eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.4هزار دنبال‌کننده
65 عکس
452 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی امروز چهارشنبه 21 آذر ماه🌾 دریای زندگیتون پر از امواج زیبای سلامتی آسمون دلتون خالی از ابرای غم و ناراحتی و ساحل عمرتون پر از🌾 ماسه های برکت باشہ... چهارشنبه تون سرشار از رحمت الهی🌾 ‌‌࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تکونش دادم و خوابید ولی گرسنه بود خاله سارا رو صدا زد تا بهش شیر بده ولی سارا اصلا حال نداشت و به زور از جا بلند شد واقعا حالش بد بود بچه رو بغلش دادم اون روز تنها روزی بود که اصلا حواسش پی من نبود و بچه رو بغل گرفت و اون با چه اشتهایی شیر میخورد و من کیف میکردم از اون لحظه.تبریک گفتم و برگشتم به طرف اتاقم، داخل که رفتم محمود بیدار بود و تا رفتم داخل انگار نگران بود،داشت کتشو تنش میکرد،با دیدنم گفت :کجا بودی؟دیدم نیستی داشتم میومدم دنبـالت!؟ بهم نزدیک شد و گفت :چی شده کجا بودی؟خوبی؟اتفاقی برات نیوفتاده که؟! به شکمم نگاهی کرد و دستشو روش گذاشت و گفت :بچه خوبه؟مهلت نمیداد که صحبت کنم و همش نگران میپرسید و تازه فهمیدم اونطور که میخواد و نشونم میده نیست نگران بود و نمیتونستم بفهمم چشه و چرا اون کار رو میکنه. از وقتی از بیمارستان برگشته بود دلم براش پر میکشید اون خودش بهم درد داده بود و خودشم آرومم میکرد بازم سنگدل تحویلم نگرفت و گفت:کجا بودی؟حالت بده؟ گفتم:سارا زایمان کرد و یه محمد کوچولو براتون اورد.محمود منو از خودش جدا کرد و گفت:پسره؟خداروشکر مادرم یه امشب سر راحت رو بالشت میزاره.چشم هاش پر از اشک شده بود ولی خودشو کنترل کرد و گفت:زندگیم یجوری شده که نمیدونم چیکار کنم!؟به کبـودی های روی دستم خیره شد و گفت:میدونم هیچ وقت دردی که بهت دادم رو فراموش نمیکنی، میدونم کاری کردم که تا عمر داری میسوزی.عصبی شد و پشـتشو بهم کرد و دیگه ادامه نداد چی تو دلش میگذشت!به طرفش دویدم و گفتم:هرکاری باهام کنی هربلایی سرم بیاری من عقب نمیکشم تمام وجود من از عشق تو پر شده،تو تمام من شدی و وجودمو گرفتی، درد جسمی سخت نیست به روحم آسیب نزن هیچ وقت سعی نکن دورم کنی چون بیشتر وابسته ات میشم و بیشتر میام سمتت مریم بیدار شده بود و گریه میکرد رفتم سمتش، میخواستم بغلش کنم که محمود گفت:سنگینه بلندش نکن.محمود بغلش گرفت و گفت:عمو جان بخواب هنوز شبه و تو بغلش تکونش داد.موقع نماز بود وضو گرفته بودم رفتم نماز بخونم ولی از خوشحالی و نماز بود وضو گرفته بودم رفتم نماز بخونم ولی از خوشحالی و از درد نمیتونستم تمرکز کنم تو سجاده نشستم از پنجره آسمون رو میدیدم و از خدا تشکر کردم بابت محمود ، بابت خاله رباب، بابت عمو ،بابت معصومه و بابت این خـونبس شدن!بابت بچه ای که داشت تو شکمم رشد میکرد، دستی بهش کشیدم و گفتم:عزیز مادر چشم انتظارم که هرچه زودتر بیای پیشم و آرامشی بهم بدی که هیچ وقت نداشتم.محمود گوش میداد و تا نگاهش میکردم عمدا چشم هاشو میبست.محمود دوره سختی رو پشت سر میزاشت.همونجا خوابم برده بود ،بیدار که شدم کاملا صبح بود و لحاف روم بود، مریم و محمود نبودن جانماز رو جمع کردم و مشتاق دیدن بچه بودم، دست و رومو شستم و خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون صدای همه از اتاق سارا میومد در زدم و رفتم داخل.معصومه با دیدنم گفت:خوش اومدی، بیا ببین چه بچه ایه.درست شبیه خدابیامرز محمد.هرچی خاک اونه عمر این بشه ،محمود نبود و رو به خاله گفتم:خاله محمود کجاست؟! دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:اونو که میشناسی یجا بند نمیشه، میدونم رفته سرخاک محمد، قبل از اینکه صورت این بچه رو ببینه رفت خاک برادرشو ببینه،سارا تو جا نشسته بود و با چشم غره گفت:امروز محمود خان پدر شده ان شاالله محمدم زیر سایه اش قد بکشه.معصومه لبخندی زد و گفت:سارا عجله نکن بچه خـونی خود محمود تو شکم گوهر داره رشدمیکنه.سارا با تعجب به خاله چشم دوخت و پرسید:مگه میشه کی فهمیدید بچه داره!؟خاله گفت:پنج ماهشه دیگه چند ماه دیگه یدونه دیگه بچه به بچه هام اضافه میشه.سارا عصبی شده بود یا تعجب نمیدونم ولی حرص میخورد و گفت:پس کو شکمش چرا شکم نداره؟! معصومه خندید و گفت:در میاره همه مثل هم نیستن که، یکی شکمشه یکی پهلو، یکی مثل تو باد میکنه مثل بادبادک یکی همونطور میمونه، با لبخندی گفتم:مبارک باشه سارا خدا حفظش کنه، چه پسری بدنیا آوردی، من خیلی پسر دیدم، تنها دختر عمارتمون بودم و همه پسر بودن.خیلی برات خوشحالم.اخم هاشو ریخته بود وهیچی نمیگفت.دور هم صبحانه خوردیم و رفتم تو حیاط،دلم گرفته بود و رفتم بین درختها، برف بود قدم زدم و چقدر حس و حال خاصی داشتم.اونروزها برای من هم شیرین بود هم سخت و در که باز شد محمود اومد داخل به طرفش رفتم:با دیدنم صورتش قرمز شده بود از سرما و گفت:چرا تو حیاطی؟! برو داخل.اخم هاش آویز بود و باز معلوم بود که نمیخواد باهام مهربون باشه.تکلیفش معلوم نبود و نمیدونستم چشه ولی هیچی نگفتم و دنـبالش به طرف اتاق میرفتیم که خاله اومد بیرون و گفت:محمود خوب شدی مادر.باز اومدی تو سرما!؟بیا ببین چه پسری قند عسلی دارم.خاله بهم اشاره کرد و گفت:برو گاو زای*یده بولامشو (اولین شیر گاو) برات گذاشتن کنار بخور. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود یاالله گفت و رفت داخل و منم پشت سرش.سارا لبخند که چه عرض کنم دهنشو تا کجا باز کرد و گفت:محمود خان بیا پسرتو ببین،محمود مغرورتر از اونی بود که بچه بغل بگیره و کنار پدرش نشست و به پدرش تبریک گفت و چایش رو همیشه داغ مینوشید و گفت:خدا جز تن سالم هیچی به آدم نده انگار ده سال پیرتر شدم.عمو سرفه ای کرد وسیـگارشو روشن کرد و گفت:شکر خدا که تو هستی وگرنه من نمیدونستم چطوری این همه مشکلات رو تحمل کنم.خاله در رو بست و گفت:هوا سرد شده باز،سارا به خانواده ات خبر فرستادم تا بیان.ساراحواسش به محمود بود و گفت:خاله چرا این بچه اصلا گریه نمیکنه و خوابیده؟عمو خندید و گفت:بچه است دیگه.بچه آروم هم نعمتیه که خدا به همه کسی نمیده. اون روز برای سارا خیلی خوب بود و مادر شده بود چه پسر ناز و قشنگی. بعد ناهار بود که خدمتکارا رفتن تو اتاق بغلیمون و شروع کردن به گرد و خاکشو تمیز کردن،دوباره استرس گرفتم کی قرار بود اونجا بیاد، اتاق بزرگی بود و توش جز تار عنکبوت چیزی نبود جارو که میکردن گرد و خاک بلند شد و آب اوردن و رو زمین میپاشیدن بوی نم چقدر دلنشین بود رفتم بیرون در و بو رو استشمام میکردم..خدمه چادرشو محکمتر دور لباس محلیش بست و گفت:یه روز هم نمیشه استراحت کرد کار زاییدن سارا کم بود حالا هم این اتاقو تمیز کنیم این همه خاک رو چطور جارو کنم چطور جمع کنیم.اونا تمیز میکردن و غر میزدن و من تو دلم آشـوب به پا بود،لابد سارا رو میخواستن بیارن این بغل، حالا دیگه محرم محمود میشد و اونم که از خدا خواسته با هزار بهونه واسه پسرش خودشو به محمود نزدیک میکرد.محمود پیش مادرش بود و من از استرس راه میرفتم، فرش دست بافت بزرگی آوردن پهن کردن و جاجیم های رنگارنگ رو گوشه کنار انداختن.مادر سارا اومده بود کنارش و برعکس صبح از ظهر به بعد محمد همش داشت گریه میکرد.گوسفند قـربونی کرده بودن و عمو گوشتشو خورد میکرد و میخواست به اقوامش بده.دیدن خاله لیلا و مش حسین چقدر لذت بخش بود، چادرمو جلو کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، خاله لیلا با محبت همیشگیش بغلم گرفت و گفت:مبارک باشه، چی بهتر از این خبر که محمود خان پدر شده باشه.لبخندی زدم و گفتم:اره خیلی پسر قشنگی خداحفظش کنه.ابروهاشو تو هم گره زده و گفت:من منظورم محمد کوچولو نبود،به شکمم اشاره کرد و گفت:منظورم اون فسقلی تو شکمته.اون که از گوشت و خون خود محموده و میدونم که مثل ؟محمود یه شیر بدنیا میاری.چقدر حرفهای خاله لیلا دلنشین بود مستقیم رفت اتاق سارا و منم دنبـالش رفتم ،مادر سارا به احترامش بلند شد و با دیدن من گفت تو چرا اومدی!؟برو بیرون، دخترم ببینتت شیرش خشک میشه کی بهت اجازه داده بیای داخل؟!خاله لیلا بیا بشین ببین دخترم چه بچه ای اورده چه پسری ،من از اولم گفتم که دختر من پسر میزادحالا هرکی حـا*مله بشه و با گوش چشمش بهم اشاره کرد و گفت:معلومه بچه اش دختره.بدجور داشت حرصم میداد و با عصبانیت گفتم:محترم خانوم بچه هرچی باشه سالم باشه،عمارت ما جز من همه پسر بودن ولی دیدید که من همون دختر تونستم جون اون همه مرد و پسر رو حفظ کنم.عصبی پشتمو کردم و رفتم بیرون،داشتم خفه میشدم از حرفهاش بغض گلومو فشار میداد و دستهام میلـرزید محترم خانم چطور جرئت میکرد با من اونطور با حرص و بی ادبی صحبت کنه؟!با عصبانیت رفتم داخل اتاق و در رو بهم کـوبیدم و گفتم:چطور جرئت میکنه زنیکه بی شخصیت.زن بیشـعور،زن نفهم.تند تند نفس میکشیدم و حرص میخوردم متوجه محمود نبودم که روی تخـت نشسته و با تعجب بهم خیره شد.یهو دیدمش و تـرسیدم سقف دهنمو کشیدم و گفتم:بسم الله چرا نمیگی اونجایی تـرسیدم.قـرصهاشو تو دهنش انداخت و چون لیوان نبود پارچ رو سر کشید و گفت:زن نفهم ،زن بیشـعور؟ حالا کی هست؟روبروش روی تخت نشستم و گفتم:اتاق بغل رو چرا تمیز کردن کی قراره بیاد توش؟ ابروشو بالا برد و گفت:اون زن نفهم کی هست؟با ناراحتی گفتم:محترم خانم میگه سارا منو ببینه شیرش خشک میشه و بیرونم کرد، محمود تکیه داده بود و با شنیدن حرفم به جلو اومد و گفت:از کجا بیرونت کرد؟ _خاله لیلا اومده باهاش رفتیم اتاق سارا که گفت.مش حسینم اومد رفت بالا.محمود تو یه چشم به هم زدن بلند شد و کتشو تنش کرد و رفت بیرون،در رو نبست و من از استرس دنـبالش راه افتادم! یعنی باور میکردم؟! بامـشت به در اتاق سارا زد و گفت:محترم خانم.محترم خانم که معلوم بودتـرسیده اومد بیرون و گفت:چی شده محمود خان؟ زن زائو تو این اتاقه نباید سر و صدا کرد؟!چنان برای محمود چشم و ابرو گره میزد که محمود چشم هاشو درشتر کرد و تازه حساب کار دستش اومد و صداشو پایین آورد، خاله رباب تو ایوان طبقه بالا اومد و گفت چی شده؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محترم خانم به پته پته افتاد و محمود با چشم هایی تـرسناک گفت:اون زن و با انگشت به من اشاره میکرد، زن منه و اون بچه تو شکمش ازخـون منه.هزاربارم سرش داد و فریاد کنم چون صاحبشم ولی اجازه نمیدم امثال شما بهش چپ نگاه کنه.دستشو به طرف مادرش گرفت و ادامه داد اون جون منه اون نفس منه تنها کسی که حق داره تو زندگی من و رو اموال و دارایی و همسر و بچه من دخالت کنه اونه! احترامتو نگه داد وظیفتو انجام بده و بسلامت برگرد خونه ات.محترم خانم که حسابی شوکه شده بود گفت:محمود خان ما از طایفه ضعیف و ندار نیستیم که بهمون زور بگی زیاد به دخترم سخت بگذره برش میدارم و میبرمش!محمود دستشو به دیوار زد و گفت:کسی جلوتون رو نگرفته ،من الان پدر محمدم و همه کارشم، شما میتونی دخترتو ببری ،برای محمد هزارتا دایه میگیرم ،سارا با اون وضع زای*مان وحـشتناک سختش با سختی اومد سمت مادرش و گفت:مامان بس کن کجا برم انگار نمیدونی که من دیگه زن محمود خان ام، بیا تو حرف نزن. دست مادرشو کشید و داخل برد و در رو بست.محمود سرشو بالا گرفت و به مادرش گفت:نمیدونم چرا هر کی میاد اینجا برای ما احساس گرگ بودن میگیره.مادر من کنترل زنهای عمارت با شماست نه با من.خاله رباب انگشتشو روی بینی اش گذاشت و گفت:بخاطر من هیچی نگو تو گذشت کن.مش حسین از داخل اتاق گفت:محمود خان بیا بالا ببینم باز گرد و خاک کردی! محمود به طرف بالا رفت و منم به طرف اتاقم میرفتم که معصومه از پنجره صدام زد و رفتم پیشش.خندید و گفت:نمیدونی چقدر خوشحال شدم که خان داداش حال این محترم رو گرفت.صبحی بچه ام مریم یه دیقه رفت سمت محمد ندیدی چطور هـوار میزد که بچتو ببر بیرون به نوه ام آسیب میزنه.تو چشم های من نگاه میکنه میگه اونیکه دختر بزاد حیف نون که بهش داده بشه باید با دستغاله(یه جور وسیله کشاورزی) زد از وسط دو نصفش کرد زنیکه بی ادب.وقتی عصبی میشد بینی ظریف و کوچولوش قرمز میشد و همش پشت سرهم به طرفش بد و بیراه نسبت میداد و با خودش حرف میزد و خودشم جواب خودشو میداد من از رفتارش خنده ام گرفت و گفتم:کوتاه بیا عزیز من شیرت خشک میشه.صدای خاله لیلا بود که میومد داخل همیشه وقتی میومد به تک تک سر میزد و بعد میرفت اتاق های بالا و خاله رباب چندروز نگهش میداشت و نمیزاشت بره.معصومه رفت جلو و صورتشو بوسید و آوردش داخل.انقدر صورت نورانی و مهربونی داشت که نمیشد ازش چشم برداشت، برای مریم و مژگان، جوراب و دستکش بافته بود و با خودش آورده بود تو دستهاشون میکرد رو به من گفت:به محمود بگو محترم اینجا مهمونه، چندروز مدارا کنه تا بره، خوبیت نداره ادم بداخلاقی کنه به مهمون حالا مهمونت دشمنتم باشه.سارا تازه زا.یمان سختی داشته الان نباید ناراحت بشه ،خدا بهش ببخشه چه پسری بدنیا اورده.معصومه با شنیدن اسم سارا دهن کجی کرد و گفت:خاله لیلا یه عمر اون همه رو آزار داده حالا بزار محمود خان بچزوندش ما خوشحال بشیم.خاله لیلا چشم غره ای رفت و گفت:استغفرالله مگه قوم ظـالمین شدید؟!اون بچزونه تو بچزونی این چیزا چیه تو نماز میخونی مثلا غیبت نکنید،یدونه از خدمه ها به در زد و گفت:معصوم خانم زن کربعلی اومده میگه بیاید اتاق بالا ازش خـرید کنیدخاله لیلا خندید و گفت:باز فهمید اینجا خبراییه اومده خبر بده واسه مردم.دست رو زانوش گذاشت و بلند شد و گفت:گوهر تو بالا نیا خودش میاد پایین.این پله ها سخته برات و دست مریم رو گرفت و رفتن.معصومه مژگان رو بهم داد و گفت:نگهش دار من برم ببینم واسه بچه ها لباس اورده، اون رفت بالا و من رفتم اتاقم.خدمه ها اتاق بغلی رو میچیدن و با دیدنش دوباره آشـوبم برمیگشت.یکساعتی طول کشید تا زن کربعلی اومد اتاقم و پاشو داخل نذاشته گفت:بابت حامله بودنت ببین چقدر از زیور شیرینی بگیرم.با شنیدن اسم زیور خاتون دلم براش تنگ شد و گفتم:ازش چه خبر خوبه!؟زن کربعلی روی زمین نشست و ساکشو جلو کشید و گفت:خوبه از وقتی تو رفتی خون عروسهاش تو شیشه رفته!مجبورن بپزن،بشورن، بیارن، ببرن! تازه قدر تورو دونستن..دیروز اونجا بودم، از بس کار میکنن لاغر شدن، خدا خوب عوض سـتم هاشون به تورو نشونشون داده! تو برعکس اونا آب رفته زیر پوستت، شکمت یه کوچولو اومده بیرون.زن کربعلی یه مشت رژ لب و سرمه بهم داد و گفت:پـولشو زیور خاتون داده و سفارش کرده به دستت برسه چند دست لباس و روسری هم بهم دادو گفت اینارو هم رباب برات خــرید تو همچین بدشانسم نیستیا به شکمم اشاره کرد و گفت:اون که بدنیا بیاد برات سنگ تموم میزارن دعا کن بچت پسر بشه.یه قلـیون اینجا پیدا میشه من بکشم و برم!؟معصومه که یه عالمه لباس بچه تو دستش بود اومد داخل و گفت:برات گفتم ذغال بزارن الان میارن سینی قلـیون رو،زن کربعلی به در اشاره کرد و گفت:ببندش و صداشو پایین اورد و گفت:حواست باشه گوهر این بچه خیلی ارزش داره خیلی برات میارزه بهت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن کربعلی به در اشاره کرد و گفت:ببندش و صداشو پایین اورد و گفت:حواست باشه گوهر این بچه خیلی ارزش داره خیلی برات میارزه بهت مقام میده بهت عزت نفس میده.سارا دختر محترم بوی این خـطر رو فهمیدن حواست باشه هر چیز رو نخور خیلی ها این روزا دنـبال اینن که محمود رو زمین بزنن و میدونن تـوله شیر با خود شیر یکی است.اگه پسر بزایی که نونت تو روغنه هرچند رباب جونش واسه این دوتا دختر در میاد.مژگان نشسته بود و با وسایل زن کربعلی بازی میکرد.سینی قلیون رو اوردن و زن کربعلی به پشتی ابری لم داد و شروع به کشیدن قلیون کرد،ازش پرسیدم:از خانواده ام بگو همه خوبن؟دود قلیـون رو اون سمت فوت کرد و گفت :عروس اوردن چندتا ولی حسابی تو خونه اتون خاک مـرده پاچیدن،نه خنده ای نه شادی.شوهر ننه همیشه سراغتو میگیره و خیلی نگرانته بیچاره پیرمرد حتی نون شبم نداره.بد وضعی داره ،اگه دایی و خاله ات بهش نون ندن معلوم نیست از گشنگی میمیـره یا نه؟!خدا از افشان نگذره خیلی اولاد ناخلفیه.زن کربعلی یه غصه به بقیه درد هام اضافه کرد و رفت و من با ناراحتی دادا تو اتاق نشستم،نه شوق اون لباسهای جدید رو داشتم نه وسایل نو رو، دلم گرفته بود و زانوی غم بغل گرفته بودم.محمود که اومد داخل سلام دادم و با دیدنم گفت:چرا نشستی!؟حالت خوب نیست؟با سر گفتم چیزی نیست.جلوتر اومد و به لباسهام نگاهی انداخت و گفت:میان که لباسهای منو جمع کنن!بهتر تو اتاق نباشی برو پیش مادرمینا بالا.با نگرانی بلند شدم سرپا و گفتم:چرا مگه قراره جایی بری!؟نزدیک پنجره پشت بهم وایستاد و گفت:میرم اتاق بغل.دیگه نمیخوام اینجا بمونم ،چی میگفت محمود؟! مگه میشد من بدون اون چطور میتونستم بمونم؟رفتم نزدیکش و بازوشو گرفتم و به طرف خودم چرخوندمش خیلی معمولی گفت:بعد از دهم محمد سارا رو عقد میکنم نخواستم تو این اتاق مزاحم تو بشم حالا که بچه ام داری اینجا بمون من میرم اتاق بغل.دستهامو بهم گره زدم تا مانع لـرزیدنش بشم و گفتم:یعنی سارا میاد اتاق بغلی پیش تو!؟پوزخندی زد و گفت:نه تو تنها زنی بودی که تونستی با من هم اتاق باشی سارا تو اتاق خودش میمونه پیش پسرش.با چشم های سرشار از عشقم بهش خیره شدم و گفتم:من فقط با تو هم اتاق نیستم محمود خان تو ذره ذره وجود منی من چطور میتونم اینجا بدون تو بمونم.بخاطر محمد و دینی که به گردن داری میخوای سر من هوو بیاری؟باشه محمود خان از درون آتـیشم بزن ولی هیچ کسی تو دنیا نمیتونه اونطوری که من دوستت دارم دوستت داشته باشه.به بیرون خیره شد و گفت اینم از بزرگ مردیمه که نگفتم تو از اینجا بری.این اتاق بهترین اتاق این عمارته نه الان بلکه همیشه مال تو میمونه و هیچ کسی نمیتونه بیرونت کنه.بچه ات که بدنیا اومد همینجا دوتایی میتونید خوش باشید و تمام مایحتاج شما رو براورده میکنم.دلم رو باز شکوند و گفتم:محمود این بچه من نیست!این بچه ماست! اونقدری که تو توی بوجود اومدنش سهم داشتی من نداشتم!اون که نمیخواست به این دنیا بیاد.من هیچ وقت محبت خانوادمو نداشتم ولی تو همیشه حمایت پدر و دستهای پر مهر مادرتو داشتی! از الان جوری رفتار نکن تا این بچه مثل من قـربانی خواسته های بقیه بشه.محمود بچه پدر و مادر میخواد نه یه مادر و پول پدرشو چپ چپ نگاهم کرد و گفت:باهات مشورت نمیکنم دارم بهت اطلاع میدم که دارم از این اتاق از این زندگی که با تو ساخته بودم برم.منو عصبانی نکن یکبار دیدی که من تو عصبانیت استخون میشکنم نه گلدون و در و دیوار.ازش تـرسیدم و یه قدم به عقب برداشتم و گفتم:این روزا خوب دارم معنی خــونبس رو حس میکنم! خوب دارم میفهمم چرا زیور خاتون به پاهای مش حسین افتاد که از من بگذره! با چشم های عصبیش بهم خیره شد و گفت پس فکر کردی از راه میرسی و میشی مالک خونه و اموال و خود من!تـرس همه وجودمو گرفته بود ولی گفتم:اموال و مـال و خونه مال این دنیاست و همینجا هم میمونه!من فقط از این دنیای به این بزرگی یه زندگی سرشار از آرامش کنار تو خواستم! مردی که سایه بالا سرم بشه اشکهامو پاک کردم و گفتم:تو انگار یه چیزیت شده!انگار سرت جایی خورده! من نمیدونم چت شده ولی من که با دل خودم رو راستم.محمود سری تکون داد و گفت:این دنیا پر پیچ و خـم تر از اونیه که فکرشو میکنی ،کاش همه مثل تو بودن اونوقت هیچ پلیدی ،هیچ گناهی تو دنیا نبود!با عجله بیرون رفت و نمیشد از حرفهاش سر در اورد!یه چیزی تو محمود بود که نمیزاشت با من رو راست رفتار کنه، یه چیزی آزارش میداد شاید عذاب وجدان داشت که منو گرفته و از برادرش شرمنده بود..!سر درد داشتم و خسته روی تخـت دراز کشیدم! ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خوابم برده بود ولی مطمئن بودم که محمود دستی به شکمم کشید و گفت دستم میشکست و اینجور تن سفیدتو کبـود نمیکردم.قسم میخورم که خواب نبود و من شنیدم.با عجله چشمهامو باز کردم ولی اون کنارم روی تـخت خواب بود و اتاق تاریک بود، اشتباه نکرده بودم اگه خواب بود چرا لباسم بالا بود و شکمم بیرون بود.نزدیکش شدم مطمئن بودم خودشو به خواب زده آروم دستمو به صورتش کشیدم،چقدر وقتی چشم هاش بسته بود معصوم بوددستشو محکم تو دست گرفتم پلکهام خیلی سنگین بود همین که چشمامو بستم دوباره به خواب رفتم.برای شام رفتیم بالا چون مش حسین و خاله لیلا هم بودن برای سارا گوشت تازه گوسفند کباب کرده بودن و براشون برده بودن وبرای منم اوردن. اولین چیزی بود که اونطور از خوردنش لـذت میبردم و واقعا دوست داشتم بازم بخورم خجالت میکشیدم و نگاه میکردم کسی حواسش نبود تند تند گوشت هارو تو دهنم میذاشتم و شاید درست و حسابی نجویده قورت میدادم محمود کنارم نشسته بود و آروم گفت :بجو بعد قورت بده.خجالت کشیدم و اون چندتا سیـخ دیگه از وسط سفره جلو کشید و گفت :واقعا طاووس خوب بلده گوشت کباب کنه فردا هم بگو برای ناهار گوشت کباب کنه!! چرا اونطور رفتار میکرد نه به کتـک زدناش نه به اجـبار سقـ*ط بچه نه به حالا که بدون اینکه کسی بفهمه حواسش به وی*ار من بود.آروم گفتم :محمود تو داری با دل من چیکار میکنی؟! این درد بدترین درد دنیاست آروم جواب داد: گفتم که کاش همه آدم ها مثل تو بودن .جمله آخرشو با صدای بلند گفت و بلند شد و گفت :میرم قلیون چاق کنم مش حسین زود بخور که قلـیون بیارم...قلـیون میکشیدن و میخندیدن و من در انتظار آغاز شبی بودم که قرار بود از هم جدا باشیم.زندگی من فقط چندماه دوام داشت و اون دیگه آخرش بود.خاله رباب رفت به سارا سر بزنه ،چقدر تو اون شبها به معـجزه خدا نیاز داشتم ،حال دلم عجیب بد بود! دیدن مردی که درست روبرومه و هزاران راه ازش دورم ،دیدن مردی که پدر بچمه اما یه غریبه به تمام معناست.بغض برام معنایی نداشت درد من وخیم تر از هر زخـمی بود دوتایی برگشتیم پایین من تو چهارچوب در اتاق و اون تو چهارچوب در اتاق بغل انگار دستهامون توان چرخوندن دستگیره رو نداشت و نمیخواستیم باور کنیم.من دلم زخـمی عشق بود اون چرا مکث کرده بود و داخل نمیرفت؟! من از بی اون بودن میتـرسیدم،اون چرا پیشونیش خیس عرق بود؟! ولی اون سنگدل تر از این حرفا بود و بدون حرفی رفت داخل و در رو محکم به هم کـوبید.پاهام میلرزید و رفتم تو اتاقی که توش عاشقانه هایی داشتم.همه جای اتاق ناراحتم میکرد، نگاه اتاق که میکردم اشکهام دو چندان میشد،این زندگی فقط مال قصه ها بود حالا چرانصیب من شد.اتاق به اون بزرگی و من تنها و بی کسی.بچه ام تکون میخورد از همون موقع که فهمیدم وجود داره، شد غم خوارمن، شد یار و یاور من.این بچه برای من فقط بچه نبود و سالها شد همه کسم ،خانواده ام ،دوست های نداشته ام ‌،تفریحاتم ،خوشحالیم و حتی غصه هام.در اتاق که باز شد باور نمیکردم سایه محمود بود که تو چهارچوب اتاق نمایان شد تو تاریکی اتاق چی بهتر از اینکه اون برگشته بود به اتاق؟! یه قدم که به داخل برداشت من به سمتش پرواز کردم،انگار خواب بود ولی چه خواب شیرینی.سرمو بلند کردم و گفتم:میدونستم که نمیزاری بدتر از این درد بکشم! میدونستم تو دلت جا دارم و تو از من نمیگذری.عشق من پاک و ساده است وخدا برای همینم اینطوری داره باهام بازی میکنه.هق هق میکردم و محکمتر پیراهنشو از پشت چـنگ میزدم نمیخواستم ازش جدا بشم و بزارم تکون بخوره.محمود نفس هاش کند شده بود و من صدای ضربان قلبشو میشنیدم.منو از خودش جدا کرد و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه رفت متکاشو برداشت و جلوی چشم های متحیر من از اتاق بیرون رفت و من مثل لشکر شکست خورده عقب کشیدم و با بلایی که داشت رو سرم خراب میشد کنار اومدم.انقدر روزهای سختی بود که چند روز بهونه آوردم و گفتم حالم خوب نیست و تو اتاق موندم!حتی یکبارم محمود سنگدل در اتاق رو باز نکرد تا حالمو بپرسه.اون روز دهمین روز بدنیا اومدن محمد بود از صبح دیگ های پلو و خورشت قورمه سبزی رو بار گذاشته بودن آخرین ماه از سال...سبدهای بزرگ چوبی پرتغال و سیب که از شمال آورده بودن.معصومه گفته بود که خیلی مهمون دارن و سارا از اول صبح حموم بود و بعدش انقدر سرمه به چشم هاش کشیده بود و لبهای قلوه ایشو سرخ کرده بود.حق داشت اون روز متعلق به اون بود! سالها عاشق محمود خان بود و بالاخره اون روز رسیده بود که زنش بشه و بالاخره هر مردی در مقابل زنها نقطه ضعف داشت و در برابرش کوتاه میومدبه لج و حرص منم شده بود قبولش میکرد.زنها تو یه اتاق جدا بودن و مردها جدا.بیشتر از چند روز بود که محمود رو ندیده بودم و تو چهاردیواری خودمو حـبس کرده بودم،یه پیراهن بلند مخمل تنم کردم و موهامو از پشت بافتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شاید باورش سخت باشه ولی شکمم برجسته شده بود و انگار به یکباره رشد کرده بود بچه ام انگار یخ زده بود و تازه داشت جون میگرفت هرچیزی که به نظرم مقوی میرسید رو دو برابر میخوردم.آماده بودم و اصلا میلی به رفتن تو جایی نبودم که سارا بود.دیگه نزدیک های ظهر بود و باید میرفتم.جلوی آینه شمعدانی که برام خریده بودخودمو نگاه کردم،صورتم چاق شده بود و گونه های سفیدم سرخ بود،حتی دلم نمیومد به صورتم دستی بکشم و اگه اجـبار معصومه نبود ابروهامم تمیز نمیکردم.با چند ضربه به در در باز شد و طبق معمول معصومه بود و گفتم:الان میام.امروز برای من جهنمه،امروز قراره روی زمین تـقاص کار نکردمو پس بدم.مهمونا همه اومدن؟کسی سراغ یه خـونبس رو نمیگیره که.سراغی زنی رو که حتی فرداش مشخص نیست.آهی عمیق کشیدم و به طرفش چرخیدم.برعکس تصورم اون معصومه نبود و محمود بود که تو اتاق وایستاده بود و بهم نگاه میکرد! با دیدنش بند دلم پاره شد و دوباره اون عشق لعنتی به سینم چنگ انداخت.سلام دادم و ازش رو برگردوندم تا چادرمو بردارم و برم که ازش رو برگردوندم تا چادرمو بردارم و برم که گفت:چقدر این لباس بهت میاد،همچین هم که میگن بچه ات کوچولو نیستا.قشنگ از رو پیراهن شکمت مشخصه!به طرفش چرخیدم چشم هاش برق میزد ولی اخم تو ابروهاش سرجاش بود و نگاهم میکرد، حق با خاله لیلا بود که میگفت:آدم تا وقتی اخم داره که اولاد نداره و روزی که بچشو تو دستهاش بزارن همه تلخی هارو شیرین و همه سختی هارو آسون میبینه..به طرفم قدم برداشت و گفت:حالت بد بود بیرون نمیومدی؟یا شایدم نمیخواستی منو ببینی؟نگاهش کردم و گفتم:تو دوست داری کدومش باشه؟ابروشو بالا برد و گفت: امروز اسم محمد رو تو گوشش صدا میزنن و همه میدونن که اون دیگه پدری داره که هواشو داره.من دیروز با سارا صحبت کردم آزادش گذاشتم تا بره ولی نمیتونه از بچه اش دور بمونه منم نمیخوام یه بچه رو بی مادر کنم.امروز عقدمون دائمی میشه...!بهش خیره بودم حتی پلک هم نمیزدم و گفتم:اینارو میگی تا دوباره منو عذاب بدی یا داری بهم اطلاع رسانی میکنی؟محمود خودشم حال روبراهی نداشت و اونروز عجیب ترین حال ممکن تو صورتش بود.انقدر بهم نزدیک شده بود که شکم برجسته ام به شکمش میخورد تو عمق اون نگاهش چی بود که هربار بهش نگاه میکردم وجودمو به آتـیش میکشید.برای اولین بار بود که دستمو بین دستش گرفت و گرمای وجودش رو حس کردم.تو اون نگاه بینمون یه حس عمیق بود.سرشو پایین انداخت و تو چشم هام نگاه نکرد و گفت:گوهر من منتظر اون بچه ای ام که تو شکمته هیچ توضیحی برای اون روز و اون اخلاق و اون کارام ندارم.من نمیتونم زیر یه سقف با تو باشم.سرشو بلند کرد و گفت:قرار من با خودم این نبود،من محمد رو بزرگ کردم اون انگار بچه خودم بود انقدری که برای خوشبختی اون خوشحال بودم برای خودم نبودم.من رفتم خواستگاری سارا ولی حس کردم محمد عاشقش شده، دروغ نمیگم از سارا بدم نیومد ولی بخاطر محمد عقب کشیدم و اونو عروس برادرم کردم، من میدونستم که سارا بخاطر اینکه پیش من باشه و نزدیکم باشه قبول کرد زن محمد بشه.من عاشقش نبودم اگر هم گفتم میگیرمش بخاطر موقعیت خوب خانوادگیش بود،من روزی که تو رو آوردم گفتم آرزوهامو که قرار بود با محمد داشته باشم سر تو تلافی میکنم.قرار بود دوتا برادر بشیم که هیچ کسی ندیده.محرم از اولم مثل ما شر و شیـطون نبود و آروم بود.اون بچه خوبه بود و من و محمد کله شق.گوهر به خودم اومدم دیدم این قلب، با مشتش به سینش کـوبید و گفت:این قلب برای تو میکوبه!من نفهمیدم چطور عاشق زنی شدم که منو یاد خون برادرم میندازه.چطور دیوونه تو شدم که هربار نگاهت میکنم یاد صورت و تن خونی و تیکه تیکه شده ی محمد میوفتم.من نمیتونم با وجدانم صاف باشم من نمیتونم عاشق دختری از طایفه قـاتل برادرم بشم.گوهر من عذاب میکشم ،من هر روز دارم میمـیرم من از برادرم شرمنده ام از یه ملت شرمنده ام همه چشم امیدشون به من بود ولی من محمود خان شدم عاشق گوهر.اتاقمو ازت جدا کردم هرکاری میکنم که از قلبم بری بیرون هرکاری میکنم که دیگه تو ذهنمم نیای.تو زندگی منو دگرگون کردی صدها دختر اومدن تو اتاقم تا صبح التماسم کردن ،ولی حتی نگاهشونم نکردم.من حتی سارا برام حکم یه زن رو نداره.عطر تو بود که تازه بهم فهمونده عشق چیه ،تازه فهمیدم شب ها تو خوابی و من خیره به صورتت چیه ،تازه فهمیدم حس نفس هات چیه.بچه ای که تو شکمته از خون منه.مگه میشه نخوامش؟!مگه میشه براش پدری نکنم؟بچه سارا از وجود من نیست ولی همیشه تاعمر دارم باید بسوزم و از برادرم از خاکش از اولادش شرمنده باشم.قرار من با دلم این نبود،قرار من عاشقی نبودقرار من خونبس بود!قسم خورده بودم خونتو به شیشه بکشماما این قلب من بود که به شیشه کشیده شد این روح من بود که به تو وصل شد! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و شب های دراز و غم و تنهایی دل تو به دشواری راز و تب و بیماری دل حیف و افسوس که بنوشته شد از روز ازل سهمم از تو همین آه و پریشانی دل شبتون بخیر عزیزان 🌙 ‌‎‌‌‌‎࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بهونه هـا 🍂🌸 هر وقت بخوای هستن اما فرصت هـا نـه فرصت هـا را دریاب روزتون سرشار از حس خوب زندگی💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باورم نمیشد که این حرفهارو محمود داره بهم میزنه.دستهاش میلـرزید و پیشونیش عرق کرده بودانقدر دستمو محکم گرفته بود که دردم میومد ولی اعتراضی نمیکردم.محمود آهی کشید و گفت:گوهر مراقب بچه ام باش و بدون اون تنهادارایی اصلی من تو دنیاست،برام جنسیتش مهم نیست هر چی باشه پاره تنمه و برای خوشحالیش هر کاری میکنم خوشحالیش هر کاری میکنم.از امروز به بعد بخاطر آرامش روح برادرم دیگه اسمتم نمیارم میجنگم اول با دل خودم بعد با تمام چیزهایی که منو بهت وصل میکنه.حتی تو اون اتاق هم چشم هامو که میبندم حست میکنم ولی من نمیخوامت من این عشق عمیق رو با تو نمیخوام.من آرامشی میخوام که مدتهاست ندارم مدتهاست تا نگاهت میکنم دستام میلـرزه تا میای نزدیک حالم خراب میشه.من نمیخوام تو باشی و من اینجوری دیوونه وار عاشقت باشم.لبهامو باز کردمو گفتم:باور کنم این کلمه های قشنگ از دهن تو بیرون میاد؟من میدونستم این حس و عشق یه طرفه نیست میدونستم که توهم عاشق منی.محمود گناه من نیست که با امیر هم خونم،گناه من نیست که عاشقت شدم،گناه من اینکه مردی که عاشقشم ازم فرار میکنه.من چطور ببینم که تو همه وجودم داری مال یه زن دیگه میشی اونم زنی که میدونم و باور دارم مثل خودم عاشقته.این راه حلش نیست.محمد چرا باید از تو ناراضی باشه بخدا روح اونم خوشحاله وقتی تو خوشبخت باشی؟! محمود دستمو ول کرد عقب رفت و گفت:نمیتونم با این حس که عاشقت شدم زندگی کنم.برای فراموش شدنت هرکاری میکنم،شده باشه عذابت میدم ولی دیگه نمیزارم بیشتر از اینا عاشقت بشم.چرخید که بره ،از پـشت بغلش گرفتم و گفتم:نرو محمود بزار یه دل سیر بغلت کنم بزار انقدر محکم نگهت دارم و بوت کنم که دیگه حسرتتو نخورم.بین دستهام چرخید و برعکس و تصورم محکم بغلم گرفت.اون روز بدترین و بهترین روز تو عمرم بود عشق محمود و شنیدن احساساتش از زبون خودش.یدفعه ازم جدا شد و با عجله رفت بیرون.حتی تو خونه هم نموند و از پشت پرده های توری دیدم که رفت بیرون آتیـشی به دلم انداخت که خاموش نمیشد.مثل دیوونه ها گریه میکردم و عق میزدم،حالت تهوع تو گلوم داشت خفه ام میکرد پنجره رو باز کردم و هوای خنک و تازه به صورتم خورد یکم حالم بهتر شد،این دیگه چه مدل عاشقی بود که قسمت ما شده بود؟! بخاطر برادرش که زیر خرمن ها خاک خوابیده باید عذاب وجدان بگیره و آینده و تمام خوشیهامون رو خراب کنه.سارا یکبار شانس با محمود بودن رو از دست داده بود و اینبار دوباره قرار بود بشه محرم رسمی و شر*عی عشق کهنه و دیرینه اش.چادر سرم انداختم و پا تو مجلسی گذاشتم که هیچ کسی از وجودم خوشحال نبود.نه گوشهام میشنید نه متوجه حرف ها بودم، فقط نشسته بودم و به بخت بد و تلخم خیره بودم سفره های ناهار پهن شد و دیس های استیل پلو و روش خورشت و گوشت های درشت گوسفندی ریخته شده بود،یه پیاز قاچ خورده هم روی سبدهای سبزی وسط سفره گذاشته شد.پارچ های دوغ و نعنا و نون های تازه پخته هم روی سبدهای سبزی وسط سفره گذاشته شد.پارچ های دوغ و نعنا و نون های تازه پخته شده.ناهارِ چی بود؟عروسی شوهرم؟یا اسم گذاری بچه هـووم! زنها شروع به خوردن کردن و صدای قاشق های روحی که به ظرف میخورد تو اتاق پیچیده بود،یه کاسه نمک وسط سفره گذاشتن و هرکسی میخواست برمیداشت و با دست روی غذاش میپاچید.یه قاشقم تو دهنم نذاشتم و از خوردن بقیه هم حالت بدی بهم دست میداد.سفره رو جمع نکرده بودن که محترم خانم با مجمه روحی روی سرش اومد داخل و وسط گذاشت.زنها از تو جوراب و لباس زی،رشون پول در میاوردن و به عنوان هـدیه بچه توش میریختن.سارا گوشه ای نشسته بود و محمد کوچولوش تو بغ*لش بود،خیلیها جلو میرفتن و کادو رو به خودش میدادن.اونم حواسش بمن بود و میدونست از امروز قراره عشقمو باهاش سهیم بشم.بخاطر فوت محمد دست نمیزدن و نمیرقصیدن ولی نقل و شکلات روی سر بچه میپاشیدن.محترم خانم چادر سفید روی سر دخترش انداخت و برید، اون رسم بود که روز اسم گذاری چادر بر سر مادر میبرن و روش شکلات میریزن.محترم گفت:دخترم نافش رو با پسر زاییدن بریدن.ببینید چه پسری به دنیا آورده .بچه رو دست به دست میدادن و براش صلوات میفرستن و به صورت قشنگش فوت میکردن تا از چشم بد دور بمونه.به آغوش من که رسید پیشونیشو بوسیدم اون گناهی نداشت و پاکتر از گل بود.به آغـوش بغلی دادمش و لبخند رو لبهام خشک شد.بچه رو به اتاق مردها دادن تا مش حسین اسمشو تو گوشش صدا بزنه و صدای صلوات فرستادنشون به گوش میرسید.چندبار محمود رو صدا زدن و انگار هنوز نیومده بود و دنبالش میگشتن،کاش هیچ وقت نمیومد و منو تو اون فشار نمیذاشت.محرم منو صدا میزد بلند شدم که برم بیرون که چادرم از سرم افتاد و خـم شدم برش دارم همه نگاها روم بود و با دیدن شکمم همه فهمیدن چخبره و محمود داره پدر میشه! پچ پچ ها بالا گرفت... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
انگار همه متعجب بودن و باور نداشتن که من زن محمود شدم! عصبانیت تو چهره سارا و مادرش موج میزد چادرمو دورم پیچیدم و رفتم تو ایوان.محرم با دیدنم گفت:زن داداش خبر نداری محمود کجاست؟ تنها حدسم این بود که بره سر خاک محمد و گفتم داداش حتما رفته سر خاک محمد من از قبل ناهار ندیدمش.محرم کلافه پوفی کردو گفت نمیدونم این روزا چه بلایی سرش اومده اصلا تکلیفش معلوم نیست.باشه شمابرو داخل من برم دنبالش.هنوز قدمی برنداشته بودم که وارد حیاط شد مشخص بود که ساعتها گریه کرده و چشم هاش سرخ بود پله هارو بالا که میومد محرم گفت:خان داداش کجایی همه معطل شمان؟سرشو که بلند کرد و منو دید نمیدونم چه حالی بهش دست داد که به محرم گفت بریم داخل اومدم.قدرت نداشتم ولی آروم صداش کردم محمود خان؟به محرم اشاره کرد بره داخل ؟به محرم اشاره کرد بره داخل و اومد سمتم و گفت میدونی من خوشم نمیاد تو جایی که مرد هست وایستی و تو اومدی تو ایوان چیکار؟داداش محرم صدام زد سراغ تو رو میگرفت کجا رفته بودی؟نگاهم کرد تنم میلرزید وقتی به چشم هام خیره میشد و گفت رفتم سرخاک محمد و برگشتم دنیا داره بدجور بازیم میده.برو داخل بیرون واینستا.خواست بچرخه که گفتم:دوستت دارم!تو جاش وایستاد و چیزی نگفت.دوباره گفتم:بیشتر از همه دوستت دارم با عشقت نجـنگ باهاش زندگی کن بزار فرداها زندگی ما بشه درس عبرت برای همه جوونترها سالها بعد که بچه هامون خاطرات جوونیمون رو شنیدن بزار کیف کنن و برای همه تعریف کنن.نزار همیشه با یاد بد و تلخ نامبرده بشیم.پشتشو بهم کرد و رفت داخل اتاق! به دیوار تکیه دادم سرم گیج میرفت و صداها رو واضح نمیشنیدم انگار همه چیز دور سرم میچرخید و خواب بودم.دیوار رو چسبیدم و نشستم دستهام سر شده بود و نمیتونستم تکونشون بدم دیگه چیزی نفهمیدم و فقط ضـ‌‌ربه هایی که به صورتم میخورد و جیغ های معصومه و رفت و آمدها بالای سرم و دستی که زیرم رفت و از رو زمین بلندم کرد، بوی تنش آشنا بود اون محمود بودکه بغلم گرفته بود.من اونروز از حال رفته بودم و محرم به دادم رسیده بود.عمه فرح نگاهی بهم کرد و معاینه کرد و رو به خاله رباب که از نگرانی دستهاشو تو هم قلاب کرده بود و میفشرد گفت:خوبه بچه اش از اون پوست کلفت هاست.با کف دستش به پام زد و گفت:یکم به خودت برس این چه وضعشه؟معصومه بیچاره نمیدونست چیکار کنه و به اجبار بهم آب قند داد.نذاشته بودن مهمونی بهم بخوره و خاله رباب برگشت بالا پیش مهمونا و معصومه پیشم موندمتکارو پشتم گذاشت و گفت:گوهر چرا خان داداش رفته اتاق بغل؟با هم قهرید؟بغضم ترکید و سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: کاش قهر بودیم معصومه.کاش سالها قهر میموندیم،محمود اتاقشو جدا کرده و میخواد عقدشو با سارا رسمی کنه. معصومه منو از خودش جدا کرد و به صورتش چنگی زد و گفت:مگه میشه اون که از سارا خوشش نمیاد چطور میتونه از گوهری چون تو دست بکشه؟ -گوهر فقط اسم منه بقیه وجود من مثل ذغال سیاهه.حق داره من نیومدم تفریح که! من خـونبسم و باید انقدر درد بکشم تا خـون اون خدابیامرز از یادها بره.معصومه ناراحت بود و خودم بیشتردیگه کم کم مهمونا میرفتن و اسمش تو گوشش گفته شده بود.محمود بهش املاک داده بود و فعلا که خبری از عقد با سارا نبود.برام کاچی آوردن و به اجـبار معصومه خوردم ولی اصلا حال و حوصله درستی نداشتم،جای خالی محمود توی اتاق و تصور بودن یه زن کنارش چه حس بدی بود!زیر لحاف فرو رفته بودم و به پنجره خیره بودم دیگه باید با تنهایی و اون بلاها کنار میومدم.هوا تاریک شده بود و شام چند لقمه تو اتاقم خوردم و بیرون نرفتم.ضعف داشتم و هرچی میخوردم سیر نمیشدم و بدتر حالت تهوع میگرفتم.زیر لب ذکر میگفتم و شکممو نوازش میکردم، اون تنها همدم اون روزهای سخت برای من بود، تنها چیزی که خوشحالم میکرد و بهم حس خوشبختی میداد.دیدم که محمود از مقابل پنجره گذشت و رفت تو اتاق بغلی!صدای در اومد نباید به اون زودی عقب میکشیدم و از عشقم کوتاه میومدم هنوز سرگیجه داشتم و با زور از دیوار چسبیدم و فقط روسری روی سرم انداختم و رفتم سمت در اتاقش!حتی در هم نزدم و رفتم داخل خم شده بود و رختخوابشو پهن میکرد که با دیدن من سرپا شد و متعجب!دستم نمیرسید و به زور رو نوک انگشتهام وایستادم و در رو قفل کردم.محمود متعجب نگاهم میکرد،جلو تر رفتم و تشک رو پهن کردم یدونه متکا بیشتر نداشت بالای تشک گذاشتم و خوابیدم.هنوز وایستاده بود و نگاهم میکرد.از من متعجب بود ولی من لحاف رو با پاهام روم کشیدم و گفتم:نمیخوای بخوابی؟نشست و باتعجب گفت:داری چیکارمیکنی؟ بلندشدم تو جام نشستم گفتم:نه کارم اشتباست نه غیرش*رعی من زن توام و جای یه زن پیش شوه*رشه،صدبارم اگه منو نخوای باز انقدر برای داشتنت تلاش میکنم که خودت کوتاه بیایی!بازومو چـسبید و گفت بلند شو برواتاقت و نصف شبی هذیون نگو. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستمو از بین دستش بیرون کشیدم و اینبار من بودم که با اخم گفتم: نمیرم بیرونمم کنی باز برمیگردم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت:گوهر من خسته ام روز بدی داشتم بلند شو برو حوصله کل کل کردن باهات رو ندارم، من نمیدونم تو این همه دل و جرئت رو از کجا میاری؟مردها از من میتـرسن ولی تو یه زن با این هیکل ظریفت حس گنده بودن داری.بلند شو برو اتاقت بگیر بخواب. میدونستم که نمیزاره بمونم و دیگه داشت عصبی میشد بارها دیده بودم که زیور خاتون هر وقت کم میاورد و نمیتونست از عهده کسی بربیاد خودشو به مریضی میزد و اونوقت همه کوتاه میومدن.دستمو روی کمرم گذاشتم و گفتم:وای چرا اینجوری شدم چرا دلم درد گرفت.زیر چشمی حواسم بهش بود نگران شده بود ولی مغرورتر از اونی بود که بروز بده و دیگه هیچی نگفت پـشتشو بهم کرد و دراز کشید،خودم خنده ام گرفته بود انگشتمو گاز گرفتم تا صدای خندمو متوجه نشه.دراز کشیدم و از پشت بغلش گرفتم.محکم بهش چـسبیدم و گفتم:شب بخیر عزیزم، یکم مکث کرد و گفت: دلت خوب شد؟ صورتمو به پشتش مـالیدم و گفتم:تو که باشی من خوبم.خیلی خوشحال بودم و از شادی زیاد همش میخندیدم.بالاخره غرید و گفت:نمیخوای بخوابی؟ داری کلافه ام میکنی گوهر.به طرفم چرخید چشم هاش عصبی بود ولی من عاشق تر از اون بودم و جلوتر خودمو کشیدم و چندبار صورتشو بوسیدم سرشو عقب کشید و گفت:بهتر شدی بلند شو برو خوابم میاد.حواسم بود که نسبت به بوسه هام تـ*ریک شده بود و سعی داشت ازم فاصله بگیره اما من هی خودمو جلوتر میکشیدم.مردها همشون در مقابل زنها ضعف دارن و مردی که عاشق هم باشه دیگه بیشتر.خیلی مراعات شکممو میکرد محکم منو بغل گرفته بود چشم هام گرم شده بود ولی صورت گریونش نتونستم بخوابم و گفت:گوهر من دارم عذاب میکشم،از این همه دردی که میکشم دارم عذاب میکشم.محمود روزهای سختی داشت و من نمیتونستم کمکی کنم.پشتشو بهم کرد و دیگه به طرفم نچرخید همه خوشیهامون خراب شد و دیگه خواب به چشمام نرفت.صدای گریه کردن مرد مغرور و کله شقی مثل اون به جیگرم چـنگ مینداخت و دیگه جرئت نداشتم بهش دستم بزنم.خوابم برده بود و دیگه هیچی نفهمیدم،خیلی روز سختی بود.سردم شده بود که چشم هامو باز کردم، اون اتاق برعکس اتاق خودمون هیچ نور گیری نداشت سردم بود و روم پتو نبود.محمود آروم خوابیده بود روش بهم بود لحاف رو رومون کشیدم و بهش خیره شدم مطمئنن صبح شده بود که سر و صدا میومد،دوباره چشم هامو که بستم به خواب رفتم و اینبار با صدای سرو صدا از اتاق بیدار شدم.محمود نبود و خدمه با سر و صدا اتاق رو تمیز میکرد انگار ناراحت بود که من اونجا خوابیدم.تو جام نشستم و انقدر از همه چیز عصبی بودم که سرش خالی کردم و گفتم:مگه نمیبینی خوابیدم؟!خدمه ابرو هاشو در هم گره زد و گفت:منم کار دارم ده تا اتاق باید جارو کنم خوابیدی تا لنگ ظهر! دیگه خـونم به جوش اومد و گفتم:برو از اتاق بیرون تا نگفتم محمود خان پرتت کنه بیرون.انگار توقع شنیدن اون حرفها رو نداشت و گفت:چشم چشم خانم.با حالت مسخره گفت و رفت بیرون،دست و رومو آب زدم و رفتم بیرون،صداهاشون از اتاق بالا میومد و رفتم داخل اتاق صبحانه خورده بودن و محمود با مش حسین گرم صحبت بود.سلام کردم محمود اصلا نگاهم نکرد و بقیه جواب دادن! سارا نشسته بود و محمد تو بغل خاله بود.خاله رباب با دیدنم گفت نمیومدی بالا میگفتی برات صبحانه بیارن پایین.حالت بهتر شده؟کنار معصومه نشستم و گفتم:خیلی بهترم.معصومه استکان چای شیرین رو به طرفم گرفت و گفت:صبح اومدم اتاقت نبودی؟کجا رفته بودی؟حواس محمود به ما بود ولی اصلا نگاهمون نمیکرد و منم طوری که سارا بشنوه گفتم:تو اون یکی اتاق خوابیدم دیشب.سارا به زور لقمشو قورت داد و عقب کشید اخم هاش رو ریخت و گفت:خاله رباب دیشب خواب محمد خدا بیامرز رو دیدم و گوشه روسریشو رو صورتش گرفت و گریه کرد و بین گریه اش گفت:محمد خیلی ناراحت بود نفهمیدم چرا ولی اصلا داخل نمیومد و هرچی اصرار کردم بیاد پیش شماها نیومد.میشه امروز بریم سرخاکش؟محمد از یچیزی ناراحته خاله لیلا گفت:سارا تو نمیتونی قبـرستون بری.چله مـرده ها میوفته روت! خاله رباب دوباره بغض کرده بود وگفت:هیچ وقت آتیش جیگر یه مادر از درد بچه اش خاموش نمیشه.ما چیکار کردیم که محمد ازمون ناراحته؟من برای تو و پسرش کم نمیزارم،با چشم هاش به محمود چشم دوخت!میدونستم که سارا خوب بلده از موقعیتش استفاده کنه و تونست به هدفش برسه! ادامه دارد..‌ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مش حسین رو به عمو گفت:تکلیف سارا چیه؟محمد از بلاتکلیفی زنش ناراحته.سارا رو نباید به زور نگه دارید اگه دوست داره بزارید بره.اون جوونه و هزارتا آرزو داره.سارا بین حرفش پرید و گفت:مش حسین من نمیتونم از محمدم جدا بشم من بدون اون نمیتونم بمونم اونم بدید با خودم ببرم.خاله رباب با چشم های سرشار از التماسش به سارا گفت:من نمیتونم بدون محمد بمونم من نمیزارم ببریش.عمو رو به خاله رباب گفت:آروم باش حالت بد میشه.محمود نگاهش به دستهای لـرزون مادرش بود و گفت: سارا همینجا میمونه.مش حسین الله اکبر گفت و ادامه داد این حرفها نشدنیه!اون دیگه از الان نامحرم،اینجا دوتا مرد نامحرم هست.چطور بمونه بدون شوهر؟از طرفی هزارتا حرف پشت سرتون میزنن همین الانشم هزارتا حرف نادرست هست!من از اولم گفتم محرمیت شما غیرشرعی بوده و تازه تمومم شده!محمود نگاهم کرد! چی میخواست بگه که نه زبونش میچرخید نه کلمات یاریش میکرد، اشک های خاله رباب راه افتاده بود و بالاخره محمود زبون باز کرد و گفت:من عقدش میکنم دائم.من نمیزارم نـاموس برادرم آواره بشه و تنها یادگاریش بی سرپرست بزرگ بشه.بالاخره به زبون آورد و ترس من تبدیل به حقیقت شد.خاله لیلا خواست چیزی بگه که محمود مانع شد و گفت:همین الان صیـغشو جاری کن هوا که بهتر بشه میرم تو شناسنامه ها واردش میکنم.ضربان قلبم کند شده بود و همون یه لقمه نون و پنیر تبدیل به زهـرمار شد برام.گوشهام میشنید و قلبم درد میکشید مش حسین رو به محمود گفت:میخوای اول استخاره کنم؟محمود تصمیمشو گرفته بود و گفت:نه مش حسین ص*یـغه محرمیت رو جاری کن و همه جا بگید که سارا عقد دائم من شده نه دیگه چشمی دنبالشه نه نگاهی پیشش.معصومه ازم چشم برنمیداشت و میدونست که دارم میمـیرم،مش حسین صیـغه رو با رضایت سارا جاری کرد و تو یه چشم به هم زدن دنیای قشنگم تاریکم و تار شد.چرا لبخند میزدم نمیدونم! ولی چشمهای خیس سارا بیانگر آرزوی بزرگش بود.حق هم داشت!محمود یه مرد ایده آل بود و سارا سالها بود که عاشقش بود اگه از دید دیگه ای نگاه کنی سارا هم خیلی درد کشیده! زن محمد بوده ولی ضربان قلبش برای محمود میتپیده و حالا تونسته بوده به عشقش برسه.لبخند سارا هیچ وقت از یادم نمیره و چهره عجیب و درهم محمود.بلند شدم و بدون حرفی به طرف بیرون راه افتادم میشنیدم که خاله لیلا صدام میزد ولی نمیتونستم بچرخم و پله هارو آروم آروم پایین میومدم،چی به سرم اومده بود!رو پله آخری بودم که دستم گرفته شد! گرمای دست محمود بود من شک نداشتم و به طرفش چرخیدم، حدسم درست بود.چرا اومده بود د.نبالم؟دردی که بهم میداد کافی نبود؟ لبهام از گریه میلـرزید بهم نگاهی کرد چرا ساکت بود.دستهای هر دومون میلـرزید و هردو از اون پیش امد ناراحت بودیم ،با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم چرا اومدی دنبـالم!؟دستمو محکمتر فـشرد و گفت:تا اتاق میبرمت.باهم راه افتادیم تا جلوی در اتاق که رسیدیم در رو باز کرد و کنار کشید تا داخل برم.هیچ حرفی برای زدن نداشتیم هنوز یه قدمم داخل نزاشته بودم که رفت داخل اتاقش و چنان محکم در رو کـوبید که صداش به گوش همه رسید.فاصله بینمون یه دیوار بود به دیوار تکیه دادم و زانوهامو بغل گرفتم.دوست داشتم بهش میگفتم که هنوزم دوستش دارم اما نمیتونستم! قلبم متلاشی شده بود!روزهای سختی بود که میگذشت.سارا هر روز به خودش میرسید و بدون آرایش هیچ وقت دیده نمیشد، همه وعده ها تو اتاقم بودم و معصومه و خاله رباب بهم سر میزدن.روزهای آخر زمستون بود و حال و هوای عید میومد،شکمم خیلی بزرگ شده بود و مشخص بود که بچه داره رشد میکنه.هفته ها بود که محمود رو ندیده بودم روزهای غیر قابل وصفی بود!روزهایی که خیلی درد داشت و هیچ کسی نبود و نفهمید من چی کشیدم.بخاطرمـرگ محمد عید نوروز نداشتن و فقط به عنوان نو عید میهمان میومد و میرفت،لباس سیاه خاله رباب رو در آورده بودن و دیگه مشکی تنش نبود، یه روز قبل عید زن کربعلی اومد و همه ازش خـرید کردن، من که چیزی نمیخواستم ولی به اجـبار برام چندتا لباس گذاشت و پـولشو از خاله رباب گرفت.درد خودم کم بود زن کربعلی چند تا سیب از تو میوه خوریم انداخت تو ساکش و گفت:شکمت قشنگ مشخصه بارداری دیگه اون لباس حـاملگی هارو بپوشیا، گوهر یه خبر دارم برات ناراحت نشیا،دلشوره گرفتم و گفتم:چی شده برای کسی اتفاقی افتاده؟ زن کربعلی آهی کشید و گفت:دادا خیلی روزهای سختی داره میگذرونه، پاش تو خواب رفته تو ذغال زیر کرسی سوخته نه دکتری نه دوایی یه لقمه نون هم نداره بخوره اگه مردم یه لقمه بهش ندن از پاسوختن اگه نمیـره از گرسنگی میمـیره!چه دنیای عجیبی بود مادرم تو مال دنیا غرق بود و اضافه برنج خوراک مرغ و خروس ها میشد و اونوقت پدرش تک و تنها تو یه اتاق کاهگلی داشت جون میداد ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن کربعلی دوباره آهی کشید و گفت:زیور خوب از پس عروسهاش بر میاد،خـونشون رو تو شیشه کرده ولی بیچاره اون مرد اونجا مونده دلم بهش میسوزه بعد ننه خیلی بدبختی داره میکشه خدا بهش رحم کنه.زن کربعلی به جونم آتـیش انداخت، از ننه یه انگشتر طلا داشتم که بهم داده بود اون همه دارایی اش بود و تنها یادگاری ازش.از دلم نمیومد ولی به زن کربعلی دادم و گفتم: میشه اینو برداری و عوضش پولشو بدی به دادا؟یا براش هرچی لازم داره بخـری؟زن کربعلی دستمو فشـرد و گفت:الحق که خدا بخاطر دل پاکت انداختت تو زندگی محمود خان.انگشتر رو گرفت و گفت براش دوا میگیرم تا پاش عفـونت نکنه.ناراحت دادا بودم کاش کاری از دستم برمیومد ولی چیکار میشد کرد.مهمونا که رفتن برای عرض تبریک عید به طرف اتاق بالا رفتم.پله ها برام سخت شده بود.به در ضـربه زدم و رفتم داخل!با تک تک روبوسی کردم مردها تو اتاق بغلی بودن.محمد بزرگتر و تپلتر شده بود لپ هاش قرمز بود و تو دل برو و خوردنی.کاش بغل میگرفتمش خیلی ناز بود.سارا لاغر شده بود و قشنگتر به نظر میرسید اسمهاشون تو شناسنامه ها رفته بود و دیگه جا پاش محکم بود.اون اولین عید من تو اون عمارت بود و خبری از جشن و آجیل و شکلات نبود! هرچند تو عمارت خودمونم من هیچی از عید نمیفهمیدم و فقط میشستم و جمع میکردم،حداقل اونسال یه دست لباس نو تنم بود و یه فسقلی تو شکمم که نمیدونستم جنسیتش چیه؟ دروغ چرا دوست نداشتم دختر بیارم انقدر خودم مصـیبت دیده بودم که از دختردار شدن میتـرسیدم و دوست داشتم خدا فقط بهم پسر بده.پسرها سختن و اونقدری که زنها درد میکشن اونا درد ندارن.درد دوری از خانواده،درد ازدواج،درد زایمان و یک عمر درد مادر بودن! عمو اومد داخل اتاق و نوه هاشو بوسید و به رسم عید بهشون عیدی داد جلو اومد و با من و بقیه روبوسی کرد!خجالت کشیدم مردهای عمارت ما از این جور محبت کردنا بلد نبودن و من عادت به این روبوسی ها نداشتم سیب به اصرار خاله رباب پوست کندم و خوردم هنوز تیکه آخرشو نخورده بودم که محمود یالا گفت و اومد داخل.هفته ها بود که حتی ندیده بودمش و اون روز عید مشتاق دیدارش بودم.به احترامش بلند شدیم، هنوز کامل داخل نیومده بود که مریم دوید و به پاش چـسبید،محبتش به مریم خیلی خالصانه بود و مریم هم حس میکرد، خـم شد و مریم رو تو بغل گرفت و سرشو بوسید و از جیبش بهش یه اسـکناس داد،هنوز یه قدم هم داخل نذاشته بود که نگاهامون به هم گره خورد لبخند میزد و چشم هاش برق میزد.جلوی چادرم باز بود و چشمش به شکمم بود که به یکباره خیلی رشد کرده بود! هر دو تشنه عشق هم بودیم و فقط تو نگاه هم بود که باهمدیگه صحبت میکردیم.سارا بینمون وایستاد رو به محمود و پشت به من و محمد رو بالا گرفت و گفت:ببین چه پسر خوشگلی شده.محمود مریم رو زمین گذاشت و لبخند رو لبهاش ماسید!حتی محمد رو بغل نگرفت و تبریک عید گفت و جلوتر اومد و صورت مادرشو بوسید محکم در آغـوش فشردش و گفت:شکر خدا که مادری مثل تو دارم.خاله رباب دستی به صورت پسرش کشید و گفت:شکر خدا که من پسری مثل تو دارم.محرم از پشت سر گفت:و من چی؟خاله رباب اون یکی دستشو براش باز کرد و گفت:تو عاقلترین پسر منی.محرم هردوشون رو بین دستهاش گرفت و گفت:شما هم همه کَسِ منید.خیلی خانواده خوبی بودن خیلی با محبت و آروم.یاد خونه خودمون افتادم و اون همه بی حرمتی ها و بی محبتی هاشون.بالاخره از آغـوش مادرشون جدا شدن تارهای سفید موهای خاله رباب از گوشه های روسری بیرون بودمحمود به بچه ها عیدی داد و بعد به سارا و معصومه هم عیدی داد جلوی من که رسید بجای یه اسـکناس چندتا از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت..اولین عید باهم بودنمون بود، پولهارو گرفتم و چشمم بهش بود!مگه میتونستم ازش چشم بردارم؟چندساعتی اونجا خوش و بش کردن و بالاخره بلند شدیم و تک تک برگشتیم اتاقمون.محمود جلوتر از من بلند شد و من پله هارو به آرومی پایین میومدم هم سختم بود هم بخاطر بارون لیز بود. جلوی در اتاق که رسیدم محمود رفته بود تو اتاقش و باز معلوم نبود کی قرار بود ببینمش.چندبار تا نزدیک در اتاقش رفتم ولی وقتی اون نمیخواست چطور میتونستم برم داخل اون ازم فاصله میگرفت و این حق من نبود!ناراحت وارد اتاق شدم و هنوز در رو نبسته بودم که شوکه شدم!محمود وسط اتاق وایستاده بود،پس اونم میدونست دلتنگی یعنی چی!تند تند به سمتش قدم برداشتم و تا بهش رسیدم بغض کردم!نمیدونستم چطوری بغ*لش کنم فاصله بینمون باعث شده بود که بیشتر احساسم بهش خجالت بشه،سرم رو پایین انداختم. دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا گرفت تو چشم های خـیس من خیره شد و گفت چه عید قشنگی،چه تحویل سال قشنگی که تو و بچه ام توشید، جای محمد خیلی خالیه.گوهر ازت که دور میشم بیشتر میای تو فکر و ذهنم من با تو چیکار باید بکنم؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم انتظار برای من سختره از عذابی که تو میکشی! سهم من از این دنیا مردی شده که نه میتونه عاشقم باشه نه میتونه ازم متنـفر باشه.شایدم آخر قصه منو و تو قشنگ تموم بشه. -قصه ها افسانه ان وگرنه کی رو دیدی تو واقعیت هیچ غمی نداشته باشه؟هرکی از بیرون به زندگی من نگاه کنه میگه خوشبخته!ثروت،اسم و رسم،یه زن زیبا، یه خانواده، همه چیز داره!اما هیچ کس نمیدونه ماه هاست از کابووس های شبانه خواب ندارم،ماه هاست جگرم داره میسوزه و خنک نمیشه.انگشتمو روی لبهاش گذاشتم و گفتم هـیس هیـس تو مثل سال کبیسه ای!همیشه اینطور اروم روبروی من نیستی که بتونم از دیدنت سیر بشم بزار همین دقایقی که هستی نگاهت کنم.بوت کنم و از بودنت لـذت ببرم،تو برای من شدی خوابی که هم قشنگه هم رویایی، ولی آخرش باز خوابه و باید بیدار بشم.سرمو جلو بردم و به فرق سـینه اش چـسبوندم دستهای مردونه اش دور کمرم حلقه شد.شکمم انقدر بزرگ شده بود که بغل گرفتنش سخت بود.خنده اش گرفت و گفت:پدر سوخته چه رشد هم کرده.لب*هاشو روی سرم گذاشت و محکم بو*سید و گفت:نیومدم تو اتاق تا بغ*لم کنی و دوباره منو دیوونه کنی.ازش فاصله گرفتم دست تو جیبش کرد و انگشتر ننه رو که به زن کربعلی داده بودم بیرون اورد و گفت:‌زن کربعلی یه شیر زنه! تونست خیلی زمین و ثـروت واسه خودش جمع کنه، ولی میدونه که از عمارت من نباید یه سر سوزن بدون اطلاع من جابجا بشه!اون لحظه واقعا تـرسیدم مبادا بهم تهمت دزدی میزدن و میگفتن اموالشون رو جابجا میکنم؟ خواستم چیزی بگم و از خودم دفاع کنم که محمود گفت:من قبل از اینکه محمود خان باشم یه انسانم.اگه به خودم گفته بودی اون پیرمرد رو حتما از اون فلاکت نجات میدادم.براش غذا و دارو و هر چی نیاز داشت فرستادم نه رو حساب هم طایفه بودن با تو. بلکه رو حساب انسانیت،خانواده تو خیلی ثـروت دارن باغ های زردالو و سیب هاشون معروفه من در تعجبم چطور لقمه از گلوشون پایین میره وقتی اقوام نزدیکشون تو فلاکت و بدبختی سر میکنه؟!خوشحال شدم باورمم نمیشد که این لطف رو تو حقم کرده.خـم شدم و پشت دستشو بو*سیدم،دستشو عقب کشید و گفت،این چه کاریه حتی اگه دشمنم بود از کمک بهش دریغ نمیکردم.لبخندی زدم و گفتم: هربار دلم میشکنه خدا یجوری خوشحالم میکنه که توقعشو ندارم.اون خانواده ثـروتمند من در حق منی که از خـونشونم رحـم نکردن چه برسه به یه غریبه.انگشترو بهم داد و خواست بره بیرون که بازوشو چـسبیدم و گفتم:یه خواهشی دارم نه بخاطر اینکه از طایفه دشمنتم بخاطر اینکه مادر بچتم قبول کن.به طرفم چرخید و چنان دلبرانه نگاهم کرد که نمیتونستم پلک بزنم و گفتم:فقط امروز ناهار اینجا بمون.هفته هاست حسرت دیدنتو دارم! میدونم ماها و سالها عذاب خواهم کشید ولی یه امروز رو بخاطر انسانیتت با من بمون و بزار سالها بعد منم از یه روزقشنگ و خوب یاد کنم،بزا وقتی بچه ام گفت:جوونیت چطور گذشت؟! منم بگم بهترینش و قشنگترینش روزهای عاشقی با پدرت بود.انقدر ناراحت بود و غم تو چهره اش نشست که دستش به طرفم اورد پشت سرم گذاشت و منو به طرف خودش کشید و گفت:تا ناهار که خیلی مونده باید برم خونه مش حسین دنـبالشون و برگردم.عمیق عطر تنشو نفس کشیدم و گفتم:تا برگردی خودم میخوام غذا بپزم اگه امروز برای منه نمیخوام هیچ چیزی خرابش کنه.با سر تایید کرد و به طرف بیرون رفت.زیاد فرصت نداشتم از معصومه کمک خواستم.خدمه اتاق رو آب و جارو زد تمام اتاق خاک گرفته بود.چادرمو به کمر بستم و به اشپزخونه رفتم.طاووس خانم مهربون بود و اجازه داد هرچی لازم دارم بردارم ،بقیه با تعجب نگاهم میکردن تو اون زمان کم چی میزاشتم! ناهار خودمون آبگوشت بود و بوش پیچیده بود و نمیتونستم آشپزی کنم انقدر عق زدم و حالم بد شد که برگشتم اتاقم.معصومه به طاووس گفت که بقیه غذارو آماده کنه.اونروز غذای مورد علاقه خودمو گذاشتم کوپمه (برنج ،بلغور ،رشته پلویی ،سیب زمینی نگینی ،پیاز داغ ،زردچوبه ،نمک)خیلی خوشمزه بود و همیشه خونه‌مون که بودم میپختم و یه ظرف بزرگ برای ننه میبردم...سینی ماست محلی و دوغ محلی و ظرفها رو آوردن.معصومه بغلم کرد و گفت:از خدا میخوام امسال هیچ غمی تو زندگیت نذاره! و برگشت پیش بقیه.دستی به سر و صورتم کشیدم و موهامو برعکس همیشه دورم ریختم و جوراب پام نکردم پیراهنم تا زیر زانوهام بود و پاهای سفیدم رو بیرون گذاشتم،پشت پنجره چشمم به در بود تا محمود بیاد، وسایل ناهار بالا رو بردن، تا اومدن مش حسین و خاله لیلا صبر میکردن تا باهم بخورن.بالاخره اومد داخل و من دل تو دلم نبود، چه دل خوش کرده بودم به همون یه روز، شاید هیچ وقت از شکست خسته نمیشدم شایدم بیش از اندازه تشنه محبت بودم.محمود اونا رو راهنمایی کرد وخودش برگشت اتاق، اومد داخل و در رو بست، با دیدنم خوشحال شد ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـــرودگـــارا امشب از تو میخواهم🍂🌸💫 دلهایمان راچون آب روشن زندگیمان را چون گرمای آتش دلچسب وجودمان را چون ماه آسمان آرام و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کن شبتون معطر به عطر دلگرمى💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کن مهربانم سخت نگیر🌸🍂 رونق عمر جهان چند صباحی گذراست دل اگر می شکند گل اگر می میرد و اگر باغ به خود رنگ خزان میگیرد همه هشدار به توست نازنینم سخت نگیر🌸🍂 زندگی کوچ همین چلچله هاست به همین زیبایی به همین کوتاهی! جمعه پاییزیتون زیبا💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اولین بار بود که اونطوری جلوش بودم، به روش نیاورد ولی حواسم بود که هـی نگاهم میکنه.دیس برنج رو هم آوردن و نشستیم رو به روی هم.محمود غذا کشید و گفت:خیلی وقت بود کپمه نخورده بودم، خودت پختی؟! براش ماست ریختم و گفتم:این غذای مورد علاقه منه که دوست داشتم با هم بخوریم.محمود با اشتها میخورد ولی من خیره بهش بودم و از اون همه اشتهاش میبردم.نگاهم کرد و گفت همیشه فکر میکردم طاووس بهترین آشپزه،ولی امروز با طعم این غذا فهمیدم از طاووس بهتر هم هست.براش دوباره کشیدم و منم خوردم واقعا چه طعم خوب و خوشمزه ای داشت.غذا که تموم شد میدونستم که میخواد بره رفتم کنارش نشستم و هنوز با عشق نگاهش میکردم،اونم با عشق نگاهم میکرد،دستشو جلو اورد و موهامو بازی داد، کی باورش میشد محمود خانی که پرنده جرئت نداشت در حضورش پرواز کنه حالا داشت منو، خـونبس برادرشو با عشق نگاه میکرد! موهامو پشت گوشم زد و با صورت متفاوت تر از همیشه اش گفت:امروز تموم میشه.گوهر کاش یجور دیگه دیده بودمت و یجور دیگه عاشقت شده بودم.سرشو نزدیک آورد و گونه مو آروم بو*سید، میخواست عقب بکشه که پشیمون و دوباره جلو اومد و پیشونیمو بو*سید.دستهامو دور گـردنش حلقه کردم و گفتم:من به همین یه روز عاشقی هم راضی ام.محرم صداش میزد و باید میرفت، نمیتونستم دستهاشو ول کنم ولی باید میرفت وچاره ای نبود.آهـی کشیدم و گفتم:ممنون محمود خان، امروز من اون انسانیتتو کامل دیدم. جلو رفتم و صورتشو بو*سیدم و تا جلوی در بدرقه اش کردم چون چادر نداشتم جلوتر نمیتونستم برم.دستش روی در بود ولی نمیتونست بازش کنه و پشت بهم وایستاده بود،اون روزهارو برای دشمنمم آرزو نمیکنم!اشک هام میریخت ولی جلوی دهنمو گرفته بودم تا متوجه نشه و اونم حتی نچرخید تا در رو ببنده و رفت و منو با هزارتا غم تنها گذاشت.اون روز شد بهترین روز زندگی من. ** تو همین روزهاست که سارا خودشو تو دل محمود جا کنه و من مطمئنم محمود بخاطر فراموش کردن من میره سمت سارا.هر روز که محمد قد بکشه و هر روز که چشمش به بچه خودمون بیوفته داغ دلش تازه میشه.اینا واقعیت زندگی منه!روزی هزار بار میمیـرم و زنده میشم.کاش هر روز کتـکم میزدن،هر روز ازم کار میکشیدن،سر گرسنه رو بالشت میزاشتم ولی اینجور از درون نمیسوختم.معصومه بغلم گرفت و گفت:روزی که محمود اومد و آوردت فکرشم نمیکردم یه روز خاله رباب باهات سر یه سفره بشینه چه برسه که تو رو هم مثل دخترش دوست داشته باشه..اینا معجزه خداست قبول کن.اون روز هم گذشت و روزها از پی هم میگذشتن...برفها آب شده بودن و درختهای حیاط شکوفه باز کرده بودن، انگار اونجا قسمتی از بهشت بود.عطر گل و شکوفه هانسیم بهاری و گاه گاهی بارون قشنگ و رعد و برق هاش،همیشه عاشق بهار بودم و چی از اون بهتر...بیشتر مواقع پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم و از دیدنش لذت میبردم.اونشب خیلی وقت بود همه خوابیده بودنو عمارت تو سکوت بود دو هفته کامل بود که محمود برای مزارع صبح بعد نماز میرفت و وقتی هم برمیگشت همه خواب بودیم و نمیدیدیمش.اونم علاقه ای به دیدن من نداشت و فاصله بینمون هر چی محکمتر میشد اون دلسرد تر و من وابسته تر میشدم.بارون میبارید و پنجره رو باز گذاشته بودم و هوای خنک به داخل میومد، تب بچه ام گرم بود و به اصطلاح دو نفسه بودم و همش گرمم بود.محمود خیلی آهسته اومد سمت اتاقش و رفت داخل.خیلی از موقع خواب همه گذشته بود.بدجور دلم میخواست برم پیشش ولی چطوری میرفتم.آهسته رفتم تا در رو باز کنم و برم داخل که صدای ضـربه خوردن به در اتاق محمود به گوشم خورد دستم رو دستگیره نچرخید و گوشمو به در چـسبوندم صدای سارا بود که آروم گفت منم باز کن و طولی نکشید که صدای باز و بسته شدن در اومدعقب عقب برگشتم و داشتم میلـرزیدم! از بس اون لحظه حالت بدی بهم دست داده بود که چند لکه خـون روی لباسم دیدم.گلوم از بغض داشت خفه میشد و باور نمیکردم که سارا رفته باشه تو اتاق محمود.هزاران سوال تو ذهنم بود که اون داخل چخبره و چندمین باره که رفته داخل.به خودم دلداری میدادم و میگفتم:از کجا معلوم که رفت داخل؟! شاید کاری داشته و برگشته اتاقش ولی دلم آروم نمیگرفت طول اتاق رو راه میرفتم و با دندون گوشه های ناخونهای دستمو میکندم.داشتم دیوونه میشدم ،آروم رفتم بیرون و با دیدن دمپایی های سارا پشت در شکم تبدیل به یقین شد و تازه باورم شد که قبل از اون روزهای خوشم بوده و بعد از این قراره روزی هزاربار بمـیرم و باز از خاکستر خودم سرپا بشم.بازوهامو میکندم و باورم نمیشدانقدر از حرص بازوهامو کنده بودم که از دردش به خودم اومدم صدای سارا میومد، نزدیک رفتم و گوشمو به در چـسبوندم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سارا میگفت:میدونم سخته برای همه سخته ولی تا کی قراره تو این اتاق بمونی محمود خان بیا اتاق ما بمون محمد بهت نیاز داره ،من بعد محمد فقط شمارو دارم و اگه قرار باشه اینطور جدا از ما باشید نمیشه.من همدمی میخوام که کنارم باشه ،من میدونم گوهر بارداره و نمیتونه از عهده وظیفه زن بودنش بربیاد، من و شما از هر نظر به هم حلالیم و محرم همدیگه ایم چرا میخواید به خودتون انقدر سخت بگیرید محمود جوابی نمیداد و دوباره سارا گفت:محمود خان من نمیخوام محمد تنها بزرگ بشه،میخوام یه برادر یا حتی چندتا برادر دیگه داشته باشه، چرا دارید با خودتون میجـنگید این دنیا ارزش این همه سختی کشیدن شمارو نداره!.محمود با صدای بلند گفت:برو بیرون سارا.انقدر صداش عصبی بود که من با عجله رفتم داخل اتاق و در رو بستم.سارا گریه کنان اومد بیرون و رفت سمت اتاقش.یکم خیالم آسوده شد ولی طولی نکشید که در اتاق محمود باز شد و رفتم پشت پرده پنجره تا بیرون رو ببینم کجا میره! باورم نمیشد رفت سمت اتاق سارا و بعد از چند ضـربه رفت داخل.اون لحظه یه حال عجیب و غیر قابل توصیف داشتم دستهام میلـرزید و تمام تنم استرس داشت چشم هام که غلط ندیده بود! محمود برای چی رفته بود اونجا؟چندساعتی اونجا موند و اون چند ساعت برای من هزارسال گذشت.به اتاقش که برگشت دیگه اذان میگفتن و موقع نماز بود نه دل ودماغشو داشتم نه توان سرپا شدن مثل یه گوشت مثل یه جنـازه افتاده بودم روی تخـت و به چیزهایی که دیده بودم فکرمیکردم.صدای گنجشک های بهاری بیدارم کرد.اتفاقات دیشب جلوی چشم هام بود و سردردوحـشتناکی داشتم، باید میفهمیدم شب گذشته چه اتفاقی بین اونا افتاده بود و چه بلایی سر من اومده بود! حتی دیگه اشکی برای ریختن نداشتم فقط آماده شدم و برای صبحانه رفتم بالاخاله رباب با دیدنم گفت:خوبی گوهر؟ سلام دادم و گفتم:بله خاله خوبم. -چرا پس انقدر رنگ و روت زرد شده؟برو اتاقت میگم اونجا برات صبحانه بیارن..با دست مانعش شدم و گفتم:نه دوست دارم با شما سر سفره باشم.تو اتاق دلم میگیره! خاله نگران من بود و انگار خیلی حال و احوال صورتم داغون بود چون عمو و معصومه هم همینو پرسیدن.چایی شیرینمو سر میکشیدم که سارا اومد داخل! صورتش به سرخی انار بود و اول صبحی از کشیدن سرمه و سرخ و سفیداب دست نکشیده بود!.خنده رو لبهاش به جیگر من چاقو میزد! اومد داخل و پشت سرش محمود در حالی که محمد تو آغـوشش بود وارد شد.صبح بخیر گفتن.نمیتونستم محمود رو نگاه کنم اگه چشمم بهش میوفتاد اشک هام سرازیر میشد!.اون هیچ کار غیر قانونی نکرده بود!.سر سفره نشستن، خاله رباب محمد رو گرفت و چند بار بالا و پایین انداختش و گفت:چه عجب محمود خان امروز خونه پیدا شده؟ سرم پایین بود و هیچ کدومو نمیدیدم قفسه سـینه ام سنگین شده بود و به زور نفس میکشیدم.صدای محمود لـرزه به تنم مینداخت و خطاب به مادرش گفت:امروز میخوام پیش شما باشم مدتهاست که دلم اینجاست و جسمم جای دیگه! میخوام امروز آش معروف طاووس رو تو حیاط بخوریم و لـذت ببریم.درد تو ناحیه شکمم داشتم و نمیتونستم بشینم.سرمو بالا که گرفتم صورت محمود درست روبروم نشسته بود و بهم نگاه میکرد تا نگاهم به نگاهش گره خورد گفت:امروز میخوام تمام وقت پیش این پسره تپل باشم (محمد)و همونطور که خاله رباب تو بغلش نشونده بودش لپشو کشید، سارا خندید و گفت:اونقدری که کنار محمود خان بچه ام خوشحاله کنار من نیست،خدا سایه تو سالها حفظ کنه بالای سرمون.دلم میخواست به صورتش تف بندازم و بگم تو که هنوز یکسال از مـرگ شوهرت نگذشته چطور میتونی انقدر حقیر باشی و آبـروی هرچی زن ببری! تشکر کردم و خواستم بلند بشم که خاله گفت: کجا میری بعد این همه مدت اومدی بالا نرو پایین یکم بشین.به پشتی تکیه دادم، درد زیر شکمم بود و نمیتونستم وقتی شروع میشد تحملش کنم.معصومه با اشاره و چشم و ابرو ازم پرسید چی شده؟ چیزی نگفتم چی میتونستم بگم.اون رفتار سردش بیشتر آزارم میداد، بیرون که اومدم کمر درد هم به درد شکمم اضافه شده بود..لکه های خـون از دیشب و حالا هم اون درد های طاقت فرسا فقط چند ثانیه بود ولی غیر قابل تحمل بود، رو آخرین پله بودم که سارا خوشحال لباس به دست روبروم سبز شد.ابروشو بالا برد و گفت:کجا میری؟اصلا دیگه نیا بالا محمود با دیدنت ناراحت میشه...از حرص لبمو از داخل گاز میگرفتم تا چیزی نگم و گفت:میخوام بهت یه رازی بگم اما باید قول بدی راز دار باشی چون هنوز نمیخوام کسی باخبر بشه! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
جلوی خندشو گرفت و لبهای برجسته شو نزدیک گوشم گذاشت و گفت:دیشب بالاخره باخبر بشه!دیشب بالاخره محمود خان پا تو حـ.*له من گذاشت!.مدتها عاشقش بودم مدتها دیوانه اش بودم ولی دیشب به تلافی همه اون بلاها همه اون درد ها کنارم بود.من بعد زایمان همچین از قشنگی هم نیوفتادم درسته سخت زاییدم ولی زودم خوب شدم.عقب کشید صورتشو و با اخم گفت:تو خیلی خوش شانسی چند ماه تنهایی تا صبح با محمود خان بودی! راستشو بخوای بهت حسودیم میشه هم خیلی زرنگی هم خیلی خودتو به مظلومی میزنی!! ولی من یه مار زخـمی ام و هر کاری میکنم که طعمه ام مال خودم بشه!.از اولم من باید زن محمود میشدم نه تو.یکبار دیگه باید جایگاهتو برات توضیح بدم تو خـونبسی و هیچ وقت نمیتونی تو دل محمود جا داشته باشی! با انگشت به شکمم اشاره کرد و گفت:من میدونم که دختر تو شکمته و وقتی بدنیا بیاریش با خودت پس میفرستنت خونه بابات! من و محمدم جای خالی برای کسی نمیزاریم، حتی تو سارا قشنگ بلد بود منو به آتـیش بکشه. چشم هاشو ریزتر کرد و پایین پیراهنشو تکون داد و گفت:دلبر نشدم با این لباسها؟ منتظر باش که خبر بارداریمو بشنوی و اونروز باید بدونی که تا آخر عمرت کلفتم میشی..تمام اون نگاهای محمود بهتو از حلقومت بیرون میکشم!دستمو مشت کرده بودم و فشار میدادم! سارا بدجور داشت با مزخرفاتش آزارم میداد!زبونم رو حرکت دادم و خودمم باورم نمیشد که دارم جوابشو میدم و گفتم:اون تویی که هیچ حقی نداری! میبینی که من از محمود حام*له ام!! هرچقدر هم دام پهن کنی و حیـله بچینی یکی به نام خدا هست و ناظر همه کارهاست! مطمئن باش طوری رسوات میکنه که خودتمباورت نمیشه چی به سرت اومده!.محمود عاشق منه و اینو باور کن،بالاخره این سختی ها تموم میشه و اونروز از اینجا پرتت میکنم بیرون!اون تو نیستی که میتونی بچه براش بیاری این منم که هرسال میخوام بچه بیارم و آینده بشینیم و با محمود به الان تو بخندیم!سارا از حرص سرخ شد و گفت:یکی باید به حال و روز تو بخنده!منو کنار زد و رفت بالا! درد هام بیشتر شده بود و با زور رفتم تو اتاق،نه میتونستم راه برم، نه بخوابم، درد که میگرفت تخـتو چـنگ مینداختم از بی کسی و بدبختیم گریه میکردم که صدای باز شدن در اتاق محمود اومد!چندبار صداش زدم امیدوار بودم که خودش باشه و بود! با صورت اخموش اومد داخل!به زور از رو تخـت پایین رفتم به صورت خـیس اشکم نگاهی کرد و گفت:چرا گریه میکنی؟نمیدونست که خودش باعث اون گریه هاست و گفتم:از دیشب درد دارم میتـرسم به کسی بگم یوقت برای بچه ام اتفاقی نیوفتاده باشه!؟جلوتر اومد نگران شده بود و گفت:دراز بکش الان مامان رو خبر میکنم.خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم:بالاخره دلتو و جسمتو به کسی دیگه دادی؟با تعجب به طرفم چرخید و گفت:الان وقت این حرفها نیست و من برای هیچ کاری به کسی جواب نمیدم!!یه حس متفاوت بهش داشتم و گفتم:منم دیگه هیچ کسی برام مهم نیست حتی تو با عصبانیت به طرفم چرخید و گفت:دلیل این حرفهاتو بعدا میپرسم بزار برم مامان رو بیارم اتفاقی نیوفته واسه اون بچه!محکمتر دستشو فشردم و گفتم:الان جوابمو بده محمود من از دیشب به این روز افتادم از لحظه ای سارا اومد تو اتاق تو!دستشو پرت کردم دیگه هیچی برام مهم نبود و گفتم:دیگه نمیخوامت ازت متنـفرم چه بهتر که اونو جایگزین من کردی! همون لیاقتت ساراست! همونی که نتونست تا سال شوهرش وایسه! همونی که از اولم چشمش دنـبال نامحرم بود! تو دیگه عذاب وجدان نداری؟حالا که نـاموس برادرت شده زنت و میخواد بشه مادر بچه ات دیگه از محمد خجالت نمیکشی؟ محکم به صورتم کـوبید!خـون از چشم هاش میبارید به سختی نفس میکشیدو قفسه سـینه اش بالا و پایین میرفت!محمود با عصبانیت گفت: تو چطور جرئت میکنی با من اینطور حرف بزنی؟اسم محمد رو به زبونت نیار.من اونی که فکر میکنی نیستم!من دستم به نـاموس برادرمم نمیخوره!اینو تو کله ات فرو کن من نـاموس سرم میشه برادرم رو تو قبر نمیلـرزونم.به پهنای صورت اشکهام میریخت و درد هم نمیتونست بهم زور بشه، درد قلبم بیشتر از درد جسمی ام بود.صدامو بالاتر بردم و گفتم:مردونگیتو به رخ من نکش! نـاموس پرستیتو به رخ من نکش!تو اگه نـاموس سرت میشد دیشب دنـبال سارا نمیرفتی!دیگه ازت خوشم نمیاد ازت متنـفرم تو یه مرد نیستی تو اگه به فکر برادرت بودی چشمت دنـبال نـاموسش نبود!خـون از پاهام میچکید پایین و اصلا متوجه نبودم!جلوتر اومد و موهامودست گرفت، از درد به خودم میپیچیدم، با چشم های از حدقه بیرون زده اش گفت: دهنتو ببند گوهر! عالم و آدمم بگن تو نباید باور کنی تو میدونی با من و قلبم چیکار کردی؟من چطور میتونم به نـاموس برادرم چشم داشته باشم؟من اگه عقدش کردم برای این بود که هزارتا چشم دنـبالش نباشه!این چرت و پرتهاتو به زبون نیار. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سعی کردم موهامو از دستش جدا کنم و گفتم:پس سارا چی میگه میگه قراره تو بشی بابای بچه هاش؟جلوی منو گرفته از دیشب رویاییتون داره صحبت میکنه.خودم دیدم رفتی دنبـالش رفتی تو اتاقش چند ساعت اونجا چیکار میکردی!؟موهامو ول کرد و رفت سمت شیشه پنجره با مشت به شیشه ها میزد و میگفت:این منم بدبخت و بیچاره! به طرفم چرخید و گفت:منو تهدید کرد که محمد رو برمیداره و میره! رفتم تو اتاقش و بهش فهموندم نمیتونه محمد رو ببره!محمد داشت گریه میکرد نشستم و باهاش بازی کردم نشستم و با یادگاری برادرم بازی کردم!دندونای سارا رو تودهنش خورد میکنم که بفهمه دیگه این تهمت هارو به من نزنه..من بخاطر عاشق تو شدن از محمد خجالت میکشم! اونوقت چطور به سارا نظر داشته باشم؟ چطور به نـاموس برادرم دس بزنم وقتی میدونم محمد چقدر دوستش داشت!تنم میلـرزید و یکباره یه آبی ازم ریخت بیرون!محمود با تـرس به پاهای خـیس و خـونی ام نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون! تو یه چشم به هم زدن خاله رباب اومد،از تـرس میلرزیدم و نمیدونستم چه اتفاقی افتاده فکر میکردم ادرار کردم و خجالت میکشیدم!خـون شدت گرفته بود و درد بیشتر شده بود هرجور هم حساب میشد من تو ماه هشتم بودم و نباید زایمان میکردم!خاله رباب خدمه رو با فریاد صدا زد و فرستاد دنبـال عمه فرح....معصومه مژگان رو به پشتش بسته بود و اومد داخل،زیر بغلمو گرفتن و برام رختخواب پهن کردن.خاله به محمود گفت:برو بیرون اینجا نمون!ولی محمود خشکش زده بود و بهم خیره بود،دستمو به طرفش دراز کردم،واقعا تـرسیده بودم نه مادر بود که پیشم باشه نه آرامشی! محمود جلو اومد،باورش برای همه سخت بود موهامو نوازش کرد و رو به مادرش گفت:الان که وقتش نیست!؟خاله رباب بدتر از من میلـرزید و گفت:خدا رحـم کنه بچه اش نمیره! الان زوده واسه زایمان ولی بچه باید بدنیا بیاد حالا چه مـرده چه زنده.خـون از بین انگشت های محمود میچکید. معصومه چشمش به شیشه شکسته و خـون دست محمود افتاد و با جـیغ کوتاهی گفت:خان داداش دستت داره خـون میاد!خاله رباب منو ول کرد و رفت سراغ پسرش انگار تازه اتاق بهم ریخته رو میدید.روسریشو دور دست پسرش بست و گفت:تو داری چیکار میکنی؟تو زدیش به این وضع افتاده؟به شکمش زدی؟محمود هنوز عصبی بود و گفت:این چه حرفیه مگه من میتونم قـاتل بچه خودم باشم؟از دیشب حالش بدبوده الان داره میگه!خاله گره روسری که دور دست محمود بسته بود رومحکمتر کرد و گفت:نمیدونم کی قراره بلاهایی که به سر من میاد تموم بشه.ازدرد آستینمو به دندون گرفته بودم و تحملشو نداشتم!چه دل و جرئتی اونروز داشتم که تونسته بودم با محمود اونطور صحبت کنم.چه سرنوشتی! اگه بچه ام میمـرد چی میکشیدم اون پاره تن من و محمود بود! محمود دلشوره داشت و اصلا متوجه درد دستش نبود، از درد رنگ به روم نمونده بود، گریه میکردم و میتـرسیدم محمود جلو اومد و کمک کرد معصومه پشتم متکا بزاره لباسشو چـنگ زدم و گفت:هیچ اتفاقی نمیوفته آروم باش.خاله رباب دوباره بهش گفت:برو بیرون محمود اینجا نمون.رو به مادرش گفت:چرا بچه مـرده باشه؟مگه بخاطر خـون و اون آب بچه میمیـره؟! معصومه خجالت میکشید و پـشتشو کرد!خاله چشم ابرو شو چپ کرد و گفت:بلند شو برو بیرون این حرفها از تو بعیده! میخواست بره ولی دستشو ول نکردم.من که بی کس بودم،نمیخواستم اگه قراره بمیـرم نبینمش،میخواستم آخرین تصویری که میبینم اون باشه.چندبار خدارو صدا زدم!من زایمان سخت سارا رو دیده بودم ولی بچه من نه تکون میخورد نه آبی برای تکون خوردن داشت.عمه فرح که اومد داخل چادرشو پرت کرد زمین و گفت:چخبره چرا این بچه عجله داره؟ برو بیرون محمود خان.ولی محمود خشکش زده بود و نمیخواست بره!پرده وسط رو انداخت و خودش رفت سمت تخـت و گفت:من اینجام تو به کارت برس.عمه فرح سری تکون داد و معاینه کرد و گفت:درد زایمانشه...دخترم قوی باش و زور بزن...قابلمه آب جوش و ملحفه های سفید رو آوردن فرح رو به خاله گفت:بگو ذغال بزارن بچه داره خفه میشه.ذغال بزاریم جلوش،گرما باعث بشه بزاد! میتـرسیدم کاش مادرم بود،کاش حداقل ینفر از آشناهامون بود، ینفر که اونقدر ازش خجالت نمیکشیدم درد دیگه داشت منو از پا در میاورد!محمود هـی از اون سمت پرده میپرسید بدنیا نیومد؟! فرح به خاله میگفت تو رو خدا بگید بره بیرون من تو عمرم همچین مردی ندیدم اخه این تو چی میخواد؟محمود پرده رو کنار زد و با عصبانیت رو به فرح گفت:تو کارتو بکن با من چیکار داری؟! انقدر عصبی بود که عمه فرح سکوت کرد و اسمش این بود که اون زایمان میگرفت، ولی در اصل خودم بودم که متکا رو چـنگ میزدم و زور میزدم.خدا شاهده اون لحظه ننه با لباس سفید و صورت شاد و جوون شده اش دیدنش از خوشحالی نمیدونستم چی بگم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اومد بالا سرم دستی به سرم کشید و انگشترش تو دستش بود خـم شد سرمو بوسید و گفت: چه روز خوش یومنی امروز.عزیز من داری مادر میشی؟!دستشو بوسیدم و گفتم: ننه گفتن تو مـردی؟پس چطوری اومدی پیش من؟خندید و گفت: من همیشه مراقبتم مادر ولت نمیکنم اینحا تنها بمونی، به لطف تو زخـم پاهای دادا خوب شده و دیگه مراقب اون نیستم اومدم به تو سر بزنم.مادر جان زور بزن نزار بچه هات خفه بشن.با تعجب گفتم: بچه هام؟مگه چندتان ننه!؟دستی به صورتم کشید و گفت: دوتان!یه دختر یه پسر،این دوتا بچه میشه سنگ صبور تو ،میشه مادر نداشته ات ،میشه خواهر نداشته ات ‌،میشه پدرسنگدلت،میشن عشقت!سختی های تو هم تموم میشه و بالاخره خوشبخت میشی اونجوری که لیاقتشو داری.بلند شد و به طرف در رفت هرچی صداش میزدم دورتر و دورتر میشد.معصومه میگفت اون لحظات از حال رفته بودم و زیر لب هذیون میگفتم و با جیـغ و هوارهای معصومه و خاله چشم هامو باز کردم.با تعجب نگاهشون میکردم انگار به یه دنیای دیگه اومده بودم و یه چیزی مثل ماهی ازم سر خورد بیرون و فرح صلوات فرستاد و گفت:بدنیا اومد هزار ماشاالله چه دختری موهاش تا روی گوش هاشه.بچه خـونی رو به ملحفه پیچید و روی قلبم گذاشت.درد من تموم نشده بود و هیچ چیز شیرین تر از صورت ناز اون به نبود.بوش کردم بوی بهشت میداد بوی لطف خدا بوی پاکی... خاله میخندید و اشک میریخت! اون از همه بیشتر خوشحال بود که پاره تن محمود رو میبینه بچه ام اندازه دوکف دست بود.فرح به خاله نگاه کرد و گفت:یه بچه دیگه‌ام داره، الله اکبر پس بگو چرا زود دارن بدنیا میان! گوهر زور بزن مادر بچه تلف نشه...دیگه جونی نداشتم ونمیتونستم درد رو تحمل کنم چشمهام سیاهی میرفت و عمارتمون میومد جلو چشم هام! آزارهای مادرم و بقیه!حالت تهوع داشتم و دیگه نفهمیدم چی به سرم اومد، درد زایمان به اندازه خورد کردن استخونهام بود، سالها بعد که دکتر زنان رفتم گفت لگن کوچیکی دارم لطف خدا بوده که موقع زایمان نمـرده بودم.معصومه به صورتم آب میزد و چشم هامو باز کردم.روم پتو کشیده بودن! با تـرس خواستم بلند بشم که از درد نتونستم و نـالیدم...فرح سرشو به طرفم چرخوند،داشت بچه رو میشست و خاله رباب آب میریخت وگفت:بلند شوهر کی جای تو بود باید میمـرد!بلند شو ببین یه شبه صاحب یه دختر و یه پسر شدی.با شنیدنش لبخند رو لبهام نشست و خدا شاهده د‌رد دیگه برام درد نبود و شیرینترین شد!اشکهامو پاک کردم و چشمم به بچه ای که به دستم قنداق شده و لای پتو بود افتاد و گفتم:این کدومشونه؟کاملا شبیه هم بودن و معصومه گفت:این دخترته.اونم پسرته! بشورن قنداقش کنن.من به این دختر خوشگل شیر دادم سیر شد و خوابید به پسرت خودت شیر بده تا شیرت بیاد گرسنه نمونن... خاله زیور جلو اومدو یدونه از النگوهاشو از دستش بیرون آورد و به عمه فرح داد و گفت:اینم مژدگانیت، تا محمود پـول زحمتتو جدا بده.یدفعه یادش افتادم یعنی هنوز پشت پرده بود؟! معصومه خندید و گفت:تو که از حال رفتی با زور بیرونش کردم مگه میرفت؟! دست انداختم و دخترمو تو بغل گرفتم،خیلی ریزه بودن و دوتایی باهم وزن محمد رو موقع زایمان نداشتن.آروم خواب بود موهای پرپشت مشکیش تا روی ابروهاش بود، پیشونیشو بوسیدم و به قلبم فـشردمش گریه میکردم و اشک خوشحالی میریختم.پسرمم قنداق کردن و پتو پیچیدن و دادن بغلم.نمیتونستم قشنگ بغلشون کنم خیلی کوچولو بودن.بچه هام یه دست لباسم نداشتن که تنشون کنم.مادر سارا چندین دست لباس برای نوه اش آورد،پتو های نو، لحاف سنگ دوزی شده و تشک بچه.ولی بچه های من چیزی نداشتن و بیشتر ناراحت میشدم!پسرم شبیه محمود بود و انگار خودش بود که کوچیک شده بود! موهاش کم پشت تر و سفید و ناز بود، نگاهشون میکردم باورم نمیشد و فکر میکردم خوابم!خاله رباب رفت عمه رو راهی کنه و من بتونم لباسهامو عوض کنم سرتا پاهام خـون بود، هر چقدر دعا گوی معصومه باشم کمه.کمک کرد منو دستمال نم دار تمیز کرد و پیراهن تمیز پوشیدم،هنوز خـونریزی داشتم! تشکمو انداخت بیرون و یه تشک تمیز زیرم پهن کرد...معصومه به خدمه گفت اسفند دود کنن داخل اتاق و بوی خوبی پیچید،از وقت ناهار هم گذشته بود.ضعف داشتم و انگار تمام دردها تموم شده بود! یکی از مزایای زایمان طبیعی همین بود! گوسفند تو حیاط کـشتن و جگرشو برام کباب کردن،گرسنه تر و بی حال تر از اونی بودم که بخوام تعارف کنم و نخورم!همه رو خوردم و انگار جون گرفتم!معصومه با سـیخ های گوشت کبابی اومد داخل و گفت:اینارو محمود سفارش کرده برات بپزن.خدمه بیرون رفت و معصومه کنارم نشست!از اتاقش برای بچه هام تشک اورده بود،انقدر کوچیک بودن که دوتایی روی یه تشک جا شدن و روشون پتوی بچگی های مریم رو انداخت،بغض کردم و نمیدونستم چطور ازش تشکر کنم! دستی به صورت بچه ها کشید و گفت:اینا عروسکن خدا بهت ببخشدشون! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نمیدونی بقیه چقدر خوشحالن عمو خونه نیست و هنوز خبر نداره ولی محمود چشم هاش داره میخنده.دستهاشو فـشردم و گفتم:خداروشکر که تو هستی معصومه من کسی رو ندارم کمکم کنه،نه مادری، نه اقوامی، من چطور از پس این بچه ها بر بیام!؟صدایی از پشت سر معصومه گفت:من که هستم، قبل تو بیشتر از بیست تا بچه رو من بزرگ کردم!نگاه نکن که پیرم هنوزم هزارتا کار از دستم برمیاد، صدای مهربون خاله لیلا بود،جلو اومد و خواستم بلندبشم که مانع شد و گفت:هزارالله اکبر چه بچه هایی وقتی محمود اومد خبر داد نفهمیدم چطور اومدم،محمود ازم خواست پیشت بمونم و مراقب بچه هات باشم نشست کنارم و به پشتی تکیه داد و پسرمو بغل گرفت و گفت:خدای من چقدر شبیه پدرشه پدرشم من بزرگ کردم این کوچولوهارو هم من بزرگ میکنم.به تکه های گوشت مونده تو ظرف اشاره کرد و گفت:بخور جون بگیری شیر دادن دوتا بچه شوخی نیستا از جیب جلیقه اش سنجاق قفلی بیرون آورد و به قنداق بچه ها و بعد به پایین پیراهنم زد و گفت:معصومه برو یه قران و نمک و چاقو و پیاز و یه تیکه نونم بیار بزار زیر متکاهاشون اونموقع ها بخاطر آل و جـن که نمیدونم خرافات بود یا واقعیت این کارا رو میکردن خاله رباب اومد داخل و گفت:ابجی لیلا خوش اومدی.بگم برات ناهار بیارن اینجا؟خاله سلام داد و گفت:چشمت روشن یه شبه محمود صاحب دوتا بچه شد، ان شاالله همیشه لبهاتون بخنده، نه رباب ناهار خوردم میخوام نماز بخونم.فقط جفت این بچه هارو چال کردید؟! نزارید به غروب بخوره! -خیالت راحت فرح خودش خاک کرد و رفت.برات میگم چای بیارن بخور بیا بالا استراحت کن،خاله نگاهی با محبت بهم کرد و گفت:نمیتونم بیام، تا ده روز پیش گوهر هستم...خاله لیلا گفت: اینا اسم ندارن؟ چی صداشون کنیم؟ خاله رباب ابروشو بالا برد و گفت: نمیدونم انقدر یهویی شد که هنوز تو شوکشیم! ولی هرچی خود محمود بخواد همونو میزاریم.انقدر خوشحال بودم که انگار بال در آورده بودم.خاله لیلا مشغول نماز که شد رو به معصومه که داشت به مژگان شیر میداد گفتم:سارا فهمید بچه هام بدنیا اومدن؟! با چشم حواسش به خاله لیلا بود و آروم گفت:اره داره میتـرکه! از اتاقش بیرون هم نیومده.صدبار اومد فضولی و تافهمید بچه ها دوتا هستن و یکیش پسره داره میتـرکه رنگ و روش پریده... -محمود کجاست؟ معصومه به بیرون اشاره کرد و گفت:گوسفند رو خرد میکنن پخش کنن به اقوام و در و همسایه. مش حسین میگه چون بچه ها دوقلو بودن باید یکی دیگه سر ببـره و خـون بریزه.چشمم به در بود تا محمود بیاد و بچه هامون رو ببینه.چه روز قشنگی بود دوتا بچه ناز کنارم خوابیده بودن، ولی چقدر کوچیک و ضعیف بودن، رگهای بدنشون از رو پوست دیده میشد.جیگرم کباب میشد که حتی نمیتونستن درست و حسابی شیر بخورن،من که اصلا نمیتونستم بهشون شیر بدم نه شیری داشتم نه از بس کوچیک بودن نمیشد تو بغل گرفتشون.معصومه مادر دوم بچه هام بود و اگه شیر اون نبود بچه هام میمـردن.خاله لیلا نشسته بود و قرآن میخوند، برام کاچی و روغن حیوونی آوردن و به زور خوردم ،چشم هام گرم خواب شده بود و بچه هام آرومتر از همه بچه های دنیا بودن.صدای محمود تو گوشم پیچید و آروم چشم هامو باز کردم.محمود کنار خاله لیلا نشسته بود و با عشق به بچه ها نگاه میکرد، تا منو دید لبخندی زد و نشستم سلام دادم ،خاله لیلا گفت:محمود خان پسرم یه اسم برای این کوچولوها انتخاب کن خوبیت نداره بدون اسم بمونن.محمود دستشو جلو آورد و دخترمونو بغل گرفت و گفت:اسم این دختر ناز رو نازنین میزارم ولی پسر رو بابام انتخاب کنه.نازنین رو که دیدم انگار خدا منو دوباره متولد کرد، چقدر صورتش کوچیک و نازه،خاله نازنین رو بلند کرد و داد بغلش و گفت:بهت گفته بودم بچه ات که بدنیا بیاد همه چیز درست میشه خدا منو از این نعمت به این بزرگی محروم کرد سالها دعا کردم سالها سجده کردم ولی نداد که نداد.گوشه چشمشو با چادرش پاک کرد و گفت:خدا بهتون ببخشدشون.یکم گوهر بهتر بشه مش حسین میخواد ببیندشون .از صبح دل تو دلش نیست محمود زیر چشمی نگاهم کرد، با دیدن نازنین چشم هاش برق میزد و میدیدم که بغضشو فرو میخوره!رو به خاله لیلا گفت:چرا انقدر کوچیکن!؟ نمیشه بغل گرفت.خاله خندید و گفت:بزرگ میشن عجله نکن ،وروجکـها واسه این دنیا عجله داشتن...خاله لیلا دست رو زانوهاش گذاشت و بلند شد و گفت:مادر تو هستی من یه سر برم به محمد کوچولو بزنم و بیام.ول نکنی بری تا من بیام؟! نباید تنها بمونن.عصاشو برداشت و به روم لبخندی زد و رفت،پسرم گریه میکرد حتما گرسنه اش بود.محمود نازنین رو تو جاش گذاشت و پسرمو بغل گرفت به طرفم گرفت و گفت:لنگه خودمه غر میزنه همش...تو بغلم گرفتمش و خواستم بهش شیر بدم، به زور میـخورد!محمود داشت نگاهم میکرد و خجالت میکشیدم،خودشم خنده اش گرفت و نزدیک تر شد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌙خـدایـا 🍃امشب هم آرامشی 🌙ازجنس سکوت برکه ها 🍃به سبزی جنگلها 🌙با عطر 🍃بهشتت خواهانم 🌙که آن رابه تمام 🍃دوستان و عزیزانم عطاکنی 🌙شبتون در سایه لطف الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام کائنات امروز:👇🏽✨️ همه چیز در زمان درست خودش اتفاق می‌افتد. نگران آینده نباش، فقط به خودت ایمان داشته باش و با عشق و آرامش ادامه بده. کائنات همیشه در مسیر تو، بهترین‌ها را می‌چیند. سلام صبح زیباتون بخیر ☀️🌱 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همونطور که شیر میخورد سرشو نـوازش کرد و گفت:چرا مو نداره کچله این؟آروم آروم دستشو به طرف سرم آورد و خودشو جلوتر کشید،کاملا بهم چسـبیده بود و سرمو بوسید و گفت: گوهر امروز نمیدونی چه حسی دارم وقتی نازنین رو دیدم فهمیدم طوری دوستش دارم که هیچ کسی رو قبلا نداشتم این پسر هم که دیگه ریشه منه و توش حرفی نیست،خدا کمکم کنه بتونم از عهده مسئولیتشون بربیام.خدا این تـرس و لـرز رو از وجودم برداره و براشون پدری کنم،جای ضـربه ای که به صورتم زده بود، کبـ‌ود بود و تا اون لحظه که خودش دید من نمیدونستم جاش مونده،دستی به صورتم کشید، دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:می ارزید همه اون سختی هاهمه اون تلخی ها به امروز می ارزید! که این دوتا کوچولو بیان تو آغـوشم.نگاهشون که میکنم جیگرم واسه کوچولو بودنشون کباب میشه،عمه میگفت اگه نتونن شیر بخورن مریضن و میمـیرن ولی شکر خدا هر دوشون شیر میخورن و به امید خدا روز به روز بزرگتر میشن من دیگه از امروز تنها نیستم و این دوتا همه کس منن این دوتا دارایی منن و با دنیا عوضشون نمیکنم.حق داری واقعا ناز و قشنگن کاش این درد دل منم آروم میشد و منم میتونستم یروز بدون فکر زندگی کنم حداقل یه روز طوری باشم که همه هستن! محمود ناراحت بود و نمیتونستم دردشو کم کنم،پسرم خوابید و محمود گرفت و تو جاش گذاشتش و گفت:این تشک و متکا مال کیه؟ - مال بچگی مریم.محمود سری تکون داد و گفت:میسپارم براشون بدوزن،طاووس بلده میگم تا فردا براشون نو بدوزه.بچه های محمود باشن و اینجور زندگی کردن غلط!یه لحظه موقع زایمانت تـرسیدم! گوهر از نبودنت تـرسیدم! الان از بودنت میتـرسم! خدا هیچ بنده ای رو جای من نزاره، از درون دارم میسوزم و نمیتونم کاری کنم ،نه دلم راضی میشه ولت کنم نه عذابم میزاره بیام پیشت.خودمم نمیدونم بالاخره کی از این مصـیبت راحت میشم کی میتونم بالاخره یه روز باشه که اونطور که باید کنارت آرامش داشته باشم.امیر گناه کرد و تو تقـاص پس میدی.دستشو فشـردم و گفتم:من تقـاصی نمیبینم.به من نگاه کن خوشبختم تو رو دارم دوتا بچه...به من نگاه کن خوشبختم! تو رو دارم و دوتا بچه.حتی مادرشوهری که دوستم داره و دوستش دارم، من به همین زندگی پر فراز و نشیبم راضی ام میدونم بالاخره روزی میرسه که دیگه راحت شدیم و خوشبختیم! محمود دستشو بسته بود و معلوم بود که درد داره..دستشو نوازش کردم و گفتم:انگار این شیشه ها عادت دارن تو هر مناسبتی بشکنن!خندید و به متکاهایی که معصومه تو جاهای شیشه شکسته کرده بود(تا سرد نشه) نگاه کرد و گفت:امروز هر دومون زخـمی شدیم تا این دوتا بدنیا اومدن.امروز تو تنها نبودی که درد داشتی و منم پا به پات درد کشیدم و استرس داشتم.اون لحظه از خودم بدم اومد که چطور تونستم با جونشون بازی کنم!چطور تونستم ازشون بدم بیاد!دستشو بالا بردم و بوسیدم و گفتم: بالاخره غصه هات تموم میشه محمود خان!بهشون نگاه کن ببین چقدر نازن.شکری گفت و دوباره خـم شد صورتاشون رو بوسید و گفت:چیه اینطوری دست و پاهاشون رو میبندن باز کنشون -خاله رباب قنداقشون کرده،من که بلد نبودم.محمود گره های بند قنداق رو باز کرد و پسرمو آزاد کرد و گفت:بگو محمود گفته اجازه ندارید قنداق کنیدشون،خبر میدم زن کربعلی لباس بیاره براشون،اون واسه فضولی هم شده یکساعته میاد اینجا.خاله در اتاق رو باز کرد و گفت:قنداقشون رو باز نکن بچه هام سـینه پهلو میکنن.محمود به طرف مادرش چرخید و گفت:آخه این چیه نمیتونن تکون بخورن؟بازشون کن بزار نفس بکشن.خاله دست محمود رو عقب زد و گفت:نخیرم میتونن تکون بخورن،تو کار من دخالت نکن من رو این دوتا حساسم.انقدر کوچیک و ضعیفن که باید محکم بشن.خاله دوباره قنداق رو پیچید و محمود کلافه گفت:بشین پس تو اتاق،من برم یه کاری با سارا دارم به کارم برسم.خاله با تعجب گفت:چیکار داری؟منم تعجب کرده بودم چیکار میتونست داشته باشه!نکنه میخواست باهاش دعـ.وا کنه! شایدم حدسم غلط بود و دلش براش تنگ شده بود.محمود با اخم و عصبانیت بلند شد و رفت،ـ خاله معصومه رو صدا زد، نه میتونست تنهام بزاره نه میتونست بیرون نره.تو چهارچوب بود و به محض اومدن معصومه رفت بیرون.معصومه هرچی پرسید چی شده؟! جوابی نداد و سراسیمه رفت.چند دقیقه نکشید که صدای هوار های محمود بلند شد!خودمو تا جلوی پنجره کشیدم و با معصومه بیرون رو نگاه کردیم. محمود درست جلوی اتاق سارا بود! من نمیتونستم سارا رو ببینم داخل اتاق بود و فقط صداش میومد.اون لحظه واقعا محمود ترسناک شده بود! و با فریاد میگفت:این حرفها رو چرا از خودت در اوردی؟! تو پیش خودت چی فکر کردی که من انقدر کثـیف و بی وجدان شدم که چشمم دنـبال تو باشه؟ دنـبال نـاموس برادرم؟!!! من بخاطر گوهر و بچه عذاب وجدان دارم اونوقت چطور میتونی این چرت و پرت هارو به زبون بیاری؟! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حیف محمد که اونقدر عاشق تو بود.همه جوره ازت سر بود! هم اخلاق هم قیافه! بزار یکسال بشه بعد تو فکر کسی دیگه باش.من اگه عقدت کردم بخاطر محمد بود! بخاطر بچه برادرم که بی کَس بزرگ نشه، بخاطر اینکه اسم و رسممون روش بمونه و وقتی بزرگ شد بفهمه از چه طایفه اصیلی هست و پدرش کی بوده! بفهمه خون یه مرد تو رگهاش جریان داره.سارا قدمی بیرون گذاشت و در حالی که صورتش خـیس اشک بود گفت:‌ تکلیف دل من مشخصه. بحث الان و دیروز نیست.من قبل از ازدواجمم عاشق تو بودم، هر وقت میومدی مسابقه من بودم که میدیدمت و اشک میریختم.اون من بودم که چهل شب، نماز شب خوندم ولی خدا نخواست مال من بشی...اون من بودم که از احساسم تـرسی نداشتم و تا به امروز این عشقو تو خودم پرورش دادم.حالا از چی حرف میزنی؟ محمد میدونست که من عاشقش نیستم.همتون میدونستید خودت میدونستی که من بیشتر از خودم دوستت دارم.اون گوهر چی داشت که بین این همه دختر تو چشمت گرفته اش؟! محمود فریاد زد: بس کن سارا بیشتر از این تن برادر منو تو قبر نلـرزون.اگه این حرفها از این در بره بیرون مردم هزارتا اراجیف بهمون میچـسبونن. محمود با عصبانیت گفت: حدتو بدون و خودتو جمع کن! کاری نکن محمد رو ازت بگیرم و پـرتت کنم بیرون. اگه اینجا موندی بخاطر مادرمه، وگرنه خیلی وقت پیش فرستاده بودمت خونه پدرت.خاله رباب همش دستشو رو دهن محمود میزاشت و میگفت: مادر تو کوتاه بیا، تو بس کن.آبـرومون داره میره.خدمتکارا جمع شده بودن و تو حیاط پچ پچ میکردن، محمود دستی تو موهاش برد و دور خودش چرخید و گفت: تو مصـیبتی سارا تو باعث تمام بدبختی های این خونه ای.سارا با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت: به جون خودت قسم میخورم زندگیتو با گوهر به آتیـش میکشم.نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.اون دوتا بچه ات هیچ وقت نمیتونه بهت خوشی بده! هر وقت به اونا نگاه کنی یادت میوفته که خـونبس برادرت شده مادر بچه هات.سارا چه جرئتی داشت که جلو چشم خاله رباب و محمود اون حرفهارو میزد..مش حسین اومد جلو و خیلی آروم نفهمیدیم چی تو گوش محمود گفت که باعث شد محمود دیگه کلمه ای حرف نزنه و به طرف اتاق بالا رفت.خاله لیلا و رباب تو حیاط بیشتر از یکساعت نشستن و صحبت کردن.باد خنک بهاری از لابه لای شیشه های شکسته به داخل میومد.معصومه هرچی از دهنش در اومد به سارا گفت و دوباره یه دل سیر به دوقلوهام شیر داد،تا آخر عمرم مدیونشم، اون واقعا لیاقت این زندگی خوب رو کنار بچه هاش داره و خواهد داشت.سینی چای رو آوردن داخل و خدمه ها از دیدن دوقلوها خوشحال میشدن چون واقعا انگار عروسک بودن.معصومه یه لیوان بزرگ برام چایی ریخت و گفت:بیا بشین زیاد سرپا واینستا تو تازه زاییدی.رفتم تو جام نشستم واقعا راه رفتن برام سخت بود، یه لیوان چایی و خرما خوردم و نازنین رو نگاه کردم!چی داشت که اونطوری من عاشقش شده بودم.دوست داشتم اسم پسرمو علی میزاشتم و نمیدونم چرا به دلم افتاده بودعلی ولی اون زمانها مادرها اسم بچه رو نمیزاشتن و اجازه دخالت نداشتم.پسرم یکم گریه میکرد وقتی گرسنه اش میشد ولی نازنین اصلا گریه نمیکرد، مریم دوست داشت بغل بگیردشون و با معصومه رو پاهای کوچیکش میزاشتیم و اونم از ذوق میخندید، صدای یالا یالا میومد.عمو و مش حسین بودن.چادرم رو معصومه بهم داد و سر کردم خجالت میکشیدم که تو رخـتخوابم و نمیتونم بلند بشم.پشت سرشون خاله هم اومد و خاله رباب با سینی شیرینی وارد شد، دور بچه نشستن و عمو با دیدنشون چندبار خداروشکر کرد و گفت: چقدر شبیه خود محمودن... مش حسین نگاهی به محمود که تازه وارد میشد کرد و گفت:محمود خان میبینم یه خان کوچیک هم اینجا خوابیده.محمود دیگه لبخند رو لبهاش نبود و مشخص بود حرفهای سارا باز روش تاثیر گذاشته و عذاب وجدان گرفته.رو به مش حسین گفت:میرم سرخاک محمد، دیر میام.خاله رباب به مش حسین چشم دوخت و مش حسین گفت:امروز نرو پیش بچه هات بمون محمود سری تکون داد و گفت:از درون دارم میسـوزم مش حسین تنها جایی که آرومم میکنه اونجاست.مش حسین سرفه ای کرد و گفت:محمود خام حرفهای سارا نشو، اون عصبیه سر تو خالی میکنه وگرنه کی گفته محمد از اینکه تو پدر شدی ناراحته و ناراضی.همه میدونن که محمد دیوانه وار تو رو دوست داشت و من مطمئنم اگه الان بود سر از پا نمیشناخت که محمود خان صاحب دوتا بچه شده.محمود هی بلندی گفت و ادامه داد:مش حسین اگه یه حرف درست از دهن سارا در اومده باشه همینه من هربار به صورت بچه های خودم نگاه کنم عذاب وجدان خـون محمد رو میگیرم...محمود پشت بهمون رفت.جلوی بغضمو گرفتم و سرمو پایین انداختم ،خاله لیلا ناراحت بود و گفت:من هیچ وقت طرف کسی رو نمیگیرم ولی گوهر جان زبونم لال خودتو بزار جای سارا، شوهرت رو کشتن بچه تو شکمت بی پدر، خودت تازه عروس،اونوقت خونبس شوهرت بچه بیاره! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به اونم باید حق داد جلو چشم هاش میبینه که محمود پدر شده، ناراحت بچه خودشه که بی محبت بزرگ بشه...خاله رباب گفت: ابجی لیلا همه میدونن که من محمد رو بجای پسر خودم گذاشتم و از جونم براش مایه میزارم.چه حسادتی وقتی سارا روی سر ما جا داره و محمد پاره تنمه..طبق رسم و شرع سهم از همه دارایی داره و چقدر هم به نامش خورده ،خوشحالی محمود امروز خراب شد جلو چشمم پسرم داره عذاب میکشه و من نمیتونم کمکش کنم... --میدونم رباب بهت حق میدم ولی نباید با عجله تصمیم بگیرید اگه قرار باشه محمود سارا رو بفرسته خونه پدرش اون محمده که بی مادر میشه و تو آینده از همتون متنفر میشه هر چی هم باشه سارا مادر واقعی اون بچه است شیر اونو داره میخوره.عمو به دوقلوها خیره بود و گفت:شکر خدا که نذاشت داغ پسرم بیشتر از چندماه بهم زور بشه با اومدن محمد و این دوتا انگار دوباره صاحب بچه شده ام..چقدر ناراحت بودم تمام خوشحالیم به یک روزم نکشیده بود، بچه هام بدشانسی رو از من به ارث برده بودن که قرار بود از محبت پدرشون محروم باشن...مش حسین اسم پسرمو علی گذاشت و انگار خدا صدای منو شنیده بود و به دل مش حسین انداخته بود.علی و نازنین دو تا بچه ریز و ضعیف با یه مادری مثل من که باید به دندون میگرفتمشون و بزرگشون میکردم..باید عوض محمود هم بهشون محبت میکردم.شب بود و خاله لیلا سر سجاده قران میخوند، بهش خیره بودم و اشک هام میریخت نازنین تو بغلم بود و سعی میکردم بهش شیر بدم هنوز محمود نیومده بود و چشمم به در بود که بیاد..در اتاق که باز شد لبخند رو لبهام نشست و با خودم گفتم اومده تا بگه که نمیتونه از بچه ها و من دور بمونه ولی با دیدن سارا تو چهارچوب در لرزه به تنم افتاد.صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و جای ناخن هاش روی صورتش بود که معلوم بود صورتشو خودش چنگ انداخته.نازنین رو اون سمتم گذاشتم و علی رو هم کنارش از چهره سارا میترسیدم نکنه بلایی سر بچه هام میخواست بیاره از چشم های قرمزش خون میبارید.پاشو که داخل گذاشت از دیوار چسبیدم و سرپا شدم و گفتم چی میخوای؟! خاله لیلا قران رو بوسید و رو طاقچه گذاشت و گفت:سارا این چه وضعی دخترم؟! چی شده؟! محمد خوبه؟! سارا جیغ میکشید و میگفت:این دختره نحس و بچه هاش مقصرن!!! این باعث شد پسر من بمیره!!!!این باعث شد شوهر من بمیره!!!.سارا فریاد میزد و به طرفم حمله ور شد، دستهاشو دور گردنم گذاشت و قصد کشتنمو داشت...کبود شدم! دستهای بی جون خاله لیلا هم نمیتونست نجاتم بده.من دیگه مادر دوتا بچه بودم و نمیتونستم بزارم بدون من بزرگ بشن...دست انداختم و موهای کلفت سارا رو تو دست گرفتم و کشیدم...از درد نالید و دستهاشو شل کرد، از روم کنار انداختمش و معصومه و خاله به صدای جیغ های خاله لیلا اومدن داخل!محرم بدون یالا اومد داخل! نه من روسری داشتم نه سارا... سارا دوباره بهم حمله کرد اما عقب کشیدنش!! دیوونه شده بود و جیغ و داد میکرد و میگفت بچه ام نفس نمیکشه بچه ام مرده.خاله رباب بیچاره به طرف اتاق سارا دوید و صدای زمین خوردنش اومد! معصومه کنار بچه هام وایستاد و محرم سارا رو به بیرون از اتاق هول داد و به معصومه گفت:در رو قفل کنید.باورم نمیشد! محمد چرا باید میمرد؟!قلبم تند تند میزد و چادر به سرم انداختم و نفهمیدم با اون وضع زایمانم چطور رفتم تو اتاق سارا.خاله رباب چند بار محمد رو تکون داد و صدای گریه بچه بلند شد.سارا مثل دیوونه ها میخندید و گریه میکرد، میگفت یکساعت تکونش داده اما نفس نمیکشیده!خاله رباب محمد رو به سینش فشرد و صدای هق هق هاش همه جا رو گرفت.نفس عمیقی کشیدم و از اینکه محمد سالم بود اشک هام میریخت! جای ناخن های سارا روی گلوم مونده بود و اون لحظه فقط برای زنده بودن محمد خداروشکر میکردم..سارا جلوی خاله زانو زد و مثل دیوونه ها پاهای محمد رو میبوسید!!خاله لیلا بیچاره تازه رسید داخل و با دیدن محمد که گریه میکرد خداروشکر کرد و گفت:سارا این چه اراجیفی که گفتی؟! بچه سالمتو میکشی؟! سارا با گریه گفت:به خاک محمد قسم هرچی صداش کردم بیدار نشد! ترسیدم! اون اگه نباشه منم دیگه آینده ای ندارم! فکر کردم بچه ام مرده ،دستهاشو رو صورتش گذاشت و زد زیر گریه خاله رباب به من اشاره کرد برگردم اتاق و محرم تا جلوی در همراهم اومد، رفتم داخل و انگار منم ترسیده بودم بچه هامو بغل گرفتم و هزاربار بوسیدمشون.نمیدونم سارا اونروز چیکار میخواست بکنه؟! معصومه بچه هاشو بغل گرفت و گفت:من به این دیوونه اعتمادی ندارم نکنه خودش بچه رو خفه کرده و فکر کرده مرده ولی عمرش به دنیا بوده؟! لبمو گزیدم و گفتم:نمیدونم! اون لحظه واقعا سارا دیوونه شده بود و داشت منو میکشت!دستی به گلوم کشیدم، درد میکرد! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اونشب محمود خونه نیومد و معصومه و بچه هاش با خاله لیلا کنار من خوابیدن و خاله رباب محمد رو برد پیش خودش. هرچی سارا التماس کرد بهش نداد...خوابم نمیبرد و تا وقتی آفتاب بالا نیومده بود چشم رو هم نذاشتم، درسته در قفل بود ولی میترسیدم و بیشتر چشمم به در بود تا محمود بیاد! صدای اذان میومد، خاله لیلا خیلی قبلتر از اذان پای سجاده بود، در باز شد و محمود وارد حیاط شد!رو به خاله لیلا گفتم:محمود اومد، چادرمو دورم پیچیدم و رفتم بیرون!محمود با دیدنم خشکش زد و گفت: چرا اومدی بیرون؟! دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم: تا الان کجا بودی؟دستمو گرفت و گفت: آدمی نیستم که بخوام سوال جواب بشم اینو خوب میدونی! جلوتر رفتم و گفتم:محمود من و بچه هامو ول نکن به امان خدا سارا داشت منو میکـشت.گره روسریمو باز کردم و جای ناخن هاشو نشونش دادم و گفتم:داشت خفه ام میکرد، برعکس تصورم داغونتر از اونی بود که بهم اهمیت بده منو کنار زد و رفت به طرف بالا.بیچاره خاله لیلا تو حیاط با فاصله وایستاده بود و نذاشت تنها برگردم اتاق...دوباره قلبم شکست!بالاخره اونشب شوم تموم شد و سارا رفت پیش بچه اش.محمود رفته بود تو اتاقش و تا ظهر بیرون نیومد، خاله رباب از شب قبل حال درستی نداشت و براش آویشن دم کرده بودن.سارا تو حیاط روی تخـت نشسته بود و با محمد بازی میکرد و هر از گاهی بغلش میگرفت،اگه محمد مـرده بود اونو میفرستان خونه پدرش و اونوقت دیگه محمود رو نمیدید پس اون هیچ وقت به محمد صـدمه نمیزد.معصومه و خاله لیلا برای بچه هام تشک و لحاف میدوختن دلم پیش محمود بودرو به معصومه گفتم:مراقب بچه هام هستی؟! من میرم به محمود سر بزنم زود میام.خاله لیلا سوزن رو تو تشک پر شده از پشم گوسفند کرد و گفت:پسرم خیلی روزای سختی داره برو ولی ناراحتش نکن اون به اندازه یه دنیا غم رو دلشه...به طرف اتاق محمود راه افتادم.سارا قشنگ منو میدید از تو حیاط وقتی دید در زدم و رفتم داخل نمیدونم چه حسی داشت.محمود تو تاریکی نشسته بود و با دیدنم گفت:برو بیرون!جلوتر رفتم و روبروش نشستم انگار پیر شده بود یا چروک رو صورتش افتاده بود!سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:گوهر من اشتباه کردم من نباید در عوض خـون محمد تو رو میاوردم!حق با ساراست از این به بعد هر روز من با عذاب و مکافات میگذره!تحمل دردشو نداشتم، رفتم جلو و بغل گرفتمش،سرشو به قلبم فـشردم و اونم محکم دستهاشو دورم حلقه کرد و تو بغلم گریه میکرد!دیدن اشک های یه مرد اونم مردی مثل محمود تن آدمو میلـرزوند!امیر باعث شده بود خونه پر از عشق و صفاشون هر روز یه مصـیبت داشته باشه.چندبار سرشو بو*سیدم و گفتم:منو ببخش که باعث شدم اینطوری سختی ببینی!حلالم کن.صدای ضربه خوردن به در اومد و محمود اشک هاشو پاک کرد و صداشو صاف کرد و گفت:کیه؟! سارا در رو باز کرد و در حالی که محمد تو بغلش بود اومد داخل..من و محمود متعجب بهش چشم دوختیم! جلوتر اومد و گفت:محمود خان دیشب نبودی که ببینی چی کشیدم؟! مگه نگفتی نمیزاری نـاموس محمد اشک از چشم هاش بیاد؟!سارا ادامه داد: تا صبح یه چشمم اشک بود و یکیش خون! پسرمو ازم جدا کرده بودن!! به چه جرمی؟! مگه من میتونم به بچه ام اسیب بزنم؟! من برای پیش تو بودن هر کاری میکنم..فقط یکبار به چشم یه زن به من نگاه کن...من محرمتم من میدونم که اگه سایه ات بالا سرم باشه محمد هم راضی و خوشحاله.محمود به در اشاره کرد و گفت:برو بیرون سارا بیشتر از این منو بهم نریز...سارا محمد رو که برای محمود دست و پا میزد رو جلو گرفت و معلوم بود محمود نمیتونه طاقت بیاره و بغلش گرفت و با خودش برد بالا پیش خاله رباب!خواستم از کنار سارا فرار کنم که گفت:تو هنوز نبردی گوهر! فکر میکنی با دوتا بچه آوردن میشی همه چیز محمود؟!.من بخاطر عشقش دردی کشیدم که تو حتی تصورشم نمیتونی بکنی...مجبور بودم کنار برادرش بخوابم فقط به این امید که بتونم محمود رو از نزدیک ببینم...من همچین عشقی دارم و میدونم بالاخره بهش میرسم!!سارا رو کنار زدم و گفتم:میبینی که فعلا من از محمود بچه دارم، نه تو!! بهتره یه فکری به حال خودت بکنی و کمتر رویا بافی کنی..محمود قسمت من بوده و عاشق همیم.سارا سعی نکن به پر و بال من بپیچی از دیروز که خدا بهم دوتا دسته گل داده من شدم یه گرگ و برای خوشبختیشون با دندونام تیکه تیکه ات میکنم.با شونه ام به شونه اش زدم و به طرف اتاقم رفتم انقدر ترسیده بودم که بیشتر فرار کردم!..وارد اتاق شدم و پشت در چندبار نفس عمیق کشیدم..علی گریه میکرد و خاله لیلا تو بغلش تکونش میداد جلو رفتم و تو بغل گرفتمش صورت قشنگشوبوسیدم و با زور بهش شیر دادم انقدر فکش کوچیک بود به زور شیر میخورد... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سارا رفت به طرف بالا و رو به خاله لیلا گفتم:خاله من از این سارا میترسم ،نه شرمی داره نه حیایی..خاله خواست چیزی بگه که زن کربعلی اومد داخل و گفت مبارک باشه، رفتم به زیور خاتون خبر دادم و مشتلق گرفتم!..ساکشو کنار گذاشت و با دیدن دوقلوها خندید و گفت: دختر زیور خیلی بهتسلام رسوند...میخواست بیاد هم اقاجونت نذاشت هم جرئت نداشت پاشو بزاره اینجا..با عجله پرسیدم:دادا چطوره بهتر شده؟ زن کربعلی نفس عمیقی کشید و گفت:تا عمر داری دعا به جون محمود خان بکن که کمک کرد و از فلاکت نجاتش دادم.زن کربعلی اومد نشست و گفت: خاله لیلا نمیدونم ده ما چه کوفتی چه مرضی اومده.نصف بیشتر اسهال دارن و تب افتادن تو خونه...رو به من گفت: عمارت شما که اکثرا مریضن آقاجونت از شهر طبیب خبر کرده معلوم نیست از آب از چه کوفتیه همه اسهال دارن...خدا رحم کنه دیشب یه نفر مرده!...خانواده اش میگن پیر بوده ولی سالم بود از بس ازش اسهال رفته و تب داشته که مرده...نمیخوان رو کنن ولی یه چیزی اومده ده و ما خبر نداریم...با ناراحتی پرسیدم کیا مریضن تو عمارتمون!؟ خندید و گفت:تو که باید خوشحال باشی! پسرای خونه افتادن از مریضی والا منم شنیدم اقاجونت طبیب خبر کرده من که جرئت ندارم برم داخل!دیروزم رفتم زیور خاتون رو صدا زدم اومد جلوی در بهش خبر بچه دار شدن تو رو دادم..ولی زیور میگفت:حالشون خوش نیست و تبشون قطع نمیشه که هیچ دیگه آبی تو تنشون نمونده..خاله لیلا بهش گفت:مسری نباشه بلند شو از اتاق این بچه ها برو بیرون دستهاتم با صابون بشور بلند شو.با زور زن کربعلی رو بیرون کرد و به خدمه گفت تو این اتاق اسفند دود کن...همه جا حرف اون مریضی پر شده بود و همه نگران بودن...خاله رباب گفته بود آب رو اول بجوشونن بعد بریزن تو هنکر و استفاده کنن، حتی نمیزاشت بچه هارو با آب چاه بشورن و میگفت آب جوشیده براشون بیارن...همه رفته بودن برای شام...سارا تو اتاقش بود و محمود گفته بود اجازه نداره بیاد بیرون...هنوزم عصبی بود و ناراحت...منم که از مریضی که شایعه شده بود ترسیده بودم و نگران بچه هام بودم...معصومه پیشم بود تا خاله لیلا بالا شام بخوره و بیاد...محمود پشت سر خدمه که برام شام آورده بود اومد داخل و یالا گفت:معصومه بهم چشمکی زد و گفت:خان داداش حالا که اومدی بشین پیش اینا تا من برم لباسهای مریم رو بیارم...ول نکنی بری خطر داره..محمود تازه فهمید که بازیچه نقشه معصومه شده و تا خواست مخالفت کنه معصومه بچه تو بغلش رفت بیرون..سینی غذا رو زمین گذاشتن و دوباره اسفند دود کردن و رفتن..محمود جلوی در نشست و گفت:میگن امیر حالش بده.نمیگم خوشحال نیستم ولی تا به امروز برای کسی از خدا مرگ نخواستم..این مریضی معلوم نیست چیه و از کجا میاد...معلوم نیست میمیریم یا زنده ایم ولی هر چی باشه قسمت همونه.گوهر من نمیگم طلا*قت میدم...نمیگم ولت میکنم ولی دیگه چیزی به اسم زن و شوهری بین ما نخواهد بود...دیگه نمیخوام با شرمندگی بخوابم...این عشق هرچقدرم حلالم بود ولی بیشتر مایه عذابم شد.امیر تو بستر مرگ و خدا نخواست به سال برادرمـ بکشه که داره خانوادتو امتحان میکنه...درد عزیز سخته خدا از سر تقصیراتش بگذره..دلم برای بو کردن نازنین و بغل گرفتن علی لک زده ولی...محمود بی رمق تر از همیشه بود و گفت: حیف که دستهام یاری نمیکنن تا گوشت و خون خودمو بغل بگیرم..من میخوام یه زندگی جدید با سارا شروع کنم!!! برام سخت بود اون ناموس برادرمه ولی خیلی وقته که محرم من شده و برادرم که دیگه برنمیگرده!..پدر خوبی برای محمد میشم و سعی میکنم اونجور که محمد سارا رو دوست داشت و برای خوشبختیش میجنگید منم بجنگم...من باید با خودم بجنگم، محمد خیلی مهربون بود حتی بدون زنش غذا هم نمیخورد اگه الان بود سارا خوشبخت بود...محمد بهترین پدر دنیا میشد ولی حیف که نذاشتن دامادیش به سال بکشه!زندگی برادرم تو یه چشم به هم زدن سوخت...من میدونستم سارا عاشق منه! نمیدونم کارم چقدر درسته و چقدر غلط، ولی سعیمو میکنم که نذارم سختی ببینن! یه روزی فکرشم نمیکردم به همچین جایی برسم که نه راه پس دارم نه پیش!! ولی یه چیزو خوب میدونم که وقتی محمد رو دستهام جون داد قسم خوردم نذارم خونش از بین بره! نذارم بچه و عشقش سختی ببینن و امروز همین خودم دارم زن و بچشو عذاب میدم..! تو این عمارت زندگی کن بچه هاتو بزرگ کن!!!!محمود بلند شد و با دیدن خدمه تو حیاط گفت:بیا بشین اینجا تا معصومه بیاد..خودش به طرف بیرون میرفت که سارا صداش زد...صدای سارا رو که شنیدم و رفتم به طرف در! نه میتونستم جلو برم نه بچه هامو تنها بزارم!!زیر درخت سارا باهاش صحبت میکرد و من ناظربودم.نمیدونم بینشون چی رد و بدل شد که محمود به طرف اتاق سارا رفت و جلو چشم هام سارا لبخندی بهم زد و دنبالش رفت داخل! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii