eitaa logo
برش‌ ها
384 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
331 ویدیو
36 فایل
به نام خدای شهیدان در برشها شهدا دست یافتنی اند. اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته و به دور از هیاهو روایت می کنیم تا بتوان آن را زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ساواکی ها در به در دنبالش بودند. دوازده روز خانه به خانه، جا عوض می کرد. شب اول در خانه اول، با آقایان اعتماد زاده، شجونی و مروارید می گیرند، برای رفتن خوب می آید. برای اینکه شناسایی نشوند، می روند چهار دست می آورند. اکثر همراهان می پوشند؛ اما فضل الله زیر بار نمی رود. می گوید آمدیم زد و من شدم. دلم نمی آید با لباس عاریتی شهید شوم. اصلا شهادت را با همین لباس خودم دوست دارم. وقتی هم که بود یکی از چیزهایی که مجاز بودیم ببریم، بود. یک دست و تمیز برایش می بردم. راوی: اقلیم سادات شهیدی؛ همسر شهید مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۱؛ محلاتی به روایت همسر شهید، نویسنده: معصومه شیبانی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه ۲۲-۲۱ و ۲۸ . @boreshha
سید همیشه پا به رکاب بود. اکثر مواقع لباس سبز نظامی با کلاهی کج تنش بود و به سبک داش مشتی ها یقه اش را باز می گذاشت و یک تسیبیحی هم گردنش آویزان می کرد. شب ها من که می خواستم ساعت ۱۰ به خانه بروم، می گفت خیالت راحت من هستم. تا صبح به های دیگر هم سرکشی می کرد و گزارش جامعی ارائه می کرد. یک بار گفتم: آقا مجتبی! رضایت بده و این پوتین و لباس را از تن در بیاور. گفت: به جدم قسم! تا زمانی که هست و تکلیف مشخص نشده، حتی دم مغازه هم با همین لباس می روم و فروشندگی می کنم. آخر هم به خاطر روحیه اش نتوانست در شهر بماند. رفت سر وقت جنگ و گروه را راه اندازی کرد. در سیره شهدا راوی: احمد هاشمی مطلق و محمد رضا رستمی کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۸ و ۱۲. @boreshha
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
قرار بود سی ام فروردین ۹۳ اعزام شود. روز ۲۵ فروردین با عجله آمد خانه برای خداحافظی. لباس هایش را بستم. تا رفتم داخل اتاق گفت: مامان من رفتم خداحافظ. برق از سرم پرید. خداحافظی هایش لذت دیگری داشت. آن قدر بغلش می کردم و می بوسیدمش که حد نداشت. خودش هم خوشش می آمد. می گفت: مامان! بوسم کن، حالا پیشانی ام، حالا لپم، حالا ابرویم. اما موقع رفتن نگذاشت بغلش کنم. تا خواستم بغلش کنم مچ دستم را گذاشت روی سرش بوسید و گذاشت روی قلبش. دوباره خواستم ببوسمش. گفت: نه. سریع رفت سوار ماشین شد. حتی یک دست هم تکان نداد. می ترسید موقع رفتن دلش بلرزد. وقتی پیکرش را آوردند، کفن را که کناز زدم خنده ام گرفت. با صورت سالم برگشته بود تا تمام بوسه هایی را که به من بدهکار است، از او بگیرم. راوی: مادر شهید مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۵۷-۵۶. @boreshha
#شهید_بهشتی
در مورد و وعده‌هایش با هیچ کسی رو دربایستی نداشت. ماهی یک بار همراه برادر شهیدم در منزل شهید بهشتی درباره آثار مباحثه داشتیم. روزی در وسط درس، فرزند شهید بهشتی آمد که آقای جلوی در با شما کار دارد. آقای بهشتی گفت: برو به آقای مطهری بگو اگر امری دارند به شما بفرمایند، من بعداً با ایشان تماس خواهم گرفت. ولی شهید مطهری فرموده بود با خود ایشان کار دارم. ایشان رفتند بیرون، وقتی برگشتند خیلی ناراحت بودند و صورتشان سرخ شده بود. توضیح دادند که درخواست شهید مطهری این بود که من به یکی از پزشکان متدین قول داده ام که همراه شما در مراسم خطبه عقدشان شرکت خواهیم کرد. من به ایشان گفتم: من معذرت می خواهم، ولی برای این ساعت برنامه دارم و نمی توانم در این مراسم شرکت کنم. آقای مطهری هرچه اصرار کرد من نپذیرفتم و ایشان با ناراحتی رفتنند. بعد فرمودند: ناراحتی شان اشکالی ندارد. چون کار خلافی نکرده ام که ایشان از من ناراحت شود. راوی: حجت الاسلام والمسلمین مهدی اژه‌ای کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ناشر: خیزش نو، چاپ اول، بهمن ماه ۱۳۹۵؛ صفحه ۴۲ و ۴۳. @boreshha
#شهید_عماد_مغنیه
عماد خیلی اهل بود. بیشتر از همه کتابهای مذهبی چهل حدیث امام، اقتصاد ما و فلسفه ما از و البته کتاب های . اوایل جوانیش بود و اوج بازار تفکر مارکسیسم. در همان سال ها بود که می‌رفت کتاب‌های اقتصاد ما و فلسفه ما از آیت الله شهید صدر را می‌خرید و به دوستانش هدیه می‌کرد. کتابهای که خیلی‌ها را در آن فضای چپ گرایانه، مسلمان نگه داشته بود. مطالعه همین کتاب ها بود که باعث شده هویت اسلامی اش را از دست ندهد. کتاب ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره ۱۳ و ۱۶. @boreshha
شوخی های حسین هم دیدنی بود. وقتی دستش در قطع شد، اصفهان که بودم هر روز می رفتم عیادتش. یک بار پرسید کردی یا نه؟ وقتی جواب منفی مرا شنید. اصرار کرد که یکی از خواهر هایم را می خواهم به تو بدهم و چه کسی بهتر از تو. من خیس عرق شده بودم. موقع رفتن گفت: من خبرش را به مادرم می دهم. شما هم برو مقدمات کار را انجام بده و به خانواده ات بگو. فردای آن روز علی رضا صادقی را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. کلی به من خندید. می گفت: حسین اصلا خواهر ندارد. تازه فهمیدم سرکار بودم. روز بعد با هم رفتیم مشهد. موقع برگشت حسین مرا کنار خود نشاند. من که هنوز از درس قبلی عبرت نگرفته بودم، گفت: یک مطلبی هست که فقط به تو می توانم بگویم. گوشم را بردم کنار دهنش. ناگاه کمرم تیر کشید. وقتی بطری آب یخ را خالی کرد، پشت کمرم، گفت: خوب! حالا دیگر با تو کاری ندارم. راوی غلامحسین هاشمی کتاب زندگی با فرمانده؛ خاطراتی از شهید حسین خرازی؛ نویسنده: علی اکبر مزد آبادی، ناشر: یا زهرا (س)، نوبت چاپ: سوم؛ ۱۳۶۴، صفحه ۵۳ تا ۵۵. @boreshha