eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ _بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها +هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده پارسا دست هایش را بالا می‌برد و میگوید : _من درخواست ویدئو چک دارم بچه‌ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟! آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند میزند! دو چشم تیز آبی‌اش که من را به یاد بچه گربه‌های روی پشت بام خانه‌ی آقاجون می‌اندازد ، خیره میشود روی من، میترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه‌ای نگاهش میزند … طوری بدون ملاحظه خیره میشود که بجای او من میشوم! بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده … دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا هنگامه کنار گوشم پچ پچ میکند : +هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه _کی؟ +پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته _چه فازایی؟ تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد ! +اگه هنوز هیچی نشده من کل پته‌ی بچه‌ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون . نفسم را فوت میکنم و سری تکان میدهم موبایلم زنگ می خورد ، باباست نمیتوانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت میکنم . سرم را که بلند میکنم دوباره درگیر چشم‌های رو به رو میشوم، این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده .. +خب ، کسی نمیخواد این خانوم رو معرفی کنه ؟ کیان دهان باز میکند اما باز این آذر است که پیش دستی میکند : +دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی لحنش بی شباهت به نیست میگویم : _هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه +غیر از اینه مگه ؟ _من تا ده سالگی تهران بودم +مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم _ولی شهرری بزرگ شدی با این حرف پارسا همه میزنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار میدهد و میگوید : +تهرانه بهرحال ! _ولی هلند نیست +خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری پارسا چنان بی‌هوا روی میز میکوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند میشود و فرو می‌افتد. انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان میدهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید : _دفعه‌ی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر میکنی آذر که نمی دانم ترسیده یا میخواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد، درجا بلند میشود ،کیفش را برمیدارد و بیرون میزند . نمیدانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟ از جذبه اش خوشم می‌آید، کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم میزد .. بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد _والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن _عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن، همه جوره باهاشون بهت خوش میگذره حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی میکنم و شب قبل از خواب به این فکر میکنم که امروز روز خوبی بود … با صدای خروسی که حتما بی‌محل هم هست به سختی چشم باز میکنم و دستم را جلوی صورتم میگیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند . خمیازه ی بلندی میکشم و گاز را روشن میکنم، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست . از حیاط سر و صدا می‌آید ، کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم . فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشسته‌اند و آهنگ سنتی گوش میدهند از دیدن گلدان‌های رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق میکنم و بلند میگویم : _سلام ،صبح بخیر هر دو متعجب سربلند میکنند ، فرشته با دیدنم دستش را روی سرش میکوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه میرود … اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! میخندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم : _خوبی؟ +آره _کمک نمی خواین ؟ _نه عزیزم +تعارف میکنی ؟! _نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت +نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین میدانم برادرش از بودن من معذب میشود و اتفاقا از لجش میخواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست مثل جن و بسم الله از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب میکشند بدم می‌آید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند . مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۷ و ‌۲۸ چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم که از ترس شهاب باشد. روسری سرم میکنم ، و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام میروم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم. صدای آرامش را میشنوم : _علیک سلام خیره نگاهش میکنم و دهانم باز میشود : +خوشبختم آقا شهاب فقط یک لحظه سر بلند میکند و با جدیت میگوید : _سماوات هستم ابروهایم اتوماتیک وار بالا می‌پرد ، چه خشونتی به کار برد . +یعنی منم فامیلی بگم ؟ فرشته دست روی شانه‌ام میگذارد و با لبخند میگوید : _ایشونم پناهه ، بچه محله ی (ع) که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا یاد معرفی آذر می‌افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به میکند ! چقدر معارفه‌ی فرشته بیشتر +بسلامتی شهاب این را میگوید و خاک گلدان را روی موزاییک‌های قدیمی برعکس میکند . مینشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می‌افتم ، چشمم به حرکات دست اوست _مامانم وقتی بهار میشد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه میکاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه‌ی محکمی نداشت همیشه میگفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می‌چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد آهی میکشم و با سوال فرشته غافلگیر میشوم +همین درختو میگی؟! _مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره چرا نمیخواهم بفهمند که اینجا خانه‌ی ما بوده ؟! +خدا رحمتشون کنه _مرسی فکرنمیکردم در همین حد هم با من همکلام شود! با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک‌ها افتاده را برمیدارم و میگویم : _میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام +چی بگم والا ؟ شهاب دستی به پشت گردنش میکشد و رو به خواهرش میگوید : +من برم یه تلفن کاری بزنم ، برمیگردم و به ثانیه نکشیده محو میشود ، نیشخندی میزنم _برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد! +همیشه انقد زود حرف درمیاری؟ _نه ولی خنگم نیستم +دور از جونت _خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا ! +عزیزم چرا به خودت میگیری اصلا ؟ نبینم الکی ناراحت بشی ها _بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمیداد! من خوب جنس پسرا رو میشناسم +گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب‌الدین اینجوری که تو فکر میکنی نیست، تازه تعجب میکنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش میکنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره _مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی +شما تاج سری ، کسی هم حق نداره آدما رو قضاوت کنه سکوت میکنم . و خودش ادامه میدهد: +ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده بهت محل بده ؟ به ادایی که درمی‌آورد نمیخندم و میگویم : _این سخت گیریا دورش گذشته +صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، رو با چیزای دیگه.... می پرم وسط حرفش : _باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون +یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع میگیری _فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمیخوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده ! _نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمیدونی جو خونمون چجوریه _حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب‌سنگ نازل بشه ! دستش را جلوی بینی میگیرد و هیس کشداری می گوید +یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟ _فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم +میدونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم میشه بخاطر همین دفاع نمیکنم و همه چیز رو میسپارم به . _اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن و به همین راحتی بحث را عوض میکنم رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن… با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم! از بیکاری کلافه شده ام ، بی‌هدف شماره‌های گوشی را بالا و پایین میکنم ، نمیدانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه‌های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد.. خودم شماره‌ی کیان را میگیرم ،با دومین بوق جواب میدهد _سلام پناه +سلام خوبی ؟ _توپ ، چه خبرا +میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟ _آره +خب ؟ _چیه ؟ پشیمون شدی ؟ +اوهوم _تو که گفتی آدم تو خونه‌ی حاج رضا حوصلش سر نمیره، میخواستی تجدید خاطرات کنی! +گفتم، ولی ..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ +خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟ _چرا که نه +زشت نیست ؟ _تئاتر ؟ +نخیر … بی دعوت اومدن من _من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت ۶ آماده باش +مچکرم … آدرس ؟ _برات میفرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش میکنی احتمالا +اوکی مرسی _فعلا +تا بعد شروع میکنم به زیر و رو کردن لباس‌های توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی میکشم و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمیدارم و از همین حالا لحظه شماری میکنم برای عصر دلم میخواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم ! ساعت ۵ شده، از فرشته شماره آژانس گرفته‌ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک میکنم و با بلند شدن صدای زنگ ، به سرعت میدوم بیرون … توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر میشوم، نمیدانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه میکوبد. شاید میترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، میترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده‌ام یاالله میگوید و از کنارم میگذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی ! ذوق میکنم ،شانه بالا می‌اندازم و زیرلب میگویم “خداروشکر بخیر گذشت فعلا!” انگار دیرتر از بقیه میرسم . دور هم ایستاده‌اند، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان میدهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشد انگار حواسش جایی جز اینجاست . نریمان دست دراز میکند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار میدهد! کیان میگوید : _مرض داری اذیتش میکنی ؟ +بابا میخوام غریبی نکنه هنگامه دستم را میگیرد و گونه‌ام را میبوسد _چه خوب شد اومدی نریمان به شوخی میگوید : +نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه هنگامه پشت چشمی نازک میکند ، روی شانه ی نریمان میزند و میگوید : _ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟ آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده ! +بچه ها بریم تو دیگه تموم شد. دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم. هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند : _میبینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! آذر هر وقت می‌بینش میگه باید کفاره بدم ! +عجب ، کی هست ؟ _فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟ طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست . +البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه ! _پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده می‌ایستد و میگوید : +داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا توی دلم اقرار میکنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش میدهد ؛ از من خوش‌تیپ‌تر است . تازه روی صندلی‌ها نشسته‌ایم که به هنگامه میگویم : 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۳۱ و ‌۳۲ _دهنش یجوری نیست ؟ +سه بار تزریق کرده عزیزم با اعتراض کیان ساکت میشویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف‌هایی ست که میشنوم . _این دختره کیه ؟ ندیده بودمش +اونم تو رو ندیده _چه ربطی داره ؟ +بیخیال از نمایش سر در نمی‌آورم. انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده‌ام. بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم میکند به دورهمی هفته ی بعدشان _بهت می‌زنگم ، خیلی خوش میگذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمیخوام مزاحمت بشم +چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره، ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما _آخه … +آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی‌صرفه ! _یعنی چی ؟ +وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب _چشه مگه ؟ +خیلی بی حاشیه ست ! میخندند و پارسا می گوید : _کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می‌پاشد .چقدر مرموز میکنند خودشان را ! با کیان دعوا کرده‌ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش … دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر میکردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد و باعث شد عصبی‌تر بشوم و با غیظ بگویم : _خوش گذشت ؟ +کجا ؟ _نگفته بودی با این دختره میپری +کی ؟ الی رو میگی ؟ _همین ، ولی که الان اینجا بود +خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟ _یه سِرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم … +والا چیزی به ذهنم نمیرسه _عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده میرسید با ؟ +یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم می‌خندیدیم ؟من محدودیتی نمی‌بینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه _واقعا که کیان +جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم ! _فعلا که خوب +معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم میکرد .پریدم وسط حرفش و گفتم : _بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد . منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم … و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه . شاید انقدری که از برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم! هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم میکوبد کیفم را زیر و رو میکنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم ! روسری م را از روی مبل برمیدارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله میشوم . در میزنم و نزدیک یک دقیقه معطل میشوم تا بالاخره باز میکند . خداروشکر فرشته است _سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟ با دیدن لبخند نمیتوانم خیلی بداخلاقی کنم +سلام ، ما که دیروز همو دیدیم _اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که … +حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟ _چرا ؟ خدا بد نده +چه میدونم ، سابقه داره این درد لعنتی _بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته +نه مزاحمتون نمیشم _بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی میکنم دستم را میکشد و در را می‌بندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون می‌آیم و حواسم پرت صحبت‌های شیرین فرشته میشود … +بشین خوش اومدی چشم میچرخانم توی سالن ، همه جا تمیز و پر از آرامش است … می نشینم و نگاهم گره میخورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟ سرم تیر میکشد ، آخی میگویم و از فرشته میپرسم : _بقیه کجان ؟ +مامان و بابا رفتن خونه‌ی عموجان، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم _مرسی جلد صورتی قرص را باز میکنم و با آب خنکی که آورده می‌بلعمش. از توی آشپزخانه داد میزند +لیمو داشته باشه ؟ _نه ترش دوست ندارم +دیشب چقدر دیر برگشتی راست میگفت،...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود . _چطور ؟ می‌نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد . +دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون..... داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسره‌ی فضول ، با لج میگویم : _خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟ فرشته با چشم‌های گرد شده میگوید: _باز که ترش کردی زود +آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد _من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود +جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟ _بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا +همین ! _آره والا همین +یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟ _داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان ! میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم +خیله خب باور میکنم توی لیوان دسته‌دار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم می‌اندازد و به دستم میدهد. _تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟ +مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا _پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه‌ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می‌آورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف‌های کیان اذیتم میکند . +چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی‌چسبید _چون نمی‌چسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟ +مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص احترام بذاره عزیزم _اوه بله … خوشمزه شده +برات میکشم ببری برای شامت _دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟ +آقاجونم اینا … از لحن بامزه‌اش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب می‌پرسد : _یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید : +شهاب الدینه تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم _خب چیکار کنیم ؟ +داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با میگوید : _اینو بنداز سرت بیا بیرون تردیدم را میبیند و دوباره میگوید : +باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم . خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟! چادر را با اکراه می‌اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرف‌های افسانه می‌افتم ” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته‌ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !” تمام سال‌های گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته کرده بود ، شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز دارد فقط کاش شهاب نبود ! روسری‌ام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچه‌های ریز و درشت مخملی اش دلم را می‌برد جلوی آینه می‌ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️ نمیدانم خودم را مسخره کرده‌ام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده‌ام ! دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه می‌افتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم : _چرا زود اومدی ؟ +یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری _پس چی ! +چرا سبزی خوردن نداریم ؟ _آخه بی‌کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟ +بی‌کلاس اونیه که سالادش مزه‌ی ماست میده بجای سس سفید و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد. بعد از چند ثانیه تازه به خودش می‌آید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود ! جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم می‌چسبمش. یاد می‌افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم ..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌