eitaa logo
سید احمد مدارایی
129 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
905 ویدیو
53 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج آقا امشب بین دو نماز بنده ی حقیر را به مردم به عنوان مسئول امور تربیتی مسجد معدفی کردند و اعلام شروع طرح هم نمودند با جناب آشنا شدم که بود فرمودند اگر کاری داشتین در خدمتیم فعلا شماره گرفتم تا بعد شروع شد آوردند بود به اسم رضا زیر سینی پر از چای را گرفتم و حال و احوالی کردم اسم و فامیلی پرسیدم و چایی برداشتم بعد که به همه چایی داد صندلی برداشت و آمد کنار من نشست از هر دری که باز می شد او سخنی میگفت و من سوالی میپرسیدم و 1 ساعتی طول کشید قرار شد بخواند اما خجالت می کشید شروع به خواندن که کرد دیدم چه صدای زیبایی دارد بعد در مبحاث معرفتی گفت علاقه به گوش کردن دارم قرار شد هفته ای 10 تا 14 جلسه آقای گوش کند قبول کرد. شرط گوش نکردنش یک بستنی مهان کردن من شد.
اولین را به عنوان در مسجد شروع کردم نماز که تمام شد سریع به حیاط مسجد آمدم و در مسجد را نگاه کردم 5 تا 6 نفری کودک بودند که به آنها گفتم می خواهید بگیرید گفتند بله آنها را همراه خودم کردم و به آقای معرفی کردم ایشان هم اسمشان را نوشتند و کارتهای نماز را بینشان پخش کردند را که دیدم در مورد پایین با او صحبت کردم و گفت که هنوز کارها پیش نرفته است بردمش پایین و گفتم قرار بوده شام جمعه این مکان را تمز و خالی تحویل دهید حالا حداقل بایستیم خودمان کارهایش را انجام دهیم دقایقی را رفت در حیاط مسجد و با هیئت امناء گفتگویی کرد قولش را به امید و من دادند که یکشنبه کار دفتر سامان داده میشود. شروع کردیم پارچه های بی مصرف را از خوب ها جدا کردیم کمی که گذشت گفت میخواهم بروم خسته بود، باهم از مسجد خارج شدیم
ساعت 12:30 دقیقه جلسه برای دهه ی ولایت بوده است که قرار است پایگاه خواهران برگزار نماید ساعت12:35 همه مردها آمده اند مسئول با کمی تاخیر رسیدند بدون مقدمه جلسه شروع شد خواستها هایشان را از برادارن گفتند 1- غرفه زدن به همراه سقف و دیوارها ها 2- جابجایی وسایل سنگین در هر شروع و پایان برای غرفه ها اما تعداد غرفها : 1- فروش وسایل حجاب و عفاف 2- محصولات خانگی 3- سفال و کاشی 4- سمعی و بصری برای پخش کلیپ 5- کتاب 6- بازی کودکان 7- پذیرایی جلسه تمام شد و راهی نماز ظهر شدیم بعد از ظهر ساعت 17 از دم مسجد با بچه های سانس فوتبال که بیشتر از خود محله بودند راهی شدیم به سمت ورزشگاه نزدیک زندان دستگرد بچه ها پیاده که شدند یک ربع از سانس رفته بود وارد زممین شدند و بازی کردند و بعد از دو نیمه بزگترها هم به آنها پیوستند خیلی اهل فوتبال نیستم اما از این بچه هایی که اکثرشان جزو مدرسه فوتبال بودند فوتبال گرمتر و پرشورتری را انتظار داشتم به هر حال ساعت 17:45 دقیقه به سمت خانه راه افتادم
ساعت 19:30 با تونست وعده کنه خبرش رو ساعت 17 بمن داد منم سریع زنگ زدم آقای و برای جلسه دعوتش کردم تو زمین ورزش به گفتم دیر نکنی سرقرار که حاضر شدم دیدم هیچ کس نیومده دقایقی نگذشته بود خودش رو با موتور رسوند بعد هم آقای آمدند و جلسه رو به صورت غیر رسمی شروع کردیم با 10 دقیقه تاخیر رسید و رفتیم تو هم بود بحث رو از مکان شروع کردیم همه سر اتفاق نظر داشتند رفتیم رو برآورد ، و خوب که حرف ها رو زدیم قرار شد با صحبت کنیم که گرفتیم و گفتند به ما اجازه دادن مجوز رو نداده و مگر اینکه مجوز بده ، همه ی بحث های قبل رفت رو هوا تصمیم جدید محله بود و و و تقسیم وظایف کردیم و جلسه با بستنی که آقای بانیش بودند تمام شد.
بعد از جلسه عید غدیر هر کدوم از بچه‌ها برای به ثمر رساندن اهداف جلسه، شروع کردند و حرکت کردند، اما تا بعدازظهر روز چهارشنبه نه تکلیف معلوم شد، نه تکلیف معلوم شد، و نه تکلیف و معلوم نبود کجا می‌خواهیم برنامه را اجرا کنیم؛ اما بعدازظهر روز آقای خبر دادند همه وسایل جور شده و ما انها را گرفتیم و می‌خواهیم روز خود روز ماشین را ساعت 4 بیاد آذین ببندیم و در سطح محله حرکت کنیم. یعنی 7_5_1400 ساعت 15:30 گرفتم با آقای ، گفتند که هنوز سه و نیم چقدر عجله دارین ساعت 16:20 دقیقه من اومدم درب برای این‌که گفتم حالا ماشین ساعت چهار میاد ، تا بچه‌ها وسایل را آماده کنند ما هم رسیدیم درب مسجد ، دیدیم تازه داره دنده عقب می‌گیره بیاد جلوی مسجد بایسته و هنوز بچه‌ها هیچ کاری انجام ندادند فقط بچه‌های گروه سرود زحمت‌کشیده بودن زودتر آمده بودند مشغول بسته‌بندی شکلات‌ها شده بودند بعد از این‌که ماشین اومد تازه ماشین از بار تازه‌رسیده بود و کثیف بود و بچه ها شروع کردند یه آب و جارویی به ماشین زدن دور وکفش را شستند برای این که بتونن وسایل رو بار کنند روی ماشین یواش‌یواش کار را شروع کردیم اومدند را اول گذاشتن بالا بعد و آوردن اقای ترکی اومد و برای بس توی صحبتی که قبلاً کرده بودیم این بود که در ماشین بسته بشه که سفت و محکم باشه و باندا مطمئن باشیم که روی داربست سوار شده ؛ اما به‌هرحال آقای گفت که من این‌ها را با اسپیس درست می‌کنم. محل ماشین رو بیشتر اشغال کرد، بااینکه چهار تا پایه یک متری می‌خواست و یه پایه هم موجود نبود تحرکی که داشت توی ماشین بیشتر لق می‌زد و مجبور شدند دور تا دوره باندها رو با طناب ببندند و این خودش شکل زشتی رو به‌ظاهر ماشین القا کرده بود، جای بچه‌های هم تنگ‌تر شده بود، همچنین جای و که حتی مجری می‌گفت من، چند لحظه‌ای که بالا بودم چون مکانش پشت اگزوز موتور برق بود، انقدر باد گرم خوردم که داشتم می‌سوختم! اما با همین شکل و ظاهر و این‌ها راه افتادیم برای این‌که بگردیم درون محل اومدیم از خیابون سید عظیم حرکت کردیم رفتیم توی خیابون فرهنگ رفتیم سر چهارراه و سه‌راه سیمین دور زدیم به سمت خیابان رودکی رفتیم دم امامزاده محسن توقف داشتیم در ابتدای سراسیمین هم توقف داشتیم و همچنین در حین راه کلیپ‌های را انتخاب کردن و تازه برای گوشی فرستادند تا این کلیپ ها رو بگذارند و بچه‌ها مجبور نباشند همیشه بخونن و اجرا بکنند. دم امامزاده محسن ایستادیم اجرا کردیم حرکت کردیم به سمت خیابان کشاورز بعد از خیابان کشاورز رفتیم برای پارک زمزم درحین مسیر که ماشین داشت جابه‌جا می‌شد از بعد از امامزاده محسن متوجه شدیم که باندها صدای خش‌خش و خرخر داره و متأسفانه دو تا از شد یه باندها رو کامل قطع کردن یه باندها را هم که هنوز صدای تاق تاق می‌کرد گذاشتند باشه اما یه مقدار صدایش را کمتر ‌کردند وسط راه ایستادند! ؛ این باندها توی دست‌انداز این صدای ناخوش احوال را از خودش خارج می‌کنه و دستمایه‌ای برای خنده و مسخره کردن مردم شد، حتی انقدر کار خراب‌شده بود! حرکت کردیم به سمت ایستادیم صحبتی کردیم و گفت که این باند دیگه درست بشو نیست و این سیم و کابل‌ها هم همین‌ طور و ممکنه حتی پاور برق دزدی داشته باشه و خلاصه از این‌جا بود که یه در بچه‌ها ایجاد شد که این‌قدر کشیدیم و حدود ساعت چهار نیم تا ساعت هفت ربع کم داشت ماشین را می‌پیچیدیم. یعنی برنامه‌ریزی‌شده بود که ماشین ظرف مدت یک ساعت پیچیده بشه تقریباً دو ساعت و نیم طول کشید به خاطره‌اینکه بچه‌ها آماده نبودن ماشین آماده نبود ماشین دیر اومد و بچه‌ها هم سرعت عملشون پایین بود. متأسفانه بااین‌همه زحمت الان درون بچه‌ها یه ناامیدی بود که ما وقت کم داریم درایم به مغرب نزدیک می‌شیم نیم‌ساعت تا مغرب و عشاء بیشتر نداریم و حالا وضعیت ماشینم اینه😢 بااین‌حال از دور زدیم و ام توی خیابون کشاورز و وارد شدیم و رفتیم برای نماز نماز که خوندیم بچه‌های استراحت خیلی کوچکی کردند سوار شدیم دوباره حرکت کردیم به سمت وسط محله که اجرای اصلی که برنامه‌ریزی کرده بودیم برای این پارک بود. نزدیک پارک رسیدیم توی خیابون‌های اطراف که می‌گشتیم متوجه شدیم که اصلا خانه‌های اهل محل خالی و چراغ‌هاش روشن نیست تک‌وتوک چراغی روشن هست!!! به پارک رسیدیم دیدیم پارک هم خلوت و یک گوشه‌ای زیر یک‌پایه برق نزدیک زمین‌بازی پیدا کردیم اون‌جا ماشین ایستاد اما مابین ماشین و مردم ماشین پارک‌شده و چون بچه‌ها از قبل جای پارک خالی نکرده بود
ند. اعلامی کردیم و یه چند دقیقه صبر کردیم و برنامه را شروع کردیم بچه‌ها هر سه اجرا را انجام داده‌اند بین مردم به ‌عنوان پخش شد، همچنین را که تهیه کرده بود از قبل برای احادیث غدیر و برای غدیر بین مردم و بچه‌ها پخش شد و را با که همراه شکلات‌ها بود پخش کردیم و خلاصه تا آنجایی‌که در توان کار بود توی پارک این برنامه را اجرا کردیم بعد از پارک آهسته اومدیم حرکت کنیم چند تا از پدر و مادرها اومدند تا بچه‌های رو چندتایی‌شون رو با خودشون ببرن مسئول خود گروه سرود هم راهی شد و رفت و بااینکه ما برنامه نورافشانی را درون پارک داشتیم اما موقعی که به سمت چهارراه مفتح حرکت کردیم ، چون نورافشانی های اضافه را با خودشان برده بودند نتونستیم این برنامه رو اونجا هم تکرار کنیم رسیدیم سر چهارراه مفتح تا سیستم روی مقدار آماده کردیم تااینکه بچه‌هام آماده بشم برای اجرا و گفتیم نورافشانی رو بیارن تا رفتن نورافشان رو بیارن دیگه به چیزی از نورافشانی نرسیدیم سر ، اجرا کردن ماشین‌های چندبار بوق زدند و همراهی کردند اما خب دیگه چون نزدیک ساعت ده شب بود چهار راه هم خلوت شده بود و اجرایی هم که دلمون می‌خواست سر چهارراه مفتح به اون شلوغی اتفاق بیفته متأسفانه نشد اما خلاصه ما حرکت کردیم و اومدیم به سمت مسجد شام بچه‌ها رو دادیم و ماشین را قرار شد که تخلیه کنند و بچه ها آقای ترکیو چراغی و آقا محسن و بقیه بچه‌ها زحمت کشیدند ماشین را تخلیه کردند و راهی کردند این بود برنامه اجرای
❎متداول ترین جملات ❎ 1- نه ، شدنی نیست که با تکان دادن سر و حال و هوای قاطعانه گفته می شود) 2- این احمقانه ترین چیزی است که تا به حال شنیدم 3- آره، ولی اگر این کار را بکنی... (پیش بینی یک وضعیت مصیبت وار) 4- ما سالها قبل این ایده را امتحان کرده ایم. 5- تا حالا که کارها خوب پیش رفته، چه نیازی به این کار هست؟ 6- من اشکالی در روند کنونی کارها نمی بینم. 7- زیاد عملی به نظر نمی رسد. 8- تا به حال هرگز چنین کاری نکرده ایم. 9- بهتر است واقع بین باشیم. 10- برای این کار مهلت تعیین شده وقت پرداخت به ایده تو نیست. 11- در بودجه پیش بینی نشده است. 12- شوخی می کنی؟ 13- بهتر است از موضوع پرت نیفتیم. 14- این ایده های عجیب را از کجا آورده ای؟ منبع: (کارآفرینی - سعیدی کیا)
جعبه های قلب مانند که در هر کدام صد جمله وجود دارد و تعداد جعبه ها بسته به طیف جمله های درون آن تغییر می کند مثلا جعبه اول: جملات تشکر و سپاس گذاری جعبه دوم : جملات عاشقانه و احساسی جعبه سوم : بیان صفات نیک و پسندیده جعبه چهارم : اتفاقات خوبی که با هم رقم زدیم جعبه ها و کارتها هم میتونه مناسب با نوع جملات دارای طیف بندی خاصی باشه این جعبه ها رو میشه در تعداد بالا درست کرد و به عنوان خانگی آنها رو به مغازه های فروخت و از این راه کسب کرد
می‌خواستیم بریم دوچرخه‌سواری ساعت هفت صبح آماده بودم درب مسجد آقا زحمت کشیده بودند، رو برام جور کرده بودند تا بتونم دوچرخه‌سواری را با بچه‌ها شرکت کنیم قرار شد بریم به سمت از روی پل اتوبان حرکت کردیم رفتیم اون طرف و به سمت میدان زاینده‌رود حرکت کردیم رفتیم و وارد مسیر دوچرخه‌سواری شدیم همین‌جور که می‌رفتیم آقا ترکی که باهاشون تماس گرفته بودم و گفته بودم تشریف نمی‌آورید گفت دارم آش و نان می‌گیرم و میام. او هم به ما پیوست آقا جلو می‌رفتند و بچه‌ها پشت سرشون به‌صورت قطار مانند حرکت می‌کردند هر ازگاهی که می‌ایستادند جای بچه‌هایی که اول صف بودن با جای بچه‌هایی که آخر صف بودند را جابه‌جا می‌کردند و گفته بودند امروز مسیر طولانی در پیش داریم و دوچرخه‌سواری استقامتی و قدرتی هست، نه دوچرخه‌سواری سرعتی وقتی وارد مسیر شدیم من و آقای شروع کردیم به صحبت کردن و گفتگو کردن در مورد مسائل ، با این صحبت کردن‌هامون حرکتمان آهسته‌تر شد ضمن این‌که هم‌بنده مدت زیادی بود دوچرخه‌سواری نکرده بودم هم اون بنده خدا، پس بدنمون به دوچرخه‌سواری آن‌چنان عادت نداشت در نتیجه این وضعیت سرعتمون کمتر شده بود تا جایی‌که بچه‌ها رو دیگه در محدوده دید خودمون نمی‌دیدیم و بچه‌ها از ما جلو زده بودند بچه‌ها در این طرف رودخانه دو بار ایستادند یک‌بارش رو تونستیم بهشون برسیم اما بار دیگر را نرسیدیم و وقتی از روی پل رد شدند و رودخونه رو دور زد‌ند ما بعد از دور کاملی که حرکت کردیم به اون‌ها موقع پیوستیم و این خودبه‌خود باعث شد که ما از بچه‌ها در دوچرخه‌سواری عقب بیفتیم اما مسائل زیادی مثل برنامه‌ریزی یکشنبه که قرار بود اردویی را برگزار بکنیم برای این‌که بچه‌ها بیان و توی اون اردو درمورد حرف زده بشه نظر بدهند و ما هم به یک جمع‌بندی برسیم و بتوانیم بچه‌ها را تقسیم بکنیم و کارهای محرم رو توی اون اردو سامان‌دهی کنیم و همچنین در مورد بحث هیئت‌امنا بحث شد که هیئت‌امنا چه صحبت‌هایی را در جلسه‌ی دیشب که بود انجام داده بودند بحث کتاب‌خوانی حسین از زبان حسین پیش‌آمد کرد و این‌که قرار بود آقای ترکی بین حقیر و هیئت اولی باشه و این رابط بودن یعنی این‌که من خودبه‌خود از حضور در جلسات هیأت‌امنا منع می‌شدم آقای گفتند حاج آقا درمورد این صحبت کردند که شل شده و اگر می‌خواید یه طرحی رو بد اجرا کنید از اول اجرا نکنید بهتره! و شما این بیست عدد کارت نمازی که دادید بچه‌هاش کجان؟ چرا پس بچه‌ای توی مسجد دیده نمی‌شن ما به درازا کشید تا من این مطلب و مفهوم رو متوجه کنم که ما هنوز کاری انجام ندادیم درضمن که ما تو جلسه قبل‌از این‌که بیام و این‌جا منزل بگیریم صحبت کرده بودیم گفتیم رو شما اصلا نباید لحاظ کنید فکر کنید شش ماه اول قراره هیچ اتفاقی نیفته !!! با همه این اوضاع و احوالات در جلسه اول هیئت‌امنا برای کار در مورد کارت نماز و حضور بچه‌ها و عدم حضور بچه‌ها صحبت کردن ! درصورتی‌که من در گزارش‌های قبلی در همین کانال درمورد و چگونگی پیشرفت کارت نماز صحبت کرده بودم و در این‌مورد گفتگوهایی انجام‌شده بود اما به‌هرحال این‌جور به‌نظر می‌رسید که هنوز ما کار رو شروع نکردیم هیئت‌امنا قصد دارند کار ما را رصد کنند کار نشده و نکرده را !!! از همه این صحبت‌ها که بگذریم رفتیم و رسیدیم به بچه‌هایی که رسیده بودند به محل صبحانه ما هم به اون‌ها پیوستیم و صبحانه خودمون رو آماده کردیم سفره کوچک انداخته بودند و بعضی از بچه‌ها سر سفره جا نشده بودند ما هم رفتیم در گوشه دیگری کنار بقیه بچه‌ها نشستیم و صبحانه خودمون رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن همین‌طور در دعوت کردن و سلام‌وعلیک کردن با بچه‌ها یکی دو سه نفر دیگه از بچه‌ها سر سفره ما آمدند و نشستند دو تا سفره تشکیل‌شده بود و به این نحوه جمعمان جمع‌تر شد و این بود که ما یواش‌یواش صحبت و بحث و گفتگو رو به بچه‌ها شروع کردیم و این سبب شد که یه آشنایی بیشتری از بچه‌ها برای ما به دست بیاد دوتا خاطره تعریف کردیم از کربلا و مشکلات هیأت‌داری و بچه ها با خنده ای مناسب جواب خاطره رو دادند که خودش بازخورد خوبی بود از این‌که در اردو و می‌خواهم چه کار بکنیم اردو را بیان یا نیاین و این‌ها را صحبت کردیم تا صبحانه تمام شد صبحانه که تمام شد جلسه‌ای با حضور آقا و آقای شروع کردیم برای تصمیم‌گیری کارهای این‌که در اردو چی بگیم چی‌کار بکنیم برنامه اردو چی باشه با بچه‌ها چه‌جور وارد بحث بشیم نیازهای برگزاری اردو چیه اردو را از چه ساعتی تا چه ساعتی برگزار می‌کنیم این صحبت‌ها و گفت‌وگوها را انجام دادیم و مقداری شرایط فهم هم به نسبت اردویی که ق
رار برگزار بکنیم بهتر و راحت‌تر شد این خودش سببی شد که با آقا بیشتر رفیق بشیم و بحثی پیش آمد که هیئت گفته چند شب اول دسته راه نمی افتد و امید گفت که قرار بود ما بچه ها را در دسته جای بدیم و بهشون مسئولیت بدیم حالا چکار کنیم برگزار کنیم یا نه ؟ من گفتم خب چند شب اول رو خودمون دسته ی بچه ها رو راه بندازیم سریع امید جواب داد که نمیشه گفتم صبر کن من چند تا جمله حرف بزنم و صحبتم که تموم شد اونویت بگو نمیشه آقا محسن هم گفتند منم میخواستم بگم نمیشه ولی گفتم بگذارم حرف شما تمام بشه من گفتم بگذارید من یکم توضیح بدم اونوقت اگر خوب نبود بگین نمیشه وقتی توضیح دادم که بچه رو با پرچم و منظم و مداحی ساده با تقویت همون هیئت پارسال بچه های خودجوش مسجد راهی کنید قبول کردندو آقای ترکی پیشنهاد همراه کردن گروه سرود رو هم افزودند و آقا محسن هم ررای پرورش ایده کمک کردند گفتم اگر از قبل چند جا رو هماهنگ کنید که به عنوان محل وقوف دسته باشه برای پذیرایی خیلی خوبه و چندتا ریزه کاری دیگه رو تذکر دادم قرارمون این شد که 3 شب اول اگر دسته بیرون نرفت ما بلندگوهاشون رو قرض بگیریم ولی بچه ها رو ببریم بیرون صحبت از کمک بچه ها در بحث چای دادن و چایخونه هم شد بعد از این‌که بچه‌ها مقداری بازی کردند صبحانه خوردیم و جلسه گرفتیم دوچرخه‌ها رو سوار شدیم و برگشتیم به سمت پایگاه و دیگه اون‌جا بود که خداحافظی کردیم و راهی منزل شدم
زنگ زد گفت دسته ی دانش آموزی به صلاح نیست راه بندازیم چیکار کنیم گفتم بچه هارو برای خادمی ساماندهی کن گفت باشه زنگ زدم گفتم چیکار میکنی گفت ما داریم بیرون پارچه مشکب میزنیم گفتم رو بده بچه ها تمییز کنند گفت من دستم بنده اگر میشه تو گروه یه پیام بزار که بچه های از همین الآن بیان کمک پیام گذاشتم خودم 7:30 دقیقه دم مسجد بودم دیدیم بچه ها از ریز و درشت جمعشون جمع شده ولی همه بیکارند رفتم چندتاشون رو جدا کردم برای تمییز کردن تا دستمال از خادم مسجد جور کردم آقای هم پیداشون شد و گفتم بی زحمت با بچه ها این کمد رو تمییز کنید قبول کردند با اینکه بچه بعضی هاشون ول کردند رفتند بازم آقای کار کمد رو به پایان رسوندند گفت حاج آقا میکرفن میخوام بخونم و تمرین کنم گفتم بریم تو پایگاه با و رفتیم تا که سیستم درب و داغون رو سر هم کردیم و صدایی آمد بقیه ی بچه ها هم آمدند نشستند کار تبدیل شد به مداحی نوجوان برای نوجوان آمده کنار من نشسته میگه حاجی رو کی بهشون بدیم میگم از آقای باید بپرسی جواب میده خود گفته بیام از شما بپرسم، یه تاملی کردم و گفتم تا نماز عشاء تموم شد بهشون سربند بدید همون موقع گفت نه بینشون پخش کنید !!! منم صدا زدم گفتم بچه ها هرکی سر بمد میخواد بره پیش و همه دویدند که اولی باشند! تا اذان مغرب طول کشید رفتیم نماز بعد نماز هنوز کارها شروع نشده بود چندتا از بچه ها سربندهاشون رو باز کردند و تحویل دادند معلوم شد چون کاری بهشون سپرده نشده سربند هم نخواستن همینطور بی هدف دور حوض جمع شده بودند منم که باید خودم رو به منبر روضه میرسوندم در حد یه چای خوردن پای حاج آقا رو دیدم و باهاش بحث کردم که میخوایم برای کار یه حرکتی رو شروع کنیم و شما بیا محور فکری این کار قرار بگیر تا بشه دور شما حلقه راه اندازی کرد و حالا کارهای مختلفی رو باهم فکری یکدیگر شروع کنیم حرف دکتر این بود بچه ها دور من جمع نمیشن و یکی میخواد هم سن خودشون مثلا 25 یا 27 سالش باشه هر چه که من اصرار کردم که شما گزینه ی خوبی هستید فقط گفتند در حد میتونم کمکتون کنم و باید برید یه رو راه بندازید تا بشه ولی آدم اصلی این کار من نمیتونم باشم همزمان با هم در مورد کارهای که تو مسجد باید انجام بشه صحبت کردم رو خورده و نخورده راه افتادم تا اومدم بیرون مردم انتقاد کردند که حاجی پا منبر حاجی حرف میزدی منم دیدم که انتقادشون وارده دیگه چیزی نشد بگم😢
سوم شهریور ماه در دهه ی دوم محرم 1400 برقرار شد بعد از مدتها دوباره بچه ها در گروه های سنی مختلف در مکان دور هم جمع شدن و یک هیئت بی ریا و کوچک شکل گرفت : حدود ساعت 18:40 دقیقه سخنرانی شروع شد بچه ها پراکنده نشسته بودند و تقریبا هیچ کس نمی دانست چه چیزی در انتظارش هست بار اولب است که حقیر برای سخنرانی در این هیئت دعوت شده ام و حال و هوای قبلی هیئت رو نمیدونم بچه ها هم مدتی است من ر در مسجد دیده اند ولی کسی پای سخنرانی ننشسته ضمن اینکه بعد از مدتها هیئت راه افتاده و هنوز حس این مکان برای کسی آشنا نیست ، صبح ساعتها وقت گذاشته ام و هایی جدا کردم و دانلود کردم ولی همه اش روی گوشی است و متاسفانه کابل OTG نمیتواند USB رو شناسایی کنه در نتیجه پخش کلیپ منتفی میشه و همه چیز معطوف به سخنرانی هست صحبت ها رو شروع میکنم و از و گذشتن از خود حرف به میان می آورم چرا که در این مدت که با بچه ها بودم احساس میکنم در عین کنار هم بودن دلهایشان برای یکدیگر نمی تپد بیشتر بدنهایشان کنار بکدیگر است تا دلسوز و غم خوار هم باشند. ممکن است کنار هم پروژه هایی را اجرا می کنند ولی یکدیگر را قبول ندارند و احترام کافی در بینشان دیده نمی شود این به خاطر بی ادب بودنشان نیست ، نه حتی به نسبت خیلی از هم سنی های خودشان با ادب هم هستن اما کار از جای دیگری میلنگد؛ اینکه نمیتوانند دیگران را بر خودشان برتری دهند ؛ و حق و خواست خودشان را نادید بگیرند. پس به نظرم بهترین بحث از خودگذشتگی و ایثار است باید به سمتی بریم که دلتنگی و دلسوزی و دلداری بین بچه ها بیشتر شود و ما وظیفه ای جز ابلاغ نداریم بحث که جلو میرود هم من و هم مسئولین هیئت متوجه سردی جو و پیش نرفتن بحث می شوند من سعی میکنم کمی با مثال و پایین و بالا کردن بحث بچه ها را گرم کنم اما انگار بی فایده است هنوز احساسی در میان ما تشکیل نشده با اینکه بچه ها جواب قسمتهای مختلف بحث را میدهند اما دلخواه من چیز دیگری است برآوردم این است که دوری از مکان دوری از هم دوری سنی من و آنها و حتی سیستم صوت بر این اتفاق حاکم هستند و کل جماعت و سخنران مقهور محیط شده ایم روضه میخوانم آن هم روضه علی اصغر و تمام مداحی، با مداحی کردن بچه های مسجد به پایان می رسد و غذا که ماکارونی هست پخش می شود پایان شب اول
خدا رحمت کند حاج شیخ را یک جوانی در یک خانه ای زندگی می کرده است مستاجر بوده است بعد رو به روی آن خانه یک خانمی زندگی می کرده است بعد این خانم هر مدت یک بار می آمده است یک راهنما می زده است و می رفته است این بیچاره هی خودش را نگه می دارد خودش را نگه می دارد تا یک روز دیگر اینقدر چی میشه که راه میفته برود به سمت این خانه همین که از در خانه می خواهد برود بیرون پایش یک جا گیر می کند زمین میخورد و می شکند و خونی می شود با همین وضعیت می رود سراغ حاج شیخ می ‌گوید که من مجرد هستم و می خواهم ازدواج کنم هیچ امکانی هم ندارم این هم وضعم است. حاج شیخ به ایشان می گوید که تو می توانی به خواستگاری بروی؟ می توانی دنبال مورد باشی؟ می گوید بله. می گوید پول ندارم، می گوید پول نمی خواهد اول که بخواهی بروی مورد را پیدا کنی که پول نمی خواهد برو پیدا بکن. می گوید تا آنجایی که می توانی برو بقیه اش با او، اگر هم نداد می گویی خدایا من کارم را انجام دادم دیگه بقیه اش با تو تو نیامدی. بعد می گوید خب من این حرف را گرفتم و رفتم، گفتم خب حالا موردی را پیدا بکنم رفتیم و مورد پیدا شد. رفتیم خونه حاج شیخ گفتم مورد پیدا شد گفت برو،برو دنبالش برو تا قرار بازار را هم بزار. بعد می ‌گوید رفتم قرار بازار را هم گذاشتم آمدم گفتم بعد اینجوری حاج شیخ را هم میدونن اگر دستش باز باشه راهی بود می داد ولی خوب نداشت گفت عیب نداره کی قرار بازار گذاشتی؟ برو تا در مغازه هم برو اگر نرسید آنجا مثلا می ‌گویی آقا ببخشید یک پولی باید به دستم می رسد ولی نشد می گذاریم دو روز دیگر، آن وقت دیگر حجت تو بر خدا تمام است. بعد گفت یعنی چه اینجوری که نمی شود قرار گذاشتیم و رفتیم بالاخره به فرمایش ایشان رفتیم، همین که رفتیم در داخل بازار و حالا دارند میبینند که چه بخریم و چه نخریم، ما ماندیم که نرسید که، یک کسی آمد من را دید و گفت تو فلانی را می بینی حاج شیخ علی را می بینی؟ گفتم بله. گفت ببین من یک بدهی به ایشان داشتم این را بهش برسان. گفت که دیگرما گرفتیم و رفتیم مغازه و خرید کردیم و آمدیم و بعد به حاج شیخ گفتم اینجوری شد. اصل حرف این است که تو به اندازه امکانت قدم بردار بقیه اش با او، اگر هم نشد برمی گردی میگی خدا من اینقدر امکان داشتم راه رفتم، معامله با خدا می خواهیم بکنیم دیگه، قرار نیست حتماً به جایی برسیم بحث این است که من راهم را رفته باشم خدا رحمت کند حاج شیخ را خودش اینجوری کار می کرد سفرهایی که می رفتند گاهی جیب خالی راه می ‌افتادند جیب خالی ها نه این که مثلا می خواستند همین طور باشد معمولا ایشان امکانات خودشان را اگر امکانی داشتند زائد براین که بچه ها را بچرخانند می دادند می رفت و بعد قرض هم می کردند برای مشکلات دیگران، حالا یه وقت خالی بود جیب ایشان بعد می گفتند امروز فرصت هست من بروم فلان سفر، راه می افتاد، جیب خالی سر جاده می ایستاد معمولا هم حالا جورمی شد جور هم نمی شد برمیگشت میگفت من کارم رو کردم.
یکی از چیزهایی که باز وجود مارا می¬برد و آشکار هم هست ، راحت و لذت است، اینهایی که میگویم از چیزهایی است که رو هستند. یعنی شما گاهی الان وظیفه¬ات این است خسته رسیده¬ای خانه، خب خستگی خودت را می¬بینی ، اما خستگی و گرفتاری همسرت را نمی¬بینی، می¬گویی خب تا برسم خانه وِلو و رها شوم ، حالا بیچاره او منتظر تو بوده ، تو باید وَ لو خسته ای همچنان خودت را نگه داری ، محبتی کنی، حتی باری از دوش او برداری .
. راحت و لذت خیلی از جاها وجود مارا از خدا جدا میکند، در وجود همه ماها هم هست مخصوصا در اینجور موقعیت¬هایی که گفتم یک آدمی مثلا خسته است میرسد خانه... از 8صبح تا 8شب بدون استراحت یک سره کار کرده طبیعتا این آقا وقتی ساعت 8-9 به خانه می¬آید دیگر کوبیده و داغان است یک شامی و بعد خورده و نخورده می¬خوابد ، خب آن خانم بنده خدا چه¬کار کند! مرد وقتی می-آید درخانه فکر می¬کند خانم کاری نداشته است که، در خانه بوده ، در حالی که یک خانم با یک بچه با سه بچه از صبح مشغول کار بوده، تمیز کرده، غذا درست کرده، بچه ها را مرتب کرده، همینطور دویده و کار کرده. خب تو که میرسی خانه درست است خسته¬ای ولی باید حواست به چیز دیگری باشد، دنبال راحت خودت نباشی ، می¬گویی خسته ام ، این که عذر نشد ، الان تکلیفت چیست؟ همان را انجام بده .
چگونه بفهمیم رشد کرده ایم؟ حدیث دیگری نیز در اصول کافی است که مضمونش بدین شکل است که دو فرد مؤمن زمانی که به یکدیگر می رسند، یکی دیگری را بیشتر از دیگری دوست دارد. گفتیم که الله کسی است که ما را از خودمان بیشتر دوست می دارد. و همچنین گفتیم در حرکت هایمان ما نیت و غایت خود را الله قرار می دهیم تا الله خود و ویژگی های خودش را به ما بدهد تا ما شبیه و مثل او شویم. پس در این حدیث کسی به خدا مقرب تر است که دیگری را بیشتر از دوست دارد. این یعنی یکی از سنجه های ما این است که ببینیم چه مقدار ارزش برای خلق الله قائلمی. چه مقدار آن ها را دوست داریم. و همچنین چه مقدار با دشمنان الله دشمنیم.
حکایتی بگویم یک بنده خدایی رفته بود جایی مهمان شده بود ماه رمضانی چیزی مهمان شده بودم همانی که تمام می شود می رود صاحبخانه نگاه می کند پولی لب طاقچه گذاشته بود نیست نگاه می کند شما نیاز داشتی برداشتی؟ از اعضای خانه. نه. کسی نمی ماند مهمان اینجا بود عجب این آدم عجیب است پول برداشته رفته. چیزی نگفت همینطور ماند تا مثلا حدود یکسال گذشت دوباره این بنده خدا آمد اینجا می گوید بهش گفتم آمده بودی اینجا یک پولی لب طاقچه بود شما پول را برداشتی؟ گفت بله من برداشتم بعد شروع کرد گریه کردن صاحبخانه هم گفت حالا عیبی ندارد شما برداشتی پشیمانی عیبی ندارد غصه نخور. سرش را بالا کرد گفت برای این گریه نمی کنم که پول را برداشتم برای این گریه می کنم که در مدت یک سال شما قرآنت را باز نکردی بخوانی. می گوید چطور؟ می گوید من پول لب طاقچه بود باد می آمد گذاشتم لای قرآن چون می دانستم بالاخره قرآن را باز می کنی می بینی ولی یک سال می گذرد شما قرآنت را باز نکردی؟ حالا نگاه کنید شاید در مفاتیح پول هست. اوضاعی داریم خلاصه وضعمان خیلی خراب است