🕊🌱
من در عصری زندگی میکنم که تکنولوژی آدمها را در خود بلعیده است و نمیشود این موضوع را نادیده گرفت!
مثل خیلیها جای کتاب، پی دی اف میخوانم.
جای نامه، پیام میدهم!
جای ملاقات تلفن میزنم....
✍🏻#علی_سلطانی
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_نوزدهم
°
_اما برای اونا مهمه.
_خانم صادقی حوصلهی هیچ کدومشونو ندارم.
_با کی داری لج میکنی؟ خودت یا خانوادت؟
_من با کسی لج نکردم. فقط حال و حوصله ی خونه رو ندارم. اگه اینجا مزاحمتونم میرم.
خواستم از روی مبل بلند شوم که با نگاه سرزنش آمیزش مواجه شدم.
_تا هر وقت دلت میخواد بمون عزیزم، تو رحمتی. من فقط میگم خانوادت دل نگرانت نشن. بدترین چیز برای یه مادر بی خبری از بچشه! می خوای شماره بده من بهشون اطلاع بدم که اینجا میمونی.
بالاجبار شمارهی بابا را دادم. او هم سریع تماس گرفت. خودش را معرفی کرد و اطلاع داد که من کنارش هستم و شب هم پیشش میمانم. بابا مُصِر بود که آدرس بگیرد و دنبالم بیاید اما خانم صادقی متقاعدش کرد که بهتر است اینجا بمانم و فردا بعد از مدرسه خودش من را به خانه میرساند.
_ممنونم خانم. هیچ وقت این لطف و محبتتونو از یاد نمی برم.
دستم را با مهر فشرد.
_دختر گلم! موفقیت تو برای من بهترین جبرانه.
خوشحال بودم که او هست و اینقدر مادرانه کمکم میکند. خصوصا در این شرایط دل آشوبی و آشفتگی روانم.
دیر وقت شده و زمان خواب رسیده بود. دو تشک و بالش و پتو آورد و وسط پذیرایی پهن کرد.
_فکر کنم امروز حسابی خسته شدی. بیا استراحت کن فردا مدرسه داری.
در حالی که کش مویم را باز می کردم و موهای تقریبا بلندم را روی شانه میریختم گفتم: بدون یونیفرم و کتاب و دفتر؟ فردا رو نمیرم.
_حالا فردا همینطوری برو که از درسا جا نمونی.
روی تشک دراز کشیدم. او هم با نالهی خفیفی دراز کشید.
_تازگیا خیلی کمر درد میگیرم.
_بیشتر مواظب خودتون باشید.
خنده ای کرد و گفت: اینا علائم پیریه. راه گریزی هم نیست.
دوست نداشتم در زندگی شخصیاش تجسس کنم اما برایم عجیب بود که تنها در این خانهی نسبتا بزرگ زندگی میکند؟ شاید شنیدن زندگیاش مرا هم از غصهی این روزهایم دور میکرد.
_خانم صادقی؟
به پهلو چرخید و نگاهم کرد.
_شما بچه ندارید؟
نفس عمیقی کشید.
_چرا، یه پسر دارم!
_خب... پس چرا تنها زندگی میکنید؟
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیستم
°
چشم هایش رنگ غم گرفتند.
_سالی یه بار هم به زور میاد دیدنم. معلوم نیست کارش چطوره که انقدر سرش شلوغه و یادی از مادر تک و تنهاش نمیکنه.
سریع گفتم: ببخشید. قصد ناراحت کردنتونو نداشتم.
لبخند کم رنگش در تاریکی به چشمانم آمد.
_نه عزیزم. دلتنگشم. این دلتنگی هم همیشه همرامه.
_ایران نیستن که بهتون سر نمیزنن؟!
پوزخند زد.
_چه خوش خیالی دختر! بغل گوشمونه. تو همین شهر و زیر همین آسمون!
تعجب کردم. من برای داشتن پدر و مادر داشتم با زمین و زمان میجنگیدم در حالی که پسری بی معرفت، مادرش را رها کرده بود.
آن شب با کنجکاوی من خانم صادقی هوای پسر یکی یک دانهاش را کرد و سفرهی دلش را پهن و از دلتنگی و نیامدن هایش گفت. از سبحان بیست و شش سالهای که نمیدانست الان کجاست و چه میکند! از آرزوهای مادرانهای گفت که بی اجابت گوشهی قلبش مانده بودند و خاک میخوردند!
آن شب خانم صادقی کلی برایم حرف زد تا کم کم چشمهایم گرم شدند و خوابم برد.
•••
بی سر و صدا وارد خانه شدم. کسی نبود. راه اتاقم را در پیش گرفتم. لباسهایم را عوض کردم. صدای معدهام بلند شد. به آشپزخانه رفتم و برشی کیک شکلاتی در بشقاب گذاشتم و لیوانی شیر ریختم و همراهم به اتاق بردم. مشغول خوردن شیر و کیکم شدم که صدای باز و بسته شدن در آمد. قلبم به تپش افتاد. از مواجهه با مامان و بابا میترسیدم؛ از اتفاقی که دیروز افتاده بود و واکنششان بیشتر.
_ترلان؟
مامان در چارچوب در پیدا شد.
زیر چشمانش گود افتاده و صورتش بی رنگ و رو بود.
به سختی تکه کیکی را که در دهانم بود بلعیدم.
_نمیگی نصف جون میشیم دختر؟
بابا هم آمد و کنار مامان ایستاد.
_مامانت نگران بود. چرا شبو خونهی غریبه موندی؟
_غریبه نبود. اون معلممه!
بابا انگار حوصلهی بحث و جدل نداشت. پوفی کشید و به پذیرایی رفت. مامان هم با نگاهی غمگین رفتنش را دنبال کرد و بعد چشمانش روی صورتم نشست.
_این روزا بابات حالش خوب نیست، بدترش نکن!
پوزخند زدم.
_کاش یکی هم به حال من توجه میکرد.
صدایش لرزید.
_تو برای همه عزیزی. خصوصا حاج بابا. الانم به خاطر تو اینطوری شده. چون حالت براش مهمه!
با شنیدن اسم حاج بابا متعجب به مامان نگاه کردم.
_حاج بابا چی شده؟
غم در چشمانش موج زد.
_از همون شب آشتی کنون بیمارستان بستریه. حال قلبش خوب نیست.
با ترس بلند شدم و چند قدم به طرف مامان برداشتم.
_حا... حاج بابا بیمارستانه؟ چرا به من نگفتید؟
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
خدایا شکرت! برای چیزایی که نخواسته بهمون دادی🤍☁️ @az_jense_man
حسِ لطیفِ شکرگزاری🌱
حال قلب من که این روزا با این جملههای به ظاهر ساده خیلی خوبه!
امیدوارم نورش به شما هم رسیده باشه...
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_یکم
°
_مادرجون نذاشت. نگران حالت بود، نمیخواست بدتر بشی.
به تته پته افتادم. حاج بابا برایم عزیز بود، خیلی زیاد.
_می... میخوام ببینمش.
طرهای از موهایم را پشت گوشم زد و مهربان گفت: تو تمرکزت روی درس و کنکورت باشه دخترم. این روزا ساعت مطالعهات کم شده. حاج بابام الهی شکر بهتره. ان شاءالله چند روز دیگه میاریمش خونه.
قطرهی اشکی از چشمم بیرون ریخت.
_خواهش میکنم برم ببینمش.
_ به شرطی که آروم باشی.
به سرعت گفتم: چشم.
کمی این پا و آن پا کرد و لب جوید.
_ترلان جان؟
پرسشگر نگاهش کردم.
_دلت با ما صاف نشده، نه؟
سرم را پایین انداختم. دروغ چرا، نه! هنوز غم روی دلم سنگینی میکرد. نمیتوانستم با کارشان کنار بیایم و دلیلشان را بپذیرم.
_جوابمو ندادی!
_خب... خب...
_خب چی؟
_بریم پیش حاج بابا؟ دلم تاب نمیاره!
رنگ چهرهاش تغییر کرد. انگار متوجه شد هنوز با آنها کنار نیامدهام.
_آماده شو بریم.
سریع آماده شدم و همراه بابا و مامان به بیمارستان رفتیم. آن طوری که بابا گفت حاج بابا حالش خوب است، انتظار داشتم او را در بخش ببینم اما وقتی بابا به سمت آی سی یو رفت، دلهره گرفتم.
پشت شیشه به حاج بابا نگاه کردم. ماسک اکسیژن روی صورتش بود و سوزن سرُم به دستش. چشمانش بسته و آرام خوابیده بود.
_میشه برم داخل؟
_بذار بپرسم.
دکتر که اجازه داد، داخل رفتم. کنار تختش ایستادم و دست چروکیده و استخوانیاش را در دست گرفتم.
_حاج بابا!
کاش میتوانست جوابم را بدهد و مثل همیشه بگوید: نازدونهی من!
_زود خوب شو. من به تکیه گاه نیاز دارم.
نفس عمیقی کشیدم. چند قطره اشک از چشمانم بیرون ریخت.
_کاش شما مانع عمو و زنعمو میشدی و منو به مامان و بابام نمیدادن! چرا اجازه دادی این کارو کنن؟ چرا جلوشونو نگرفتی حاج بابا؟ خودت که میدونی حرفت برو داره! حاج بابا!
خم شدم و صورت گرمش را بوسیدم.
_حاج بابا دارم از غصه دق میکنم. تو اوج خوشی فهمیدم مامان و بابام، مامان و بابای واقعیم نیستن! قلبم شکسته، چی کار کنم؟
بینیام را بالا کشیدم.
_میدونی چی میگم حاج بابا؟ قلبم تیکه تیکه شده به خدا...
با صدایی که در اتاق پیچید، نگاهم روی مانیتور ضربان قلب افتاد. مات و مبهوت به خطی که صاف شده و حرکت میکرد زل زدم. چند بار دهانم را باز و بسته کردم اما صدایم در نیامد. یکهو در باز شد و چند دکتر و پرستار باعجله داخل آمدند.
پرستاری مرا به بیرون هل داد و در را بست. از پشت شیشه به حاج بابا نگاه کردم. دکتر دستگاه شوک را روی سینهی حاج بابا میگذاشت، کاری از پیش نمیبرد، شارژ میکرد و دوباره! و باز هم!
بابا حیران و درمانده از پشت شیشه نگاه میکرد. سینهاش از شدت ترس و اضطراب بالا و پایین میشد. مامان شانههایم را ماساژ میداد و آرام صلوات میفرستاد.
اشک چشمانم خشک شد. مثل دیوانهها با چشمانی گرد شده به دستان پرستاری نگاه کردم که ملحفهی سفید را تا بالای سر حاج بابا کشید.
با شدت روی زمین افتادم...
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
Roohollah Rahimian - Age Mordam Chi (320).mp3
3.02M
اربعین نزدیکه و آشوبم...🥀
اشکامو ببین!
نکنه دوباره جا بمونم اربعین؟
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_دوم
°
انگار حبس شده بودم. راه فرار نداشتم. سیاهی مطلق بود. دور خودم چرخ زدم. چرخیدم و چرخیدم. سرم داشت از درد منفجر می شد. نه چیزی میدیدم نه راهی برای بیرون رفتن پیدا میکردم. سرم گیج میرفت. نفسم سخت بالا میآمد. چند بار فریاد زدم: کمک... کمک...! کسی صدایم را نمی شنید. از شدت سیاهی چشم درد گرفته بودم که کسی تکانم داد. صدایش اکو و در این محفظهی سیاه پخش شد.
_ترلان! ترلان!
تکان ها شدت پیدا کرد و ناگهان نور سفیدی به چشمم خورد. دستم را مقابل چشمانم گرفتم. صدای مامان واضح شد.
_ترلان؟
با وحشت نشستم. روی تخت بیمارستان بودم. قلبم به شدت به قفسهی سینهام ضربه میزد.
_قربونت برم خوبی؟
رنگ به رو نداشت و چشمانش قرمز بودند.
_خوبی مامان جان؟
آب دهانم را فرو بردم. گلویم سوخت.
_حا...حاج...حاج بابا!
صورتش از بغض در هم رفت. شانههایش لرزید و اشک هایش سرازیر شد.
_برم... برم ببینمش!
بغلم کرد و چند بار سرم را بوسید.
_گریه نکن...مامان، حاج بابا کجاست؟
صدای جیغ دختری در بیمارستان پیچید. مامان که انگار متوجه شد صدای جیغ چه کسی است، دستم را گرفت و گفت: دراز بکش. استراحت کن.
_حاج بابا، مامان...
کلمات، منقطع از دهانش منعقد شد.
_ترلان... حاجی...
بدن بی رمقم را از تخت پایین کشیدم. سریع خودش را کنارم رساند و بازویم را گرفت.
_کجا؟
_برم.
_فعلا باید استراحت کنی.
چادرم را برداشتم و روی سر انداختمش. مامان هم انگار حال و حوصلهی مقاومت نداشت که راه را برایم باز کرد و من پاهای خشک شده و بی رمقم را به طرف در کشاندم. دستگیره، برایم سنگین آمد و سفت. به سختی پایین کشیدمش و در را باز کردم. نگاهی به سرتاسر سالن انداختم. پرستش بود که بیتاب جیغ میزد و زنعمو طهورا سعی میکرد آرامش کند. عموجواد هم عمه زهره را آرام میکرد و بابا مادرجون را.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
خدایا شکرت!
برای چیزایی که ازت خواستیم اما صلاحمون نبود و بهترشو دادی🌷
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_سوم
°
باید باور میکردم؟ این بلا دیگر از کجا نازل شد؟ دردم کم بود؟! این ظلمت، این دردها برای من تمامی نداشتند! باید ذره ذره آب میشدم و لحظه لحظه درد میکشیدم. این وضعیت بغرنج برای قد و قوارهی من زیادی بزرگ بود!
پرستش تا من را دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم دوید. چادر از سرش سر خورد و روی شانه اش افتاد. روسریاش نامرتب شده بود.
_ترلان... ترلان...
خودش را در آغوشم انداخت. آنقدر بهت زده بودم که نه اشکم میریخت، نه صدایم در میآمد، نه حرفی میزدم.
صدای هق هقش در سرم پیچید.
_بگو دروغ میگن. بگو همش الکیه.
خودش را بیشتر به من فشرد.
_ترلان بدون حاج بابا چیکار کنیم؟ ترلان بدبخت شدیم. ترلان...
زنعمو پرستش را روی صندلی نشاند و من را کنارش. سرم سنگینی کرد. گردنم کج شد و روی شانهی پرستش افتاد.
نگاه غمبارم روی مادرجون نشست. تسبیح دانه یاقوتیاش بین انگشتانش فشرده میشدند و اشک هایش تند تند روی صورتش میریختند.
_جلال... جلال... کجایی ببینی بابات مرد! کجایی آینهی دق؟
بابا تمام تلاشش را میکرد مادرجون را آرام کند، اما بیفایده بود. نه مادر جون، که قلبهایمان پر از ترک شده بودند.
•••
مهمانان سیاهپوش دور تا دور خانه نشسته بودند. صدای قرآن به آرامی در خانه میپیچید.
پرستش به بازویم تکیه داده بود و بی صدا گریه میکرد. اما من همچنان در بهت بودم.
همان لحظه در خانه باز شد و عمو جلال و زنعمو ثریا همراه کاوه، آهسته داخل آمدند.
مادرجون تا نگاهش به آنها افتاد بیقرار بلند شد و به سمتشان دوید.
_از خونهی من برید بیرون! برید تا خودم ننداختمتون!
عموجلال سرش را پایین انداخته بود اما زنعمو مثل قبل با قیافهای حق به جانب و بدون شرم به مادرجون زل زده بود.
_مامان...
مادرجون نگذاشت عمو حرفش را بزند.
_برو جلال برو که دیگه نه من مادرتم، نه حاجی پدرت. برو که من دیگه پسری به اسم جلال ندارم.
زنعمو خواست حرفی بزند که با اخم و تحکم عمو مواجه شد.
_ثریا!
پرستش صاف نشست و با رعب نگاهم کرد. از آبروریزی میترسید. دستم را گرفت و انگشتانم را فشرد.
_نکنه دوباره...
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت وقتی انتظار میکِشی، هر صدایی صدایِ «آمدن» است.
@az_jense_man💚
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_چهارم
°
بابا و عموجواد سریع داخل آمدند. بابا دست مادرجون را گرفت و گفت: مامان جان بشین، حالت خوب نیست.
مادرجون صدایش را بالا برد.
_اینارو بندازید بیرون. حاجی رو اینا کشتن.
بابا شانه های مادرجون را مالید.
_مامان جان. آروم باش. زشته.
_اومدیم تسلیت بگیم مادرجون. چرا بی احترامی میکنی؟ مگه ما غریبه ایم؟
عموجواد دست عموجلال را گرفت.
_داداش بیا بیرون حرف بزنیم. زشته جلو مهمونا.
زنعمو ثریا با قیافهای دلخور گفت: مادرجون چرا آبرومونو جلوی مهموناتون میبرید؟ مگه ما چی کار کردیم که ما رو مقصر فوت حاج بابا می دونید؟
مادرجون جوابش را نداد و با همان صدای بلند گفت: برید بیرون. جواد، جلیل، اینا رو بندازید بیرون.
کاوه محزون نگاهش را بینمان چرخاند و کلافه انگشتهایش را بین تارهای مویش لغزاند.
_مادرجون؟
مادرجون کمی آرام گرفت.
_تو از مامان و بابات سوایی کاوه. بمون پارهی تنم!
اشکهای کاوه روی ته ریشش نشستند.
_بدون مامان و بابام؟ بابام پارهی تنتون نیست؟
مادرجون سکوت کرد و کاوه بیرون رفت.
با اصرار بابا و عموجواد، خانوادهی عمو جلال و زنعمو هم به حیاط رفتند.
مامان دوید و به زور مادرجون را روی مبل نشاند. زنعموطهورا هم لیوانی آب قند برایش آورد. مهمانها با تعجب نگاه می کردند و گاهی زیر گوش هم پچ پچ.
تحمل این همه هیاهو را نداشتم. بلند شدم و به اتاق رفتم. پرستش هم دنبالم آمد. گوشه ای نشستم و گوشیام را روشن کردم. عکس حاج بابا را روی صفحه آوردم و به قیافهی آرامش چشم دوختم. موها و ریشش سفید و گوشههای چشمانش چروک افتاده بود.
_دلم براش تنگ شده!
به قیافهی درهم رفته و مظلوم پرستش نگاه کردم. چرا صدایم در نمی آمد؟ چرا نمیتوانستم حرف بزنم؟
_ترلان؟
صدایش لرزید.
_چرا حرف نمیزنی؟
بر و بر نگاهش میکردم. انگار قدرت حرف زدن نداشته و لال باشم!
_ترلان خوبی؟!
سرم را بالا و پایین کردم. ناخواسته اشکم چکید.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_پنجم
°
_ترلان؟
دستم را گرفت.
_غمباد نگرفتی؟
چرا! سینهام سنگین شده و گلویم پر از بغض. قلبم درد میکرد. پشت پلکهایم اشک جمع شده بود و نفسهایم نامنظم. مهمتر از همه شیرازهی متلاشی زندگیام بود!
صدای همهمه ای که در پذیرایی پخش شده بود حواسم را پرت کرد. زنعمو طهورا مضطرب وارد اتاق شد و به طرف کمد دیواری رفت.
پرستش نگران شد. پرسید: مامان چی شده؟
زنعمو لب گزید.
_مادرجون حالش بد شده، ببریمش بیمارستان، زود میایم.
چادر مشکیاش را از کمد دیواری بیرون آورد و بیرون دوید.
بی هوا بلند شدم و به سمت در رفتم. پرستش هم دنبالم آمد. بیشتر مهمان ها رفته بودند.
با بلند شدن صدای گوشیام، به صفحهاش نگاه کردم. شمارهی خانم صادقی افتاده بود. به اتاق برگشتم و تماس را وصل کردم.
_سلام ترلان جان
_سـ... سلام
_خوبی دخترم؟ چرا انقدر صدات گرفته؟
صدایم لرزید.
_پدربزرگم...
بعد از دو روز سکوت، بغضم شکست. شکست و قلبم را ویران کرد.
صدای هق هق و گریهام در صدای نگران خانم صادقی تنید.
_ترلان جان؟ چی شده؟
قدرت توضیح نداشتم. فقط لا به لای گریه با کنار هم چیدن کلمهها فهماندم که پدربزرگم فوت کرده. تسلیت گفت و برایم از خدا صبر خواست. صبر! چیزی که این روزها معنایش را گم کرده بودم.
دلم فریاد میخواست و توان نداشتم. نمیدانستم چگونه با این همه غم کنار بیایم. دلم معجزه میخواست. از آن اتفاق های نابی که یکهو وسط زندگیات میافتد و شیرینیاش، طعم تلخ گذشته را پاک میکند. چقدر خدا زود صدای قلب شکستهام را شنید!!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
سلام از طرف کسی که نتیجهی کنکورشو دیده!
دیدم بازارش داغه، گفتم منم بیام یکم ازش حرف بزنم خب🤷♀
°
اول از همه بگم که من باید تو مسیر رسالتم باشم. حالا میخواد از کنکور بگذره یا هر چیزی! پس غصهی نشدنها و نرسیدنهایی که تو ذهنمه رو نمیخورم. مطمئنم خدا چیزی رو سر راهم قرار میده که تو جایگاهی قرار بگیرم که براش خلق شدم.🌱
عزیزی میگفت رویام دانشگاه تهران بود، ولی اصلا دولتی قبول نشدم و الان که از دانشگاه آزاد فارغ التحصیل شدم، میبینم چقدر تو مسیر درستی قرار گرفتم و چقدر من آدم اینجایی که توش قرار دارم هستم.
°
دوم این که کنکور یه بخشی از زندگی منه و قرار نیست رشته و دانشگاه یا حتی پشت کنکور موندن رو بر اساس نظر فک و فامیل و همسایه انتخاب کنم!
هر چی میخوان بگن، بگن!
من یاد گرفتم که همرنگ جماعت شدن، آفتاب پرست میخواد نه یکتا پرست!
°
سوم این که الان فقط درصد دادن و معلوم نیست قبول شدیم یا نه!
پس بیهوده حال خودتونو خراب نکنید!
حتی اگه نتیجهتون فاجعه هم شده باشه، بازم قرار نیست دائم غصهشو بخورید. ناراحتی داره، بله، ولی یکم به خودتون آرامش بدید و دوباره شروع کنید! یا خوندن مجدد برای کنکور( اگه مسیر اهدافتون فقط از طریق کنکور میگذره) یا راه جدیدی برای تحقق آرزوهاتون🌿
°
در آخر: وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
چه بسا چيزى را ناخوش داريد در حالى كه خير شما در آن است و چه بسا چيزى را دوست داريد، در حالى كه ضرر و شرّ شما در آن است. و خداوند (صلاح شما را) مىداند و شما نمىدانيد.
[با آرزوی بهترینها]
✍🏻الهه اسلامی
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
سلام از طرف کسی که نتیجهی کنکورشو دیده! دیدم بازارش داغه، گفتم منم بیام یکم ازش حرف بزنم خب🤷♀ ° او
اینا شعار نیستن!!
اعتقاد و باور قلبی منه...
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_ششم
°
به چهرهی خسته و رنگ و رو رفته ام در آینه چشم دوختم. چقدر تکیده و داغان! زیر چشمانم گود افتاده و کبودیاش توی ذوق میزد. پوستم هم زرد شده بود. شال مشکی نامرتب و لباسهای سیاه، قیافهام را خستهتر نشان میداد و بیجانتر.
در اتاق باز شد و مامان داخل آمد.
_ترلان جان مهمون داری. بیا بیرون گلم.
_مهمون؟
_اوهوم
همراهش به پذیرایی رفتم. خانم صادقی روی مبل نشسته بود. تا من را دید بلند شد و لبخند کم رنگی گوشهی لبش کاشت.
_سلام عزیزم. خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم.
_سلام
روی مبل رو به رویش نشستم. مامان برایش چای و خرما آورد. خرمای مراسم حاج بابا را!
_تسلیت میگم ترلان جان. غم آخرت باشه.
سرم را پایین انداختم.
مامان به جایم جواب داد.
_ممنونم ازتون
مامان فنجانی چای مقابلم روی عسلی گذاشت و خودش هم کنار خانم صادقی نشست. چند دقیقهای به سکوت گذشت که خانم صادقی گفت: دل نگران ترلان شدم وقتی دیدم مدرسه نمیاد. زنگ زدم بهش دیدم حالش بده.
_لطف کردید خانم صادقی عزیز. خیلی محبت دارید به ترلان. نمیدونم چطور باید محبتاتونو جبران کنیم.
_عزیزید خانم ملیحی جان. جبران برای چی؟ همین که میبینم یه دختر خوب این همه داره تلاش میکنه کلی ذوق میکنم. هروقت نمرات درخشان بعضی بچهها رو میبینم واقعا خستگیم در میره. حیف استعداد بچههاست که بخواد بالقوه بمونه. حالا یه مدته ترلان جان داره کم کاری می کنه، ولی ان شاءالله چند وقت دیگه که حالش بهتر شد دوباره پرقدرت شروع میکنه.
مامان زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد.
_نمی دونم خبر دارید یا نه، ترلان خیلی به پزشکی علاقه داره. واقعا هم برای رسیدن بهش تلاش میکنه. امیدوارم چند ماه دیگه روسفیدمون کنه.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_هفتم
°
_کدوم علاقه؟ کدوم هدف؟ آدم مرده که هدف نداره!
لبخند روی لب هر دو نفرشان ماسید. راست گفتم دیگر! با چه امیدی زندگی میکردم؟ این همه بدبختی کم نبود؟ مگر یک دختر هجده ساله چقدر تحمل داشت و چطور می توانست بار این همه بلا را به دوش بکشد؟!
به طرف اتاقم می رفتم که صدای پچ پچ گونهی مامان را شنیدم که به خانم صادقی می گفت: خانم صادقی دستم به دامنتون. ترلان به حرف شما گوش میده. شما یه کاری بکنید!
در اتاق را بستم. صدایشان گنگ شد.
روی تخت دراز کشیدم. ساعدم را روی پیشانی گذاشتم و به سقف چشم دوختم.
_ترلان چی کار می کنی با خودت؟
عقلم را از دست داده بودم؟ نه! قلبم! قلبم پر از ترک بود، پر از شکستگی!
_خدایا خسته شدم.
•••
وارد حیاط شدم. خانم صادقی مثل دفعهی قبل به استقبالم ایستاده بود. سلام دادم و همراهش داخل رفتم. بعد از خوردن چای و میوه یک تابلو و چند ماژیک آورد و کنارم گذاشت.
_تو این دو هفته که نیومدی مدرسه، هم شیمی هم فیزیک و زیست، کلی جاموندی! امروز شیمی تمرین کنیم، زیست بمونه برای بعد، خوبه؟ فیزیکم که از تخصص من خارجه، مجبوری ازبچهها کمک بگیری.
_چشم
کتاب و دفترم را در آوردم. خانم صادقی مشغول توضیح دادن شد. گوش میدادم، هر چند گاهی دل و روحم از اینجا پر می کشید تا مزار حاج بابا و خانم صادقی با یک تلنگر دوباره پرتم میکرد به اینجا، خانهاش، به ظاهر کلاس کنکوری! نظر مامان و بابا این بود که به جای کلاس کنکوری، خانم صادقی معلم خصوصیام باشد و به اجبار آنها باید هفتهای پنج جلسه اینجا میگذراندم. با مخالفتم، مخالفت میکردند و شاید میخواستند از گوشه گیری و انزوا دورم کنند.
روزهایم کسالت بار شده بود. حتی درس خواندن هم برایم لذتی نداشت. گوشه گیری ام بیشتر از قبل شده بود تا اینکه "او" آمد و با آمدنش وارد برههی جدیدی از زندگی شدم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیست_و_هشتم
°
چترم را باز کردم و بالای سر گرفتم. پا در پیاده رو گذاشتم. دانههای باران روی چتر می خوردند. هوا سوز داشت. پاییز نفسهای آخرش را می کشید و داشتیم به آغوش سرد زمستان میرسیدیم.
به آرامی از کوچه پس کوچه ها گذشتم و به ایستگاه مترو رسیدم. چترم را بستم و وارد ایستگاه شدم. جمعیت زیادی منتظر قطار بودند. چند دقیقه ای که گذشت، قطار آمد و جمعیت به طرف درهایش هجوم بردند. از کنار خانم های پیر و جوان گذشتم و گوشه ای ایستادم. تکیه ام را به شیشه دادم و به لبهی پایین چادرم چشم دوختم. خیس و گلی شده بود.
باید کتاب میخریدم. کتاب هایی که خانم صادقی پیشنهاد داده و گفته بود کاربردی هستند. با اینکه شوقی نداشتم اما مخالفت نکردم. حال و حوصلهی نصیحت نداشتم و از طرفی خبرها به گوش مامان و بابا میرسید.
چند کتابخانه را گشتم و بالاخره در یکی از مغازهها کتابها را پیدا کردم. خریدم و در کولهام جا دادم.
هوا خیلی گرفته بود و ابرهای سیاه روی زمین سایه انداخته بودند. دوست داشتم بیشتر بیرون بمانم و قدم بزنم اما ساعت یادآوری می کرد که چیزی تا غروب و تاریک شدن هوا نمانده.
به ایستگاه مترو رفتم و به محلهی خودمان برگشتم. نزدیک کوچهمان بودم که صدای اذان از مسجد محله بلند شد. راهم را به طرف مسجد کج کردم و در همان حین پیامی برای مامان فرستادم.
_برای نماز میرم مسجد
دوست نداشتم بیشتر از این آزارشان بدهم. گناه که نکرده بودند! قرار نبود تقاص بچه دار نشدنشان را با اذیتها و بدخلقیهای من بدهند! ولی من مجبور بودم بسوزم و بسازم. سرنوشتی بود که برایم مقدر شده و کاری هم از دستم بر نمیآمد.
میترسیدم این همه فکر و خیال و تلنبار کردن غصهها آخر از پا درم آورد!
وضویم را گرفتم و داخل صحن رفتم. کفشهایم را در آوردم و در جا کفشی گذاشتم. وارد مسجد شدم. عطر خنکی زیر بینیام پیچید و آرامشی در قلبم جوانه زد.
کنار خانم جوانی نشستم. جانماز کوچک نقرهای رنگم را از کوله بیرون آوردم و مقابلم باز کردم. هدیهی حاج بابا بود. از مکه برایم آورده بود! قلبم تیر کشید.
چند دقیقهای طول کشید تا نماز شروع شود.
قامت بستم.
_الله اکبر
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
I lived in books more than i lived anywhere else.
من بیشتر از هرجایی در کتابها زندگی کردهام :)
@az_jense_man☁️