برش ها
#شهید_علی_چیت_سازیان
علی آقا اهل سخنرانی نبود اما حرفش ساده بود و به دلم نشست. گروهان را به خط کرده بود برای گرفتن شهر مندلی عراق.
به نیروهایش گفت: هر کدام از شما یک #خشاب تیر دارید و سی خشاب الله اکبر.
یکی از نیروهای پرسیده بود یعنی چه؟
گفته بود دو معنا دارد: یکی این که فشنگ های تان خیلی کم است بی حساب تیر نزنید. معنی دوم این است که اگر با ذکر و #توکل نباشید خیلی کم می آورید.
آن نیرو گفته بود: این پاسدار از #آخوند ده ما باسوادتر است.
#شهید_علی_چیت_سازیان
#سیره_مدیریتی_شهدا
#مدیریت_معنویت_محور_در_سیره_شهدا
راوی: مهدی بادامی؛ هم رزم
#کتاب_دلیل ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه 51.
@boreshha
سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه ای بزگ در سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه #شهید_ردانی_پور و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر.
وقتی داشت از انبارها بازدید می کرد، انبار پتوها را باز کردم. دو نوع پتو داشتیم: یکی پتوهای معمول #سربازی بود و نوع دوم پتوهای مرغوب گلبافت که “ظَلَمتُ نَفْسِی” می گفتیمیش و خودمان استفاده می کردیم.
حسین با دیدن پتوهای گلبافت در انبار خیلی ناراحت شد. گفت: این پتوها برای کیست؟ گفتم: برای نیروها؟
گفت: پس اینجا چه می کنند؟
گفتم: دیدم این پتوها نوتر و قشنگ تر است و نیروها هم می خواهند بروند عملیات فعلا بهشان ندادیم تا بعد چه شود؟
به حمید سلیمانی گفت: برو آن طرف و مرا کشید داخل انبار.
با لحن تند و غضب آلودی گفت: فقط به خاطر اینکه در این چهار پنج روزه نیروها در حال رفت و آمدند و خسته، با تو کاری ندارم؛ وگرنه طوری می زدم در گوشت که یکی از من بخوری یکی از دیوار.
#شهید_حسین_خرازی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#مدیریت_عدالت_محور_ در_سیره_شهدا
راوی: علی مسجدیان
#کتاب_زندگی_با_فرمانده ؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۲۱.
@boreshha
برش ها
#شهید_فضل_الله_محلاتی
وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد.
شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید #استخاره می گیرند، برای رفتن خوب می آید.
برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست #لباس_شخصی می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود.
می گوید آمدیم زد و من #شهید شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم.
وقتی هم که #زندان_قزل_قلعه بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، #لباس_روحانیت بود. یک دست #عبا و #عمامه تمیز برایش می بردم.
#شهید_فضل_الله_محلاتی
#سیره_حوزوی_شهدای_روحانیت
#تقید_به_لباس_روحانیت
راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید
مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸ .
@boreshha
برش ها
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
سید همیشه پا به رکاب بود. اکثر مواقع لباس سبز نظامی با کلاهی کج تنش بود و به سبک داش مشتی ها یقه اش را باز می گذاشت و یک تسیبیحی هم گردنش آویزان می کرد.
شب ها من که می خواستم ساعت ۱۰ به خانه بروم، می گفت خیالت راحت من هستم. تا صبح به #کمیته های دیگر هم سرکشی می کرد و گزارش جامعی ارائه می کرد.
یک بار گفتم: آقا مجتبی! رضایت بده و این پوتین و لباس را از تن در بیاور.
گفت: به جدم قسم! تا زمانی که #صدام هست و تکلیف #جبهه مشخص نشده، حتی دم مغازه هم با همین لباس می روم و فروشندگی می کنم.
آخر هم به خاطر روحیه اش نتوانست در شهر بماند. رفت سر وقت جنگ و گروه #فدائیان_اسلام را راه اندازی کرد.
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#تکلیف_محوری در سیره شهدا
راوی: احمد هاشمی مطلق و محمد رضا رستمی
کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۸ و ۱۲.
@boreshha
برش ها
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
قرار بود سی ام فروردین ۹۳ اعزام شود. روز ۲۵ فروردین با عجله آمد خانه برای خداحافظی. لباس هایش را بستم. تا رفتم داخل اتاق گفت: مامان من رفتم خداحافظ. برق از سرم پرید.
خداحافظی هایش لذت دیگری داشت. آن قدر بغلش می کردم و می بوسیدمش که حد نداشت.
خودش هم خوشش می آمد. می گفت: مامان! بوسم کن، حالا پیشانی ام، حالا لپم، حالا ابرویم. اما موقع رفتن نگذاشت بغلش کنم. تا خواستم بغلش کنم مچ دستم را گذاشت روی سرش بوسید و گذاشت روی قلبش.
دوباره خواستم ببوسمش. گفت: نه.
سریع رفت سوار ماشین شد. حتی یک دست هم تکان نداد. می ترسید موقع رفتن دلش بلرزد.
وقتی پیکرش را آوردند، کفن را که کناز زدم خنده ام گرفت. با صورت سالم برگشته بود تا تمام بوسه هایی را که به من بدهکار است، از او بگیرم.
راوی: مادر شهید
مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۵۷-۵۶.
@boreshha