eitaa logo
الوارثین(تخریب لشگر۱۰)
883 دنبال‌کننده
6هزار عکس
669 ویدیو
65 فایل
❤رزمندگان تخریب لشگر ۱۰ سید الشهداء (ع)❤ منتظر نظرات شما هستیم👈👈 @Alvaresin1394
مشاهده در ایتا
دانلود
#زیارت_عاشورا صبح پنجشنبه 13 اردیبهشت97 #حسینیه_الوارثین #فکه @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 #تخریبچی_شهید #مجتبی_اکبری #شهادت: 4 آبانماه_66 #منطقه_عمومی_سردشت ✍️✍️ راوی : #محمد_سادات قبل از شروع بکار #زیارت_عاشورا خواند و بعد حرکت کرد. ما از طرف #گردان_المهدی(ع) مامور بودیم که برای #تامین_بچه_های_تخریب داخل #میدون_مین نگهبانی بدهیم فاصله ما با عراقی ها حدود ۳۰۰ متر بود و روی قله ای بودیم #شهید_اکبری به همراه سایر #بچه_های_تخریب داخل میدون مین مشغول خنثی کردن #مین_های_والمری بودند که یکدفعه صدای انفجار اومد. با صدای انفجارو با هدایت #بچه_های_تخریب بالای سرش رسیدیم و داخل پتو پیچیدیم و از #میدون_مین بیرونش آوردیم ترکش های فراوانی به سفید رونش خورده بود و خون بدنش تخلیه شده بود و همان جا پرکشید من هم دوربین همراه داشتم و آخرین عکس یادگاری رو با این #تخریبچی_شهید انداختم 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺 🍃✨🌺 فقط خدا میداند به چه گذشت ✍✍✍ راوی: نماز صبح روز 18 اسفند 62 رو خوندیم هنوز پاتک دشمن شروع نشده بود . تک وتوک خمپاره و توپی زوزه کشان میومد و کنار ما توی آب هور میخورد وبا انفجارش صدای جیغ پرنده ها بلند میشد. هوای جزیره خیلی گرفته بود . بوی آب گندیده هور و بوی باروت نفس کشیدن رو سخت کرده بود. گفتم از این فرصت استفاده کنم تا سر و صدا زیاد نشده دعایی بخونم. یه کتاب دعای جیبی داشتم که روش نوشته بود از جیب راست پیراهنم در آوردم و صفحه رو باز کردم. اون موقع ها توی جبهه زیارت عاشورا خوندن مرسوم نبود بیشتر صبح ها میخوندیم ومن هم دعای عهد رو از یر بودم اما با زیارت عاشورا زیاد مانوس نبودم بخاطر این مجبور بودم از روی کتاب بخونم. هنوز سطر های اول زیارت عاشورا رو داشتم میخوندم که صدای آشنایی به گوشم رسید.. صدا زد (بچه ها من رو علمدار صدا میزدند) تنها نخون بگذار ما هم به فیض برسیم. پشت سرم رو نگاه کردم دیدم فرمانده گروهانمون در چند قدمی داخل یک سنگر جمع و جور نشسته. بالاخره امر فرمانده بود رفتم داخل سنگرش و چند تای دیگه هم اومدن که تعدامون از انگشتان یه دست بیشتر نمیشد. به سختی داخل سنگر جامون شد و من شروع کردم بلند بلند زیارت عاشورا رو خوندن. حال خوبی بود بچه ها مثل ابر بهار گریه میکردم اونجایی هم که اشک خودم جلوی دیدم رو میگرفت خطوط روی متن زیارت رو تار میدیدم و غلط غلوط میخوندم. یادم میاد این نوحه رو با بچه های داخل سنگرزمزمه میکردیم صدای نوحه خوندن ما که بلند شد بچه های دیگه هم خودشون رو به اطراف سنگر ما رسوندند و کار بالا گرفت. صدای ناله وشیون بود که بلند میشد و قطرات اشکی که از چشم نوجوون ها روی خاک تیره از انفجار باروت جزیره مجنون میریخت. اون روز کنار پد شرقی جزیره مجنون جوان ها چه کردند.. دشمن شروع شد. آتش های اولیه خیلی دقیق نبود اما در چند دقیقه تمام آتش ها متمرکز شد روی "پد" و اطراف اون. پیام امام به بچه ها رسیده بود که باید حفظ بشه و همه آماده بودن که فرمان را اجرا کنند. گروهان ما به دل دشمن زد و در محاصره ده ها تانک قرار گرفتیم . جنگ سختی بود که یاد سختی های اون هنوز بعد از 32 سال رعشه بر وجودم می اندازه.. اون هایی که اسمشون برای معراجی شدن نوشته شده بود جدا شدند و بقیه هم با دست و روی خونین و با سینه های سوخته از بمب های شیمیایی به عقب برگشتند. وقتی عقب میومدیم از اینکه نمیتونیم پیکرهای بی جان بهترین رفقامون رو عقب بیاریم سخت در عذاب بودیم. بچه ها توی آغوش هم آرام گرفته بودند. 30 سال بعد یه روز با جانشین لشگر سیدالشهداء(ع) شهید مدافع حرم حاج احمد غلامی با هم نشسته بودیم و صحبت از اون روزها شد. شهید حاج احمد خیلی به هم ریخت. و گفت : جعفر من هر وقت یاد اون روزهای خیبر میوفتم همه وجودم درد میگیره. روزی که " تن ها مقابل تانک ها ایستاده بودند" وغربت و مظلومیت رو داد میزدند. حاج احمد بلافاصله یاد فرمانده اش و فرمانده مون حاج کاظم رستگار فرمانده لشگر10سیدالشهداء(ع) روکرد و گفت : فقط خدا میداند به حاج کاظم چه گذشت. 🍃✨🌺 🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺 @alvaresinchannel
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃🌺🌺 تحریب_لشگر_10_سیدالشهداء_علیه_السلام ✍🏿✍🏿 راوی: 67 بود هنوز هوا روشن نشده بود که ما از به مقر برگشتیم.نماز صبح رو خوندیم.. معمولا رسم گردان ما بود که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نمیخوابیدند و مشغول خواندن میشدند. اونروز هم توقع داشتند من زیارت عاشورا رو بخونم که بعلت خستگی رفتم زیر پتو و زود هم خوابم برد. اون روز صبح رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود که به زور ما رو برای خوردن صبحانه بیدار کردند و بعد از صبحانه قرار شد یک تعداد از بچه ها به جلو برند تا جایگزین در شوند. ساعت 10صبح بود که به سنگر داخل خط رسیدیم. حاج ناصر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند که آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالای سنگر ما رو زیر آتیش گرفت. و با خوردن گلوله ها روی صخره ها سنگ های زیادی پایین میریخت..آتیش که شروع شد حاج ناصر نگران به اینطرف و آنطرف میرفت. گفتم ناصر تو که آدم جیگر داری هستی چرا دست و پاهات رو گم کردی. اون با خنده گفت: این بی پدر و مادرها اشک ما رو این چند روزه در آوردند. هوا که روشن میشه از زمین و آسمون گلوله میاد. صبر کنید الان سروکله هلکوپترهاشون هم پیدا میشه.. ناصر راست میگفت.. هلکوپترها هم توی آسمون ظاهر شدند و چند تا موشک سمت سنگر ما شلیک کردن. همه بچه ها توی سنگر چپیدند و یک ساعتی گذشت و بچه هایی که باید عقب میرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند که باید عقب میرفتند... چون دشمن آتیش فراوان میریخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من میخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگیرم و ام رو پیدا کنم طول کشید و گروه اول رفتند سمت که با قایق به عقب برگردند. قبل از عقب رفتن ، صحبت از منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسیدید برید چادرها رو جمع کنید و به مقر بچه های تخریب در شهر بیاره برید و اگر بعد از ظهر از آب گذشتید مستقیم به مقر بیاره برید ما تا لب اسکله رسیدیم طول کشید و قایق هم دیر اومد و اذان ظهر رو گفته بودند که به اسکله لشکر رسیدیم. نماز رو خوندیم و حرکت کردیم ... ماشین نبود و مجبور بودیم یک مقدار از مسیر رو پیاده بریم. رسیدیم سر دوراهی که یه راه اون به مقر زیر ارتفاع تیمورژنان میرفت. گفت استخاره کن. اگر خوب اومد میریم به مقر جلو و اگر بد اومد میریم مقر"بیاره" من یک تسبیح کوچیکی توی سنگر پیدا کرده بودم و برای خودم هم نبود و با اون و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همین حین هم یک وانت خالی رسید و همه سوار شدیم و به سمت عقب حرکت کردیم. وقتی عقب میرفتیم هواپیماهای دشمن توی آسمون بودند و مدام شیرجه میرفتند و بمبارون میکردند و چند جا ما هم مجبور شدیم از ماشین پایین بریزیم و روی زمین دراز بکشیم. هنوز وارد حلبچه نشده بودیم که یکی از هواپیماها برای بمباران شیرجه رفت و ما توی آسمون مسیر حرکت بمب ها رو به هم نشون میدادیم. بمبها درست میرفت سمت مقر ما توی خط... بمب های دشمن که زمین خورد من گفتم +نکنم_مقر_ما_رو_بمبارون_کرد. نزدیک عصر بود که به مقرمون در رسیدیم. نهار خوردیم و من هم خیلی خسته بودم خوابم برد...یک ساعتی به اذان مغرب بود که با صدای پچ پچ بچه ها بیدار شدم.یکی از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط میگفت . 🍃🌺🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 شهید امیر مسعود تابش شهادت صبح عملیات کربلای یک هنگام پاکسازی میدان مین ✍️✍️✍️ راوی: روحانی حجت الاسلام شیخ مسعود تاج آبادی مرحله اول پایان یافته بود. صبح بعد از درچادراستراحت می کردم که تابش گفت: حاجی بیا بریم پاکسازی گفتم حالشو ندارم. می خوام بخوابم . رفت تعدادی ازبچه هارو صدازد دوباره اومدسراغم ولی بازقبول نکردم رفت برای بارسوم اومد که بیا بریم. نمی دونم چرااصرارداشت منم باشم گفتم اگه پاکسازی میدون مینه میام اما اگه جمع آوری سیم خادارو...نمیام گفت: نه جون حاجی پاکسازیه. آماده شدم وبا دوتا تویوتا رفتیم. ازماشین که پیاده شدیم دوتا جنازه وسط میدون مین دیدیم اول فکرکردیم جنازه عراقی هاس جلوتررفتیم دیدیم پیکر و است. یاد افتادم ، حاج موسی موقع سخنرانی یه پتو روسرش می کشید و خیلی آروم گریه می کرد خیلی باصفا مخلص وکم حرف بود . پیکرحاج موسی سوخته بود. اون ها رو ازمیدون مین خارج کردیم. حال تابش خیلی منقلب شد چون خیلی با اوس اکبر(شهید اکبر عزیز زاده) رفیق بود ذکرمصیبتی کرد و پیکر شهدا با یه ماشین به عقب منتقل شدند. کار پاکسازی رو شروع کردیم . میدون مین چند ردیف مین والمری داشت. تابش هرردیف رابه کسی سپرد وسفارشات لازم راتکرارکرد. یه ردیف را هم به من سپرد و رفت به بقیه سربزنه. دو سه تا مین اول را خنثی کردم . ظاهرا میدون مین دست خورده بود، یکی دوتا راخنثی کردم ولی مین بعدی یکی ازچاشنی هاش گیرکرده بود ودرنمی اومد تابش رو صداززدم وپرسیدم چه کنم ؟؟؟؟ رهاش کنم برم سراغ بعدی؟؟؟ یا باهاش وربرم !!! تا چاشنی دومشم دربیاد ؟؟؟ گفت برو سراغ مین بعدی ودو سه تا مین بعدی راهم خنثی کردم که دیدم تابش اومد سراغ همون مینی که چاشنیش گیرکرده بود وروش کارمی کرد. مشغول مین بعدی شدم که صدای ازپشت سرم شنیدم وتکه های ریزی ازگوشت بدن تابش کنارم افتاد. برگشتم چندبارتابش رو صدازدم اما صدایی نشنیدم. اومدم نزدیکش ..... دیدم باصورت افتاده زمین. حدود نیم ساعت پس ازذکرمصیبت وگریه شدید درفراق رفیق بسیارعزیزش اوس اکبر(شهید اکبر عزیز زاده) به او ملحق شد . فقط خدا می داند لحظه ای که جنازه اوس اکبررا در دید چه غم واندوه شدیدی قلب نازنینش رافراگرفت وچه با خدا گفت که کمترازیکساعت دعایش مستجاب شد. 🔶 ، تخریبچی شهید روز دهم تیرماه 1365 در حال پاکسازی در منطقه عملیات کربلای یک دراطراف با انفجار به شهادت رسید. @alvaresinchannel
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃🌺🌺 تحریب_لشگر_10_سیدالشهداء_علیه_السلام ✍🏿✍🏿 راوی: 67 بود هنوز هوا روشن نشده بود که ما از به مقر برگشتیم.نماز صبح رو خوندیم.. معمولا رسم گردان ما بود که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نمیخوابیدند و مشغول خواندن میشدند. اونروز هم توقع داشتند من زیارت عاشورا رو بخونم که بعلت خستگی رفتم زیر پتو و زود هم خوابم برد. اون روز صبح رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود که به زور ما رو برای خوردن صبحانه بیدار کردند و بعد از صبحانه قرار شد یک تعداد از بچه ها به جلو برند تا جایگزین در شوند. ساعت 10صبح بود که به سنگر داخل خط رسیدیم. حاج ناصر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند که آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالای سنگر ما رو زیر آتیش گرفت. و با خوردن گلوله ها روی صخره ها سنگ های زیادی پایین میریخت..آتیش که شروع شد حاج ناصر نگران به اینطرف و آنطرف میرفت. گفتم ناصر تو که آدم جیگر داری هستی چرا دست و پاهات رو گم کردی. اون با خنده گفت: این بی پدر و مادرها اشک ما رو این چند روزه در آوردند. هوا که روشن میشه از زمین و آسمون گلوله میاد. صبر کنید الان سروکله هلکوپترهاشون هم پیدا میشه.. ناصر راست میگفت.. هلکوپترها هم توی آسمون ظاهر شدند و چند تا موشک سمت سنگر ما شلیک کردن. همه بچه ها توی سنگر چپیدند و یک ساعتی گذشت و بچه هایی که باید عقب میرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند که باید عقب میرفتند... چون دشمن آتیش فراوان میریخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من میخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگیرم و ام رو پیدا کنم طول کشید و گروه اول رفتند سمت که با قایق به عقب برگردند. قبل از عقب رفتن ، صحبت از منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسیدید برید چادرها رو جمع کنید و به مقر بچه های تخریب در شهر بیاره برید و اگر بعد از ظهر از آب گذشتید مستقیم به مقر بیاره برید ما تا لب اسکله رسیدیم طول کشید و قایق هم دیر اومد و اذان ظهر رو گفته بودند که به اسکله لشکر رسیدیم. نماز رو خوندیم و حرکت کردیم ... ماشین نبود و مجبور بودیم یک مقدار از مسیر رو پیاده بریم. رسیدیم سر دوراهی که یه راه اون به مقر زیر ارتفاع تیمورژنان میرفت. گفت استخاره کن. اگر خوب اومد میریم به مقر جلو و اگر بد اومد میریم مقر"بیاره" من یک تسبیح کوچیکی توی سنگر پیدا کرده بودم و برای خودم هم نبود و با اون و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همین حین هم یک وانت خالی رسید و همه سوار شدیم و به سمت عقب حرکت کردیم. وقتی عقب میرفتیم هواپیماهای دشمن توی آسمون بودند و مدام شیرجه میرفتند و بمبارون میکردند و چند جا ما هم مجبور شدیم از ماشین پایین بریزیم و روی زمین دراز بکشیم. هنوز وارد حلبچه نشده بودیم که یکی از هواپیماها برای بمباران شیرجه رفت و ما توی آسمون مسیر حرکت بمب ها رو به هم نشون میدادیم. بمبها درست میرفت سمت مقر ما توی خط... بمب های دشمن که زمین خورد من گفتم +نکنم_مقر_ما_رو_بمبارون_کرد. نزدیک عصر بود که به مقرمون در رسیدیم. نهار خوردیم و من هم خیلی خسته بودم خوابم برد...یک ساعتی به اذان مغرب بود که با صدای پچ پچ بچه ها بیدار شدم.یکی از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط میگفت . 🍃🌺🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel
🌴🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌴🌿 (ع) در جمع بچه های تخریب لشگر10 اردیبهشت 66 ✍️✍️✍️ راوی: چند روز به نیمه ماه رمضان مونده بود که فرمانده گردان تخریب فرمودند برای ولادت باید سنگ تموم بگذارید. و همه ی بچه ها دست به کار شدند. یه تعداد پیگیر مسابقه قرآن شدند و دو تا تئاتر هم پیشنهاد شد. یکی با محتوی طنز که و برادر پورمند رفتند دنبال نوشتن نمایشنامه و تمرین و یکی هم با محتوی تاریخی که نقش اصلی اون رو داشت و هماهنگ کننده همه ی این برنامه ها روحانی گردان حاج آقا عابدین زاده بود. در طول یک هفته به نیمه رمضان هر شب در برنامه بود. هم جشن با شکوهی برگزار شد و صبح ولادت هم بعد از نماز صبح و مسایقه ی دوی استقامت به مسافت 5 کیلومتر از دوراهی سایت تا رو بچه ها دویدند و در این مسابقه اول و برادر _مهدی_محمدی_نژاد دوم شد. بعد از خوردن صبحانه هم برای یه عده دیگه از بچه ها مسابقه تیر اندازی گذاشته شد. سال 66 آخرین سالی بود که فرمانده ما در میان ما بود و هرچه توانست در برگزاری سنگ تموم گذاشت . ارادت خاصی به داشت و توی ماشین یه نوار کاست داشت که شب ولادت امام مجتبی (ع) خونده بود و آقا_سید با عشق گوش میداد و به من میگفت : حاج منصور توی این جلسه حق جشن پسر فاطمه (س) ادا کرد. یاد همه ی شهدا بخیر و یاد همه ی اون هایی که برای هرچه با شکوهتر برگزار شدن جشن تولد اولین (س) تلاش کردند. ☘️ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️ @alvaresinchannel
🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 📢📢📢📢📢قلمها بشکنند 🍃🌹🌹🌹اگرننویسند بر (ره) چه گذشت برای اولین بار میخوانیم حکایت معراج تخریبچی شهید عبدالعلی روشنی 🍃🌺🌺 🍃🌷🌷 ✍🏿✍🏿✍🏿 راوی : چند شب از عملیات بیت المقدس 2 میگذشت و چندین بار برای عملیات. و یا پاتک و کاشت بالای رفته بودیم خیلی خسته شده بودیم هوا هم خیلی سرد بود بعضی جاها برف از زانو هم بالاتر بود .بالاخره دم دمای غروب به سمت چپ قمیش رسیدیم به سمت دره رفتیم اون پایین توی فاصله 50 متری کمین عراقی‌ها بود و دایم بدون هدف به سمت ما تیراندازی میکردند ولی چون قرار بود برای جلوگیری پاتک دشمن مین گذاری کنیم بی سرو صدا کارمان را ادامه دادیم تا اینکه تمام مین هایی رو که با خودمون برده بودیم کاشتیم . من به سمت علی روشنی رفتم او هم کارش تمام شده بود. با هم به سمت قله برگشتیم که یکی از تیرهای بی هدف دشمن به جناق سینه علی خورد و از پهلوش خارج شد . علی خیلی سنگین بود شماره پوتینش 52 بود .به هر زحمتی بود علی رو آوردم بالای قله که ناگهان یکی از بچه‌های خودی یه نارنجک به سمت ما پرتاب کرد ولی به کسی آسیبی نرسید بالاخره به کانال رسیدیم. یه برانکار جور کردیم و با سه چهار نفر از بچه‌ها علی رو بلند کردیم که یه نفر گفت: از مسیر اصلی خودتون نرین خیلی دوره اگه از پشت قمیش برین زودتر به بهداری لشکر عاشورا میرسین. برای همین ما هم از مسیر پیشنهادی که اصلا نمیشناختیمش به راه افتادیم چندین بار از سخره ها پرت شدیم ولی راه رو ادامه دادیم علی خیلی درد میکشید ولی دایم زیر لب (س) میگفت. گاه و بیگاه هم منو صدا میزد و از درد شدید صدایش میلرزید و میگفت بچه‌ها شما بروید کار من دیگرتمومه . .... ناگهان برف هم شروع به باریدن گرفت و با محدود کردن دید مشکلمان دوچندان شد . بالاخره به اورژانس رسیدم.. گفتند اینجا دیگر جمع شده و کسی برای مداوا وجود ندارد فقط یه وانت تویوتا داریم که شیشه جلو هم ندارد. من قبول کردم که جلو بنشینم و مسیر را به راننده نشان بدهم چندین بار نزدیک بود به داخل دره سقوط کنیم و چند بار هم روی صخره های رفتیم. واقعا بارش برف در شب تاریک بدون چراغ و شیشه جلوی حرکت ما رو کندکرده بود. بالاخره به اورژانس دیگه ای رسیدیم تقریبا ساعت 2 صبح بود.. از 10 شب از علی خون زیادی رفته بود .اونجا هم به سختی یک پد شکمی پیدا شد و زخم علی پانسمان شد و با یه آمبولانس تا بالای گرده رش رفتیم ولی آمبولانس خراب شد و من به ناچار به سنگر فرماندهی رفتم و همه درحال خواندن بودن که با خواهش و التماس و نهایتا داد و فریاد یه تویوتا فرماندهی رو گرفتم و تا پایین گردرش که اورژانس اصلی لشکر عاشورا بود رسیدیم ساعت 7 صبح بود و علی دیگر رمقی نداشت و فقط زمزمه آهسته ای به گوش میرسید خوب که گوش دادم میگفت یا زهرا ...... اونجا هم همه وسایل رو جمع‌آوری کرده بودند به هر زحمتی بود یکی دو تا سرم تزریق کردن و چون گروه خونی من با علی یکی بود مقداری خون بصورت مستقیم تزریق کردیم. علی به هوش اومد و میتونست حرف بزنه که دکترا گفتن باید سریع ببرینش عقب. ما دوباره راه افتادیم توی مسیر هواپیما های عراقی با بمب خوشه ای مارو بمباران کردن که بصورت معجزه آسایی نجات پیدا کردیم ولی آمبولانس سوراخ سوراخ شد. بالاخره ساعت 12 ظهر به اورژانس اصلی رسیدیم و اونجا پزشکان خوبی داشت چند کیسه خون به علی تزریق کردند و پزشکان حاضر مارو آرام کردند و گفتند انشاالله دوستتان خوب میشود . وقتی هلیکوپتر آمد و علی رو سوار کردیم دیگر به ما اجازه ندادن همراه دوست و همسنگر عزیزم بروم . به ناچار با علی یه شوخی کردم گفتم یادته تو کربلای 5 تو زخم منو بستی و راهی کردی اینم جای اون ... علی رفت. وبعد از عملیات به سراغ او رفتم. بیمارستان نه..... الله_علیها_ردیف_6_شماره_14 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃🌺🌺 تحریب_لشگر_10_سیدالشهداء_علیه_السلام ✍🏿✍🏿 راوی: 67 بود هنوز هوا روشن نشده بود که ما از به مقر برگشتیم.نماز صبح رو خوندیم.. معمولا رسم گردان ما بود که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نمیخوابیدند و مشغول خواندن میشدند. اونروز هم توقع داشتند من زیارت عاشورا رو بخونم که بعلت خستگی رفتم زیر پتو و زود هم خوابم برد. اون روز صبح رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود که به زور ما رو برای خوردن صبحانه بیدار کردند و بعد از صبحانه قرار شد یک تعداد از بچه ها به جلو برند تا جایگزین در شوند. ساعت 10صبح بود که به سنگر داخل خط رسیدیم. حاج ناصر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند که آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالای سنگر ما رو زیر آتیش گرفت. و با خوردن گلوله ها روی صخره ها سنگ های زیادی پایین میریخت..آتیش که شروع شد حاج ناصر نگران به اینطرف و آنطرف میرفت. گفتم ناصر تو که آدم جیگر داری هستی چرا دست و پاهات رو گم کردی. اون با خنده گفت: این بی پدر و مادرها اشک ما رو این چند روزه در آوردند. هوا که روشن میشه از زمین و آسمون گلوله میاد. صبر کنید الان سروکله هلکوپترهاشون هم پیدا میشه.. ناصر راست میگفت.. هلکوپترها هم توی آسمون ظاهر شدند و چند تا موشک سمت سنگر ما شلیک کردن. همه بچه ها توی سنگر چپیدند و یک ساعتی گذشت و بچه هایی که باید عقب میرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند که باید عقب میرفتند... چون دشمن آتیش فراوان میریخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من میخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگیرم و ام رو پیدا کنم طول کشید و گروه اول رفتند سمت که با قایق به عقب برگردند. قبل از عقب رفتن ، صحبت از منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسیدید برید چادرها رو جمع کنید و به مقر بچه های تخریب در شهر بیاره برید و اگر بعد از ظهر از آب گذشتید مستقیم به مقر بیاره برید ما تا لب اسکله رسیدیم طول کشید و قایق هم دیر اومد و اذان ظهر رو گفته بودند که به اسکله لشکر رسیدیم. نماز رو خوندیم و حرکت کردیم ... ماشین نبود و مجبور بودیم یک مقدار از مسیر رو پیاده بریم. رسیدیم سر دوراهی که یه راه اون به مقر زیر ارتفاع تیمورژنان میرفت. گفت استخاره کن. اگر خوب اومد میریم به مقر جلو و اگر بد اومد میریم مقر"بیاره" من یک تسبیح کوچیکی توی سنگر پیدا کرده بودم و برای خودم هم نبود و با اون و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همین حین هم یک وانت خالی رسید و همه سوار شدیم و به سمت عقب حرکت کردیم. وقتی عقب میرفتیم هواپیماهای دشمن توی آسمون بودند و مدام شیرجه میرفتند و بمبارون میکردند و چند جا ما هم مجبور شدیم از ماشین پایین بریزیم و روی زمین دراز بکشیم. هنوز وارد حلبچه نشده بودیم که یکی از هواپیماها برای بمباران شیرجه رفت و ما توی آسمون مسیر حرکت بمب ها رو به هم نشون میدادیم. بمبها درست میرفت سمت مقر ما توی خط... بمب های دشمن که زمین خورد من گفتم +نکنم_مقر_ما_رو_بمبارون_کرد. نزدیک عصر بود که به مقرمون در رسیدیم. نهار خوردیم و من هم خیلی خسته بودم خوابم برد...یک ساعتی به اذان مغرب بود که با صدای پچ پچ بچه ها بیدار شدم.یکی از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط میگفت . 🍃🌺🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 : 4 آبانماه_66 ✍️✍️ راوی : قبل از شروع بکار خواند و بعد حرکت کرد. ما از طرف (ع) مامور بودیم که برای داخل نگهبانی بدهیم فاصله ما با عراقی ها حدود ۳۰۰ متر بود و روی قله ای بودیم به همراه سایر داخل میدون مین مشغول خنثی کردن بودند که یکدفعه صدای انفجار اومد. با صدای انفجارو با هدایت بالای سرش رسیدیم و داخل پتو پیچیدیم و از بیرونش آوردیم ترکش های فراوانی به سفید رونش خورده بود و خون بدنش تخلیه شده بود و همان جا پرکشید من هم دوربین همراه داشتم و آخرین عکس یادگاری رو با این انداختم 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 📢📢📢📢📢قلمها بشکنند 🍃🌹🌹🌹اگرننویسند بر (ره) چه گذشت برای اولین بار میخوانیم حکایت معراج تخریبچی شهید عبدالعلی روشنی 🍃🌺🌺 🍃🌷🌷 ✍🏿✍🏿✍🏿 راوی : چند شب از عملیات بیت المقدس 2 میگذشت و چندین بار برای عملیات. و یا پاتک و کاشت بالای رفته بودیم خیلی خسته شده بودیم هوا هم خیلی سرد بود بعضی جاها برف از زانو هم بالاتر بود .بالاخره دم دمای غروب به سمت چپ قمیش رسیدیم به سمت دره رفتیم اون پایین توی فاصله 50 متری کمین عراقی‌ها بود و دایم بدون هدف به سمت ما تیراندازی میکردند ولی چون قرار بود برای جلوگیری پاتک دشمن مین گذاری کنیم بی سرو صدا کارمان را ادامه دادیم تا اینکه تمام مین هایی رو که با خودمون برده بودیم کاشتیم . من به سمت علی روشنی رفتم او هم کارش تمام شده بود. با هم به سمت قله برگشتیم که یکی از تیرهای بی هدف دشمن به جناق سینه علی خورد و از پهلوش خارج شد . علی خیلی سنگین بود شماره پوتینش 52 بود .به هر زحمتی بود علی رو آوردم بالای قله که ناگهان یکی از بچه‌های خودی یه نارنجک به سمت ما پرتاب کرد ولی به کسی آسیبی نرسید بالاخره به کانال رسیدیم. یه برانکار جور کردیم و با سه چهار نفر از بچه‌ها علی رو بلند کردیم که یه نفر گفت: از مسیر اصلی خودتون نرین خیلی دوره اگه از پشت قمیش برین زودتر به بهداری لشکر عاشورا میرسین. برای همین ما هم از مسیر پیشنهادی که اصلا نمیشناختیمش به راه افتادیم چندین بار از سخره ها پرت شدیم ولی راه رو ادامه دادیم علی خیلی درد میکشید ولی دایم زیر لب (س) میگفت. گاه و بیگاه هم منو صدا میزد و از درد شدید صدایش میلرزید و میگفت بچه‌ها شما بروید کار من دیگرتمومه . .... ناگهان برف هم شروع به باریدن گرفت و با محدود کردن دید مشکلمان دوچندان شد . بالاخره به اورژانس رسیدم.. گفتند اینجا دیگر جمع شده و کسی برای مداوا وجود ندارد فقط یه وانت تویوتا داریم که شیشه جلو هم ندارد. من قبول کردم که جلو بنشینم و مسیر را به راننده نشان بدهم چندین بار نزدیک بود به داخل دره سقوط کنیم و چند بار هم روی صخره های رفتیم. واقعا بارش برف در شب تاریک بدون چراغ و شیشه جلوی حرکت ما رو کندکرده بود. بالاخره به اورژانس دیگه ای رسیدیم تقریبا ساعت 2 صبح بود.. از 10 شب از علی خون زیادی رفته بود .اونجا هم به سختی یک پد شکمی پیدا شد و زخم علی پانسمان شد و با یه آمبولانس تا بالای گرده رش رفتیم ولی آمبولانس خراب شد و من به ناچار به سنگر فرماندهی رفتم و همه درحال خواندن بودن که با خواهش و التماس و نهایتا داد و فریاد یه تویوتا فرماندهی رو گرفتم و تا پایین گردرش که اورژانس اصلی لشکر عاشورا بود رسیدیم ساعت 7 صبح بود و علی دیگر رمقی نداشت و فقط زمزمه آهسته ای به گوش میرسید خوب که گوش دادم میگفت یا زهرا ...... اونجا هم همه وسایل رو جمع‌آوری کرده بودند به هر زحمتی بود یکی دو تا سرم تزریق کردن و چون گروه خونی من با علی یکی بود مقداری خون بصورت مستقیم تزریق کردیم. علی به هوش اومد و میتونست حرف بزنه که دکترا گفتن باید سریع ببرینش عقب. ما دوباره راه افتادیم توی مسیر هواپیما های عراقی با بمب خوشه ای مارو بمباران کردن که بصورت معجزه آسایی نجات پیدا کردیم ولی آمبولانس سوراخ سوراخ شد. بالاخره ساعت 12 ظهر به اورژانس اصلی رسیدیم و اونجا پزشکان خوبی داشت چند کیسه خون به علی تزریق کردند و پزشکان حاضر مارو آرام کردند و گفتند انشاالله دوستتان خوب میشود . وقتی هلیکوپتر آمد و علی رو سوار کردیم دیگر به ما اجازه ندادن همراه دوست و همسنگر عزیزم بروم . به ناچار با علی یه شوخی کردم گفتم یادته تو کربلای 5 تو زخم منو بستی و راهی کردی اینم جای اون ... علی رفت. وبعد از عملیات به سراغ او رفتم. بیمارستان نه..... الله_علیها_ردیف_6_شماره_14 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 ✅حکایت معراج تخریبچی شهید عبدالعلی روشنی شهادت:ارتفاع قمیش ۲۹ دیماه ۱۳۶۶ ✍🏿✍🏿✍🏿 راوی : چند شب از عملیات بیت المقدس 2 میگذشت و چندین بار برای عملیات. و یا پاتک و کاشت بالای رفته بودیم خیلی خسته شده بودیم هوا هم خیلی سرد بود بعضی جاها برف از زانو هم بالاتر بود .بالاخره دم دمای غروب به سمت چپ قمیش رسیدیم به سمت دره رفتیم اون پایین توی فاصله 50 متری کمین عراقی‌ها بود و دایم بدون هدف به سمت ما تیراندازی میکردند ولی چون قرار بود برای جلوگیری پاتک دشمن مین گذاری کنیم بی سرو صدا کارمان را ادامه دادیم تا اینکه تمام مین هایی رو که با خودمون برده بودیم کاشتیم . من به سمت علی روشنی رفتم او هم کارش تمام شده بود. با هم به سمت قله برگشتیم که یکی از تیرهای بی هدف دشمن به جناق سینه علی خورد و از پهلوش خارج شد . علی خیلی سنگین بود شماره پوتینش 52 بود .به هر زحمتی بود علی رو آوردم بالای قله که ناگهان یکی از بچه‌های خودی یه نارنجک به سمت ما پرتاب کرد ولی به کسی آسیبی نرسید بالاخره به کانال رسیدیم. یه برانکار جور کردیم و با سه چهار نفر از بچه‌ها علی رو بلند کردیم که یه نفر گفت: از مسیر اصلی خودتون نرین خیلی دوره اگه از پشت قمیش برین زودتر به بهداری لشکر عاشورا میرسین. برای همین ما هم از مسیر پیشنهادی که اصلا نمیشناختیمش به راه افتادیم چندین بار از سخره ها پرت شدیم ولی راه رو ادامه دادیم علی خیلی درد میکشید ولی دایم زیر لب (س) میگفت. گاه و بیگاه هم منو صدا میزد و از درد شدید صدایش میلرزید و میگفت بچه‌ها شما بروید کار من دیگرتمومه . .... ناگهان برف هم شروع به باریدن گرفت و با محدود کردن دید مشکلمان دوچندان شد . بالاخره به اورژانس رسیدم.. گفتند اینجا دیگر جمع شده و کسی برای مداوا وجود ندارد فقط یه وانت تویوتا داریم که شیشه جلو هم ندارد. من قبول کردم که جلو بنشینم و مسیر را به راننده نشان بدهم چندین بار نزدیک بود به داخل دره سقوط کنیم و چند بار هم روی صخره های رفتیم. واقعا بارش برف در شب تاریک بدون چراغ و شیشه جلوی حرکت ما رو کندکرده بود. بالاخره به اورژانس دیگه ای رسیدیم تقریبا ساعت 2 صبح بود.. از 10 شب از علی خون زیادی رفته بود .اونجا هم به سختی یک پد شکمی پیدا شد و زخم علی پانسمان شد و با یه آمبولانس تا بالای گرده رش رفتیم ولی آمبولانس خراب شد و من به ناچار به سنگر فرماندهی رفتم و همه درحال خواندن بودن که با خواهش و التماس و نهایتا داد و فریاد یه تویوتا فرماندهی رو گرفتم و تا پایین گردرش که اورژانس اصلی لشکر عاشورا بود رسیدیم ساعت 7 صبح بود و علی دیگر رمقی نداشت و فقط زمزمه آهسته ای به گوش میرسید خوب که گوش دادم میگفت یا زهرا ...... اونجا هم همه وسایل رو جمع‌آوری کرده بودند به هر زحمتی بود یکی دو تا سرم تزریق کردن و چون گروه خونی من با علی یکی بود مقداری خون بصورت مستقیم تزریق کردیم. علی به هوش اومد و میتونست حرف بزنه که دکترا گفتن باید سریع ببرینش عقب. ما دوباره راه افتادیم توی مسیر هواپیما های عراقی با بمب خوشه ای مارو بمباران کردن که بصورت معجزه آسایی نجات پیدا کردیم ولی آمبولانس سوراخ سوراخ شد. بالاخره ساعت 12 ظهر به اورژانس اصلی رسیدیم و اونجا پزشکان خوبی داشت چند کیسه خون به علی تزریق کردند و پزشکان حاضر مارو آرام کردند و گفتند انشاالله دوستتان خوب میشود . وقتی هلیکوپتر آمد و علی رو سوار کردیم دیگر به ما اجازه ندادن همراه دوست و همسنگر عزیزم بروم . به ناچار با علی یه شوخی کردم گفتم یادته تو کربلای 5 تو زخم منو بستی و راهی کردی اینم جای اون ... علی رفت. وبعد از عملیات به سراغ او رفتم. بیمارستان نه..... الله_علیها_ردیف_6_شماره_14 🍃🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @alvaresinchannel
🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺 🍃✨🌺 فقط خدا میداند به چه گذشت ✍️✍️✍️ راوی: نماز صبح روز 18 اسفند 62 رو خوندیم هنوز پاتک دشمن شروع نشده بود . تک وتوک خمپاره و توپی زوزه کشان میومد و کنار ما توی آب هور میخورد وبا انفجارش صدای جیغ پرنده ها بلند میشد. هوای جزیره خیلی گرفته بود . بوی آب گندیده هور و بوی باروت نفس کشیدن رو سخت کرده بود. گفتم از این فرصت استفاده کنم تا سر و صدا زیاد نشده دعایی بخونم. یه کتاب دعای جیبی داشتم که روش نوشته بود از جیب راست پیراهنم در آوردم و صفحه رو باز کردم. اون موقع ها توی جبهه زیارت عاشورا خوندن مرسوم نبود بیشتر صبح ها میخوندیم ومن هم دعای عهد رو از یر بودم اما با زیارت عاشورا زیاد مانوس نبودم بخاطر این مجبور بودم از روی کتاب بخونم. هنوز سطر های اول زیارت عاشورا رو داشتم میخوندم که صدای آشنایی به گوشم رسید.. صدا زد (بچه ها من رو علمدار صدا میزدند) تنها نخون بگذار ما هم به فیض برسیم. پشت سرم رو نگاه کردم دیدم فرمانده گروهانمون در چند قدمی داخل یک سنگر جمع و جور نشسته. بالاخره امر فرمانده بود رفتم داخل سنگرش و چند تای دیگه هم اومدن که تعدامون از انگشتان یه دست بیشتر نمیشد. به سختی داخل سنگر جامون شد و من شروع کردم بلند بلند زیارت عاشورا رو خوندن. حال خوبی بود بچه ها مثل ابر بهار گریه میکردم اونجایی هم که اشک خودم جلوی دیدم رو میگرفت خطوط روی متن زیارت رو تار میدیدم و غلط غلوط میخوندم. یادم میاد این نوحه رو با بچه های داخل سنگرزمزمه میکردیم صدای نوحه خوندن ما که بلند شد بچه های دیگه هم خودشون رو به اطراف سنگر ما رسوندند و کار بالا گرفت. صدای ناله وشیون بود که بلند میشد و قطرات اشکی که از چشم نوجوون ها روی خاک تیره از انفجار باروت جزیره مجنون میریخت. اون روز کنار پد شرقی جزیره مجنون جوان ها چه کردند.. دشمن شروع شد. آتش های اولیه خیلی دقیق نبود اما در چند دقیقه تمام آتش ها متمرکز شد روی "پد" و اطراف اون. پیام امام به بچه ها رسیده بود که باید حفظ بشه و همه آماده بودن که فرمان را اجرا کنند. گروهان ما به دل دشمن زد و در محاصره ده ها تانک قرار گرفتیم . جنگ سختی بود که یاد سختی های اون هنوز بعد از 39 سال رعشه بر وجودم می اندازه.. اون هایی که اسمشون برای معراجی شدن نوشته شده بود جدا شدند و بقیه هم با دست و روی خونین و با سینه های سوخته از بمب های شیمیایی به عقب برگشتند. وقتی عقب میومدیم از اینکه نمیتونیم پیکرهای بی جان بهترین رفقامون رو عقب بیاریم سخت در عذاب بودیم. بچه ها توی آغوش هم آرام گرفته بودند. 30 سال بعد یه روز با جانشین لشگر سیدالشهداء(ع) شهید مدافع حرم حاج احمد غلامی با هم نشسته بودیم و صحبت از اون روزها شد. شهید حاج احمد خیلی به هم ریخت. و گفت : جعفر من هر وقت یاد اون روزهای خیبر میوفتم همه وجودم درد میگیره. روزی که " تن ها مقابل تانک ها ایستاده بودند" وغربت و مظلومیت رو داد میزدند. حاج احمد بلافاصله یاد فرمانده اش و فرمانده مون حاج کاظم رستگار فرمانده لشگر10سیدالشهداء(ع) روکرد و گفت : فقط خدا میداند به حاج کاظم چه گذشت. 🍃✨🌺 🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺 @alvaresinchannel
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃🌺🌺 تحریب_لشگر_10_سیدالشهداء_علیه_السلام ✍🏿✍🏿 راوی: 67 بود هنوز هوا روشن نشده بود که ما از به مقر برگشتیم.نماز صبح رو خوندیم.. معمولا رسم گردان ما بود که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نمیخوابیدند و مشغول خواندن میشدند. اونروز هم توقع داشتند من زیارت عاشورا رو بخونم که بعلت خستگی رفتم زیر پتو و زود هم خوابم برد. اون روز صبح رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود که به زور ما رو برای خوردن صبحانه بیدار کردند و بعد از صبحانه قرار شد یک تعداد از بچه ها به جلو برند تا جایگزین در شوند. ساعت 10صبح بود که به سنگر داخل خط رسیدیم. حاج ناصر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند که آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالای سنگر ما رو زیر آتیش گرفت. و با خوردن گلوله ها روی صخره ها سنگ های زیادی پایین میریخت..آتیش که شروع شد حاج ناصر نگران به اینطرف و آنطرف میرفت. گفتم ناصر تو که آدم جیگر داری هستی چرا دست و پاهات رو گم کردی. اون با خنده گفت: این بی پدر و مادرها اشک ما رو این چند روزه در آوردند. هوا که روشن میشه از زمین و آسمون گلوله میاد. صبر کنید الان سروکله هلکوپترهاشون هم پیدا میشه.. ناصر راست میگفت.. هلکوپترها هم توی آسمون ظاهر شدند و چند تا موشک سمت سنگر ما شلیک کردن. همه بچه ها توی سنگر چپیدند و یک ساعتی گذشت و بچه هایی که باید عقب میرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند که باید عقب میرفتند... چون دشمن آتیش فراوان میریخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من میخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگیرم و ام رو پیدا کنم طول کشید و گروه اول رفتند سمت که با قایق به عقب برگردند. قبل از عقب رفتن ، صحبت از منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسیدید برید چادرها رو جمع کنید و به مقر بچه های تخریب در شهر بیاره برید و اگر بعد از ظهر از آب گذشتید مستقیم به مقر بیاره برید ما تا لب اسکله رسیدیم طول کشید و قایق هم دیر اومد و اذان ظهر رو گفته بودند که به اسکله لشکر رسیدیم. نماز رو خوندیم و حرکت کردیم ... ماشین نبود و مجبور بودیم یک مقدار از مسیر رو پیاده بریم. رسیدیم سر دوراهی که یه راه اون به مقر زیر ارتفاع تیمورژنان میرفت. گفت استخاره کن. اگر خوب اومد میریم به مقر جلو و اگر بد اومد میریم مقر"بیاره" من یک تسبیح کوچیکی توی سنگر پیدا کرده بودم و برای خودم هم نبود و با اون و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همین حین هم یک وانت خالی رسید و همه سوار شدیم و به سمت عقب حرکت کردیم. وقتی عقب میرفتیم هواپیماهای دشمن توی آسمون بودند و مدام شیرجه میرفتند و بمبارون میکردند و چند جا ما هم مجبور شدیم از ماشین پایین بریزیم و روی زمین دراز بکشیم. هنوز وارد حلبچه نشده بودیم که یکی از هواپیماها برای بمباران شیرجه رفت و ما توی آسمون مسیر حرکت بمب ها رو به هم نشون میدادیم. بمبها درست میرفت سمت مقر ما توی خط... بمب های دشمن که زمین خورد من گفتم +نکنم_مقر_ما_رو_بمبارون_کرد. نزدیک عصر بود که به مقرمون در رسیدیم. نهار خوردیم و من هم خیلی خسته بودم خوابم برد...یک ساعتی به اذان مغرب بود که با صدای پچ پچ بچه ها بیدار شدم.یکی از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط میگفت . 🍃🌺🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel
👆👆👆 ✍️✍️ راوی : قبل از شروع بکار خواند و بعد حرکت کرد. ما از طرف (ع) مامور بودیم که برای داخل نگهبانی بدهیم .فاصله ما با عراقی ها حدود ۳۰۰ متر بود و روی قله ای بودیم به همراه سایر داخل میدون مین مشغول خنثی کردن بودند که یکدفعه صدای انفجار اومد.با صدای انفجارو با هدایت بالای سرش رسیدیم و داخل پتو پیچیدیم و از بیرونش آوردیم.ترکش های فراوانی به سفید رونش خورده بود و خون بدنش تخلیه شده بود و همان جا پرکشید من هم دوربین همراه داشتم و آخرین عکس یادگاری رو با این انداختم 🌿🌹 🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel
(ع) در جمع بچه های تخریب لشگر10 اردیبهشت 66 ✍️✍️✍️ راوی: چند روز به نیمه ماه رمضان مونده بود که فرمانده گردان تخریب فرمودند برای ولادت باید سنگ تموم بگذارید. و همه ی بچه ها دست به کار شدند. یه تعداد پیگیر مسابقه قرآن شدند و دو تا تئاتر هم پیشنهاد شد. یکی با محتوی طنز که و برادر پورمند رفتند دنبال نوشتن نمایشنامه و تمرین و یکی هم با محتوی تاریخی که نقش اصلی اون رو داشت و هماهنگ کننده همه ی این برنامه ها روحانی گردان حاج آقا عابدین زاده بود. در طول یک هفته به نیمه رمضان هر شب در برنامه بود. هم جشن با شکوهی برگزار شد و صبح ولادت هم بعد از نماز صبح و مسایقه ی دوی استقامت به مسافت 5 کیلومتر از دوراهی سایت تا رو بچه ها دویدند و در این مسابقه اول و برادر _مهدی_محمدی_نژاد دوم شد. بعد از خوردن صبحانه هم برای یه عده دیگه از بچه ها مسابقه تیر اندازی گذاشته شد. سال 66 آخرین سالی بود که فرمانده ما در میان ما بود و هرچه توانست در برگزاری سنگ تموم گذاشت . ارادت خاصی به داشت و توی ماشین یه نوار کاست داشت که شب ولادت امام مجتبی (ع) خونده بود و آقا_سید با عشق گوش میداد و به من میگفت : حاج منصور توی این جلسه حق جشن پسر فاطمه (س) ادا کرد. یاد همه ی شهدا بخیر و یاد همه ی اون هایی که برای هرچه با شکوهتر برگزار شدن جشن تولد اولین (س) تلاش کردند. ☘️ ☘️☘️☘️☘️☘️☘️ @alvaresinchannel
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🍃🌺🌺 ✍🏿✍🏿 راوی: 67 بود هنوز هوا روشن نشده بود که از به مقر برگشتم.نماز صبح رو خوندیم.. معمولا رسم گردان ما بود که بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نمیخوابیدند و مشغول خواندن میشدند. اونروز هم توقع داشتند من زیارت عاشورا رو بخونم که بعلت خستگی رفتم زیر پتو و زود هم خوابم برد. اون روز صبح رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود که به زور ما رو برای خوردن صبحانه بیدار کردند و بعد از صبحانه قرار شد یک تعداد از بچه ها به جلو برند تا جایگزین در شوند. ساعت 10صبح بود که به سنگر داخل خط رسیدیم. حاج ناصر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند که آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالای سنگر ما رو زیر آتیش گرفت. و با خوردن گلوله ها روی صخره ها سنگ های زیادی پایین میریخت..آتیش که شروع شد حاج ناصر نگران به اینطرف و آنطرف میرفت. گفتم ناصر تو که آدم جیگر داری هستی چرا دست و پاهات رو گم کردی. اون با خنده گفت: این بی پدر و مادرها اشک ما رو این چند روزه در آوردند. هوا که روشن میشه از زمین و آسمون گلوله میاد. صبر کنید الان سروکله هلکوپترهاشون هم پیدا میشه.. ناصر راست میگفت.. هلکوپترها هم توی آسمون ظاهر شدند و چند تا موشک سمت سنگر ما شلیک کردن. همه بچه ها توی سنگر چپیدند و یک ساعتی گذشت و بچه هایی که باید عقب میرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند که باید عقب میرفتند... چون دشمن آتیش فراوان میریخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من میخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگیرم و ام رو پیدا کنم طول کشید و گروه اول رفتند سمت که با قایق به عقب برگردند. قبل از عقب رفتن ، صحبت از منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسیدید برید چادرها رو جمع کنید و به مقر بچه های تخریب در شهر بیاره برید و اگر بعد از ظهر از آب گذشتید مستقیم به مقر بیاره برید ما تا لب اسکله رسیدیم طول کشید و قایق هم دیر اومد و اذان ظهر رو گفته بودند که به اسکله لشکر10 رسیدیم. نماز رو خوندیم و حرکت کردیم ... ماشین نبود و مجبور بودیم یک مقدار از مسیر رو پیاده بریم. رسیدیم سر دوراهی که یه راه اون به مقر زیر ارتفاع تیمورژنان میرفت. گفت استخاره کن. اگر خوب اومد میریم به مقر جلو و اگر بد اومد میریم مقر"بیاره" من یک تسبیح کوچیکی توی سنگر پیدا کرده بودم و برای خودم هم نبود و با اون و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همین حین هم یک وانت خالی رسید و همه سوار شدیم و به سمت عقب حرکت کردیم. وقتی عقب میرفتیم هواپیماهای دشمن توی آسمون بودند و مدام شیرجه میرفتند و بمبارون میکردند و چند جا ما هم مجبور شدیم از ماشین پایین بریزیم و روی زمین دراز بکشیم. هنوز وارد حلبچه نشده بودیم که یکی از هواپیماها برای بمباران شیرجه رفت و ما توی آسمون مسیر حرکت بمب ها رو به هم نشون میدادیم. بمبها درست میرفت سمت مقر ما توی خط... بمب های دشمن که زمین خورد من گفتم . نزدیک عصر بود که به مقرمون در رسیدیم. نهار خوردیم و من هم خیلی خسته بودم خوابم برد...یک ساعتی به اذان مغرب بود که با صدای پچ پچ بچه ها بیدار شدم.یکی از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط میگفت . 🍃🌺🌺 🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @alvaresinchannel