eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام این بستگی به خودتونم داره اما بنده خوندم و بنظرم ۱۳ سال به بالا ایرادی نداره
اینم پایان ناشناس های امروز شروع ماه رجب را به همگی تبریک میگیم در پناه امام زمان باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۱ و ۵۲ از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تک‌تک آنها كردم.گفتم: _چند نفری از شما فردا شهيد ميشويد سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه‌های خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود.من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم.نكند من در جمع اينها نباشم.اما نه. ان‌شاءالله كه هستم.جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم.در آخر گفت: _چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟ گفتم بعد از اهميت به ، با نيت الهی و ،هرچه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری كرده بود كه برای غربی‌ها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: _ميبينی، پس‌فردا همين مسئولی كه اينطور خون بچه‌ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد! خيلي آرام گفتم: _آقا جواد،من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا ميرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند!حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی براي شهادت آماده كردم. من آرپی‌جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره.احتمالا همگی با هم شهيد ميشويم. نيمه‌های شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند.او كارها را پيگيری ميكرد.سريع پيش من آمد و گفت: _الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.من هم به او گفتم: _چند نفر از اين بچه‌ها به زودی شهيد ميشوند.از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم.من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها،ما هم توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم.سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد.خيلي جدي گفت: _سوارشو،بايد از يك طرف ديگر،خط شكن محور باشی. بايد حرفش را قبول ميكردم.من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه‌ای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: _پياده شو.زود باش بعد جواد داد زد: _سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.من به جواد گفتم: _اينجا كجاست، خط كجاست؟نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: _اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچه‌ها تو را توجيه ميكنند. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت!اين منطقه خيلي آرام بود.تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: _چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكي از آنها گفت: _بگير بشين.اينجا خط پدافندي است.بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده!روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم،باعصبانيت گفتم: _خدا بگم چيكارت بكنه،برا چی من رو بردی پشت خط؟! ًاو هم لبخندی زد و گفت: _تو فعلا نبايد شهيد شوي.بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است.مردم معاد رو فراموش کرده‌اند.براي همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند،اولين شهدا بودند،مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاه‌سنايی و عبدالمهدی کاظمی و...در طی مدت کوتاهی تمام رفقاي ما كه با هم بوديم،همگي پركشيدند و رفتند. درست همانطور كه قبلا ديده بودم.جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه‌های اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم.با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد. 🍃مدافعان وطن مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت.پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود.من تا نزديكی شهادت رفتم،اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب می‌اندازد. روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!چند دختر جوان با لباسهایی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم.هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمیشد. 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۳ و ۵۴ اما ديگر دوستان من،در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد.اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم.هرچه بود، گويی من شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی.با اينكه در مقابل عشوه‌های آنان هيچ حرف و هيچ عكس‌العملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد.يكي از آنها علي خادم بود. علی پسر ساده و دوست‌داشتنی سپاه بود.آرام بود و بااخلاص.در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد،اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود.او در ايران بود و حتی در جمع‌مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت ميشدند مشاهده كردم!من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد.ساعتی با هم صحبت كرديم.او خداحافظی كرد و گفت: _قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان‌شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه‌ای است كه دوستان پاسدار،برای مأموريت به آنجا اعزام ميشدند.فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم،اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در يکي از روزهای بهمن۹۷ خبری پخش شد.خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد.يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند.سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند. 🍃توفيق شهادت وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم،توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با به خدا و درخواست از برطرف ميگردد. مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نميشويد.در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. بعد گفت: _"اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهلبيت علیهم‌السلام حلقه ميزنند و از وجود نورانی آنها استفاده ميكنند." من از نعمتهایی بهشت که برای شهداست سؤال كردم.از قصرها و حوریه‌ها و...گفت: _"تمام نعمتها زيباست،اما اگر در جمع اهلبيت علیهم‌السلام را درك كنی،لحظه‌ای حاضر به ترك محضر آنها نخواهی بود.من ديده‌ام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوريه‌های بهشتی نرفته‌اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد علیهم‌السلام شده‌اند." صحبت‌های من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهلبيت علیهم‌السلام حتي با حوريه‌ها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم.در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم، شبها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت،رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شبها به داخل قبرهای خالی ميرفتيم و رفقا را ميترسانديم! اما يکشب ماجرای عجيبی پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فروريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست! من در تاريکي،از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه‌های روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت‌های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم!نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد!من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم.در آن سوي هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: _آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود.به خاطر اين عمل... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۵ و ۵۶ _....به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهلبيت علیهم‌السلام درمقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره‌های نورانی شدم.از طرفی چهره‌ی زيبای آن حوريه‌ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايی جمال نورانی اهلبيت علیهم‌السلام کجا و چهره‌ی حوريه‌های بهشتي؟!من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهلبيت علیهم‌السلام نديدم. اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ نصيب هر كسی نميشود.انسان بااخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت مييابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك است.يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. مثالی بزنم تا بهتر متوجه شديد.همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كسانی شهيد ميشوندبه يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوی.روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهای داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: _خيلی پشيمانم.خيلي... باتعجب گفتم: _از چي پشيمانی؟ گفت:_"يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادی؟آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت،به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.يقين داشتم كه الان شهيد ميشوم.باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند.ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!در درونم به حضرت زينب سلام‌الله‌علیها عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم.خواهش ميكنم...هنوز اين حرفهای من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروی غیبی به ياري من آمد!دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد.آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد.من به سمت عقب ميرفتم و صدای گلوله‌‌ها كه از كنار گوشم رد ميشد را ميشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويی آن نيروی غيبی مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم.اما حالا خيلی پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرفها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمی‌آيد." او ميگفت و همينطور اشك ميريخت...درست همين توصيفات را يكی ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او ميگفت: _وقتی تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست.حيفه در جوانی بيوه شود.من خيلي او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت.او ميگفت: _همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم!در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائک،بدون حساب وارد بهشت ميشدند،نوبت به من رسيد.گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟ گفتم: بله،اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست.همان لحظه مرا ازجمع شهدا بيرون کردند.من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.حالا چقدر افسوس ميخورم.چرا من غفلت كردم!؟ مگر خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟من خيلی اشتباه كردم. ولی يقين پيدا کردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نميشود. 🍃حسرت اين مطلب را يادآور شوم که بعد ازشهادت دوستانم،بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه‌های مرزی حضور داشتم.اما خبری از شهادت نشد!در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه براي من تداعی ميشد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند.با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوی آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره‌ی شهدا و با سرهای بريده شده راهي بهشت بودند.برای اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: _نام هر دوی شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم.از شرق کشور برگشتم.من در اداره... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۷ و ۵۸ من در اداره مشغول به كار شدم.با حسرتی كه غيرقابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم.خيلی چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: _من نميدانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلی شما را بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفي كرد.تا نام ايشان را شنيدم،رنگ از چهره‌ام پريد!ياد خاطرات اتاق عمل و ...برايم تداعي شد.بلافاصله به دوست كناری او گفتم: _نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم.خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند.هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.پنج نفر ديگر از بچه‌های اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم... هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من،خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلی از موارد را سالها پس از آن واقعه،در شرايط و زمانهای مختلف به ياد می‌آورم. چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود.يكي از مسئولين از تهران، برای بازرسی به اداره‌ی ما آمد.همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: _چطوری برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: _الحمدالله گفت:_ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت كوتاهی با شما همكار بودم.من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟ گفتم:_بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: _يکی از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلی متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق‌الناس و بيت‌المال، كلي پول پرداخت كرده. بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بی‌حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من می‌افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه: وقتي كه غزل نيسـت شـفای دل خسـته ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز آن سـينه‌زنان حرمـش دسـته بـه دسـته ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك راهی اسـت به سرمنزل دلهای شكسته در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست پايـی كـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد سـنگی كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته 🍃تجربه‌ای جديد كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلی خوب بود و افراد بسياری خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته.بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان،اين كتاب به من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوی كتاب بودم نميشناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم.يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل كار ميرفتم. يك خانم خيلی بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسی بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.بی‌مقدمه سلام كرد و گفت: _ميخواهم بروم بيمارستان... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد.شما مسيرتان كجاست؟ گفتم:_محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلی عقب بود.اين خانم يكی از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: _ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟ گفتم:_كتاب را برداريد.هديه برای شماست. به شرطی كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقی بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.خيلي تشكر كرد و پياده شد.من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و...چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتی ساعت كاری تمام شد، طبق روال هميشه... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۵۹ و ۶۰ طبق روال هميشه،سوار ماشين شدم و از درب اصلی اداره بيرون آمدم.همين كه خواستم وارد خيابان اصلی شوم، ديدم يك خانم چادری از پياده‌رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهراً او خوب مرا ميشناخت! شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: _مرا شناختيد؟ خانم جواني بود.سرم را پايين گرفتم و گفتم: _شرمنده، خير. گفت:_خانم دكتری هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه‌ای با شما كار دارم. گفتم:_بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود،از طرفی شايد خيلی هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوی اداره وارد ماشين شود.ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، درحاليكه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.گفت: _اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوی كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابی كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولی خيلی اصرار كرد.گفتم: _بله بفرماييد، درخدمتم. گفت: _خداروشكر،خيلی جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيری كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد.از همکارانتان پيگيری کردم،الان هم يكی دو ساعته توی خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. گفتم:_با من چه كار داريد؟ گفت: _اين كتاب،روال زندگی‌ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد.اينكه يك روزی اين دوران جوانی من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت.جواب خداوند را چه بدهم؟!درسته که مسائل دينی رو رعايت نميكردم،اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده‌ام.يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلی در تنهايی خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم. من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهای گذشته‌ام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم،تصادف وحشتناكی صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!من كاملا مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما،ملک‌الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود.من آتش را ديدم.حتی دستبندی به من زدند كه شعله‌ور بود.اما يكباره داد زدم:_من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهای گذشته را تكرار نكنم..يكی از دو مأموري كه در كنارم بود گفت:_بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردی و خدا توبه پذير است. تمام كارهای زشت شما پاك شده، اما را چه ميكنی؟ گفتم:_من با تمام بديها خيلی مراقب بودم كه حق كسی را در زندگی‌ام وارد نكنم.حتی در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلی نباشد. تمام بيماران از من راضی هستند و... آن فرشته گفت:_بله، درست ميگويی، اما هزاروصدنفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه بدهكار هستی! وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد:_خداوند به شما قد و قامت و چهره‌ای زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگی، شما چه كردی؟!با لباسهای تنگ و نامناسب و آرايش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون می‌آمدی، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند.بسياري از آنها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبایی شما به گناه افتادند و...گفتم:_خب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند.به من جواب داد:_شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردی و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهی برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه و در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد.اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه ، در گناه آنها هستی.تو باعث اين مشكلات شدی و اين کار، از بين بردن در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگی آنها را گرفتی و اين حق‌الناس است. پس به واسطه حق‌‌الناس اين هزار و صد نفر،در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تک‌تک آنها به برزخ بيايند و بتوانی از آنها رضايت بگيری. اين خانم ادامه داد: _هيچ دفاعی نميتوانستم از خودم انجام دهم.هرچه گفتند قبول كردم.بعد مرا به سمت محل عذاب بردند.من آنچه كه از و توصيف شده را كامل كردم.درست در زمانی كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها افتادم. همانجا فرياد زدم و گفتم:_خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به من فرصت جبران بده. خدا...تا اين جمله را گفتم، گويی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتی، مرا به بیمارستان منتقل کردند و اکنون... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۶۱ و ۶۲ _...و اكنون بعد از چند ماه بهبودی كامل پيدا كردم. اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقي مانده.دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند،وقتی من به هوش آمدم،مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!دستان من با حلقه‌ای از آتش سوخته و هنوز جای تاول‌های آن روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم.من به وفادار ماندم. گناهان گذشته‌‌ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتی نمازهای قضا را ميخوانم.ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده،اين است كه مرا ياری كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟ اين خانم حرفهاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد.من هم هيچ راه حلی به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكي از علمای ربانی را به ايشان معرفی كنم 🍃پرسش و پاسخ پس از چاپ اول اين كتاب،تماسهای بيشماری داشتيم.از سوی افرادی كه با خواندن اين كتاب، متحول شده و برای عرض تشكر تماس ميگرفتند، فردي كه پس از خواندن اين كتاب متحول شد و دهها ميليون تومان را به بيت‌المال برگرداند، تا جواني كه كارهای زشت گذشته‌اش را ترک كرد و با پدر و مادرش آشتی نمود. اما كساني هم بودند که انتقاداتی نسبت به موضوعات مطرح شده در اين كتاب داشتند.در اين زمينه، يكي از علما كه در زمينه‌ی معاد، مطالعات وسيعی داشتند، اين كتاب رادرميان اهالی مسجد خودشان توزيع كردند و هر شب يك بخش كتاب را به جای سخنرانی قرائت كردند. سپس برای جوانان،جلسات پرسش و پاسخ برقرار نمودند.ما نيز اين سؤالات مردمی را در جلسات ايشان مطرح كرده و پاسخ ايشان و يا برخي ديگر از علما را در اين قسمت مكتوب نموديم. اميدواريم راهگشا باشد. سؤال ۱ :آيا ممكن است كسی به خاطر يك تهمت، مجبور شود يك حسينيه يا خيرات فراوانی كه برايش بسيار زحمت كشيده را از دست بدهد؟ همانطور كه در متن كتاب آمده، حرمت مؤمن از كعبه بالاتر است.برخی تهمتها با آبروی يك انسان بازی ميكند و نتيجه زحمات چند ساله‌ی انسان را يكباره نابود ميكند. به قول برخيها، زخم شمشير خوب ميشود اما زخم زبان...در كتب اخلاقی، مانند معراج السعاده و سياحت غرب و... اشاره شده كه برخی افراد، به خاطر يك و يا يك ، عذابهای برزخی فراوانی را متحمل شدند. اين عذابها به خاطر عظمت گناهی است كه مرتكب شده‌اند.وقتي از راوی اين كتاب سؤال شد، ايشان گفتند كه تهمت اين شخص با آبروی من بازی كرد و نگاه برخی افراد و اهالی مسجد را به من تغيير داد.برای همين است كه به جبران اين گناه بزرگ، چنين خسارتی را متحمل ميشود. سؤال ۲ :آيا ممكن است انسانی در مدت سه دقيقه، اين همه مطالب مختلف مشاهده كرده باشد؟ فكر ميكنم در كتاب هم اشاره شده كه وقتي روح از بدن خارج ميشود،ديگر بحث زمان و مكان مطرح نيست. چه يك ثانيه و چه ده هزار سال! يادم هست خاطرات تجربه نزديك به مرگ يك خانم را ميخواندم كه بسيار ماجرای طولانی و زيبايی داشت و جالب اينكه كمتر از ده ثانيه قلب او متوقف شده بود! شايد يكی از دلايلی كه در سوره معارج، در مورد روز قيامت گفته ميشود كه معادل پنجاه هزار سال (اين دنياست)به همين دليل است. زمان در آن سوي هستي با آنچه ما احساس ميكنيم كاملا متفاوت است. اين را برخي از افراد در خواب و رويا متوجه ميشوند. سؤال ۳ :چطور است بيشتر افرادی كه تجربه نزديك به مرگ داشته‌اند،فقط از عشق و پاكي و نور الهی حرف ميزنند، اما ايشان از بررسی اعمال ميگويد؟ تفاوتي كه ايشان با تمام كسانی كه تجربه نزديك به مرگ داشتند، در بررسی اعمال است. ايشان از دالان نور و...خبری ندارد. ايشان ميگويد كه قرار به بازگشت من نبوده.برای همين است كه حسابرسی اعمال را احتمالا مشاهده كردم. شايد هم خدا ميخواسته توسط ايشان تلنگری به ما بزند.اما تشابهی كه در ميان تمام اين افراد است، اين بوده كه بعد از بازگشت، فوق‌العاده انسانهای با محبتی شده و در راه رضای خداوند، خالصانه عمل ميكنند. اين عشق الهی در كارهای تمام اين افراد ديده ميشود.نگارنده‌ی كتاب ميگفت: _چند روز در محل كار ايشان حضور داشتم. هركسی هر كاري داشت به ايشان مراجعه ميكرد و او در راه انداختن كار مراجعين،خيلی تلاش ميكرد. سربازها و كاركنان اداره، خالصانه او را دوست دارند، چون او هم خالصانه براي همه فعاليت ميكند.وقتي از او در مورد علت اين همه تلاش سؤال كردم گفت:_ما يك فرصت كوتاه داريم تا برای رضای خدا به بندگانش خدمت كنيم. شبيه اين جمله را در خاطرات بيشتر تجربه كنندگان مرگ شنيده‌ايم.آنها انسانهايی ميشوند كه عشق به كار برای رضای خدا... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۶۳ و ۶۴ عشق به كار برای رضای خدا در تمام افعال آنها ديده ميشود.البته در خاطرات ايشان هم هست كه وقتی كاری عاشقانه و خالصانه برای خدا باشد ارزشمند است.وگرنه...مانند ماجرای نجات يك انسان.كاری كه نيت غيرخدايی پيدا كند ارزش خود را از دست ميدهد. سؤال ۴ :در موضوع ارتباط با نامحرم، ايشان خيلي سخت گيرانه صحبت ميكند. آيا شرايط جامعه را نميبيند؟ آيا كشورهای غربي را نميبينند؟ مگر ميشود انسان هيچگونه ارتباطي نداشته باشد؟ سؤال خوبی است.اينكه يك گناه درجامعه رواج فراوانی داشته باشد،دليل بر اين نميشود كه ديگر گناه بودنش كم شده!بدی پوشش و آزادی ارتباط با نامحرم، از گناهانی است كه عواقب سنگينی درزندگی روزمره دارد.اصلا بحث نافرمانی دستور خدا را كنار بگذاريد،اگر كسي ميخواهد آرامش روحی درزندگی داشته باشدبايد به اين موضوع اهميت بدهد.تمام مطالبی كه در اين موضوع در كتاب به آنها اشاره شده، در روايات و آيات به آن تأكيد شده. از طرفی شما به تاريخ كشف حجاب و برهنگی در كشور خودمان و كشورهای غربی نگاه كنيد. تا شصت هفتاد سال پيش،بيشتر مادران و مادربزرگهای ما، با پوشيه و روبند بودند. فيلمهايی كه از اوايل دوره پهلوی نمايش داده ميشود، به همين موضوع اشاره دارد.آنقدر بحث در خانواده‌ها محكم بود كه پهلوی اول با اسلحه نيز حجاب را بردارد.آيا مادربزرگهای ما با آن همه سختی در زندگی، دوست نداشتند راحت و آزاد باشند؟يا آنها به مسائل مهمي دقت ميكردند كه ما فراموش كرده‌ايم! در غرب نيز همين وضعيت بود. بيشتر فيلمهايی كه مربوط به صد سال پيش است، زنان را با لباس بلند، آستين پوشيده و كلاه نشان ميدهد. تمام تصاوير و مجسمه‌های حضرت مريم در كليساهای قديمی، ايشان را با پوشش و حتی چادر نشان ميدهد! اما از زماني كه نظريه فرويد اجرايي شد و برهنگی فرهنگی رواج يافت، جامعه غربی با مشكل تشكيل خانواده و عدم اعتماد روبرو شد.اين مشكل در دهه‌های اخير به ايران نيز سرايت كرد.آمار بالای طلاق و طلاق عاطفی حكايت از همين موضوع است. مطلبي كه راوي كتاب ميگويد كاملا صحيح و قابل امتحان است.اگر انسان، از ابتدا سعي كند كه چشم و ارتباط خود را بانامحرم حفظ كند، به يقين زندگی و همسر پاكی خواهد يافت و برعكس. اين مطلب را از آيه۲۴ سوره نور نيز ميتوان دريافت.جالب است كه شخصي بعد از مطالعه‌ی اين كتاب به من گفت: _من اين قسمت از سخنان ايشان را امتحان كردم. در محل كار، بنده هر روز با خانمهای همكار بگو بخند و شوخی داشتم. از طرفي بيشتر مواقع با همسرم در خانه مشكل داشتم.بيشتر شبها جدای از هم ميخوابيديم و خيلی از اين موضوع ناراحت بودم. اما مدتی است كه تصميم به امتحان اين موضوع گرفتم. اتاق كارم را عوض كردم و كمتر با زنان همكار حرف ميزنم.نگاهم را در كوچه و خيابان، بيش از قبل كنترل ميكنم،حتی در فضای مجازی نگاهم را كنترل ميكنم.در اين مدت دقت كردم، برخورد همسرم با من فوق‌العاده بهتر شده.از زندگی خودم خيلی لذت ميبرم. سؤال ۵ :آيا بهتر نبود نام كتاب سه دقيقه در برزخ باشد؟ بله، شايد هم مناسب بود،حضرت آيت‌الله مصباح يزدي نيز وقتی کتاب را مشاهده کردند، گفتند شايد بهتر بود نام کتاب سه دقيقه در برزخ باشد.اما بسياری از تجربه كنندگان مرگ موقت،شرايطی از برزخ را مشاهده ميكنند. اما همانطور كه راوی محترم توضيح دادند،ايشان به بررسی اعمال مشغول شدند كه مربوط به قيامت است.در برزخ اينگونه به اعمال ما پرداخته نميشود. ولي رواياتي هم داريم که شروع قيامت را از مرگ انسان ميدانند. البته تمام اينها، چه برزخ و چه قيامت، براي ما تلنگری است كه به فكر باشيم. شايد به جرئت بتوان گفت كه تمام مشكلات امروز ما در نتيجه فراموش كردن روز قيامت است.اگر بدانيم كه در آن روز،ذره‌ای كار خوب و بد،به انسان باز ميگردد، به يقين بيشتر در اعمال خودمان دقت ميكنيم.دوست عزيزی از قم مراجعه كرد و تعدادی از اين كتاب را برای شاگردانش گرفت. ايشان ميگفت: _من مدتها بود از خدا ميخواستم راه را به من نشان دهد كه در چه موضوعی وقت بگذارم و كار فرهنگی و اعتقادی كنم، تا اينكه يك شب در عالم رويا وجود نازنين حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها را ديدم كه به من فرمودند:_بسياری از مشكلات به خاطر اين است كه مردم، و را فراموش كرده‌اند. در اين زمينه كار كنيد. سؤال ۶ :آيا ميشود حضرت عزرائيل كسی را قبض روح نمايد و او بار ديگر به دنيا برگردد؟مگر نداريم كه هيچ تغييری در زمان مرگ وجود ندارد؟ بله، مرگ حتمی هيچ انسانی به تأخير نمی‌افتد. اين در علم ازلی خدا ثبت است.ملائكه يا حضرت عزرائيل صورت ميگيرد.اما اينكه.... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。