🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱ تا ۱۰👇👇
قسمت ۱۱ تا ۳۰ (۲۰ قسمت میذارم)👇
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
با ذوق سینی را برمیدارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
+نه مامانم پخته ، نوش جان...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم میگذارم میپرسد :
+مامانت فوت شده ؟
با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهش میکنم. و میپرسم :
_من گفتم فوت شده ؟
+نه ولی مشخص بود
_از کجا
+خب گفتی “همیشه میگفت” برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمیبرن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
+خدا رحمتش کنه
_مرسی
+ببخشید حالا نمیخواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
+جانم ؟
_شما چجوری به من #اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
+مامان و بابای من زیاد از این کارا میکنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !
_شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره میماند ،
عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟
ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بالاخره خیالش را راحت میکنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که میکنم فرشته میگوید :
+یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
+اخه به چه امیدی وقتی میدونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب … مجبور بودم
+دیگه چرا به پدرت #دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
+یعنی تو اگه مجبور باشی #هرکاری میکنی؟
برمی خورد به شخصیتم . من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت میکنم
و خودش ادامه می دهد :
+البته میدونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا …
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض میکنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
+حتما برای ارشد میخوای بخونی ؟
نیشخند میزنم و جواب میدهم :
_نه ! درسته که به سنم نمیخوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
+مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
+پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
+با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال... تو چی میخونی ؟ چند سالته؟میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم
میخندد و جواب میدهد :
+من ۲۳ سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم انشاالله تا خدا چی بخواد
پوفی میکشم و فکر میکنم که نسبت به او چقدر عقب ماندهام
_حدس میزدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
+انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت میخوره
+ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
+یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر میرسی
_تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟
+چقدر یهو موضع میگیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !
+خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمیگردم ببخشید.
می رود ....
و به این فکر میکنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
«بهزاد» ! وقتی خسته و مانده از اداره پست برمیگشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه میچید ، به شدت متنفر بودم !
آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بالاخره گفت:
" ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط میخواستم ببینم که درست شنیدم..."
زیادی سر به زیر بود برعکس من !
با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم :
_یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟
+خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین
هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه ...
با لج گفتم :
_چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد !
+خاله افسانه همیشه خوبی میگه
_بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما
+من اصلا به این چیزا کار ندارم
_آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیهی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن !
+بخدا خوشحال شدم من ولی آخه این همه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟
ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
ابروهای تازه کوتاه شدهام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم
_یعنی چی دقیقا ؟
+یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟
_فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم !
+من که …
با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم:
_ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالهت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا میخوام بدجور بزنم تو ذوقش !
سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم.
سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت :
+شالتون افتاده....
نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شدهام هنوز بوی خوش تافت میداد .
نمیخواستم بیخودی اعصابم را خورد حرفهای صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم .
ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت:
+پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر میکنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم. مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع میگیری
_وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند میزنی نتیجش میشه همین.. یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو میکشم وسط!!
پسر خوبی بود ، اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم میپلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . چه بهتر که همین حالا پر بزنم
سرم را تکان میدهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم میترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آوارهای در قفسه دوباره باشم …
پس سرم را روی زمین میگذارم و نمیفهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش میشوم .
صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه میفهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ،
ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را میپوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل میکنم .
موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن . اعتماد به نفسم را بیشتر میکند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند میزنم .
نمیدانم چرا، اما #معذبم ...که زهرا خانوم با این ریخت و قیافه ببینتم #میترسم مثل افسانه #ایراد بگیرد یا عذرم را بخواهد قبل از بیرون رفتن از اتاق، کمی شالم را جلوتر میکشم ،
زهرا خانوم نشسته و چیزی میدوزد ، با دیدنم #لبخند میزند و میگوید :
+کجا میری مادر ؟
_میرم دانشگاه
+بسلامتی ،بلدی عزیزم ؟
_بله از فرشته جون آدرس گرفتم و به آژانس زنگ زدم
+خدا به همراهت
تشکر میکنم و راه می افتم نگاه مهربان اما نافذش توی ذهنم #ثبت میشود و به روی خودم نمیآورم
ته دلم امیدوارم که پیگیریهای حاج رضا به هیچ برسد و همینجا در معیت فرشته بمانم خیلی دوست داشتنی است و مرا مدام به یاد لاله می اندازد و خوبی هایش ..
از نگاه های خیرهی راننده ی آژانس متوجه میشوم که خوب و موجه به نظر میآیم ! هرچند حوصله ی ترافیک های طولانی مدت تهران را ندارم اما خب باز هم به وضعیت تکراریی که تابحال داشته ام می چربد
بعد از پرداخت کرایه ی نجومی پیاده و با بسم الله وارد حیاط بزرگ و سرسبز دانشگاه میشوم .
چقدر خوشحالم. انگار در دنیای جدیدی را به رویم باز کرده اند و همه ی عالم و آدم خوش آمدگوی من شده اند !
با نیشی که تا بناگوش باز شده راهی سالن طبقه اول می شوم بجای نگاه کردن به تابلوی اعلانات و در و دیوار روی آدم ها زوم کرده ام و برایم جالب است که دخترها و پسرها توی چنین محیطی چه رفتاری و برخوردی دارند آزادی در روابطشان کاملا مشهود است.
اولین بار نیست که دانشگاه میآیم ،....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
اولین بار نیست که دانشگاه میآیم ، چندباری با لاله رفته بودم دانشگاه اش اما خب تهران چیز دیگری ست !
از سنگینی نگاهی که رویم افتاده سر برمیگردانم و پسری را میبینم که به دیوار تکیه داده و درحالیکه توی گوشش هندزفری گذاشته جوری به من نگاه میکند و پلک نمیزند که انگار چه دیده !
اما خب او که مثل علافهای کوچه و خیابان نیست، دانشجوی مملکت قضیهاش فرق میکند!
چند قدمی به سمتم میآید و فاصلهی بینمان را طی میکند. موهای بالا زدهاش عجیب جلب توجه میکند مخصوصا چند تاری که روی صورتش ریخته. پیراهن چهارخانه ی قرمز رنگی پوشیده و آستینهایش را تا آرنج تا زده ، شلوار جین آبی و کفش های کالج سورمهای خوش تیپ است و خوش خنده !
می گوید :
+ورودی ترم یکی شما یا از اون خروجیهایی که من ندیده بودمشون
با پررویی میپرسم :
_یعنی همه ی ورود خروج ها زیر نظر شماست ؟؟
میخندد:
_نخیر بنده دانشجوی ادبیات فارسی ام نه آمارگیر، سرکار خانوم ! منتها کلاسهای این راهرو و بچه های این طبقه رو همه رو از دم میشناسم چون تقریبا هم ورودی و هم رشتهایم. مگر اینکه یکی این وسط انتقالیای چیزی گرفته باشه که من بی خبر مونده باشم
_پس با اینکه منکر میشی ولی آمارگیری
وقتی میخندد شانه هایش به سمت جلو خم میشود
+خوشم اومد. از سر و زبونت ، معلومه از این دست و پادارای شهرستانی هستی
_ببخشید مگه شهرستانیها تفکیک میشن؟
+اینجا آره
_چطور؟
+برای توضیحات بیشتر شما رو به کافهی پشت دانشگاه دعوت میکنیم
دستش را بالا میآورد و ادامه میدهد
+البته پس از آشنایی اولیه
_اگه تمایلی به آشنایی نبود چطور ؟
_پس لزومی هم به توضیحات نیست اولا، ثانیا شما که از #دور داد و فریاد میزنی مایلی دیگه چرا
متوجه حرفش نمیشوم .
و او ادامه میدهد
+«کیان»م ، ورودی دو ساله پیش البته پس از دوران کوفتی سربازی وارد شدما و شما ؟
تردیدی نمیبینم برای گفتن یک اسم و مشخصات ساده !
+پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟
_همین الان
و دوباره طنین خنده اش در راهرو میپیچد +حدس میزدم
_چی رو ؟
+اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی ! خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی
_اوهوم ، معارف
_اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا
_یعنی نباید میاومدم ؟
+نمیاومدی که با من آشنا نمیشدی .از فیضش بیبهره میموندی خانوم !
به این فکر میکنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی است
+نگفتی چند سالته ؟
_از خانوما که این سوالو....
همانطور که هندزفری اش را جمع میکند و توی جیب شلوارش میچپاند میپرد وسط حرفم :
_اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده
_شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟
+هه ! مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم بیخیال کلاستون پر شدا
راست میگوید! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاسبندیهای مدرسه و دوران پر استرسش میبینم ! اما باز هم اضطرابی هست به شماره ی کنار درها نگاه میکنم و به سمت ۲۰۵ راه میافتم .
+خدا وکیلی من شلغمم؟
خجالتزده برمیگردم و نگاهش میکنم . چشمانش خیلی تیز و ریز است
_شرمنده حواسم نبود
+دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت .
_مرسی
+اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافهی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی بیا ببینمت اونجا
نمیدانم این یک دعوت دوستانه است یا نه؟ شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت!
_حتما ، ممنون
موبایلش زنگ میخورد، گوشی را نزدیک گوشش میکند میگوید :
+میبینمت
و دستش را به نشانهی خداحافظی کنار پیشانیاش می زند و برعکس حرکت میکند حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم !
بهرحال خوشحالم که به این زودی قراراست از تنهایی دربیایم!
با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس میشوم و روی یکی از صندلیهای کنار پنجره مینشینم نگاههایی روی چهرهام جابجا میشود حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسیهایشان هستند و طبیعی است که زیرنظر باشیم !
با دیدن پسرها مطمئن میشوم که تقریبا از همه شان بزرگترم. شاید همهی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند
بیشتر صحبتها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است بعضیها زود باهم مچ شدهاند و بعضی ساکتاند و بی تفاوت.
با آمدن استاد....
#اللهماجعلعواقبامورناخیرا
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک میشود هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه میرود سر اصل مطلب !
صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند رو برمیگردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد :
+خودکار اضافه داری؟
متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه میکنم ، میگوید:
+هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم
انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی میزنند زیر خنده. خودکار خودم را میبخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم !
هرچند دلم میخواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه #بمانم اما دلم #بیقراره مزار مادر شده ....
بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا میروم .با سختی قطعه ی ۳۸ را پیدا میکنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش …
حتی نوشتههایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحهای زیر لب شروع میکنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که میشوند حرفهای بی سر و ته و درهمپیچیده.
خنده ام میگیرد وسط اشک ریختن و می گویم:
_منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بیخبرن ؟ میدونم که همه ی بدبختی هامو میدونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن #بهانه بود . وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه میخواستم به تو نزدیک بشمو از اونا رو میدونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم، ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچوقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل میکردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم...
گل ها را پرپر میکنم ...
و جوری میزنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست 😭
سبک تر که میشوم قصد برگشت میکنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا میگذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام .
آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد :
+میری کلاس؟
_نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب میخوام بخرم
+آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا
_دلخوش بودی خب
+شایدم ! راستی صبح که بابا میخواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست .
همانطور که با سماجت سعی میکنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم میگویم :
_یعنی خودم دست به کار بشم ؟
از توی آینه میبینمش که شانه بالا میاندازد نمیدونم ولی عجیبه. با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم میگذارم و برمیگردم سمتش.
_سلام ،صبح بخیر
+علیک سلام خوبی عزیزم ؟
_مرسی خداروشکر
_کجا میری مادر ؟
_میرم کتاب بخرم
+بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم
میدانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود میپرسم :
_چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم
+نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده...
و میپرم میان حرفش و میگویم :
_نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست
به دخترش نگاهی میکند و بعد رو به من میگوید :
+نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی میرفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ، مامان ثنا رو میگم.
ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوهاش هست ولی هنوز مادرش را ندیدهام
ادامه میدهد :
+هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجارهش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا میتونی همین طبقه بالا باشی. چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا میخوری و ما گمون میکنیم دستت به سفره نم....
نمیتوانم #عادت_بد پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی میگویم:
_نه به خدا ! من فقط نمیخواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین
_این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته میمونی .یعنی اگه.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
+این چه حرفیه مادر، توام برای ما مثل همین فرشته میمونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو میزد دست رد به سینش میزدن؟
خیلی دلم میخواهد بگویم پدرم که سهل است، اگر در خانهی #خودم را هم میزدند اینطور #ندیده و #نشناخته هیچوقت کسی را قبول نمیکردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش میدهم.
میفهمم که بین صحبتها چشمان به چروک نشستهاش هر از گاهی نگاهی به سر و وضعم میکند اما مثل تمام سه روز گذشته #هیچ اشارهای یا کنایهای به تیپم نمیکند ! در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم
+خلاصه که جونم بهت بگه از امروز میتونی دستی به سر و گوش طبقهی بالا بکشی و ازش استفاده کنی !
آنقدر ذوق زده ام که ترجیح میدهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم . کلی از زهرا خانوم تشکر میکنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقهی بالا میشوم .
جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم میآید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است …
+پسندیدی؟☺️
_عالیه😍
+ببینم تو دست خالی اومدی تازه میخوای چند ماهم بمونی ؟
_نه دیگه یه چمدون وسیله دارم
+منظورم وسیله زندگیه ! نمیبینی اینجا تقریبا خالیه ؟
_خوب یه چزایی میخرم
+چه دست و دلباز ! از سمساری میگیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟
_هوم نمیدونم تو کمکم میکنی
+یعنی بیام خرید ؟
_خب آره
+با مامان هماهنگ میکنم بهت خبر میدم
_یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی میخواد ؟!
+بی اطلاع که نمیشه
_چرا نشه ؟
+اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم !
مثل خودش میخندم و درحالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی میکنم میگویم :
_توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه
+دوستته؟
_هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستن ایشون آخه !
+پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن. ببینم کاغذ و قلم داری ؟
_میخوای چیکار ؟
+برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه
از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا میکنم و به او میدهم فکر میکنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته میشود یک چیزهایی خرید
+خب اینم از این، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم
_مرسی.کی بریم ؟
_الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ، بذار عصر
لب برمیچینم اما به ناچار قبول میکنم .
+من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه!
_اوکی
+راستی اینو مامان داد، کلید در ورودیه
_دستت درد نکنه
+خواهش میکنم، فعلا
دستی تکان میدهد و در را میبندد.
باورم نمیشود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی میکشم و به لاله زنگ میزنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانهی حاج رضا .
هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم میکند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را میدید او هم مثل من خیالش راحت میشد .
دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمیدارم و سری به فروشگاه سر کوچه میزنم. کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را میخرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که میرسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا میپرم و طلبکارانه برمیگردم سمت راننده .
پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف میزند و از کنارم رد میشود غر می زنم که “انگار کوچه ارث پدرشه میخواد راه باز کنن براش "
می ایستم ، نفسم را فوت میکنم بیرون ، خریدها را روی زمین میگذارم در را باز میکنم و وارد حیاط میشوم.
برمیگردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم میبینم ،
دوباره فکر میکنم که واقعا آشناست!متعجب میپرسم :
_امری داشتین ؟
انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال میکنید:
+شما!؟
کلید را پرت میکنم توی کیف و با ژست خاصی میگویم :
_اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونهی مایی آقا !
+مگه میشه؟
_چی میشه؟
جواب نمیدهد ، استغفرالهی میگوید ،
یک قدم عقب میرود و به ساختمان نگاه میکند. هنوز توی ذهنم سرچ میکنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش میکشد، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمیآورد و شماره میگیرد .
زیرلب غر میزنم
“دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه ”
نایلون ها را برمیدارم و درحالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را میبندم و وارد خانه میشوم .
فرشته با عجله میدود توی حیاط....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌