eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_یک به اعتبار چند سال قبل بهم کار می سپردن ولی اوضاع فرق کرده بود. همه چی گرون شده بود و
و یکی هم روی زمین افتاده بود. ساعت دوازده شب بود و بلوار از همیشه خلوت تر. با عصبانیت داد زدم: چیکار دارید می‌کنید کثافتا؟... از طرفی ترس داشتم چون اون قدرت قبلو نداشتم و بیشتر شبیه یه پیرمرد فس فسو بودم که الکی هارت و پورت داره. چندتا ماشین دیگه هم کنار ماشینم نگه داشتن و همین باعث شد تا خفت گیرا بذارن و برن. با عجله رفتم جلو دختری که ایستاده بود با گریه و التماس اومد چند قدم طرفم و گفت: آقا تو رو خدا به دادم برسید دوستمو زدن باید برسونیمش بیمارستان.. سریع رفتم جلو و دستمو انداختم دختره تا بلندش کنم که قلبم لرزید. واسه چند ثانیه مبهوت مونده بودم انقدر که زیبا و مظلوم چشماشو بسته بود و داشت درد می کشید. دختر کناریم گفت: آقا تو رو خدا بدو دیگه.. به خودم اومدم بلندش کردم نهایت بیست سال بیشتر نداشتن. زورم کم شده بود حالم از خودم بهم می خورد که دیگه فرزاد قبل نیستم که اونقدر هیکلش خوب و عالی بود و زورش به همه چی می رسید. با زور دختره رو گذاشتم صندلی عقب دوستشم نشست کنارش. نشستم پشت فرمون و با عصبانیت پرسیدم: این وقت شب چیکار می‌کنید اینجا؟ چجوری زدنش؟.. دختره با گریه گفت: آقا تو رو خدا میشه شماره ی خوابگاهو بگیم زنگ بزنید بگید از ساعت نه ما رو پیدا کردید با این حال و روز؟ خواهش می کنم.. اخمی کردم و گفتم: دوستتو چجوری زدن؟.. نگاهی بهش انداخت و گفت: نمی دونم فکر کنم با مشت زده تو سرش میگه حالت تهوع دارم و سرم گیج میره.. سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتیم @azsargozashteha💚
و ☘🍂 مردی وقتی از دنیا رفت 3 پسر داشت. وصیت کرد تمام اموالم برای یکی از پسرانم است و اگر آن دو پسر دیگرم بردارند من راضی نیستم. مرد از دنیا رفت و فرزندان سر ارث جنگ کردند یکی گفت: مقصود پدر من بودم چون او را همیشه در پیری حمام می‌بردم دومی گفت: منظور پدرم من بودم چون در ساختن خانه کمکش کردم و سومی ساکت بود منتظر دعوای برادران بزرگ‌تر. نقل است مادر پسران از دعوای فرزندان به ستوه آمد و قضاوت را نزد داود نبی آوردند. نبی فرمود برای حل دعوای شما باید بروید و جنازه پدر را از قبر در آورید و من ضربتی تازیانه بر کمر او خواهم نواخت او برخواسته و خود خواهد گفت منظورش کدام پسر بود. پسران با مادر رفتند. ۳ روز بعد مادر آمد و گفت: ای نبی خدا پسر کوچکم از آن لحظه با شمشیر بالای قبر ایستاده و مانع نبش قبر می‌شود. داود نبی سر مزار آمد دید دو برادر بیل و کلنگ در دست هستند و برادر سوم با شمشیر. پرسید ای پسر چرا مانع از نبش قبر پدر می‌شوی؟ پسر کوچک گفت ای پیامبر خدا من برای مال دنیا اجازه نمی‌دهم پدرم را از قبر بیرون آوری و تازیانه بزنی به آن دو می‌گویم بروید و سازش کنید من مالی از پدرم نمی‌خواهم. دو پسر بزرگ گفتند یا نبی‌الله برادرمان می‌ترسد پدرمان از قبر بیرون آید چون می‌داند که او نیست وصیت پدر یکی از ما دو برادر است که خدمتش کردیم. نبی خدا تبسمی معنادار کرد و گفت: من قصد نداشتم قبر را نبش کنید این آزمایشی برای شما و کشف حقیقت بود. منظور پدرتان از ارث برادر کوچک شما بود و دلیل آن این‌که می‌بینید چه اندازه پدرتان را پس از مرگ دوست دارد که از مال دنیا صرف نظر می‌کند تا جنازه پدر حتی اذیت نشود. پس بدانید پدرتان این برادرتان را بیشتر از شما دوست داشت و منظور از وصیتش او بود. نتیجه اخلاقی این‌که دوست داشتن واقعی زندگان‌مان پس از مرگ آن‌ها هم مهم است هر چند دوست داشتن واقعی در زمان حیات آن‌هاست @azsargozashteha💚
سلام. الان که دارم مینویسم از شدت بغض دارم خفه میشم. هیچ کاری از دستم برنمیاد جز اینکه برا شما بنویسم. من و همسرم 5 ساله ازدواج کردیم یه دختر 1 ساله دارم. من و همسرم با کلی تلاش با کلی دوندگی با کلی سختی و شب نخوابیدن و پینه بستن دستامون چک و قرض و دو سال خرید نکردن تونستیم یه کارخونه زیره کفش بزنیم. تو این دوران سخت اقتصادی قیمت مناسب و کیفیت خوب عرضه میکردیم. شوهرم دل بزرگی داره. نذر کرده بود هرسال هزار جفت کفش ببره برا بچه های بی بضاعت. هر جا بچه ی کار میدید براش کلی خوراکی میخرید میگفت اینا گناه دارن تو سرما و گرما زود مریض میشن وکلی کمک دیگه… همیشه به من توصیه میکرد عکس از زندگی تو فضای مجازی نذار و خدا شاهده جز عکسای دخترم هیچی دیگه نبود. ولی دیشب اتفاقی افتاد که زندگی ما زیر و رو شد.😭 من عضو یه گروه هستم تو تلگرام که مخصوص بچه های دو زبانه هست و والدین زیادی عضو این گروه هستن. دیروز از پیشرفت دخترم تو گروه گزارش دادم و چند لحظه بعد یه پیام بی معنی تو پی وی برام اومد گفتم مشخصه گوشی دست بچه بوده دیگه بیخیال شدم و چند ساعت بعد دیدم مادر اون بچه عذر خواهی کرده که ببخشید گوشی دست دخترم بود داشت عکسای شما رو میدید و غبطه میخورد.. پرسیدم عزیزم غبطه برای چی؟ گفتن بخاطر شکوه و جلال زندگی شما. من تعجب کردم چون عکسای پروفایلم چیز خاصی نداشت مثلا نه مدل ماشین نه وسایل خونه و نه چیزی که نشون بده ما زندگیمون لاکچریه تو عکسا نبود. ازشون پرسیدم چرا همچین فکری کردین؟ ما معمولی هستیم. گفت....
سوره ❤️ صفحه ی ۳۵🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
سلام. الان که دارم مینویسم از شدت بغض دارم خفه میشم. هیچ کاری از دستم برنمیاد جز اینکه برا شما بنویس
ازشون پرسیدم چرا همچین فکری کردین؟ ما معمولی هستیم. گفتن شمایی که سقف ماشینت پاناروماست، بچه ات صندلی ماشین داره، تو همه عکسا لباس جدید و نو تنشه، دکور خونت کامل یک رنگ و سته معلومه که پولداری. باورتون نمیشه مثلا تو اون عکس من فقط لبخند دخترم رو دیدم ایشون سقف ماشین رو یا من سلفی بامزه از خودمو و دخترم دیدم ایشون رنگ ست مبل و پرده که فقط گوشه اش مشخصه.. من بهشون گفتم عزیزم بهتره به دخترت یاد بدی از رو عکس حسرت زندگی بقیه رو نخوره چون مسلما همه تو زندگیشون مشکل دارن و از این حرفا… چت رو پاک کردم و خیلی بهش فکر نکردم تا اینکه امروز صبح به شوهرم زنگ زدن و گفتن کارخونه منفجر شده و با خاک یکسان شده….. باورتون میشه کل سرمایه و دار و ندار و زحماتمون تو یه لحظه ترکید. حتی کارشناس آتش نشانی هم تعجب کرده بود که چرا بی دلیل این اتفاق افتاده.. خلاصه که همه سرمایمون جلو چشممون سوخت. اون لحظه که شوهرم تلاش میکرد آتیشو خاموش کنه من با گریه و استرس نگاش میکردم یکی از بغلمون رد شد گفت ببین چقد مال مردم خورده که خدا گذاشته تو کاسه اش. نگاه کردم دیدم همون خانمیه که میومد خونمون تو کارای خونه کمکم کنه بخدا قسم لباس نو براش میخریدیم هر چی برا خونه خودمون میخریدیم برا اونم میخریدیم. اونکه اخلاق شوهرمو دیده بود چرا اینو گفت؟ انقد عصبانی شدم که سرش داد زدم گفتم اون موقع که شما شانس و مشکلات اقتصادی رو بهونه کردی ما روزی سه ساعت میخوابیدیم سختی کشیدیم ولی تلاش کردیم. تهمت نزن که خدا جای حق نشسته.. یهو یاد پیام اون خانم افتادم چقد دلم شکست.. چرا همه فکر میکنن کسی که داراست از دزدی و مال مردم خوری بدست آورده؟ چرا کسایی که ندارن آه میکشن برا کسایی که دارن؟ چرا خدا اون اختلاسگرای گنده گنده رو ندید ولی با یه آه زندگی منو جهنم کرد؟ بخدا که ما تلاش کردیم، سختی کشیدیم، بخدا حق هیچکس رو ضایع نکردیم. خدا شاهده عید امسال که بخاطر کرونا کار نکردیم سرویس عروسیمو فروختم تا سنوات و عیدی همه کارگرا رو تا قرون آخر بهشون بدیم. این حق ما نبود ولی ما که از فردا دوباره سرپا میشیم. یبار تونستیم دوباره هم میتونیم ولی قسم میخورم که این دفعه به هیچ احد و الناسی خوبی نکنم اگه کسی جلوم جون بده هم کمک نکنم. انگاری هر کی ظالمه سالمه… @azsargozashteha💚
چه جای شِکوه اگر زخم آتشین خوردم که هر چه بود ز مارِ در آستین خوردم فقط به خیزش فواره ها نظر کردم فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند که تیر وسوسه از یارِ در کمین خوردم ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم! قفس گشودی ام و «اختیار» بخشیدی همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_دو و یکی هم روی زمین افتاده بود. ساعت دوازده شب بود و بلوار از همیشه خلوت تر. با عصبانیت
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به مسئولش توضیح دادم که دو نفر با اون شرایط پیدا کردم و بیمارستانن. اورژانس رفتیم دختره رو معاینه کردن قرار شد عکس بگیرن ببینن آسیبی دیده یا نه؟ همون طور تو سالن منتظر بودم و کاراشون رو انجام می دادم دختری که سالم بود به مأمور تو بیمارستان ماجرا رو شرح داد و گفت که من کمکشون کردم. اون یکی دختره هم به هوش شده بود و حالش خوب بود. گفتن چون نصفه شبه باید فردا بیاد واسه عکس. دخترا جفتشون اومدن بیرون. رفتم طرفشون و گفتم: بذارید من ببرم برسونمتون خوابگاه دوباره از این اتفاقا نیفته.. دختری که حالش بدتر بود گفت: ممنون باعث زحمت شما هم شدیم خودمون با آژانس میریم.. خیلی جدی گفتم: زحمتی نیست بفرمایید.. هر دو سوار ماشین شدن. ساعت دو شب بود و دستام داشت از استرس می لرزید. بعد مرگ یاسمن با هیچ زنی رابطه نداشتم اصلا بلد نبودم رابطه چه شکلیه و چطوری باید حرف بزنم باهاشون؟ خجالت می کشیدم بهشون نگاه کنم ولی ناخودآگاه از آینه نگاهم کشیده شد سمتشون. چشمم افتاد به دختری که حالش بد بود… @azsargozashteha💚
و 🌷🌸 تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشت‌بام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان می‌گیرند. من هم کمی چانه‌زنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم. بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشت‌بام عرق می‌ریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانی‌ها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد. به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟» گفت: «چرا، ولی او عیال‌وار است و احتیاجش از من بیشتر.» من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانی‌ها را به کارگر دیگر داد و رفتند. داشتم فکر می‌کردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد نه توان مالی.»  @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_سه سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به
بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه. دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و اون یکی دختر حسابی ازم تشکر کرد. چشمم مونده بود دنبالشون، حال غریبی داشتم انگار تازه به خودم اومده بودم که چه ظلمی در حق خودم کردم و اینهمه سال زندگی و عشق رو از خودم محروم کردم. اگه چندسال بعد مرگ یاسمن ازدواج کرده بودم الان بچم بزرگ شده بود و اینطور اسیر نمی شدم و معتاد.. اونا رو گذاشتم خوابگاه برگشتم خونه. تا خود صبح حالم بد بود فکرم درگیر اون دختر که عجیب چهره اش به دلم نشسته بود و انقدر کوچیک بود که دلم نمیومد حتی بهش فکر کنم.. آخه من کجا و اون کجا؟ صبح از خواب که پاشدم رفتم خونه ی مادرم تا باهاشون صبحانه بخورم. خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم واسه همین خیلی خوشحال شدن. سر میز صبحانه نشسته بودم که مامان با ترس گفت: فرزاد مامان توی همسایه ها یه دختر برات دیدم نظرت چیه بریم خواستگاریش؟ دختر خیلی خوبیه یه بار نامزد کرده طلاق گرفته ولی همه تاییدش کردن.. برعکس همیشه که می پریدم می گفتم زن نمی خوام این بار با ملایمت گفتم: یکم صبر کن مامان خودمو جمع و جور کنم خبرتون می کنم.. چشمای زن بدبخت از شادی درخشید. اینهمه سال به خودم و خانوادم ستم کرده بودم. یکم نشستم بعد رفتم سرکار. ناخودآگاه کشیده شدم سمت همون خوابگاهی که دیشب اون دخترا رو گذاشتم اونجا. دلم می خواست تو روشنی روز یه بار دیگه چهره ی اون دخترو ببینم. یکم جلوی خوابگاه موندم ولی خبری نشد @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_چهار بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه. دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و او
نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ‌ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم ببینم اون تابلوی نقاشی که دیدم چجوری بود؟ نتونستم ببینم ،رفتم سرکار و بیخیال مشغول شدم. هر روز همونطور می رفتم سرکار و مامان پیگیر این بود که دختر همسایه رو برام بگیره یا نه؟ هنوز دو دل بودم از اینکه می تونستم زندگی رو بچرخونم یا نه؟ می خواستم برم به مامان بگم که تصمیمم رو گرفتم و موافقم که ازدواج کنم. توی راه بودم و داشتم برمی گشتم خونه. غروب بود و هوای سرد تا مغز استخوونای آدم رسوخ می کرد. ماشینم صدای بدی ایجاد کرد و زدم بغل جاده تا ببینم مشکلش چیه؟ از ماشین پیاده شدم و رفتم تا بررسی کنم. داشتم از سرما می لرزیدم و چیزی از ماشین سر در نمی آوردم. صدای خنده ی چندتا دختر باعث شد حواسم پرت شه و در کاپوت که خراب بود بیفته رو دستم. آخ بلندی گفتم و به در خراب لعنت فرستادم. با اون اتفاق صدای خنده ی دخترا بلندتر شد. برگشتم تا نگاشون کنم که یه لحظه قلبم ایستاد. باورم نمی شد همون دختر و ‌دوستاش رو دیده باشم! با دیدن من اونم نگاهش متعجب شد. به دوستش سقلمه ای زد... @azsargozashteha💚
❤️ سلام چیزی که خیلی منو عذاب میده رفتار مادرم با عروس هامونه و متاسفانه گوشش بدهکار نصایح من و خواهرام نیست. همگیمون نگران زندگی برادرهامون هستیم همشم بخاطر رفتار مادرمه… همه در یک ساختمان هستن. مادر من انگار با عروساش لجه بچه هاشونو لوس و بد بار میاره به شدت هم اصرار داره هر روز بهش سر بزنن.. مادر من همیشه زن خود محوری بوده و زن سالاری در خانه ما بیداد میکرد و متاسفانه انقدر بی دلیل به رفتار های سلطنت طلبانه اش بها داده شده که چشمش فقط خودشو میبینه... فقط یکی از برادرام گفت من تو اون ساختمون زندگی نمیکنم. چون اخلاق مامانم و دخالت هاشو میدونست فرار رو بر قرار ترجیح داد که مادرم کلا باهاش قطع رابطه کرد. ما واقعا نگران زندگی برادرهامون هستیم. دلمون میسوزه بخدا.. دلمون میشکنه میبینیم بچه های عین دسته گلشون دارن مثل مادرمون بار میان و عروس ها جرئت اعتراض ندارن به تک تکشون گفتیم نرید اونجا دوری و دوستی.. به خرجشون نرفت. من وقتی میبینم مادرشوهر خودم انقد خانم و باوقار وقتش رو میذاره رو کتاب خوندن و اضافه کردن اطلاعاتش کیف میکنم. میگم چرا مادر من باید سرگرمیش این باشه کدوم عروس چی خرید؟ کدوم عروس چی خورد؟ این عذابم میده. دلم میخواد همه بتونن آزاد زندگی کنن. داداشای من هیییچ اختیاری از خودشون ندارن و من میترسم کارشون... @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۳۶🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درددل_اعضا ❤️ سلام چیزی که خیلی منو عذاب میده رفتار مادرم با عروس هامونه و متاسفانه گوشش بدهکار نص
میترسم کارشون به جدایی بکشه.. تک تک عروسا میرن قهر یک ماه دو ماه که داداشا تنبیه بشن ولی مادر من دقیقا تو تایم قهر اونا بجای اینکه پشت پسرشو خالی کنه تا قدر زنشو بدونه شروع میکنه به پختن لیست غذاهای مورد علاقه داداشام و این رفتار برای من بوی خصومت میده و حس میکنم یه جور لجبازیه.. بار ها بهش گفتم گرسنش بذار بذار قدر زنشو بدونه چرا به خودشو بچش سرویس میدی؟ تا کی میخوای مداخله کنی؟ اینا باید مشکلاتشون حل بشه نه که روش روپوش بذاری که بشه دمل چرکی.. میگه تو دخالت نکن میگم خودت دخالتو یادم دادی.. آخرش کارمون با هم به دعوا و قهر میکشه. من هیچ راه حلی واسه این درد بزرگ خانوادمون نمیبینم قلبااا ناراحتم.. از بزرگترا خواهش میکنم اینجوری با دخالت بیجا زندگی جوونا رو خراب نکنن کمی فکر کنن لطفا ممنون از همگی🌹🙏 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_پنج نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ‌ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم
آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم و گفتم: سلام! خوب هستید؟.. سرشو تکون داد و گفت: ممنونم. چه خوب شد شما رو دیدم. اتفاقا پشیمون بودم که چرا پیگیر نشدم تا شما رو ببینم و ازتون تشکر کنم. شما نبودید معلوم نبود اون شب چه بلایی سر ما میومد. منم حالم خوش نبود چیز زیادی یادم نمیومد. دوستم گفت چقدر کمکمون کردید.. گفتم: اشکالی نداره وظیفه بود خداروشکر که چیزی نشد.. سرشو آورد بالا تو چشمام نگاه کرد خیلی خواستنی بود. چشمای درشت و روشنی داشت با ابروهای بور و پهن. من هم چهره ام بد نبود اگه درگیر اون‌ کوفتی نمی شدم ممکن بود هرگز اینطور نیفتم و موهام سفید نشن. در کل جذاب بودم ولی نه در حدی که دل یه دختر نوزده بیست ساله رو ببرم. به افکار مسخرم تو دلم خندیدم و مشغول ور رفتن با ماشین شدم. دختر با من من گفت: مشکلی پیش اومده؟ واسه ماشینتون کمکی از دستم بر میاد؟.. خندیدم و گفتم: این خودش مشکله دیگه! نه درستش کردم فکر کنم کار کنه. بفرمایید برسونم هر جا تشریف می برید.. سرشو تکون داد و گفت: ممنون بر می گردیم خوابگاه راه زیادی نیست. مزاحم شما نمیشیم فقط خواستم ازتون تشکر کنم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_شش آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم و گفتم
سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سرده.. دخترای شیطون بدون تعارف پریدن نشستن تو ماشین. از لای حرفاشون و صدا زدنا فهمیدم اسمش شقایقه. کاپوت رو دادم پایین که شقایق گفت: مزاحم نشیم خونه منتظرتون نباشن؟.. آهی کشیدم و گفتم: هیچ کس تو دنیا منتظر من نیست!.. به طرف فرمون رفتم و نشستم. شقایق جلو نشست و دوستاش اون عقب داشتن مسخره بازی در میاوردن. ماشین رو خواستم روشن کنم که نشد و چندبار پشت هم صداهای عجیب غریب درآورد. دخترا از پشت گفتن: پراید باز نشه نریزه زمین صلوات!.. خندیدم و دوباره استارت زدم. چندبار امتحان کردم بالاخره روشن شد. همشون دست زدن که شقایق گفت: من بابت داشتن همچین دوستای جلفی شرمنده ام!.. دخترا از پشت چندتا مشت زدن رو شونه اش و گفتن: باز این یه مذکر دید... خندیدم و گفتم: من فرق می کنم با مذکرایی که دیدید من پیرمردم راحت باشید!.. شقایق گفت: نفرمایید این چه حرفیه؟.. آهی کشیدم و گفتم: چهلو رد کردم پیر محسوب نمیشم؟.. دخترا با تعجب گفتن: دروغ میگید؟ مگه میشه نهایت سی و دو سه میخوره بهتون!.. انقد شاد بودن و مسخره بازی درمیاوردن که نفهمیدم کی رسیدم خوابگاه. با خنده و شادی از ماشین پیاده شدن. شقایق هنوز نشسته بود..... @azsargozashteha💚
عقل بیهوده سر طرح معما دارد بازی عشق مگر شاید و اما دارد با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت سر سربسته چرا این همه رسوا دارد در خیال آمدی و آینهٔ قلب شکست آینه تازه از امروز تماشا دارد بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند قطره‌ای قصد نشان دادن دریا دارد تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با من تنها دارد @azsargozashteha💚
شخصی تعریف میکرد: یه همکار داشتم سربرج که حقوق میگرفت تا 15روز گردش و تفریح میکرد بهترین غذای بیرونو میخورد و نیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشتم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟ باتعجب گفت: کدوم وضع! گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!! به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا در ماه یکی دوبار گردش و تفریح حسابی رفتی ؟ گفتم نه! گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه! گفت:تا حالا غذای فرانسوی خورده ای؟ گفتم نه! گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی؟ گفتم نه! گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه! گفت: تا حالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه! گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!! همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!! اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود... موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد، اوپرسید: میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه! گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!! ✍ وین دایر @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_هفت سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سر
یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم زحمت دادیم. ببخشید اومدم تشکر کنم بدتر دوباره اسباب زحمت شدیم و باید باز تشکر کنم.. سرمو تکون دادم و گفتم: تشکر نداره که این پراید آبروی منو برد.. شقایق خندید و گفت: نگید اینطوری همینم باز تو این گرونیا غنیمته. خدا بهترشو بده بهتون تا با خانواده برید همه جا رو بگردید.. انقد سرزبون داشت که کم آورده بودم. با حالت غمگینی گفتم: ممنون ولی کسی رو ندارم که بریم.. با تعجب پرسید: یعنی مجردید؟.. گفتم: بله همسرم خیلی سال پیش فوت کردن.. ابروهاشو داد بالا و گفت: خیلی متاسفم ببخشید ناراحتتون کردم. ایشالا غم‌ نبینید دیگه. کاری ندارید من دیگه برم بیش از این مزاحمتون نشم؟.. لبخندی زدم و تو چشماش نگاه کردم. خیلی بچه بود گناه داشت اصلا درباره اش فکر دیگه ای کنم اون مثل دختربچه ها بهم حسی داشت شبیه عمو گفتناشون.. خیلی آروم گفتم: خداحافظ.. @azsargozashteha💚
❤️❤️ سلام امیدوارم پیام منو بخونید. من ۲۷ سالمه و همسرم ۳۲ ساله است. یه بچه ی ۳ ساله دارم. زندگی من از دید بقیه عالی و فوق العاده ست و همشون حتی زبانی شوخی و جدی بهم میگن که چه زندگی مرفه و خوبی داری خوش به حالت! البته اونا حق دارن و فقط ظاهر خونه و زندگی و ماشین منو میبینن.. اما از درون من و همسرم دو تا آدم افسرده ایم که به خاطر بچه کنار هم زندگی میکنیم. همسرم قبل از ازدواج خیلی ناگهانی پدر و دو تا خواهراش رو تو تصادف از دست میده. زمانی که اومدن خواستگاری من و حتی دوران نامزدی هم من متوجه چیز مشکوکی از ایشون نشدم که حدس بزنم افسردگی دارن… اما بعد از ازدواج انگار کم کم متوجه شدم خیلی گوشه گیر و کم حرفه… البته فقط در منزل خودمون اینطوره و اگه جایی مهمان باشیم یا برامون مهمان بیاد ایشون کل مجلس رو میگیره دستش و انقدر با همه گرم میگیره و بگو بخند راه میندازه که همه میگن خوش به حالت چه شوهر خوش مشربی داری! منتهی تو خونه میتونم بگم در حد پنج شش جمله صحبت میکنه به اصرار من لبخند میزنه.. اهل هیچ مدل تفریح و مسافرت و پیک نیکم نیست. شاید برای اینکه با بچم بریم پارک من ساعت ها التماس میکنم و اشک میریزم تا قبول کنه.. بعد از هفت سال زندگی فقط یک بار بعد از بچه دار شدن با هم رفتیم شمال که اونم کاش نرفته بودم.. فقط تو ویلا نشستم و در و دیوارو نگاه کردم.. مثل بقیه روزهای سال که من و بچم تو خونه ایم. ایشون ۵ صبح میره سرکار تا ۹ شب. و بعد از شام بی هیچ حرفی میخوابه یا جلوی تی وی کانال عوض میکنه.. حرف عاطفی و عاشقانه و حتی روزمره هم هیچ! خیلی تلاش کردم که برگرده به زندگی ولی انگار خودش نمیخواد و منم کم کم سرد شدم.. نه اینکه دوسش نداشته باشم نه! اما فکر میکنم تلاش من برای زنده نگهداشتن و گرمای این زندگی بی فایدست. حتی دکتر بهش گفته بود باید لایف استایلتو عوض کنی و براش قرص نوشته بود اما نه قرص ها رو خورد نه تغییری تو رفتارش ایجاد شد… دروغ چرا؟ خستم از این زندگی مرفه و خوب که همه حسرتشو میخورن ولی خودم دلسردم بهش! انگار من هم افسرده شدم از حال ناخوشش. @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۳۷🌹 @azsargozashteha💚
منشی گفت کارت‌خوان نداریم، ۶٠ تومان از عابربانک بگیرید بیایید. فاصله‌ی عابر‌بانک تا مطب زیاد بود. گفتم چرا دستگاه پُز ندارید؟ خانم منشی گفت خودت این را از آقای دکتر بپرس! گفتم لابد برای فرار از مالیات است دیگر... این جناب آقای دکتر مگر بورد تخصصش را از فرانسه نگرفته؟ آنجا یادش ندادند برای مالیات نباید مریض‌هایش را آواره کند؟ این مالیات مگر چند درصد از درآمد ایشان است؟! فضا متشنج شد! جناب دکتر سخنانم را شنید و از مطب آمد بیرون‌ و به من گفت، من شما را ویزیت نمی‌کنم! لطفا" بروید بیرون! من نرفتم. جناب آقای پزشک به منشی‌اش گفت تا این آقا نرود مریضی را داخل نفرست! پنج دقیقه گذشت، فقط پنج دقیقه!! توی این پنج دقیقه چند تن از مریض‌ها آمدند جلو و به من گفتند به‌خدا حالمان خوب نیست، بروید بیرون بگذار ما هم به زندگی‌مان برسیم! همه به من اعتراض کردند!! هیچ‌کسی اما به دکتر اعتراض نکرد!! حس بدی به من دست داد. حس بازنده‌ها را داشتم. به خودم گفتم رضا، از حقوق چه کسانی داری دفاع می‌کنی؟ برای کی و چه کسانی داری دست‌وپا می‌زنی؟ این‌ها یکی‌شان حتی حاضر نیست از تو حمایت کند! زدم بیرون... با خودم گفتم جداً برای چه کسانی داری دست‌وپا می‌زنی؟ این مردم...؟! ✍🏻 (نویسنده و روزنامه‌نگار) @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_هشت یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم
شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی اجتماع و شنیدن خنده و شادی دخترای جوون. کم کم داشتم انگیزه ی لازم واسه کنار گذاشتن همون نیمچه مصرفی که داشتم رو هم پیدا می کردم. یکم مونده بود برسم خونه که با صدای زنگ‌ گوشی غریبی زدم رو ترمز. با تعجب به گوشیم نگاه کردم صدای زنگش اونطوری نبود. برگشتم عقب صدا از عقب میومد. با دیدن گوشی ای که اون عقب روی صندلی بود و داشت زنگ می خورد فهمیدم مال یکی از اون دختراست که جا گذاشته. بی وقفه زنگ‌ می‌خورد. دراز شدم گوشی رو بردارم اسم شقایق رو صفحه افتاده بود. سریع جواب دادم: بله؟.. صدای نگران دختری از اون طرف به گوش می رسید . شقایق گفت: آقا ببخشید گوشی دوستم انگار‌ مونده تو ماشین شما داره زار زار گریه می کنه!.. گفتم: نگران نباشید تازه فهمیدم اشکالی نداره میارم میدم مسئول خوابگاهتون ناراحت نباشید. اشکالی داره فردا بیارم؟.. دوستش از اون طرف گفت: نه تو رو خدا اگه میشه بگو الان بیاره. تا صبح دق میکنم.. گفتم: باشه اشکال نداره دور میزنم میام.. پوفی کشیدم و از اینکه بهشون رو داده بودم پشیمون بودم. اونهمه راهو چجوری باید یبار دیگه بر می گشتم؟.. یکم مونده بود برسم خوابگاه و هوا تاریک شده بود. گوشی دوباره داشت زنگ می خورد چون رمز داشت قبل اینکه جواب بدم یه وسوسه ای اومد سراغم و ناخودآگاه تصمیم گرفتم شماره ی شقایق رو بردارم. سریع گوشیمو درآوردم و تا قطع نشده شماره رو زدم تو گوشی خودم. تماس قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. جواب دادم گفتم نزدیک‌ خوابگاهم.... @azsargozashteha💚
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم بر شانه‌‌ی تنهایی خود سر بگذارم از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم از غربت‌ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روز روزی که تو را نیز به دریا بسپارم نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_نه شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن ت
رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا گذاشتن. یه حس غریبی داشتم دوست داشتم زودتر برسم خونه و بهش پیام بدم. از خودم بابت این فکر بدم میومد که به یه دختربچه چشم دارم و آدم پستی هستم. ولی چه کنم گاهی آدم دست به کارایی میزنه که هیچ دست خودش نیست. مادرم زنگ زد و گفت برم خونه شون ولی گفتم کار دارم و اون شب نمیتونم برم. نمیخواستم فعلاً به چیزی جز شقایق فکر کنم حتی اگه کارم اشتباه هم که بود دوست داشتم باهاش یکم حرف بزنم. اصلا دست خودم نبود.. رسیدم خونه همون طور با لباسهای بیرون دراز کشیدم. سریع گوشیمو درآوردم و رفتم روی شمارش. دستام میلرزید انگار بعد از این همه مدت استرس اینو داشتم که چطور می خوام با یه نفر حرف بزنم؟ با دستای لرزون نوشتم: سلام!.. منتظر شدم تا جواب بده. نمیدونستم مشغول چه کاری بود دوست داشتم هر چه زودتر پیام رو بخونه و جواب بده. طولی نکشید که پیامش روی گوشیم ظاهر شد که نوشته بود: سلام شما؟.. با دستای لرزون نوشتم: نمیدونم که از کارم ناراحت بشی یا نه.. اولش معذرت می خوام که بی اجازه شمارت رو از گوشی دوستت وقتی زنگ میزدی برداشتم، من فرزادم! می خواستم باهات یکم حرف بزنم البته فکر بد درباره من نکنی قصد خاصی ندارم نمیدونم چرا از همون روزی که تو بلوار پیدات کردم و بردم بیمارستان دلم با دیدنت لرزید. فکر نکنی من آدم سو استفاده گری ام و به خاطر کمکم می خوام ازت درخواست های خدایی نکرده بدی داشته باشم، فقط دوست دارم باهات یکم حرف بزنم اگه تو دوست نداشته باشی اشکالی نداره مزاحمت نمیشم.. @azsargozashteha💚