eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
171.4هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
و 🌷🌸 تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشت‌بام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان می‌گیرند. من هم کمی چانه‌زنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم. بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشت‌بام عرق می‌ریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانی‌ها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد. به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟» گفت: «چرا، ولی او عیال‌وار است و احتیاجش از من بیشتر.» من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانی‌ها را به کارگر دیگر داد و رفتند. داشتم فکر می‌کردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد نه توان مالی.»  @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_سه سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به
بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه. دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و اون یکی دختر حسابی ازم تشکر کرد. چشمم مونده بود دنبالشون، حال غریبی داشتم انگار تازه به خودم اومده بودم که چه ظلمی در حق خودم کردم و اینهمه سال زندگی و عشق رو از خودم محروم کردم. اگه چندسال بعد مرگ یاسمن ازدواج کرده بودم الان بچم بزرگ شده بود و اینطور اسیر نمی شدم و معتاد.. اونا رو گذاشتم خوابگاه برگشتم خونه. تا خود صبح حالم بد بود فکرم درگیر اون دختر که عجیب چهره اش به دلم نشسته بود و انقدر کوچیک بود که دلم نمیومد حتی بهش فکر کنم.. آخه من کجا و اون کجا؟ صبح از خواب که پاشدم رفتم خونه ی مادرم تا باهاشون صبحانه بخورم. خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم واسه همین خیلی خوشحال شدن. سر میز صبحانه نشسته بودم که مامان با ترس گفت: فرزاد مامان توی همسایه ها یه دختر برات دیدم نظرت چیه بریم خواستگاریش؟ دختر خیلی خوبیه یه بار نامزد کرده طلاق گرفته ولی همه تاییدش کردن.. برعکس همیشه که می پریدم می گفتم زن نمی خوام این بار با ملایمت گفتم: یکم صبر کن مامان خودمو جمع و جور کنم خبرتون می کنم.. چشمای زن بدبخت از شادی درخشید. اینهمه سال به خودم و خانوادم ستم کرده بودم. یکم نشستم بعد رفتم سرکار. ناخودآگاه کشیده شدم سمت همون خوابگاهی که دیشب اون دخترا رو گذاشتم اونجا. دلم می خواست تو روشنی روز یه بار دیگه چهره ی اون دخترو ببینم. یکم جلوی خوابگاه موندم ولی خبری نشد @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_چهار بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه. دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و او
نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ‌ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم ببینم اون تابلوی نقاشی که دیدم چجوری بود؟ نتونستم ببینم ،رفتم سرکار و بیخیال مشغول شدم. هر روز همونطور می رفتم سرکار و مامان پیگیر این بود که دختر همسایه رو برام بگیره یا نه؟ هنوز دو دل بودم از اینکه می تونستم زندگی رو بچرخونم یا نه؟ می خواستم برم به مامان بگم که تصمیمم رو گرفتم و موافقم که ازدواج کنم. توی راه بودم و داشتم برمی گشتم خونه. غروب بود و هوای سرد تا مغز استخوونای آدم رسوخ می کرد. ماشینم صدای بدی ایجاد کرد و زدم بغل جاده تا ببینم مشکلش چیه؟ از ماشین پیاده شدم و رفتم تا بررسی کنم. داشتم از سرما می لرزیدم و چیزی از ماشین سر در نمی آوردم. صدای خنده ی چندتا دختر باعث شد حواسم پرت شه و در کاپوت که خراب بود بیفته رو دستم. آخ بلندی گفتم و به در خراب لعنت فرستادم. با اون اتفاق صدای خنده ی دخترا بلندتر شد. برگشتم تا نگاشون کنم که یه لحظه قلبم ایستاد. باورم نمی شد همون دختر و ‌دوستاش رو دیده باشم! با دیدن من اونم نگاهش متعجب شد. به دوستش سقلمه ای زد... @azsargozashteha💚
❤️ سلام چیزی که خیلی منو عذاب میده رفتار مادرم با عروس هامونه و متاسفانه گوشش بدهکار نصایح من و خواهرام نیست. همگیمون نگران زندگی برادرهامون هستیم همشم بخاطر رفتار مادرمه… همه در یک ساختمان هستن. مادر من انگار با عروساش لجه بچه هاشونو لوس و بد بار میاره به شدت هم اصرار داره هر روز بهش سر بزنن.. مادر من همیشه زن خود محوری بوده و زن سالاری در خانه ما بیداد میکرد و متاسفانه انقدر بی دلیل به رفتار های سلطنت طلبانه اش بها داده شده که چشمش فقط خودشو میبینه... فقط یکی از برادرام گفت من تو اون ساختمون زندگی نمیکنم. چون اخلاق مامانم و دخالت هاشو میدونست فرار رو بر قرار ترجیح داد که مادرم کلا باهاش قطع رابطه کرد. ما واقعا نگران زندگی برادرهامون هستیم. دلمون میسوزه بخدا.. دلمون میشکنه میبینیم بچه های عین دسته گلشون دارن مثل مادرمون بار میان و عروس ها جرئت اعتراض ندارن به تک تکشون گفتیم نرید اونجا دوری و دوستی.. به خرجشون نرفت. من وقتی میبینم مادرشوهر خودم انقد خانم و باوقار وقتش رو میذاره رو کتاب خوندن و اضافه کردن اطلاعاتش کیف میکنم. میگم چرا مادر من باید سرگرمیش این باشه کدوم عروس چی خرید؟ کدوم عروس چی خورد؟ این عذابم میده. دلم میخواد همه بتونن آزاد زندگی کنن. داداشای من هیییچ اختیاری از خودشون ندارن و من میترسم کارشون... @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۳۶🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درددل_اعضا ❤️ سلام چیزی که خیلی منو عذاب میده رفتار مادرم با عروس هامونه و متاسفانه گوشش بدهکار نص
میترسم کارشون به جدایی بکشه.. تک تک عروسا میرن قهر یک ماه دو ماه که داداشا تنبیه بشن ولی مادر من دقیقا تو تایم قهر اونا بجای اینکه پشت پسرشو خالی کنه تا قدر زنشو بدونه شروع میکنه به پختن لیست غذاهای مورد علاقه داداشام و این رفتار برای من بوی خصومت میده و حس میکنم یه جور لجبازیه.. بار ها بهش گفتم گرسنش بذار بذار قدر زنشو بدونه چرا به خودشو بچش سرویس میدی؟ تا کی میخوای مداخله کنی؟ اینا باید مشکلاتشون حل بشه نه که روش روپوش بذاری که بشه دمل چرکی.. میگه تو دخالت نکن میگم خودت دخالتو یادم دادی.. آخرش کارمون با هم به دعوا و قهر میکشه. من هیچ راه حلی واسه این درد بزرگ خانوادمون نمیبینم قلبااا ناراحتم.. از بزرگترا خواهش میکنم اینجوری با دخالت بیجا زندگی جوونا رو خراب نکنن کمی فکر کنن لطفا ممنون از همگی🌹🙏 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_پنج نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ‌ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم
آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم و گفتم: سلام! خوب هستید؟.. سرشو تکون داد و گفت: ممنونم. چه خوب شد شما رو دیدم. اتفاقا پشیمون بودم که چرا پیگیر نشدم تا شما رو ببینم و ازتون تشکر کنم. شما نبودید معلوم نبود اون شب چه بلایی سر ما میومد. منم حالم خوش نبود چیز زیادی یادم نمیومد. دوستم گفت چقدر کمکمون کردید.. گفتم: اشکالی نداره وظیفه بود خداروشکر که چیزی نشد.. سرشو آورد بالا تو چشمام نگاه کرد خیلی خواستنی بود. چشمای درشت و روشنی داشت با ابروهای بور و پهن. من هم چهره ام بد نبود اگه درگیر اون‌ کوفتی نمی شدم ممکن بود هرگز اینطور نیفتم و موهام سفید نشن. در کل جذاب بودم ولی نه در حدی که دل یه دختر نوزده بیست ساله رو ببرم. به افکار مسخرم تو دلم خندیدم و مشغول ور رفتن با ماشین شدم. دختر با من من گفت: مشکلی پیش اومده؟ واسه ماشینتون کمکی از دستم بر میاد؟.. خندیدم و گفتم: این خودش مشکله دیگه! نه درستش کردم فکر کنم کار کنه. بفرمایید برسونم هر جا تشریف می برید.. سرشو تکون داد و گفت: ممنون بر می گردیم خوابگاه راه زیادی نیست. مزاحم شما نمیشیم فقط خواستم ازتون تشکر کنم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_شش آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم و گفتم
سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سرده.. دخترای شیطون بدون تعارف پریدن نشستن تو ماشین. از لای حرفاشون و صدا زدنا فهمیدم اسمش شقایقه. کاپوت رو دادم پایین که شقایق گفت: مزاحم نشیم خونه منتظرتون نباشن؟.. آهی کشیدم و گفتم: هیچ کس تو دنیا منتظر من نیست!.. به طرف فرمون رفتم و نشستم. شقایق جلو نشست و دوستاش اون عقب داشتن مسخره بازی در میاوردن. ماشین رو خواستم روشن کنم که نشد و چندبار پشت هم صداهای عجیب غریب درآورد. دخترا از پشت گفتن: پراید باز نشه نریزه زمین صلوات!.. خندیدم و دوباره استارت زدم. چندبار امتحان کردم بالاخره روشن شد. همشون دست زدن که شقایق گفت: من بابت داشتن همچین دوستای جلفی شرمنده ام!.. دخترا از پشت چندتا مشت زدن رو شونه اش و گفتن: باز این یه مذکر دید... خندیدم و گفتم: من فرق می کنم با مذکرایی که دیدید من پیرمردم راحت باشید!.. شقایق گفت: نفرمایید این چه حرفیه؟.. آهی کشیدم و گفتم: چهلو رد کردم پیر محسوب نمیشم؟.. دخترا با تعجب گفتن: دروغ میگید؟ مگه میشه نهایت سی و دو سه میخوره بهتون!.. انقد شاد بودن و مسخره بازی درمیاوردن که نفهمیدم کی رسیدم خوابگاه. با خنده و شادی از ماشین پیاده شدن. شقایق هنوز نشسته بود..... @azsargozashteha💚
عقل بیهوده سر طرح معما دارد بازی عشق مگر شاید و اما دارد با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت سر سربسته چرا این همه رسوا دارد در خیال آمدی و آینهٔ قلب شکست آینه تازه از امروز تماشا دارد بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند قطره‌ای قصد نشان دادن دریا دارد تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخن ها که خدا با من تنها دارد @azsargozashteha💚
شخصی تعریف میکرد: یه همکار داشتم سربرج که حقوق میگرفت تا 15روز گردش و تفریح میکرد بهترین غذای بیرونو میخورد و نیمی از ماه رو غذا ی ساده از خونه می آورد، موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشتم گفتم تا کی به این وضع ادامه میدی ؟ باتعجب گفت: کدوم وضع! گفتم زندگی نیمی اشرافی نیمی گدایی...!! به چشمام خیره شد وگفت:تاحالا در ماه یکی دوبار گردش و تفریح حسابی رفتی ؟ گفتم نه! گفت: تا حالا تاکسی دربست رفتی؟ گفتم نه! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفته ای؟ گفتم نه! گفت:تا حالا غذای فرانسوی خورده ای؟ گفتم نه! گفت: تاحالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی؟ گفتم نه! گفت: اصلا عاشق بوده ای؟ گفتم نه! گفت: تا حالا یک هفته از شهر بیرون رفته ای؟ گفتم نه! گفت اصلا زندگی کرده ای؟ با درماندگی گفتم اره...نه...نمی دونم...!! همین طور نگاهم میکرد نگاهی تحقیر آمیز...!! اما حالا که نگاهش میکردم برایم جذاب بود... موقع خداحافظی تکه کیک خامه ای در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم را عوض کرد، اوپرسید: میدونی تا کی زنده ای ، گفتم نه! گفت: پس سعی کن دست کم نیمی از ماه را زندگی کنی....!! ✍ وین دایر @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_هفت سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سر
یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم زحمت دادیم. ببخشید اومدم تشکر کنم بدتر دوباره اسباب زحمت شدیم و باید باز تشکر کنم.. سرمو تکون دادم و گفتم: تشکر نداره که این پراید آبروی منو برد.. شقایق خندید و گفت: نگید اینطوری همینم باز تو این گرونیا غنیمته. خدا بهترشو بده بهتون تا با خانواده برید همه جا رو بگردید.. انقد سرزبون داشت که کم آورده بودم. با حالت غمگینی گفتم: ممنون ولی کسی رو ندارم که بریم.. با تعجب پرسید: یعنی مجردید؟.. گفتم: بله همسرم خیلی سال پیش فوت کردن.. ابروهاشو داد بالا و گفت: خیلی متاسفم ببخشید ناراحتتون کردم. ایشالا غم‌ نبینید دیگه. کاری ندارید من دیگه برم بیش از این مزاحمتون نشم؟.. لبخندی زدم و تو چشماش نگاه کردم. خیلی بچه بود گناه داشت اصلا درباره اش فکر دیگه ای کنم اون مثل دختربچه ها بهم حسی داشت شبیه عمو گفتناشون.. خیلی آروم گفتم: خداحافظ.. @azsargozashteha💚
❤️❤️ سلام امیدوارم پیام منو بخونید. من ۲۷ سالمه و همسرم ۳۲ ساله است. یه بچه ی ۳ ساله دارم. زندگی من از دید بقیه عالی و فوق العاده ست و همشون حتی زبانی شوخی و جدی بهم میگن که چه زندگی مرفه و خوبی داری خوش به حالت! البته اونا حق دارن و فقط ظاهر خونه و زندگی و ماشین منو میبینن.. اما از درون من و همسرم دو تا آدم افسرده ایم که به خاطر بچه کنار هم زندگی میکنیم. همسرم قبل از ازدواج خیلی ناگهانی پدر و دو تا خواهراش رو تو تصادف از دست میده. زمانی که اومدن خواستگاری من و حتی دوران نامزدی هم من متوجه چیز مشکوکی از ایشون نشدم که حدس بزنم افسردگی دارن… اما بعد از ازدواج انگار کم کم متوجه شدم خیلی گوشه گیر و کم حرفه… البته فقط در منزل خودمون اینطوره و اگه جایی مهمان باشیم یا برامون مهمان بیاد ایشون کل مجلس رو میگیره دستش و انقدر با همه گرم میگیره و بگو بخند راه میندازه که همه میگن خوش به حالت چه شوهر خوش مشربی داری! منتهی تو خونه میتونم بگم در حد پنج شش جمله صحبت میکنه به اصرار من لبخند میزنه.. اهل هیچ مدل تفریح و مسافرت و پیک نیکم نیست. شاید برای اینکه با بچم بریم پارک من ساعت ها التماس میکنم و اشک میریزم تا قبول کنه.. بعد از هفت سال زندگی فقط یک بار بعد از بچه دار شدن با هم رفتیم شمال که اونم کاش نرفته بودم.. فقط تو ویلا نشستم و در و دیوارو نگاه کردم.. مثل بقیه روزهای سال که من و بچم تو خونه ایم. ایشون ۵ صبح میره سرکار تا ۹ شب. و بعد از شام بی هیچ حرفی میخوابه یا جلوی تی وی کانال عوض میکنه.. حرف عاطفی و عاشقانه و حتی روزمره هم هیچ! خیلی تلاش کردم که برگرده به زندگی ولی انگار خودش نمیخواد و منم کم کم سرد شدم.. نه اینکه دوسش نداشته باشم نه! اما فکر میکنم تلاش من برای زنده نگهداشتن و گرمای این زندگی بی فایدست. حتی دکتر بهش گفته بود باید لایف استایلتو عوض کنی و براش قرص نوشته بود اما نه قرص ها رو خورد نه تغییری تو رفتارش ایجاد شد… دروغ چرا؟ خستم از این زندگی مرفه و خوب که همه حسرتشو میخورن ولی خودم دلسردم بهش! انگار من هم افسرده شدم از حال ناخوشش. @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۳۷🌹 @azsargozashteha💚
منشی گفت کارت‌خوان نداریم، ۶٠ تومان از عابربانک بگیرید بیایید. فاصله‌ی عابر‌بانک تا مطب زیاد بود. گفتم چرا دستگاه پُز ندارید؟ خانم منشی گفت خودت این را از آقای دکتر بپرس! گفتم لابد برای فرار از مالیات است دیگر... این جناب آقای دکتر مگر بورد تخصصش را از فرانسه نگرفته؟ آنجا یادش ندادند برای مالیات نباید مریض‌هایش را آواره کند؟ این مالیات مگر چند درصد از درآمد ایشان است؟! فضا متشنج شد! جناب دکتر سخنانم را شنید و از مطب آمد بیرون‌ و به من گفت، من شما را ویزیت نمی‌کنم! لطفا" بروید بیرون! من نرفتم. جناب آقای پزشک به منشی‌اش گفت تا این آقا نرود مریضی را داخل نفرست! پنج دقیقه گذشت، فقط پنج دقیقه!! توی این پنج دقیقه چند تن از مریض‌ها آمدند جلو و به من گفتند به‌خدا حالمان خوب نیست، بروید بیرون بگذار ما هم به زندگی‌مان برسیم! همه به من اعتراض کردند!! هیچ‌کسی اما به دکتر اعتراض نکرد!! حس بدی به من دست داد. حس بازنده‌ها را داشتم. به خودم گفتم رضا، از حقوق چه کسانی داری دفاع می‌کنی؟ برای کی و چه کسانی داری دست‌وپا می‌زنی؟ این‌ها یکی‌شان حتی حاضر نیست از تو حمایت کند! زدم بیرون... با خودم گفتم جداً برای چه کسانی داری دست‌وپا می‌زنی؟ این مردم...؟! ✍🏻 (نویسنده و روزنامه‌نگار) @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_هشت یکی یکی داشتم باهاشون خداحافظی می کردم و جواب تشکراشونو می دادم که شقایق گفت: ممنونم
شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن توی اجتماع و شنیدن خنده و شادی دخترای جوون. کم کم داشتم انگیزه ی لازم واسه کنار گذاشتن همون نیمچه مصرفی که داشتم رو هم پیدا می کردم. یکم مونده بود برسم خونه که با صدای زنگ‌ گوشی غریبی زدم رو ترمز. با تعجب به گوشیم نگاه کردم صدای زنگش اونطوری نبود. برگشتم عقب صدا از عقب میومد. با دیدن گوشی ای که اون عقب روی صندلی بود و داشت زنگ می خورد فهمیدم مال یکی از اون دختراست که جا گذاشته. بی وقفه زنگ‌ می‌خورد. دراز شدم گوشی رو بردارم اسم شقایق رو صفحه افتاده بود. سریع جواب دادم: بله؟.. صدای نگران دختری از اون طرف به گوش می رسید . شقایق گفت: آقا ببخشید گوشی دوستم انگار‌ مونده تو ماشین شما داره زار زار گریه می کنه!.. گفتم: نگران نباشید تازه فهمیدم اشکالی نداره میارم میدم مسئول خوابگاهتون ناراحت نباشید. اشکالی داره فردا بیارم؟.. دوستش از اون طرف گفت: نه تو رو خدا اگه میشه بگو الان بیاره. تا صبح دق میکنم.. گفتم: باشه اشکال نداره دور میزنم میام.. پوفی کشیدم و از اینکه بهشون رو داده بودم پشیمون بودم. اونهمه راهو چجوری باید یبار دیگه بر می گشتم؟.. یکم مونده بود برسم خوابگاه و هوا تاریک شده بود. گوشی دوباره داشت زنگ می خورد چون رمز داشت قبل اینکه جواب بدم یه وسوسه ای اومد سراغم و ناخودآگاه تصمیم گرفتم شماره ی شقایق رو بردارم. سریع گوشیمو درآوردم و تا قطع نشده شماره رو زدم تو گوشی خودم. تماس قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. جواب دادم گفتم نزدیک‌ خوابگاهم.... @azsargozashteha💚
بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم بر شانه‌‌ی تنهایی خود سر بگذارم از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم از غربت‌ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روز روزی که تو را نیز به دریا بسپارم نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_نه شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن ت
رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا گذاشتن. یه حس غریبی داشتم دوست داشتم زودتر برسم خونه و بهش پیام بدم. از خودم بابت این فکر بدم میومد که به یه دختربچه چشم دارم و آدم پستی هستم. ولی چه کنم گاهی آدم دست به کارایی میزنه که هیچ دست خودش نیست. مادرم زنگ زد و گفت برم خونه شون ولی گفتم کار دارم و اون شب نمیتونم برم. نمیخواستم فعلاً به چیزی جز شقایق فکر کنم حتی اگه کارم اشتباه هم که بود دوست داشتم باهاش یکم حرف بزنم. اصلا دست خودم نبود.. رسیدم خونه همون طور با لباسهای بیرون دراز کشیدم. سریع گوشیمو درآوردم و رفتم روی شمارش. دستام میلرزید انگار بعد از این همه مدت استرس اینو داشتم که چطور می خوام با یه نفر حرف بزنم؟ با دستای لرزون نوشتم: سلام!.. منتظر شدم تا جواب بده. نمیدونستم مشغول چه کاری بود دوست داشتم هر چه زودتر پیام رو بخونه و جواب بده. طولی نکشید که پیامش روی گوشیم ظاهر شد که نوشته بود: سلام شما؟.. با دستای لرزون نوشتم: نمیدونم که از کارم ناراحت بشی یا نه.. اولش معذرت می خوام که بی اجازه شمارت رو از گوشی دوستت وقتی زنگ میزدی برداشتم، من فرزادم! می خواستم باهات یکم حرف بزنم البته فکر بد درباره من نکنی قصد خاصی ندارم نمیدونم چرا از همون روزی که تو بلوار پیدات کردم و بردم بیمارستان دلم با دیدنت لرزید. فکر نکنی من آدم سو استفاده گری ام و به خاطر کمکم می خوام ازت درخواست های خدایی نکرده بدی داشته باشم، فقط دوست دارم باهات یکم حرف بزنم اگه تو دوست نداشته باشی اشکالی نداره مزاحمت نمیشم.. @azsargozashteha💚
در دوران دانشجویی استاد نازنینی داشتیم. تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد. روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت: اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟ پسره گفت: "زود چک‌اش می‌کردم." استاد گفت: "اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟" پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو چک می‌کردم." استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟" پسره گفت: "شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم." استاد ادامه داد‌: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟" پسره هاج و واج گفت‌: "شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم." استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد : "حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟" پسره گفت: "نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه." استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت: "دِ لامصبا! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه. امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: "بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت." خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره! پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد‌به‌نفس باشه یا یکی که اعتمادبه‌نفسش به شما انرژی بده؟" جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود... @azsargozashteha💚
❤️ سلام وقتتون بخیر. پدرشوهر من کارگر کفاشی بود. بعد فوت مادرشوهرم و با هجوم بیماری های مختلف و کهولت سن خونه نشین شد. از مال دنیا هیچی نداشت. بچه هاش دیر به دیر بهش سر میزدن. تنها کسی که میرفت بهش سر میزد من بودم اونم واسه اینکه براش غذا ببرم میرفتم. به شوهرم گفتم بیاریمش خونه خودمون من سختمه با یه بچه کوچیک پای پیاده این همه راه برم خونش غذا ببرم بیام.. شوهرم قبول کرد. ما شرایط مالی معمولی ای داریم شوهرم تو یه شرکت کار میکرد و مقداریش میرفت برای اجاره و مابقیش خورد و خوراک. پدرشوهرمم اضافه شده بود و یکم شرایط برامون سخت شد. زد و شوهرمو از شرکت بیرون کردن.. ما اگه یک روزم بیکار میموندیم آخر ماه برای اجاره باید گدایی میکردیم چون با این حقوق کم نمیشد اصلا پس انداز داشت. شوهرم یک هفته رفت دنبال کار هرجا میرفت همه میگفتن خودمونم داریم تعدیل نیرو میکنیم و کارگر نمیخوایم.. حتی رفت سوپر مارکتی برای کارگری جا به جا کردن جنس و شاگردی. هیچ جا کار ندادن بهش. بهش گفتم غصه نخور بیا من کمکت میکنم من میرم سرکار تو مواظب بچه و بابات باش. گفت زشته تحقیره.. برای یه مرد افت داره.. گفتم من یه سالمند میشناسم بچه خواهر شیرین (همسایمون) معرفی کرده، نیاز به مراقبت داره ماهی یک و نیم بهم پول میدن من فعلا برم اونجا تا تو کار پیدا کنی. زیر بار نمیرفت ولی بلاخره قبول کرد. من بهش نگفتم اونجا کارگر میخوان گفتم پرستار در صورتی که واسه کارگری رفتم. از توالت حموم شستن گرفته تا آشپزی و نظافت های دیگه.. ماه دوم کارم بود که خواهر صاحبکارم بهم گفت با این کار فقط بدنتو فرسوده میکنی. برو دستگاه سبزی خردکنی بخر سبزی بگیر سرخ کن بفروش، پیاز داغ درست کن، رب درست کن.
سوره ❤️ صفحه ی ۳۸🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا ❤️ سلام وقتتون بخیر. پدرشوهر من کارگر کفاشی بود. بعد فوت مادرشوهرم و با هجوم بیماری ه
گفتم بخدا بارها بهش فکر کردم ولی نه سرمایه اولیه دارم نه مشتری. گفت سرمایشو من بهت میدم ولی به پول رسیدی پسم میدی مشتری ام الهام تو بیمارستانی که کار میکنه تمام همکاراش دکتر و پرستارن دیگه نیاز دارن ازت میخرن. خودش برام یه گروه تلگرامی زد همه رو عضو کرد. الهام و ۱۸ تا از دوستاش حتی دوستای خاله خانم همه بودن. اول کار به من دو میلیون و پونصد قرض داد. وقتی جریانو به شوهرم گفتم اونم از خدا خواسته قبول کرد چون دلش راضی نبود من برم کاز سخت کنم. حتی خاله یه کارگر جایگزین من واسه خواهرش پیدا کرد. از اون شغل که بیرون اومدم خدا شاهده زندگی من از این رو به اون رو شد. به قدری مشتری اومد.. همه به هم گفتن و خبر دادن تا گروه تلگرامی ما رسید به ۴۰۰ نفر. کیفیت کارمونم خوب بود نه سبزی ها رو میسوزوندیم نه زیادی له میشدن نه مو توش بود. خودشون میگفتن هرجا سبزی میخریدن مو داخلش پیدا میشد ما کلاه میذاشتیم. تمیز کار میکردیم. تا سر یکسال دیدیم حجم سفارش بالاست و خونه ما کوچیک.. تو بلوار اصلی شهر یه مغازه کرایه کردیم و شوهرم چقدر دوندگی کرد واسه جواز و کاراش و بلاخره مغازه ی سبزیجات تازه ی ما راه افتاد. از شیرمرغ تا جون آدمیزاد اونجا میفروختیم. پول خاله رو دادیم. الهام و دوستا و فامیلا همه برای من مشتری آوردن. به لطف خدا درآمدمون خوب شد و حسابی به بابا میرسیدیم. داروهای خوب براش میخریدیم. تا شوهرم کارگر گرفت و وایساد مغازه. منم اومدم خونه موندم سر کار و زندگیم. فقط شبایی که رب درست میکردیم بالا سر دیگ وایمیسادم تا با هم بپزیم. رب پختن خیلی سخت بود برامون. چند نفری باید کار میکردیم. من میگم برکت وجود اون پیرمرد زندگی منو زیر و رو کرد.. دعاهای خیرش با خودش روزی آورد اونم چه روزی ایی. زندگیمو مدیون خاله و پیشنهادش بودم و بعد برکت وجود بابا. شوهرم هنوز تو همون شغله. منم خدا خواست و تونستم با وام یه خونه ی خیلی کوچیک یه جای خیلی معمولی شهرمون بخرم و بخاطرش خداروشاکرم. دوست داشتم داستان زندگیمو بگم برای کسایی که منتظر پول زیاد و معجزه ان شاید مجبور باشن اول از کارگری شروع کنن. واسه من خیلی سخت بود توالت فرنگی کثافت گرفته ی غریبه ها رو بشورم.. واسم خیلی سخت بود خیلی اما انجامش دادم. اون سه میلیون تومن توی دو ماه لذت بخش ترین درآمد زندگیم بود. الهی خدا به همه توان حرکت و سفره ی پر برکت بده. @azsargozashteha💚
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است آسمانا!کاسه صبر درختان پر شده است زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است شهر گفتم!؟شهر!آری شهر!آری شهر!شهر از خیابان!از خیابان!از خیابان پر شده است
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا
چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود. نمیدونستم چه جوابی می خواد بده توقع بدترین حرف‌ها رو ازش داشتم چون کار بدی کرده بودم و بدون اجازه بهش پیام داده بودم. مثلا می گفت چه حرفی چی می خواستم بگم؟ بدجور پشیمون شده بودم کاش اصلا پیام نمی دادم. دعا دعا می‌کردم اصلا پیامم بهش نرفته باشه. داشتم از حرص پوست لبم رو می جویدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. به طرف گوشی شیرجه زدم و تندتند رمزشو وارد کردم. چشمام واسه خوندن پیامش دودو می زد. نوشته بود: چه حرفی؟!.. باید چی‌ می گفتم؟ همون طور لبخند رو لبم‌ بود و داشتم به پیامش نگاه می کردم و فکر می‌کردم چی بنویسم که پیام داد: جدی تنهای تنها زندگی می کنی؟ چند سالته؟.. این شد مقدمه ی حرف زدن ما. به خودم اومدم و دیدم ساعت هاست مشغول پیام دادنیم و از همه ی اتفاقای زندگیم براش گفتم. حس‌ می کردم حسابی سبک شدم. اون هم از خودش گفت که یه برادر کوچکتر داره.... @azsargozashteha💚