eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۸ خلاصه ازمعینی خواستم تا نزدیکیهای آرایشگاه مامان برسونتم ,نمیخواستم ازمن آدرسی داشته باشه.!!!! معینی خرسند ازاینکه تازه ای به دست آورده,شماره ام را از من گرفت تا درموقع نیاز بهم زنگ بزنه ودرجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم. معینی کاملا مطمئن شده بود که من از,اون ابلیسکهای بسیار زبروزرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسانهای مذهبی را درمیاورم. به خانه که رسیدم , همه چی داخل کاغذ نوشتم ودادم به بابا تا دوباره به دست ,سرکارمحمدی برساند.💪 بابا وقتی به خانه امد , این‌بار یک ساعت مچی بهم داد وگفت اقای محمدی سفارش کردند _هروقت تماس گرفتن وخواستی جلسه بری ,این ساعت رابه مچت ببند. یک هفته ای گذشت , و از معینی خبری نشد. هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد ,ناشناس بود,جواب ندادم چندباردیگه ام زنگ زد,اخرش پیام داد... _معینی هستم ,جواب بدهید. زنگ زد... من: _الو سلام ,خوب هستید؟ معینی: _سلام خانم سعادت,شما چطورید؟؟ من:ممنون... معینی: _غرض از مزاحمت,راستش فرداعصر یک جلسه هست,خوشحال میشم شرکت کنید.. گفتم : _چشم,آدرس رالطف کنید حتما... معینی: _نه ادرس احتیاج نیست ,یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت. حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم وگفتم: _چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم... بااینکه ازشون نمیترسیدم ,اما یه جور دلهره داشتم,خودم رابه سپردم واز کمک گرفتم.... ساعت مچی رابستم دستم ,وبا به خدا حرکت کردم....... جلو در دانشگاه,معینی منتظرم بود سوار ماشین شدم وسلام کردم. معینی: _سلام بر زیباترین نخبه ی زمین... من: _ممنون,شما لطف دارید.. معینی: _ببخشید ,نمیخوام بهتون بربخوره ,اما اگر امکان داره این چشم بند رابزنید رو چشماتون. من: _نکنه تااخرجلسه باید چشم بسته باشیم. معینی: _نه نه ,به محل جلسه رسیدیم آزادید ,فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید. ناچار خاموش کردم وچشم بند هم گذاشتم حرکت کردیم..... داخل ماشین پیش خودم همش قرآن میخوندم... معینی هراز گاهی یه چیزی میپروند واز افراد شرکت کننده تعریف میکرد واز اهداف انجمنشون میگفت. اون معتقدبود ,،،,,, با جمع آوری نخبه ها وافراد باهوش و با استعداد میخواهند جامعه ای آرمانی بسازند, جامعه ای که درتمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است. بالاخره بعداز ۴۵دقیقه به محل موردنظر رسیدیم.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۲۹ به محل مورد نظر رسیدیم. وااای خدای من اینجا از همه نوع آدمی بود, محجبه, آزاد, پیر , جوان و حتی نوجوان , همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود,بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان , نقابهای مختلف بر صورتشون گذاشته بودند. با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم 👈و متوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه ندارد اما عرفان حلقه برای جذب بعضیا شده, چیزهایی میدیدم که بسیارمتاسف میشدم, یکی راازطریق اعتقادات مذهبی, یکی را ازطریق اعتقادات سیاسی , یکی دیگر راازطریق حس وطن پرستانه شان جذب کرده بودند. بعضی چهره ها را میشناختم 👈از رتبه های کنکوربودند وجز به حساب میامدند 👈اما متاسفانه بایک برخورد متوجه میشدی در دام افتاده اند.... خیلی پریشان شدم,,,,, معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون. بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی موسفید وچشم آبی,بود بالای سن رفت و شروع به صحبت کرد. ابتدا فکرمیکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد,شک کردم که خارجی باشه... خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد... سخنران شروع کرد.. 🎤_به نام(ان سوف),خدایی که جهان را درچندین مرحله خلق کردانسان رادر کالبد آدمی بوجود آورد تا درنظم این جهان به اوکمک کند.... وااای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله, خدا منصوب شدیم.😨 وشروع کرد به تشریح وتوضیح اهداف (برگزیدگان).....میگفت: 🎤_ما قراراست کارهای بزرگ انجام دهیم و وظایف هرکس طبق تواناییهاش ,به صورت , بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رابه دقت دارد,واز مابین همه ی نخبه ها ,نه تنها در , بلکه در ,افرادی انتخاب میشود که درزمانی , تعلیماتی به آنها داده میشود واین افراد خود مربی گری, نخبگان دیگر رابه عهده میگیرند..... اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح و روان طرف تاثیر میگذاشت وطوری میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که داره بازی میشه... دلم به حال این نخبه ها می‌سوخت...... و خیلی متاسف میشدم , چرا خود مملکت به بهترین نحوه ازاین منابع استعداد استفاده نمی کرد؟؟ اخر تا کی؟؟ اعصابم به شدت متشنج شده بود که خداراشکر ,حرافیها تمام شد ,.... قبل از پذیرایی به هرکس پاکتی دادند که نام ان شخص روی ان پاکت نوشته شده بود و امر کردند ,پاکت را درمنزل باز کنیم. دوباره چشم بند و راه برگشت با معینی.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۰ به خانه رسیدم,..,,, بابا اومده بود,مامانم خونه بود, فوری رفتم تو اتاقم,در پاکت رابازکردم واول چشمم افتادبه یک دسته دلار, شمردم ۱۲۰ دلار بود😯 یک کاغذ هم داخلش بود به, این مضمون: _خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم,امیدوارم دراینده بیشتر و بیشتر باهم همکاری داشته باشیم, به یاد داشته باشید ما برگزیده شده‌ایم تا این جامعه را به جامعه ی آرمانی برسانیم. وظیفه ی شما درابتدای راه,تحقیقات درزمینه ی 👈هسته ای در مرکز تحقیقات هسته ای و 👈درآوردن آمار واطلاعاتی که متقاعبا به شما اعلام میشود.اگر دروظیفه تان موفق بودید انجمن به شماتعهدمیدهد به زودی 👈کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم, تحت اختیارشما قرارخواهیم داد. حالا میفهمم که چرا تواین مملکت داریم. اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰دلاربه یک جوان آس وپاس والبته باهوش بدهند , حتما تحت تاثیرقرارمیگره, البته صحبت کردن وسخنرانیهاشون خیلی نرم ونامحسوس, ذهنیت یک جوان را شستشو میدهد. وقتی صحبتهای این انجمن راشنیدم دیگه برام کارهای 👈 که برای رفتن به بهشت سر می‌بُرند تعجب برانگیز نبود, به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخورد شده ومغزشان راشستشو داده اند و خود را بر طرف چیره کرده اند..... سریع بابا رادرجریان گذاشتم,,,,,, تمام اتفاقات وحرفهایی که زده شد و محتویات پاکت رابرای محمدی نوشتم, پدرم دیگه کارازموده شده بود, از خانه بیرون رفت. ازمن میخواستند اطلاعات مملکتم را برای این جانورها که هنوز نمیدانستم ازکجا تغذیه میشوند بفرستم...!!!!!! 👈محال بود همچی کاری کنم,باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست... سرکارمحمدی برام پیغام داده بود,,,, _هرکارکه گفتند بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکزتان را براشون کپی کنی,قبلش با ما کن ,ماخودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال میکنیم. ازاینکه از اولش , را درجریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم,هم یه جورایی حساس میکردم وهم با پلیس اشتباهی مرتکب نمیشدم. امروز یک استاد جدید آمده بود,.... «استاد مهرابیان.» دانشجوها به خاطراینکه استادمهر ابیان جوان وتازه کاربود وسال اول تدریسش, هست, بهش میگفتن,جوجه استاد... اما با اولین جلسه ی کلاس,متوجه شدم استاد ,علی رغم سن کمشون ,استاد باسوادی بود. 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۱ سرکلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم, یعنی احساس بدی نبود یه جورایی خوشایند بود. استادهم هراز چند گاهی ,نگاهی مرموزانه سمت من میانداخت,سنگینی نگاهش را حس میکردم ,منتها تا سرم را بالا میگرفتم , نگاهش راازمن میدزدید. جلسات انجمن برگزیدگان, هرهفته ای یک بار برگزارمیشد,برام جالب بود هرهفته راجب مسیله ای صحبت میکردند یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی میدادند, تو این کلاسها با خانمی به اسم «سپیده» دوست شدم, سپیده تحصیلات انچنانی نداشت , اما خیاط,بسیار ماهروچیره دستی بود و از طریق یکی,ازمشتریهای به قول خودش امروزی و روشنفکرش بااین انجمن اشنا شده بود. سپیده از لحاظ اعتقادی ,خیلی متعصب نبود و اطلاعات دینی زیادی نداشت ومثل خیلی, ازجوانها از اسلام و شیعه ,فقط نامش رایدک میکشید, این کلاسها هم موثر واقع شده بودندواز همون نام دین هم زده بودنش. یک چیز,جالبی که بود, اینه که من فکرمیکردم به خاطرحجاب و اعتقادات دینی ام ازاین انجمن طرد بشم , اما باکمال تعجب دیدم خیلی,هم تحسینم میکردند . یک جلسه که درباره ی دین و..بود ما را دو گروه کردند و تو دوتا کلاس متفاوت بردند, سپیده جز اون گروه و من جز گروهی دیگه بودم 👈و کاملا معلوم بود 🔴گروه مذهبیهای متعصب را 🔴از شیعه های سست اراده جداکرده بودند و این از نشات میگرفت تا هر یک از ما را طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت بشویم. کلاس که تمام شد. قبل از رفتن,سپیده راپیداکردم وگفتم: _امروز میخوام یه جایی ببینمت, سپیده ادرس خیاطیش راداد تا بروم به دیدنش... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۲ غروب رفتم خیاطی سپیده,اووه اوووه عجب بزرگ بودهاا سپیده رادیدم وگفتم: _دختر ,میدونستم کارت عالیه,اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرررگه . سپیده: _باخنده گفت ,ازاول اینجور نبود با کمکهای انجمن توسعه اش دادم. راستش مدلهای لباسهایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند👉 وخیلی فریبنده👉 اما کلا و بود.. سپیده روکرد به من وگفت: _نگاه کن هرمدلی پسندیدی ,مهمون من, خودم برات رویه پارچه ی زیبا درمیارم و تقدیم میکنم. گفتم: _ممنون سپیده جان,طرحات خیلی قشنگن اما باسلیقه ی من جور نیستن. اخه اینا رانگاه میکنم ,فکر میکنم نکنه تو خیاط خونه ای در لندن اومدم سپیده: _دختر خوب ,وقتشه تو هم به روز باشی, تاکی این مدلهای و را استفاده میکنی؟. من: _مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دختر هستم پوشیده است , تا از گزند گرگهای آدم نما درامان باشم , و هرکس و ناکسی با چشماشون به بدنم , ناخنک نزنن ,عزیزززم. سپیده سرش را آورد کنارگوشم وگفت: _تمام مدلها مال اونور آب هستند ,انجمن برام فرستاده, جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده اند ,میبینی چقد سرم شلوغه... خیلی متاثرشدم ,😞 ببین این نامردهای خبیث تاکجا پیش رفتند که ما حتی تو پوششمون هم پیش میریم. به سپیده گفتم , _حالا ازاینا بگذریم ,چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم توکلاس شما چی گفتن؟؟ سپیده خندیدوگفت: _وای دختر توچقد حال داری هااا,چی گفتن یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم, فقط برام جالب بودن خخخخ. گفتم: _عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟ سپیده: _اهان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه....استاد میگفت.... چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین علیه‌السلام با شهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید و رو کرد به من: _هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟ وااای چقد اینا خبیثند ,،،،،، مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا مطالبی بود که برای مامیگفتند. به سپیده گفتم: _چند روز پیش تو یک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا و بالاجبار گریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره.حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبار نیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری از انوار خدا میدونیم وخون حسین علیه‌السلام ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم, هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :_اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم. از سپیده خداحافظی کردم ودرحالیکه هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوار ماشین شدم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۳ ذهنم درگیر امروز بود, اینا برای سپیده که در دین کم اطلاع ترند, 👈با چوب دین, دین را میکوبند👉 و امثال سپیده هم ,چشم وگوش بسته , بدون فکروتعقل حرفهاشون رامیپذیرند وبرای ما که در دین اطلاعاتی داریم بازهم شیطنت میکنند, یادم نمیره امروز صبح استاد به اصطلاح دینی ما, انقدر باحرارت دم از ولایت امیرالمومنین علی ع میزد تمام ما را طوری تحریک میکرد که از کلاس بیرون شدیم تو کوچه و خیابون به خلیفه های اهل سنت بد و بیراه بگیم, 👈یک جور تندروی را تبلیغ میکرد که باعث ایجاد و در جامعه شود وخیلیا از جوانها عرق مذهبیشون به جوش امده بود و روشون تاثیر گذاشته بودند, 🌸👈اما من رفتار امام صادق علیه‌السلام را با اهل سنت زمانش ,مطالعه کرده بودم؛؛ ونظرم مخالف نظر اینابود اما چه کنم که باید تقیه پیشه کنم وخودم را جا بزنم تا به هسته وهدف اصلیشون برسم. امروز معینی باهام تماس گرفت وگفت _برای اون کار اصلی چقد پیشرفتی؟ گفتم : _تاحدی موفق شدم به بعضی اطلاعات دست پیدا کردم منتها هنوز چندتا کارکوچک دارم. معینی: _پس زودتر بجنب چون دوهفته ی دیگه دو نفر از هسته ی اصلی انجمن میان , یک جلسه ی بزرگ هم هست که مثل اون اولی ست, اگر کاری راکه برعهده ات گذاشتند درست انجام بدهی,علاوه بر تامین مالی,برای تعلیم به خارج ازکشور اعزامت میکنن... وااای خدای من ,,خارج از کشور!!! میخواستم عصر اقای محمدی رادرجریان بگذارم. وبرام جالب بود که زمان جلسه زودتر برسه اما نمیدونستم توی اون جلسه چیزی میبینم که دوباره توسط پدرم ،اقای محمدی را درجریان گذاشتم. اقای محمدی یک گوشی با سیمکارت و یک فلش برام فرستاده بود وتاکیدکرده تا هروقت نیازبه تماس بود با گوشیی که فرستاده تماس بگیرم,داخل گوشی شماره های خاصی ثبت شده بود تا درصورت لزوم تماس بگیرم. روی فلش هم یک سری اطلاعات واقعی اما دستکاری شده بود. بالاخره روز جلسه فرا رسید, جلسه روز جمعه بود مثل قبل با معینی وهمراه با چشم بند حرکت کردیم. رسیدیم به سالن,اینار خلوت تر بود ,انگار به قول خودشون,غربال شده بودیم وبهترینها دعوت داشتند. فلش رابه معینی دادم , وخودم تو ردیف دوم نشستم,همینجور که مشغول کنکاش بودم یک دفعه توردیف اول چشمم افتاد به ...... وای باورم نمیشد ,استاد مهرابیان بود. انگار سنگینی نگاهم را حس کرده بود وبرگشت وبهم نگاه کرد.... به به عجب دانشگاهی شده, معینی که مشخصا نیروی بیگانه و رفیق فابریک یکی ازاستادان به نام دانشگاه,منم که نخبه وازنظر انجمن جاسوسه باهوش, اینم ازاستاد جوان وبامعلومات دانشگاه,چه گل اندر گلی هست.... هعی هعی....... سخنران شروع کرد: 🎤_همونطور.که تاحالا دستگیرتان شده , تلاش ما برای ایجاد جامعه ای ارمانی‌ست. جامعه ای که از لحاظ علمی پیشرفته وعلم در دستان برگزیدگان باشد وبس,جامعه ای که تحت نظر ما شکل بگیرد وپله های ترقی را به سرعت بپیماییم, و وانان که ازنعمت هوش بهره ای ندارند دراین جامعه جایی ندارند..جامعه ی برگزیدگان,ازهمه لحاظ باید قوی باشد و... گفت وگفت وگفت.... اخرش هم تاکید کرد ..... _شما غربال شده اید وبازهم غربال میشوید و بهترینهایتان,برای سفری علمی ,تفریحی برگزیده خواهند‌ شد. در راه برگشت بامعینی.،معینی اظهارکرد که ازکارم خیلی خوششون امده وتاییدش کردند دوباره پاکتی حاوی دلار بهم دادند... این دلارها راخرج نمیکردم, همه را دست نزده داخل پاکت وگاوصندوق خونه نگه داشته بودم. 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۴ امروز با مهرابیان کلاس داشتیم, اخرین روزهای ترم دانشگاه بود,اصلا دوست نداشتم سرکلاسش حاضر بشم, استاددد خودفروخته, اخه چطور دلش میاد؟! ولی شاید اونم برای من همچی فکری کنه, دوتا حس متناقض داشتم,اما تصمیم گرفتم ,امروز از خیر دانشگاه بگذرم تا برخوردی پیش نیاد. ~~~~~~~~~~~ بعداز دادن فلش,، مثل اینکه اعتمادشون را جلب کردم , معینی هر روز باهام تماس میگرفت به اصطلاح خودشون ,خودی شده بودم. یک روز معینی باهام تماس گرفت وگفت: _انجمن برای روز جشنی دارد,شما هم به این جشن دعوتید. خوشحال گفتم: _جدددی؟؟ دوباره چشم بند و..؟؟روز پوریم چیه؟؟ معینی باصدای بلندی خندید وگفت: _نه دخترک,خارج از کشوره,ببین چقد براشون عزیزی که دعوتت کردند.پوریم یه جور جشن و عیده براشون. وبعداضافه کرد _الان تاریخ و روز حرکت ومکان جشن را نمیگم ,بعدا باهات تماس میگیرم ودرجریان قرارمیدمت. فوری با همون گوشی که محمدی داده بود, باهاش تماس گرفتم.وهرچه شنیده بودم راگفتم. محمدی: _پس توهم دعودت کردند برای جشنشون, خوب خوبه ,اما یک سری کارها باید انجام بدهی,فردا صبح خودت را بزن به مریضی و بیا فلان بیمارستان....بخش اورژانس , اتاق۵... واااه بیمارستان برای چی؟؟ 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۵ رفتم تو اینترنت سرچ کردم (پوریم),,,,, کلی مطلب امد راجبش , اما خلاصه ی مطلب این بود , 👈پوریم عید تمام جهان است وبه این مناسبت یهود در هر کجا باشد جشن میگیرد و جشن بزرگی در نیز برپاست, پوریم روز کشته شدن ۶۶هزار در عصر هخامنشین با حیله ی مردخای یهودی‌ست که در۱۴_۱۵ ادار, هر ساله برگزار میشود و طبق امر تلمود , هریهودی موظف است به یمن این پیروزی آنقدر ش ر ا ب بنوشد که از سرمستی چیزی از اطرافش درک نکند. عجببببب پس بهودیها هم عید دارن...... اونم چه عیدی,کشتار ایرانیااااان..... بااین اوصاف پس جشن پوریم نزدیک بود درنتیجه سفرماهم نزدیک است ,اما نمیدانم به کجا میبرنمان, کمی ترس هم دارم, اخه من یک دختر تنهام..... اما سرکارمحمدی جوری روحیه ام داد وگفت که من تنها نیستم و هم دارم که از این ترس مقداریش برباد رفت. فرداش به بهانه ی دل درد راهی بیمارستان شدم,مامانم میخواست همراهم بیاد, گفتم چیزی نیست که, نهایتش یه امپول و سرم میزنن ومیام خونه.. رفتم تو اتاق سلام کردم, یک خانم دکتربود, خودم رامعرفی کردم. خانم دکتر تا اسمم راشنید گفت: _بله بله,من رضوی هستم, بفرمایید, منتظر شما بودم. در رابست وشروع کرد به صحبت. رضوی: _ببین دخترم,خوشحالم ازاینکه میبینم جوانانی مثل شما برای خودتون را کف دست گرفتید اما باید توصیه هایی به شما بکنم, اولا این یک ماموریت سرّی هست که از طرف تعقیب میشه, نیروهای اطلاعاتی همواره مراقب شما هستند اما خود شما هم باید کاملا محتاط باشید, درمورد ماموریت و...با احدالناسی حرف نزنید,سعی کنید.، هرطورکه میتوانید اعتماد اطرافیان را جلب نمایید وهیچ کاری نکنید که باعث ایجاد شک شود,چون سفرتان خارج از کشور هست دست ما تاحدودی بسته است اما,سعی مابراین است تاحدامکان امنیتتان رابرقرارکنیم.احتمالا انجایی که میروید تمام وسایلتان از گوشی و لب تاب و حتی انگشتر و ساعت و گردنبند و...از شما میگیرند,ما الان یک دوربین فوق العاده میکروسکوپی را زیر ناخن شما کار میگذاریم وکلید قطع و وصلش هم به طور نامحسوس زیر پوست انگشت دیگرتان خواهد بود,هرکجا که حس کردی ,مورد مهمی هست ,کلید را لمس کن روشن میشود وبا لمس بعدی خاموش میشود, فقط به یاد داشته باش,ورودی هر مکان ,دوربین خاموش باشد ,چون احتمالا ورودیهای اماکن دستگاهی برای تشخیص امواج هست,این رابرای احتیاط گفتم. این دوربین قابلیت ضبط هفت شبانه روز ,ازتصاویروصداهای,اطراف راداردودربرابر نوروگرما واب و...مقاوم است ,امیدوارم موفق باشی. وشروع به نصب دوربین زیرناخن و...کرد. ازاینهمه هوشیاری پلیس کشورم کیف میکردم, عرق ملی ومذهبی ام به جوش امده بود,من باید تا آخرش رابروم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود. 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۶ بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست. دل تودلم نبود, زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم. محمدی,انگار خودش خبر داشت, تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم, و تاکید کردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست, یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم. (آینده از آن ماست دختر آقامحسن), قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم. مادرم سر از کارهام درنمی‌اورد بهش گفتم با دوستان میرم سفر تفریحی. اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت, بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما, هرگز به زبان نیاورد,چون می‌بایست برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم. مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت: _مراقب خودت باش,اول به وبعدش به علیه‌السلام سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد , درخونه ی ارباب را بزن.... بابغضی درگلو و برخدا حرکت کردم.... معینی جلو در فرودگاه منتظرم بود وگفت : _زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره... اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست.... خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصر را دوست داشتم... سوار هواپیما شدم, اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفر ما بودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...با یاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.‌‌.... معینی تو ردیف روبروم بود, خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام را خودم رابا فکر به فردا و فرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم. با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم. با معینی جلو فرودگاه ایستادیم, قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتا مرد, پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتا مرد,تک ,تک, اخرین نفرکه ,پدیدار میشد , احساس کردم هیکلش آشناست.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۷ این که استادفروخته ی خودمونه, باورم نمیشد مهرابیان!!!!! از مهره های اصلی انجمن باشه,مرتیکه‌ی.... حقوق از بیت المال مسلمانان میگیره وعلیه مملکت جاسوسی میکنه...😠 درهمین حین یک هایس سفید رنگ از راه رسید,من فکرمیکردم قاهره اخر خطته,اما اشتباه میکردم معینی اشاره کرد سوارشیم,. بدون تعارف ,سریع اولین نفر ,ردیف اخر کنار پنجره نشستم,دوست نداشتم هیچ کدوم از مردها کنارم بنشینن, پشت سرمن ,مهرابیان باکمال پررویی نشست کنارم!!!! هنوز تو بهت کارش بودم, سرش را آورد پایین وگفت _(آینده از آن ماست دختر اقامحسن)... من چشام قد دوتا گردو شد,یعنی مهرابیان.....!!!؟؟؟؟ تمام کینه ی قبل تبدیل به احساس امنیت شد, امنیتی ناشی از بودن, مهرابیان, اهسته طوری اطرافیان متوجه نشوند توگوشم گفت: _خانم سعادت برای در امان ماندن از گزند مردان , من باید نقش عاشق دلسوخته شما را بازی کنم تا هیچکس به فکر(دورازجون) تصاحب شما نباشد. سرخ شدم وسرم راتکان دادم. هایس حرکت کرد.... معینی نزدیک راننده نشست,هرچی صبر کردیم,یک ساعت ,دوساعت و...,هایس نایستاد, نمیدونم مقصدشون کجا بود. توراه یه خورده,خوردنی تعارفمون کردند , معینی ,برخوردهای مهرابیان رابامن میدید , اخمهاش تو هم میرفت. دو تا زن دیگه هم بامردا میگفتن و میخندیدند از هفت دولت آزاد بودند. شب شده بود وماهنوز تو راه بودیم,..... هرازچندگاهی میایستاد مثل این بود که به پلیسی,چیزی برخورد میکرد اما بدون هیچ مزاحمتی راهش را ادامه میداد. سرم رااوردم پایین واهسته از ,مهرابیان سوال کردم, _به نظر شما مقصدشون کجاست؟ مهرابیان گفت : _اینکه معلومه ,یکی از شهرهای اسراییل.. وااای یعنی ما میریم تو دل ..... بالاخره طرف صبح رسیدیم,..... مارا به اقامتگاهمون بردند وبه هرکس یک اتاق دادند.سفارش کردند که خوب استراحت کنید,چون عصر جلسه ی مهمی درپیش داشتیم. منگ بودم,اصلا نمیدونستم توکدوم شهریم, مهرابیان هم که مدام تذکرمیداد سوال نکنم, حرکت مشکوکی نکنم و... گیج ومنگ خودم راانداختم روی تختم... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۸ عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم, متاسفانه روی هرصندلی,اسم شخصی که میبایست بنشینه راچسپانده بودند ومن کنار مهرابیان نبودم. سالن بزرگی بود ,,,, انواع واقسام نژادها از هرنوع زبانی آمده بودند,برای هرکسی یک هدفن تعبیه کرده بودند تا صحبتهای سخنران را با زبان خودمون بشنویم, اما چیز جالبی که زیاد جلب توجه میکرد این بودکه اکثر که میدیدیم و متوجه میشدند ایرانی هستیم,شکسته وبسته فارسی صحبت میکردند. یک سربازه بود خیلی به من ارادت نشون میداد, تو یک فرصت مناسب خودش را رساند، به من وبا همون لهجه ی شکسته اش گفت , _من دیوید هستم ,شما کی هستید؟ منم گفتم: _من هما هستم. دیوید: _اوه هما,,هما,,زیباست.... باتعجب گفتم: _شما میتونید فارسی صحبت کنید.؟؟ سرش راتکان دادوگفت: _اینجا ,مدرسه,کالج وحتی درنظام,آموزش زبان فارسی ,این تصویب شد. باخودم فکرمیکردم,،، چقد این یهودیا زرنگن و قانون تصویب میکنند تا سربازاشون ازدوران مدرسه,فارسی یادبگیرند ,و مطمینا ازاین علمشان درراه بهره ها میگیرند, 👈کاش مسولین ما هم کمی از,این زرنگی یادمیگرفتند وچشم وگوش بسته,سندهای کثیفی مثل × ۲۰۳۰ ×که اعتقادات کودکان ماراازدوره ی مهدکودک تغییرمیده وبه سمت انحراف میکشونه,مثل آب خوردن تصویب نمیکردند, 👈این دشمنان علاوه بربرنامه ریزی روی کودکان خودشون برای کودکان ما هم برنامه ها ریختند,......... کاش ازخواب غفلت بیرون آییم...!!!!! درهمین افکاربودم که سخنران ,بالای سن رفت,پیرمردی مخوف که من باچشم خودم هاله های سیاه اطرافش رامیدیدم. 🎤_به نام یهوو, خدای انسان وجن و شیطان و....ما قوم برگزیده ی دنیاییم و در ارض موعود ساکن شدیم,به راستی که تمام دنیا تحت سیطره ی ما به اهداف بزرگمان خواهند رسید و هرکس که بااین اهداف و عقاید مخالف باشد دراین دنیا جایی ندارد و باید از صحنه ی روزگار محو شود وسپس اشاره کرد به وسیله ای پاندول مانند درکنارش وگفت: 🎤_همگی به این نگاه کنید که مانند جهان ما درنوسان است خدای من چقد اینا خبیثند., میخواست یه جواریی همه را هیپنوتیزم کند, اخه علم ثابت کرده هرچه دراینجور خوابهای مصنوعی بر روح ما القا شود , ناگزیر درضمیرناخوداگاه ما ثبت میشود وما دردنیای واقعی تمام تلاشمان رامیکنیم تا به این ثبتیات روحمان برسیم. آروم دکمه ی ثبت دوربین را زدم ,,,, تااین لحظه ها را ذخیره کند وچشمهام را بستم تانگاهم به پاندول جادویی نیافتد.. تا اونجایی که میدیدم ، جمعیت همه مسخ شده بودندوگاهی همراه سخنران ,صحبتش را تکرارمی کردند. 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۳۹ همه باهم تکرار میکردند: 👤_ما قوم یهود ,قوم برگزیده بر روی زمین هستیم و شما هم هریک با دینها و زبانها و قومیتهای مختلف انتخاب شده اید تا در‌ خدمت یهود باشید و برای دستیابی به هدف کلی این نظام,تمام توانتان را بکار گیرید. همانا تا شیطان زنده است این دنیا برپاست, ما بوجود امدیم تا با تلاشمان , سلطنت ازدست رفته ی جنیان رابه آنها بازگردانیم,ما برای ,ا زجان ومالمان میگذریم و.... جمعیت به طور ناخوداگاه, امثال این جملات راتکرار میکردند. وبی شک تمام توان خود را برای رسیدن به محفوظات ذهنیشان میکردند...... 🎤_ما درسراسردنیا ,درکشورهای مختلف, در شهرهای بزرگ و تاثیرگذارشان تونل‌هایی حفر نمودیم تاعلاوه بر کسب اطلاعات ,برای هدفی بزرگترکه انفجارهمزمان تونلها میباشد, از آن استفاده نماییم,به شما بشارت میدهم از پیروزی قریب الوقوع , سرورمان,عزازیل عزیز,ابلیس کبیر وشیطان بزرگ..... سخنران پیر,ملت را بنده ی بی قید وشرط شیطان میکرد.... درطول جلسه,گرمای شدیدی درجریان بود واگرخوب نگاه میکردی,جمعیتی عظیم از ابلیسانی کریه المنظر ,میدیدیم. فک میکنم با این خواب مصنوعی , ذهن بیشتر شرکت کننده ها, هواخواه اهداف شیطان پرستانه ی یهودشد. بعد ازساعتی نفسگیر , نیم ساعت تنفس دادند تا جلسه علمی راشروع کنند. خیلی نامحسوس دوربین راخاموش کردم.... مهرابیان راپیدا کردم, دو ردیف بالاترازمن نشسته بود. برای هواخوری به بیرون سالن رفتیم. سرم رابردم کنارگوش مهرابیان وگفتم: _استاد.. مهرابیان: _سعید هستم, امیدوارم به خواب مصنوعی نرفته باشید. من: _نه استاددد, ببخشید اقای محرابیان، حواسم بود.....میخواستم بپرسم , موادغذایی که اینجا برامون میارن ,اشکال نداره,یعنی حلال هست؟ گوشتاش گوشت چیه؟؟ذبح شرعی میشن؟ مهرابیان لبخندی زد وگفت: _نترسید ,این یهودیا درمصرف مواد غذایی وحتی طبابتشون از ما مسلمان ترند... من: _مسلمان تر؟؟یعنی چه؟؟ مهرابیان: _این انسانهای خبیث با تمام وجود به حقانیت دین ما اگاهند ومیدونن,دستورات غذایی وطب سنتی ما که ازمعصومین رسیده, تنها راه حفظ سلامتی هست.بدون شک تمام روایات معصومین رابررسی کرده اند وگاهی دستکاری میکنند بین مردم رواج میدهند تافقط ازنعمت سلامتی برخوردارباشند, هرچه خوردنی آوردند بخورید, فقط نوشیدنیهایش را لب نزنید,همه الکل دارند. درهمین حین ,دیوید نزدیک ما شدوگفت: _هما بیا بامن تا پذیرایی کنم. بلند شدم ونگاه کردم طرف مهرابیان... واااای بلابه دور ,مثل اینکه باورش شده من باهاش نسبتی دارم,رگهای گردنش تیر کشیده بود. روکردم طرف دیوید وگفتم: _اقا سعید, و به مهرابیان گفتم: _اقاسعید شماهم با من همراه بشید. کم کم جمعیت داخل سالن شدند واینبار یک مرد جوان که ازچشماش شرارت میبارید ,بالای سن رفت... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷