فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️هر صبح
با یک هدف بیدار شو
تصمیم بگیر که بهترین باشی
بهترینِ خودت!
بزرگترین رقیب امروزت،
دیروزِ خودته
پس سعی کن بهتر از دیروزت باشی🌼
سلام صبح بخیر 🌱✨
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_هفتم
رحمان نزدیک۴صبح بایه ساک دستی امدخونه خیلی خوشحال بودازم عذرخواهی کردگفت قول میدم دیگه موادنکشم وترک کنم توفقط کنارم بمون تنهام نذارنگاه ساک کردم گفتم این چیه
رحمان گفت حقوق کارکردنمه صاحب کارم همه رویه جابهم داده.ازحرفش تعجب کردم گفتم چقدربهت حقوق داده چشمهای رحمان برقی زدگفت دومیلیون
ازحرفش نزدیکبودشاخ دربیارم دومیلیون پول خیلی زیادی بودحقوق چندماه کارکردنشم اینقدرنمیشدچه برسه مال یک ماهش.چیزی نگفتم حوصله جربحث ودعوانداشتم.فرداصبح رحمان رفت برای خودش موتورخریدبعدامددنبال من گفت پاشوبریم بیرون یه دوری بزنیم
من روباموتوربردخریدوکلی وسایل ولباس برای من خریدبرای خودشم قرص خریدمیگفت میخوام ترک کنم
۴روزازاین ماجراگذشت که یه شب ساعت یازده یکی رحمان روتوی حیاط صداکرد
وقتی رحمان رفت بعدازچنددقیقه صدای دادوبیدادبه گوشم رسیدسریع رفتم بیرون دیدم مامورهارحمان روگرفتن
هاج واج مونده بودم که چی شده
دستهای رحمان رودستبندزده بودن رفتم توحیاط التماسشون میکردم که ولش کنن امافایده نداشت مامورهارفتن تواتاق وهمه چی روبهم ریختن البته چیززیادی هم نداشتیم.بعدازچنددقیقه باهمون ساک دستی که رحمان اون شب باخودش اورده بودامدن بیرون ازتوش یه مشت مدارک دراوردن که به اسم یه مردوزن بود
من فقط نگاه رحمان میکردم ودنبال توضیح بودم ازش یکی ازمامورهاگفت این دخترم بگیریدزنشه وحتماباهاش همدسته من که ازهیچی خبرنداشتم فقط گریه میکردم همون موقع صدای یکی امدکه گفت نه دختره خبرنداره برگشتم دیدم مامان مریم،کلاگیج شده بودم گفتم اینجاچه خبره یکی ازمامورهاگفت شوهرت دزده وخیلی وقته دنبالش هستیم اصلاباورم نمیشدوتازه فهمیدم رحمان شبهامیرفته دزدی.اون شب رحمان روبردن فرداش که رفتم دنبال کارهاش گفت به مادرش زنگ بزنم وقتی به مادررحمان زنگ زدم وجریان روبراش تعریف کردم خیلی راحت گفت باراولش نیست که ولش کن چندبارسابقه داره
کلی التماسش کردم تاامداگاهی رحمان به مادرش گفت من روببره پیش خودش
بازم شدم سرباریکی دیگه
وقتی رفتم خونه مادررحمان متوجه شدم ازشوهردومش یه دخترکوچولوداره وشوهرشم یه مردافغانی بودچندروزی گذشت تایه روزکه مادررحمان رفت بیرون ومن تنهاتوخونه بودم.یه روزکه مادررحمان رفته بودبیرون ومن توخونه تنهابودم شوهرش امدخونه بعدازچنددقیقه دیدم مشغول کشیدن شیشه شد
خیلی ترسیدم چون میدونستم بعدازمصرف شیشه حالت طبیعی ندارن
خواستم ازاتاق برم بیرون که صدام کردگفت بیابشین کارت دارم
فهمیدترسیدم خندیدگفت ترس نداره که رحمان یه عمره داره میکشه
گفتم چکارم داریدنگاهم کردگفت توچرانمیکشی خیلی خوبه یه حال خوشی به ادم دست میده بیابهت بدم بکش
ازحرفش چشمام گردشده بودگفتم من دوستندارم وهرگزهم نمیکشم
بلندخندیدگفت بلاخره خودت میای التماس میکنی که بهت بدم بکشی
ازطرزحرف زدنش ترسیدم واقعااگرمجبورم میکردن بکشم ومعتادم میکردن چی!
سریع رفتم تواتاق وسایلم جمع کردم ازاون خونه امدم بیرون گفتم میرم پیش مریم ومادرش شایدرام بدن
وقتی رسیدم وزنگزدم دربرام بازنکردن رفتم سمت خونه خودم
اونجاهم صاحبخونه بیرونم کردنمیدونستم بایدکجابرم وچکارکنم
نوه صاحبخونه که اسمش شکوفه بودوقتی فهمیدجایی روندارم گفت بیاچندوقتی پیش من بمون شایدجایی روپیداکنی
به ناچارقبول کردم باکلی دوندگی تونستم یه وقت ملاقات بارحمان بگیرم
روزملاقات وقتی دیدمش جریان روبراش تعریف کردم
جای اینکه ازم دفاع کنه شروع کردبه دادوبیدادکردن گفت برودرخواست طلاق بده من دیگه نمیخوامت ازحرفش شوکه شدم
ولی اینقدراین حرف روجدی زدکه ذره ای شک نکردم نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم
باگریه ازپیشش امدم بیرون وفرداش رفتم دادخواست طلاق دادم وچون مهریه چندانی نداشتم خیلی زودتوافقی ازش جداشدم
چون جای رونداشتم برگشتم خونه شکوفه ولی دیدم جفتشون دارن موادمصرف میکنن امدم بیرون شروع کردم به گریه کردن دوربرم پرشده بودازادمهای معتادبه هرکسی پناه میبردم ناامیدم میکردن
محله مابه شاهچراغ نزدیک بودرفتم توحیاط حرم شروع کردم دردل کردن وگریه کردن یه دختر۱۵ساله که هیچ پناهی نداشت توحال خودم بودم که یکی بغلم کردخیلی ترسیدم سرم که بلندکردم دیدم مریمه گفت اینجاچکارمیکنی
کل اتفاقات روبراش تعریف کردم گفتم ازرحمان جداشدم وجایی روندارم برم
مریم گفت پاشوبریم خونه ما
ولی مادرش من روبیرون کردبادلی شکسته داشتم توکوچه میرفتم که مریم دوان دوان خودش رورسوندبهم گفت سانازصبرکن بیاببرمت خونه یکی آشناهام زن ومردخیلی خوب مهربونی هستن گفتم مثل شکوفه وشوهرش معتادنباشن مریم گفت نترس اینافرق دارن بامریم راهیه خونه دوستش شدیم که اسمش یاس بود
وقتی رسیدیدم یاس ومحمدشوهرش باروی خوش ازمن استقبال کردن ومریم داستان زندگی من روبراشون تعریف کرد
خونه مال خودشون بودگفت یه اتاق دراختیارت میذارم وتاوقتی که دوستداری میتونی اینجابمونی..
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_هشتم
یاس گفت تاهروقت دوستداری میتونی پیش مابمونیحس خوبی بهشون داشتم ادمهای خوبی بودن ولی خوشحال نبودم باخودم مدام میگفتم وقتی پدرومادرم منونخواستن چطورازیه غریبه توقع محبت داشته باشم مریم سفارش منوبه یاس کردرفت یک ماهی ازبودن من کناریاس شوهرش گذشت تواین مدت متوجه شدم یاس قبلاازدواج کرده ویه دختر۵ساله داره که باشوهرش زندگی میکنه ومحمدهم ازدواج دومشه واونم اززن اولش یه دختر۴ساله که پیش مادرمحمدزندگی میکنه یاس۲۸سالش بودومحمد۳۱سال
درحق من کوتاهی نمیکردن وخرج لباس خوردخوراکم رومیدادن بهشون خیلی عادت کرده بودم وتواین مدت بامادرمحمداشناشدم زن خیلی خوب ومهربونی بودکه من رودوستداشت یه روزامدپیشم گفت سانازجان دوستداری کارکنی وبتونی برای خودت پولی پس اندازکنی
باخوشحالی گفتم اگراقامحمداجازه بده چراکه نه
من ازخدامه مستقل بشم
مادرمحمدگفت همین نزدیکیهایه تولیدی لباس هست که من میشناسمش ونیرومیخواد
بامحمدقبلاصحبت کردم وگفته اگرخودت دوستداری میتونی بری ومشغول بشی
کلی ذوق کردم گفتم من راضیم
بعدازدو روزکارمن توی تولیدی شروع شداول بهم راسته دوزی یاددادن که خیلی زودیادگرفتم وتوکارم پیشرفت کردم
احساس ارامش میکردم وسرکارکلی دوست پیداکرده بودم
۷ماه اززندگیه شیرین وکوتاه من کنارمحمدویاس میگذشت
یه روزکه رفتم خونه متوجه شدم یاس واقامحمددعوای شدیدی کردن ویاس کتک خورده محمدخونه نبودویاس داشت تمام وسایلش روجمع میکرد
من باتعجب نگاهش میکردم گفتم یاس میخوای چکارکنی
گفت میخوام برم خونه برادرم وشرمنده که نمیتونم تروباخودم ببرم
گفتم مگه بایه دعوا ادم زندگیش رو ول میکنه میره یاس باگریه گفت من زن صیغه ای محمدبودم وبایه کلمه من رو ول کرده رفته
میدونستم بعدازرفتن یاس من هم نمیتونم اونجابمونم ودرست نیست
رفتم یه مقدارازوسایلم روجمع کردم وگفتم بقیه اش هم بعدامیام میبرم وقبل رفتن یاس بغلش کردم ازش خداحافظی کردم وبدون اینکه بدونم کجامیرم امدم بیرون
بامقدارپولی که پس اندازکرده بودم یه گوشی ساده وخط خریدم
خیلی خسته بودم رفتم توحرم شاهچراغ نشستم خوابم میومدولی نمیذاشتن توحرم بخوابی تاخودصبح چرت زدم
صبح رفتم کارگاه شماره ام روبه همه همکارهاودوستام دادم
غروب که شدبازرفتم یه گوشه حرم نشستم ازخستگی خوابم برده بودکه گوشیم زنگ خورد
یکی ازدوستام گفت داریم میریم بیرون میای
حال حوصله نداشتم گفتم نه
وقتی قطع کردم دوباره گوشیم زنگزدخورد
وقتی جواب دادم صدای رحمان پیچیدتوگوشم مونده بودم شماره من روازکجااورده
گفت ازادشدم ومیخوام ببینمت.رحمان گفت میخوام ببینمت باکلی اصرارتوی حرم باهاش قرارگذاشتم
وقتی امدازنظرقیافه خیلی عوض شده بودتپل و سرحال شده بودانگارزندان بهش ساخته بود
ازش پرسیدم چه جوری شماره من روپیداکردی
گفت ازطریق مریم تونستم پیداکنم شماره ام ازهمکارات باکلی التماس گرفتم
گفتم حرفت روبزن
رحمان گفت سانازمن موادروترک کردم وخیلی دوستدارم حماقت کردم که طاقت دادم الان پشیمون بیادوباره باهم زندگی کنیم
دوشب بودتوحرم میخوابیدم جای برای رفتن نداشتم نمیدونم چرادوستداشتم حرفهاش روباورکنم وبهش اعتمادکنم گفتم برگشت من شرط داره
رحمان گفت چه شرطی
گفتم حق طلاق میخوام واینکه نبایدمانع کارکردنم بشی
رحمان گفت مشکلی ندارم وقبول کرد
بعدمن روباخودش بردهمون شب دوباره صیغه کردیم وچندجاسرزدیم تاتونست یه اتاق اجاره کنه وبازکنارهم زندگیمون روشروع کردیم
سه مااززندگی من کناررحمان میگذشت ودرظاهرهمه چی خوب بود
من بیشتروقتم روتوی کارگاه میگذروندم تولد۱۶سالگیم رحمان سورپرایزم کردیه کیک برام خرید
اولین کیک تولدعمرم روفوت کردم
خیلی خوشحال بودم
خودمم گاهی باورم نمیشدکه رحمان اینقدرعوض شده باشه
ولی ازاونجای که عمرخوشی من کوتاه بود
یه روزساعت۱۰صبح که کارگاه بودم گوشیم زنگ خورد
وقتی جواب دادم رحمان بودگفت سریع بیاکلانتری محل
هرچی پرسیدم چی شده
جوابم روندادگفت بیااینجابهت میگم
تلفن روقطع کرددلم شورمیزدسریع ازصاحبکارم مرخصی گرفتم رفتم کلانتری
وقتی رسیدم ازرئیس کلانتری پرسیدم چی شده
گفت شوهرت بایه زن درحال مصرف موادمخدربودن ومامورهاگرفتنش
دوستداشتم همونجاازدست بخت سیاه خودم جیغ بزنم اخه حقارت تاکجا
تمایلی به دیدن رحمان نداشتم
ماشین گرفتم رفتم خونه
صیغه نامه روبرداشتم رفتم محضرودرعرض نیم ساعت برای باردوم ازرحمان جداشدم
چندروزازاین ماجراگذشت ومن هنوزتوخونه رحمان ازسرناچاری زندگی میکردم که یه روزبعدظهررحمان امدخونه
ازدیدنش تعجب کردم فکرنمیکردم حالاحالاازادبشه رحمان گفت تومعلوم نیست دلت باکیه که من روتوکلانتری ول کردی من همچین زنی نمیخوام
گفتم منم شوهری مثل تونمیخوام وهمون روزصیغه نامه روفسخ کردم تااین حرف روزدم شروع کرد دادبیدادکردن وازخونه بیرونم کرد
بازمن موندم کلی بدبختی
انگارمن یه موجوداضافی بودم که کسی من رونمیخواست
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_نهم
رفتم توایستگاه اتوبوس نشستم توفکرچاره بودم که یکی ازهمکارام زنگ زدگفت سانازماپارکیم اگرتنهای بیاپیش ما گفتم کجامیخوایدبرید گفت من ودوتاازبچه هاهستیم ومنتظریم دوست پسرامون بیان بریم دوردورتوام بیا
من دیگه اب ازسرم گذشته بودوکم اورده بودم خودم روسپردم به دست سرنوشت گفتم باشه میام.راهیه پارک شدم ودوستام روپیداکردم
یه نیم ساعتی گذشت گوشی دوستم الناززنگ خوردبه یکی ادرس دادوبعدازچنددقیقه دوتاموتورکه هرکدوم دونفرسوارش بودن امدن
باهمه سلام علیک کردن
دوست پسردوستم النازکه اسمش بهنام بودگفت جامون نمیشه همه باموتوربریم
دختراشمابامن بیایدبریم انطرف خیابون ماشین بگیریم
خودش جلوتررفت ماهم پشت سرش راه افتادیم یه کم که رفتیم چندتاپسرپشت سرماراه افتادن شروع کردن متلک انداختن واذیت کردن
بهنام که متوجه شدبرگشت سمتشون شروع کردفحش دادن دوستای بهنامم امدن
اون دوسه نفرهم که بچه های همون پارک بودن یهوشدن ده نفر
پسراکه دیدن تعدادشون زیاده ترسیدن فرارکردن وبادوستام رفتن اون نطرف خیابون
فقط یکی ازپسرامونده بودکه اسمش رضابودواون ده نفرباچوب افتاده بودن دنبالش ومیخواستن بزننش یه لحظه تعادلش روازدست دادرضاافتادزمین
ایناهم دوره اش کرده بودن که بزننش نمیدونم چه جوری دل جراتی پیداکردم رفتم جلوگفتم نزنیدش چندنفربه یه نفر
بعدکلی التماسشون کردم که کاری بهش نداشته باشن انگاردلشون سوخت یکیشون گفت بریدازاینجا
کمک رضاکردم بلندشدرفتیم ان طرف خیابون
دوستم النازگفت دخترواقعادیونه ای نمیگی میزدنت همون لحظه رضاامدگفت مرسی نجاتم دادی
اروم گفتم خواهش میکنم
بهنام برامون ماشین گرفت رفتیم یه سفره خونه نشستیم همه میگفتن میخندیدن
ولی من توفکراخرشبم بودم که جای برای خوابیدن نداشتم
بعدازدوساعت رضاگفت پاشیدهمگی بریم خونه ما بشینیم
به منم تعارف کردن منم که جای رونداشتم قبول کردم
رضابامادرش وخواهرش که دوتابچه داشت به همراه شوهرخواهرش زندگی میکردن
وقتی رسیدیم خونشون دیروقت بودکسی خونه نبود نیم ساعتی گذشت تامادرش خواهرش امدن بانگرانی گفتن رضاکجابودی همه جارودنبالت گشتیم مادررضاچون بچه اخربود
روش حساس بودوخیلی دوستش داشت
خلاصه تاپاسی ازشب دورهم بامادروخواهررضانشستیم بگوبخندکردیم
اون شب من والنازکه دوست صمیمی خواهررضابوداونجاخوابیدیم
نزدیک ساعت۹صبح یکدفعه ازخواب پریدم النازصداکردم گفتم پاشوخواب موندیم دیرمیرسیم کارگاه
رضافهمیددیرمون شده گفت من باموتورمیبرمتون وقتی مارورسوندشماره اش روبهم دادومنم شماره بهش دادم
یه حس خوبی به رضاوخانواده اش داشتم اون روزکارم خیلی زودتموم شدوبازشب شدمن جایی برای رفتن نداشتم
یه امامزاده نزدیک شاه چراغ بودرفتم اونجا نشستم به زائرا نگاه میکردم حسرت کسای رومیخوردم که باخانوادهاشون میومدن زیارت
همون موقع رضابهم زنگزدگفت کجای
گفتم امامزاده ام
گفت چرانرفتی خونه
چندلحظه ای سکوت کردم.میترسیدم به رضابگم خانواده ندارم راجبم فکربدکنه
مونده بودم چی بهش بگم
رضادوباره پرسید باتوام سانازچرانرفتی خونه
دلم روزدم به دریا وخلاصه وار داستان زندگیم روبراش تعریف کردم تمام مدت رضافقط گوش میداد
میدونستم این موضوعی نیست که بخوام پنهانش کنم
رضاانگارشوکه شده بودازحرفهام گفت واقعاکسی رونداری
گفتم داشتنشون برام مثل نداشتنه وقطع کردم یکربعی گذشت رضادوباره زنگزدگفت بامادرم صحبت کردم ودارم میام دنبالت بیای خونه ما
نمیخواستم سربارکسی بشم ولی چاره ای نداشتم چندشب میتونستم مگه توحرم بمونم
به ناچارازش تشکرکردم منتظرش موندم رضاباموتورامددنبالم ورفتیم خونشون
مامانش زن مهربونی بودخواهرشم واقعابرخوردش باهام خوب بودخواهررضایه دختر۱۰ساله داشت ویه پسر۱ساله که خیلی دوستداشتنی بودن
رضاسه تابرادرویه خواهردیگه ام داشت که ازدواج کرده بودن ورفته بودن دنبال زندگیشون
مامان رضاوقتی جریان زندگیم روکامل اززبون خودم شنیدگفت تاهروقت که بخوای میتونی پیش مابمونی خوشحال بودم که یه سرپناه پیداکردم
راه خونه رضاتاکارگاهی که من کارمیکردم دوربود واکثراوقات رضامن رومیبردمیاوردولی همیشه دیرمیرسیدم واین بی نظمی در رفت وامدم باعث شدصاحبکارم عذرم روبخواد
ازاینکه بیکارشده بودم داشتم دق میکردم تنهادلخوشیه من کارکردنم بودوقتی خانواده رضافهمیدن دلداریم دادن که ناراحت نباش وخواهررضاگفت بارئیس شرکتم صحبت میکنم ومیبرمت پیش خودم
خانواده رضالطف محبت رودرحق من تمام کرده بودن ومن شرمنده خوبیهاشون بودم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_دهم
چندوقتی ازبودن من کنارخانواده رضامیگذشت ویه حس ارامش خوبی داشتم چندماه بوداینقدرگرفتاری بدبختی داشتم که همه چی روفراموش کرده بودم حتی سلامتی خودم رو
یه مدت بودتوی خودم تغییراتی احساس میکردم وسیگل ماهانه ام عقب افتاده بود بی نظمی ونشدن قاعدگیم روگذاشته بودم روحساب اعصابم ومیگفتم مال تغذیه نامناسبیه که داشتم
ولی اون ماه حالم خوب نبودوحس میکردم باردارم ازفکرشم وحشت داشتم ودعامیکردم اشتباه کرده باشم
خواهررضامتوجه ناراحتیم شدگفت سانازچته اتفاقی افتاده
گفتم یه مدت پریودنشدم وعقب انداختم
میترسم باردارباشم
سیماخواهررضارفت برام بی بی چک خرید
وقتی تست کردم متاسفانه جوابش مثبت بودغم دنیانشست رودلم
تواون لحظه میگفتم خدایامگه بدبخت ترازمنم هست رفتم دکتروبرام سونوگرافی نوشت
وقتی انجام دادم گفت نزدیک ۱۶هفته هستی وچون تواین مدت حالت تهوع وعلائمی نداشتم متوجه بارداریم نشده بودم
میدونستم بچه مال رحمان ومن اصلا دوستنداشتم به زندگیه سابقم بگردم ازمطب که امدم بیرون.تاخونه رضاگریه کردم وقتی رسیدم حالم خیلی بدبودبه مادروخواهررضاگفتم من این بچه رونمیخوام همتون شرایط سخت زندگی من رومیدونید
همین الانشم شمابهم لطف کردیدو جادادید
اگرشمانبودیدآواره کوچه خیابون بودم ومعلوم نبودچه بلای سرم میومد
مادررضاهیچی نمیگفت میدونستم ازاین کارمیترسه ولی من تصمیمم جدی بوددرسته اون بچه هیچ گناهی نداشت ولی من نمیخواستم بخاطراون بچه بازبرگردم سمت رحمان
رضاوقتی فهمیدباردارم رفتارش باهام عوض شد
البته بهش حق میدادم
من نبایدبااین شرایطم ازش توقع بیجامیداشتم هرچندخودمن هم سنی نداشتم ودست تقدیروبی محبتیه خانواده ام این سرنوشت تلخ روبرام رقم زده بود
بیخیال رضاشدم وفکرچاره بودم برای سقط جنین میدونستم هرجای اینکارروانجام نمیدن وخلاف قانونه
یکی ازدوستام وقتی جریان روفهمیدیه مطب بهم معرفی کردوگفت یه مامایی هست که کارسقط انجام میده
رفتم پیش مامایی که بهم معرفی کرده بودن ولی پول زیادی ازم میخواست که من نداشتم بهش بدم
ناامیدداشتم برمیگشتم خونه وتوفکربودم واصلاحواسم به دوربرم نبودکه یه دفعه بایه دوچرخه سواربرخوردکردم تعادلم روازدست دادم نقش زمین شدم
کسی که سواردوچرخه بودیه پسر۱۵یا۱۶ساله بودباترس گفت خانم حواست کجاست
به زورخودم روجمع جورکردم گفتم ببخشیدوراه هم روکشیدم رفتم
ولی هرقدمی که برمیداشتم دردبدی توشکمم وکمرم احساس میکردم وهرلحظه ام بیشترمیشد
وقتی رسیدم خونه نای حرفزدن نداشتم رفتم وتواتاق درازکشیدم مادررضادیدحالم خوب نیست برام اب قنداوردگفت چی شده چرالباسهات خاکیه
گفتم حواسم نبودبایه دوچرخه سوارتصادف کردم مادررضاهرچی اصرارکردبریم دکترقبول نکردم گفتم بخوابم خوب میشم هرچندازدردخوابم نمیبردودم صبح دردم به اوج خودش رسید ویه لحظه احساس کردم زیرم خیسه شده خودم رورسوندم دستشویی وبایه دردشدیدجنین سقط شدازجیغ من خواهرومادررضابیدارشدن بهم کمک کردن
چندروزی استراحت کردم تاحالم بهترشدولی در تمام این مدت رضااصلاتحویلم نمیگرفت وکاری بهم نداشت انگاروجودم براش زیادی بود
خودم خیلی معذب بودم میدونستم مادررضانمیذاره ازاونجابرم تصمیم گرفتم وقتی خونه نیست وسایلم روجمع کنم وبرم
سه روبعدزمانی که مادررضاخونه نبودازاون خونه امدم بیرون وهرچی خواهررضااصرارکردنموندم
به دوستم الناززنگزدم
گفت فعلابیاخونه ی ما
وزندگیه من کنارخانواده الناز شروع شد
یه روزکه باالنازوبهنام رفته بودیم سفره خونه بادوست بهنام که اسمش کاووس بوداشناشدم
پسرخوب ومودبی بودوازهمون لحظه اول به من محبت داشت وکم بیش درجریان زندگی من بود
بعدازدوماه اشنایی ازمن خواستگاری کرد..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_یازدهم
کاووس که ازمن خوشش امده بودبه طوررسمی ازم خواستگاری کرد
تورفتارهاش متوجه میشدم من روخیلی دوستداره وهمش ترس ازدست دادنم روداره
کاووس مادررضارومیشناخت وبهش گفته بودم ازخانواده خودم بیشتربرام زحمت کشیده
کاووس من روبه مادرش معرفی کردوطی مدت کوتاهی که باهم رفت امدداشتیم مادرش من روپسندیده بودوازمن خوشش امدبود
ازاونجای که عمرخوشی های من خیلی کوتاه بود
همش فکرمیکردم یه اتفاق بدمیفته وهمه چی بهم میخوره وکاووس روازدست میدم
گاهی انقدراسترس داشتم که مادررضامیگفت سانازخترم آروم باش ازچیزی نترس من پشتت هستم وازت دفاع میکنم
مادرضاشده بودفرشته نجات من
به مادررضاگفتم من برای عقدرضایت پدرم رومیخوام بعیدمیدونم کسی که سالهاازم سراغی نگرفته بیادمحضر
مادررضاگفت باهم میریم پیشش ومن باهاش صحبت میکنم رضایتش رومیگیرم باحرفهاش امیدتووجودم جوانه میزد
فرداصبح بامادررضاراهیه خونه پدرم شدم بعدازچندسال میخواستم ببینمش
حس عجیبی داشتم که نمیتونم توصیفش کنم
وقتی پدرم من رودیدانگاراصلا نمیشناختم ومثل یه غریبه باهام رفتارکرد
مادررضاهرچی باهاش صحبت کردکه شاید راضی بشه وبرای عقدمن بیادمحضرقبول نمیکرد
وقتی دیدهیچ جوره نمیتونه راضیش کنه
گفت پس به من یه وکالت نامه بده
تابتونم کمک دخترت کنم
پدرم درکمال سنگدلی حاضرشدوکالت بده ولی خودش شاهدعقدم نباشه
خیلی دلم شکست ولی بازم هیچی نگفتم
به کمک مادررضا تمام کارهای عقدمن انجام شدومن باکاووس ازدواج کردم
من وکاووس زندگیمون روتوخونه مادرش که چندتااتاق داشت ویکیش روبه ماداده بودشروع کردیم
کاووس یه مردواقعی بودکه همه جوره مراقبم بود
بهم محبت میکردومادرش هم من رودوستداشت واقعااین ارامش رومدیون مادررضابودم
اززندگی من وکاووس۲سال به خوبی وخوشی میگذشت که خبردارشدم پدرم مریض شده وبیمارستان بستریه
بااینکه درحقم پدری نکرده بودوتمام دربدریم عاملش پدرم بود
ولی وقتی گفتن سرطان معده گرفته طاقت نیاوردم برای دیدنش رفتم بیمارستان
پدرم برای باردوم جراحیش شده بودولی عملش جواب نداده بود
قرابودشیمی درمانیش کنن
پدرم یه مردهیکلی وقدبلندبودکه الان بخاطربیماریش وزجری که میکشیدشده بودیه پوست واستخون
خیلی ناراحت بودن کنارتختش گریه میکرد
بابام فقط نگاهم میکردمیگفت سانازحلالم کن وبه کاووس میگفت ترخدامراقب دخترم باش
من درحقش کوتاهی کردم ولی تومردباش مراقبش باش
پرستارهابخاطرحال بدپدرم نذاشتن زیادپیشش بمونیم وبیرونمون کردن
باکاووس داشتیم ازبیمارستان میومدم بیرون که زن بابام سیمین رودیدم ولی اصلاتحویلش نگرفتم فقط گفتم خداازت نگذره وباکاووس ازکنارش ردشدم
خیلی نگران پدرم بودم وهردفعه میرفتم عیادتش پشیمونی روتوچشماش میدیدم هرچنددیرشده بودودیگه فایده نداشت
گاهی فکرمیکردم شایداگرناپدریم بودراحت ترمیتونستم ببخشم
یه دخترتمام اعتمادبنفس ودلگرمیش حمایت پدرشه که من خیلی زودازش محروم شدم
بعدازیه مدت پدرم روبردن خونه میدونستم برای خرج درمانش خونه اش روفروخته ودرحال حاضرتوخونه ی اجاره ای زندگی میکنه
خیلی دوستداشتم این روزهای اخربرم پیشش وکنارش باشم
اون بدکرده بودولی من وجدانم اجازه نمیدادبدی کنم
اماهردفعه میرفتم درخونه پدرم سیمین راهم نمیداد
یک ماه دربی خبری ازپدرم گذشت
یه شب نزدیک۱۲شب گوشیم زنگ خوردوبهم خبردادن که حال پدرم خوب نیست وبرم دیدنش باکاووس راهیه خونه پدرم شدم
ولی وقتی رسیدم پدرم فوت کرده بودولحظات اخرعمرش نتونسته بودمن روببینه
شب خیلی بدی بودفرداش مراسم تدفین پدرم بود
بامادررضاوخواهرش برای مراسم رفتیم
ازفامیل ودوست اشناهرکس من رومیدیدمیگفت پدرت درحقت کوتاهی کرد
ولی الان دستش ازدنیاکوتاهه
واخرعمرش خیلی زجرکشیدحلالش کن
نمیدونستم چی بایدجوابشون روبدم
هیچ کس نمیدونستن من تواین سن کم چه بدبختی وآورادگیهای کشیدم
تودلم میگفتم خدا جای حق نشسته وهرکسی ظلم کنه جوابش روتوهمین دنیامیبینه
وپدرمنم بااین مریضه سخت وزجراور جواب بدیهاش رودید
باتمام این حرفهاهیچ وقت راضی به مرگ پدرم نبودم بعدازخاکسپاری رفتم خونه پدرم که بعدظهربریم مسجد
توجمع نشسته بودم گریه میکردم که سیمین تامن رودیدشروع کردابروریزی که کی گفته بیای اینجا برای چی امدی وجلوی همه خوردم کرد
مادررضاگفت ناراحته ولش کن وجوابش رونده
منم اصلامحلش ندادم وبعدازمراسم مسجدباکاووس برگشتیم خونه
ودیگه کاری به سیمین نداشتم وبرام مهم نبودچکارمیکنه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساناز
#قسمت_آخر
پدرم کل دارایش یه خونه ودوتازمین توی روستابود خونه روبرای درمانش فروخته بودوزمینهای روستاهم ارزشی نداشت
من چشم داشتی به دارای پدرم نداشتم
ازفوت پدرم یکسال گذشت که مادرکاووس خونه پدریشون روفروخت وارث بچه هاروداد
باپولی که به مارسیدتونستیم یه خونه اجاره کنیم ویه ماشین بخریم
جالب خونه ای که اجاره کرده بودیم نزدیک خونه مادررضابود
من خیلی بهشون احساس وابستگی میکردم وجای خانواده ای که همیشه آرزوش روداشتم روبرام پرکرده بود
کاووس یه مردواقعی بودومن کنارش احساس آرامش
میکردم
چندماهی ازمستقل شدن مامیگذشت.مدتی بودمتوجه تغییراتی توخودم شده بودم
ایندفعه دعامیکردم باردارباشم بایه شورشوق خاصی راهیه ازمایشگاه شدم تست بارداری دادم بعدازچندساعت که جواب روگرفتم گفتن جواب ازمایش مثبته
خیلی خوشحال بودم بعداز۴سال زندگی کنارکاووس داشتم مادرمیشدم
وقتی به کاووس گفتم بغلم کردگفت بهترین هدیه زندگیم رودارم ازتومیگیرم عزیزم وبرق شادی روتوی چشماش میشد دید
مادررضاوخواهرش هم ازشنیدن بارداریم خیلی ذوق زده شدن وزمانی که بامناخواهررضاکه الان دیگه مثل خواهرخودم شده رفتم سونوگرافی قشنگترین صدای زندگیم که همون تپش قلب پسرم بودروشنیدم وخداروشکرکردم بابت داشتنش
من بدترین شرایط زندگی روداشتم وآوارگیهای زیادی روتجربه کردم ولی اون لحظه باوجودپسرم وداشتن مردی مثل کاووس احساس خوشبختی میکردم بهترین روزهای زندگی من توزمان بارداریم برای به بغل کشیدن پسرم گذشت
وبلاخره در۱۲اردیبهشت سال۹۷من پسرنازنینم روبغلم گرفتم واسمش رواهوراگذاشتیم اهوراباآمدنش شادی وبرکت روبه زندگی من وکاووس هدبه داد
بعدازیه مدت باکمک مالیه مادرشوهرم تونستیم یه خونه بخریم
اهورادوماهش بودکه دایی کوچیکم ازطریق یکی ازفامیلهامون شماره من روپیداکرده بودبهم زنگ زد
کلی باهم گریه کردیم هرچندزودترازاینهامیتونستن سراغم روبگیرن ولی ازاونجای که ادم کینه ای نبودم گله ای نکردم
داییم گفت دوستداری مادرت روببینی سکوت کردم داییم شماره مادرم روبهم دادگفت تونستی بهش زنگبزن
بعدازقطع کردن تلفن تاچندساعت باخودم درگیربودم کلنجارمیرفتم برای زنگزدن به مادرم
دراخرهم طاقت نیاوردم وبهش زنگزدم انگارمنتظرتماسم بود
تاصدام روشنیدزدزیرگریه گفت زندگیه ارومی نداشتم وازاون مردافغانی صاحب دوتابچه شده
ولی زمانی که دخترش۸ماهش بوده
اون مردبی خبربچه هاروبرداشته ورفته المان ومادرم روتنهاگذاشته
اصلا دلم براش نسوخت وفقط گوش میدادم
مادرم گفت میخوادبیادشیراز زندگی کنه برام مهم نبودوهیچی نگفتم
حتی بعدازامدنش به شیرازم کاری بهش نداشتم وهرکاری داشته باشم وجابخوام برم مادررضاروبه عنوان مادرخودم معرفی میکنم
انقدررابطه ماصمیمی ونزدیکه که هیچ کس فکرنمیکنه مامانم نباشه وهمیشه حامیم بوده
سراغی ازمادرم نمیگیرم دست خودم نیست اصلاحسی بهش ندارم
۵سال اززندگی من کنارکاووس میگذره خداروشکرزندگی ارومی دارم وچیزی توزندگیم کم ندارم
رابطه خوبی باخانواده شوهرم دارم واحساس خوشبختی میکنم
من تااخرعمرقدردان محبتهای مادررضاهستم وهمیشه خودم رومدیونش میدونم
چون زمانی که هیچ کس من رونخواست بهم پناه دادتااخرعمردعاگوشون هستم
برای همتون ارزوی سعادت دارم بدونیدبعدازهرسختی یه اسونی هست
(ان مع العسرایسرا)
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـروردگـارا امروزمان را
بہ ڪرمت ببخش و یارے ڪن
در پیشگاهت روسفید باشیم.
خـدایــا تو را بہ خدایےات قسم
عزیزانم را در بهترین و آرامترین
مسیر زندگےشان قرارده
شبتون در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانه دوست کجاست؟
نرسیده به درخت کوچه باغی است
که از خواب خدا سبزتر است و در آن
عشق اندازه پرهای صداقت آبی است
تقدیم به شما دوست خوبم
سلام صبحت بخیر رفیق
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_اول
...توعالم بچگی خودم باخواهربرادرهام که فاصله سنی زیادی باهم نداشتیم تواتاق بازی میکردیم واتیش میسوزندیم
اون زمان من پنج ۵سالم بودکه خاله ام ماهی سراسیمه وارداتاق شدهمه ماروساکت کرد
گفت بچه هامادرتون داره یه خواهریابرادرکوچیک دیگه براتون میاره که وقتی بزرگ بشه همبازیتون میشه
بیایدبامن بریم مسجدمحل براش دعاکنیم که راحت زایمان کنه
ماکه عاشق مامانمون بودیم گفتیم باشه باخاله ماهی راهیه مسجدشدیم
تومسجدباهمون قلبهای پاک ودستهای کوچیکمون برای مادرم دعاکردیم
وقتی برگشتیم خاله بزرگم دم دروایساده بود
یه لبخندبهمون زدگفت نگران نباشیدمامانتون حالش خوبه ویه خواهرکوچولوبراتون اورده
ماباذوق دویدیم تواتاق تاخواهرم روببینیم
مادرم بی رمق خوابیده بود
خاله ماهی بچه رواوردبه مانشونش دادگفت
بی سرصدابریدبیرون مادرتون خسته است بذاریداستراحت کنه
من نگران مامانم بودم اخه توماهای اخرحاملگیش یه اتفاق خیلی بدبرای ماافتاده بودوخواهرجوانم روازدست داده بودیم
مادرم بخاطرمرگت دخترش خیلی بی تابی میکردخودش رومقصرمیدونست
خواهرم عاشق یکی ازجوانهای ده شده بود
ولی پدرم مخالف بود
پسره توقم علوم اسلامی میخوندودرزمانی که توده نبودپدرم به زورخواهرم روبه نامزدیه پسرعموم دراورده بود
وهمین کارباعث افسردگی وگوشه گیری خواهرم شده بود
باهیچ کس زیادحرف نمیزدوشب روزغصه میخوردگریه میکرد
ودقیقا بیست روزمونده بودبه عروسیشون یه شب خواهرم خوابیدودیگه صبح بیدارنشد
همه میگفتن دق کرده
مرگ خواهرم رومادرم خیلی تاثیربدی گذاشته بودعذاب وجدان داشت شب روزشیون میکردخودش روتومرگ خواهرم مقصرمیدونست
میگفت اگرمجبورش نمیکردیم این اتفاق براش نمی افتاد
اون زمان مادرم ۸ ماه بارداربودوهمه نگران زایمانش بودن بااون اوضاع روحیش که خداروشکربه لطف دعاهای همه سلامت زایمان کرده بود
خیال همه راحت شده بودولی بعداززایمان مادرم شیرنداشت به خواهرم بده وهرکس میومدعیادتش میگفت بخاطرغم غصه زیادشیرش خشک شده
ویکی ازهمسایه هاکه بچه شیرمیداد دایه خواهرم شد
در روز چندبارمیومدبهش شیرمیداد
مادرم بعداززایمانش روزبه روزحالش بدترمیشدوافسردگیه شدیدگرفته بود
باهیچ کس حرف نمیزدبیشتراوقات یه گوشه کزمیکرداروم گریه میکرد
اون زمان بابام که ازحرف وحدیث مردم خسته شده بودباداییم برای کار راهیه تهران شدن..پدرم برای کارامده بودتهران وتواین مدت خاله هام خیلی هوای ماروداشتن وبهمون میرسیدن تنهامون نمیذاشتن
چندماهی ازرفتن پدرم گذشته بودکه پیغام فرستادتهران خونه گرفته وماهم وسایلمون روجمع کنیم اسباب کشی کنیم بریم تهران
همه میگفتن این جابه جای برای مادرت خوبه وباتغییرمکان شایدخاطرات دخترش توذهنش کم رنگ بشه وحالش بهتربشه
باکمک خاله هام وسایلمون روجمع کردیم وتراکتوریکی ازهمسایه هاکه بارکش داشت روگرفتیم وسایل روتوش ریختیم باهمون تراکتورهمه راهیه تهران شدیم
من تمام مسیرچشمم به مادرم بودومواظب بودم خواهرچندماهه ام ازدستش نیفته
چون گاهی توفکرمیرفت وحواسش به اطرافش نبود بلاخره باهربدبختی بودرسیدیم تهران
هممون خسته بودیم بخاطرتکونهای تراکتوربدنمون دردمیکرد
تهران ازدیدمن یه شهربزرگ بودباکوچه های تنگ وباریک
که توخیابونهاش گاریهابه سرعت حرکت میکردن وماشینهای که بوقهاشون ادم رووحشت زده میکرد!!
خونه ای که پدرم اجازه کرده بودتویه کوچه باریک بودکه ده تااتاق داشت وتوهراتاقش یه خانواده زندگی میکرد
ماباامدن به تهران داشتیم یه زندگیه جدیدروتجربه مبکردیم وخیلی چیزهابرامون تازگی داشت وسایلمون باکمک دوتاازهمسایه هاکه خیلی مهربون بودن چیدیدم وهمین معاشرت بااوناهاباعثشدحال مادرم یه کم بهتربشه وخداروشکربعدازیه مدت مادرم ازنظرروحی خیلی بهترشد
وبیشتربه ماوخونه رسیدگی میکرد
مادرم چون قرآنش خوب بودتصمیم گرفت به خانمهاوبچه های محل قران یادبده واینجوری شدکه مشغول به کارشدوکلاسهای قران برگزارمیکرد
ولی ازاونجای که من علاقه ای به یادگیری نداشتم توکلاسهاشرکت نمیکردم
وهرچی مادرم اصرارمیکردتوام بیابشین بابچه هایادبگیرگوش نمیدادم
وخودم روبه چای ریختن واب خنک اوردن برای خانمهاوبچه هامشغول میکردم
ازآمدن مابه تهران چندماه گذشته بودکه داییم به مادرم میگفت
میخوام زن بگیرم من خیلی بچه بودم اون زمان ومتوجه مخالفتهای مادرم باازدواج داییم نمیشدم وهردفعه داییم این قضیه روتوخونه ماعنوان میکردبامادرم بحثشون میشدومادرم میگفت اینکاررونکن
یه باربه مادرم گفتم چرا نمیذاری دایی زن بگیره مامانم گفت طوباتوخیلی بچه ای وچیزی نمیدونی داییم باتمام مخالفتهای مادرم یه اتاق توهمون خونه اجاره کردوبعدازچندروزبایه دختر۱۲ساله واردخونه ماشد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_دوم
گفت این زن منه واسمش گلبهاره وامروزتازه عقدکردیم
من باتعجب به دختره نگاه میکردم دخترقشنگی بودولی ازلخاظ قدی باداییم خیلی اختلاف دلشت
ومونده بودم داییم چطوربااون قدبلندش دختری به کوتاه قدیه گلبهار روگرفته
گلبهاربرخلاف سنش خیلی سرزبون داشت ودخترپرچونه ای بود.گلبهاراون شب مهمون مابودومادرم باهاش کلی حرف زدبه نظرم دخترخوب وخون گرمی میومد
زندگی گلبهارکنارداییم شروع شدوچندروزی که گذشت رابطه من باهاش خیلی صمیمی ونزدیک شدباهاش دوست شدم وتواکثرکارهابهم کمک میکردم
حتی تونگهداریه خواهربرادرهام همیشه کنارم بود
ازبودنش تواون خونه خوشحال بودم وهمیشه میگفتم دختربه این خوبی ومهربونی مامانم چرا مخالف ازدواج داییم بود
یه روزکه باگلبهاررفته بودیم کنارجوی اب که باهم لباسهاروبشوریم مادرم امددنبالمون گفت زودبیایدخونه کارتون دارم
تاامدم ازش بپرسم چی شده سریع رفت
من وگلبهارازرفتارمامانم تعجب کردیم وتندتندلباسهاروشستیم برگشتیم خونه
وقتی رسیدیم متوجه یه جفت کفش مردونه جلوی دراتاق شدیم اروم ازلای درنگاه کردم دیدم دایی بزرگم که اسمش احدازروستا امده وباعصبانیت تکیه داده به پشتی
به گلبهاراشاره کردم باهم بریم تو
همزمان باهم وارداتاق شدیم وسلام کردیم
همون موقع داییم به مادرم داشت میگفت عادل زن گرفته!؟
که مامانم نگاه من وگلبهارکردگفت بله داداش
نگاه داییم روی گلبهار موندوازمادرم پرسیداین زنشه مادرم اروم گفت اره واسمش گلبهاره
داییم یدفعه عصبانی شد دادزدبخاطراین یه الف بچه زن وبچه اش روتوروستاول کرده امداینجا
با گفتن این حرفش گلبهارحالش بدشدغش کردماکه خیلی ترسیده بودیم سریع براش اب اوردیم دست صورتش روشستیم تایه کم حالش جاامدونشست
من تازه متوجه مخالفتهای مامانم قبل ازدواج داییم باگلبهارشدم وچون بچه بودم نمیدونستم داییم زن داره
جوخیلی بدی بودوهمگی منتظرداییم بودیم که بیاد گلبهارانقدرعصبی بودکه آروم قرارنداشت
دم غروب بودومامانم لب حوض توحیاط نشسته بودهمش ذکر میگفت وآیت الکرسی میخوندکه دعوایی بین دایی هام پیش نیاد
هواکه یه کم تاریک شداول برادرم ازسرکارآمد بعدپدرم ودراخردایی عادلم
مادرم تاعادل دیدگفت داداش احدازروستاآمده وخیلی هم توپش پره
هرچی گفت ترخداتوحرفی نزن ساکت باش که دعواتون نشه
دایی عادلم سریع گفت گلبهارکه چیزی نفهمیده مادرم سرش انداخت پایین گفت چراهمه چی رومیدونه وحالشم خیلی بده
داییم طفلک باحرف مادرم رنگش پریداروم رفت سمت اتاق یه سلام کردوکناردایی بزرگم نشست
همه منتظرتوضیح قانع کننده ازداییم بودیم
دایی بزرگم حق پدری به گردن همه داشت وبرای همه قابل احترام بودوهمه ازش حرف شنویی داشتن
دایی احدم اخمهاش توهم بودسرش پایین باتسبیحش ذکرمیگفت
دایی عادلم شروع کردآروم درگوش دایی احدم یه حرفهای روزدن که انگارباشنیدهرکلمه اش بهش شوک واردمیشدمن هیچ وقت نفهمیدم چی به داییم گفت ولی بعدازتموم شدن حرفهاش داییم بزرگم عزم رفتن کرد..و گفت بایدهمین الان برگردم روستا
مادرم دنبال داییم راه افتادهرچی بهش گفت بمون صبح بروقبول نکرد
گفت بایدهمین الان برم
منم دامن مامانم روگرفتم دنبالشون تادم دررفتم وفال گوش وایسادم
شنیدم داییم به مادرم میگفت من ازچیزی خبرنداشتم ولی باحرفهای که الان عادل زدبگو اصلا نگران چیزی نباشه من طلاق اون زن رومیگیرم وخودم نوکرپسرش هستم
داییم رفت ماهم برگشتیم تواتاق
گلبهارفشارش افتاده بودبی حال درازکشیده بود میشنیدم دایی باهاش اروم حرف میزنه ومیگفت بخداتنهازن من توهستی باهیچی عوضت نمیکنم عاشقتم وخیلی دوستدارم بهم اعتمادکن خوشبختت میکنم
زن سابق من حتی ارزش فکرکردن هم نداره هرچی بودبین دوتادایی هاموند
وماهیچ وقت متوجه نشدیم چرادایی عادلم بااینکه زن اولش قدبلندوخیلی هم خوشگل بودولش کرده بود وباگلبهارازدواج کرده بود
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_سوم
خلاصه هرجوری بودداییم دل گلبهارروبه دست اورد ودوباره ارامش برگشت به زندگیهامون
سه سال گذشت پدرم توکارخونه سیمان کارمیکرداوضاع مالیمون خوب شده بود
پدرم یه زمین خریده بودمشغول ساخت خونه بود
یه شب که خوابیدم احساس گرما میکردم وتمام بدنم دونه های قرمز زده بوداصلاحال نداشتم برادرکوچیکترمم مثل من شده بود
هردوتاتب داشتیم وسرخک گرفته بودیم
من نسبت به برادرم حالم خیلی بدتربودبخاطرهمین من روبردن دکتروگفتن بایدبستری بشه
من بیمارستان بستری شدم ومادرم طفلک یه پاش پیش من بودیه پاشم خونه پیش برادرم
من که بیمارستان بستری بودم حالم کم کم خوب شد
ولی برادرم ابراهیم که پنج سالش بودیه شب توخونه تب شدیدی میکنه وتابرسوننش بیمارستان براثراین بیماری لعنتی فوت میکنه
نمیتونم براتون تعریف کنم وقتی ازبیمارستان مرخص شدم امدم خونه وفهمیدم برادرم مرده چه حالی پیداکردم
جوخونه خیلی بدبودمادرم بازعزادارشده بودوبرادرمعصومم روبردن مسگراباددفن کردن
جای خالیش سوهان روح همه بودوخونه برامون جهنمشده بود
مادرم که تازه داشت داغ دخترجوانش روفراموش میکردبامرگ برادرم ابراهیم انگارهمه خاطرات براش دوباره زنده شده بودوحال روحیش خیلی خراب شد
باشرایط مادرم پدرم تصمیم گرفت کارساخت خونه روهرچه زودترتموم کنه تازودترجابجابشیم
برای اینکه کارهازودترپیش بره ماهم رفتیم توکوره های اجرپزی خشت جابجامیکردیم
داییم وگلبهارم ازاون خونه رفتن وسمت شهرری برای خودشون خونه خریدن
چندسال طول کشیدتاخونه ماتکمیل بشه ومابریم توش
اون زمان من یازده سالم بودکه صاحبخونه سابقمون برای من یه خواستگاربازاری پیداکرده بودکه توی بازارتهران مغازه داشت واسمش مسعود بود.خواستگارمن اسمش مسعودبود
مادرم ازهمون اولش مخالف ازدواج من بودمیگفت طوبی خیلی بچه است وموقع ازدواجش نیست
نمیدونم چراخودم روبازنداییم گلبهارمقایسه میکردم میگفتم خب گلبهارم۱۲سالش بود
ومن الان۱۱سالم بودهرچندازازدواج میترسیدم و نمیخواستم ازمامانم دوربشم
فکراینکه برم تویه خونه دیگه بایه سری غریبه زندگی کنم حالم روبدمیکرد
برخلاف مامانم بابام موافق بودمیگفت زن لگدبه بخت این دخترنزن طرف توبازارحجره داره وضعشون خوبه بذارحالابیان خواستگاری ببینیم شرایطشون چه جوریه بعدمخالفت کن
پدرم هرطوری که بودمامانم روراضی کرد
وبرای خانواده مسعودپیغام فرستادکه بیان خواستگاری
وبرای فرداشب باهم قول قرارگذاشتن
من چیززیادی ازرسم روسومات نمیدونستم وباخواهربرادرهام مشغول بازی کردن اتیش سوزوندن بودم
دم غروب که شدمامانم من روصداکردگفت طوبی نبینم بدون اجازه من حرفی بزنی یابیای تواتاق
الانم برولباست روعوض کن بروتواتاق تاصدات کنم فکرمیکردم مثل همیشه که برامون مهمون میومد
مامانم داره بهم تذکرمیده شیطنت نکنم
وقتی خانواده مسعودامدن من ازلای درنگاهشون میکردم
دیدم چندتاسینی دستشونه که پرازنبات وشیرینی وپارچه لباسه
همه روچیدن وسط اتاق ورفتن به دورنشستن ازقیافه مامانم مشخص بودکه داشت حرص میخوردویه لحظه نگاه بابام کردوازاتاق رفت بیرون بابام هم پشت سرش رفت توحیاط
صدای بگومگومامانم بابابام رومیشنیدم که میگفت من دختربه اینانمیدم بگوبرن
ایناچیه اوردن
بابام میگفت زن اروم باش ابروریزی نکن نمیبینی چقدرکادوبراش اوردن
مامانم باعصبانیت میگفت اوردن که اوردن به درک خلاصه به اجباربابام مامانم من روصداکردیه سینی چای داددستم گفت بروازمهموناپذیرایی کن
بااون سن کم وجثه ی لاغرم سینی برام خیلی سنگین بود
باهرزحمتی بودچای روچرخوندم
وتواون جمع نگاهای یه مردکه ریشهای بلندداشت وکنارصاجبخونمون اقای احمدی نشسته بودروخودم احساس میکردم
ویه خانم خیلی شیک پوشم هم توجمع بودکه تمام مدت من روبراندازمیکرد
چنددقیقه ای تواتاق موندم بعدبااشاره مامانم رفتم تواتاق پشتی وازلای درمیدیدم اون خانم شیک پوش داره بامامانم حرف میزنه
ومیشنیدم که میگفت من محبوبه زنداداش مسعودهستم واقای احمدی خیلی تعریف شماروکرده وماخیلی وقته برای برادرشوهرم دنبال یه خانواده خوب هستیم کی بهترازشماودخترتون طوبی
مامانم گفت مرسی ازمحبتتون ولی دخترمن خیلی کوچیکه وتفاوت سنیش بابراردشوهرشماخیلی زیاده محبوبه که کم نمیاورگفت این حرف رونزنیدمنم خودم۱۱سالم بودعروس این خانواده شدم
مامان گفت فعلاصبرکنیدتامافکرامون روبکنیم یکدفعه ازتومردهاصدای اقای احمدی بلندشدکه گفت مبارکه..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii