┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
_دیدی؟
_چی؟
_دیدی چقدر بچه داشتن؟سازمان باید به اینجور افراد خوب برسه تا برای داشتن #عضو_جدید نگرانی نداشته باشه.اگه کمی به همین خانواده ها برسیم عالی میشه! تو گوش #بچههاشون هم از اهدافمون بگیم و بدونن #برای_فقر میجنگیم حتما خوششون میاد!
تازه متوجهی #فکرهوشمندانه سازمان میشوم. در آخرین آدرس میایستیم و پری در میزند.مردی در را باز میکند و میپرسد:
_بله؟
پری میگوید که برایشان بستهی خوراکی آوردهایم که یک زن در را میکشد و میگوید:
_به چه مناسبت؟
من حرف میزنم:
_ما میدونیم شما چقدر زحمت میکشین و پسرتون هم...
هنوز جمله ام به پایان نرسیده که زن با نفرت عجیبی حرفم را به حرفش قطع میکند:
_ما پسری نداریم! ازینجا هم برید. پسر من #مادرش رو ول کرد. من هر چیزی که مربوط به اونا نمیخوام.خدا شما رو هم لعنت کنه که جوونا رو #بدبخت میکنین.
رنگم با این حرف ها میپرد. میخواهم جوابش را بدهم که پری دستم را میکشد.
داد میزنم:
_کاش چشماتونو وا میکردین و میدیدین دور و برتون چه خبره! آخوندا نونشون که به جیبشون برسه فراموشتون میکنن.
سوار ماشین میشویم. تپش قلبم قفسهی سینهام را میفشارد.پری میگوید:
_نباید دهن به دهنش میزاشتی. اینجور آدما دیگه #نفوذ_ناپذیرن.سازمان دنبال همچین آدمایی نمیره.
_اون داشت توهین میکرد! من نباید چیزی بگم؟
در سکوت به خانه بازمیگردیم.امروز در کلاس عقیدتی کمال از ما میپرسد برای این که وارد سازمان شوید از چه گذشتهاید؟هر کسی جوابی میدهد. یکی می گوید از خانواده، از تحصیل، از کار...
نوبت به من میرسد:
_من از میلیاردها پول، زندگی در پاریس و آرتیست شدن دست کشیدم.
همگی متعجب نگاهم میکنند.کمال لبخند رضایت باری میزند:
_احسنت! حال سوال این میشه که دیگه حاضر هستی از چی بگذری؟
این بار هم هرکسی یک جوابی میدهد.
آبرو، جان، مال و...حرفهایشان بوی امیدواری میدهد.کمال همگی را تحسین میکند و جلسهی امروز هم تمام میشود.
ماشین میایستد.در را باز میکنم و با پیمان برخورد میکنم.
_کجا بودی تا الان؟
_کلاس داشتم دیگه. یادت رفته امروز چند شنبه است؟
ابرو بالا میدهد.صدایم میکند.برمیگردم و میگویم جان؟با صدای گرفتهای پیشنهاد میدهد:
_بیا بریم قدم بزنیم.
_قدم؟ آخه من هنوز ناهارم نخوردم!
_خب... بیا بریم یه ساندویچ هم میخوریم دیگه!
خیلی وقت میشد که من و پیماناینگونه با هم بیرون نرفته بودیم.باهم از خانه بیرون میزنیم. بالاخره به پارکی میرسیم.
ساندویچمان را که میخوریم از کم صحبتیهایش میفهمم در فکر است.
_چیزی شده پیمان؟ خوبی؟
نگاهش را از من دریغ میکند. مقدمهچینی اش شروع میشود:
_رویا یه چیزی رو باید بهت بگم.
_چی؟
به خلوتترین جای پارک میرویم.
_من یه چند ماهی نیستم.
شوکه میشوم. به همین راحتی؟ تنها به چند ماهی نیستم اکتفا میکند
_مثلا چند ماه؟ چرا؟ کجا میری؟
_الان نمیتونم بگم.
_پس کی میگی؟ میشه جدی باشی؟پیمان همین فقط؟ توقع داری کاسهی آب پشت سرت بریزم و بگم بسلامت؟
_ببین من از زمانش خبر ندارم و اینکه اصلا برمیگردم یا نه! تو باید صبر کنی. همین!
پوزخندی به حرفهای ناقصش میزنم.
_همین؟ اینکه احتمال مردن و برنگشتنم هست!
تحمل این همه عادی رفتار کردنش را ندارم.
_یادت رفته؟ منو تو توی تشکیلاتیم. ازدواج تشکیلاتی یعنی ازدواجی که به سازمان #سود میرسونه نه ضرر! بعدشم قرار شد همپای هم باشیم نه اینکه سنگ جلوی پای هم باشیم!
بغضم سر باز میکند و خودش را روی گونه هایم آواره میبیند. نمیدانم اشکهایمبرایش مهم میشود یا نه که میگوید:
_نامه و تلفن میزنم. خبر زنده بودنمو یه جوری بهت میگم.حالا نمیخواد گریه کنی.
پیمان میایستد. بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:
_بسلامت!
از خودم میپرسم یعنی کجا میرود؟ از که بپرسم؟ذهنم به طرف کیوان کشیده میشود. حیف که دل معنی ازدواج تشکیلاتی را نمیفهمد! باید تلاشم را بکنم. تاکسی میگیرم و به طرف خانه تیمی میروم. دکمهی آیفون را فشار میدهم و با نام ثریا وارد میشوم.سراغ کیوان را میگیرم.تقی به در میزنم و وارد میشوم. کیوان پشت کوهی از کاغذ نشسته. روبرویش مینشینم. سلام میکند و جوابش را میدهم.
_چیزی میخوای؟ چیشده؟
_شُم...شما میدونین پیمان کجا میخواد بره؟
_آره
_کجا؟
_مگه خودش بهت نگفته؟ پس اگه نگفته منم نباید چیزی بگم
_خودش بخاطر این نگفت چون ملاحظهی منو میکرد. چون من نگرانشم نگفت.
بستهای از کاغذها را گوشهای میگذارد:
_کسایی که تو امور نظامی هستن باید یه سری تجربههایی داشته باشن. برای بدست آوردن این تجربهها سازمان اونا رو میفرسته لبنان تا آموزشهای چریکی ببینن.
هوش از سرم میپرد. که کیوان دوباره میگوید:
_آره! لبنان!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
بهت زده و بدون خداحافظی از جا برمیخیزم. بیهدف خیابان را پشت سر میگذارم.با خودم میگویم:" چرا جدایی را تحمل کنم؟ پیمان باید مرا همراه خودش ببرد. من هم میخواهم آموزشهای چیریکی ببینم!" بیمعطلی به طرف خانه حرکت میکنم. با بستن در از پله ها بالا میروم. پیمان نیست. که بالاخره دم غروب پیمان برمیگردد.سرسنگین سلام میکند.با خودم میگویم که من قهر بودم این چرا اینگونه میکند؟برایش چای میریزم و پیشش میگذارم.تشکر میکند.قند برمیدارد که میگویم:
_پیمان؟ من با رفتنت به لبنان مشکلی ندارم.
متعجب به طرفم برمیگردد.
_تو از کجا میدونی؟
ابرو بالا میاندازم و به یک میدانم اکتفا میکنم.
_تو موافقی؟ من چند ماه نیستم!
_میدونم اما یه شرط داره.
چشمانش را تنگ میکند که چه؟
_منم باهات میام!
_ولی...
تا بخواهد ولی برایم سر هم کند میگویم:
_من هم کسیام توی سازمان. دوست دارم بخش نظامی کار کنم.برای زنها که محدودیتی نیست و اینو خوب میدونم...
یک #دروغ هم به انتهای جملهم میبندم تا تکمیل شود:
_... خیلی از زنها بودن که آموزش چیریکی دیدن!
_باید ببینم خود سازمان چی میگه.
فردای همان روز سازمان ما را برای این کار به خانه تیمی فرا خواند.توی اتاق روبروی مردی از ارشدهای سازمان نشستیم و من مسئلهی رفتن به آموزش های چیریکی را مطرح میکنم.آن مرد از سوابق و کارهایم را در سازمان میپرسد و من هم از سیر تا پیازش را تعریف میکنم.پیمان از ابتدا پوزخند پیروزمندانه ای گوشهی لبش دارد که هر وقت نگاهم به اوست پررنگترش میکند.آن مرد میگوید:
_ثریا خانم با توجه به این که شما سوابق نظامی و استفاده از اسلحه رو دارین سازمان میتونه بهتون اعتماد کنه و برای آموزشهای چیریکی همراه همسرتون به لبنان برید.
من ذوق میکنم و پیمان با ناباوری آن مرد را انوشیروان خان صدا میزند:
_اما ایشون نمیتونه بیاد! اسلحه رو به طور کامل یاد نداره و بعد هم اینکه اون یه زنه!
انوشیروان خان با خونسردی به ما نگاه میکند:
_ولی این تصمیم منه! ایشون صلاحیتش رو داره و همونجا میتونه اسلحه رو به طور کامل یاد بگیره! زن بودن هم بهانهی خوبی نیست! ما باید از تموم ظرفیتهامون استفاده کنیم آقای پیمان.
حکم رفتنم به تایید سازمان درمیآید. پایمان را که در خانه میگذاریم پیمان شروع میکند به خط و نشان کشیدن:
_ببین اونجا وضعیتش خیلی سخته. اصلا معلوم نیست برسیم یا نه! ما #قاچاقی باید بریم و احتمال گیر افتادنمون توی تور #ساواک یا #هرکشوری که ازش عبور میکنیم هست. اگه سالم هم به اونجا برسیم باید سخت تلاش کنیم.شاید در برابر تلاش ما اونقدری هم به ما نرسه و تو نمیتونی تحمل کنی!
همهی حرفهایش را میپذیرم.همان شب دستور میرسد که صبح زود حرکت کنیم تا در تاریکی شب بتوانیم از مرز خارج شویم.پری با شنیدن خبر یهوییمان شوکه میشود. ساک کوچکی برای خودم و پیمان میبندم. اندکی ترس بهم رخنه میکند. پیمان مرا سحرگاه بیدار میکند.ساک را در ماشین میگذارد و با پری خداحافظی میکنیم.از شهر که خارج میشویم. میفهمم من کلهشقی کردم و هرچه هست باید تا پایانش بروم.
_رویا حالا که داری با من میای باید بدونی زنهای محدودی بودن که تونستن از این آموزشها سربلند بیرون بیان.حالا که دیگه رفتنی شدیم تو باید تموم تلاشت رو بکنی چون اینجوری میتونی مقام بیشتری توی سازمان به دست بیاری و اون ها هم بیشتر روت حساب میکنن.
_تموم تلاشمو میکنم.
راهخاکی پر پیچ و خم کرمانشاه کم کم به انتها میرسد.که جلوی رستوران ساده ای می ایستیم. غذایمان را نصفه نیمه رها میکنیم تا سر قرار با فردی برسیم که باید ما را رد کند.در کوچهپسکوچههای پایین شهر دنبال چایخانه میگردیم.نامش را بر روی تابلو میبینم
_اونجاست!
_من میرم داخل. تو همینجا بمون.
او پیاده میشود.کمی بعد با مردی برمیگردد.سوار موتور قراضه اش میشود و میگوید پشت سرش به راه بیافتیم. از برنامه میپرسم که پیمان میگوید:
_اون میگه که باید بریم قصر شیرین و اونجا صبر کنیم که شب بشه و بعدش میتونیم رد بشیم.
حس ترس درونم بزرگ و بزرگتر میشود.جلوی خانهای کاهگلی میایستیم و مرد اشاره میکند پیاده شویم.
_خب پیمان مَ.. من میگم تو خونه نریم. همینجا تو ماشین منتظر بمونیم. اینا #قاچاقچین نمیشه بهشون #اعتماد کرد!
_نترس! اینو سازمان معرفی کرده.
به اجبار حرفش پیاده می شوم.آن مرد کهپیمان، بلباس صدایش میزند ما را به اتاقی راهنمایی میکند.روی گلیم مینشینیم. که صدایی بلند میشود:
_ذلیل بشی بلباس باز کی رو اوردی؟ من شکم تو و برادرت رو به زحمت پر میکنم که تو سراغ کار خلاف بری؟خوب روح آقاجانت رو شاد کردی! خوب!
از آنطرف صدای آهستهی بلباس میآید
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
پیمان سکوت کرده است. معذب میشوم واز استرس کمی خودم را به پیمان نزدیک میکنم:
_دردسر نشه؟
_نه! دعوای مادر و پسری به ما ربطی نداره. بعدشم ما جرمی مرتکب نشدیم که مثل بقیه بخوایم از مرز فرار کنیم! ما داریم برای آزادی میریم به یه کشور دیگه و همین‼️
این حرفها بهانهی خوبیست اما نه برای من! سکوت میکنیم. بلباس میآید با سینی چای.
_بخورین! باید جون داشته باشین که بدوین و از مرز خارج شید.
آهسته میگویم:
_دردسرتون نشیم؟
_نه بابا! مادرم همیشه ساز مخالف میزنه با من. شما جدی نگیرید و به کار خودتون فکر کنین.
بعد از خوردن چای، پیمان کمی از او در مورد آن سوی مرز میپرسد:
_نه ما که کسی رو اون طرف داریم. منظورم اینه عراق چجوریه؟ رفتی تا بحال؟
_آها.. عراق... خوبه! من چند باری برای تجارت و آوردن جنس رفتم اونم قاچاقچی از مرز. فقط یه توصیه ای دارم که اگه #شیعه هستین اونو مخفی کنین. #حزب_بعث با #شیعهها دشمن خونی هستن. همین که بفهمن شیعه هستین دیگه احتمال لو رفتنتون هست.اونا میگن شیعه ها خرابکارن و دنبال دردسرن.خیلی از #شیعههای_عراق توی زندانهای #استخبارات سلاخی میشن.
پیمان سری به علامت منفی تکان میدهد
_نه! ما شیعه نیستیم.
_خوبه! من میرم شما تا شب میتونین استراحت کنین
تا شب فقط خودم را به خواب میزنم.پیمان میرود آبی به صورتش بزند.
روسریام را سر میکنم.طاقچه دارای قرآن و آیینه است.برمیخیزم و به قرآن نگاه میکنم. همان کلمات اسرارآمیز...یاد آن تابلویی میافتم که رویش آیه الکرسی نوشته شده بود.من هیچچیز از قرآن نمی دانم جز نام و زبان عربیاش اما گاهی که ترجمه اش را میخوانم واقعا به فکر فرو میروم.اما حیف که بر اساس تعالیم مارکسیسم و سازمان قرآن دچار بیاعتباری شده.بیاعتباری که مسبب آن گذر زمان است.البته من تمام این حرفها را قبول ندارم زیرا شنیده ام قرآن دربارهی #مرگ و ویژگیهای #پسندیده و... با انسان سخن میگوید و اینها در #هرزمانی یکی است.دل از قرآن میکنم و سر جایم مینشینم.گویی دیگر فرصتی نیست.پیمان ساک را برمیدارد و به من میگوید بیرون بیایم.میخواهیم سوار ماشین بشویم که بلباس میگوید:
_از اینجا با ماشین نمیشه رفت. با موتور باید بریم.
با اینکه معذب هستم اما میپذیرم با موتور برویم.بلباس و بعد پیمان و بعد از او من مینشینم. اولین باری است که سوار موتور میشوم.ترس گذر از مرز بعلاوهی سوار شدن بر موتور روحم را جدا میکند.به جایی میرسیم که بلباس چراغ موتور را خاموش میکند و به پیمان میگوید:
_ازین جا به بعد شاید لو بریم.
کمی جلوتر موتور را متوقف میکند.قدمهایم سنگین است و گویا هنوز روی موتور هستم و زمین از زیر پایم میگذرد.بلباس جلو میرود و ما هم پشت سرش به راه میافتیم.کمکم چراغهایی از دور به ما چشمک میزنند.بلباس سر جایش میایستد:
_اون چراغایی که دورن رو میبینین؟
ما هم سر تکان میدهیم که یعنی بله!
_اونا چراغ مرزبانیه.شما باید ازون سمت برید. اون خط هم که میبینین مرز عراقه. به محض خروج یک ربعی فقط باید بدوید.
تنم به لرز میآید و میپرسم:
_شما نمیاین؟
خندهی بیخودش حالم را دگرگون میکند و در جواب به نه ای کفایت میکند.تشکر میکنیم و از او فاصله میگیریم.هرچه پیش میرویم طناب وحشت بیشتر به دور گلویم میپیچد.
_چیزی به خط نمانده.
پیمان اشاره میکند که اول من بروم.دستش را دور کمرم حلقه میکند و به سختی مرا به آهن بالای سیمخاردارها میرساند.پایم را روی میلهی آهنی میگذارم به پایین نگاه میکنم.کم مانده از ترس در دم جان بدهم.پیمان آهسته میگوید:
_بپر!
اما فاصلهام تا زمین زیاد است.تکرار میکند:
_بپر دیگه!
پایم را آن سو میگذارم و میپرم. با اخ پایم را محکم میگیرم.ساک درکنارم فرود میآید و پیمان هم عبور میکند.بدجور مچ پایم درد گرفته و میترسم در رفته باشد! در این شب ظلمات و موقع #خروج_غیرقانونی پایم در برود نوبر است دیگر!
_باید بدوییم. ممکنه خبردار بشن که ما از مرز عبور کردیم
همزمان یک دو سه ای میگوید و میدویم.با هر قدم چشمم را میبندم و پایم را روی زمین میگذارم.ساق دست پیمان در زیر فشارهای من که خودم را به آن آویزان کردم حتما سرخ شده! لنگ لنگان به تپه ای نزدیک میشویم.و باز تا جایی که نفس داریم میدویدم.مسافت زیادی را پیموده ایم.شب خوفناکی است که گرگی رد بویمان را بگیرد و حسابمان را برسد. پیمان اسلحه اش را درآورده و به اطراف با سوظن نگاه میکند:
_تو خیالت جمع باشه من حواسم هست.
_قراره کی دنبالمون بیاد؟
بر تکه سنگی مینشیند.
_نمیدونم کیه اما میاد.
_مطمئنه؟
_آره از بچههای سازمانه که فرارکرده به عراق. بچه ها رو راهنمایی میکنه.
صدای زوزهی گرگها..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
صدای زوزهی گرگ ها بر روی شیشهی دلم ناخن میکشد.پیمان که متوجه ترسم شده میگوید به راه بیافتیم.شب سرد و وحشتناکی بر ما میگذرد.بعد از خوردن چیزی دوباره به راه میافتیم.هر از گاهی به نقشه نگاه میکند. بالاخره با سختی های فراوان و کوهی از ترس به همان آدرس میرسیم.پیمان قطبنما را درمیآورد
بی هوا سر روی خاکها میگذارم و از فرط خستگی بیهوش میشوم! با تکانهای پیمان تای پلکم را بالا میدهم:
_چیشده؟
_بیدار شو اومدن.
دستپاچه برمیخیزم و به اطرافم نگاه میپرانم.متوجهی جاده خاکی روبهرویمان میشوم و از انتهای آن صدای ماشین می آید.
_مطمئنی خودشه؟
تنها به تکان سر اکتفا می کند.مردی با دشداشه عربی و چفیهی سرخ و سفید به سر از ماشین پیاده میشود.پیمان و او با خنده به طرف هم میروند.دست میدهند که انگار صمیمی هستند.
در حال نشستن به پیمان میگوید:
_الحق که شیری! تعریفتو الکی نشنیدم. خوب تونستی شُرطیهای(پلیس) مرزو دور بزنی. خیلیا بخاطر سختیهای مرز جرئت ندارن از راه عراق برن ولی احسنت! خوشم اومد!
_اغراق نکن صابر!
_صابر نه! اینجا باید عدنان صدام کنی.میتونی ابو اُسامه هم بگی.
نزدیک به دو روز سفرمان به طول میانجامد. از میان شهر "حِلّه" که گذر میکنیم.به خانهی ابو اسامه، در یکی از محلههای سنی نشین میرسیم. اهالی حله به گفتهی ابو اُسامه بیشتر شیعیان هستند. حزب بعث با آنها مشکل دارد. برای همین هر قدم شرطیای میبینم. ابواسامه به در میکوبد و با یاالله وارد میشود. ما هم وارد میشویم. زنی با عبای عربی با لهجه عراقی با ما احوالپرسی میکند. شوهرش کنارش میرسد و میگوید:
_اینا ایرانین.باهاشون فارسی صحبت کن.
زن همان جملات را به فارسی تکرار میکند. دستم را میگیرد به آغوشش میروم و مرا به داخل خانه دعوت میکند.پسری ده سال پیش می آید و دست و پا شکسته به فارسی احوال پرسی میکند. دخترکی بطرف مادرش میدود.یهتر از برادرش فارسی صحبت میکند و خوش آمد میگوید. تشکر میکنم. روی تشکی کنار پیمان مینشینم. با تعارفهایشان چای برمیدارم.ابواسامه ریسمان سخن را میگیرد:
_والا پیمان جان همونطور که بهت گفتم اینجا محلهی سنی نشین شهره نگران نباشید، آدمای خوبی داره و اینکه از دست ساواک هم راحتین.
_از کجا اینقدر مطمئنی؟
_اولا اینکه #بعث با حکومت #ایران چپ افتاده. مگه نمیدونی میخواستن اونا تو عراق کودتا راه بندازن؟الان این دو حکومت مثل سگ و گربه میمونن. ساواک به ندرت میتونه کاری بکنه.دوما منو دست کم نگیر! اگرم ساواک پیدامون کنه کاری میکنم که از پسمون برنیاد.باور نمیکنی؟ من با رئیس شرطیها مراوده دارم. ایرانی از نظر مردم یعنی شیعه! زود گول میخورن و کمو بیش میتونم گزارشایی بدم که به درد بخوره. چنتا از همین مردم حله رو که میخواستن بر علیه #صدام با بقیهی تبانی کنن من لو دادم! خودتم که میدونی من و تو مارکسیست شدیم. کم از اسلام و تشییع نخوردیم، هر کی ندونه که تو میدونی!بعدشم من بین اینام... اینا براشون #شیعه و #سنی فرقی نداره که! هرکی که مخالف باشه رو یا میکشن یا میبرن استخبارات سلاخی میکنن و تمام...
از حرف های ابواسامه تنم به لرز میآید.
نمیدانم چرا از او خوشم نمیآید. مطمئنم او از کسانی است که بین شیعه و سنی #تفرقه میاندازد و خود این وسط ماهی چاق و چله ای صید میکند.دلم به حال #شیعیان میسوزد. ابواسامه چه #نقشهی پلید و پستی را به اجرا درمیآورد.عصر مردها به بیرون رفته تا سر و گوشی آب بدهند. زن ابواسامه در کنارم مینشیند:
_تو خیلی زیبایی! باید بهت بوشیه بدم.
از من اسمم را میپرسد. میمانم کدام نامم را بگویم:
_ثُ... ثریا!
_منم حنیفه ام. تو ایرانی هستی؟
سر تکان می دهم و میپرسم:
_شما عراقی هستین؟
او هم سرش را به علامت مثبت تکان میدهد.
_من اهل تلعفرم. بعد از ازدواج با عدنان به حله آمدیم. برای چی میخوای بری سوریه؟ #زندگیت رو خراب نکن دختر. تا میتونی شوهرتو راضی کن ازین بند و بساط #بیادبیرون.برید یه گوشه زندگی تونو بکنید.من اگه میتونستم عدنان رو راضی میکردم با هم به تلعفر میرفتیم. اینجا بی آشنا و قوم که نمیشه زندگی کرد. تموم فکر و ذکرش شده همین سازمان!هر وقت هم که میگم دلم برای قومم تنگ شده دنیا رو روی سرش میگذاره. خلاصه که از من میشنوی برید به زندگی تون برسید.
یکهو آتشی در دلم روشن می شود.با این که میدانم راست می گوید اما رگ #تعصبم باد میکند و میگویم:
_نه! من و پیمان زندگیمونو با مبارزه آغاز کردیم و قول دادیم تا آخرش توی همین راه باشیم.
حنیفه سکوت میکند برمیخیزد و با دیسی از میوه برمیگردد.و بدون دلخوری تعارفم میکند.از #دل_پاکش خوشم میآید.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔥💞🔥قسمت ۱۱۱ تا ۱۴۰👇
ادامه رو فردا میذارم به امیدخدا☘
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔥💞🔥قسمت ۱۱۱ تا ۱۴۰👇
🏴بنام خدای دلشکسته ها💔🖤
🏴اٰٖلٰٖسٰٖلٰٖاٰٖمٰٖ عٰٖلٰٖیٰٖکٰٖ یٰٖاٰٖ فٰٖاٰٖطٖمٰٖهٰٖ اٰٖلٰٖزٰٖهٰٖرٰٖاٰٖ سٰٖیٰٖدٰٖهٰٖ نٰٖسٰٖاٰٖءاٰٖلٰٖعٰٖاٰٖلٰٖمٰٖیٰٖنٰٖ وٰٖ رٰٖحٰٖمٰٖهٰٖ اٰٖلٰٖلٰٖهٰٖ وٰٖ بٰٖرٰٖکٰٖاٰٖتٰٖهٰٖاٰٖ
🇮🇷🌷قسمت ۱۴۱ تا ۱۷۰❤️🩹👇👇