سلام دوستان عزیزم
امروز از بعدتو ۶پارت داریم
۴پارت از عشق محجبه💋❤️
ان شاالله هر دو رمانو دوست داشته باشین🌹
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_سی_و_نه
در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی
که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی توی
گوشم پیچید که گفت آقای حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور
شدم نیم ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کاری و تعطیلی کارگرا برای وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا(ع) تعطیلی بود صحبت کنم.
با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام
نبود.
کلافه از جام برخاستم و برای رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم
که او هم به سمت اتاق پرهام میرفت.
با ر سیدنش به در اتاق بدون توجه به نازی که پر سیده بود چیزی لازم دارم، به
سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضربه هایی به در زد و در اتاق رو باز کرد و لی
خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش ر سیده بودم چرخید.
با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم:چیزی شده؟
او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با دیدن من دستش رو از روی
دست گیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت و من تا ته ماجرا را فهمیدم…
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل
دستام رو توی جیب شلوارم جا دادم و با پوزخند رو به پرهام با طعنه
گفتم : نمی دونستم مهمون داری؟
پرهام که متوجه کنایه ی توی حرفم شده بود بدون اینکه جواب من رو بده رو
به آرام با عصبانیت پر سید: کاری داشتی؟
آرام بدون اینکه نگاهش کنه به روبه روش خیره شد و با پوزخندی گوشه ی
لبش گفت : اومده بودم لیستی که برای بررسی بهتون داده بودم رو بگیرم.
پرهام با کلافه گی وارد اتاق شد و با یه پوشه توی دستش برگشت و پوشه رو به
سمت آرام گرفت و در همون حال گفت : بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی
نشی؟
آرام پوشه رو از دستش گرفت و با طعنه جوابش رو داد:
_نه!... همونطور که به تو خیلی چیزا رو یاد ندادن!
پرهام عصبی تر خواست چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم : کافیه! تمومش
کنین!
رو به من با لحن آروم تری گفت : تو با من کاری داشتی ؟
من که کاری باهاش نداشتم و همینجوری و برای دیدنش از اتاقم بیرو ن زده بودم
خواستم چیز ی بگم که پرهام دوباره رو به آرام غرید : خب دیگه! کارت رو که انجام
دادی و فضولیت رو هم کردی حالا نمی خو ای بری؟
آرام به من نگاه کرد و گفت : اونش به خودم ربط داره که برم یا بمونم!
بدون توجه به چهره ی سرخ شده از عصبانیت پرهام پوشه ی تو ی دستش رو به
سمت من گرفت و رو به من ادامه داد : من این رو الان لازم دارم می شه لطفا برام
امضاش کنین؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال گفتم: بیا تا برات
امضاش کنم.
جلوتر از او وارد اتاق شدم و در رو برای اومدنش باز گذاشتم و او هم به دنبالم وارد
اتاق شد و در رو پشت سرش بست .
پشت میزم نشستم به پشتی صندلی تک یه دادم و به او که سمت چپم و با فاصله
ازم وا یستاده بود چشم دوختم.
حتی به روی خودش هم ن میآور …
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل_و_یک
عجیب دلم می خواست سر به سرش بزارم و اذیتش کنم. این دختر تا به من می رسید مغرور بود و بر ای من که خودم خدا ی غرور بودم و همه مطعیم بودن و من بهشون بی محلی می کردم، سخت بود که بهم بی محلی کنه و با غرور باهام رفتار کنه و یه جورایی هم می خواستم تلافی رفتار تندش با پرهام رو سرش در
بیارم.
به پوشهی رو ی میز نگاه کردم و او بدون اینکه ازش توضیح بخوام شروع به
توضیح دادن کرد و گفت: این لیست تمام واریزی ها و برداشت های ای ن هفته از
حساب شرکته به همراه تاریخ و اسم کسایی که....
با جدیت سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که حرفش رو خورد و من با اخم
گفتم:من ازت توضیح خواستم؟
با اینکه او کار اشتباهی نکرده بود ولی بی دلیل ازش عصبی بودم و او هم از نگاهم عصبانیتم رو خونده بود که حرف ی نزد و سرش رو پایین انداخت.
با لحن آروم تری گفتم:من این رو باید دقیق بررسی کنم پس همینجا می مونه.
_ولی یه بار آقا ی سهرابی بررسیش کرده!
می دونستم که بررسی این جور چیزا وظیفه ی من نیست و من فقط باید
امضاش کنم ولی با این حال بهش توپیدم :ولی من می خوام خودم بررسیش کنم.
در ضمن من سهرابی(پرهام) نیستم که هر طور دلت خواست باهام حرف بزنی!
چیزی نگفت و با تعجب سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد که من خیلی ناگهانی روی
پام وایستادم و با دور زدن میز درست روبه روش قرار گرفتم.
از حرکت یهوییم جا خورد و یه قدم به عقب برداشت .
ولی من از رو نرفتم و همانطور که به چهر ه ی متعجبش خیره بودم یک قدم فاصله
رو پر کردم.
او باز هم چند بار عقب رفت و من هر بار فاصله ام رو باهاش پر کردم.
انقدر به عقب قدم برداشت تا اینکه پاش به دیوار شیشه ای خورد و از حرکت
وایستاد.
با ترس به پشت سرش نگاه کرد و به وضوح دیدم که رنگش پرید و صورتش سفید شد.
مغرورانه دستام رو توی جیب شلوارم جا دادم و لبخند به لب بهش زل زدم.
همانطور که با وحشت به پشت سرش نگاه می کرد با تته پته گفت: چی.... چیکار
می کنی؟
نگاهم رو ر یز بینانه کردم و گفتم:از ارتفاع میترسی ؟
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل_و_دو
بهم نگاه کرد و با هم چشم توی چشم شدیم.
نگاهم بین چشمای رنگی و وحشت زده اش در گردش بود و حالم لحظه به لحظه
عوض می شد .
من قصد اذیت کردنش رو داشتم ولی این خودم بودم که داشتم اذیت می شدم و
قلبم بی قرار به قفسه ی سینه ام می کوبید.
حسی که من داشتم ش*ه*و*ت نبود!
حس من احساسی بود که تا اون لحظه هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم، حسی که عجیب برام غریبه بود.
از احساسی که ناگهانی توی وجودم به وجود اومده بود و حال خرابم، عصبی
شدم و نگاهم رو از نگاه وحشت زدهاش گرفتم و به سمت در اتاق پا تند کردم.
در رو باز کردم و قبل اینکه از اتاق خارج بشم دیدمش که دستش رو تکیه گاهش
کرد و روی زمین نشست.
معنی این احساس سرکش رو نمی فهمیدم وبرام عجیب بود که دلم می خواست
دختری رو ب*غ*ل کنم که تا چند لحظه پیش به خونش تشنه بودم.
بدون توجه به نگاه معنی دار منشی و کارمندای دیگه و پرهام که ازم می پر سید
چم شده و کجا میرم از شرکت بیرون زدم.
حتی موقعی که توی آسانسور وایستاده بودم هم می دیدمش که مقابلم وایستاده
و با وحشت نگاهم می کنه و چشمای رنگی نگران و نگاه ترسیده اش یک لحظه
هم از جلو ی چشمم کنار نمی رفت.
با حال خراب مدتی رو توی شهر چرخیدم و وقتی حالم کمی بهتر شد به پرهام
که به خاطر زنگ زدن بی وقفه اش مجبور شده بودم گوشیم رو روی سایلنت بزارم
زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد و گفت: هیچ معلومه تو چت بود؟ کجا گذاشتی
رفتی یهو؟
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🌱
دلم را سپردم به "بیخیالی"
اما باز هوا،
هوایِ دوست داشتنِ توست...
#مژگان_بوربور
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتشصتوششم
به سختی خداحافظی کردم، دیروقت شده بود، مهدی که رفت من هم داخل اومدم. پاورچین پاورچین وارد ساختمون شدم، خونه تو سکوت عمیقی فرو رفته بود و کوچکترین صدایی مادرم رو می ترسوند و از خواب بیدار می کرد، به اتاقم که رفتم، اون وقت بود که نفس راحتی کشیدم. امشب بعد از چند شب درست نخوابیدن و فکر و خیال کردن، هر سوالی که توی ذهنم مونده بود رو حذف کردم و آروم چشم رو هم گذاشتم.
صدای آلارام گوشیم بلند شد، یاد نمیدم که فعالش کرده باشم، گیج و خوابالو روی تخت نشستم، ساعت رو به روم هفت رو نشان می داد. با یادآوری این که امروز با مهدی قرار دیدن خونه داشتیم، دیگه نخوابیدم و به طرف سرویس رفتم. از اتاق بیرون اومدم، صدای حمید می اومد، این وقت صبح اینجا چکار می کرد؟
حوله رو روی صورتم کشیدم، چه بهتر که بود، در مورد تصمیمی که مهدی گرفته بود باید با هردوشون حرف می زدم و مشورت می گرفتم.
سلام دادم. حمید لبخندی زد. همونطور که رو به روشمی نشستم، گفتم:
- عزیز عمه کجاس؟ ساراجون چطور؟
حمید: دیشب رفتن تهران، دیدن مادرش.
سر تکون دادم. مادرم فنجون چایو رو به روم گذاشت، تشکر کردم.
نگام به فنجان چای بود که حمید پرسید.
- چه خبر؟
حوله رو روی پشتی صندلی گذاشتم، ناخداگاه طپش قلب گرفته بودم و ترس واکنش و مخالفت حمید به جونم افتاد. برگشتم و نگاش کردم، آخرش چی؟ باید می گفتم، هرچه زودتر بهتر.
- سلامتی داداش.
لقمه ای نان و پنیر توی دهانم گذاشتم. جرات رو تو کلامم جمع کردم.
- باهاتون حرف دارم.
نگام به مادرم هم بود، حمید قاشقو از فنجون چای برداشت و روی بشقاب گذاشت، همونطور گفت:
- بگو جانم، گوش میدم.
می خواستم مثل همیشه خوددار باشم، می خواستم تا می تونم برادر و مادرم از ماجراهای بینمون چیزی نفهمن.
- من و مهدی تصمیم گرفتیم که بدون گرفتن جشن بریم سر خونه زندگیمون.
حمید دست از خوردن کشید، موشکافانه نگام کرد.
- چرا؟
دستام که یکدفعه سرد شده بودن رو دور فنجون گذاشتم، نمی تونستم به چشمای حمید نگاه کنم و دروغ بگم.
- با هم به این نتیجه رسیدیم، مراسم گرفتن هزینه داره، برای زندگیمون خرج شه من راضی ترم.
حمید: مگه چقدر خرج داره؟ ماشاالله خونواده ی مهدی که دارا هستن.
حیرون بودم چطوری توجیحش کنم.
- من خودم عروسی نمی خوام.
حمید: یه چیزی شده تو به من نمیگی.
نگاش کردم. چهره اش ناراحت بود، ادامه داد.
- نکنه مادرش حرفی زده؟
حمید انگار خوب مهری خانمو شناخته بود. ساکت شدم، حمید سرش رو محکم تکون داد و بعدش عصبی گفت:
- بگو بهت چی گفتن؟
دلواپس شدم، نکنه عصبانیت باعث بشه حرفی به مهری خانم بزنه، اون وقت می شد نور اعلا نور.
سریع گفتم:
- هیچی داداش چی باید بگن؟
حمید خیره نگام کرد.
- حرف بزن حلما، یه چی بهت گفتن که می خوای قید لباس عروس پوشیدنتو بزنی، وگرنه هر دختری آرزوشه که لباس عروس تن کنه.
آروم گفتم:
- ولی داداش آرزوی من نیست.
حمید کلافه از حرف نزدن من دستی به موهاش کشید.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتشصتوهفتم
تیر خلاصو زد، همونطور که مادرمونو نگاه می کرد، گفت:
- به جون مامان قسم نگی میرم پشت سرمم نگاه نمی کنم.
کلافه نگاش کردم، کاش جون مادرمو قسم نمی خورد، مگه نمی دونست که اگه نباشه زندگی دیگه رنگ خوشی نداره، پس چرا این حرفا رو می زد، چرا مجبورم می کرد؟
با صدایی که رو به تحلیل رفته بود، گفتم:
- مهری خانم میگه برامون مراسم نمیگیرن، داداش من به خدا راضیم، من مراسم نمی خوام، دلم خوشبختی کنار همسرم رو می خواد وگرنه مراسمکه خوشبختی نمیاره.
حمید لب جوید.
- زنیکه خجالت نمی کشه؟ یه مراسم برای پسرش نمیتونه بگیره؟ دروغ نیست هرچی آدم دارا باشه گداتره.
از گفتن حقیقت ماجرا امتناع کردم، من نمی خواستم آبروی مهدی رو پیش خونواده ام ببرم، هرچقدر به همسرت احترام بذاری و هواشو داشته باشی، همونقدر پیش خونواده ات عزیز میشه. گرچه مهدی توی این مسئله ضعیف بود. اون منو حمایت نمی کرد، دلیل نمی شد من هواشو نداشته باشم، شاید اگر می فهمید، او هم یاد می گرفت و حواسش به من بیشتر بود.
حمید منو از فکر و خیال بیرون کشید. عصبی بود.
- لازم نکرده تو کوتاه بیای، خودم باهاشون حرف میزنم، من که میفهمم تو دلت اینو نمیخواد.
به مادرم نگاه کردم، استیصال رو از چشمام خوند، همون لحظه بود که حمید رو مخاطب قرار داد.
- حمید به من گوش کن.
حمید قاشق کوچک رو برداشت و با اون روی میز ضربه می زد، دیگر لب به هیچ چیز نزد، اشتهاش کور شده بود، نمی دونستم به چه فکر می کنه.
مادرم دوباره گفت:
- حمید با توام.
نگاش کرد.
مادرم: وقتی حلما راضیه، بهتره ما مخالفت نکنیم، با حرفی ممکنه مهدی رو ناراحت کنیم، به خاطر حلما و مهدی کوتاه بیا. نذار رومون تو روی هم باز شه. به فکر زندگی حلما باش، ممکنه یه حرفی تو بزنی یه عمر خواهرتو سرکوفت کنن، دلت راضی میشه؟
حمید توی فکر فرو رفت، دلم براش می سوخت، دوستم داشت و به فکرم بود اما هنوز خونواده ی مهدی رو خوب نشناخته بود.
حمید پس از لحظاتی گفت:
- باشه هیچی نمیگم.
مادرم: ممنون حمیدجان، خداروشکر درکت بالاس، بقیه ی صبحانتو بخور.
حمید از جاش بلند شد.
- ممنون سیر شدم.
بدون این که دیگه نگامون کنه بیرون رفت، من هم بدجور اشتهام کور شده بود. بیرون رفتم. دیدم که از ساختمون بیرون رفت.
شال بافت رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم، هوای بو نم بارون می داد دل آسمون سیاه بود، ولی هنوز از بارش بارون خبری نبود.
کنار حمید که تکیه اشو به ماشینش داده بود، ایستادم.
- داداش؟
نگاش به دیوار روبه روش بود. نگام کرد، اولین قطرات بارون روی دستم فرود آمد.
- ناراحتت کردم؟
حمید دستی میون ابروهاش کشید، سرد پاسخ داد.
- نه.
- پس چرا اومدی بیرون؟
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتشصتوهشتم
دست روی شونه ام گذاشت.
- نگرانتم حلما، تو واقعا خوشبختی؟
دهانم طعم تلخی گرفت اما لبام خندید تا حمید منو باور کنه.
نگامو به جای دیگه ای دوختم و درحالی که چشمام کمی نم زده شده بودن گفتم:
- بس کن حمید.
سنگینی نگاه حمیدو روی خودم حس می کردم، نم چشمام که خشک شد سمتش برگشتم.
- من خوشبختم داداش.
حمید: چون دوستت دارم نگرانتم، هم واسه تو هم حدیث، خیالم از حدیث راحته، چون شوهرشو خوب می شناسم اما مهدی و...
به در شوخی زده تا بحثو فیصله بدم.
- داداش داشتیم؟ حالا احمدآقا عزیز شد، پس مهدی من چی؟
حمید خندید و گفت:
- بی چشم و رو، مهدی من؟
خندیدم، نزدیکم آمد و بغ،لم کرد.
حمید: عزیزمی بخدا.
روی موهامو بوسید، آغ،وشش خود آرامش بود، از من جدا شد.
- تو هم عزیزی.
صدای مادرم اومد.
- حلما گوشیت داره زنگ میخوره.
با معذرت خواهی از حمید فاصله گرفتم و سریع داخل شدمتا قطع نشه، مهدی بود. پاسخ دادم. بعد از احوالپرسی مختصری گفت:
- آماده شو یه ربع دیگهمیام بریم دنبال خونه.
چشم گفتم و تماسو قطع کردم. سریع آماده شدم، بیرون مادرم و حمید منو آماده دیدن، مادرم پرسید.
- جایی میری؟
کیفمو روی شونه اممرتب کردم.
- دنبال خونه میریم.
حمید پرسید.
- برای خرید؟
سر به زیر گفتم.
- نه اجاره.
سریع بیرون اومدم تا باز حرفی نشه. منتظر موندم تا مهدی بیاد، طول حیاط رو قدم می زدم، همین که نگام به ساختمون افتاد، حمید رو دیدم که از پنجره نگام می کرد، با صدای بوق ماشین دستمو براش بلند کردم، حمید هم برام دست بلند کرد. بیرون اومدم بارون شدت گرفت، سریع وارد ماشین شدمو خداروشکر مهدی حالش خوب بود، چهره اش باز بود و اخمی نداشت، حتما خونواده اش با دلش راه اومده بودن.
مهدی" خدایا به امید تویی" گفت و حرکت کرد. میون راه گفت:
- شاید خونه دیدنمون به امروز محدود نشه، اگر دلخواهمون پیدا نشه چند روزی معطلی دارم.
با عشق نگاش کردم.
- اشکال نداره مهدی جان من پایه ام، هرچند روز که بشه.
ثانیه ای نگام کرد و لبخندی زد. من دلم به همین لبخندهاش خوش بود.
به بنگاه های مختلفی رفتیم، به چند خونه ای که بنگاه به اندازه ی پولمون معرفی کرده بود سر زدیم. دلخواهمون پیدا نشد، هرکدوم مشکل جدی داشتن. خانه تعمیر درست و حسابی می خواست، ما که همین پول رهنو به زور داشتیم، می دونستم مهدی پول تعمیرو نداشت، می تونستم کمکش کنم اما می ترسیدم به غرورش بربخوره و همین اول کار حالش گرفته شود، کم کم می تونستم راضیش کنم تا از من بگیره اما فعلا وقتش نبود.
خسته ناهارو بیرون خوردیم، قرار شد مهدی شب مهمونمون باشه. من که خوشحال استقبال کردم، به خونه برمی گشتیم، مهدی همونطور که وارد کوچه ای که خونشون اونجا بود می شد گفت:
- یه کار کوچیک دارم، زود برمیگردم.
ماشین رو رو یه روی در نگه داشت.
- باشه منتظر میمونم.
از ماشینپیاده شد و به سمت خونه رفت. در کوچک خونه باز بود، شیشه رو پایین کشیدم و یکدفعه صدای فریاد شنیدم. طولی نکشید که متوجه شدم صدا از خونه ی مهدی می اومد، کنجکاو از ماشین پیاده شدم و به سمت در رفتم.
#نویسندهزهراصالحی ✍
#کپیحرام ❌
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتشصتونهم
داخل شدم، صدای داد و فریاد مهری خانم تا روی حیاط می اومد، ناگهان با دیدن هیبتش که از در ورودی خارج می شد قلبم ایستاد، دیدم که با غضب به سمتممیاد و هرچه که می رسه به زبون میاره، ناخداگاه عقب رفتم کفش هام به چادرم گیر کرد و سکندری خوردم و نقش زمین شدم، چندقدمیم اومد، مهدی به دادم رسید، اومد و جلوش ایستاد.
سریع دستهامو به زمین گرفتم تا بتونم بلند بشم. مثل دست وپاچلفتی ها چادرم بدجور دورم پیچیده بود، همونطور که تقلا می کردم تا چادرمو باز کنم، صدای بلند مهدی که خطاب به مادرش بود گوشمو کر کرد.
ترس این که همسایه ها از بلندی صدا تو خانه بریرند، وجودمو به رعشه انداخت، همیشه ترس از ریختن آبرو داشتم.
نگام به سمت مهدی رفت، دستاشونمی دیدم اما بدنش که به خاطر حرکت دستهاش مدام درحال تکون خوردن بود رو خوب میدیدم.
مهدی: چکارش داری؟ من و تو باهم بحث داریم، با من حرف بزن.
مهری: چیز خورت کرده دختره ی عوضی.
مهدی صدا بلند خندید. با صدای پایین تری گفت:
- دست بردار، دیگه از این حرفات خسته شدم.
به سختی از جام بلند شدم، صدای فریاد مهری خانم اونقدر شوکه امکرد که از مهدی فاصله گرفتم.
- سوئیچ ماشینو بده.
مهدی پر از کینه نگاشکرد و طولی نکشید که سوئیچو از جیبش بیرون آورد و توی دست های مهری خانم که برای گرفتن سمت مهدی دراز شده بود، گذاشت.
مهری خانم انگشت اشاره اشو تهدیدوار جلوی مهدی تکدن داد.
- حالا که میخوای بری، به سلامت. فقط دیگه هیچوقت یادت نیاد کهپدر و مادر داری، پدر و مادرت رو مُرده بدون. من همچین پسری رو سرخاکمم راه نمیدم.
لب گزیدم، بی اختیار نگام به مهدی افتاد که عضلات صورتش از عصبانیت متورم شده بودن و بدون پلک زدن صورت مادرشو نگاهمی کرد.
سنگینی نگاه پدرشوهرم و که توی چارچوب در ورودی ایستاده بود و نظاره ام می کرد رو خوب حس می کردم، بیرون اومدم. سردرد بدجور به سراغم آمده بود، برگشتم و پشت سرمو دیدم با دیدن همسایه ی رو به رویی بی اختیار رومو گرداندم و باز تصویر مهدی که حالا او روی صحبتش با مادرش بود رو دیدم.
همسایه رو فراموش کردم، مهدی به سمتم می اومد، از در فاصله گرفتم، صدای در خونه ی همسایه رو شنیدم، برگشتم داخل رفته بود. مهدی در خونشونو محکم بهم کوبوند و چندبار متوالی با پاش به لاستیک ماشین زد.
دستشو گرفتم و کشیدم، با عصبانیت دستشو کشید.
- ولم کن حلما، دارم خفه میشم، بذار حداقل خودمو خالی کنم.
بغض کرده به او که با دستهاش محکم روی کاپوت ماشین می کوبید، خیره شدم. با بغضی که هرلحظه سنگین تر می شد، گفتم:
- بیا بریم مهدی، خواهشمیکنم.
دست کشید، از ماشین فاصله گرفت، نفس هاش تند شده بود، نگاهی به من انداخت و با صدایی که دورگه شده بود، گفت:
- تو برو حلما، من با این حال نمیتونم خونه ی مادرت اینا بیام.
می ترسیدم کاری دست خودش بده، آروم گفتم:
- تا تو نیای من جایی نمیرم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادم
می دونستم که عصبانی نیشه ولی مهم نبود، به این می ارزید که بدونم بلایی به سر خودش نمی ده، از کجا معلوم که اگر اینجا رهاش می کردم باز به سرش نمی زد و بحث جدیدی با مادرش نمی گرفت و کار به بد جایی نمی رسید؟
با فاصله از همقدمبرمی داشتیم، هرازگاهی برمی گشتم تا ببینم که برنمی گرده. به خونمون رسیدم، مهدی سنگی رو به بازی گرفته بود بالاخره بهم رسید.
- تو برو تو خونه، من برم یه گشتی بزنم حالم رو به راه شد، میام.
حال خرابش زبونمو بند آورد، می دونستم ذهنش خیلی مشغوله، بهتر بود هوایی بخوره.
- باشه برو.
خداحافظی کرد، اینقدر ایستادم تا از دیدم محو شد. داخل اومدم، صدای موبایلم از کیفم بلند شد. حق داشتم با دیدن شماره ی مهری خانم وحشت کنم، بین جواب دادن و ندادن گیر افتاده بودم. تصمیم گرفتم جواب بدم تا ببینم چه می خواد بگه. همین که وصل شد سدم داد زد. حرفاش تلخ بود.
- فکر کردی با مهدی خوشبخت میشی؟ این عشق برای تو نون و آب نمیشه، وقتی اومدی و طلاق خواستی منتظرت هستم. مهدی هیچی نداره، هیچیم بهش تعلق نمیگیره، از ارث محرومش می کنیم، این همش به خاطر کارای توئه، تا تو باشی با اون زبون درازت قصد جدایی ما رو نکنی.
تماسو قطع کرد، نفس عمیقی کشیدم. می دونستم این حال پریشون دوامی نداره، دلم روشن بود که روزهای خوبم زود می رسن. بی توجه به حرفهای تکراری که بدجور دلمو زده بود داخل رفتم، به مادرم گفتم که مهدی امشب مهمونمونه، خوشحال شد. سریع از فریزر گوشت بیرون گذاشت، این اولین بار بود که بعد از عقدمون مهدی به خونمون می اومد، من هم با وجود بحث و اتفاقات ساعتی پیش باز هم ذوق آمدنشو داشتم.
دستی به سر و روی خانه کشیدم، چای گلاب برایش دم کردم، شنیده بودم که گلاب برای اعصاب آروم بخشه، می دونستم هرچقدر هم دوره گردی کنه باز اعصابش آروم نمیشه، مهدی و به خاطر فاصله ای که این چندوقت بینمون افتاده بود دقیق نمی شناختم، زیر وبم اخلاقش هنوز دستم نیومده بود؛ اما این موضوع روخوب حس می کردم که سر این مسئله چند روزی اعصابش درگیره.
کمی از عقدمون شیرینی توی فریزر نگهداری کرده بودم، بیرون گذاشتم تا گرم بشه و میوه ها رو شستم و توی دیس زیبایی چیدم.
مادرم گوشت رو مواد زد تا روی کباب پز پختشون کنه و بوی پلو زعفرانی تمام خونه رو گرفته بود، تو دلم گفتم" خوش به حالت مهدی ببین مادرم چقدر هواخواهته"
زنگ در که به صدا دراومد به سمت آیفون پرواز کردم. برداشتم با صدای حمید وا رفتم، نکنه مهدی نیاد؟ آیفونو گذاشتم و به ساعت نگاهی انداختم، هنوز هفت و نیم بود و دل من این همه نگران چی بود؟ هنوز که دیر نکرده بود.
چادر پوشیدم و بیرون رفتم، در رو که باز کردم حمید دست سمتم دراز کرد، محکم دستمو فشرد و داخل شد. درو بستم، بو کشید و گفت:
- به به چه بوی خوبی میاد، چه خبره؟ مهمون داریم؟
سر تکان دادم.
- آره مهدی.
حمید لبخندی زد.
- خوب شد امشب با دومادمون یه گپ بزنیم.
می دونستم هنوز سارا نیومده که می خواست خونه ی ما پلاس بشه، راضی تعارفش کردم تا داخل بشه.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادویکم
دلشوره ها تموم شد و با صدای زنگ موبایلم که مهدی خبر اومدنش رو اعلام کرد تا در رو به روی
ش باز کنم حال دلم دگرگون شد، در رو به روش باز کردم و پر انرژی بهش سلام دادم.
سلام بی جونی تحویلم داد، خودمو نباختم. دست راستشو گرفتم و به داخل کشیدم.
- مامان و حمید منتظرتن.
متعجب گفت:
- حمید هم اینجاست.
سر تکون دادم، با دست هاش شونه درست کرد و بین موهاش کشید، تای آستین هاشو باز کرد و دستش رو برای خاک گرفتن به شلوارش زد، لبخندی زدم، من انتظارم از مهدی همین دلخوشی های کوچیک بود. مثل بقیه همدیگر و دوست داشته باشیم و زندگی کنیم، دغدغه ی مرتب بودن پیش نزدیکانمون، دغدغه ی روزمرگی ها و غیره بود.
به سمت شیر آب توی باغچه رفت، متعجب گفتم:
- می خوای چکار کنی؟
نیم نگاهی به من انداخت.
مهدی: صورتمو بشورم تا از این بی حوصلگی و کِسِلی دربیام.
چقدر خوشحال بودم که خونواده ام براش اهمیت داره و نمی خواد پیش اونا بد به نظر بیاد، همین برام یه دنیا ارزش داشت، امید می داد که مهدی حالا که با خونواده اش قهر کرده و دوریشون اجباری شده، تحت تاثیر خونواده ام و رودروایسی که با اونا داشت بتونه تغییر کنه و من طعم خوشبختی رو بچشم.
نشست و شیر آبو باز کرد.
- سرده مهدی، بیا بریم سرویس داخل.
مهدی مسر گفت:
- نه اتفاقا آب سرد بهتره، سرحالم میاره.
دیگه چیزی نگفتم، صورتش رو شست و بعدش با پر چادرم پاک کرد بعد از اوم داخل رفتیم، مادرم چون مهدی پاگشاش بود براش اسپند دود کرد و قرآن آورد، مهدی از زیر قرآن رد شد و آروم قرآن رو بوسید و بعدش با مادرم و حمید دست داد. حمید مهدی و کنار خودش نشوند. سریع چای رو توی استکان های کریستال ریختم و بیرون بردم، عطر گلابش مشاممو پر کرد.
مهدی برداشت و آروم گفت:
- ممنون چه بوی خوبی داره.
خداروشکر؛ مثل این که دوست داشت. شیرینی هم آوردم و تعارف کردم، برای خودم نیز یه چای خوشرنگ ریختم و رو به روی حمید و مهدی نشستم و همونطور که نگاشون می کردم و کِیفم کوک بود، کم و بیش حرفهاشونم می شنیدم.
مهدی رو به حمید گفت:
- دستم تنگه؛ وگرنه خودم راضی نیستم که خونه ی اجاره ای بشینم، دلم می خواد خونه برای خودم باشه.
حمید هم دلداریش می داد.
- خدا بزرگه، شروع برای همه سخته اما کم کم خوب میشه، ان شاالله بعدا برای خودتون خونه می خرین.
مهدی: ان شاالله خونه ی خوبی فعلا گیرمون بیاد.
حمید: من یکی از دوستام املاکی داره، با هم خوبیم. بهش میگم شاید بتونه یه خونه ی خوب براتون دست وپا کنه.
مهدی خدا خیرت بدهی گفت و حمید هم از دوستش تعریف کرد که چند نفری رو سپرده و هیچ کدوم پشیمون نبودن، خداروشکر کردم که مشکلاتمون آرام آرام در حال حل شدن بودن.
مادرم دستور داد که همراهش به آشپزخونه بروم، استراغ سمع بس بود، کباب ها رو درست کردیم. حمید که لحظاتی بعد به آشپزخونه اومد گفت:
- مامان کباب ها رو بیرون روی آتیش درست کنیم یه مزه ی دیگه ای میده، طعمش رو با کباب پز دوست ندارم.
مادرم گفت:
- تا آتیش درست می کنی دیروقت نشه؟
حمید در حالی که لبخند می زد، گفت:
- نه مادر کجا دیرِ، هنوز سرشبه.
بیرون رفت، صدای در ورودی که اومد، سیخ به دست به هال سرک کشیدم. نبودن. سریع به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم. حمید و مهدی رو دیدم که مشغول آتیش درست کردن بودن، لبخندم پررنگ شد، چقدر توی این لحظات احساس خوشبختی می کردم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
کنار گذاشتن با قهر کردن فرق داره
خیلیارو کنار گذاشتم اما ...
باهاشون قهر نیستم!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل_و_سه
_چیزیم نبود طبق معمول خواستم حال دختره رو بگیرم که اون حال من رو گرفت.
_ولی این دختر بیچاره که حال نداشت راه بره!
لحنش رو بد جنسانه کرد و ادامه داد: آراد راستش رو بگو چه بلایی سر بیچاره
آوردی ؟
_خفه بابا! من حتی بهش دستم نزدم. ببین پرهام من نمی تونم ببینم این
دختره تو شرکت راه میره و برای خودش جولون می ده خودت یه جوری بیرونش
کن.
_باشه داداش به وقتش کاری میکنم با گریه بزاره و بره تو فقط صبر کن و ببین! من از تو بیشتر دلم می خواد اینجا نباشه!
_هر کار که می خوای بکنی، بکن فقط زودتر!
_باشه حالا کجا هستی ؟ نمی خوای برگردی؟
_نه! دیگه نمیام شرکت.
_راستی! امشب دور همی خونه ی منه، میای؟
_حتما میام.
_پس می بینمت فعلا خداحافظ
بدون اینکه خداحافظی کنم تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی داشبورد
انداختم.
دستام رو پشت گردنم قالب کردم و همراه با تکیه دادن به پشت ی صندلی ماشین چشمام رو بستم.
توی اون اوضاع و احوال، مهمونی تنها چیزی بود که آرومم می کرد.
با یه اس ام اس خبر مهمونی رو به سایه دادم و ازش خواستم حتما خودش رو به
مهمونی برسونه.
*لیوا ن پر از مایع بی رنگ رو از روی میز برداشتم و روی مبل لم دادم.
من اولین کسی بودم که خودم رو به خونه ی پرهام رسونده بودم و تنها دلیلش هم
فرار از فکر آرام و چشمای نگرانش بود.
پرهام روبه روم نشست و با کنایه گفت:هنوز مهمونی شروع نشده تو شروع کردی؟
مثل اینکه این آرام بد جور ناآرامت کرده.
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم: انقدر چرت و پرت نگو اصلا حوصله ندارم.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل_و_چهار
ِ پرهام دیگه حرف ی نزد وبا لبخنِدِمعنی دار جا خوش کرده گوشه ی لبش از
جاش برخواست و به پیشواز مهمانانی که تازه وارد خونه شده بودن رفت.
همه ی کسایی که دعوت بودن اومده و توی فاز عشق و حال بودن و تنها سایه
بود که بر عکس همیشه دیر کرده بود و من منتظر اومدنش بودم.
چشمم به دخترایی که آرایش کرده بودن افتاد
ناخواسته و بی اراده با آرام مقایسه شون کردم. آرامی که جلوی مردای چشم
چرونی مثل من و پرهام و بقیه ی مرد ای شرکت، سنگین و با وقار بود و بر عکس
توی جمع خانوما شوخ بود و شیطنت می کرد.
از اینکه باز هم به آرام فکر می کردم اون هم ناخواسته و بدون اینکه خودم بخوام
عصبی شدم و ته مونده گیلاسم رو هم سر کشیدم که با قرار گرفتن کسی مقابلم
سرم رو بالا گرفتم و به سایه ی غرق شده توی آرایش چشم دوختم.
سرش غر زدم:هیچ معلومه کجایی؟ چرا این همه دیر
کردی؟
کنارم نشست و با صدایی که بیش از حد نازک و کش دارش کرده بود گفت: عزیزم
من به خاطر تو دیر اومدم.
سوالی نگاهش کردم ادامه داد:من به خاطر تو پنج ساعت توی آرایشگاه بودم.
به چهر هاش دقیق شدم.
اونشب قشنگ تر از هر موقع دیگه ای شده بود توی لباس
قرمز بد جوری. بهم چشمک میزد
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#پارت_چهل_و_پنج
من برای اینکه به آرام فکر نکنم چندین لیوان رو نوشیده و
داغ شده بودم و دیگه حالم دست خودم نبود و سایه
هر لحظه کنارم بود و تنهام نمی ذاشت و وقتی دید حالم خیلی بده ازم فاصله
گرفت و گفت: آراد عزیزم امشب خیلی زیاده روی کردی آماده شو برسونمت خونه.
گفتم:خودتم باهام میای؟
_آره عزیزم.
_تا کجا میای؟
_تا هر کجا که تو بخوای.
خوشحال شدم و با کمکش از خونه ی پرهام خارج شدم و توی ماشین نشستم.
حالم بدتر از اون چیز ی بود که بتونم رانندگی کنم و برا ی همین سایه خودش
پشت رل نشست و به سمت خونه ام حرکت کرد.
با سردرد بدی چشمام رو باز کردم و همانطور که رو ی تخت دراز کشیده بودم به
پهلو چرخیدم که با دیدن سایه
سیخ سرجام نشستم .
مغزم شروع به فعالیت کرد و هر آنچه دیشب اتفاق افتاده بود جلوی چشمم رژه
رفت.
با چندش و عصبانیت به سایه که حالا بیدار شده بود نگاه کردم و بهش توپیدم:تو
اینجا چه غلطی می کنی؟
از حموم که اومدم بیرون اینجا نبینمت.
زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید کمی از عصبانیت کاری که کردم کم بشه ولی فایده ای نداشت و بیشتر خودم رو سرزنش کردم.
حرصی تر از قبل از حموم بیرون اومدم و با دیدن سایه که حالا آماده شده و روی
تخت نشسته بود عصبی شدم و سرش دادکشیدم:مگه نگفتم گورت رو از این جا گم
کنی ؟
_خیلی بی حیایی سایه! من قبلا هم بهت گفتم که دوست ندارم زیاد بهم نزدی
ک بشی و از عشق و عاشقی هم خوشم نمیاد .
در حالی که به گریه افتاده بود بهم نزدیک شد و گفت:آراد تو می فهمی چی به
سرم آوردی... منو عاشق خودت کردی
و بعد میگی تقصیر من بوده که باهات بودم و منو نمیخوای ؟
_خفه شو سایه من همیشه بهت گفتم که بی خود عاشق من نشی.
با یک قدم فاصله ام رو باهاش پر کردم و روبه روش وایستادم و ادامه دادم: من علاقه ای بهت نداشتم و حالا هم که دیگه اصالا دلم نمی خواد
ببینمت!
_تو نمی تونی همینجوری منو ول کنی یعنی من نمی زارم.
_حالا می بینی که می تونم!
با گفتن محاله بزارم با آبروم بازی کنی، به سمت در پا تند کرد و با عصبانیت از
خونه خارج شد.
می دونستم هیچ کاری نمیتونه بکنه ولی من مضطرب بودم و از کارم احساس
پشیمانی می کردم. روی تخت دراز کشید م و
چشمام رو بستم.
سرم حسابی درد می کرد و لی نخواستم مسکن بخورم تا هم خودم رو تنبیه کرده
باشم و هم برای همیشه یادم بمونه که دیگه نباید زیاده روی کنم.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
برای خودتون بیشتر زمان بذارید
درسته وقت طلاست
ولی خودتون الماسید...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادودوم
با صدای مادرم به آشپزخونه برگشتم، درحالی که به غرغرهای شیرینش گوش می دادم، بقیه ی کبابارو پیچیدم.
- یعنی اگه اینا میریخت رو قالی تیکه بزرگت گوشت بود، من نمی دونم تو امشب چته، تو این دنیا هستی اصلا؟
نمی تونستم خوشحال نباشم، مادرم با دیدن لبخند عمیقم لب گزید، دوبارهگفت:
- خوبه که حمید اینجا نیست؛ وگرنه آبرویی برام نمیذاشتی، شوهر ندیده.
خجل سر به زیر انداختم، مادرم چه می فهمید که من چه روزهایی رو پشت سرم گذاشتم که حالا با حضور مهدی و گرم گرفتنش با حمید چقدر خوشحالم.
صدای در و پشت بندش صدای حمید اومد.
- آماده ست؟ بیام ببرم؟
تاصداش اومد سریع تر پیچیدم، مادرم نگام کرد و سرزنش وار سری برام تکون داد. صدام رو بلند کردم تا حمید بشنوه.
- الان آماده میشه.
حمید که انگار حوصله اش سر رفته بود، به آشپزخونه اومد.
- بده من اینارو.
روی پاهاش نشست و خواست سیخ رد از من بگیره، در حالی که از دادن سیخ کوبیده امتناع می کردم، نگام کرد و گفت:
- ولش کن دیگه، تو برو بیرون چایی ببر، هوا خوبه، تا کبابا آماده میشه ما هم محفلی بکنیم
سرشو بالا گرفت و ادامه ی حرفشو خطاب به مادرم گفت:
- مامان با شمام هستما
از خدا خواسته سیخو به دست حمید دادمکه باعث خنده اش شد، نه از امتناع و تعارف اولم نه از سیخ رها کردن یه دفعه ایم.
خنده ام گرفته بود، جلوی خودمو گرفتم و سریع فلاسک چای و سینی آماده کردم، زودتر از حمید و مادرم بیرون اومدم. مهدی خیره به آتش پیش روش بود و گاهی چوب بهش اضافه می کرد، نزدیکش رفتم و خسته نباشید گفتم. نگاش به من ایستاده افتاد و سلامت باشید گفت.
سینی و محتویاتش رو کنار مهدی گذاشتم و سریع از باغچه بلوکی آوردم و کنار مهدی نشستم. لحظاتی سکوت کرد، برگشت سمتم و آروم گفت:
- با حمید صحبت کردم، حرفاش چقدر حالمو بهتر کرد، سخته توقعی که از خونواده ام داشتم و برادر زنم بخواد برام انجام بده، می دونم حتی اگه درخواست پول کنم حمید نه نمیگه، هوامو داره اما خونواده ی من چی؟ همه پاپس میکشن. می دونی حلما من خونواده ام رو مثل سدی جلوم می بینم نه مثل کوهی که پشتمن.
عمیق تو فکر فرو رفته و خیره به آتیش پلک نمی زد، چوب تو دستش رو هِی به آتیش نزدیک وهِی دور می کرد و من نگران بودم که خودشو نسوزونه.
دست روی همون دستش گذاشتم، چوبو رها کرد و به خودش اومد.
- من و خانواده ام هستیم، غصه ی چی رو می خوری مهدی؟
خیره ی چشمام آروم لب زد.
- هیچی.
صدای حمید اومد.
- خوب خلوت کردینا، میخواین من و مامان بریم؟
هردو لبخندی زدیم، مهدی که هنوز اونقدر با حمید صمیمی نشده بود، خجالت کشید. من نوچی کردم وحمید و مادرم هم اومدن و دور آتیش نشستیم، چای ریختم، در حالی که خیر به کباب های روی آتیش دلمون ضعف می رفت، چای خوردیم و لحظه شماری کردیم تا کباب آماده بشه و سفره ی دلبرمون رو بچینیم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادوسوم
شام خوشمزه مونو که خوردیم، حمید قصد رفتن کرد، مهدی نگاش بین من و مادرم می چرخید، اشاره داد تا کنارش بشینم. آروم کنار گوشم لب زد.
- امشب میرم خونه ی یکی از دوستام، نمی تونم اینجا بخوابم، فردا میام دنبالت تا بریم بنگاه.
مگه من راضی می شدم او به خاطر معذب بودنش اینجا نخوابه. خواستم حرفی بزنم که مادرم گفت:
- حلماجان جای آقا مهدی رو پهن کن توی اتاقت.
چشم گفتم و مهدی نگام کرد، نمی خواست هم امشب قسمتش بود که من میخ چشم های بسته اش تا صبح پلک نزنم.
مهدی در حالی که لبخندی می زد، از نظرش برگشته و کنار گوشم گفت:
- مثل این که امشب مهمونتم، پاشو بریم.
بلند شدم، پشت سرم اومد و وارد اتاق شدیم. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. روی تخت نشست و اشاره کرد تا کنارش بشینم. لحظاتی نیم رخم رو نگاه کرد، من که زیر نگاش در حال ذوب شدن بودم، چشمان عاشقم رو قفل چشم هاش کردم، دست دور گ،ردنم انداخت و من رو به س،ینه اش فشرد، آهی کشید و کنار گوشم زمزمه کرد.
- دلم برات پر می کشید حلما، چطوری شد که سمتت نیومدم خودمم نمی دونم.
وجود من هم پر از آه شد. روسریمو کنار زد، خودشو عقب کشید و موهای بلندمو نگاه کرد. صداش سرشار از حس خاصی بود که وجودم توی همه ی لحظاتی که گذشت اونو می طلبید.
- باهات خیلی حرف دارم.
دست میون موهام کشید و ادامه داد.
- سخته یکی از همه بهت محرم ترینه بعد از دوماه محرمیت الان خوب ببینیش، نمی دونم چی از یادم برده بود زیباییتو، دوستت دارم حلما.
صورتمو نوازش کرد و آروم گفت:
- خودم همه چیو درست می کنم، قول میدم.
من گله ای نداشتم، روی گذشته رو خاک می ریختم، آینده ای با حضور مهدی برام خیلی مهم تر بود که بخوام دوباره به گذشته سرک بکشم و غصه ی آنچه که شده رو بخورم.
تازه مهدی داشت منو می دید و من چه حالی داشتم، نگاهی که مدام روی اعضای صورتم و موهای مشکیم زوم می شد.
- نگفته بودی موهات اینقدر بلنده؟
لبخندی زدم، این همه آنالیز قلبمو بدجور به طپش انداخته بود.
- بس کن مهدی، مهم نبود.
موهامو از سمت شقیقه هام گرفت و به بالا کشید و با لحن خاصی گفت:
- چطور مهم نیست، من بهت نگفته بودم عاشق موی بلندم؟
بوس،ه ی آرومی روی پیشونیم زد، چشم بستم و خودمو به دریای محبتش سپردم. حصار بازوانش که دور تنم تنیده شد، حس کردم از این به بعد دیگه پشتوانه دارم و مهدی دیگه منو به خانواده اش نمی فروشه.
رو به روی هم دراز کشیدیم، روی همون تخت کوچک یه نفره ام. مهدی با لبخند چشم بست و من شیفته که خواب به چشمام نمیومد تا دم اذان نگاش کردم.
ساعت هشت با تنی کوفته، به خاطر این که نمی تونستم خیلی روی تخت تکون بخورم از خواب بیدار شدم. مهدی آروم و مظلوم خوابیده بود، روش رو با پتو پوشوندم و خودم به هال رفتم. صبحانه ی مفصلی چیدم و با وجود خستگی براش پنکیک پختم، دوش آب گرمی گرفتم و با موهایی که حوله پیچیده بود، بالای سر مهدی ایستادم و از خواب بیدارش کردم.
غلتی زد و با لبخند گفت:
- صبح بخیر زندگی من.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادوچهارم
چقدر شنیدن این کلمات از دهان مهدی برام شیرین بود، زندگی او بودن بزرگترین آرزوی من بود.
دستشو سمتم دراز کرد، گرفتم. با ر،،ک،ابی سفید تماشایی بود، رنگ سفید چهره اش رو بازتر کرده بود و معصوم به نظر می رسید.
- پاشو برات صبحانه چیدم.
چنگی به موهاش زد و گفت:
- دستت طلا خانم.
تا او دست و صورتشو آبی بزنه، من هم موهام رو با سشوار خشک کردم و بعد از اون هردو دل سیری صبحانه خوردیم، با او که بودم اشتهام بدجور باز شده بود. مادرم با دعایی که زیر لب برامون می خوند و به صورت هردومون پُف می کرد، ما رو راهی کرد.
به بنگاه دوست حمید رفتیم، بنده ی خدا چه آدم خوبی بود، چقدر تعارفمون کرد و درآخر خونه ای مناسب با پولمون معرفی کرد و ما رو برای دیدن خونه برد، از در که وارد شدیم همین که نگام به خیاط باصفای خونه افتاد، احساس کردم این همون خونه ایه که دنبالش بودیم، لحظه ای تو رویا رفتم و خودمو در حال آبپاشی حیاط و مهدی رو نون به دست که داخل خونه می شد دیدم. بی اراده لبخندی زدم. با صدای مهدی به خودم اومدم.
- کجایی حلما؟ به چی می خندی؟
خودمو به اون راه زده و گفتم:
- حیاطش دلم رو بدجور برده.
سر تکون داد، مشخص بود که او هم خوشش اومده، حیاطش دوبرابر حیاط خونه ی مادرم اینا باغچه اش دو برابر بزرگتر بود ، داخل شدیم، محیطش کوچیک شامل یک هال مربع شکل و دواتاق که درشون روبه روی هم باز می شد و آشپزخونه ی اپنی که دو در سه بود، مهر این خونه بدجور توی دلم رفت، با وجود کوچیکی، دیوارها و کچ بری ها و حتی درها تمیز و در حد نو بودند و من مطمئنم بودم دیگه خونه ای به تمیزی و خوبی این گیرمون نمیاد. موافقتم را اعلام کردم، مهدی هم خوشش آمده بود و مدام به من می گفت که چه کار خوبی کرده که از حمید مشورت گرفته، من هم وجودم پر از رضایت شد.
بنگاه رفتیم و قرارداد بستیم، سر این که دقیقا چه زمانی اونجا ساکن بشیم با مشورت سر این که جهاز نیمه ام رو تموم کنم، هفته ی دیگه رو برای جهاز بردن انتخاب کردیم.
روزهای پر از هیجانی رو پیش روم داشتم، مادرم با شنیدن خبر هُل شد و همون لحظه بود که با حمید تماس گرفت و قرار گذاشت برای خرید وسایل بزرگم به بازار بریم.
با وجودی که پدر بالای سرم نبود، مادرم برام بهترین ها رو انتخاب می کرد، من ملاکم جهاز شیک نبود، من خوشبختی می خواستم و معتقد بودم با جهاز معمولی هم آدم می تونه خوشبخت زندگی کنه که خداراشکر توی این چند روز مهدی با رفتارش با خونواده ام و من که به دور از بداخلاقی و بددهنی بود اینو ثابت کرد که پرتاثیرترین آدم زندگی مهدی فقط مادرشه، کسی است که می تونه اونو به کنترل خودش در بیاره و به هرنحوی بدبختیمون رو رقم بزنه، حالا با دور بودنش چقدر احساس خوشبختی داشتیم، آرزو کردم که دوباره هیچوقت به روزهای پیشین برنگردم.
بالاخره روزی که جهازم رو از خانه ی مادرم به خونه ای که حالا محل زندگیم می شد و قرار بود با دغدغه های شیرین سپری بشه بردیم.
#نویسندهزهراصالحی ✍
#کپیحرام ❌
مَثـلاویسـاشُ...
گـُوشکُنـیقُفـلبِشـی
رویِنَفسـیکِەبيـنِ||خَنــــدهِهاش||
ميکِشه❤️
⠀┅┅┅✶💞✶┄┅┄
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @nabz_eshghi
⠀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#پارت_چهل_و_شش
صبح شنبه، به محض ورودم به شرکت آرام رو دید م که جلوی میز منشی وایستاده
و با نازی حرف میزنه.
دلم می خواست بهش حمله کنم و همونجا خفه اش کنم.
یه جورایی او رو مقصر اتفاق دو شب پیش می دونستم چون من به خاطر اینکه به
او فکر نکنم زیاده روی کرده بودم.
پرهام که تازه از اتاقش خارج شده بود با دیدن من لبخند به لب به طرفم اومد که
باعث شد آرام و نا زی هم متوجه حضور من بشن و به من نگاه کنن.
حواسم به آرام بود که وقت ی چشمش به من افتاد خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و
به اتاق حسابداری رفت.
رفتنش طوری بود که به نظر میرسید داره ازم فرار می کنه.
نگاهم رو از آرام گرفتم و بدون توجه به پرهام که به طرفم میومد به سمت اتاقم پا
تند کردم که باعث شد پرهام هم به دنبالم بیا د و وارد اتاق بشه.
کتم رو رو ی مبل انداختم و دست به جیب پشت دیوار شیشه ا ی وایستادم
ولی با یادآوری وحشت توی چشمای آرام که از نگاه کردن به پایین به وجو د اومده
بود و بر ای فرار از فکر کردن بهش از دیوا ر فاصله گرفتم و کلافه روی مبل نشستم.
پرهام که تا اون موقع وایستاده بود و من رو نگاه می کرد به حرف اومد و پر سید :
آراد تو با سایه کات کرد ی؟
جوابی ندادم که جلوم نشست و گفت:راست می گه به زور .....
با عصبانیت بهش توپیدم:گه خورده
_ولی او جور دیگه ای می گفت و کلی هم تهدید کرد.
_من از تهدیداش نمی ترسم دختره ی احمق فکر کرده می تونه با این کاراش منو
عاشق خودش کنه.
_اون که معلومه نمی تونه کاری کنه و لی تو چته که مثل برج زهر مار ی! نگو به
خاطر سایه است که باور نمی کنم.
قبل اینکه جوابش رو بدم منشی بعد در زدن وارد اتاق شد و رو به من
گفت:ببخشید که مزاحم می شم ولی باید بهتون می گفتم که آقا ی رحیمی دو
بار تماس گرفت و گفت بهتون بگم حتما بهشون زنگ بزنید و اینکه این رو هم
باید بهتون می دادم.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل_و_هفت
پرهام که دید من حوصله ندارم کاغذای تو ی دست نازی رو گرفت و به محض نگاه
کردن بهشون کاغذی رو به دست گرفت و در حالی به من نشونش میدا د گفت: این
و باش درخواست مرخصی!
بی حال برگه درخواست مرخصی رو از دستش گرفتم و اسم درخواست کننده اش رو
خوندم.
آرامی ک روز قبل تعطیلی رو درخواست مرخصی داده بود.
به ناز ی نگاه کردم و گفتم:مرخصی وسط هفته و قبل تعطیلی رسمی؟! دلیلش
چیه ؟
_می گفت می خواد با دوستاش بره مشهد.
برگه رو ر وی میز گذاشتم و با تغییر مدت درخواست از یک روز به دو روز زیرش رو امضا کردم.
پرهام که از کارم تعجب کرده بود گفت:هیچ معلومه چیکا ر می کنی ؟ تو باید با
درخواستش مخالفت کنی نه اینکه دو روز بهش مرخصی بد ی!
برگه امضا شده رو به ناز ی دادم و بعد خارج شدن نا زی از اتاق رو به پرهام
گفتم:می خوام چند روز ی نبینمش.
پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برا ی تماس گرفتن با آقای رحیمی مسؤول خرید مواد اولیه ی شرکت پشت میز کارم نشستم ولی به جای برداشتن گو شی
تلفن ناخواسته کامپیوتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که ر وی میز نشسته
بود و حرف می زد نشستم و نا زی رو تو ی مانیتور دید م که وارد اتاق شد و برگ های
که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصیه رو به آرام داد.
بر خلاف انتظارم که فکر می کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن
کاغذ اخماش رو توی هم کشید و لبخند تلخی به ر وی ناز ی زد و چیزی بهش
گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه.
معنی اخمش رو نمی فهمید م من بیشتر از اون چیز ی که خواسته بود بهش
داده بودم ولی او ناراحت شده بود!
با صدای پرهام که با کنا یه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی.
به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر برداشتم که پرهام کلافه از رفتار من، از اتاق
خارج شد و در رو پشت سرش بست.
رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن
جای چکی که برا ی خرید جنس به فروشنده داده بو دیم گله کرد.
به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از بی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش
که پشت میز ش نشسته بود توپیدم: پرهام تو چه غلطی میکنی که جای چکا
همیشه خالیه ؟
پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل_و_هشت
_امروز روز سر ر سید چکه، پاشو تا این سعید ی به بابام گزارش نداده برو و جاش
رو پر کن.
کلافه از جاش برخواست و با برداشتنع کتش از رو ی صندلیش مشغول پو شیدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو به در چشم دوختیم و با
بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلو ی در وایستاده بودم چشم توی
چشم شد.
خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآوری کنم جای
چک ی که برای امروزه خالیه.
من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟
با خونسرد ی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا
اینکه اصلا وظ یفه ی من نیست که یادآور ی کنم و آقای مدیر امور مالی
خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز
چهارشنبه هم بهشون یادآور ی کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیز ای دیگه گرم ۵غ
بود و توجهی نکردن.
پرهام رو اگه کارد می زد ی خونش در نمی اومد و از عصبا نیت رگ گردنش بالا
اومده بود با برداشتن سوئیچش از ر وی۵۵ می ز به آرام زل زد و وقت ی کنارم ر سید
جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب ا ین دختره رو میرسم و اون روز هم خیلی دور نیست!
به حرص خوردن پرهام و حا لی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش
رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد.
با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم
برداشت ولی به محض اینکه به در ر سید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوا ر
کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمید ه وایستاد.
نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دید م که دست دیگه ا ش رو رو ی سرش
گذاشت به او که پشتش به من بود نزد یک شدم و رو بهش پر سیدم : حالت خوبه؟!
نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی رو ی زمین نشست.
وقت ی رنگ پریده و بی حالیش رو دید م از اتاق خارج شدم و ر و به نازی که
حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟
نازی خودکار تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم ر سید، متوجه ی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پر سید :
آرام! خوبی ؟
آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده.
خانم رفاهی که وقتی من نا زی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری
بیرون اومده بود با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دید ن رنگ پریده ی آرام رو
به نا زی پر سید : چی شده ؟
نازی رویپاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمیدونم! میگه سرش
گیج میره و حالت تهوع داره!
خانم رفاهی جا ی نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب
قند براش بیار
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادوپنجم
جهازم رو که توی حیاط گذاشتیم، حمید و حدیث و همسراشون سر رسیدند. اول مهدی و احمدآقا و حمید تمام خانه رو شستن و جارو کشیدن و ما زنها تا اونا مشغول بودن روی حیاط باصفا محفلی کردیم، هیچ کدوم خداروشکر مسئله ی این که چرا خانواده ی مهدی برامون عروسی نمی گیرن رو بازگو نکردن، در دلم ازشون به خاطر این که شرایطمو درک میکردن ممنون بودم.
کارشستشو که تموم شد، مادرم دست بُرد و از توی سبد کیک برداشت و سینی پلاستیکی چای رو روی موزائیک های حیاط گذاشت و استکان های قدیمیش رو چید و چای خوشرنگ عطر دارچین رو توی استکان ها ریخت، همین که سینی و کیک برای تعارف رفت، مهدی د دیدم که بی توجه به پذیرایی داخل ساختمون شد، استکان چای و برشی از کیک رو برداشتم و کنجکاو به دنبال مهدی به داخل کشونده شدم.
توی هال ایستاده بود و به شکاف دیوار که زیاد هم توی چشم نبود، نگاه می کرد.
استکان چای و کیکو سمتش گرفتم و آروم گفتم:
- بخور جون بگیری.
لبخندی زد و از دستم گرفت، تکه ای از کیکو خورد و پس از خالی شدن دهانش گفت:
- برم قبل از این که شما شروع کنین یه خورده گچ بیارم، این شکافه بدجور روی اعصابمه.
بقیه ی کیکو نزدیک دهانم آورد و من با لبخند کیکو بلعیدم. به رفتنش نگاه کردم، تفاوت امروز مهدی با دیروزش بدجور چشمگیر بود، طوری که لحظه به لحظه من رو به زندگی و آینده امیدوار می کرد.
طولی نکشید که با کمی گچ و ملات برگشت و دیوار رو سر و سامون داد.
ما توی آشپزخونه مشغول تمیز کردن کابینت ها بودیم، دست خودم نبود اگه بی اراده نگام سمت مهدی کشیده می شد، هربار از سر ذوق که کارهای منزلمونو انجام میده صورتم به لبخند باز می شد که از چشمای حدیث دور نموند. نزدیکم اومد و زیر گوش منی که بی توجه به اطرافیانم به مکالمه ی احمدآقا و مهدی که سر رنگ کردن در بیرونی بود گوش داده بودم، زمزمه کرد.
- دلتو بده به کار خانوم.
خانوم رو کشید و نیشگونی از پهلوم گرفت، دردم اومد ولی جیغ نزدم اما دلم جیغ زدن می خواست و حدیث چه کیفی می کرد که من این طوری بی صدا دردم رو خفه کردم.
ساعت تند تند جلو می رفت، مهدی رفت و شامگرفت، همه خسته و کوفته شده بودیم. آشپزخونه وهال مرتب شد اما هنوز دو اتاق ها مونده بودن که باید وسایل چوبیم رو توش جا می دادیم. مهدی با کباب برگشت، برای اولین بار ظرف هام رو افتتاح کردم و سفره چیدیم. سر سفره بودیم که موبایل مهدی زنگ خورد، با دیدن شماره عذرخواهی کرد و بیرون رفت تا جواب بدهد، چون فکرم درگیر مهدی بود و یک ربعی طول کشید و پیدایش نشد نتونستم مثل بقیه که خوب مشغول بودن لقمه ای پایین بفرستم.
از جام بلند شدم، حدیث نگام کرد.
- کجا؟
نگام فقط به در ورودی بود، آروم گفتم:
- الان میام.
بیرون رفتم، مهدی کلافه مدام دست به موهاشمی کشید، آنقدر درگیر بود که متوجه ی حضور من نشد، کنارش رفتم و با دیدنم کمی جا خورد و به پشت خط گفت:
- تمومشد؟
بعد از کمیمکث خداحافظی کرد. نگران لب زدم.
- چیزی شده؟
نگاهشمیخ دیوار سکوت کرد. دستش رو گرفتم. همونطور گفت:
- داره برای برگشتنم زور خودشو میزنه. چندروز پیش خودش سوئیچ ماشینو ازم گرفت، از خونه بیرون انداختم، حالا هم میگه برگرد، نصف دارایی پدرتو میزنم به نامت، ماشینم واسه خودت.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادوششم
با شنیدن پیشنهادات مهری خانم دلم زیر و رو شد، مهدی لب زد.
- شاید گناه می کنم که اینومیگم اما مادر من شیطانه.
متعجب نگاش کردم، مگه باها چکار کرده بود که اینطوری یادش می کرد؟ دلم راضی نمی شد هرچقدر مهری خانم بد بوده مهدی نباید اونو با این لفظ می خوند.
- نگو اینطوری؟
پوزخندی زد؛ انگار حرف منو نشنیده بود، رو کرد به ساختمون.
- بریم تو، دلم داره ضعف میره.
من هم حرفی نزدم و با هم داخل رفتیم. بعد از خوردن شام سارا و حدیث سفره رو جمع کردن و ظرف ها رو شستن ومن که دیگه پاهام نمی کشید فقط نگاهشون کردم، امروز حسابی کار کرده بودن. خستگی توی چشمای همه موج میزد، بچه های بدبختشونو به بقیه سپرده بودن و حالا بعد از این همه خستگی باید دنبال بچه هاشونممی رفتن.
حمید و احمدآقا دیگه داشت صداشون برای رفتن درمی اکمد، مادرم رو به من گفت:
- امشب با مهدی اینجا بخوابین، خدایی نکرده دزد نزنه، فردا صبح الطلوع ما اینجاییم باز.
سر تکون دادم، با تشکر راهیشون کردیم، حالا من مونده و بودم و مهدی.
دست به دست هم از حیاط پر از وسیله گذشتیم و وارد خونه شدیم. با ورودمون قفل دست هاش رو تنگ تر کرد، لبخندی زدم و روبه روش ایستادم. بی هواگفت:
- خیلی خوشحالم حلما، از این که تو رو دارم و اینطور خونواده ی خوبی گیرم اومده.
منظورش خونواده یمن بود، دلم چه غنجی رفت از این که خونواده ی من رو خونواده ی خودش می دونست، چه زود ارتباط گرفته بود و صمیمی شده بود که این طوری می گفت.
ب،وسه ای روی گونه ام زد. مشخص بود که شور و هیجان داره و خداروشکر حرفهای مهری خانم خامش نکرده بود، خوب می فهمیدم این فقط کار خداست که توی این چند روز شاهد تغییر مهدی بودم.
دستی به چشم هاش کشید.
- بگیریم بخوابیم، خیلی خسته شدم.
سریع لحاف زیبایی که مادرم همرام کرده بود رو پهن کردم و بالشت های نو رو روی اون انداختم. مهدی دراز کشید و دست هاش رو برای من باز کرد.
- زود باش بیا.
لبخندی زدم و کنارش دراز کشیدم. محکم بغ،ل،م کرد و دقایقی بیشتر طول نکشید که صدای نفس های عمیقش رو زیر گوشم شنیدم، دست مردونشو رو توی دستمگرفتم و من هم چشم بستم.
آنقدر خسته بودیمکه هوش به دنیا ندادیم، صدای در که بلند شد، هر دو گیج و منگ وخوابالو بهم نگاه کردیم، یادم اومد مادر و بچه ها برای چیدن وسیله های دو اتاق آمده بودند، سریع چادرم رو از روی زمین جمع کردم و درحالی که به مهدی می گفتمکه دیگه نخوابه به حیاط رفتم و در رو باز کردم، به چشم های پُف کرده ام خندیدن. صبحونه آورده بودن هوان روی حیاط بساط چیدنو با وجود سردی هوا صبحونه چسبید.
انتهای شب بود که چیدمان خونه تموم شد، خوشحال به همه جا نگاهی انداختم، خونه با وجود جهازم خیلی زیبا شده بود، نگامسمت مهدی کشونده شد که پیشونی مادرم رو بوسید و به خاطر زحمتی که برای جهازمکشیده بود، تشکر کرد. لبخند زدم و درحالی که خیره ی مهدی بودم، زیر لب زمزمه کردم" با وجود تو و گذشتن از گذشته ها، این زندگی بدجور به کاممه"
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
⠀⠀⠀ ⠀∩_∩
(„• ֊ •„)
•━━━━∪∪━━━━•
𝗨 𝗔𝗥𝗘 𝗧𝗛𝗘 𝗟𝗜𝗚𝗛𝗧 𝗢𝗙 𝗠𝗬 𝗟𝗜𝗙𝗘
« طُ روشنیِه زِندگیمــي ..💚! »
🎈ℒℴνℯ 🎈
••••••❥ @nabz_eshghi❥••••••
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل_و_نه
نازی بدون هیچ حر فی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام
غر زد : از صبحه که بهت میگم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر
بار گفتی که خو بی و بیشتر ترشک خور دی! بفر ما این هم نتیجه اش!
نازی همونجور که لیوا ن آب قند رو هم می زد دوباره وارد اتاق شد و لیوا ن رو به
طرف آرام گرفت ولی آرام دست نازی که لیوا ن توش بود رو پس زد و بیشتر تو ی
خودش جمع شد.
خانم رفاهی لیوا ن رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه
مقدار از این بخور شاید بهتر ش دی!
آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی
دیدنش هم حالم رو بد می کنه.
خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش
غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از
اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه.
نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجور ی خیلی بهتره تا
شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم.
_مگه ما شین ندارن؟
_نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ما شین نمیاره.
_لازم نیست ما شین بگیر ی خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه تو ی ماشین.
آرام با بی حالی نالید : لازم نیست....
خانم رفاهی با اخم بهش توپید : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه.
برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به نا زی گفتم که
وسایل آرام رو هم تو ی ما شین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمیگرده.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍