eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
80 عکس
455 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح همان مهربانیِ نگاه توست و چشمهایے ڪه سروده های دلم را جارے مے ڪند صبح تنها با تو صبح مے شود ... صبح تون دل انگیز💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن کربعلی آروم سرشو تو گوش زیور برد و گفت:چاره این کار دست منه ولی شرط دارم زیور با تعجب نگاهش کرد و گفت چه چاره ای؟دستشو رو دهن زیور گذاشت و گفت دندون به جیگر بگیر چخبرته همه رو خبردار میکنی من تا فردا برمیگردم اما قبلش باید بهم دست خط بدید هم خودت هم شوهرت دیگه متوجه حرفهاشون نشدم زیور به اقاجون گفت بیاد اتاقش و رفتن داخل اتاق زیور داشت پاورچین رفتم داخل و از سوراخ جا قفلی نگاه کردم..زن کربعلی رو به اقاجون گفت:یه تـیر تو تاریکی شاید بگیره شایدم نگیره ولی اگه گرفت باید ده هزارتومن بهم پـول بدید و تمام طلاهای زنای این خونه رو هم میخوام اقاجون گفت:زن جون بکن بگو ببینم چه راهی؟ -الان گفتنش فایده نداره بهم وقت بده برم و برگردم ولی باید دست نوشته بهم بدید که زیرش نزنید.آقاجون غرید و گفت:من سیبیل گرو میزارم حرف من حرفه سرم بره پای حرفم هستم تو نجاتمون بده منم اضافه بر اونیکه خواستی یه زمین سرسبزم بهت میدم زن کربعلی تو گوش زیور چیزی گفت و بلند شد هنوز از در بیرون نرفته بود که گفت:تمام لباسهامم بهتون فـروختم یادتون نره و راهی شد چی تو سرش میگذشت اون زن با سیاستی بودحتما میدونست که چیکار کنه امیر حالش بد بود و براش دکتر آوردن تب ولرز کرده بود.امیر حالش بد بود و براش دکتر آوردن تب ولـرز کرده بود و حتما مـرگ رو خوب احساس میکرد کسی جرئت نداشت از اتاق بیرون بیاد و زیور گفته بود خودشون برن غذا درست کنن و منم تو اتاقش بودم نمیزاشت بیرون برم.همش ذکر میگفت و اینور و اونور میرفت آفتاب داشت غروب میکرد و یه غروب دلگیر داشت هیچ کسی خبر نداشت که فردا ها چخبره و چی در انتظار همه است.شب کلی مهمون اومد اقوام و آشناها میومدن و ابراز همدردی میکردن ننه هم اومده بود و با من تو آشپزخونه نشسته بودیم نه سفره ای پهن شد نه غذایی پخته میشدهمه ماتم زده بودن،هرروز که میگذشت بیشتر میتـرسیدن بارها و بارها بزرگترا برای پادرمیانی رفته بودن خونه محمود خان و التماس که از خـون امیر بگذره ولی حرفش یکی بود.حتی اقاجون دست به دامان مامورای دولتی هم شد و اونا هم گفته بودن که اگه شـکایت کنه حتما امیر اعــدام میشه پس در هر دوصورت امیر میمـرد.حالش خیلی بد بود و بدجور میتـرسیدفقط یه روز به هفتم مونده بود و همه داشتن سکته میکردن انگار اون همه گوشت زیر پوستشون میریخت و همه منتظر بودن که اقاجون چه تصمیمی میگیره.زن کربعلی دم ظهر بود که اومد زنعمو داشت از توالت میومد که گفت:کی تو این وضعیت دنـبال لباس؟ برو بیرون خودمون به اندازه کافی مصیبت داریم تا جیب تورو پر کنیم.زن کربعلی چادرشو زیر بغل زد و گفت:زبونتو گاز بگیر زنیکه دیدم چه پسری پس انداختی که انداختتون تو این منجلاب از سر راهم برو کنار و با صدای بلند زیور خاتون رو صدا زد، زیور تو ایوان وایستاد و لنگه دمپای اش رو به طرف زنعمو پرتاب کرد و گفت:دهنتو ببند این غلطا به تو نیومده.زن کربعلی بادی به گلو انداخت و رفت بالا عجیب بود که حتی چایی نگفتن ببرم و فقط اقاجون رو صدا زدن..تو دلم دلشوره عجیبی بود آهسته رفتم تو اتاق و دوباره فال گوش وایستادم.زن کربعلی رو به اقاجون گفت:من تیــرمو زدم چند روزه دارم روش کار میکنم یا امروز نتیجه میده یا باید فردا امیر رو بدی بهش اقاجون دستی تو ریشش کشید و گفت:نمیخوای بگی نقشه ات چیه جون به لبم کردی عالم و آدمو فرستادم واسه پادرمیونی از بزرگای دهشون هم کمک خواستم ولی این پسر کوتاه نمیاد. -چون لنگه پسرایی نیست که تو میشناسی دخترای آبادی حاضرن براش بمـیرن، اون محمود خانه نه امیر شما، اقاجون عصبی بود ولی چیزی نگفت و زن کربعلی ادامه داد:من جرقه مو زدم تو سر و کله بزرگاشون تا خودیهاشون انداختم که این عمارت یه دختر بیشتر نداره و اون گوهره پس چی بهتر از اینکه محمود رو راضی کنن گوهر رو به عنوان خــونبس بگیره و تا عمر دارید شمارو از دیدن یکی یدونتون منع کنه.. .چهارتا دروغ چســبوندم که تو ناز و عزت بزرگ شده و تا حالا هیچ کدوم از خواستگارهاشو نپسندید و حتی به شهریا هم جواب منفی دادیدگذشته از اون، از قد و بالای گوهر گفتم.من تو همه خونه ها رفت و آمد دارم خوب بلدم چیکار کنم اگه نقشه ام گرفت سر قولتون که هستید؟ آقاجون خندید و گفت:چرا نیستم کدوم ناز پروده من از خدامه اون دختر بره از این عمارت همه میدونن که اون از شانس بد پسر منه که دختر دار شد. -من خودم تا یک ماه پیش نمیدونستم دختر دارید شکر خدا از بس بهش میرسیدید ولی حالا همون دختر میتونه نجاتتون بده.اگه قبول کنن گوهر هم شوهر میکنه هم خونبس میشه هم فامیل میشید. -زن کربعلی اگه بشه سرتا پاتو طلا میگیرم. -من که خیلی مطمئنم که میشه ولی حواستون باشه چی گفتم جلوی هر کی اومد وا ندید که از خداتونه جوری رفتار کنید که انگار گوهر واقعا گوهری تو این عمارته. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن کربعلی خندید و گفت:من از کارم مطمئنم حالا میبینی که فردا آفتاب نزده چه خبرهایی به گوشتون میرسه برعکس پسر تو محمود خانه مردِ و من میدونم هیچ وقت راضی نمیشه خــون امیر رو بریزه ولی این فرصتی شد تا اون گوهر از این جــهنمی که براش ساختید راحت بشه اخه کدوم شیر خام خورده ای دیدید که پاره تنشو دخترشو اونم بعد این همه پسر یکی یدونه عمارتشو اینجور کلفت کنه..اشکهام میریخت این چه سرنوشتی بود که داشتم که یه غریبه برام دل بسوزونه اقاجون راضی بود منو خــونبس کنه تا جون امیر قا*تل رو نجات بده آستینهامو تو دهن گذاشتم و گاز گرفتم تا صدای گریه هامو نشنون.برعکس توقعی که داشتم زیور خاتون گفت:محال بزارم تو همه سالها ازش غفلت کردم اونروز وقتی فهمیدم به بلوغ رسیده اونجور درمـوندگیشو دیدم جیگرم آتــیش گرفت.حق با تو بود دختر نعمته و اون روز که نگاهش کردم تو چشم های درشت مشکیش فقط عشقو دیدم.اون دختر منه شبیه منه مثل من ظریف و کشیده است.منم مجرد که بودم پر مو بودم و صورتم پرپشت بود میدونی اگه یه دست به صورتش بکشن عروسک میشه.نمیتونم بدبختش کنم بخاطر امیر رو به اقاجون گفت:فردا ببر امیر رو تحویل بده من بمــیرمم نمیزارم اون دختر بره تو اون جهنم تو با این سن و سالت از اون شیر وحـشت کردی ببین این دختر بیوفته دستش چیکارش میکنه.فردای قیــامت نمیتونیم جواب جوونیشو بدیم.اقاجون با پشت دست تو دهنش کـوبید و گفت:من از دختر متـنفرم زن کربعلی چادرشو روی سرش انداخت و گفت:جایی کار دارم باز میام بهتون سر میزنم رفت و پشت سرشم نگاه نکرد! از عصبانیت اقاجون فـرار کرد.زیور با پشت دست خـون لبشو پاک کرد و گفت:هنوز یادم نرفته چطور جلو چشمام دختر دو روزمو خفه کردی.من نمیزارم گوهر رو بدبخت تر کنید.کدوم پدری بچه خودشو اونم اولین بجشو به جرم دختر بودن میکـشه که تو کـشتی؟!دستمو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام در نیاد یعنی آقاجون بچه خودشو کـشته بود اشک های زیور خاتون میریخت و با صدای آروم گفت:سر پل صراط اون بچه منتظره تا جواب پس بدی نکن آخرتتو به این دنیا نفـروش گوهر گناهی نداره که پاسوز امیر بشه آقاجون مشتشو بالا گرفت ولی دستشو تو هوا جمع کرد و گفت:حرف اضافه نزن وگرنه تو رو هم میکـشم من از دختر متنـفرم اونم تو این خونه هر روز که میبینمش باید کفـاره بدم چه برسه به نون و آب دادنش.کتشو برداشت و از اتاق زد بیرون داشتم از گریه و اون همه درد خفه میشدم.در رو که زیور خاتون باز کرد با دیدن من خشکش زد قیافه درهم و صورت خیـسم بیانگر همه چیز بود که من همه چیز رو شنیده ام.زیور دستهاشو برام باز کرد و منم تو یه چشم به هم زدن به آغـوشی که سالها ازش محروم بودم رفتم.هردو گریه میکردیم من بخاطر دختر بودنم و اون بخاطر زن بودنش.ازم قول گرفت چیزهایی که شنیدم رو با خودم به گـور ببرم.زن کربعلی کارشوخوب بلد بود و غروب شده بود که پیرمرد ریش و مو سفیدی اومد خونه امون لرزه به تن همه افتاد اون عموی محمود خان بود و میگفتن تنها کسی که ازش حرف شنویی داره چه پیرمرد نورانی بود انگار روحانی بود چقدر با دیدنش به دلم آرامش نشست اسمش مش حسین بود بهش سید میگفتن ولی سید نبود.زنعمو خودشو میزد و واسه پسرش گریه میکرد امیر که اصلا با مـرده ها فرقی نداشت مامان رو به زنعمو گفت:بخدا اگه اومده باشه پسرتو ببره نزاری خودم تحویلش میدم شیش شبه بجه های من نخوابیدن پسرای ما چه گناهی دارن.زیور خاتون فقط سکوت کرده بود و به من خیره بودفقط من و اون میدونستیم که چی قراره بشه و با اومدن مش حسین بهمون الهام شد که قراره دختر یکی یدونه این عمارتو با خودشون ببرن و خدا میدونست چی در انتظارمه.اینا که از گوشت و خونه اشون بودم بهم بهم رحـم نکردن وای به اونجا وای به دل مادر محمود خان وای به خود محمود خان اقاجون و عمو ها تو اتاق بودن یهو عمو با صورت خوشحال و شادش اومد تو اتاق در رو باز کرد و گفت:خدا بهم بخشیدت امیر مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه..مش حسین میخواد گوهر رو به عنوان خـ.ـونبس بگیره واسه محمود خان دیگه خـ.ـونی ریخته نمیشه با این وصلت همه چیز ختم به خیر میشه اون لحظه چشمم به مادرم بود،لبخند رو لبهاش نشست و گفت:مگه میشه یعنی راضی ان عوض خـ.ون پسرشون این دختر رو ببرن؟یعنی با پسرهامون دیگه کاری ندارن؟عمو پسرشو تو آغـ.وش گرفت و گفت:چی از این بهتر زن داداش آره اقاجونمم رضایت داد اونا میگن دختر یکی یدونتون رو میگیریم زنعمو خندید و گفت:خدا جواب دعاهامو نذرامو داد، در مقابل خدا سجده کرد اون لحظه حس کردم به شـ.ـیطان سجده میکنه وگرنه کسی که خدا بشناسه اینطور ستـ.م نمیکنه.به آشپزخونه رفتم و انگار شوکه شده بودم نه اشکی نه نا.له ای فقط خیره به دیوار بودم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
❌❌این سرگذشت واقعی است❌❌❌ وقتی فهمیدم تو عقد موقت حامله شدم دنیا رو سرم خراب شد، زنگ زدم به رامین، قرار شد هرچی زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم، یک هفته مونده به عروسیم موقع اثاث کشی مسعود برادرشوهرم تصادف کرد و مرد‌ و من شدم عروس بد قدم مادرشوهرم،هیچکس نمیدونست باردارم این در حالی بود که هنوز چهلم برادرشوهرم‌ نشده مهسا جاریم خودشو به شوهرم نزدیک کرد.... https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ❤️داستان مریم❤️❤️
تمام اون روزهای سخت این عمارت از جلو چشمام گذشت و گفتم:حداقل از اینجا با این ادم هاش دور میشم و دیگه هیچ وقت نمیبینمشون صدای داد و بیداد زیور خاتون تو حیاط میومد روی چهارپایه رفتم و از پنجره زیرزمین بیرون رو نگاه کردم رو به مش حسین گفت:نمیزارم مش حسین نمیزارم دختر بیگناه سیاه بخت بشه خدارو خوش نمیاد گناه اون چیه؟!اقاجون شروع به کتـ.ـک زدن زیور خاتون و جلو چشم همه وسط حیاط مـ.ـشت و لـ.گد بود که حواله اش میکرد..مش حسین اقاجون رو عقب کشید و گفت:از شما بعیده پسرم روبروی زیور که روی زمین افتاده بود و چادرشو محکم دورش میپیچید گفت:دخترم این بهترین کاره دیگه نه خـ.ـونی میریزه نه ادمی میمـ.ـیره دشمنی تموم میشه به همون خدایی که قبولش داری من میدونم که محمود نون حلال خورده و نمیزاره تیـ.ـغ به پای دخترت بره میدونم زمان میبره تا دا،غ محمد از بین بره، زن برادرم موهاش یه شبه سفید شده بدجور خاطر این ته تغاریشو میخواست شکم ابستن زن پسرشو که میبینه از درون میسوزه ولی چاره ای نیست من نمیزارم خـ.ـون و خـ.ـونریزی ادامه پیدا کنه اگه شما کوتاه نیای و سنگ بندازی، دل محمود خان که سرد بشه اونوقت اونو میکـ.ـشه و شما و همینطور دوتا ابادی غرق خـ.ـون میشه بزرگی کن دخترم خانمی کن فردا هفتم اون خدابیامرزه پس فردا محمود رو میارم صیـ.ـغه عقد رو جاری میکنیم و دخترتون رو میبریم نه میشه چراغ بست نه کل کشید نه لباس دامادی تن شیر مردمون کنیم سالها ارزوی داماد شدنشو داشتم سالها انتظار ریشه ای که از اون باشه ولی دست تقدیر امروز طوری داره دامادش میکنه که هیچ کسی توقعشو نداشت.دخترم فکر نکن محمود خان به همین راحتی راضی شده من اونو به مـ.ـرگ خودم قسم دادم اونو به خاک محمد قسم دادم چهارساعت تموم اون رو شونه هام گریه کرد تمام جنـ.ـازه برادرش، تیکه تیکه بود سوراخ سوراخ بود از جای چـ..اقـ.وخـ..ونش هنوز تو اون زمین هست...خدا به هیچ کافری نشون نده، شوخی نیست کاری که امیر کرد کار یه مرد نبود مش حسین دستی به ریش سفیدش کشید و با عصای چوبی کنده کاری شده اش به طرف بیرون رفت.زیور خاتون صورتش خـ.ونی بود و کبود، اقاجون از کار خودش کلافه بود چون هنوزم با گذشت سالها زیبایی که زیور داشت هیچ زنی نداشت ظرافت و زیبایی چهره اش.همه میدونستن که اقاجون از مجردی خاطر خواهش بوده و حالا تو اون سن و سال جلوی عروسها و نوه ها کـ.ـتکش زده بود، رو به امیر که رنگ به رو نداشت گفت:از دختر هم کمتری که اینطور مارو بی ابـ.ـرو کردی برو پاهای گوهر رو ببوس که حداقل اون نجاتت داد، امشب دیگه بخواب به طرف اتاقش که میرفت به زنعمو گفت:منقل منو بردار بیار ذغالم بزار دم بیاد، تصمیمات گرفته شده بود و قول ها گذاشته شده بود خبر مثل بـ..مب همه جا پیچیدیه لگن اب گرم برداشتم و چندتا دستمال رفتم اتاق زیور خاتون حتی خـ.ـون کنار لبشم پاک نکرده بود به دیور تکیه داده بود و اشک میریخت دلم براش کباب شد، بخاطر من به چه روزی افتاده بود سر و صورتشو تمیز کردم و جاهای کبود رو مرهم گذاشتم پاهاشو میمـ.ـالیدم که گفت:میخوای تا اخر عمر عذاب وجدانم بدی؟دستم جلو بردم و اشکشو پاک کردم و گفتم:نه بخدا من به مـ.ـرگمم راضی ام همین که امروز بغلم گرفتید به یه دنیا عذاب و جـ.ـهنم کافیه امروز قشنگترین روز زندگی من بود دو دستی به سرش زد و گفت:خاک برسر ما با تو چیکار کردیم.صدای هـ.ـوار و فریاد ننه بود سراسیمه به ایوان رفتم با صدای لـ.رزون و گرفته اش گفت:افشان شیرمو حلالت نمیکنم افشان تو دیگه اولاد من نیستی امروز نفـ.ـرینت میکنم بخاطر آتیـ.ـشی که تو زندگی دختر خودت اولاد خودت انداختی خدا تو جیگرت آتیـ.ـش بندازه خدا تو جیگر همتون ای قوم کوفه اتیـ.ـش بندازه.شما از کوفیانم کافر ترید، کی با اولاد خودش این کار رو میکنه میفهمید معنی خـ..ونبس چیه میدونید اون دختر روهرروز میفرستید تو جـ..هنم مامان بخاطر اینکه اقاجون دعوا نکنه ویا یوقت بابا کتـ..ـکش نزنه دستشو جلوی دهن ننه گذاشت و گفت:بس کن مامان اون دختر مایه ننگ من بود، من خجالت میکشیدم بگم دختر دارم.ننه محکم به صورتش زد و تفی به صورتش انداخت و گفت:یادت نره خودتم یه روز دختر بودی و من و پدرت با نداری ولی با عزت و احترم بزرگت کردیم یادت نره اون رو تو به این دنیا اوردی اون نیست که مایه ننگه اون امیر و مردهای این خونه ان که از تـ..رس پشت یه دختر قایم شدن،مرد بودید میرفتید تو دهن اون شیر چرا گوهر رو سپر کردید نـ..ـفرین به شما خدا این عمارتو رو سرتون خراب کنه....انگشتشو به طرف زیور خاتون گرفت و گفت:من میمـ..یرم ولی بشنوید و شاهد باشید از روزیکه گوهر بره مصیبت و عذاب جاش میاد روسرتون.زیور خاتون پله ها رو با عجله رفت پایین و زیر بغل ننه رو گرفت و به طرف دربرد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دیدم که تو گوشش چیزی گفت و اونو فرستاد بیرون زنعمو خواست چیزی بگه که از چشم های خـ..شمگین زیور تـ..رسید و رفت داخل اتاقش دوباره برگشتیم تو اتاق از مادر خودم گله داشتم اونی که نه ماه با شوق منو تو شکمش نگه داشت به امیدیه پسرو وقتی دختر به دنیااومدم روزها گریه کردزیور خاتون از لبه پرده بیرون رو دید زد و گفت:به ننه گفتم صبح بعد اذان بیاد دنبالت بهتون پـ..ول و طلا میدم و فـ..راریت میدم باهاش برو تو لایق خوشبختی هستی من میدونم که یه مرد خوب میاد تو زندگیت که عوض همه این سالها بهت محبت کنه و خوشبختت کنه من نمیزارم پاتو تو اون خونه بزاری و تو بشی عوض خـ..ون اون پسرگوهر خوب گوش کن پیش هیچ کسی حرفی نزن میدونم زمین و آسمون رو دنبالت میگردن ولی مهم نیست ننه میبردت یه شهر دیگه انقدراین شهر و اون شهر کنید تا جاتون امن بشه تو که نباشی محمود خان میاد و امیر رو میبره و خـ..ون تموم میشه شکر خدا مردهای این خونه نه جرئت خـ..ون خواهی دارن نه وجودشو با تـ..رس گفتم :ولی اگه پیدامون کنن چی؟ -انقد نسبت به تو بی مهر و محبتن که کسی دنبالت نمیاد فقط میخوان نباشی انقدر پـ..ول و طلا دارم که بهتون کمک کنه مطمئن باش نمیزارم سختی بکشی این همه سال مصیبت روت بود دیگه بسته همدیگه رو بغل گرفتیم منم آزادی میخواستم چی بهتر از اینکه با ننه باشم و دادا، شب زن کربعلی اومد طبق قرار و مدار آقاجون همه طلاها رو و پـ..ول و بنچاق زمین رو بهش دادهمه خواب بودن شب از نیمه هم گذشته بود استرس نمیذاشت بخوابم و فقط منتظر بودم که موقعش برسه و زیور خاتون گفته بود از راه پشت بام فـ..راریم میده وهمه پشت بام ها به هم راه داشت و میتونستم تا کوچه ننه برم و از اونجا اونا منتظرم بودن.چشمهام از خستگی گرم خواب شده بود که گرمای تن کسی رو حس کردم اون امیر بود دستشو روی دهنم گذاشت و گفت:صدات در بیاد میکـ..شمت همینجا میندازمت تو چاه وحـ..شت کرده بودم و تنم میلـ..رزید شلورشو کشید و چیزی رو میدیدم که تا به اون روز درکش نمیکردم چشم هامو بستم و سرمو چرخوندم هنوزم نفهمیده بودم چی تو سر داره و تازه از تصمیم شومش با خبر شدم،دستشو سمتم اورد که با لگد بهش زدم و به عقب پرت شد، صدام در نمیومد که فریاد بزنم به طرف پله ها فـ..رار کردم ولی هنوز به پله اول نرسیده دستشو روی دهنم گذاشت و از عقب منو گرفت در مقابل ز.ور اون و جثه ظریف من کاری از دستم برنمیومد سرمو روی تـ.خت فشار داد، حالم داشت بهم میخورد، خنده مسخره ای تو نگاهش بود دستم به صورتش نمیرسید و سعی میکردم دستشو از روی دهنم بردارم ولی نمیشد و محکمتر دستشو تو دهنم فشار میداد! و تو گوشم گفت: آبـ..رو برای اون محمود خان نمیزارم کاری میکنم که همیشه شرمنده من باشه بعدها با گفتن امشب تهد،،یدش میکنم و تمام اون روزهای وحـ..شتمو تلافی میکنم اون نمیتونه از شرمندگی پیش کسی سر بلند کنه هم برادرشوک..شتم هم نـ.ـاموسشو لکه دا،ر میکنم، دیگه هر چی دست و پا زدم نمیشد جلوشو بگیرم آماده زندگی و آینده بی عزتم بودم که چشمم به پارچ چینی کنار تـ.ـخت افتاد تو یه چشم به هم زدن انگار خدا به من و آبـ.ـروم و شرفم رحـ.م کرده بود که پارچ رو تو فرق سرش خورد کردم و مانع اون تحـ..ا.وز شوم و نکبت بارش شدم خـ.ون تمام صورتشو برداشت و دستشو روی سرش گذاشت به عقب هلش دادم و فـ..رار کردم اتاق زیور خاتون داخل که رفتم اونم نخوابیده بود و چشم انتظار زمان فـ..رار من بود بادیدنم گفت:چی شده چرا رنگت پریده؟نفس نفس میزدم از پنجره به حیاط که امیر لب حوض نشسته بود و صورت خـ..ونیشو میشست نشون دادم.زیورخاتون سراسیمه پرده رو کنار زد خواست حیـ..ـغ بزنه که دستمو جلوی دهنش گذاشتم و براش تعریف کردم خـ..ـون جلو چشم هاشو گرفته بود و میخواست بره به حسابش برسه که مانعش شدم و گفتم:نه التماس میکنم اونجوری هزارتا تهمت بهم میزنن، من یه خواهشی دارم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اشکهام میریخت و ضربان قلبم با شدت میزد، با تعجب به دهنم خیره شد و گفتم :میخوام زن محمود خان بشم التماس میکنم منو عروس کن من هرجا هم برم سایه این اهالی عمارت رو سرمه هر جا فـ.رار کنم همیشه باید بتـ..ـرسم ولی تنها جایی که دست اینا بهم نمیرسه پیش محمود خانه، شاید این قسمت منه شاید تو این همه سال حالا محبت شما نصیبم شده این حکمت خدا بوده با عزت و احترام راهیم کنیددستهاشو فـ.شردم و برای اولین بار تو چشم هاش خیره شدم و گفتم:مادرجون من وقتی محمود خان رو توحیاط خونه امون دیدم برعکس همه تـ..ـرسی تو دلم ننشست و برعکس لبخند بود که به رو لبهام نشست نمیدونم اسمش چیه ولی من یه حسی نسبت بهش تو وجودم دارم...مادرجون من وقتی محمود خان رو توحیاط خونه امون دیدم برعکس همه تـرسی تو دلم ننشست و لبخند بود که به رو لبهام نشست نمیدونم اسمش چیه ولی من یه حسی نسبت بهش تو وجودم دارم من که دیگه پوست کلفت شدم مگه چقدر میخوان عذابم بدن من همه نوع بدبختی تو این خونه کشیدم با دستش اشکهامو پاک کرد و گفت:اولین باره ینفر مادرجون صدام میزنه چقدر شنیدنش از زبون تو برام شیرین و قشنگه باشه دخترم عروست میکنم هرچند دلم راضی نیست ولی باشه از کنارم تکون نخور خودم به حساب امیر میرسم..اون شب کنار زیور خاتون خوابیدم.امیر از تـرسش سرشو بسته بود و گفته بود شب واسه رفتن به توالت خواب آلود بوده و به در خورده زنعمو ها از صبح به دستور زیور خاتون سفره میاوردن و میبردن و صبحانه و ناهار اماده میکردن.ننه و دادا تا اونموقع دلشون هزار راه رفته بود و دیگه فهمیده بودن که لابد من گیر افتادم اون روز اخرین روزی بود که تو اون عمارت میموندم.مثل برق و باد گذشت و از اتاق بیرون نرفتم صبح کله صحر زن کربعلی و یه زن دیگه اومدن همه خوشحال بودن که جون سالم به در بردن و من و زیور خاتون غم زده زن کربعلی طلاهارو به خودش آویز کرده بود و خوشحال بود رو به زیور گفت:ناهار که بخورن مش حسین و عاقد و محمود خان میان.اروم گفت:حموم بردیش؟تر تمیز کرده؟زیور گفت:نه این دیگه چطور عروس شدنی نه بزن و بکوبی نه لباس عروسی؟خیلی ناراحت بودزن کربعلی بلند شد و گفت:من نمیزارم غصه بخوری و منو با خودش به حموم بردحموم عمومی بود و چون تو خونه اب گرم نکرده بودیم مجـبور شدیم بریم بیرون زیور خاتونم همراهم اومد زنهای حموم به ته لگن های استیل میزدن و برام شعر میخوندن یکی میرقصید و حداقل اونجا یکم روحیه گرفتیم تنم رو تمیز شستم و موهامو خوب شستن دورم میچرخیدن و دست میزدن از زیور کلی انعام گرفتن و برگشتیم خونه اقاجون سفارش کرده بود که همه پسرها رو به خونه برادرش ببرن، هنوزم از سایه محمود خان میتـرسید.مامان بی تفاوت بهم ظرفای میوه رو تو اتاق مهمون میچید.اون زن همراه زن کربعلی ارایشگر بود و با بند و قیچی افتاد به جون صورتم...از درد برداشتن سیبیل هام میسوختم ولی اونا چشم هاشون برق میزد ابروهامو برداشت و یکم نوک موهامو زدبه به چهچه میکردن و زیور دور سرم اسکناس چرخوند و گفت:وای خدای من چی شدی؟حق داشتن تو آینه که نگاه کردم خشکم زد نمیتونستم پلک بزنم اون من بودم صورت سفید و قشنگم وای پشت اون سیبیل ها چه رنگ سفیدی بود..زن کربعلی چادر توری سفید رو اندازه سرم قیـچی زد و گفت:صورتت مثل سفیدی تخـم مرغ یکدسته ماشاالله چه عروسی محمود خان بعد این همه سال یه تیکه جواهر نصیبش شد خدا محمد رو بیامرزه که تو رو انداخت تو دامن برادرش چادرمو کوک زد و یه پیراهن گیپور پچل دوزی شده سفید تنم کرد، زیور گفت:چقدر میشه پـولش بگو برات بیارم؟ زن کربعلی کل کشید و گفت:پـولشو محمود خان داده از قبل شما زحمت نکش رسم پـول لباس عروس رو داماد بده از تو ساکش یه جفت گوشواره تو گوشم کرد و یه گردنبند سکه آویز بلند دور گردنم انداخت و همونطور که با زور تو دستم النگو میکرد گفت:تو خونه اونا نمیشه خندید یکراست گوهر میره اتاق محمود خان دیروز مش حسین اینارو داد بهم و گفت:شگون نداره عروس بدون لباس و طلا باشه منم که مامورم و مجـبور به اطاعت یه دست لباس زیر توری هم تنم کرد و گفت:گوهر حلالم کن اگه از دیوار تو من بالا گرفتم و پـول دار شدم در عوضش تو رو هم از این جـهنم لعـنتی نجات دادم، سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم کفش های پاشنه دار که پام کرد نزدیک بود به زمین بیوفتم ولی انقدر ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستمو گرفت و منو راه برد که عادت کردم همه ناهار خورده بودن و جمع میکردن ولی زیور خاتون از صبح هیچی از گلوش پایین نرفته بود، صدای یالا یالا که اومد لـرزه به تن من افتاد دیگه نه خواب بود نه رویا،اومده بودن که منو ببرن سکوت عجیبی بود رفتن تو اتاق مهمان اتاقها اکثرا به همدیگه راه داشت و اتاق بغل مردها تنها زنی که همراهشون بود رفت و نشست زیور منو به زن کربعلی سپرد و چادر به سر کرد و رفت کنار اون زن مامان هم رفت داخل ننه اومده بود و انگار دهنشو دوخته بودن که حتی سلامم به کسی نداده بود بین دوتا اتاق پرده گل دار نخی رو انداخته بودن.زنعمو ها تند تند میوه و چای میزاشتن پشت در و صلوات میفرستادن که زودتر تموم بشه زنعمو کوچیکه اومد و گفت:زن کربعلی گوهر رو بیار میخوان عقد کنن چادر رو جلو صورتم کشید و دستمو گرفت یخ کرده بودم و میلـرزیدم وارد اتاق شدیم اون پیرزن زن مش حسین بود به پام بلند شد و جلو اومد به جلوی چادرم که جلوی صورتمو گرفته بود یه سکه طلا با سنجاق اویز کرد و چادر رو بالا زد با دیدنم ابرو بالا برد و گفت:هزار ماشاالله، هزار الله اکبر چه زیبایی چه بر و رویی!اشک از گوشه چشم ننه چکیدبا دیدن صورت براقم لبخند رو لبهاش نشست از دار دنیا یه انگشتر فیروزه مشهد داشت که بلند شد و اونو تو انگشتم کرد و بغلم گرفت چپ چپ به مامان نگاه میکرد، نشستیم زن مش حسین خیلی پسندیده بود صدای صلوات عاقد اومد...صدای صلوات عاقد اومد و گفت: عرس خانم حضور دارن؟زن کربعلی از گوشه پرده به عمو گفت که هستم و اونم با ذکر صلوات و درود به اولاد پیغمبر شروع کرد و بدون حاشیه و پرسش گفت:عروس خانم گوهر خانم وکالت میدی صـ،یغه عقد رو جاری کنم؟چه لحظه ای بود اون لحظه آرزوی هر دختری ولی اون روز من ته غریبانه گفتم:بله دوباره گفت:دخترم دوشیزه گوهر بلندتر بگو وکالت دارم؟و اینبار به تلافی همه اون روزهای تلخ بلند گفتم:بله صداش میومد گفت: به امید خدا محمود خان از جانب شما وکیلم؟سکوت کرد نمیدونم تو سرش چی میگذشت دوباره که پرسید انگار از عالم رویا بیرون اومد و گفت:بخون حاج اقا اینجا نمیتونم زیاد بمونم تو در و دیوار این خونه صورت شیـ.طان رو میبینم.عاقد عقدرو جاری کرد و صدای صلوات بلند شد.شدم زن عقدی محمود خان شدم جایگزین خـ.ـون یه قـ..ـاتل یه آدم کثیف و بی دین و ایمان زیر اون چادر سفید اشکهام میریخت زن مش حسین انگشتری تو انگشتم کردو با شنیدن صدای مش حسین که گفت مبارک باشه بریم.تازه فهمیدم چه برسرم اومده!پاهام توان قدم برداشتن نداشت اهسته اهسته بلند شدم ننه رو محکم بغل گرفتم و زیور خاتون رو هم بغل گرفتم و چه خداحافظی تلخی بود زیور خاتون دوتا النگو دستم کرد و خودش از زیر قران و اب ردم کرد، از زیر چادر توری همه جارو میدیدم محمود خان خـ.م شد تا پاشنه کفششو بکشه که نگاهش از زیر چادر بهم افتاد یکم مکث کرد ولی خودشو جمع کرد و بلند شد حتی از اقاجون و بقیه خداحافظی هم نکرد و رفت بیرون.مش حسین و اقاجون صحبت میکردن زیور دستمو گرفته بود که زمین نخورم و منو تا جلوی درب برد زن مش حسین اروم اروم میومد، ننه پشتشو بهمون کرد و به طرف خونه اش رفت.مادر سنگدلم حتی نیومد خداحافظی کنه و خوشحالی تو صورتشون بود.کالسکه جلو در بود محمود داخلش نشسته بود رگهای گردنش برجسته شده بود و خـ..ـون داشت از صورتش میبارید دستش مشت شده روی زانوش بود، زیور تو گوشم گفت حلالم کن گوهرخـ..ـم شدم دستشو بوسیدم و سوار کالسکه شدم.هنوز ننشسته بودم که زن مش حسین سوار شد و گفت:بشین پیش محمود خان من اینجا میشینم.به ناچار کنار محمود نشستم خاله لیلا (زن مش حسین)روبروم نشست.مش حسین صلوات فرستاد و رو به زیور گفت:خدا همه رو به راه راست هدایت کنه با اجازت دخترم.زیور استین کتش رو چـ.سبید و گفت:فکر کنید اولاد خودتونه اول به خدا بعد به شما سپردمش.مش حسین سوار شد و کالسکه چی راه افتاد از اون عمارت جدا شدم و دورتر و دورتر شدیم.خاله لیلا درست روبروم نشسته بود دستهاشو جلو اورد و چادرمو بالا زد و گفت:ان شاالله همیشه خوشبخت باشید.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸شبتون پر از ⭐️ستاره هایی باشه 🌸که هر شب به خدا ⭐️سفارشتونو میکنن 🌸الهی آرزوهای دلتون ⭐️با حکمت خدا یکی باشه 🌸شبتـون بخیـر ⭐️و رویاهاتون شیـرین ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تمام وجود لذت ببر از هر چیزی که تو را از غم دور می‌کنه 🍁🍂🍂 . گاهی یه فنجون چای و نگاه به طبیعت، تمام چیزیه که برای آرامش نیاز داریم☕️🍪🥐 سلام صبح اولین روز هفتتون بخیر و سلامتی ❤️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود حتی نگاهمم نمیکرد اشکهامو پاک کردم و چادرمو محکم تو دست گرفته بودم انگشتر تو انگشتم گشاد بود و اون همه طلا آویزم بودمحمود رو به مش حسین گفت:عمو الان برسیم خونه قـ.یامت میشه جواب مادرمو چی بدم؟ مش حسین پوفی کرد و گفت:خدا بزرگه بالاخره اونم آروم میشه ما چندروز میمونیم تا اوضاع بهتر بشه.خاله لیلا گفت:محمود خان بهترین و امنترین جا همون اتاق خودته.محمود با تعجب گفت:اتاق من؟ -پسرم مادرت الان داغ دیده است یوقت بلا سر این طفـ.ل معصوم میاره ولی پیش تو که باشه خیالم راحته من و مش حسین باعث این وصلت شدیم میتـ.رسم شرمنده بشم.گناه این دختر چیه؟نگاهش کن مثل قـ.رص ماه میمونه.محمود با عصبانیت گفت:نمیتونم تو صورت کسی نگاه کنم که خـ.ون اون نامرد تو رگهاشه! کاش عمو منو وادار نمیکردی کوتاه بیام کاش قسمم نمیدادی کاش مجبـ.ورم نمیکردی و امروز اون امیر تو خـ..ون خودش غلت میخورد! مش رحیم گفت:صلوات بفرست گول شـ.یطون رو نخور اون نقشه اش همینه که دستهای تو به گناه الوده بشه.سرم انقدر پایین بود که به سختی نفس میکشیدم.خاله لیلا گفت:به کالسکه چی بگو اول بره جلو خونه ما من جانماز و تسبیحمو بردارم و بعد بریم خونه شما یکم که گذشت نگه داشت و خاله لیلا و مش حسین برای برداشتن وسایل پیاده شدن.محمود خان میخواست پیاده بشه که مش حسین مانع شد ووسایلشوه اونا که رفتن واقعا خوف ناک بود و تـ.رسیده بودم ولی زیر چشمی نگاهش میکردم گوشه کنار چشمش چروک خورده بود.سبیل هاش به بالا تاب خورده بود و چه سرشونه های پهنی داشت یه بوی خاصی میداد تنش چرا نگاهش میکردم خوشم میومد ازش.یدفعه به طرفم چرخید و دید که بهش خیره شدم.سرمو پایین انداختم،با مشت به دیواره کالسکه بالای سرم کـ.وبید و گفت:دارم دیوونه میشم اخه این چه جور ازدواجیه که نصیب من شد، بغض کردم واقعا محمود خان تـ.رسناک بود تا خونه اشون سرمم بلند نکردم کالسکه وارد حیاط بزرگشون شد و خاله لیلا گفت: محمود خان من میبرمش تو اتاقت برو پیش مادرت و پدرت.پاهام میلـ.رزید پیرزن بیچاره خودش به زو.ر راه میرفت دست منم چـ.سبیده بود که نیوفتم.تمام در و دیوار سیاه زده بودن چه حیاط بزرگی بود چند هزار متر میشد یه عمارت تیر پوش ته حیاط و چراغ های رنگارنگی که محمود گفته بود تو ایوان وصل بود زنها و مردها گوشه حیاط پچ پچ میکردن.خاله لیلا در اتاق رو باز کرد و رفتم داخل و پشت سرم اومد داخل قفل در رو از داخل انداخت و گفت:خدا به خیر بگذرونه مادر محمود خان گفته اگه بیاردت تو اینجا خودش میکشدت.بشین مادر...حق داشت طولی نکشید که صدای جـیغ و هوار و مـشت هایی که به در کـوبیده میشد تنمو لـرزوندبا سنگ شیشه های پنجره رو شکستن و شیشه های شکسته تو اتاق ریخت.از تـرس یه گوشه جمع شده بودم و میلـرزیدم.اتاق بزرگ پنجاه متری بود چندتا کمد ته اتاق و دوتا پنجره بزرگ به حیاط داشت دور تا دور پشتی های ترکمن بود و زیر پامون فرش های دست بافت.یه گوشه یه دست رختخواب چیده شده بود و روش ملحفه تمیزی کشیده شده بود روی طاقچه چندتا عکس بود، سر و صدا آرومتر شد و انگار از اونجا بردنش.خاله لیلا از من بدتر بود و زن بیچاره کم مونده بود سکته کنه.نمیدونم چقدر گذشت که صدایی از پـشت در گفت:باز کن خاله لیلا منم معصومه.خاله لیلا در رو باز کرد و دختر جوونی وارد شد یه سینی غذا روی زمین گذاشت و در رو قفل کرد نفس عمیقی کشیدوگفت:دکتر اوردن به رباب خاله(مادر محمود)سوزن زدن خوابیده تمام سر و صورت خودشو کندنگاهش به من افتاد و لبخندی زد چقدر دلنشین بود اون لبخندسفره کوچکی پهن کرد و برامون برنج و مرغ کشید و گفت:بخورید دهنتون خشک شد یه لیوان دوغ به طرفم گرفت و گفت:هزارماشاالله چه عروس خوشگلی گرفتید واسه محمود خان بالاخره اونم داماد شدجلوتر اومد و دستشو به طرفم گرفت و گفت:من زن برادر محمود خانم زن محرم دستشو فـشردم و گفتم:منم گوهرم +الحق برازنده اسمتی از ضعف و گرسنگی چند قاشق غذا خوردم چشمم به در بود که کسی نیاد داخل و بهم آسیبی برسونه.معصومه سفره رو تو سینی گذاشت و ینفر اومد و شیشه شکسته هارو جمع کرد و برد، معصومه جلوتر اومد و چادرمو از سرم برداشت و گفت:براتون چایی میارم اینجا راحت.حق داشت طولی نکشید که صدای جـیغ و هوار و مـشت هایی که به در کـوبیده میشد تنمو لـرزوندبا سنگ شیشه های پنجره رو شکستن و شیشه های شکسته تو اتاق ریخت.از تـرس یه گوشه جمع شده بودم و میلـرزیدم.اتاق بزرگ پنجاه متری بود چندتا کمد ته اتاق و دوتا پنجره بزرگ به حیاط داشت دور تا دور پشتی های ترکمن بود و زیر پامون فرش های دست بافت.یه گوشه یه دست رختخواب چیده شده بود و روش ملحفه تمیزی کشیده شده بود روی طاقچه چندتا عکس بود، سر و صدا آرومتر شد و انگار از اونجا بردنش.خاله لیلا از من بدتر بود و زن بیچاره کم مونده بود سکته کنه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیدونم چقدر گذشت که صدایی از پـشت در گفت:باز کن خاله لیلا منم معصومه.خاله لیلا در رو باز کرد و دختر جوونی وارد شد یه سینی غذا روی زمین گذاشت و در رو قفل کرد نفس عمیقی کشیدوگفت:دکتر اوردن به رباب خاله(مادر محمود)سوزن زدن خوابیده تمام سر و صورت خودشو کندنگاهش به من افتاد و لبخندی زد چقدر دلنشین بود اون لبخندسفره کوچکی پهن کرد و برامون برنج و مرغ کشید و گفت:بخورید دهنتون خشک شدیه لیوان دوغ به طرفم گرفت و گفت:هزارماشاالله چه عروس خوشگلی گرفتید واسه محمود خان بالاخره اونم داماد شدجلوتر اومد و دستشو به طرفم گرفت و گفت:من زن برادر محمود خانم زن محرم دستشو فـشردم و گفتم:منم گوهرم +الحق برازنده اسمتی از ضعف و گرسنگی چند قاشق غذا خوردم چشمم به در بود که کسی نیاد داخل و بهم آسیبی برسونه.معصومه سفره رو تو سینی گذاشت و ینفر اومد و شیشه شکسته هارو جمع کرد و برد، معصومه جلوتر اومد و چادرمو از سرم برداشت و گفت:براتون چایی میارم اینجا راحت باش فعلا در امانی خاله رباب تا صبح با اون سوزنا که بهش زدن خوابیده و بیدار نمیشه از شبی که محمد رفته هرشب با اونا خوابیده.خاله لیلا گفت:معصومه سارا کجاست؟معصومه یطور خاص نگاهم کرد و گفت:تو اتاق خودشون از ظهر ماتم گرفته و میگه حالت تهوع دارم خاله لیلا حالا خوبه تازه سه ماهش اونطور میگه سنگینم خبر نداره که گوهر اوردید اگه بدونه اونم داد و فریاد میکنه.خاله لیلا با اخم گفت:از محمود خان جرئت نمیکنه داد و بیداد کنه تو حواست باشه باز پرنده پر زد به من خبر بده نگران این طـفل معصومم.معصومه دستی به روسریش کشید و با چشم و ابرو به خاله لیلا گفت:دیگه هوا تاریک شده بیا خاله برو بخواب بزار محمود خان ام بیاد بخوابه تو حیاط نشسته خوبیت نداره بیرون وایسته.فقط شما حریفش میشی میگه نمیاد داخل خاله لیلا که فهمید منظورش چیه بلند شد که بره به طرفم چرخید و گفت:امشب برای عاقبت به خیری خودت دعا کن...خاله لیلا که فهمید منظورش چیه بلند شد که بره به طرفم چرخید و گفت: امشب برای عاقبت به خیری خودت دعا کن امشب فرشته ها تو این اتاقن چیزی از حرفهاش نفهمیدم بیرون رفتن و من موندم و اون اتاق و تنهایی هام چقدر زود دلتنگ خونه خودمون شده بودم هیچ جهیزیه ای نداشتم هیچ جشنی نداشتم چقدر من غریب بودم تو خونه خودم غریب بودم از کنار پنجره بیرون رو نگاه کردم خاله لیلا خـم شد و تو گوش محمود خان که رو لبه حوضشون نشسته بود چیزی گفت و قبل از اینکه محمود خان مخالفت کنه مش حسین دستی به ریشش کشید و گفت:به خاک محمد قسمت دادم بلند شو خوبیت نداره.مرد دیگه ای که شبیه محمود خان بود و لباس مشکی تنش بود گفت:بلند شو پسرم هرچند این روز تلخیه ولی من سالها آرزوشو داشتم که تو یه عروس بیاری تو این خونه پس اون پدر محمود خان بود، محمود پدرشو بغل گرفت و گفت:کاش بیدار بشیم و ببینیم همش یه خوابه همش یه کابوس بوده این دامادی از هزارتا مـردن واسه من بدتره..معصومه دوباره اومد داخل اتاق و من دستپاچه عقب کشیدم لبخندی زد و گفت:شیطون نباش رختخواب رو پهن کرد و گفت:دستمال رو گذاشتم زیر متکا حواست باشه فردا زبونت دراز باشه که دامنت لکه دار نبوده دستشو گرفتم و گفتم:معصومه خانم با من چیکار میکنن؟گره روسویمو باز کرد و از سرم برداشت و همونطور که موهامو مرتب میکرد گفت:هیچی امشب که بگذره از خدا بخواه زود بهت بجه بده تا خاله ربابم تنفـرش بهت از بین بره،تو خـونبس شدی قراره یه روز خوش تو این خونه نبینی.من با همه فرق دارم سارا زن محمد خدا بیامرز یه عقرب به تمام معناست حواست باشه بلا سرت نیاره از دستش چیزی نخورتا اینجایی و محمود خان هست درامانی بعدشم من هستم عمو مراد(پدر محمود خان)مرد خوبیه اون نخواست خـونی ریخته بشه اون مراقبته گوهر من دوتا دختر دارم و فکرشم که میکنم اینطوربخوام عروسشون کنم تنم میلـرزه وای به دل مادرت که امشب چی میکـشه تو دلم خندیدم و گفتم:اره اون امشب خوشحال که از من خلاص شده با صدای سرفه محمود که معلوم بود بخاطر دادو هوار گلوش گرفته، معصومه بیرون رفت و پشت در دوتایی پچ پچ کردن و خیلی زود محمود وارد شد، سرپا وایستادم و روسریم اونطرف بود و نمیتونستم برش دارم موهای مشکیم دورم ریخته بود و با آستین های لباسم بازی میکردم به طرف پنجره رفت و شیشه هارو نگاهی کرد و پرده هارو کشید.برق رو خاموش و همونطور که نگاهم میکرد گفت:صدای زجه های مادرمو شنیدی؟دیدی چطور عذاب میکشه؟یه تار موی سیاه روسرش نمونده یشبه سرش سفید شداینجارو برات تبدیل به جهنم میکنم کاری میکنم که هرروزاینجارو برات تبدیل به جـهنم میکنم کاری میکنم که هرروز خانواده ات از خدا طلب مـرگ برات کنن ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii