برش ها
#شهید_حسن_آقاسی_زاده_شعر_باف
یکی از تاکسی های پدرش تصادف کرده بود و می خواست با موتور برود که مانعش شدم.
گفت: اگر شما ناراحت می شوید نمی روم.
بعد از مدتی خواب #حضرت_زهرا (س) را دیدم که به من فرمودند: چرا نگذاشتی بچه ما برود؟
گفتم: ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد.
فرمودند: نگران نباش! این بچه مال ماست و همیشه مواظبش هستیم. ما تا موقع مقرر از ایشان مواظبت خواهیم کرد.
#شهید_حسن_آقاسی_زاده_شعر_باف
#شهدا_و_حضرت_زهرا (س)
#عنایات_حضرت_زهرا_به_شهدا
راوی: مادر شهید
کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۶۶ به نقل از کتاب شهاب، نویسنده سید محمد میر رفیعی صفحه ۲۶.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_محمود_اخلاقی
محمود از آرزوهای #شغلی اش کمتر حرف می زد. یک باری که در #بسکتبال مقام آورده بود، بهش گفتم: در بسکتبال مقام آوردی و به ما نگفتی، نکند می خواهی ورزش کار شوی؟
گفت: دوست دارم شغلی داشته باشم که رضای خداوند در آن باشد و بتوانم دست آدم های فقیر را بگیرم.
#شهید_محمود_اخلاقی
#سیره_اقتصادی_شهدا
#ملاکهای_انتخاب_شغل در سیره شهدا
راوی: پدر شهید
کتاب نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی، ناشر: اداره کل حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان، نوبت چاپ: اول – ۱۳۸۸؛ صفحه ۱۱، خاطره شماره ۴.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_علی_محمود_وند
سر #سفره که می نشستیم ، علی آقا یکی یکی سراغ بچه ها را می گرفت. تا همه نمی آمدند غذا را شروع نمی کرد.
آن قدر از #غذا تعریف می کرد، آب از لب و لوچه همه مان راه می افتاد. مخصوصا اگر سیر ترشی سر سفره بود. بسم الله می گفت و شروع می کرد. اشتهایش را که می دیدم ما هم می خوردیم، بی رودربایستی.
#شهید_علی_محمود_وند
#سیره_مدیریتی_شهدا
#تکریم_نیروهای_تحت_امر
کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳۷.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی
قرار بود #رضا_شاه از دبستان حکیم نظامی دیدن کند. قرار شد سید مجتبی که طی دو سال چهار سال را خوانده بود، به عنوان نماینده دانش آموزان دسته گلی را تقدیم رضا خان کند.
جلوی شاه که رسید، دسته گل را محکم کوبید توی صورت شاه؛ طوری شد که #کلاه از سر رضا شاه افتاد.
مدیر بیچاره تا مرز اعدام پیش رفت و بالاخره دربار قبول کرد که سید مجتبی از دیدن جلال همایونی! هول شده است.
نواب از همان کودکی آن کلاه را به سر رضا شاه گشاد می دید.
#شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#شجاعت_در_سیره_شهدا
کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۹.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#حاج_احمد_متوسلیان
يک بار رفتيم يکي از پاسگاه هاي مسير #مريوان. توي ايست بازرسي هيچ کس نبود. هرچه سر و صدا کرديم، کسي پيدايش نشد. رفتم سنگر فرمان دهي شان. #فرمانده آمد بيرون، با زير پوش و شلوار زير.
تا آمدم بگويم «حاج احمد دارد ميآید»، خودش رسيد. يک #سيلي زد توي گوشش و بعد سينه خيز و کلاغ پر.
برگشتني سر راه، همان جا، پياده شد. دست طرف را گرفت کشيد کناري. گوش ايستادم.
می گفت: من اگه زدم تو گوشت،تو ببخش. اون دنيا جلوي ما را نگيری.
#حاج_احمد_متوسلیان
#سیره_مدیریتی_شهدا
#سیاست_قهر_و_مهر در مدیریت
کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۳۲.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش ها
#امام_موسی_صدر
سید موسی خیلی به پدرش عنایت داشت. در شش ماه آخر عمرش به تنهایی شده بود #پرستار شبانه روز پدر. حتی شبها مادر را هم مرخص می کرد و خودش بالای سر پدر بود.
شب آخر رفته بود از تهران دکتر بیاورد که پدرش فوت کرد. در تشییع جنازه اش حالی غریب داشت و گریه هایی غریبانه.
#امام_موسی_صدر
#سیره_خانوادگی_شهدا
#رسیدگی_به_پدر_و_مادر_در_سیره_شهدا
کتاب سید موسی صدر؛ نگاهی به زندگی و زمانه امام موسی صدر، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: دوازدهم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۵.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
هدایت شده از کتاب خوب📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚نام کتاب: "من مادر مصطفی"
🖋نویسنده: رحیم مخدومی
📑انتشارات: رسول آفتاب
📖توضیحات:
خاطرات دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن
📗📘📙
@ketabe_khoob
برش ها
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
وقتی محمد حسین در کلاس اول دبیرستان بود، رفته بود #مسجد. دیر کرده بود. نگرانش شدم. وقتی پدرش آمد، از او پرسیدم: محمد حسین کجاست؟
گفت: نگران نباش! مسجد است می آید.
وقتی آمد خانه از علت دیر آمدنش پرسیدم و گفتم: مگر نباید ناهار بخوری؟
گفت: با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت به #مطالعه کتاب های #شهید_مطهری و دکتر #شریعتی بگذرانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن و نیامدن من عادت کنید.
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
#سیره_فرهنگی_شهدا
#فرهنگ_کتاب_خوانی
راوی: مادر شهید
کتاب حسین پسر غلام حسین (نخل سوخته ۲) زندگی نامه و خاطرات از شهید محمد حسین یوسف الهی، نویسنده: مهری پور منعمی، ناشر: مبشر، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۶؛ صفحه ۳۲ و ۳۳.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/