💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۱ و ۷۲
_بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما، دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من!
صدای خندهی فرشته بلند میشود،
همین که نزدیک شدن شهاب را حس میکنم دو قدم به عقب برمیدارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستادهام. اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام!
چشم در چشم که میشویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده میکوبد. شهاب با همهی دنیا فرق میکند، هیچوقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمیشود! #مثل_او سرم را پایین میاندازم و سکوت میکنم.
به یک دقیقه نمیرسد وقت خلوت کردنمان که کسی میگوید:
+بیام کمک پسرعمو؟
در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم! از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم میخندد.دست خودم نیست نمیتوانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم.
بعید میدانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را میدهد،حواسش به من هم باشد!
لیوان های لعنتی جامانده در دستهای یخ زدهام را روی میز عسلی میگذارم و از خانه میزنم بیرون.
بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند. کاش تا آن موقع من اینجا نباشم،
توی حیاط روی تخت مینشینم ،
و به حوض آبی خیره میشوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهابالدین.
او فقط غیرتی میشد!
شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش. اما کنایههای غیرمستقیمش به عمه و مچ گرفتنهای سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره میشدم چه؟
نفسم را فوت میکنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه میبرم. روشنش میکنم و متاسفانه مثل کسی که میخواهد خودش را زجر بدهد مستقیم میروم سراغ پیامهای پارسا!
از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر میشوم.
چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را میچشیدم؟ چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم میگذاشتم اصلا؟!
توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کردهاند و دهان برای بلعیدنم گشودهاند.
مهمانها تازه رفته و من در بقیهی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت میشد و هم شیدا و حتی شهاب!
از اول هم نباید میرفتم اصلا.
ساعت ۱۲ شده و کسی در واحد من را میزند! را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب میکنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم.
_سلام
+سلام
_شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستاد گفت اینها رو بدم خدمت شما
انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش.
+دستتون درد نکنه،کیک چیه؟
_تولد عمو محمود،بفرمایید
+مرسی سلامت باشن
_چرا نموندین تا آخر مراسم؟ فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن!
نفس عمیقی میکشم و میگویم:
+جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام
_چرا؟ چیزی شده؟
+نه…هیچی
دوست دارم بگویم بله که چیزی شده! طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم میدهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم.
+خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن
_بله! حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران میکنید
از لحنش نمیفهمم که کنایه میزند یا من اشتباه حس میکنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم میخواهد بپرسم یا نه!
_خب با اجازه من مرخص میشم
هنوز مرددم که میگویم:
+خواهش میکنم، ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین
_نوش جان، یاعلی
همین که قصد رفتن میکند انگار کسی به جانم میافتد و نهیب میزند که چرا نمیپرسی؟ بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.
بیاختیار صدایش میزنم:
+آقا شهاب
وسط پلهها میایستد و نگاهم میکند. دلم را به دریا میزنم و میپرسم:
_میشه یه سوالی بکنم؟
+بفرمایید
_راستش رو میگین دیگه نه؟
+هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمیکنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟
_شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟ نه؟
کمی مکث میکند و بعد میگوید:
+چه جریانی؟
نیشخند میزنم و جواب میدهم:
_این که من کیام و چرا اومدم اینجا و
+مگه فرقی میکنه؟
_پس میدونید!
او سکوت میکند و من ادامه میدهم:
_باید زودتر از اینا حدس میزدم، وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید! اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود
_چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت میکنید؟
+خیلی سخت نیست تصورش! من حالا خوب میدونم که شما و اقوامتون چقدر روی مسالهی حجاب و دین و این چیزا حساسین
_برای خودمون بله
+یعنی چی؟
_یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده
+مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟
_به قول خودتون.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۳و ۷۴
_به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست
+چطور؟
_پناه خانوم،زندگی صحنه ی #مبارزهست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی میکنن یا خیلی #ضعیفن یا #خودباخته، که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از #هوای_نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بیچون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه! ضعیف نباشید دیر وقته، ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم.
اول به مسیر رفتن او خیره میشوم ،
و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک.
چقدر زود رفت!
حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بود فقط گفت و رفت،...
کوبنده نبودند حرفهایش؟
شاید هم میخواست تلنگر بزند؟
گیج شدهام،سینی را روی زمین میگذارم و کتاب را برمیدارم.
“زن آنگونه که باید باشد”
هیچ وقت بجز رمانهای عاشقانه چیزی نخوانده ام! اما اینبار فرق میکند کتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم.
بیخوابی امشبم را با مطالعه جبران میکنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم میکنم.
صدای اذان صبح که بلند میشود تقریبا نصف کتاب را خواندهام.
روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم میکند. کنار پنجره میروم و هیبت مردانهاش را میبینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو میگیرد.
دلم میلرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند میکند و چیزی مثل ذکر میگوید. و بعد از راهی که آمده برمیگردد.
سه روز از رفتن شهاب میگذرد ،
و من همچنان چشم به راه آمدنش نشستهام! خودم هم نمیدانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفتهام برایم پیش آمده یا نه…
اینها بهانهی دیدن اوست.
فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاسهایم را کنسل کرده ام!
تنها چیزی که برایم مهم نیست همین دانشگاه است و بس…
بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بیتاب دیدنشان شده.هیچوقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا!
دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرفهایش توی سرم رژه میرفت ؛
“ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره، انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،... مثل خونه ای که دم عید تا میتونی بهمش میریزی ولی میدونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمیز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.... الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره…با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت #اعتماد داشته باشی و #توکل کنی…کی بهتر از اون میتونه #دلسوز و #حامیت باشه آخه؟ بسپار به #خودش... باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف میکنی که نگو!... دختر دایی جان، فکر کردی همه ی آدمایی که سر دو راهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون میخوره که دستش رو بگیرن؟.... نه بابا، #خواست_خدا و #دعای_پدرت بوده که کج نرفتی…منم میدونم نباید فضولی میکردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار میکنی!...همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام....خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونهای که پسر دارن؟....نه پناه خانوم،اینجور خانوادهها #حریم و #چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی میگفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی میرفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمیدونم چرا موندگار شدی....بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!...یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن، هم اونا رو هم خانوادت رو…اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی…نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!...فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش....دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من میشنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره…”
و من حالا پر از تردیدم ،
و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته.
به رفتن اشتیاق دارم...
اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۵ و ۷۶
شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله میگفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند...
بلند میشوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه میکنم که حیاط را ریسه میبندند.
صورتم را میچسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه میکنم:
“ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید…
باید از این ورطه رخت خویش…”
پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شدهام،
فرشته برای دهمین بار میپرسد:
_راستکی قشنگه؟
+خیلی،مبارکت باشه
_خدا خیرت بده که خیالمو راحت میکنی!ایشالا قسمت خودت بشه
+مرسی
زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است میپرسد:
_چه خبر پناه جان؟
فرشته دست دور شانهام می اندازد و جای من جواب میدهد:
+خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم.
زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز میکنم و با صدای لرزان میگویم:
_بلیط گرفتم
سکوت میشود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه میدهم:
+میرم مشهد.. فردا صبح…
و دستهایم را گره میکنم.
فرشته تقریبا جیغ میکشد:
_ اِ...یعنی چی؟ حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم میخوای بری کجا؟! شوخی میکنی دیگه؟
جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر میکند:
+خوب کاری میکنی عزیزم، بهترین تصمیمه
و لبخندی که میزند ضمیمه ی کلامش میشود و دل مرددم را قرص میکند...
تمام وسایلم همان چمدانی میشود که موقع آمدن همراهم بود.
و تنها چیزهای #باارزشی که توی کوله ام میگذارم #چادرنماز و #سجادهای که نصیبم شده بود و #کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم!
دلم میخواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود...
اما شهابی نبود که جوابی بگیرم!
تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمیشود. چرا حالا که باید باشد نیست؟
تا صبح کنار پنجره مینشینم و اشک میریزم...
و بالاخره وقتی آفتاب پهن میشود کف حیاط، میفهمم که وقت رفتن رسیده…
دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر میگذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم!
پلهها را از همیشه آرامتر پایین میآیم و در میزنم.فرشته همین که در را باز میکند در آغوشم میکشد.
کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمیچرخد و در سکوت خداحافظی میکنیم!
زهرا خانوم کنار گوشم میگوید:
”سلام ما رو به #آقا برسون و دعا کن بطلبه، برو بسلامت دختر قشنگم، #خدا به همراهت”
بغضم را هنوز نگه داشته ام،
قرآن توی سینی را میبوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی میکنم!
توی ماشین که مینشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند، هری میریزد و چشمهی اشکم راه باز میکند.
فرشته در ماشین را باز میکند و با ناراحتی میپرسد:
_نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد
+دلم میخواست باشم اما…
_دیگه چه امایی؟ پاشو بیا خودم برات بلیط میگیرم
دستش را میگیرم و با عجز میگویم:
+دو به شکم نکن فرشته، همه چیز رو نمیتونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام
و لبخند می زنم.دست دور گردنم میاندازد و میبوسدم
_رفیق نیمه راه، ما رو یادت نره ها
+اینجا پناه بی پناهی من بود…هیچ وقت یادم نمیره
_خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا میکنی؟
+حتما
_بهم زنگ بزن
+حتما
_مواظب خودتم باش
+حتما
میخندد و می گوید:
_چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست! حتما…
+چشم، به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم
_باشه عزیزم خیالت راحت
+برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد
_خدانگهدارت
+خداحافظ…
و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل میکنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور میکنم! و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم میکندم به رفتن…
به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،...نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمیتوانم دیگر به این راحتیها راهی مشهد بشوم، نگفتم یادم که نمیروید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود…
فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،
دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم..
انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه میکردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۷ و ۷۸
حالا دارم با اراده ی خودم برمیگردم اما با دنیایی از حس های متفاوت
توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم.
صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد.
_تنها سفر میکنید؟
برمیگردم و پسر جوانی را میبینم که با فاصلهی کمی تکیه به در بستهی کوپه داده. میگوید:
+چهرتون برام آشناست،چند دقیقهای میشه که نگاتون میکنم و دیدم که حواستون نیست
چیزی درونم نهیب میزند،
باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصیام راهشان داده بودم!
با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک میکنم و ناخودآگاه دستم را بالا میبرم و روسری ام را جلوتر میکشم.
لبخند میزند و اخم میکنم...
من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم! انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم #سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا #دغدغه_های_جدیدی دارم که تابحال نبوده.
نفس عمیقی میکشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش میگیرم و صدای غر زدنش را میشنوم
که می گوید
”ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!”
لاله تماس میگیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را میپرسد.میداند هنوز هم مثل بیکس و کارها هستم و مثل همیشه میخواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند
هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر میایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس میکشم تازه میفهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدمهایش شدهام.
وارد سالن که می شوم دستی روی شانهام مینشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر میکند:
_خوش اومدی خانوم گریز پا!
همین که برمیگردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب برمیدارد و از بالای عینک نگاهم میکند و بعد با بهت میگوید:
+خودتی پناه؟!
_پس کیه؟
+وای دختر! چقدررر عوض شدی تو
و حمله میکند سمتم.
با عشق بغلش میکنم و چند دقیقهی بی حرکت میگذرد.
+له شدیم که دخترعمه، یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب
_بخدا دارم میمیرم از خوشی،نمیتونم ولت کنم میترسم فرار کنی و از دستم بری🥺😍
_قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله، وبال گردنتم حالا حالاها🥺☺️
+بهتر، اِ صدبار گفتم موقعی که میخوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری. حالا چرا میخندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک…
_چون حتی برای غر زدنتم داشتم میمردم
+شب دراز است و قلندر بیدار.. بریم؟
_خونه ی شما؟
+نه میریم خونه دایی صابر
_ولی…
+حتی یه لحظه دیر رفتنتم #ظلمه در حق بابات. در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما
_پس بریم
توی ماشین مینشینیم و میگویم:
+دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟
_بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی
+خدا بخیر کنه
_این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب، تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم میریزه
بعد از چند روز با صدای بلند میخندم. و برعکس تمام مسیر را حرف میزنیم و میزنیم....
توی کوچه میپیچد و میگوید:
_خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده
+آره،دوری من به نفع خیلیا بوده
_هنوز که زبونت نیش…
+بخدا که نداره لاله! منم عوض شدم و پناه سابقی که میشناختی نیستم.خوب و بدش رو نمیدونم اما باید از همه چیز برات بگم
_ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد
+عجیبه که تا حالا نگفتی!
_گفتم شاید باب میلت نباشه
+میشنوم
_خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر
+کجاست؟
_خب این میشه خبر بده
+چی میگی تو؟ اصلا خبر بدت چیه؟
_همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری
+خواستگاری کی؟
ماشین را خاموش میکند، ابروهایش را بالا میدهد و بعد از چند ثانیه میگوید:
_اومم…بهزاد
باورم نمیشود و تقریبا جیغ میزنم:
+بهزاد؟!
_آره
+واقعا میگی؟
_به جان خودت
+مگه میشه؟باور نمیکنم
_منم اولش باورم نشد…اما خبر موثقه
+عجب!
مگر همین چند وقت پیش نبود ،
که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافهام کرده بود؟ گیج شده ام.
چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم!
+حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟
_بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده…
نمیدانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟ نفس عمیقی میکشم و میگویم:
+نمیگم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمیدونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟ هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم.
در ماشین را باز میکنم تا پیاده شوم که میپرسد:
_بهزاد چی؟ حست در مورد اونم خنثی ست؟
تصویر بهزاد....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۹ و ۸۰
تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید.
+شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم!
_یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟
+الله اعلم
_به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی
+خوب شد نرفتیم خونه ی شما.
_وا چرا؟
+چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم!
_ببخشید،بفرمایید
و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم میسوزد بیشتر از خودم...
در را پوریا برایم باز میکند ...
و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.
لاله به شوخی میگوید
+معرفی میکنم خواهرته، شناختی؟
میخندم،بغلش میکنم و تاسف میخورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!
کلی از دیدنم ذوق کرده و میگوید:
_خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟
+نه حالا
_باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه
+برو داداشی،من که نمیخوام برگردم
_بیخیالش، دو سوته اومدم الان
+ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره
_لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز
+باشه باشه میخرم
میدود و از حیاط می رود بیرون. زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش میروم لاله با خنده میگوید:
_یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی! می بینی؟
+شایدم به چشم تو تغییر کردم
_یه چیزی میگیا! تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش! میخوای نشونت بدم ببینی؟
+اول بابا رو ببینیم بعد
وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست.
_کجاست؟
+حتما تو اتاقش.
_من یه چایی بذارم…
در نیمه باز اتاقش را هول میدهم و هیبت مردانه اش را میبینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی میکند.
بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده!
آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج میشود:
_بابا…
و میزنم زیر گریه.
مرکب و قلم به دست برمیگردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را میبینم.
نمیدانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش میدهم و جان دوباره میگیرم.
اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را میبوسد و برای هزارمین بار میپرسد:
_خوبی بابا؟
+پیش شما که باشم خوبم
_چطور انقدر بی خبر؟
+به لاله گفته بودم
_هیچوقت فکر نمیکردم که دخترم از خونه و زندگیش…
نمیگذارم حرفش را تمام کند، از او فاصله میگیرم و نگاهش میکنم
+بابا جون،من به اندازهی روزای عمرم خطا کردم، از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود.
چشمش چرخی روی صورتم می زند،
به دستهای #بدون_لاکم نگاه میکند و بعد #روسری_بلندی که سرم کردهام
_چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟
سکوت میکنم .
و ادامه میدهد:
+انگار دارم خواب میبینم،خواب میبینم که برگشتی!خواب میبینم که شبیه هیچوقت نیستی،که از خطاهات حرف میزنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟
_خودشه دایی جون، من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم
پدر دست دور شانه ام میاندازد و به لاله میگوید:
+جشن چی؟علیک سلام
_وای ببخشید سلام…پروانگی! همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده…
+تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟
_سفارش کرده بود نگم
+ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟
_هیچکدوم بابا…فکر کن بی دلیل بوده
+والا! آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟ چه توقعاتی دارید شما…
به شوخیهای لاله لبخند میزنم اما میبینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا میتوانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم..
ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم…
پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست…
با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.
ظرف ها را جمع میکنیم که پوریا میگوید:
+ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی میزنیم
_چی شده تو که اهلش نبودی؟
+از بس که مامان درست میکرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونهی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد
_چشمتو بگیره پوریا، بده کباب؟
+نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره…
تعجب کردهام و خجالت میکشم ،
که به چشمهای پدر نگاه کنم.بشقاب خالیام را برمیدارم و به آشپزخانه پناه میبرم ،
یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسباندهاند.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۱ و ۸۲
یکی از عکسهایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسباندهاند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی!
_اینم افسانه زده! اما خبرم نداشته که تو قراره بیای
+لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟
_بی انصاف اون بزرگت کرده
غرورم هنوز هم شعله میکشد و میخواهم انکار کنم شانه بالا میاندازم و میگویم:
+کمم اذیتم نکرده
_تو چی؟ کم آتیش سوزوندی براش؟
+من بچه بودم
_الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟
+حرف تو دهنم نذار! اینو تو گفتی نه من
_خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه میکنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم.
پیچ سماور را میچرخانم که از توی سالن داد میزند:
+ببین آب داشته باشه نسوزه
و فکر میکنم من چقدر توی این خانه.... دست به سیاه و سفید نزدم
و فقط دستور دادم!
چقدر بهانه گرفتم
و پر توقعی کردم
من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!
افسانه گاهی وقت ها که مریض میشدم حتی مشق هایم را هم مینوشت…
از یادآوری گذشته،.....
روز به روز خجول تر می شوم. اگر دست خودم بود پاک کنی برمیداشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم!
دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیدهام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده…
از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه میکنم. چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم.
صدای باز شدن در میآید و میفهمم که افسانه برگشته چشمم را میبندم چون نمیدانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی میشنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز میشود.
“الهی شکر” زیرلبش را حس میکنم.
نزدیک میشود و من دلهره میگیرم.کنار تخت مینشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم!
نفس عمیقی میکشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ میخورد. هیچ عکس العملی نشان نمیدهم.
قربان صدقه ام میرود و مدام آه میکشد. باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام #آزار و #اذیتی که در حقش کرده بودم.
خسته ام و فکرم هزار جا میرود،
تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته، چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش میشوم....
💤وسط بیابان بزرگی ایستاده ام، به آسمان و زمین نگاه میکنم.زمان و مکان را گم کردهام و دنبال چهرهی آشنایی میگردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد…
من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟
سرم از شدت گرما میسوزد ولی سایهبانی نیست. کسی نامم را صدا می زند.برمیگردم و عزیز را میبینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است.
چقدر دلم برایش تنگ شده،
با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی میدوم سمتش…بغلم میکند و حرفی نمیزند.
دهانم را انگار دوختهاند که باز نمیشود. عزیز #تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز برمیدارد و دور گردن من میاندازد. میخندد و میخندم……
دوباره اسمم را صدا میکنند.
به خورشید نگاه میکنم چشمم را باز و بسته میکنم و جلوی نور آفتاب را با دست میگیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیدهام کجا هستم و بودم!
+کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم.
لاله است!
کمی به دور و اطراف نگاه میکنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم…پس خواب دیده بودم؟!
+کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه
دست میکشم روی گردنم اما تسبیح نیست. هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم.
_صدای چیه؟
+گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا ! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم
_باورم نمیشه
+چرا؟ همچین بی سابقه هم نیست
_خواب دیدم
+خیره
_نمیدونم
+تعریف کن ببینیم
_عزیز بود و من …وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم
+ا خب کو؟
_مسخره
+شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامهای ها
صدای اذان ،گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر میکنم…
زیپ کوله ام را باز میکنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را برمیدارم ؛دستبند مهرهای چوبیم را میکنم و تسبیح را دور دستم میپیچم…
انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!
به یاد عزیز و عادتی که داشت #مهر_تربت را میبوسم. نفس بلندی میکشم ،انگار آرامتر میشوم، متعجبم که چرا!
+خوش اومدی پناه جان
افسانه است،
نمیدانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.
امان از این #غرور لعنتی.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۳ و ۸۴
روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را میبندم و میگویم:
_مرسی
+خواب بودی دیشب.اگه میدونستم میای که…
حرفش را نصفه میگذارم و با لحنی که سعی میکنم کنایه دار باشد میگویم:
_خوش گذشت؟
+به تو چی مادر؟ خوش گذشت؟
تنم میلرزد از دوباره مادر گفتن هایش!..
یاد #قول و قرارهایی میافتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.
چیزی نمیگویم اما او حرف میزند:
_جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی.
چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت میکردم!😔لباسهایم را از چمدان بیرون میریزم
+بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما
کلافه نشده ام،برعکس…خوشحالم که برای کسی مهم هستم.میدانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟
چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش میآید و همانطور که باحوصله لباسهای مچاله شدهام را جمع میکند میگوید:
_ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریا از صبح ده بار میخواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم، گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم
دست خالیاش را به زانو میزند و با یاعلی گفتن بلند میشود.چهرهاش را درهم میکشد.
میپرسم:
_پات بهتر نشده؟
لبخند میزند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم!
_خوب میشه
+دکتر نرفتی؟
_میگه عمل
+خب عمل کن
_نمیشه که
+چرا؟ میترسی ؟
_نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟
از حرفهای جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده میکنم:
+خدای اونام بزرگه
میفهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من میکند و میپرسد:
_راستی،میخوای برگردی باز؟
چه سوال سختی! و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام…
+نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم. وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم. خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم …
سری تکان میدهد.بلند میشوم و لباس ها را از دستش میگیرم.
_باید فکر کنم،الان نمیدونم
+خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟
_خودم میریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو
میخندد و بغلم می کند....
زهرا خانم میگفت:
”مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده”
شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم، بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم میشد حتما..
سر سفره لاله از مراسم دیشب میپرسد. افسانه خیلی محتاط میگوید:
+والا فعلا هیچی معلوم نیست
_چرا؟
+بهزاد بهونه میاره
لاله با آرنج به پهلویم ضربه میزند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ میکند. و بعد میگوید:
_خب شاید از دختره خوشش نمیاد زن دایی! پوریا اون زیتون رو بده
+آخه جلسه اول گفته بود خوبه
_اگه قسمت هم باشن حتما جور میشه
+هرچی خدا بخواد
و من به این فکر میکنم که چقدر بهزاد مهم شده!...
دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاجرضاست. امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد.
کاش میدانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟ شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود! همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام.
از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش
کاش دیرتر به مشهد آمده بودم.
کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم
«سوگند» ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده :
📲 “ سلام چطوری بی معرفت؟ رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟ بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟ پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا ”
بهتر از توی خانه نشستن است!
قرار میگذاریم و آماده میشوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.
روی نیمکت چوبی نشسته ،
و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش میدهد و آدامس میجود.
شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی…چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت میگیرم.
_خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟ پناهی
مثلا میخندم و دست هایم را برمیدارم. بلند میشود و جیغ میکشد… اما همین که چشمش به صورتم میافتد دهانش باز میماند.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۵ و ۸۶
اما همین که چشمش به صورتم میافتد دهانش باز میماند و یک قدم عقب میرود. تیپم را با کنجکاوی نگاه میکند...
و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش میپرسد:
+خودتی پناه؟؟؟ چرا این شکلی شدی دختر؟
_بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند
و خودم بغلش می کنم…
بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد:
+جان من دوربین مخفیه؟
شانه بالا میاندازم و میگویم:
_یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟
+مسخره بازیه؟
_چی؟
+بابا تو این مدلی نبودی که
دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم:
_فقط چون اینو کشیدم جلو؟
خودش را پرت میکند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش برمیدارد.
+بیا بشین ببینم، چرا چرت میگی؟ شوک شدم جان تو
_لوسی دیگه، جای احوال پرسیه
+باورم نمیشه، رفتی تهران امل شدی برگشتی؟
چشمم را گرد میکنم و میپرسم:
_چی میگی؟ امل کجا بود؟
+تو کی روسری قواره دار مینداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟ مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!! وای باورم نمیشه…انقدر ساده آخه؟
تسبیح دور مچم را که میبیند از خنده ریسه میرود.
_خر مهرهم که انداختی.، نکنه تهران مد بود؟
چشمکی میزند و آهسته میپرسد:
+ببینم نمازجمعههای دانشگاه تهرانم میرفتی؟
سوگند، دوست دوران دبیرستانم تاکنون هست و هیچوقت از شوخیهای هم رنجیده نشدیم....
اما حالا طوری از حرفهای پر طعنهاش ناراحت شدهام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت میکند....
_داره بهم بر میخوره سوگند!
+چته پناه؟ لال که نشدی خب یه چیزی بگو، جواب بده تا بفهمم چه خبره
روی دیوار سیمانی کوتاه مینشینم و میگویم:
+من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ میکنی همه چی رو
_مزخرف میگیا! مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران، اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی! بعد میگی فرقی نکردی؟ سوژه کردی ما رو ها
جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری !
نفس عمیقی میکشم ،
تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد میکند. لبهایم به لرزه افتاده، شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام! آستین مانتوام را پایین میکشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود....
+خوب شد حالا با یلدا و بچهها جمع نبودیم! وگرنه به مخت رسما شک میکردن. پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که میدونی لوازم آرایشم همیشه هست، یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده. بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده
بلند میشود و عینکش را با وسواس میزند. خوب نگاهش میکنم شبیه چند ماه پیش خودم! شاید حتی مهمترین #الگوی من…
یاد فرشته می افتم،
حرف های زهرا خانوم،
اخم شهاب…
کتابهایی که خوانده بودم،
تعریفهای لاله از تیپ جدیدم.
ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون میزدم.
+میگم یه دردیت هست نگو چرا! مجسمه شدی منو نگاه میکنی که چی؟
دستهی کیفم را فشار میدهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟🥺😣بلند میشوم راهم را میکشم و بدون هیچ حرفی
از او دور میشوم.
پا تند میکند و دست روی شانه ام میگذارد
_وایسا ببینم.مرگ سوگند بگو چی شده، خواب نما شدی یا…
زوم میکنم روی صورتش و میپرسم:
+یا چی؟
شانه بالا میاندازد و بی تفاوت میگوید:
_هیچی بابا
+بگو
_یا کشته مرده ی کسی شدی که واسش ریختت رو اینجوری کردی؟
انگار از بالای یک کوه هولم دادهاند.
شاید به هدف زده بود و شاید هم…دهانم را محکم میبندم تا بد و بیراه نصیبش نشود! برمیگردم و با سرعت میروم.
ولی سوگند دست بردار نیست.
+الان این دویدنت یعنی داری از جواب فرار میکنی دیگه؟ نه؟
_میخوام برم کار دارم
+رفتی عاشق پسر ریشوهای دانشگاه شدی؟! برات شرط گذاشته که نمازت رو سر وقت بخونی؟ هه…نگفته ابرو پاچه بزی برازنده تره برات؟ نظر مادر خواهرش چی بود؟ ببینم تو خودت بهش شماره دادی؟داره موبایل دیگه؟ نه؟
از تمسخرهای مثلا شوخ و پشت سر همش کلافه میشوم.میایستم و دستم را به کمرم میزنم.
_تموم شد؟
قری به سر و گردنش میدهد و میگوید:
+تا تخلیه اطلاعاتیت نکنم کوتاه نمیام
_کاملا مشخصه!
+خب؟
_آره عاشق شدم…خیالت راحت شد؟
+والا تا جایی که من یادمه تو توی عمرت فقط عاشق بهزاد بدبخت نبودی وگرنه کیس های زیادی بودن که....
_فرق میکنه!
ساکت میشود و ادامه میدهم:
_این با همه ی پسرایی که تاحالا دیدم فرق میکنه
+پس درست حدس زدم
_اتفاقا تمام خزعبلاتی که ردیف کردی غلط بود
+ریشو نیست؟
_هست
+اهل نماز و خواهرم حجابت،نیست؟
_هست
+پس.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۷ و ۸۸
+پس خاک تو سرت
_چون مذهبیه؟؟؟
+مطمئن باش طرف آدمم حسابت نمیکنه…بعد رفتی یکاره عاشقش شدی تو؟
_اون اصلا از چیزی خبر نداره …
+معلومه. توهم زدنت مشهوده وگرنه این آدما میرن پی یکی مثل خودشون نه من و تو
_مگه ما نمیتونیم خوب باشیم؟
+کی گفته بدیم!؟ مغزتو شستشو دادیا
_بد نیستیم آره، ولی من تو این مدت چیزای زیادی فهمیدم سوگند. نظرم درمورد خیلی از تفکرات قبلم #عوض شده
میزند زیر خنده،جوری بلند میخندد که چند نفر از عابران نگاهمان میکنند.شالش میافتد و با آرامش بعد از چند لحظه میاندازد روی سرش ....
و با صدایی که هنوز خنده دارد میگوید:
_جان سوگند بیا ببرمت پیش خاله گلی، برات یه فال قهوه بگیره بخندیم.بخدا حیفه من از این صحنه ها فیلم نمیگیرم
لجم را درمیآورد ....
اما کنایهها و حرف هایش را خوب درک میکنم. تماما همان چیزهایی بود که #خودم یک عمر تحویل این و آن داده بودم!
مقابلش می ایستم و میگویم:
_بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما. مثلا گفتم باهات درددل کنم
+خودتو بذار جای من آخه!
_هر آدمی میتونه تغییر کنه
+تغییر مثبت آره، ولی تو منفی عقبگرد کردی
_از نظر کی؟ تو یا من؟
+ما همیشه هم نظر بودیم پناه
_تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله
+برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه میکنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچهها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟
_نه
+خدا بی نوبت شفات بده،فعلا
همین که میرود،....
بالاخره بغضم میترکد و شروع میکنم به گریه کردن.😭 روی چمنها مینشینم و به بدبختیهایم فکر میکنم.
شاید خیلی هم بیربط نمیگفت سوگند!
حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود…
دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر میشد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟ چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟
چقدر جایم خالی میماند!
آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب!
خدایا…حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید!
آن وقت من باید به چه امیدی تصور میکردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟
از دل برود هرآنکه از دیده برفت....
بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه میکند میگوید:
_چیزی شده؟ پکری
+رفته بودم دیدن سوگند😞
_همون دختره که من باهاش لجم؟
+اوهوم
_خب؟
+تحویلم نگرفت
_جهنم…ولی چرا؟!
+تا میتونست ریخت و قیافم رو کوبید
_الحمدالله
با تعجب نگاهش میکنم.سیبش را گاز میزند و با دهان پر میگوید:
+یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده، اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل. ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟
_نمیدونم.دارم شک میکنم😞
+به چی؟
_به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم
+خب؟
_هه…بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره…حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده
+تو الان کور شدی؟
_دچار خوددرگیری شدم. فکر میکنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر میکنم… مثل خدا نمیگم خوبه یا بده
+ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه، دلت رو به
#خدا نزدیک میکنه.
_حرفات برام سنگینه
+عزیزدلم تو که میدونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج میذاشتی هم گیر میدادم بهت! اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه میشی و خودت حواست نیست!
_ولی من دنبال #دلیل_محکم میگردم لاله
+برای چی؟
_اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم
+پیشنهاد میکنم که اول تکلیفت رو حداقل #باخودت و دلت روشن کنی بعد دیگرانم #توجیه میشن
_چجوری؟
بلند میشود و میگوید:
+بسم الله...تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار
_مثلا؟
دستم را میگیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش میایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب میکند و می چپاند توی بغلم
+خدمت شما،مطالعه بفرمایید
_داری ادای شهابو در میاری؟
+ول کن توام هی شهاب شهاب…خجالتم خوب چیزیه ها! دخترم دخترای قدیم. عاشقم میشدن دیگه اینجوری جار و زار نمیزدن بخدا…اینا رو بخون مهماشو ازت میپرسما
میخندم و به کتاب ها نگاه میکنم...
ساعت از ۱۲ شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم....
چه کسی بهتر از فرشته!
هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت!
شماره اش را میگیرم....
در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد.
_بله؟
+سلام......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۹ و ۹۰
در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد.
_بله؟
+سلام عروس خانوم
جیغ میکشد و با ذوق میگوید:
_وای پناه تویی؟؟ سلام خانوم،خوبی؟
+مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟
_الهی قسمت خودت بشه
+ما که بخیل نیستیم! ایشالا…خوش گذشت امروز؟؟
_فکر کن بگم نه!
+همینو بگو
_ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود
+آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟
_معلومه!من از پلیس فتا بدترم، همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو میگرفتن مدام
سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمیخورد! میترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم…
+لطف دارن،خانوادهی مهربونی داری قدرشون رو بدون
_چشم.تو چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ پدرت بهتره؟
+خوبه الحمدلله…
_ولی لحنت یه جوریهها
+چجوری؟
_نمیدونم انگار کسلی
+چه عروس ریزبینی
_میبینی؟ انقدر خستهام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم
+منم مزاحمت شدم
_لوس نشو لطفا
+چشم.شوهرت خوبه؟
_آخی…آره اونم رفت خونشون
+خوشبخت باشین ایشالا
_عروسی خودت باشه به زودی
نمیتوانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم.
+دلم براتون تنگ شده،برای تو…مامانت… خونه
_نرفتی که بمونی!خب برمی…
+نه فرشته فکر نمیکنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم
کمی سکوت میکند و بعد میپرسد:
_پس درس و دانشگاهت چی میشه؟
+یه روز زنگ میزنم بهت و یه دل سیر حرف میزنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام
_با دل پر از تهران رفتی پس
+اگه دلی مونده باشه
_جان؟! یعنی چی اونوقت؟؟
از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم.
+میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا…
می پرد وسط حرفم:
_اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه
با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت میگیرد. بالاخره صحبتش به میان آمد.
+بسلامتی
_ برات سوغاتی آورده بود
با تعجب میپرسم:
+برای من؟ سوغاتی؟!
_آره. البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه، یعنی خودش توضیح داد
+خب؟
_چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود. فرهنگیه دیگه!
+چه کتابی؟
_دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود
+دستشون درد نکنه
_وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد.
خوشحال شده بود از برگشتن من؟ نمیدانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم!
فرشته میگوید:
+بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره، ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانوادهش که مهمتر نیست!راستی رفتی زیارت؟ منو دعا کردی؟
_خب…آره
طوری دستپاچه میشوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را میفهمد! چه کسی باور میکند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!😓😞
+پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه، نمیدونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه میخوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زن عمو.....
صحبت های بعدیش را نمیشنوم.
جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور میکنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم…
حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته، حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق میکنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتیهایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ میماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده!
کتابهایی که لاله داده بود را خواندهام ،
و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته #باورهایی که تمام این سال ها برای خودم داشتهام حالا یکی یکی رنگ میبازند انگار. دوست دارم بیشتر در مورد #حجاب و #زن و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم..
یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی میکند و کلافه ام کرده.دلم نمیخواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم،
لباس میپوشم تا از خانه بیرون بزنم.
همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین میاندازم و چند قدم میروم ....
اما صدایش را میشنوم
_پناه؟؟
پوفی میکشم و زیر لب می گویم
”خدا بخیر کنه!”
برمیگردم و سلام میکنم.متعجب نگاهم میکند و میپرسد:
_خودتی؟
به این فکر میکنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود! #اخم میکنم، نگاه #خیرهاش را برمیدارد و میگوید:
_ببخشید،آخه…یعنی…باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟!
نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم:
_شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۹۱ و ۹۲
نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم:
_شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته
دستی به موهای بالا زدهاش میکشد و میگوید:
_خدا شاهده من…
+قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست!!
متوجه میشوم که هر لحظه تعجش بیشتر میشود.انگار طاقت نمیآورد که میپرسد:
_چقدر عوض شدین؟!
+آدما #تغییر میکنن، شرایطه که عوضشون میکنه مثل شما
_من؟!
دلم میخواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمیآورد که بعضی چیزها را نگویم..
+مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم
سرخ میشود و سوییچ را توی مشتش فشار میدهد.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن
+بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید
هنوز یک قدم هم دور نشده ام که میپرسد:
_پناه خانوم؟
+بله
_گیج شدم،شما…اینجا…اینجوری...
+چجوری؟ اینجا خونمه نباید میاومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ میکردم؟
_منظورم این نیست اما آخه…
+آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم. ولی خودمم نمیدونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره
_انگار دارم خواب میبینم
+هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
_از نظر کی؟من یا شما؟
+من
_ولی اشتباه میکنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟! نه که نیست!
میترسم... میترسم...
که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام…آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!
_فکر نمیکنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا
و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش میگذرم و میروم....
برای لاله که تعریف میکنم....
میگوید:
_بدبخت چه غافلگیر شده پس، چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمیدیدت
+تقصیر من که نبوده
_نه، ولی خب…پناه؟یه چیزی بگم نمیکشیم؟
+چی؟
_میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه
+حرف مفت نزن لاله…یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم
_والا همچینم خجالتی نیستا
+ولم کن توام، تا حالا که شهاب نبودم نمیتونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان
_فقط چون مامانش براش تصمیم میگیره؟
+علاوه بر اینکه بچه ننهست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمیزنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا
_باشه، ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست میبینمت که از حسادت میسوزی
+هرگزحالا میبینیم…
حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم....
میشود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است…
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد، اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!منتها من #انتخاب خودم را کرده بودم…
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
میگوید و به چشمانم خیره میشود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف میچرخانم و جواب میدهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمیگردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟ تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم، پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا…یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو! خوددانی
_چرا گروکشی میکنی لاله؟
همانطور که جورابش را میپوشد میگوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمیتونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری، لاله دیگه لال میشه....اوم.. اوم
و میکوبد روی دهانش...
نفس عمیقی میکشم و به دلیلی که خودم هم نمیدانم فکر میکنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم میدهد.
باعجز پاسخ میدهم:
_نمیدونم😣
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه…
_باشه حالا روش فکر میکنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم، خودت میفهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت میشینی یه گوشه زار میزنی
_هه…
+مرض! تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته برمیگردد و میگوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر. دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا… پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!
خنده ام میگیرد…هرچقدر توی ذهنم مرور میکنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع میشد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،
اما لاله راست میگفت.
مگر #ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۹۳ و ۹۴
اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟…شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم …
نمیخواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و…
همه جوره تحت فشار فکری هستم....
به این اعتقاد رسیدهام ،
که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل میکند!
کیفم را برمیدارم و از خانهی عمه بیرون میزنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند میزند.
لااقل دل او را شاد میکنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمیدهم.بی تفاوت بودن را ترجیح میدهم.
از پارکینگ که بیرون میآییم ،
حس آدمی را دارم که بعد از سالها قرار است به دیدن #عزیزی برود که حالا #شک دارد حتی او را #بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی میایستم...و از روی عادت #بسمالله میگویم.
لاله دست دور شانه ام میاندازد و کنار گوشم میگوید:
+خدمت شما، بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دستهای خیسم را به کنار مانتو میکشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را میگیرم.
از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکردهام. توی هوا بازش میکنم و میاندازم روی سرم.آینهی کوچکی میگیرد و میگوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم. ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد...میپرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه…راحته که
+آخه سر میخوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
🕌از بازرسی که میگذریم ....
و وارد حیاط میشوم دلم هری میریزد. از بلندگوها صدای مناجات پخش میشود.به روی خودم نمیآورم و هم قدم لاله میشوم.
انگار با هر گامی که برمیدارم...
چیزی از دلم کنده میشود و سرعتم تغییر میکند!
نمیفهمم من ناآرامم یا همه؟
به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم میگذرند.
زمزمه می کنم:
“حال همه خوب است من اما نگرانم…”
لبههای چادر را با دست نگه داشتهام ،
و مثل بچه ها دنبال لاله راه میروم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا...
وارد صحن میشویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله میگوید:
_چرا وایسادی؟ بریم تو دیگه همونجا هم نماز میخونیم
+تو برو
_باز لوس…
+یادم رفت وضو بگیرم😕
_ای بابا!خب حداقل زودتر میگفتی🙁
+میشینم همینجا که دارن فرش پهن میکنن. تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده
انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی میرود سمت کفشداریها. گوشه ای مینشینم و به همه جا بادقت نگاه میکنم.
به پسرهای جوانی که فرشهای لوله شده را تند و تند پهن میکنند و مردمی که با عشق همراهیشان میکنند....
به صف هایی که بسته میشود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند....
صدای اذان پخش میشود و به این فکر میکنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟! منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچوقت رو به قبله هم نمیکردم...
زنی کنارم نشسته ...
و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانهای با امام رضا درددل می کند.
طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته…
دلم میخواهد که من هم حرف بزنم ،
اما بلد نیستم! زبانم انگار الکن شده واژهها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.😞
صدای پیامک گوشیم بلند میشود...
بازش میکنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده میخوانم:
“سکوت کردهام و خیره بر ضریح توأم
که بشنود دلتان التماسِ باران را…”
و بالاخره قفل دهانم باز میشود؛؛
“ سلام، #روسیاه اومدم ولی توقع #ندارم ببخشیم. نمیدونم حاجتی دارم یا نه ولی وسط یه #دوراهی گیر کردم.اگه میشه #کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟ میشه حاجتمو بدی؟میشه #معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو میبینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه. #خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا! سپردم دست #خودتتون…”
میگویم و نفس عمیقی میکشم...
انگار سبک شدهام.جماعت که تمام میشود لاله هم میرسد و میگوید:
_قبول باشه
+من که نماز نخوندم
_زیارتت رو گفتم
+هه…خوبه تو حیاط بودم!
_مهم دله.. در ضمن اگه #لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمیتونستی بیای. حاجت روا ان شاالله
حتی او هم عجیب شده این روزها!
هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار…
شب شده و هیچ معجزهای نبود!
روی تختم جابجا میشوم و از پشت پنجره به ماه نگاه میکنم.
نیشخندی میزنم و میگویم:
+بهش گفتم سستم، گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره… نخواست..!
و پتو را میکشم روی سرم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌