eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ اولین بار نیست که دانشگاه می‌آیم ، چندباری با لاله رفته بودم دانشگاه اش اما خب تهران چیز دیگری ست ! از سنگینی نگاهی که رویم افتاده سر برمیگردانم و پسری را میبینم که به دیوار تکیه داده و درحالیکه توی گوشش هندزفری گذاشته جوری به من نگاه میکند و پلک نمیزند که انگار چه دیده ! اما خب او که مثل علاف‌های کوچه و خیابان نیست، دانشجوی مملکت قضیه‌اش فرق میکند! چند قدمی به سمتم می‌آید و فاصله‌ی بینمان را طی میکند. موهای بالا زده‌اش عجیب جلب توجه میکند مخصوصا چند تاری که روی صورتش ریخته. پیراهن چهارخانه ی قرمز رنگی پوشیده و آستین‌هایش را تا آرنج تا زده ، شلوار جین آبی و کفش های کالج سورمه‌ای خوش تیپ است و خوش خنده ! می گوید : +ورودی ترم یکی شما یا از اون خروجی‌هایی که من ندیده بودمشون با پررویی میپرسم : _یعنی همه ی ورود خروج ها زیر نظر شماست ؟؟ می‌خندد: _نخیر بنده دانشجوی ادبیات فارسی ام نه آمارگیر، سرکار خانوم ! منتها کلاس‌های این راهرو و بچه های این طبقه رو همه رو از دم می‌شناسم چون تقریبا هم ورودی و هم رشته‌ایم.‌ مگر اینکه یکی این وسط انتقالی‌ای چیزی گرفته باشه که من بی خبر مونده باشم _پس با اینکه منکر میشی ولی آمارگیری وقتی می‌خندد شانه هایش به سمت جلو خم میشود +خوشم اومد. از سر و زبونت ، معلومه از این دست و پادارای شهرستانی هستی _ببخشید مگه شهرستانی‌ها تفکیک میشن؟ +اینجا آره _چطور؟ +برای توضیحات بیشتر شما رو به کافه‌ی پشت دانشگاه دعوت میکنیم دستش را بالا می‌آورد و ادامه میدهد +البته پس از آشنایی اولیه _اگه تمایلی به آشنایی نبود چطور ؟ _پس لزومی هم به توضیحات نیست اولا، ثانیا شما که از داد و فریاد میزنی مایلی دیگه چرا متوجه حرفش نمیشوم . و او ادامه میدهد +«کیان»م ، ورودی دو ساله پیش البته پس از دوران کوفتی سربازی وارد شدما و شما ؟ تردیدی نمیبینم برای گفتن یک اسم و مشخصات ساده ! +پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟ _همین الان و دوباره طنین خنده اش در راهرو میپیچد +حدس میزدم _چی رو ؟ +اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی ! خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی _اوهوم ، معارف _اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا _یعنی نباید می‌اومدم ؟ +نمی‌اومدی که با من آشنا نمیشدی .از فیضش بی‌بهره می‌موندی خانوم ! به این فکر میکنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی است +نگفتی چند سالته ؟ _از خانوما که این سوالو.... همانطور که هندزفری اش را جمع میکند و توی جیب شلوارش می‌چپاند می‌پرد وسط حرفم : _اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده _شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟ +هه ! مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم بیخیال کلاستون پر شدا راست میگوید! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاس‌بندی‌های مدرسه و دوران پر استرسش میبینم ! اما باز هم اضطرابی هست به شماره ی کنار درها نگاه میکنم و به سمت ۲۰۵ راه می‌افتم . +خدا وکیلی من شلغمم؟ خجالت‌زده برمیگردم و نگاهش میکنم . چشمانش خیلی تیز و ریز است _شرمنده حواسم نبود +دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت . _مرسی +اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافه‌ی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی بیا ببینمت اونجا نمیدانم این یک دعوت دوستانه است یا نه؟ شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت! _حتما ، ممنون موبایلش زنگ میخورد، گوشی را نزدیک گوشش میکند میگوید : +می‌بینمت و دستش را به نشانه‌ی خداحافظی کنار پیشانی‌اش می زند و برعکس حرکت میکند حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم ! بهرحال خوشحالم که به این زودی قراراست از تنهایی دربیایم! با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس میشوم و روی یکی از صندلی‌های کنار پنجره مینشینم نگاه‌هایی روی چهره‌ام جابجا میشود حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسی‌هایشان هستند و طبیعی است که زیرنظر باشیم ! با دیدن پسرها مطمئن میشوم که تقریبا از همه شان بزرگترم. شاید همه‌ی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند بیشتر صحبت‌ها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است بعضی‌ها زود باهم مچ شده‌اند و بعضی ساکت‌اند و بی تفاوت. با آمدن استاد.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک میشود هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه میرود سر اصل مطلب ! صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند رو برمیگردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد : +خودکار اضافه داری؟ متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه میکنم ، میگوید: +هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی میزنند زیر خنده. خودکار خودم را می‌بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! هرچند دلم میخواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه اما دلم مزار مادر شده .... بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا میروم .با سختی قطعه ی ۳۸ را پیدا میکنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش … حتی نوشته‌هایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه‌ای زیر لب شروع میکنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که میشوند حرفهای بی سر و ته و درهم‌پیچیده. خنده ام میگیرد وسط اشک ریختن و می گویم: _منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی‌خبرن ؟ میدونم که همه ی بدبختی هامو میدونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بود . وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه میخواستم به تو نزدیک بشمو از اونا رو میدونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم، ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچوقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل میکردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم... گل ها را پرپر میکنم ... و جوری میزنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست 😭 سبک تر که میشوم قصد برگشت میکنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا میگذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد : +میری کلاس؟ _نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب میخوام بخرم +آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا _دلخوش بودی خب +شایدم ! راستی صبح که بابا میخواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست . همانطور که با سماجت سعی میکنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم میگویم : _یعنی خودم دست به کار بشم ؟ از توی آینه می‌بینمش که شانه بالا می‌اندازد نمیدونم ولی عجیبه. با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم میگذارم و برمیگردم سمتش. _سلام ،صبح بخیر +علیک سلام خوبی عزیزم ؟ _مرسی خداروشکر _کجا میری مادر ؟ _میرم کتاب بخرم +بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم میدانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود میپرسم : _چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم +نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده... و می‌پرم میان حرفش و میگویم : _نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست به دخترش نگاهی میکند و بعد رو به من میگوید : +نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی میرفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ، مامان ثنا رو میگم. ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه‌اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده‌ام ادامه میدهد : +هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره‌ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا میتونی همین طبقه بالا باشی. چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا میخوری و ما گمون میکنیم دستت به سفره نم.... نمیتوانم پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی میگویم: _نه به خدا ! من فقط نمیخواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین _این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته میمونی .یعنی اگه..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ +این چه حرفیه مادر، توام برای ما مثل همین فرشته می‌مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو میزد دست رد به سینش میزدن؟ خیلی دلم میخواهد بگویم پدرم که سهل است، اگر در خانه‌ی را هم میزدند اینطور و هیچوقت کسی را قبول نمیکردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش میدهم. می‌فهمم که بین صحبت‌ها چشمان به چروک نشسته‌اش هر از گاهی نگاهی به سر و وضعم میکند اما مثل تمام سه روز گذشته اشاره‌ای یا کنایه‌ای به تیپم نمیکند ! در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم +خلاصه که جونم بهت بگه از امروز میتونی دستی به سر و گوش طبقه‌ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی ! آنقدر ذوق زده ام که ترجیح میدهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم . کلی از زهرا خانوم تشکر میکنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه‌ی بالا میشوم . جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می‌آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است … +پسندیدی؟☺️ _عالیه😍 +ببینم تو دست خالی اومدی تازه میخوای چند ماهم بمونی ؟ _نه دیگه یه چمدون وسیله دارم +منظورم وسیله زندگیه ! نمی‌بینی اینجا تقریبا خالیه ؟ _خوب یه چزایی میخرم +چه دست و دلباز ! از سمساری میگیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟ _هوم نمیدونم تو کمکم میکنی +یعنی بیام خرید ؟ _خب آره +با مامان هماهنگ میکنم بهت خبر میدم _یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی میخواد ؟! +بی اطلاع که نمیشه _چرا نشه ؟ +اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم ! مثل خودش میخندم و درحالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی میکنم میگویم : _توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه +دوستته؟ _هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستن ایشون آخه ! +پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن. ببینم کاغذ و قلم داری ؟ _میخوای چیکار ؟ +برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا میکنم و به او میدهم فکر میکنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته میشود یک چیزهایی خرید +خب اینم از این، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم _مرسی.کی بریم ؟ _الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ، بذار عصر لب برمیچینم اما به ناچار قبول میکنم . +من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه! _اوکی +راستی اینو مامان داد، کلید در ورودیه _دستت درد نکنه +خواهش میکنم، فعلا دستی تکان میدهد و در را می‌بندد. باورم نمیشود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی میکشم و به لاله زنگ میزنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه‌ی حاج رضا . هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم میکند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را میدید او هم مثل من خیالش راحت میشد . دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمیدارم و سری به فروشگاه سر کوچه میزنم. کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را میخرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که میرسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا میپرم و طلبکارانه برمیگردم سمت راننده . پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف میزند و از کنارم رد میشود غر می زنم که “انگار کوچه ارث پدرشه میخواد راه باز کنن براش " می ایستم ، نفسم را فوت میکنم بیرون ، خریدها را روی زمین میگذارم در را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. برمیگردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می‌بینم ، دوباره فکر میکنم که واقعا آشناست!متعجب میپرسم : _امری داشتین ؟ انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال میکنید: +شما!؟ کلید را پرت میکنم توی کیف و با ژست خاصی میگویم : _اینو من باید بپرسما ،مثل اینکه شما پشت در خونه‌ی مایی آقا ! +مگه میشه؟ _چی میشه؟ جواب نمیدهد ، استغفرالهی میگوید ، یک قدم عقب میرود و به ساختمان نگاه میکند. هنوز توی ذهنم سرچ میکنم که شبیه به کیست ! دستی به ریشش میکشد، موبایلش را از جیب پیراهن سفیدی که به تن دارد درمی‌آورد و شماره میگیرد . زیرلب غر میزنم “دیوونست ! اینم لابد مدل جدید مخ زدنشونه ” نایلون ها را برمیدارم و درحالیکه هنوز مثل واداده ها وسط کوچه ایستاده با پا در را می‌بندم و وارد خانه میشوم . فرشته با عجله میدود توی حیاط.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۱ و ‌۲۲ فرشته با عجله میدود توی حیاط ، چادر گلدارش را توی هوا چرخی میدهد و میگوید : +کسی در نزد ؟ _نه ولی یه آقایی بیرونه که سوالای عجیب غریب میکرد ،چطور ؟ +اوه اوه شهاب سنگ نازل شد ! _یعنی چی؟ +هیچی ، تو برو داخل دستت افتاد ! با عجله میرود سمت در ، امروز همه مشکوک‌اند! شانه‌ای بالا می‌اندازم و با اینکه از شدت فضولی در حال مردنم اما ترجیح میدهم نامحسوس آمار بگیرم ! پله ها را با وجود سنگینی خریدها دوتا یکی طی می کنم ، شالم را از سرم میکشم و از پشت پنجره‌ی اتاق بیرون را دید میزنم . پسر جوان توی حیاط کنار فرشته ایستاده و آهسته حرف میزنند .دستهایش را جوری توی هوا تکان میدهد که میفهمم عصبانی‌ست ! چشم‌هایم را ریز میکنم و گوشم را تیز. قد نسبتا بلندی دارد و چهره ای آرام و مذهبی با تیپی ساده شاید دوست پسر فرشته باشد ! خودم خنده ام می گیرد از این تصور محال … نمیدانم چه می‌گویند که ناگهان هر دو نگاهشان سمت پنجره ی اتاق من میچرخد. چشمان فرشته گرد میشود و تند و تند با دست اشاره میکند که دور شوم پسر اما به ثانیه نرسیده رو برمیگرداند و از در بیرون میزند . تازه میفهمم شهاب سنگی که فرشته میگفت، برادرش شهاب‌الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله‌اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره _چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت +داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش _مگه کارش چیه ؟ +مستندساز و مجری و این چیزا _ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا +یعنی دیدی برنامه هاشو؟! _حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می‌شناسمش +عجیبه _چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟ +خب آره هست ، ولی مجری برنامه‌های مذهبیه … نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد : +اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان‌داداشم بود _که یه وقت از راه به در نشه؟ خندید و گفت: +نه بابا ! ولش کن …کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟ این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم . روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود . انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟! حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش میکرد ! فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم ! من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین‌هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل …. و او دقیقا نقطه‌ی مقابلم بود . حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمیخواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه‌شان شده‌ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده! و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه‌ی کینه‌ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود ! تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم . با شنیدن صدای در از مرور خاطرات میگذرم و در را باز میکنم .. زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده +خواب که نبودی ؟ _نه ،اگه کار داشتین میگفتین من میومدم پایین پاتون درد میگیره که دستش را بالا می‌آورد و میگوید: +نمیدونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم دستم را دراز میکنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را میگیرم +سجاده و چادرنمازه ، تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت میدونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد عطر گل محمدی پر میکند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده‌ام! انقدر گیج شده‌ام که نمیفهمم کی میرود و من حتی تشکر هم نکرده‌ام امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه‌ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش از بچه‌های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی‌آید ، کلاس ادبیات را غیبت میخورم و راهی آدرسی که کیان داده میشوم . قبل از رفتن توی کافه آینه‌ی کوچکم را از کیف درمی‌آورم و نگاهی به صورتم میکنم. موهایم را با دست مرتب میکنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان میکنم همه چیز مرتب است...! هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است ، اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم‌عقیده‌ام هستند گپ بزنم لذت میبرم … لازم به گشتن نیست !..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده‌اند و شش-هفت تا دختر و پسر با تیپ‌های نسبتا خاص دورش جمع شده‌اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده … همین که چشم کیان به من می‌افتد که چند میز آن طرف ایستاده‌ام بلند میشود و میگوید : _به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی دخترها با کنجکاوی بررسی‌ام میکنند . نزدیک میشوم و سلام میکنم بعضی‌ها به احترامم بلند میشوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده‌اند حال و احوال میکنند . یکی از پسرها دستش را دراز میکند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست میگوید : +به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون فکر اینجایش را نکرده بودم ! همه در سکوت به ما خیره شده‌اند ، میدانم ممکن است و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا می‌اندازد و رو به کیان میگوید : +تف تو روت کیان ، یکی طلبت خجالت میکشم از خودم ، کیان صندلی از میز کناری می‌آورد و دعوتم میکند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه می‌اندازتم . _نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟! دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست میچرخاند و با صدای تو دماغی‌اش میگوید : +چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم لحنش زیادی لوس است ! جواب میدهم : _من پناهم عزیزم نه پانی، +اووه چه حساس ! حالا چه فرقی میکنه ؟ پانی که شیک تره نه رویا ؟ و به بغل دستی اش نگاه میکند، رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغول است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بی‌حواس بالا می‌آورد و میگوید : +چی شد چی شد؟ تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک میزنند گوشواره‌های حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازه‌ی فنجان های روی میز قطر دارد . کیان میگوید : +هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه. هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذره ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچه‌ی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟ آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی میزند و میگوید : _ساعت خواب ! اگه «پارسا» منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد ! +بهتر، خب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که می‌بینی لبخندی میزنم و میگویم : _خیلی هم عالی ، خوشبختم بچه‌ها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین . و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی میکنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمی‌ای زندگی و خانواده‌ام را دور زده‌ام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دوربرگردانی را هم ندارم و فکر میکنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک میشوم … شماره ردو بدل میکنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام . +میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که _چطور ؟ +حالا یه مدت که بری و بیای لم بچه‌هاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین شانه بالا می‌اندازم و کمی از برش کیک نسکافه‌ایم را میخورم . +هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟ کیان روبه دخترها میپرسد : +بله؟ بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟ رویا میخندد و چال کوچکی روی لپ تپلش می‌افتد . _فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا +آنالیز نکن ، فقط میخوام مثل دفعه‌ی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا ! _دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمیکنم +آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه ! توی سر و کله ی هم میکوبند که آذر میگوید : _بالاخره برگشت ، طبق معمول ! رد نگاهش را میگیرم و میرسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم برمیدارد، کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد میزنند که مارک‌اند و خدا تومن می‌ارزند. کنار نریمان می‌ایستد و در جواب نق زدن‌های بچه ها فقط میگوید : _میدونید که ، من آدم یجا موندن نیستم ! آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ میدهد : +پس چرا همیشه برمیگردی سرجای اولت ؟ _فکر میکنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟ + برو بابا بیکارم مگه _بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ _بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها +هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده پارسا دست هایش را بالا می‌برد و میگوید : _من درخواست ویدئو چک دارم بچه‌ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟! آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند میزند! دو چشم تیز آبی‌اش که من را به یاد بچه گربه‌های روی پشت بام خانه‌ی آقاجون می‌اندازد ، خیره میشود روی من، میترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه‌ای نگاهش میزند … طوری بدون ملاحظه خیره میشود که بجای او من میشوم! بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده … دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا هنگامه کنار گوشم پچ پچ میکند : +هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه _کی؟ +پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته _چه فازایی؟ تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد ! +اگه هنوز هیچی نشده من کل پته‌ی بچه‌ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون . نفسم را فوت میکنم و سری تکان میدهم موبایلم زنگ می خورد ، باباست نمیتوانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت میکنم . سرم را که بلند میکنم دوباره درگیر چشم‌های رو به رو میشوم، این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده .. +خب ، کسی نمیخواد این خانوم رو معرفی کنه ؟ کیان دهان باز میکند اما باز این آذر است که پیش دستی میکند : +دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی لحنش بی شباهت به نیست میگویم : _هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه +غیر از اینه مگه ؟ _من تا ده سالگی تهران بودم +مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم _ولی شهرری بزرگ شدی با این حرف پارسا همه میزنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار میدهد و میگوید : +تهرانه بهرحال ! _ولی هلند نیست +خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری پارسا چنان بی‌هوا روی میز میکوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند میشود و فرو می‌افتد. انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان میدهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید : _دفعه‌ی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر میکنی آذر که نمی دانم ترسیده یا میخواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد، درجا بلند میشود ،کیفش را برمیدارد و بیرون میزند . نمیدانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟ از جذبه اش خوشم می‌آید، کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم میزد .. بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد _والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن _عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن، همه جوره باهاشون بهت خوش میگذره حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی میکنم و شب قبل از خواب به این فکر میکنم که امروز روز خوبی بود … با صدای خروسی که حتما بی‌محل هم هست به سختی چشم باز میکنم و دستم را جلوی صورتم میگیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند . خمیازه ی بلندی میکشم و گاز را روشن میکنم، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست . از حیاط سر و صدا می‌آید ، کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم . فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشسته‌اند و آهنگ سنتی گوش میدهند از دیدن گلدان‌های رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق میکنم و بلند میگویم : _سلام ،صبح بخیر هر دو متعجب سربلند میکنند ، فرشته با دیدنم دستش را روی سرش میکوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه میرود … اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! میخندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم : _خوبی؟ +آره _کمک نمی خواین ؟ _نه عزیزم +تعارف میکنی ؟! _نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت +نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین میدانم برادرش از بودن من معذب میشود و اتفاقا از لجش میخواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست مثل جن و بسم الله از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب میکشند بدم می‌آید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند . مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۷ و ‌۲۸ چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم که از ترس شهاب باشد. روسری سرم میکنم ، و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام میروم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم. صدای آرامش را میشنوم : _علیک سلام خیره نگاهش میکنم و دهانم باز میشود : +خوشبختم آقا شهاب فقط یک لحظه سر بلند میکند و با جدیت میگوید : _سماوات هستم ابروهایم اتوماتیک وار بالا می‌پرد ، چه خشونتی به کار برد . +یعنی منم فامیلی بگم ؟ فرشته دست روی شانه‌ام میگذارد و با لبخند میگوید : _ایشونم پناهه ، بچه محله ی (ع) که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا یاد معرفی آذر می‌افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به میکند ! چقدر معارفه‌ی فرشته بیشتر +بسلامتی شهاب این را میگوید و خاک گلدان را روی موزاییک‌های قدیمی برعکس میکند . مینشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می‌افتم ، چشمم به حرکات دست اوست _مامانم وقتی بهار میشد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه میکاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه‌ی محکمی نداشت همیشه میگفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می‌چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد آهی میکشم و با سوال فرشته غافلگیر میشوم +همین درختو میگی؟! _مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره چرا نمیخواهم بفهمند که اینجا خانه‌ی ما بوده ؟! +خدا رحمتشون کنه _مرسی فکرنمیکردم در همین حد هم با من همکلام شود! با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک‌ها افتاده را برمیدارم و میگویم : _میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام +چی بگم والا ؟ شهاب دستی به پشت گردنش میکشد و رو به خواهرش میگوید : +من برم یه تلفن کاری بزنم ، برمیگردم و به ثانیه نکشیده محو میشود ، نیشخندی میزنم _برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد! +همیشه انقد زود حرف درمیاری؟ _نه ولی خنگم نیستم +دور از جونت _خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا ! +عزیزم چرا به خودت میگیری اصلا ؟ نبینم الکی ناراحت بشی ها _بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمیداد! من خوب جنس پسرا رو میشناسم +گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب‌الدین اینجوری که تو فکر میکنی نیست، تازه تعجب میکنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش میکنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره _مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی +شما تاج سری ، کسی هم حق نداره آدما رو قضاوت کنه سکوت میکنم . و خودش ادامه میدهد: +ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده بهت محل بده ؟ به ادایی که درمی‌آورد نمیخندم و میگویم : _این سخت گیریا دورش گذشته +صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، رو با چیزای دیگه.... می پرم وسط حرفش : _باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون +یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع میگیری _فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمیخوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده ! _نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمیدونی جو خونمون چجوریه _حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب‌سنگ نازل بشه ! دستش را جلوی بینی میگیرد و هیس کشداری می گوید +یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟ _فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم +میدونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم میشه بخاطر همین دفاع نمیکنم و همه چیز رو میسپارم به . _اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن و به همین راحتی بحث را عوض میکنم رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن… با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم! از بیکاری کلافه شده ام ، بی‌هدف شماره‌های گوشی را بالا و پایین میکنم ، نمیدانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه‌های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد.. خودم شماره‌ی کیان را میگیرم ،با دومین بوق جواب میدهد _سلام پناه +سلام خوبی ؟ _توپ ، چه خبرا +میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟ _آره +خب ؟ _چیه ؟ پشیمون شدی ؟ +اوهوم _تو که گفتی آدم تو خونه‌ی حاج رضا حوصلش سر نمیره، میخواستی تجدید خاطرات کنی! +گفتم، ولی ..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ +خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟ _چرا که نه +زشت نیست ؟ _تئاتر ؟ +نخیر … بی دعوت اومدن من _من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت ۶ آماده باش +مچکرم … آدرس ؟ _برات میفرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش میکنی احتمالا +اوکی مرسی _فعلا +تا بعد شروع میکنم به زیر و رو کردن لباس‌های توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی میکشم و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمیدارم و از همین حالا لحظه شماری میکنم برای عصر دلم میخواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم ! ساعت ۵ شده، از فرشته شماره آژانس گرفته‌ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک میکنم و با بلند شدن صدای زنگ ، به سرعت میدوم بیرون … توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر میشوم، نمیدانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه میکوبد. شاید میترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، میترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده‌ام یاالله میگوید و از کنارم میگذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی ! ذوق میکنم ،شانه بالا می‌اندازم و زیرلب میگویم “خداروشکر بخیر گذشت فعلا!” انگار دیرتر از بقیه میرسم . دور هم ایستاده‌اند، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان میدهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشد انگار حواسش جایی جز اینجاست . نریمان دست دراز میکند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار میدهد! کیان میگوید : _مرض داری اذیتش میکنی ؟ +بابا میخوام غریبی نکنه هنگامه دستم را میگیرد و گونه‌ام را میبوسد _چه خوب شد اومدی نریمان به شوخی میگوید : +نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه هنگامه پشت چشمی نازک میکند ، روی شانه ی نریمان میزند و میگوید : _ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟ آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده ! +بچه ها بریم تو دیگه تموم شد. دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم. هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند : _میبینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! آذر هر وقت می‌بینش میگه باید کفاره بدم ! +عجب ، کی هست ؟ _فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟ طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست . +البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه ! _پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده می‌ایستد و میگوید : +داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا توی دلم اقرار میکنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش میدهد ؛ از من خوش‌تیپ‌تر است . تازه روی صندلی‌ها نشسته‌ایم که به هنگامه میگویم : 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا