز و لباسشویی و چند تکه از وسایل و بردن بالا.
خواهرام و مادر رعنا همراه عروس رفتن بالا تا وسایل و بچینن
پدرش پایین پیش من و پریناز موند
از سیاست و آب و هوا و همه چی حرف زدیم تا اخرش حرف رسید به اینکه زنم چرا فوت کرد
براش توضیح دادم و ماجرا رو گفتم
گفت مردونگی کردی واقعا سخت پیدا میشه کسی پای زن مریضش بمونه گفتم حاج آقا مادر دوتا بچم بود چطور بیخیالش میشدم
که حاج آقا گفت سرطان خون داره و آرزوش اینه قبل مرگش تک دخترش و دست آدم مطمئن بده
و ازم خواهش کرد از دخترشم مثل فرزانه مواظبت کنم
کارها تموم شد و همه رفتن
اصلا میلی به اینکه برم نگاهی به بالا بکنم نداشتم
ولی از وسایلی که تو حیاط چیدن متوجه شدم مبل و تخت و سرویس چوبی نداره
قرارمون برای پنجشنبه بود و دو روزی مهلت داشتم
رفتم چند جا قیمت کردم و سرویس چوبی خریدم و قرار شد چهارشنبه بیارن
به گلناز گفتم بیاد تا تو چیدنش کمک کنه با دختراش
چهارشنبه اومدن و وسایل و چیدن خونه شبیه تازه عروسها شده بود
فرزانه بیچاره تجربه نکرد همچین خونه ای همیشه میگفت دوست دارم همه چی رو نو بخرم یکجا و خونه رو بچینم
اونموقع نه به اون جهاز دادن نه من توانشو داشتم
مرور خاطرات اون روزها عذابم میداد از پله سر خوردم اومدم پایین دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ناخودآگاه همه چی رو مقایسه میکردم با ازدواجم با فرزانه و دلم آتیش میگرفت
پنجشنبه رسید و لباس نوعهای پریناز و گذاشتم رو میز تا خواهرم پری زحمتشو بکشه زودتر نمیتونستم تنش کنم چون زود کثیف میکرد
راهی محضر شدم و دیدم رعنا و خانوادش هم رسیدن
کم کم خواهرام یکی یکی اومدن و عاقد خطبه عقد و خوند و ما رسما زن و شوهر شدیم
شب همرو شام دعوت کرده بودم و تو هیچ کدوم از این مراسمها سامان نبود چون مخالف ازدواج من بود.
رعنا افسردگی داشت و قرص میخورد بعد اومدن تو خونه من قرصها رو گذاشته بود کنار
و حالش بدتر شده بود دائم تو خودش بود نه حرفی میزد نه کاری میکرد فقط کنار پریناز مینشست و تلویزیون تماشا میکرد
به اینم راضی بودم خودم کارها رو میکردم
ولی حالش رفته رفته بدتر شد به مادرش گفتم رعنا حالش بد هست کدوم دکتر میبردین من ببرم قرصهاشو ادامه بده آدرس یه دکتر و داد ولی رعنا حاضر نشد که بره پیش دکتر
کار به جایی رسیده بود که با دعوا و هزار تا خواهش میفرستادمش حموم
نیش و کنایه های خواهرا هم بیشتر اذیت میکرد
اوضاع زندگیم بهتر که نشده بود بدتر هم شد
پریناز هم خیلی وابسته رعنا شده بود میخواستم حرفی بزنم بهش پریناز جیغ و داد راه مینداخت
خونه بوی گند گرفته بود واقعا درمونده شده بودم
از سامان هم خبری نداشتم هر چی زنگ میزدم این مدت جواب نمیداد
بعد چند ماه حال رعنا بهم خورد و غش کرد بردمش اورژانس و گفتن خانمت حامله اس
این چه بلایی بود سرم اومد دو دستی کوبیدم تو سرم که پرستار گفت آقا ناشکری نکنید این چه کاریه خانمتون الان منتظر شماس اینطور رفتار نکنید
رفتم پیش رعنا و با ذوق گفت فهمیدی دکتر چی گفت گفتم اره مبارکه داری مامان میشی مثل بچه ها خیلی ذوق داشت انگار اسباب بازی جدید خریدی براش بازم بخاطر تغییر روحیه رعنا خوشحال بودم که حداقل یه روزنه امیدی باز شده
چند ماهی گذشت مشخص شد بچه پسره پریناز حسابی خوشحال بود و بیشتر حواسش،به رعنا بود نمیزاشت من حرفی بزنم بهش نوازشش میکرد کنارش میخوابید
انصافا رعنا با پریناز رابطه اش خیلی خوب بود و این برا من یه دنیا ارزش داشت و چشم رو همه چی بستم خودم کارهای خونه رو میکردم غذا میپختم فقط پریناز یه دوست پیدا کرده بود
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_یازدهم
بچه بدنیا اومد و حال و هوای خونه ما عوض شد امید به زندگیمون تابید
رعنا حالش خیلی بهتر شد پریناز سر حالتر شد مواظب بچه بود دائم
تولد یک سالگی سهند بود که سامان اومد خونه و با یه جعبه شیرینی و اسباب بازی برا سهند و پریناز
سهند از سامان میترسید
ریش گذاشته بود چاقتر شده بود خودشم که قد بلند بود رسما شبیه داعشی ها شده بود
شام خوردیم و گفت بابا بریم طبقه پایین باهات حرف دارم
طبقه پایین و همون طور دست نخورده گذاشته بودم هر موقع دلتنگ ننه و فرزانه میشدم میرفتم اونجا چند ساعتی میموندم
رفتیم پایین و سامان گفت من ازدواج کردم
چشام از حدقه زد بیرون گفتم بدون خبر این چه کاریه مگه تو پدر نداری خانواده نداری از حرص و عصبانیت یکی زدم تو گوشش
گفتم من کمرم زیر مهریه و بدهی جهیزیه زن اولت خم شده تو رفتی دنبال خوشگذرونی و دوباره یکی دیگه پیدا کردی.
دعوامون بالا گرفت و صدامون بالا رفت و پریناز خودشو کشون کشون از بله کشید پایین
و شروع کرد به جیغ و داد رعنا هم اومد پایین که تو رو خدا بچه اس دعواش نکن
قندم زد بالا و از هوش رفتم و افتادم زمین
آمبولانس خبر کردن و بردنم بیمارستان گفتن قندت خیلی بالا رفته باید تحت نظر بمونی
ولی من نمیتونستم بمونم و با رضایت خودم مرخص شدم و برگشتم خونه
واقعا از دست سامان کفری بودم و دلم نمیخواست اصلا ببینمش
رعنا کلی خواهش کرد و التماس کرد که بزارم بیاد و ببینمش
بعد دو سه ماه عمه ها رو واسطه کرد و راضی شدم زنش و ببینم
چون جایی برای زندگی نداشت اومده بود سراغم
چاره ای نداشتم قبول کردم بلاخره بچه ام بود نمیتونستم بیخیالش بشم
برای شام دعوتشون کردم خواهرامم دعوت کردم که بیان
عصر بود که سامان با خانمش اومد یه دختر لاغر قد کوتاه بود خیلی آروم و سر به زیر بود
تو نگاه اول انرژی منفی نگرفتم
اومد سلام و احوالپرسی کرد اسمش رویا بود
تو همون جلسه اول فوری لباسهاشو عوض کرد و رفت آشپزخونه کمک رعنا خواهرامم رسیدن و دختر خونگرمی بود
سامان گفت عقد کردیم فعلا نرفتیم خونه خودمون
گفتم فردا بیا کارت دارم.
فردا ظهر بود که سامان اومد اداره گفتم بیا بشین یه چایی ریختم و گذاشتم جلوش
گفتم خب از این زنت بگو کی هست چیکاره هست کجا دیدیش
گفت اه بابا کش نده چی رو تعریف کنم
دختر خوبی بود باهاش ازدواج کردم
دلم میخواست دندوناش تو دهنش خرد کنم از بس حرصم میداد با کارها و رفتارش گفتم باشه شماره اشو بده خودم باهاش حرف بزنم
طفره رفت
گفتم ببین اینبار دیگه خام بچه بازی تو نمیخوام بشم هر بار عمه هات و واسطه میکنی یه گندی بالا میاری و من باید جمعش کنم
پاشد گفت من هیچی ازت نمیخوام بیخیال من شو بزار زندگیمو بکنم
از دستش گرفتم و گفتم بشین میخوای بدون کمک من چه غلطی بکنی
گفتم الان چیکار میکنی گفت تو اسنپ کار میکنم
گفتم این دخترم مسافرت بود حتما گفت اره اینطور آشنا شدیم
سری به تاسف تکون دادم
من چه آرزوهایی برای این پسر داشتم و چی ها به سر خودش آورده
گفتم باشه اخر ماه میگم آپارتمان و خالی کنن جهاز زنت و ببر بچین اونجا
لبخند کجی کرد و گفت دستت درد نکنه آقای مهندس ممنون از لطفت
گفتم تو بچمی منتی سرت نیست ولی آرزو دارم زندگی نرمالی داشته باشی
خداحافظی کرد و رفت
اخر ماه شد و خونه خالی رو تحویلش دادم
شبش سامان با رویا اومد خونمون
رویا اومده بود برای تشکر که فرصت غنیمت شمردم و دور از چشم سامان شمارشو گرفتم
فردا شد و زنگ زدم به رویا
بعد احوالپرسی گفتم بنظرم دختر عاقل و فهمیده ای هستی من یه پدرم و نگران بچه امم قصدم فضولی نیست سامان تجربه بدی داشته یه بار برا همین من دو برابر نگرانم
گفت حق دارید منم یه تجربه تلخ داشتم و طبیعی هست نگران بچه اتون باشید من درک میکنم چون خودم یه پسر دارم
هنگ کردم انتظار اینا رو نداشتم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_دوازدهم
گفتم دخترم من دلم میخواد بیشتر باهات آشنا بشم
دختر صاف و ساده ای بود گفت که وقتی ۱۷ سالش بوده با یکی فرار کرده و خونواده هم پبگیرش نشدن بعد بچه دار شدن شوهرش معتاد شده و هیچ جوره ترک نکرده و رویا مجبور شده جدا بشه چون بخاطر مواد غیرتشم از دست داده بود
بچه رو هم نتونست بگیره نه پدر و مادرش پشتش بودن نه جا و امکانات داشت که بچه رو هم بیاره
بعد جدا شدن رفته ناخون کار شده و تو آرایشگاه کار میکرد که با سامان آشنا شده و ازدواج کردن
ازش بخاطر صداقتش تشکر کردم و خواهش کردم به سامان چیزی نگه
بعد چند هفته رویا زنگ زد و ما رو برای شام دعوت کرد
با هزار تا مصیبت پریناز و هم با ویلچر بردم خونه برادرش
رفت و امدمون با سامان ادامه داشت دختر اهل و کاری بود با رعنا صمیمی شده بود و رعنا هم خیلی تو روحیه اش اثر گذاشته بود چون دائم تشویقش میکرد ازش تعریف میکرد
اومدن رویا تو زندگی ما اثر مثبتی داشت
بعد یه سال رویا باردار شد و اواخر بارداریش بود که بهم زنگ زد که سامان دوباره تو دردسر افتاده وبازداشتش کردن.رفتم پاسگاه و دیدم بله آقا باز بدهی بالا اورده و پول نزول کرده بالای دو میلیارد بدهی داشت
واقعا دیگه عاصی شده بودم
رویا هم اومده بود گفتم این پسر چه غلطی کرده گفت نمیدونم بابا نگاهی بهش کردم و گفتم من بچه ام؟
گفت بیکار بود گاهی میرفت تعمیر ماینر از یه طرفم برای خرید لوازم خونه چک داده بودیم و موعدش میرسید هر بار میرفت نزول میکرد
کم کم بالا رفت دیگه نتونست از پسش بربیاد
و هی چک داد چک داد الان اینطور شده
با شاکیش صحبت کردم یه خانم بود ازش ۵۰۰ نزول کرده بود و یه تومن سفته داده بود
هر ماه ۳۰ تومن سودش بود که ۳ ماه عقب افتاده بود
با هزار تا خواهش و تمنا راضیش کردم که اخر ماه سودشو بدم و رضایت بده بیاد بیرون
آزادش کردم و رفتیم خونه
یکی یکی آدرس طلبکارا رو گرفتم
بهش گفتم خونه رو خالی کن میفروشم بیا طبقه پایین پیش خودم
بدون چون و چرا قبول کردن و اساس کشی کردن و اومدن پیش خودم
پسرش دنیا اومده و من در حال پرداخت بدهی های سامانم خودشم برگشته اسنپ
نمیدونم دلیل ناخلف بودن این پسر کی و چیه
بی مادری یا من
واقعا گاهی کم میارم ولی مجبورم بخاطر بقیه سر پا بمونم
خونه رو رهن دادم ماشینمو هم فروختم و بخش زیادی از بدهیشو دادم
امیدوارم بعد این سر به راه بشه
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خدا کمک بخواه😊😇
و بدون در تاریکترین
لحظه های زندگی هم
یه روزنه ی امیدی هست✨🌺
امیدی به سمت خدا😇🌸
شبتون به نور خدا روشن ✨🙏
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💟صبحی دیگر آغاز شد.
هنوز نقشی بر
آن نرفته است
و تو نقاش منتخب
خدائی این تو و این
اعتماد خالق به تو
"بسم الله شروع کن"....
سلام صبح زیباتون بخیر🌸
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_اول
تابستون بود و ما همه کارمون رو تو حیاط انجام می دادیم ...
زیر سایه ی یک درخت توت تنومند ...که روی قسمت زیادی از حیاط سایه می انداخت و شاخه هاش تا روی پشت بوم کشیده شده بود و وقتی که توت های درشت و آبدارو شیرینش می رسید ، ما به راحتی به سر شاخه های اون دسترسی داشتیم ....
و اونقدر می خوردیم که ماهنی رو نگران می کردیم ... و اون همیشه یک پارچ دوغ آماده داشت و به زور بعد از خوردن کلی توت به خورد ما می داد ...
ماهنی حواسش به همه چیز بود..حتی اگر یکی از ما بی خودی سرفه می کرد چشمهای اون نگران می شد وتا دونه های بِه رو خیس نمی کرد به خوردش نمی داد راحت نمیشد ...
دوغ همیشه تو خونه ی ما بود ، چون اون روزا کار بابا و ماهنی همین بود ...
تابستون گرمی بود همه زیر درخت توت که دیگه میوه ای نداشت جمع شده بودیم ....
ماهنی یک سفره ی پارچه ای پهن کرده بود و با فاطمه و طاهره ..دوتا خواهر بزرگم نشسته بودن کشک درست می کردن ..
اونا با سر دو انگشت یک تیکه از ماست کیسه ای رو بر می داشتن وکف دودست می مالید و با چند حرکت ماهرانه اونو بشکل فرفره در میاردن و میذاشتن توی سینی که بعدا بزارن توی آفتاب تا خشک بشه ..
من کنار حیاط و با یک سنگ صاف و یک مستطیل هشت قسمتی با دو تا برادر کوچک ترم لی لی بازی می کردیم ...ماهنی مادرم بود ..پدرش اهل باکو بود و وقتی ماهنی سه سال داشت اومده بودن به تبریز ...و چند سال بعد از ازدواج اون بر می گردن باکو و در واقع اون تنها میشه ...
من تا جایی که یادم بود همه اونو همینطور صدا می کردن؛؛ ماهنی؛؛ ( به معنای ترانه و موسیقی ) ....
مخصوصا بابام ..که با لحن های مختلف... ماهنی از زبونش نمی افتاد ..
یک موقع عصبانی بود بلند و محکم ..و یک موقع هم با مهربون یک ماهنی کشدار می گفت و ما می فهمیدم که حال بابا خوبه ...
اون روز سر ساعت همیشگی صدای ماشین اومد که دم در نگه داشت ..وبعد صدای بهم خوردن در,,, و باز شدن در خونه ..
و بابا که با همون اخم همیشگی فریاد می زد ماهنی ..ماهنی ...
این یعنی بیا شیر آوردم ...
از این به بعد ماهنی وظیفه ی خودشو می دونست ...
با کمک برادر بزرگم رشید که همراه بابا اومده بود .. دوتا سطلِ سنگینِ پر از شیر رو بر داشت و در حالیکه به زحمت اونا رو با خودش می ببرد..
به فاطمه گفت : پاشو کمک کن ...موقع برگشت دو تا لیوان شربت سکنجبین دستش بود ...
بابا لیوان رو بر داشت و یکسر تا ته سر کشید ..و بدون اینکه حرفی بزنه لیوانشو داد دست ماهنی و رفت تو اتاق ..بقیه ی شیر ها رو ماهنی و رشید و فاطمه بردن تو آشپز خونه ...و مثل هر روز کار اون زن شروع شد ..
رشید دنبال ماهنی رفت و یواشکی زیر گوشش یک چیزایی گفت .....
من با زرنگی خاص خودم می دونستم باز داره از بابا شکایت می کنه ..
رفتم جلو تر داشت می گفت ..یا خودت یک چیزی به عمو بگو یا من میگم ..
ماهنی به خدا صبرم تموم شده ...شورشو در آورده ...
ماهنی لبشو گاز گرفت و با هراس دستشو گرفت و گفت هیس ..هیس .. فدات بشم آروم باش ..چشم پسرم میگم ..
خودت که اخلاقشو می دونی منظوری نداره به خدا ..خسته میشه ..
رشید با اعتراض گفت : چرا این کارو می کنی ؟چرا ازش دفاع می کنی ؟ ..,,
شما خسته میشی یا اون؟ ..مگه چیکار می کنه ؟ رفته شیر آورده تازه از ماشین پیاده نشد منو فرستاد....
همه ی شیر ها رو من گذاشتم تو ماشین ..
به خدا خودت خرابش کردی برای چی اینقدر بهش رو میدی؟ مگه اون کیه ؟ ..
ماهنی صورتش سرخ شده بود و می ترسید بابا بشنوه و دعوا راه بیفته گفت : الهی قربونت برم فدات بشه مادر آروم باش ,, آروم باش پسرم , چیکار کردم مگه ؟
داریم زندگی می کنیم ..من راضیم ..
گفت : نمی فهمی چی میگم ؟..
ماهنی با التماس گفت : باشه ,, باشه بزار بره ,حرف می زنیم .....
رشید با اوقاتی تلخ از خونه رفت بیرون و درو محکم زد بهم ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_دوم
بابا دست و صورتشو شسته بود و داشت با حوله خشک میکرد اومد تو حیاط ..و رفتنِ رشید رو دید بلند گفت : ؛؛ باز این پسره چش شده ؟ چرا با غیظ رفت ؟
ماهنی اومد و حوله رو از بابا گرفت و خونسرد گفت: چیزی نیست آقا فرهاد؛؛ از من ناراحت شد .
مادر و پسریم دیگه, شما کار نداشته باش ...
بابا نشست رو زمین زیر سایه ی درخت توت و سیگارشو روشن کرد و چوب کبریتشو پرت کرد تو باغچه و گفت: برو یک بالش بیار یکم اینجا دراز بکشم ..
ماهنی گفت : چشم الان براتون میارم ..شما استراحت کن ...
از اون به بعد ما دیگه اجازه نداشتیم بازی کنیم تا بابا از خواب بیدار بشه...
این کار هر روز ما بود ... می رفتیم تو آشپز خونه و ماهنی رو تماشا می کردیم که به کمک خواهرام شیر ها رو جوش میاوردن .. و ماست و سر شیر و پنیر و درست می کردن ...
بابا نیم ساعت بعد بیدار می شد و دوباره کار ما در میومد همه با هم سطل های ماست و ظرف های سر شیر و پنیر و خامه ای که روز قبل ماهنی درست کرده بود رو می بردیم عقب ماشین میذاشتیم و بابا با خودش می برد مغازه و تا آخر شب با رشید می فروختن .....
ماهنی زنی بود که همه دوستش داشتن مهربون بود و خونگرم هیچ وقت حرف بدی از دهنش در نمیومد و ما رو دعوا نمی کرد همیشه در مقابل خطا های ما سکوت می کرد و یا با مهربونی بهمون تذکر می داد .....
مثل نسیم ملایم بود ..قد بلند و لاغر اندام وخیلی خوش ادا و خوش زبون ...
صداش هیچوقت از حد معمول بالاتر نمی رفت . اون تمام عشق من تو زندگی بود اونقدر دوستش داشتم که هر جا میرفت منم دنبالش بودم ...
یک روسری بزرگ داشت که موقع کار بشکل قشنگی به سرش می بست ..
تو عالم بچگی بارها ازش پرسیده بودم وقتی مُردی و من بزرگ شدم این روسری رو میدی به من ؟ و اون می خندید و می گفت : برات قشنگ ترشو می خرم خانم خانما..بابا هم مرد بدی نبود خیلی دوستش داشت ولی بشدت بد اخلاق و بد رفتار بود . و شایدم از خوبی زیاد ماهنی سوءاستفاده می کرد و زور می گفت ...
و تنها کسی که نمی تونست این رفتار بابا رو تحمل کنه رشید بود ... که از همه ی ما بزرگتر بود ..اون با عشقی که به ماهنی داشت نمی تونست زور گویی های بابا رو تحمل کنه ...
قصه ی مادر من ماهنی از سالها پیش شروع شده بود ...
گاهی که دل تنگ بود به گوشه ای خیره می شد و از گذشته ی خودش تعریف می کرد ...
ماهنی می گفت : ...دوازده سیزده سالم بود ..ولی قد بلندی داشتم و خیلی خوش هیکل بودم و سنم بیشتر نشون می داد.. ..
اون زمان با همون سن کمی که داشتم هزار تا خواستگار برام پیدا شده بود ...
هر کس منو می دید برای پسرش در نظر می گرفت ..اونقدر این حرف تو گوش من تکرار شده بود که واقعا فکر می کردم باید شوهر کنم ..
تازه ششم ابتدایی رو گرفته بودم که تو یک تابستون به دعوت یکی از دوستان پدرم رفته بودیم به یکی از روستا های اطراف تبریز ....
یادم میاد بعد از ظهر بود و همه خواب بودن حوصله ام سر رفت, آهسته کفشم رو پوشیدم و راه افتادم بطرف رود خونه ای که پایین روستا قرار داشت ..
با شور و نشاطی که تو وجودم بود لای درخت ها می دویدم و با خودم می خوندم ..چرخ می زدم و بلند می خندیدم ...
تا رسیدم کنار آب ..من که عاشق آب و رود خونه بودم ... وسوسه شدم پامو بزارم توی آب ...کفشم رو در آوردم و بی پروا خودمو به آب زدم ..
روی سنگ های کف رود خونه پا می کوبیدم و آب رو با دست بلند می کرد می ریختم رو هوا اونقدر این کارو کردم تا خیس ِخیس شدم ....
جریان آب تند بود ولی با لذتی که از این کار می بردم ... نمی فهمیدم ممکنه خطر ناک باشه ..
یکم جلوتر ..و یکم دیگه ..بعد هوس کردم توی آب بشینم ؛؛ ...و همین کارو کردم ....
آب سرد بود طوری که دندون هام بهم می خورد ..ولی دوست داشتم بازم بمونم ....
و یک مرتبه سنگی که روش نشسته بودم حرکت کرد .... تعادلم رو از دست دادم پاهام رفت بطرف بالا نفهمیدم چی شد که آب منو با خودش برد ..
فقط تونستم یک بار فریاد بزنم و دیگه اسیر جریان آب,,بالا و پایین میرفتم و گاهی بدنم می خورد به سنگ های کف رود خونه ..و هیچ فرصتی بهم نمی داد که بتونم خودمو نگه دارم ....
ترسی که از تنهایی و مردن تو دلم افتاده بود باعث می شد سعی کنم خودمو نجات بدم چون هیچ کس نمی دونست من کجا رفتم و چه بلایی سرم اومده در حالیکه هیچ اراده ای از خودم نداشتم ....
تقلا می کردم خودمو نجات بدم ..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_سوم
دستم به هر چیزی می خورد سعی می کردم بگیرمش ..ولی سرعت آب این امکان رو ازم می گرفت ..
دیگه نفسم داشت بند میومد و امیدم قطع شده بود ...ولی هراز گاهی صدایی از اطراف می شنیدم که درست برام مفهوم نبود ..
تا بالاخره با شدت با یک جسم سخت بر خورد کردم ...یک تنه ی درخت ,, که افتاده بود توی رودخونه ..
با ته مونده قوای بدنم اونو گرفتم و چسبیدم بهش ..هنوز آب با شدت می خواست منو با خودش ببره با تمام وجود مقاومت می کردم ..
سر و صداهایی از دور می شنیدم ..چند نفر بطرفم میومدن ...
اینو می فهمیدم در حالیکه چشمم بسته بود ...دلم گرم شد به اینکه یکی منو دیده ..
پس محکمتر درخت رو گرفتم و منتظر شدم دیگه رمقی تو تنم نبود ..
صدا ها هر چی نزدیک تر می شد من بیشتر یقین پیدا می کردم که دارم نجات پیدا می کنم ...
تا اینکه دونفر مرد خودشون رو به آب زدن ...و در حالیکه هوای همدیگر رو داشتن یکی شون منو بغل کرد .
از رود خونه بردن بیرون ..فورا گذاشتم روی زمین ..
یکی پرسید زنده است ؟
جواب داد : آره نفس می کشه اووو می دونی از کجا دنبالشیم خیلی وقته تو آبه ...
فکر کنم یک کیلومتر آب اینو با خودش برده فکر نمی کردم زنده بمونه ...
کسی تا حالا این دختر رو این طرفا دیده ؟...
همه گفتن نه ..برای اولین باره می بینمش ...
لباسشم شهریه ..پس نباید مال این طرفا باشه ...
یکی دیگه گفت : سالار عمو جان بغلش کن ببرش پیش ماه بی بی ...
حالا اگه از رود خونه نجات پیدا کرده از سرما سینه پهلو می کنه می میره ....
اول ماه بی بی تیمارش کنه بعدا صاحبش پیدا میشه ....
می خواستم چشمم رو باز کنم ولی نه رمقی داشتم نه درست می تونستم نفس بکشم ..و حس می کردم هنوز تو آبم و دارم خفه میشم ...
دوباره یک مرد منو بغل کرد ..و با عجله بردن به یک خونه ی روستایی ,توی راه حال عجیبی داشتم چرا نمی تونستم نفس بکشم ؟ ...
صدای یک زن رو شنیدم ...
با هراس گفت : وای خدا مرگم بده افتاده بود تو رود خونه ؟ بزارینش اینجا ...زود باش ...
چقدر شما مردا نادونین داره خفه میشه شکمش پر از آبه ...
نمی ببینین داره صورتش کبود میشه ؟و با اعتراض فریاد زد نه اونطوری نه ...رو شکم ...رو شکم بخوابونش
و اون زن با چند تا فشار به پشت من باعث شد آب زیادی از گلوم بیرون بیاد و به سرفه بیفتم و بتونم نفس بکشم ....
کم کم حالم بهتر شد ..
تازه از ترس مُردن شروع کردم به گریه کردن ....
بین اون آدم های غریبه خجالت هم کشیدم ...
ماه بی بی فورا منو با خودش برد تو خونه و لباسم رو عوض کرد و روم یک پتو کشید و پرسید ..
ازکجا میای دختر جون ؟ مال این طرفا که نباید باشی ,, .. مهمون داش قلی نیستی ؟
گفتم :نمی دونم ...اسم آقاهه رو بلد نیستم ...
ولی شاید ..دوست بابامه ..میشه برم؟ خودم پیداشون می کنم ..
گفت : نه ,, کجا بری حالا تازه اومدی ... بخواب ..استراحت کن گرم بشی ما خبرشون می کنیم تو حالت خوب نیست ..
و از اتاق رفت بیرون و گفت : یکی بره خونه ی داش قلی پرس و جو کنه,, اونا دیشب از تبریز مهمون داشتن شاید پدر و مادر این دختر باشن ...
لهجه اش مال باکو اون طرفاست ، نباید تبریزی باشه ...
یک نفر گفت :ماه بی بی من از اونجا میام کسی دنبال دختر نمی گشت ماه بی بی گفت : حالا برین ضرر نداره ...
تا اونجا راهی نیست تنبلی نکنین ...یک مرد جوون گفت : من میرم ..
ماه بی بی دستشو بلند کرد رو به بالا و گفت : بازم تو سالار زود برگرد ..
بعد اومد توی اتاق و همینطور که برای من یک چایی می ریخت گفت : اینو بخوری تنت گرم میشه .....
بخور که شاید تا چند روز چیزی از گلوت پایین نره ..
صد البته که تو سرما رو خوردی ...خدا کنه سینه پهلو نکنی ....
قیافه اش مهربون بود و قابل اعتماد ...
این بود با میل چایی رو ازش گرفتم و دو حبه قند بر داشتم .. یکیشو زدم تو چایی و گذاشتم دهنم و چایی رو سر کشیدم ..
از داغی اون خیلی خوشم اومد راست می گفت ولی تنم درد داشت ..
گفتم : بدنم درد می کنه ..
خندید و گفت : واقعا ؟ برای چی ؟
و قاه قاه خندید و ادامه داد ..دختر جون میگن یک کیلو متر آب تو رو برده می دونی یعنی چی ؟ همینکه زنده ای خدا رو شکر کن ..
زمستونی یک پسر افتاد تو آب..برررردش و دیگه پیداش نکردیم که نکردیم ... خدا بهت رحم کرده ..یعنی به پدر و مادرت بد بختت رحم کرده,,
تو که میمردی و تموم اونا عزای تو رو می گرفتن و تا قیام قیامت غصه می خوردن.....
بدن درد که چیزی نیست ؛ خوب میشه ..تو الان باید همه ی استخوون هات شکسته باشه ...چند روز ه آب زیاد شده اگر کمتر بود از سنگ های کف رود خونه جون سالم به در نمی بردی .....
اسمت چیه ناز پری ؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_چهارم
گفتم ماهنی
اعضا صورتشو جمع کرد و با حیرت پرسید چی ؟ ماهنی ؟
گفتم بله ..
گفت تو اهل کجایی ...
گفتم باکو ..ولی تبریز زندگی می کنیم ...
گفت حدس زده بودم گفتم مال این طرفا نیستی ..از اول فهمیدم یه اشکالی تو حرف زدن داری
مادر و پدرم سراسیمه با داش قلی اومدن سراغم ...
مادرم منو بغل کرده بود گریه می کرد و مدام می گفت خدا رو شکر...خدا رو شکر ...
ماه بی بی گفت : بله واقعا جای شکر داره تا حالا نشده کسی بیفته تو این رود خونه و نجات پیدا کنه ...
بشینین براتون چایی بریزم هول کردین ...
بابا سر زنشم می کرد و اگر روش می شد منو می زد ....که چرا بی خبر از خونه رفته بودم ....و ماه بی بی مهربون با چایی و انگور ازشون پذیرایی کرد و آرومش کرد
و..مرتب می گفت توش خیر بوده ..خیر باشه ..مبارک باشه انشاالله ....
من وقتی برگشتم خونه لرز شدیدی کردم و بعدم تب چهل منو به بستر انداخت ... و همین باعث شد که چند روزی رفتن ما به تبریز عقب افتاد و مجبور شدیم خونه ی داش قلی بمونیم ...
هنوز تب داشتم که توی یک بعد از ظهر ماه بی بی اومد برای عیادت ...
کلوچه درست کرده بود و توی یک رو سری بسته بود گذاشت جلوی زن داش قلی ..خوش مشرب و خوش زبون بود یکساعتی نشست و مقدمه چینی کرد و بالاخره منو برای پسر برادر شوهرش سالار خواستگاری کرد .....
سالار همون کسی بود که منو از آب گرفته بود و مدتی بود که از تبریز اومده بود اونجا و زمین خریده بود و کشاورزی می کرد ..
همه ازش تعریف می کردن و می گفتن آدم قابل اعتمادیه ولی بابا می گفت: من یک دونه دختردارم و قصد ندارم به این زودی شوهرش بدم ....
اما من دلم می خواست شوهر کنم ..
برام جالب بود عروس شدن ..گل به سر زدن ..نقل و نبات پخش کردن به خاطر من ... گردنبد طلا انداختن ...و کفش پاشنه بلند پوشیدن ..
اینا چیزایی بود که می خواستم ...هر عروسی می دیدم دلم ضعف میرفت و آرزو داشتم یک روز منم اون لباس سفید رو بپوشم ....
ولی جرات حرف زدن نداشتم انتخاب با من نبود ...
بالاخره ما راهی تبریز شدیم و موضوع فراموش شد ...
اون زمان تو تبریز دوتا دبیرستان بود و پدرم اصرار داشت من درس بخونم ..ولی شش ماه بیشتر نرفتم چون نمی دونم به اصرار خود سالار بود یا ماه بی بی دوباره سر کله ی اونا پیدا شد و این بار سالار با ماه بی بی و پدر و مادر خواهرش به خواستگاری اومده بود ...
و اونقدر اصرار کردن و پیشکش آوردن تا بابا رضایت داد ..و منو به عقد سالار در آوردن ...
در حالیکه من اصلا اونو ندیده بودم ...نه عقلم می رسید و نه برام مهم بود که یک بار قبل از عقد مردی رو که قراره باهاش زندگی کنم ببینم ..
اصلا این حرفا رسم نبود ...فقط می گفتن همونی بوده که تو رو از آب گرفته...
تا مراسم بند اندازون و حنا بندون و عروسی بود من خوشحال بودم ..
انگار دنیا مال من شده بود ...برام می خریدن می پوشیدم و بهم می گفتن عروس خانم ..
از شنیدن این کلمه باغ ,باغ دلم باز می شد ...
تا منو به اتاقی فرستادن که جز من و سالار هیچ کس نبود و درو بستن ..
من هنوز با خجالت سرم پایین بود و صورت اونو ندیده بودم .... اومد جلو وبا مهربونی ازم پرسید : آب می خوری ؟
لبمو گاز گرفتم ..و تند و تند با گردنبند طلام ور رفتم ..این از من چی می خواد ؟
گفتم : نه مرسی ...
گفت : بیا بشین اینجا حرف بزنیم ....
سرمو بلند کردم نگاهش کردم ...اون زمان سالار جوونی بود بیست و چهار ساله ..خوش رو و مهربون ..
یک لبخند رضایت مند روی لبم نقش بست ...
ولی تا بازومو گرفت خودمو کشیدم کنار و اخم کردم ...
از تماس دستش چندشم شد و ترسیدم ...رابطه ای که هنوز آمادگی اونو نداشتم و ازش سر در نمیاوردم ...
و وقتی اصرار کرد فریاد زنان از اتاق دویدم بیرون ....
و شروع کردم به گریه کردن..زن های فامیل دهنم رو بستن و گفتن بی صدا باش آبرو ریزی نکن .. زن خوب نیست ازاول زندگی این کارا رو بکنه مردت ازت زده میشه باید مطیع شوهرت باشی ...
برو ما منتظریم .....و تازه فهمیدم که این اون چیزی نیست که می خواستم ...
تصمیم گرفتم هر طوری هست خودمو نجات بدم ...دوباره منو کردن تو اتاق و درو بستن ...
یک گوشه گز کردم نشستم ..سالار با من حرف زد و خاطرمو جمع کرد که کاری با من نداره ...
ولی زن های فامیل از دو طرف عروس و داماد بیرون در منتظر بودن و من نمی دونستم منتظر چی؟
فکر می کردم وقتی صبح بشه این انتظار تموم میشه ...اما صبح اول وقت کتک مفصلی از بابا خوردم و فهمیدم که باید تمکین کنم ....
از سالار بدم نمی اومد ولی از رابطه ای که ازم می خواست متنفر بودم و آزار می دیدم ... و صدای ناله و اعتراضم همون جا تو گلوم خفه شد ..
کم کم با خاطری بدی که داشتم با موضوع کنار اومدم .....
سا لار روز به روز وضع مالیش خوب میشد و اینو از پا قدم و برکت وجود من می دونست ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_پنجم
ترکی بشدت متعصب بود,, من اجازه نداشتم بدون اون جایی برم حتی خونه ی پدرم ..
نه با کسی حرف بزنم ..مدام مراقب بود خطایی از من سر نزنه ...
و من در عین نارضایتی هر چی می گفت گوش می کردم و حرف سالار برای من حجت بود و بدون چون چرا انجام میدادم ..می خواستم زن خوبی باشم ..
شوهرم دوستم داشته باشه....اینطوری بزرگ شده بودم با احساس و عاشق پیشه و فکر می کردم تنها از خوب بودن و حرف شنوی می تونم به این خواسته ی خودم برسم .....
ولی هر روز به زور گویی هاش اضافه شد ..بدون اینکه کلامی محبت آمیزی از دهنش در بیاد یا تشکری ازم بکنه ...
اصلا نمی دونستم که منو دوست داره یا نه !
گاهی فکر می کردم حتما به اصرار ماه بی بی منو گرفته ...یکبار با خجالت از ماه بی بی پرسیدم ...
خندید و گفت : وا ؟ دختر جون مگه میشه مردی زنش رو دوست نداشته باشه و باهاش زندگی کنه ؟ چرا به خودت شک داری ؟
خوشگلی ,خوش قد و بالایی ....خاطرت جمع,, تو رو می خواسته که گرفته ....و منه ساده دل تا چند روز به این حرف دلم خوش بود ....
سالار دوتا برادر داشت و یک خواهر که با پدر و مادرش همشون منو خیلی دوست داشتن ....
و همه با هم توی یک خونه ی بزرگ زندگی می کردیم ...ولی منو سالار بیشتر روستا بودیم و یک خونه ی کوچیک نزدیک ماه بی بی گرفته بودیم تا بیشتر به کارمون برسیم ..
و فصلی که سرما بود و کشت و کاری نبود میرفتیم تبریز..و همیشه اول منو می برد خونه ی مادرم یک شام یا ناهار اونجا می موندیم بعد میرفتیم خونه ی خودمون ....
سالار همه جا منو با خودش می برد و گاهی هم بی دلیل این کارو می کرد ..و می خواست همراهش باشم .....
طوری که صدای مادرشوهرم در اومده بودو ازش ایراد می گرفت و ماه بی بی زنی بود که دستور می داد و شوهرش ازش فرمون می برد ..
اون حتی به بیشتر مردایی که دور برش بودن امر و نهی می کرد ؛؛ کسی رو حرفش حرف نمی زد حتی سالار ازش حساب می برد ولی من نمی تونستم مثل اون باشم ....
ظرف دو سال سالار زمین های زیادی خرید و برد زیر کشت ومحصول خوبی هم بدست آورد و تونست هم تراکتور بخره ..
که اون زمان سال سی و چهار شاید اولین تراکتوری بود که به اون منطقه آورده شدو هم یک خونه ی خوب توی تبریز خرید و اونو به اسم من کرد .....
هنوز سنی نداشتم که بفهمم معنی این کار چیه و اصلا برام مهم نبود ...
وقتی تراکتور سر زمین رسید عده ی زیادی زن و مرد جمع شده بودن تا تماشاش کنن ..
ماه بی بی اسپند دود کنان دعا می خوند و فوت می کرد و دور تراکتور راه میرفت ...سالار نشست پشت اونو و روشنش کرد یک دود غلیظ و سیاه از لوله ای که به طول یک متر ونیم پشت تراکتور رو به هوا بود خارج شد ...
و همه بی اختیار دست زدن ....تراکتور راه افتاد..و از پشتش صدای نق و نق بلند می شد ...
سرعتش از راه رفتن یک انسان کمتر بود ..ولی ذوق و شوق سالار خان بی اندازه زیاد ...
منم همنیطور,,خیلی خوشحال بودم و فکر می کردیم بزرگترین گنج دنیا مال ما شده ....
اون زمان دوتا اسب ماده داشتیم که بسته بودیم به یک گاری و با همون تو سرما و گرما میرفتیم تبریز و بر می گشتیم باید صبح زود راه میفتادیم تا حدود چهار بعد از ظهر می رسیدیم یک غروب تابستون که تو روستا بودیم من داشتم فانوس ها رو روشن می کردم که احساس کردم حالم بد شده ....و چشمم سیاهی میره ...
با همون حال شام درست کردم ....خوب نبودم و نمی دونستم چم شده .... تا سالار از سر کار اومد .
سلام کردم و فورا فیتله ی سماور رو کشیدم بالا ....
پارچ رو بر داشتم که رو دستش آب بریزم ..می دونستم الان می خواد وضو بگیره ....
همین طور که اون دو زانو نشسته بود و من خم شده بودم حالم بهم خورد و دوباره عق زدم ...
فورا حوله رو بر داشت و کشید به صورتش و با نگرانی پرسید ..چی شدی حالت بده ؟
گفتم نه خوبم و حوله رو از دستش با عجله گرفتم و رفتم بیرون تا نفس بکشم احساس می کردم هوای اتاق حالم رو بهم می زنه اما وانمود کردم دارم کاری انجام میدم ...
وقتی برگشتم سالار نشسته بود بالای اتاق و پرسید ؟ می خوای ببرمت تبریز ؟ گفتم : نه بابا کار داریم یکم حالم بهم خورد چیزیم نیست حتما سردیم کرده ماست خیک خوردم ...
داشتم چایی میریختم که سالار از جاش بلند شد. نگاه کردم داشت میرفت خونه ی ماه بی بی ....
منتظر شدم نیومد ....رفتم به غذا سر بزنم و همینکه در قابلمه رو باز کردم دوباره حالم بهم خورد این بار بد جوری حال تهوع داشتم ..
سالار با ماه بی بی اومدن ...من داشتم عق می زدم ...
ماه بی بی با خوشحالی گفت : چه عجب ؟ بالا خره ,, چشمون روشن شد سالار بچه دار شدی .....
خوب زن و شوهر خوشحال باشین که اجاق تون کور نبود من که دیگه نا امید شده بودم ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii