eitaa logo
برش‌ ها
409 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
501 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته،کاربردی، و به استناد کتابهای چاپ شده روایت می کنیم تا بتوان آن را با دل زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
برش‌ ها
#شهید_علی_چیت_سازیان
علی آقا اهل سخنرانی نبود اما حرفش ساده بود و به دلم نشست. گروهان را به خط کرده بود برای گرفتن شهر مندلی عراق. به نیروهایش گفت: هر کدام از شما یک تیر دارید و سی خشاب الله اکبر. یکی از نیروهای پرسیده بود یعنی چه؟ گفته بود دو معنا دارد: یکی این که فشنگ های تان خیلی کم است بی حساب تیر نزنید. معنی دوم این است که اگر با ذکر و نباشید خیلی کم می آورید. آن نیرو گفته بود: این پاسدار از ده ما باسوادتر است. راوی: مهدی بادامی؛ هم رزم ؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه 51. @boreshha
#شهید_حسین_خرازی
سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه ای بزگ در سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر. وقتی داشت از انبارها بازدید می کرد، انبار پتوها را باز کردم. دو نوع پتو داشتیم: یکی پتوهای معمول بود و نوع دوم پتوهای مرغوب گلبافت که “ظَلَمتُ نَفْسِی” می گفتیمیش و خودمان استفاده می کردیم. حسین با دیدن پتوهای گلبافت در انبار خیلی ناراحت شد. گفت: این پتوها برای کیست؟ گفتم: برای نیروها؟ گفت: پس اینجا چه می کنند؟ گفتم: دیدم این پتوها نوتر و قشنگ تر است و نیروها هم می خواهند بروند عملیات فعلا بهشان ندادیم تا بعد چه شود؟ به حمید سلیمانی گفت: برو آن طرف و مرا کشید داخل انبار. با لحن تند و غضب آلودی گفت: فقط به خاطر اینکه در این چهار پنج روزه نیروها در حال رفت و آمدند و خسته، با تو کاری ندارم؛ وگرنه طوری می زدم در گوشت که یکی از من بخوری یکی از دیوار. در_سیره_شهدا راوی: علی مسجدیان ؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۲۱. @boreshha
#شهید_فضل_الله_محلاتی
برش‌ ها
#شهید_فضل_الله_محلاتی
وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد. شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید می گیرند، برای رفتن خوب می آید. برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود. می گوید آمدیم زد و من شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم. وقتی هم که بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، بود. یک دست و تمیز برایش می بردم. راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸ . @boreshha
برش‌ ها
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
سید همیشه پا به رکاب بود. اکثر مواقع لباس سبز نظامی با کلاهی کج تنش بود و به سبک داش مشتی ها یقه اش را باز می گذاشت و یک تسیبیحی هم گردنش آویزان می کرد. شب ها من که می خواستم ساعت ۱۰ به خانه بروم، می گفت خیالت راحت من هستم. تا صبح به های دیگر هم سرکشی می کرد و گزارش جامعی ارائه می کرد. یک بار گفتم: آقا مجتبی! رضایت بده و این پوتین و لباس را از تن در بیاور. گفت: به جدم قسم! تا زمانی که هست و تکلیف مشخص نشده، حتی دم مغازه هم با همین لباس می روم و فروشندگی می کنم. آخر هم به خاطر روحیه اش نتوانست در شهر بماند. رفت سر وقت جنگ و گروه را راه اندازی کرد. در سیره شهدا راوی: احمد هاشمی مطلق و محمد رضا رستمی کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۸ و ۱۲. @boreshha
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
برش‌ ها
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
قرار بود سی ام فروردین ۹۳ اعزام شود. روز ۲۵ فروردین با عجله آمد خانه برای خداحافظی. لباس هایش را بستم. تا رفتم داخل اتاق گفت: مامان من رفتم خداحافظ. برق از سرم پرید. خداحافظی هایش لذت دیگری داشت. آن قدر بغلش می کردم و می بوسیدمش که حد نداشت. خودش هم خوشش می آمد. می گفت: مامان! بوسم کن، حالا پیشانی ام، حالا لپم، حالا ابرویم. اما موقع رفتن نگذاشت بغلش کنم. تا خواستم بغلش کنم مچ دستم را گذاشت روی سرش بوسید و گذاشت روی قلبش. دوباره خواستم ببوسمش. گفت: نه. سریع رفت سوار ماشین شد. حتی یک دست هم تکان نداد. می ترسید موقع رفتن دلش بلرزد. وقتی پیکرش را آوردند، کفن را که کناز زدم خنده ام گرفت. با صورت سالم برگشته بود تا تمام بوسه هایی را که به من بدهکار است، از او بگیرم. راوی: مادر شهید مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۵۷-۵۶. @boreshha
#شهید_بهشتی
برش‌ ها
#شهید_بهشتی
در مورد و وعده‌هایش با هیچ کسی رو دربایستی نداشت. ماهی یک بار همراه برادر شهیدم در منزل شهید بهشتی درباره آثار مباحثه داشتیم. روزی در وسط درس، فرزند شهید بهشتی آمد که آقای جلوی در با شما کار دارد. آقای بهشتی گفت: برو به آقای مطهری بگو اگر امری دارند به شما بفرمایند، من بعداً با ایشان تماس خواهم گرفت. ولی شهید مطهری فرموده بود با خود ایشان کار دارم. ایشان رفتند بیرون، وقتی برگشتند خیلی ناراحت بودند و صورتشان سرخ شده بود. توضیح دادند که درخواست شهید مطهری این بود که من به یکی از پزشکان متدین قول داده ام که همراه شما در مراسم خطبه عقدشان شرکت خواهیم کرد. من به ایشان گفتم: من معذرت می خواهم، ولی برای این ساعت برنامه دارم و نمی توانم در این مراسم شرکت کنم. آقای مطهری هرچه اصرار کرد من نپذیرفتم و ایشان با ناراحتی رفتنند. بعد فرمودند: ناراحتی شان اشکالی ندارد. چون کار خلافی نکرده ام که ایشان از من ناراحت شود. راوی: حجت الاسلام والمسلمین مهدی اژه‌ای کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۴۲ و ۴۳. @boreshha
#شهید_عماد_مغنیه