eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
769 عکس
399 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت21 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مادر جون اومد تو اتاق پیش مامانم. صدای خرو پف با
به قلم رفتم درخونشون آجره رو گذاشتم زیر پام با دسته گلی که دیروز به آب داده بودم دیگه یه زنگ کوچولو زدم صدای توران خانم اومد . کیه؟ _منم : اومدم دنبال فریده بریم مدرسه صداشو با عصبانیت بلند کرد.خودت برو فریده باتو نمیاد. از پشت در برگشتم رفتم دم در خونه مریمینا. خوا ستم زنگ بزنم که خودش اومد بیرون. _عه پس فریده کو؟ _مامانش عصبانی بود گفت تو برو فریده خودش میاد. _باشه بریم. به سرکوچه مریمینا نرسیده بودیم که فریده رو دیدیم. بدو بدو داشت میومد. وایسد باهم بریم. فریده از من دلخور بود. رفتم جلوش ببخشید من نمی دونستم اینطوری میشه. _باشه عیب نداره. دوباره سه تایی خوش و خرم رفتیم مدرسه. دربین راه من ساکت بودم و به اتفاقهای خونمون فکر میکردم. بیچاره مامانم چه کتک بدی خورد. رسیدیم مدرسه.زنگ خورد و همه بچه ها صف کشیدن. باصف رفتیم کلاس، خانم معلم وارد کلاس شد. همه به پاش بلند شدیم _سلام بچه ها صبحتون، بخیر بفرمایید بشینید دفتردیکته ها رو میز. _دفترم رو در آوردم . _نه نام خدا_خانم شروع کرد دیکته گفتن. ولی من فکرم به اتفاقهای دیشب بود خودمم نمی دونستم چی می نویسم. تو فکر بودم که صدای مبسر کلاس حواسم رو جمع کرد.مطیعی دفترتو بده.! _هان بیا بگیر. زنگ تفریح خورد. رفتیم حیاط.تو حیاط منتظر فریده و مریم بودم که دو دست جلوی چشامو گرفت باید میگفتم که کیه تادستشو برداره. با دستام دستاشو لمس کردم.دستاش تپل بود.فهمیدم. زری تو هستی!! دستای دختر خالم بود.دستاشو از چشام برداشت و خندید.و رفت، (زری دوسال ازمن کوچیک تر بود، اون کلاس سوم بود) فریده ومریمم اومدن.به شوخی زدن به من که دنبالشون کنم بگیرمشون ولی حوصلم نیومد دنبالشون نرفتم دوباره اومدن زدن بازم نرفتم. _نرگس چت شده کشتی هات غرق شدن. مریم امروز حوصله ندارم. _چراچیزی شده. _نه نشده امروز حوصله ندارم. زنگ کلاس خورد و همه رفتیم سر کلاس.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_22 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله رفتم درخونشون آجره رو گذاشتم زیر پام با دسته گلی
به قلم خانم اومد کلاس نشست پشت میز.منو صدا کرد.مطیعی بیا اینجا. _ماخانم؟ _بله شما. رفتم جلو سلام خانم. _سرشو تکون داد سلام. دفتر دیکتمو باز کرد. این چیه نوشتی؟ _کدوم خانم. _باچشاش اشاره کرد به دیکته من. وای چی نوشته بود غلط غلوط تو هم دیگه اصلا خودمم نمیتونستم بخونم. با نگاه محبت آمیزی گفت چیزی شده مطیعی. _سرمو انداختم پایین ،نه خانم چیزی نشده. _دستشو گذاشت زیر چونم سرم رو بلند کرد. چش تو چش شدیم،لبخند زد سرشو آروم تکون داد گفت چی شده؟ دوباره سرم رو انداختم پایین،هیچی خانم. _باشه برو بشین سرجات. برگشتم سرمیزم و نشستم. _کتاب علوم رو بزارید رو میز. همینطوری دستم و کردم تو کیفم یه کتاب کشیدم بیرون گذاشتم رو میز. _مطیعی این کتاب علومه؟ _مُردم ازخجالت،جغرفیابود. ببخشید خانم اونو گذاشتم تو کیفم و کتاب علوم رو درآوردم..‌...‌ تو فکر بودم که زنگ کلاس خورد.... _مطیعی بمون تو کلاس کارت دادم.... _واسه چی خانم!! _بمون بهت میگم..... همه رفتن خانم در کلاس رو بست .اومد کنارم پشت نیم کت نشت دستشو گذاشت تو دستم باصدای آروم و دلنشین گفت: نرگس جان چیزی شده. _نمی دونم چرا بغض گلومو گرفت وبا صدایی خفه و گرفته گفتم نه خانم چیزی نیست. اما یه دفعه صحنه های دیشب وحشی شدن بابام با گریه های مامانم اومد جلوی چشمم و نا خود آگاه پریدم تو بغل خانم و شروع کردم به گریه کردن...... خانمم بغلم کرد یه دستش و گذاشت پشت سرم با یه دستشم سرم رو نوازش میکرد.نرگس جان عزیزم چی شده و من هق وهق گریه میکردم..... _درگوشم نجوا کرد گریه کن عزیزم خودتو خالی کن. سرم رو سینش بود و چند دقیقه ای گریه کردم. انگار خالی شدم قلبم ازاون سنگینی دراومد. دستشو کرد تو جیب مانتوش یه دستمال درآورد سرمنو از روی سینه اش بلند کرد ،دست مالو داد به من،اشکامو پاک کردم دماغمم گرفتم و آروم شدم. _نرگس جان مشگلت رو به من بگو شاید بتونم حلش کنم مطمئن باش بهت کمک میکنم..... سرم‌رو انداختم پایین : مامانم گفته به کسی نگو باتعجب بهم نگاه کرد و گفت: مشگل خونوادگی براتون پیش اومده،؟برای تو نیست؟ سرم‌رو به نشونه تاییدبالا و پایین کردم ، مشگل برای منه ولی........ _ولی چی نرگس؟ خانم:مامانم گفته به هیج کس نگو! _لباشو جمع کرد و بعدم پوف کرد_ به مامانت بگو بیاد مدرسه من باهاش کار دارم.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_23 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله خانم اومد کلاس نشست پشت میز.منو صدا کرد.مطیعی بیا
به قلم _نمی یاد خانم، یعنی نمی تونه بیاد‌ _چرا؟؟؟ _نمی تونه دیگه. _باشه من میام خونتون. _نه خانم نیاید. _چرا نرگس؟؟؟ _آخه آبرمون پیش شمامیره! _زل زد تو صورتم_ نرگس. _بله خانم. _دخترم خودت رو درگیر مشگلات بزرگترها نکن بچگیتو بکن اینم از من بشنو هیچ مشگلی رو زمین نمی مونه دیر یا زود. سخت یا آسون به لاخره حل میشه. _سرم پایین بود . گوش کردی نرگس جان؟ _بله خانم. _پاشو برو بیرون یکم هوا بخور الان زنگ کلاس میخوره. _چشم خانم. _اومدم بیرون حالم خیلی بهتر شده بود یه نفس عمیق کشیدم و تو بچه ها داشتم دنبال مریم و فریده میگشتم که صدای زنگ کلاس به گوشم خورد.رفتم سرصف وایسادم. قدم خیلی کوتاه بود قد بچه های کلاس سوم بودم .رفتیم تو کلاس... _کتاب ریاضیاتونو در بیارین. _روی تخته یه مسئله نوشت. مطیعی بیا حلش کن..... رفتم پای تخته گچ رو برداشتم و فوری حل کردم...... _آفرین بشین سرجات........زنگ خونه خورد.کلا یادم رفت که چی شده تند تند کتاب دفترامو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون تو حیاط منتظر دوستام شدم.... از مدرسه اومدیم به سمت خونه. مسابقه گذاشتیم ببینیم کی رود تر میرسه سرکوچه، ریز بودم اما تند می دویدم همیشه اول میشدم...... مادر جونم برام میخوند فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه..... بازم اول از همه رسیدم اون دوتا هم اومدن .خدا حافظی کردیم و هرکی رفت خونه خودشون منم اومدم سمت خونمون.... اما تا چشمم افتاد به درحیاط دوباره دلشوره و اضطراب منو گرفت..... یعنی الان چی میشه؟؟؟ گره رو کشیدم در باز شد.رفتم تو حیاط درو بستم.... مامان . مامان ..... جانم مامان بیا تو رفتم تو اتاق. بابام تازه از خواب بیدار شده بود مامانم جواد رو گذاشته بو رو پاهاش داشت تکونش میداد که بخوابه. _سلام. سکوت اتاق شکسته شد هردوشون جواب گرفتن سلام. علی اصغر نبود رفته بود پایگاه بسیج . منم لباسای مدرسمو درآوردم آویزون کردم به چوب لباسی رفتم پیش مامانم،لم دادم روش سرم رو گذاشتم روی شونه هاش..... صورتشو آورد مالوند به صورتم. خوبی نرگس جان. سرم رو بالا پایین کردم اوهوم. _پاشو برو جای جواد رو درست کن ببرم بزارم سرجاش .باشه مامان جاشو درست کردم جوادو بغل کرد خوابوند سرجاش...‌‌ بابا مم هی نفس های عمیق میکشید و میگفت لا اله الاالله.لا اله الاالله. دوست داشتم همش بچسبم به مامانم. بابام نگام کرد با لبخند گفت پاشوبرو مشقاتو بنویس. _میارم اینجا مینویسم! _باشه بیار اینجا بنویس. کم مشق گفته بود تندی نوشتم. بابام پاشد کتش رو تنش کرد و رفت بیرون..... مامانم باهاش قهر کرده بود محلش نمی زاشت..... *** تو کوچه داشتم بازی میکردم. صدای مامانم ازتو خونه اومد نرگس بیا حاضر شو برا مدرسه.....باشه مامان الان میام اومدم برم تو حیاط. یکی از پشت سرم گفت خونتون اینجاست. برگشتم دیدم خانم معلمه. _سلام خانم: سلام . کی خونتونه؟مامانمو داداش کوچیکم جواد. _مامان مامان خانم معلممون اومده. _بفرمایید بفرمایید خوش آمدید. با خانم رفتیم سمت اتاق.... سلام خانم .بفرمایید قدمتون سرچشم خوش آمدید. ممنون خانم مطیعی ببخشید که بی خبر اومدم. _خواهش میکنم منزل خودتونو خوب کردید که اومدید. _مامان رفت آشپزخونه دوتا چایی ریخت و اومد.منم چقدر ذوق کرده بودم که خانم اومده خونه ما. _غرض از مزاحمت خانم مطیعی دیروز تو کلاس نرگس جون اصلا حالش خوب نبود باور کنید دیروز نرگس یه لحظه هم از ذهن من بیرون نرفت . الان اومدم ببینم کاری از دست من برمیاد میتونم کمکی کنم...... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_24 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله _نمی یاد خانم، یعنی نمی تونه بیاد‌ _چرا؟؟؟ _نم
به قلم _مامانم آهی کشید و سرش رو انداخت پایین . چی بگم. برای نرگس خواستگار اومده بابا شم میخواد بده. چشمهای خانم از تعجب داشت میزد بیرون دهنش وا موند چی؟؟؟نرگس و شوهر بده . اینو!!!! وای خدای من چی میشنوم . نزارید خانم مطیعی اجازه این کارو ندید...... دو تا دستهاشو گرفت دو طرف سرش و سرش رو انداخت پایین. دوباره سرش رو گرفت بالا به مامانم نگاه کرد . چشمش افتاد به دستای کبود و ورم کرده مامانم !!!!! خانم مطیعی شما کتک خوردید. مامانم سرش رو انداخت پایین....... پدر نرگس زده؟؟؟ ۰۰۰_سکوت مامان. شما میتونید از همسرتون شکایت کنید هم بابت کتک به شما هم به خاطر زیر سن قانونی شوهر دادن نرگس. _نرگس جان شما یه دوقیقه بیرون باش من با مامان حرف بزنم. بدترین شکنجه برای من همین بود که وقتی میخواستن حرف بزنن منو بیرون میکردن. _پاشو مطیعی بلند شو برو بیرون. _نرگس حرف خانمتونو گوش کن. دیگه چاره ای نبود بلند شدم از اتاق رفتم بیرون در اتاق و بستم و گوشمو چسبوندم به در اتاق.... _حالا میخواید چیکار کنید ؟ _هیچی. کاری از دستم برنمیاد باید ببینم چی پیش میاد..... _یعنی شما همینطور میخواهید سکوت کنید تا دخترتون در کودکی ازدواج کنه به جسه نرگس نگاه کردید. _خانم الان از بابای نرگس شکایت کنم بعدش کجا برم ..... ما سه تا خواهریم پدرمون به رحمت خدا رفته. نه سوادی داریم نه درآمدی....برم سربار مادرم بشم ..... _میخواهید من با بابای نرگس صحبت کنم؟ _فایده ای نداره اون کاری رو که بخواد بکنه ،میکنه میانجی گر کسی روش تاثیر نداره..... _خانم مطیعی اگر کاری از دست من برمیاد بگید براتون انجام بدم. _نه کاری از دست شما برنمیاد خیلی هم ممنونم که زحمت کشیدید و اومدید. _بااجازتون من از حضورتون مرخص شم. ناهاربمونید خانم خوشحال میشیم . _متشکرم خانم من برم مدرسه.... خدا حافظ شما. _خدا به همراهتون. قبل ا اینکه دراتاق رو باز کنن دم پایی هام رو پام کردم .فوری خودم رو رسوندن نزدیک شیر آب تو حیاط شروع کردم دست وصورتم روشستن. _خانم دارید میرید. _آره نرگس جان توهم برو حاضرشو بیا مدرسه.... چشم خانم.‌..... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_25 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله _مامانم آهی کشید و سرش رو انداخت پایین . چی بگم.
به قلم ازمدرسه برگشتم بند درحیاطتمونو کشیدم دررو باز کردم . دوجفت کفش جدید دیدم دقت کردم. کفش عمه هاجر و ناهید بود. وای امروز پنج شنبه است اومدن جواب بگیرن..... درحیاط رو کامل نبستم که صدا نده .....دیگه نرفتم تو اتاق چون دوباره بیرونم میکردن ....پاورچین پاورچین نزدیک اتاق شدم . گوشمو چسبوندم به در. معصومه جان به لاخره جواب شما چیه ما بیایم؟ _چی بگم باباش میگه بیاین.... ناهید:اصل کار باباشه که راضیه. _این عوضی داره مامان منو حرص میده باید یه بلایی سرش بیارم.....چشمم افتاد به کفشهای ورنی براقش قمقمو از تو کیفم درآوردم آبش رو خالی کردم تو کفشش....حقته..‌‌‌‌... عمه هاجر _بدلت بد راه نده خدامبارک کنه ، ان شاالله بخت همه دختر پسرا وابشه برن سر خونه زندگی خودشون....پس بااجازتون ما شب جمعه آینده میایم بله برون..... ناهید مادر پاشو بریم معصومه خانم هم کار داره...... مامانم ساکت بود صداش نمی اومد اصلا تعارفشون نکرد به مونن ....منم دویدم رفتم تو توالت از لای در داشتم نگاه میکردم ناهید پاشو کرد تو کفشش ولی یهویی درآورد. _چی شد مادر؟آب تو کفشمه. _وا کی ریخته؟ نمی دونم هممون که تو خونه بودیم شاید خونشون جِن داره؟ _ عیبی نداره آب روشناییه . چشمای مامان فوری دوخته شد به درتوالت. فهمیده بود کار منه. ناهید اون لنگه کفششم نگاه کرد توش پر آب بود خالیش کرد وپاش کرد. وقتی راه میرفت همش کفشش از پاش درمیومد. ناهیدغرغر کنون رفتن بیرون . عمه هاجر می دونست که آب توی کفش ناهیدریختن یا کار منه یا علی اصغرولی به رو نیاورد. مامانم حتی جواب خدا حافظی شونم نداد اوناهم درحیاط رو بستن و رفتن.... _نرگس بیا بیرون رفتن. _سلام. سلام . چرا رفتی تو توالت قایم شدی.... _فقط نگاش کردم. رفتن مامان . _آره رفتن. مواظب جواد باش من یه دقیقه برم خونه مادرجون وبیام . مامان منم بیام. نه تو بمون خونه. منم میام. چشم غره ای رفت و درحیاط و باز کرد رفت بیرون... درحیاطم بست.....اخلاقش رو می دونستم هروقت به بم بست میرسید میرفت خونه مادر جونم . آآآااه کاش منم میبرد الان دارن درمورد خواستگاری و عمه هاجر حرف میزنن.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_26 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله ازمدرسه برگشتم بند درحیاطتمونو کشیدم دررو باز کرد
به قلم چند دقیقه از رفتن مامانم گذشت بابا اومدخونه. سلام . سلام بابا خوبی؟ کلمو، تکون دادم گفتم آره. _دوتا پلاستیک میوه دستش بود رفت تو آشپزخونه میوهارو گذاشت و رفت تو اتاق..... نرگس _بله بابا. مامانت کجا رفته. _خونه مادرجون _اونجا چیکارداره؟ _نمی دونم. کسی اومده بوده خونه ما_ من نمی دونم _همه رو میدونستم اما نگفتم. جوادو برداشتم رفتم کوچه داشتیم بازی میکردیم..... مامانم اومد.....مامان بابا خونس. _باشه مامان بازی کنین . تا مامانم رفت تو حیاط منم دست جواد و گرفتم رفتیم تو خونه. جوادو گذاشتم تو حیاط بازی کنه رفتم تو اتاق.... مامانم لباشو جمع کرد چشماشم به من براق کرد که چرا اومدی. منم رفتم سرکیفم دفتر مشقمو درآوردم که به بهانه مشق حرفاشونو گوش کنم. _مگه فردا تعطیل نیستی؟ _چرا تعطیلیم. _خب حالا برو بیرون پیش جواد فردا مینویسی. نمی خوام میخوام الان بنویسم. _چیکارش داری بزار بنویسه. نرگس بابا خوش خط بنویس. _کلمو به چپ وراست تکون دادم. یعنی باشه. _عمه هاجر اومد؟ _آره اومد. _چی گفتی؟ _گفتم باباش میگه بیاین. _خب؟ _گفتن هفته دیگه شب جمعه میان. بابا دست کرد تو جیبش یه دسته پول درآورد گذاشت جلوی مامانم گفت بیا برو براش لباس بخر برای خودتم بخر. آخ جون میخواستن برای من لباس بخرن آخه بابام فقط عیدا ، و وقتی عروسی میخواستیم بریم برامون خرید میکرد. یه دفعه گفتم مامان کفشم میخری از اونایی که ناهید داره. مامانم چنان چشم غره ای بهم رفت که درجا خشک شدم. _من نمی خوام دارم. _بسه دیگه معصومه اینقدر اوقات تلخی نکن. مرد حسابی تو چرا اینقدر هول شدی آخه چه کاسه ای زیر نیم کاسته که میخوای دستی دستی این طفل معصوم رو بد بخت کنی؟ _چرا بد بخت بشه به لاخره دیر یازود امسال نه سالی دیگه باید بره خونه شوهر. _آره باید بره ولی نه به این زودی.تو اصلا درمورد این پسره پرس وجو کردی ببینی چیکار میکنه. _همچین میگی پرس وجو انگارغریبه است.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_27 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله چند دقیقه از رفتن مامانم گذشت بابا اومدخونه. س
به قلم _یعنی تو نمی دونی ناصر تو گاو داری باباش کار میکنه خب خوبه دیگه برو همون گاو داری از کارگرها بپرس. بچه شدی فکر میکنی گار گر ها بد صاحب کارشونو میگن _ببین احمد بگو نرگس باید دو سال نامزد بمونه تواین دوسال هم باید درسش رو بخونه. _زن: ول کن درسو میخواد چیکار به جای این حرفا خونه داری و شوهر داری یادش بده.....دیگه از امروز غذاها رو بده نرگس درست کنه. _باشه یادش میدم... ولی حتما بگو شرط ما اینه که دوسال بمونه درسشم بخونه..... دوسال نامزد بمونه رو میگم.... ولی پنجمشو بگیره دیگه بسشه.... بابا من دوست دارم معلم بشم. _میشی بابا. _چجوری. _معلم بچه هات میشی بابا. _شماکه نمی زارید درس بخونم چی یاد بچه هام بدم؟ هرچی بلد بودی یادشون بده. _بیا... تو حتی از دخترت نمی پرسی که میخوای شوهر کنی یا نه ، یا اصلا این پسره رو میخوای؟ مگه پیغمبر نگفته از دختراتون بپرسین اگر جواب بله دادن بعد شوهرشون بدبد؟ _مگه تو گذاشتی!!اینقدر آیه یَاس خوندی بیخ گوش این دختر. _میبینی که الان میگه نمی خوام. _غلط کرده باتو.... دیگه ام درمورد این موضوع حرف نمی زنی هرچی گفتی بسه اون روی سگ منو بالانیار به جای این وراجی ها پاشو برو دوتا چایی بیار کوفت کنم..... _چایی نداریم سماور خاموشه. _بیا اینم از شوهر داریت. آخه تو کی این موقع روز خونه بودی؟ مگه کار نداری. _چرا کار دارم اتفاقن یه کار پردرآمد و کم زحمت هم پیدا کردم... ازاین به بعدم ناهار میام خونه شبا هم دیگه همش خونه هستم. _به سلامتی حالا کارش چی هست؟ _تو دفترنصرالله کار میکنم. _همین شوهر هاجرخانم؟؟؟ _اوهوم. _خب پس بگو چرا داری بچمو بد بخت میکنی که جای پای خودتو پیش نصرالله سفت کنی؟ چرا زر مفت میزنی چه ربطی بهم دارن؟ _اتفاقا خیلی هم ربط دارن.... _دارن که دارن همین که هست .بچمه اختیارشو دارم توهم دیگه دهنتو ببند. _یعنی من هیچ کاره ام نرگس بچه من نیست ۹ماه تو شکم من نبوده؟ دوسال شیرش ندادم؟ ۱۲سال ترو خشکش نکردم؟ یکی یه سال روی زمین کسی کار کنه میگه من حق آب وگل دارم اونوقت من با این همه زحمت هیچ کاره ام؟؟؟ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پلرت_28 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌الله _یعنی تو نمی دونی ناصر تو گاو داری باباش کار می
به قلم زهرا_حبیب‌اله بابام باعصبانیت بلند شد از خونه رفت بیرون اینقدر درحیاطو محکم بست. من ترسیدم فکر کردم شیشه های اتاقمون شکست...ولی هیچی نشد فقط صدا داد. صدای بازو بسته شدن درحیاط اومد من یه مترازجام پریدم فکرکردم بابامه اومده باز مامانمو کتک بزنه ازاتاق اومدم بیرون ببینم کیه. _چرابابا اینقدرعصبانی بود..... _تویی علی اصغر قلبم از جا کنده شد فکرکردم باباست.... _چی شد دوباره دعواکردن؟ _اهوم. _مامانو زد؟ _نه همین زبونی دعوا کردن.... _بازم سر شوهر دادن تو؟ _اهوم.... _این ازدواج تو هم مصیبتی شده. _مامان چیکارمیکنه؟ _بیا تو ببین... _سلام مامان. سلام عزیزم. _خوبی مامان؟ _آره عزیزم خوبم . _شیطونه میگه برم بزنم این ناصرو بکشم که همه چی تموم بشه. _شیطونه غلط کرده که به تو میگه آدم بکشی. _آخه مامان داشتیم زندگیمونو میکردیم یه دفعه سر کله نحسشون پیدا شد. هر روز هر روز دعوا. _هرچی هم که بشه تو نباید به این چیزا فکر کنی. تو جرو بحث داداشمو مامانم چشمم افتاد به پولی که بابام داده بود برای من لباس بخره. ایکاش مامانم لباس آماده بخره نگه بریم پارچه بخریم بدیم فاطمه خانم بدوزه. هی میخواستم بگم ولی جرات نمی کردم..... _نرگس برو وسایل شام و بیار. _باشه مامان. هروقت مامانم حوصله نداشت یا عجله داشت غذا املت درست میکرد اون شبم ما املت داشتیم. همه رو آوردم. با دلهره داشتم میخوردم چون معلوم بود الان دوباره دعواشون میشه.ولی خدارو شکر نشد.شام وخوردیم سفره رو جمع کردم بردم. _نرگس جان بابا امشب تو چایی بیار میخوام چایی دست دخترم رو بخورم. _نمی خواد قد ش نمی رسه خود ش رو میسوزونه من میارم. _خب سماور و بزار پایین که بتونه چایی بریزه. _پایین خطر ناکه یه وقت جواد خودشو میسوزونه. حالا فردا نمی خوان ببرنش که تو میخوای یه شبه همه چی یادش بدی _دِ لا اله الاالله من دیگه تو این خونه حرفم نمی تونم بزنم. _فعلا که هیچی به ما مربوط نیست و آقا همه کاره اید. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پلرت_29 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم زهرا_حبیب‌اله بابام باعصبانیت بلند شد از خونه رفت بیرون اینقدر د
به قلم بابام لم داد رو بالشتو تلوزیونو روشن کرد سریال شاید برای شماهم اتفاق بیفتد داشت پخش میکرد هممون این سریال رو دوست داشتیم نشستیم تماشا کردیم.بعد سریال مامانم بلند شد رخت خوابهای خودشو پهن کرد. به ماهم گفت پاشید برید بخوابید. دوتایی بلند شدیم اومدیم تو اتاق در و بستیم ولی ناخواسته دوتامون گوشامونو گذاشتیم به دراتاق. زن: ببین چند دفعه است دارم میگم اتاق علی اصغر رو نرگس رو جدا کن. _منم چند دفعه گفتم یه اتاق دیگه تو حیاط بنداز. _فردا میرم پیش اوسا حسین ببینم چقدر مسالح میخواد میگیرم بهش میگم بیاد یه اتاق دیگه بندازه. دوتایی بهم نگاه کردیم.علی اصغر اتاق جدیده برامن میشه گفته باشم. _نخیر کی گفته هرچی نو و تازس برا تو باشه . _همین که گفتم. _خب گفته باش. _علی اصغر هیس دارن بحث میکنن. معصومه بد اخلاقی نکن میخوام حرف بزنم. _بزن. برا شب جمعه کیارو بگیم. چی شد کار داری نرگس شد دختر من؟ . هرکاری دلت میخواد بکن هرکی رو دوست داری دعوت کن. _آخه چرا همه چی رو به آدم کوفت میکنی. _من یا تو. _هیچی بابا بگیر بخواب به ما نیومده مثل آدم دو کلمه باهم حرف بزنیم. تو بخواب من خوابم نمیاد. برق اتاقشون خاموش شد.دیگه صدایی نیومد. از شیشه پنجره اتاق نگاهم افتاد به ابرای آسمون.وای ابر بالای سرم شبیه یه لباس قشنگ بود. علی اصغر ببین اون ابرَرو شبیه لباس نیست. _ببینم کوش؟ _اوناهاش. چرا شبیه پارچه است که فاطمه خانم داره می دوزه. حرصم گرفت خم شدم بالشت رو از روی رخت خوابا برداشتم زدم تو سرش. بیشور منو حرص نده. دوتایی زدیم زیر خنده. _بگیرید بخوابید . _اوه صدای بابا دراومد. _علی اصغر. _چیه؟ _یعنی من بد بخت میشم؟ _نه چرا بد بخت شی. _مامان میگه. _مامان میگه زودِنرگس شوهرکنه. _آخه میگه ناصر بد اخلاقه دست بزن داره کفتر بازه من میترسم. _دست بزن داره؟ غلط کرده رو تو دست بلند کنه دستشو قلم میکنم. تو که زورت به اون غول تشن نمی رسه. _بابا که هست ازترس بابا جرات نمی کنه. _بابا همش طرفدار ناصره. _نه نیست.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_30 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بابام لم داد رو بالشتو تلوزیونو روشن کرد سریال
به قلم نرگس هنوز که نرفتی خونه شوهر، اینجایی به این چیزا فکر نکن. _میگم اون اتاق جدیده هم برای تو من که دارم شوهر میکنم. _کدوم اتاق هنوز که ساخته نشده. _خب میشه. بابا فردا داره میره مسالح بخره..... _حالا هروقت حاضر شد نوبتیش می کنیم یه روز براتو یه روز برا من. _اول برای کی باشه؟ _شیر یا خط میندازیم اولین شب برا کی باشه. _باشه. بیا بازم ابرا رو ببینیم. _باشه بیا ببینیم فاطمه خانم پارچتو دوخت. عه علی اصغر اذیت نکن دیگه.... راستی چرا مامان همش پارچه میگیره می دوزه چرا نمی ره حاضری بخریم. _میخواد ارزون تموم شه. _ولی بابا امروز یه عالمه پول داد به مامان گفت براش لباس بخر. اگر از پول لباس زیاد بیاد میگم ازاون کفاشای ناهیدم برام بخره. _اون کفشا بزرگونس قد پای تو نمی شه. _خب کوچیکشو میخرم. _اصلا ازاون کفشا بچه گونه نمی دوزن برای تو باید از همین پا پیونی ها بخرن. _راست میگی، _آره. _نرگس پاشو رخت خوابامونا پهن کنیم خوابم گرفت بگیر بخواب. _راستی علی اصغر اینم بگم بعدن بخواب. _بگو. _امروز ناهید مامانو حرص داد منم به تلافیش آب ریختم تو کفشش. _عه: خب بیچاره اون میخواد خواهر شوهرت بشه بعدن باهات لج میشه ها! _نفهمید کار کی بود. _آب ریختم تو کفشش بعدشم رفتم تو توالت قایم شدم . _مامان هیچی بهت نگفت. _نه اصلا به رومم نیورد. _آخه ازاونا بدش میاد تازه دلشم خنک شده.نرگس جان ابجی چشام از زور خواب میسوزه میخوام بخوابم _باشه دیگه حرف نمی زنم تو بخواب من خوابم نمیاد. رخت خوابش رو پهن کرد خوابید. _شب بخیرنرگس. _شب بخیر داداشی . _منم دراز کشیدم تو جام و هی فکر کردم ....نفهمیدم کی خوابم برد. به صدای بازو بسته شدن دراتاق بیدار شدم موقع اذون صبح بود بابام برا نماز بلند شده بود منم پاشدم رفتم توالت بعدم وضو گرفتم. اومدم نمازمو خوندم دوباره خوابیدم. علی اصغر یازده ماه از من بزرگتر بود من تازه رفته بودم تو ودازده سال علی اصغر آخرای دوازده سالگیش بود میخواست بره سیزده سال به ما میگفتن شیره به شیره . اون هنوز تکلیف نشده بود برای نماز صبح بلند نمیشد. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_31 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله نرگس هنوز که نرفتی خونه شوهر، اینجایی به این چی
به قلم صبح به صدای کلنگی که به زمین میخورد و سروصدای کارگرا ازخواب بیدار شدم. قربونش برم بابام خودش تاهر وقت که دلش میخواست بخوابه میخوابید ماهم جرات نداشتیم پیچی کنیم با هیس وهُوس حرف میزدیم ولی وقتی ما خواب بودیم انگار نه انگار که آدمیم صدای تلوزیونو تا هرکجا که دلش میخواست زیاد میکرد الانم نکرده اول مارو صدا کنه بعد کلنگ برنن تو حیاط. _نرگس این صدای چیه؟ _عه علی اصغر توهم بیدار شدی. صدای کلنگه دارن پِی اتاق جدید رو میکنن. _ترسیدم فکر کردم زلزله اومده. _رخت خوابامو جمع کردم رفتم تو اتاق مامانمینا بوی نون تازه ، صدای قُل قُل سماور ، بوی چایی اتاق و برداشته بود. _سلام. _سلام نرگس جان برو داداشتم صدا کن. _اون بیداره الان خودش میاد. _مامان. _جانم. _یه چی بگم دعوام نمی کنی؟ _چی میخوای بگی؟بگو؟ _اول قول بده دعوام نمیکنی سرم داد نمی زنی. _باشه قول میدم. _بریم برای من لباس حاضری بخر. _چرا مامان.فاطمه خانم که خوب می دوزه. _نمی خوام حاضریهاش قشنگ تره. _باشه به بابت میگم بریم بازار بخریم..... پریدم بغل مامانم چسبیدم به گردنش. هی لپاشو بوس کردم. آخ جون الهی قربونت برم مامان قشنگم. مامانم منو بغل کرد بوسید. خدا نکنه دختر خوشگلم..... _مامان. _جانم. علی اصغر میگه از سر کفشای ناهید اندازه تو نیست راست میگه؟ _دستامو از دور گردنش باز کرد گرفت تو دستاش .قربون اون پاهای کوچیک عروسکیت برم راست میگه. ولی یه کفش خوشگل تراز کفشای ناهید برات میخرم. _مثلا چه جوری؟ _بریم بازار ببینیم یه خوشگلشو برات میخرم. _مامان کی میریم بازار؟ _این اتاقه رو بسازن میریم. _کی این اتاقه ساخته میشه. _یکی دوروزه تموم میشه. _پاشو برو باباتو صداکن بیاد صبحونشو بخوره. _داد زدم بابا بابا. _نرگس ازاینجا داد نزن پاشو برو تو حیاط بگو بیاد.... _الان میرم. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_32 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صبح به صدای کلنگی که به زمین میخورد و سروصدای کا
به قلم پاشدم رفتم حیاط.بابامم داشت کلنگ میزد که جا، پِی در بیاره منم شروع کردم به صدا کردن بابام. _بابا بابا بااااابا . _چه خبره چرا داد میزنی؟ _آخه صدا کردم جواب ندادید. _حالا چیکار داری؟ _مامان میگه زود بیا صبحونه بخور. _باشه بابا الان میام . میگه الان میام. _باشه عزیزم تا بابات بیاد برو وسیله صبحونه رو بیار.رفتم آشپزخونه از یخچال کره و مربا با پنیر برداشتم ، شکرپاچ و چاقو و قاشق مربا هویج و بشقاب رو هم از جا ظرفی برداشتم گذاشتم تو سینی آوردم سرسفره مامانم تو استکانا چایی ریخته بود. بابام اومد نشستیم سرسفره. _احمد مارو ببر بازار خرید کنیم نرگس میگه لباس حاضری میخوام. _حالا این دفعه رو هم بدوزید دفعه بعد حاضری میخرم براش . _مگه قراره چند بار براش بله برون شه نرگس دوست داره بره بازار لباس حاضری بخره شب بله برونش بپوشه . معصومه میبینی که دارم بنایی میکنم وقت ندارم . این اتاق باید تا شب جمعه که بله برون نرگسِ تموم شه. _این شب جمعه نه بگو شب جمعه بعد بیان. بابام که لقمه گرفته بود بزاره دهنش لقمه شو پرت کرد وسط سفره و با داد گفت چرا میخوای عقب بندازی .چرا آخه اینقدر اوقات منو تلخ میکنی. که یه دفعه مامان پشت دستهاشو گرفت جلوی صورت بابام گفت : _ خجالت میکشم منو اینجوری ببینن عقب بنداز بزار دستهام ورمش بخوابه.کبودیاشم بره. بابام که شرمنده شده بود سرش رو انداخت پایین و شروع کرد لقمه گرفتن ودیگه حرفی نزد.. دلم خیلی برای مامانم سوخت ولی خوشحال شدم که بابام شرمنده شد. جای پِی اتاق رو صبح تا ظهر درآوردن بعد از ظهرهم ستونها شو کار گذاشتن. خیلی زود داشت ساخته میشد . خونه ما کلا دو تا اقاق داشت یکیش بزرگ بود که هم اتاق خودمون بود وهم برای میهمان و هم اتاق خواب بابا ومامانم بود که جوادم پیش خودشون می خوابید . یکی هم اتاق کوچیکتر که رخت خوابها و کمد توش بود من و علی اصغر توش درس میخوندیم و شبها هم میخوابدیم .اتاق ما با مامانمینا درش تو هم باز میشد که موقع خواب مامانم میگفت باید درش باز باشه.این اتاقم داشتن میساختن برای هرکدوم ما میشد بازم کلی مامانم توش وسایل میزاشت فقط میگفت دیگه باید علی اصغر تو یه اتاق بخوابه نرگس هم تو یه اتاق. ساخت اتاق تموم شد مونده بود درو پنجره واینکه اول خشک بشه بعد بگه بیان سفیدش کنن . _ناصر یه بارکی همه اتاقها رو سفید کن تا خونه رنگ و رو بیاد. _ هوا سرده خشک نمیشه . _تا بله برون ۱۰روز مونده خشک نمیشه . _نه نمیشه ان شاءالله تابستون همشونو سفید میکنم. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_33 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌الله پاشدم رفتم حیاط.بابامم داشت کلنگ میزد که جا، پِ
پريشان كن سر زلف سياهت ، شــــانه اش با من سيه زنجير گيسو بـــاز كن ، ديوانـــــــــه اش با من مگــــو شــمع رخ مــــــه پیــکران ، پــــروانه ها دارد تو شـمع روی خــود بنمــــا بُتـا ، پــروانه اش با من كه ميگويـد كه مي نتوان زدن بي جـام و پيمـانه ؟! شراب از لــعل گلگونت بده ، پيمـــــــانه اش با من مگــر نشـنيده اي گنـجـينه در ، ويـــرانه جا دارد ؟! عيان كن گنج حُسنت اي پري! ، ويـرانه اش با من ز شور عشق ليلي در جهان ، مجنون شد افسانه تو مجنونم بکن از عشق خود ، افسـانه اش با من بگفتم : صيد كـــردي مرغ دل ، نيكو نگهـــــــدارش سر زلفش نشانم داد و گفتـــــــا : لانه اش با من شبی میگفت دل : جانـانـه ای بایـد مــرا ، گفتم : به زنجــیر جـنون گــردن بـِـنِـه ، جـانـانه اش با من ۸حخ ز تـــــــرك مي اگر رنجيد از من ، پير ميخــــــــانه ! نمودم تـــوبه ، زين پس رونق ميخــــانه اش با من پي صــــــــيد دل آن بلـبل دسـتانسرا ، به گلزار از غـزل دامي بگستر ، دانــــه اش با من بابام عاشق ترانه های سنتی بود. تو ماشین همه ساکت بودن فقط صدای ترانه های افتخاری میومد. من خوشحال بودم همش تو ذهنم مغازها و لبایهای قشنگ تصور میکردم همیشه دوست داشتم ابروهامو بردارم آرایش کنم ولی مامانم نمی زاشت میگفت ان شاالله هروقت ازدواج کردی خب داشتم ازدواج میکردم پس دیگه میتونم .موهامو رنگ کنم ابروهامو بردارم آخ جون میگم باید برام گوشی هم بخرن. تو همین فکرا بودم. یه دفعه از شیشه ماشین چشمم افتاد به پارک تو تاب و سر سره داشت.بی اختیار گفتم بابا بریم پارک؟ _باباجون تو دیگه بزرگ شدی داری شوهر میکنی پارک برای بچه هاست. _وا رفتم یعنی دیگه نباید بازی کنم؟یه لحظه همه اون صحنه های خرید و رنگ موهامو ابرو برداشتن از سرم پرید. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌34 #نرگس پريشان كن سر زلف سياهت ، شــــانه اش با من سيه زنجير گيسو بـــاز كن ، ديوانــــــــ
به قلم اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پارک سر سره سوار شم که یاد دعواهای مامان وبابامو کتک خوردن مامانم افتادم . چیزی نگفتم. رسیدیم بازار مامانم همچنان اخمهاش تو هم بود بابامم توجه نمی کرد. ماشینش رو پارک کرد. سه تایی از ماشین پیاده شدیم به سمت مغازها حرکت کردیم . اولین مغازه بازار اسباب بازی فروشی بود بی اختیار گفتم ما مان! خواستم بگم بریم برای من اسباب بازی بخریم یاد حرف بابام افتادم که تو بزرگ شدی. حرفم رو قورت دادم. _جانم مامان چی میخوای بگو ؟ _حرفم رو عوض کردم . مامان بریم برای جواد اسباب بازی بخریم ؟ که بابام جواب داد. می خریم صبر کن موقع برگشتن. بزار خرید هامونو بکنیم. سرم رو به نشون تایید تکون دادم. بابام رفت در مغازه لباس زنونه مامانمو صدا زد. _بیا اول برای تو بخرم. _من نمی خوام. _بیا دیگه اوقات تلخی نکن یه پیرهن بِخر مامانم روشو کرد اونطرف گفت من چیزی لازم ندارم پیرهنم نمی خوام. بابام رفت تو مغازه صدا کرد نرگس بابا بیا ! یه نگاه به مامانم کردم توام بیا . مامانم گفت نه من نمی خوام. وارد مغازه شدم یه خانم جوان که یه شال سرمه ای سرش کرده بود پشت ویترین مغازه ایستاده بود .بهش سلام کردم و اونهم با لبخند و خوشرویی جواب سلامم را داد . بابام یه بلوز ازتو مغازه بهم نشون داد گفت این خوبه . بخریم برای مامانت؟ یه نگاهی از شیشه مغازه به مامانم کردم گفتم نمی دونم از خودش بپرس؟ _خودش داره ناز می کنه میخوام به سلیقه خودمو و خودت بخرم. اشاره کرد به همون بلوز و گفت این خوبه؟ فروشنده که داشت به حرفهای منو بابام گوش میداد متوجه قهر مامانم شد و شروع کرد به معرفی و نشون دادن بلوزهاشو مارو تشویق به خریدن کرد. یه دفعه به نظرم رسید خوبه که بامامانم ست کنم ....به خانم فروشنده گفتم دوتا بلوز دامن یه شکل اندازه منو مامانم داری......فروشنده یه نگاهی به قدو قامت من کردو گفت نه عزیزم توخیلی بچه ای باید لباس دخترونه بخری مامان هم لباس زنونه.....گفتم رنگش چی دوتا بلوز دامن داری که هم رنگ هم باشن منو مامانم بخریم .....بلوزهای ویترینش رو زیرو رو کرد. ولی پیدا نکرد.... نه متاسفم نداریم. از مغازه اومدیم بیرون ....میخواستیم وارد مغازه بعدی بشیم که من آویزون چادر مامانم شدم.... مامان،مامان تو رو خدا توهم بیاتو انتخاب کن مامان نگام کرد . چشامو ریز کردم لبخند به لبم تورو خدا بیا دیگه ... مانانم بعد یه مکث کوتاه گفت باشه بریم. _خیلی خوشحال شدم گفتم آخ جون بریم. وارد مغازه شدیم . _مامان بیا باهم ست بخریم .مامانم با لبخند یه نگاهی به من کرد. اگه داشته باشن که خیلی خوبه منو مامان و بابا تا آخر مغازه ها رفتیم ولی نتونستیم بلوز هم رنگ و هم مدل پیدا کنیم .....بی خیال مدل شدیم گفتیم هم رنگ هم باشه خوبه ولی پیدا نکردیم . ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌_35 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پ
به قلم لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غُرزدن عه پس چرا هیچ کدوم مغازه ها اونی که ما میخوایم نداره . که یه دفعه چشمم افتاد به مغازه کوچیک واااااای همونی که دوست داشتم یه لباس عروسکی دامن کلوش تو سینه شم کلی سنک و کاری کرده بودن برق می زد آستینش بلند بود لب آستینشم تور داشت دلم رفت . چادر مامانم و گرفتم به تکون دادن ، مامان ، مامان پشت اون ویترینه رو نگاه همونی که میخواستم . مامانم نگاه کرد گفت آره چه خوشگله. یه دفعه بابام گفت مگه شماها ست نمی خواستین .من که غرق در لباس شده بودم هیچی نگفتم ولی مامانم گفت حللا بریم تو مغازه بچم خیلی ازاین لباس خوشش اومده. سه تایی رفتم تو و سلام کردیم خانم فروشنده تا چششمش افتاد به ما بلند شد بالبخند جواب سلام مارو داد و خوش آمد گفت . مامانم لباس تو ویترین رو بهش نشون داد گفت اندازه این دخترم میخوام .خانم فروشنده هم یه رگال که چند لباس باهمون مدل ولی رنگها و سایزهای متفاوت بود به ما نشون داد. گفت رنگ بندیشو انتخاب کنید براتون بیارم . من گفتم همون صورتیه خانم فروشنده هم قد و بالای منو ورانداز کرد و دست برد تو رگال و یه پیراهن همون شکل داد به مامانم و اتاق پِرو رو به ما نشون دادو گفت بره بپوشه ببینید اندازش هست . وای خدا چقدر من ذوق میکردم باعجله رفتم تو اتاق در و بستم و لباسهای تنم رو درآوردم . صدا زدم مامان _ عزیزم چقدر بهت میاد چه خوشگل شدی صبرکن باباتو صدا کنم ببینتت احمد بیا بابام اومد به به، به به ماشاالله به دختر خوشگلم میخوایش بابا خوشت اومده؟ _بله بابا همونیه که میخواستم _مبارکه بابا درش بیارش بیا بیرون داشتم پیرهنو در میاوردم لباسهای خودمو بپوشم که شنیدم مامانم به فروشنده میگفت خیلی دوست داشتیم لباسامون با دخترم ست باشه ولی قسمت نشد . خانم فروشنده در جواب مادرم گفت.....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_36 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غ
به قلم ما لباسهامونو خودمون تولید میکنیم اگر بخواهید از سر همین برای شماهم می دوزیم . تند تند لباسما پوشیدم اومدم بیرون چشمم به صورت خندان مانانم افتاد .خدا رو شکر جَو خرید مانانمو گرفته بود از اون حالت گرفتگی و اخم بیرون اومده بود بابام که مامانو خندان می دید خوشحال تکیه کرده بود به در مغازه و مامانمو نگاه میکرد . خانم فروشنده لباس من گذاشت تو جعبه بابت لباس مامانمم بیانه گرفت . گفت دو روز دیگه آماده میشه بیاید ببرید . از مغازه اومدیم بیرون رفتیم سراغ کفش من یه کفش صورتی انتخاب کردم ولی مامانم گفت . نرگس جان سفید بگیری بیشتر به لباست میاد اگر همه چیت صورتی باشه یخ میشی ولی ترکیبی باشه بیشتر تو چشمی منم قبول کردم و هردومون کفش سفید خریدیم . وای خدا چه روز خوبی بود چه حس قشنگی داشتم حس دختر شاه پریون بهم دست داده بود ای کاش مامانمم ازته دل راضی میشد اینطوری به من بیشتر خوش میگذشت . خریدمون تموم شد و راهی خونمومون شدیم . توی راه مامان و بابام باهم حرف می ردن گاهی دعواشون میشد و گاهی هم سکوت می کردن ولی من تو حال خودم بودم همش خودمو تو اون لباس خوشگل میدیم که دارم جلوی دوستامو خالمو و مادر بزرگم میچرخم . دوشت داشتم زودتر برسیم لباسمو به همه نشون بدم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_37 #پارت_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ما لباسهامونو خودمون تولید میکنیم اگر بخواهید از
به قلم رسیدیم خونه علی اصغر در دم در حیاط ایستاده بود تا چشمم افتاد بهش باخنده ازتو ماشین دست تکون دادم اونم با دستش اشاره کرد چی شده؟ تا بابام ترمز کرد از ماشین پریدم بیرون و رفتم پیش داداشم _وای علی اصغر نمی دونی چه لباسی خریدم بزاز مامان بیارش بپوشم ببین چقدر قشنگه. _برای منم چیزی خریدید ؟ _عه باید برای توهم میخریدیم بابام صدای مارو شنید. علی اصغر بابا منو تو فردا میریم خرید امروز وقت نمی شد هممون خرید کنیم . علی اصغر هم سرشو به تایید تکون داد. بابام از پشت نیسان جعبه لباس و کفشهامونو داد به مامانم .من که دیگه طاقتم تموم شده بود پریدم جعبه لباس و کفشمو رو از مامانم گرفتم رفتم تو خونه تند تند لباسامو در اوردم و پیرهنمو پوشیدم . ازتو اتاقم صدا زدم علی اصغر بیا ببین اونم اومد تو اتاق . _اوله له له چقدر قشنگه مبارکت باشه نرگس _ممنون داداشی . صدای مامانم بلند شد .نرگس اون لباس و دربیار برو خونه مادر جون جواد و بردار بیار . _مامان میشه باهمین لباس برم _ نه درش بیار یه وقت کثیف میشه _مواظبم نمی زارم کثیف شه. _نرگس منو حرص نده اون لباس رو دربیار _پا کوبیدم زمین مامان بزار یه کم تنم باشه که یه دفعه بابام اومد تو اتاق یه نگاهی بهم انداخت و گفت عروسکم خیلی قشنگ شدی خوشگم لباس رو دربیار آویزونش کن تو کمد برو جواد رو هم از خونه مادر بردار بیار برو بارک الله دخترم . با لب و لوچه آویزون گفتم باشه بابا لباس رو درمیارم ولی به علی اصغر بگو بره جوادو بیاره . تا اینو گفتم علی اصغر جفت زد کفشهاشو پوشید و گفت من نمی رم اول به تو گفتن من باید برم مسجد تمرین سرود دارم و مثل برق از حیاط زد بیرون. منم لباسمو در اوردم و رفتم خونه مادر بزرگم . در زدم درو باز باز کرد. _سلام . سلام به روی ماهت خوشگلم لباس خریدی ؟ آره مادر چه لباسی هم خریدم اگر ببینی اینقدر قشنگه. مبارکت باشه گلم حالا میام میبینم اومدی جواد رو ببری آره مادر کجاست . خوابیده بزار بیداربشه خودم میارمش . _پس من میرم خونه اینو گفتمو منتظر حرف مادر بزرگم نشدم مثل جِت دویدم به سمت خونمون ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
من ے خلوتے را میخواهم.. بی‌ انتها، براے بے واژه، براے و براے ڪردن عاشقانہ اوج گرفتن شدن... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_38 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله رسیدیم خونه علی اصغر در دم در حیاط ایستاده بود
به قلم همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود . تو دلم میگفتم کی پنج شنبه میشه من اینو بپوشم . اومدم خونه مامانم گفت پس جواد چی شد ؟چرا نیاوردیش. _خواب بود مادر جونم گفت بیدار بشه خودم میارمش. باچشمام دور تا دور اتاق رو نگاه کردم ولی لباسمو ندیدم . _مامان لباس منو کجا گذاشتی؟ _جاش اَمنه . _خب میخو ام بدونم. بودونی که چی هی بکشی به تنت از آهارش بیفته چروک و کثیف بشه؟ _نه نمی خوام بپوشمش میخوام نگاش کنم . _نمی شه دیگه هم حرفشو نزن برو دنبال کارت برو جلوی من وانیسا حوصله منو هم سر نبر برو ببینم. _وا !! چه جوری با من حرف میزنه مثلا من دارم شوهر میکنم . _برووووووووو نرگس اعصاب منو بهم نریز : _وا !'حالا چرا داد میزنی خُب میرم. _ناامید شدم از رسیدن به وصال لباس. رفتم در خونه فریده اینا. مامان فریده از سر قضیه دخترش پری دیگه منو تحویل نمی گرفت منم تو خونشون نمی رفتم فریده رو صدا میکردم بیاد بیرون بازی کنیم . آجرو گذاشتم زیر پامو زنگ بلبلی شونو زدم صدای توران خانم از پشت در بلند شد‌. _کیه؟ وای جرات نکردم بگم منم دوباره زنگ زدم .توران خانم اومد درو باز کرد. _تویی !اینجا چی میخوای . منم هول شدم و گفتم سلام فریده هست. _آره هست ولی نمیاد. _تورو خدا توران خانم صداش کن کارم واجبه. توران خانم با چشمهای گرد شده از تعجب به من ذول زدو گفت واجب! منم سرم رو تکون دادم گفتم آره واجبه صداش کنید. فریده از پشت سر مامانش لب خونی کرد تو برو الان میام . بعدم رفت تو اتاقشون . منم گفتم باشه توران خانم میرم . توران خانم با تعجب بیشتر گفت تو که کارت واجبه چی شد آتیش پاره چرا داری میری. منم یه خدا حافظی کردم و تندی از در خونشون رفتم . سرکوچشون وایساده بودم که یه دفعه ناصرو دیدم از دور داره میاد ناخودآگاه قلبم وایساد نفسم تو سینم حبس شد میخکوب شدم به دیوار . اونم منو از دور دید بالبخند داشت میومد جلو. _وای خدای من این چقدر گنده است. چیکار کنم! داره به من نزدیک میشه. نفسم به شماره افتاده بو د.اونم آرام آرام و با لبی خندان داشت به من نزدیک و نزدیک تر میشد تا رسید جلوی منو با روی گشاده و چهره ای خندان گفت :سلام. من لال شده بودم فقط ناخداگاه بهش ذول زدم .اونم یه لبخند زدو رفت . اروم آروم با پاهای لرزون نشستم که دیدم ..‌.. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_39 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود . تو دلم می
به قلم فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس چیزی بهت گفت . باسر اشاره کردم نه . _بهت متلک گفت . دوباره باسر اشاره کردم نه . _دیدم بهت سلام کرد این پسر هاجر خانمه درسته ؟ بااشاره سر گفتم آره _فامیلید با هم که . بازم باسر گفتم آره. _پاشو ببینم پاشو خودتو جمع کن بگو چی شده چرا اینطوری شدی ؟دست منو گرفت و بلندم کرد . _چقدر دستات سرد شدن نرگس اگه حالت بده برم به مامانت بگم . با سر اشاره کردم نه نه و به زور گفتم الان خوب میشم چیزی نیست . دست منو گرفت : _ پاشو بریم خونه خالم پیش مریم یه آب قند بخور مامانم میگه اگر کسی یه دفعه دستش سرد بشه و عرق سرد بکنه فشارش افتاده بریم اونجا بهت آب قند بدم حالت جا بیاد و به حرف بیای که این پسره چی بهت گفت که تو اینقدر بهم ریختی. دستمو زدم به پیشونیم دیدم وای خیس عرق شده . آروم آروم با کمک فریده بلند شدم رفتیم در خونه مریمینا در زدیم درو باز کرد مامانش و خواهرش منیر توی ایون نشسته بودن تا حال منو دیدن پاشدن اومدن دم در کمک کردن منو بردن تو ایون نشوندن ‌. منیر گفت چی شده ؟ فریده گفت فکر کنم فشارش افتاده . منیرم دوید تو آشپزخونه اب قند بیاره . مامان مریمم به فریده گفت بدو برو خونه نرگسینا مامانشو صدا کن . _نه نمیخواد بری چیزی نیست. فریده گفت بیایم اینجا وگر نه من میخواستم برم خونمون .چیزیم نیست حالم خوبه. منیر آب قند و اورد _بخور بخور رنگت پریده حالا چی شده چرا اینطوری شدی! _نمی دونم یه دفعه حالم بد شد. رومو کردم سمت در حیاط دیدم مامانم سراسیمه اومد _چی شده نرگس . منم که حالم بهتر شده بود پاشدم روی پا ایستادم گفتم هیچی فریده شلوغش کردو منو آورد اینجا فریده دختر دانایی بود ، فهمیده بود که تو جمع نگه چی دیده ولی به مامانم گفته بود که چی شده. مامانم تا چشمش افتاد به من اومد جلو دستهامو گرفت گفت چی شده عزیزم بهتری گفتم آره مامان بهترم ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌_40 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس
به قلم مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و رفیتم خونه تازه رسیده بودیم که مادر جون جواد رو آورد تا جواد چشمش خورد به مامانم خودشو انداخت تو بغل مامانم . _مامان پیرهنمو بیار نشون مادر بدم برو تو کمد خودت بیارش منم از فرصت استفاده کردم و تندی رفتم برش داشتمو رفتم تو اتاق خودمون تند تند لباسلامو دراوردمو پیرهن بله برونمو تنم کردم اومدم پیش مادر و مامانم گفتم خوشگل شدم . مادر جون یه نگاهی به قد و بالای من انداخت گفت : آره مادر خیلی قشنگه ولی این که لباس بله برون نیست. معصومه اینو میخوای بله برون تن نرگس کنی ؟ مثل یخ وا رفتم وای خدای من نگن نباید بپوشی مامانم وا رفته به مادر نگاه کرد مگه عیبی داره. تقریبا همین مدل دادم برای خودمم بدوزن . مادر جان عیبش اینه که اگر این لباسو نرگس بپوشه خودتم که دادی همینطوری برات بدوزن تو بله برون بپوشی یعنی اینکه ماهیچ شرط و شروطی نداریم آماده ایم دو دستی دخترمون رو تقدیمتون کنیم .این لباس جشن شیرینی خُرونِ و.... بله بررون که جشن نیست یه مهمونی رسمی هست که خونوادهای پسر و دختر با شرط شروط هایی که میزارن باهم به تفاهم برسن .خیلی از بله برونها سر همین شرط شروطها بهم خورده چه شرط و شروطی احمد اینقدر هول شده که هرچی اونا بگن قبول میکنه. نگفت ازچی این پسره خوشش اومده . چرا میگه وضعشون خوبه دستشون به دهنشون میرسه دیر یا زود که نرگس باید شوهر کنه همینا خوبن . پاهامو کوبیدم زمین و با بغص گفتم من همینو میپوشم. مادرجون شب جمعه رو یه بلوز شلوار ساده ترو تمیز بپوش این لباس رو ان شاالله جشن شیرینی خورون تنت کن. حالا جواب احمد و چی بدم؟ هیچی چه جوابی، بگو مگه من چند تا دختر شوهر دادم . تجربه نداشتم حالا اینم که طوریش نمی شه میزاریم تو یه مجلس منا سب میپوشیمش ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_41 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و ر
به قلم منم رفتم لباسمو در آوردمو زیر لب شروع کردم به غرغر کردن خودشون شوهر میدن خودشون میخرن خودشون می دوزن منم انگار هویجم یکی نمی گی آخه تو چی خوشت میاد ، نمیاد بعدم لباس رو گذاشتم توی جعبه شو رفتم کوچه. داشتم همینطوری می گشتم که فریده رو دیدم اومد نزدیکم نرگس راستشو بگو ناصر هاجر خانم چی بهت گفت . هیچی سلام کرد. عه همین اره پس چی؟ خب سلام که غش و ضعف نداره یه علیک میگفتی. فریده قسم بخور به کسی نمی گی تا راستشو بهت بگم‌ به جون مامانم به هیچ کسی نمی گم . قسم جون مامانتو خوردیا به جون مامانو به جون بابام به هیچ کسی نمیگم ناصر اومده خواستگاری من شب جمعه هم بله برونمه چشمهاش گرد شد عه راست میگی !! اهوم پس مدرسه چی شونه انداختم بالا نمی دونم نرگس میخوای شوهر کنی نه نمی خوام شوهر کنم دارن شوهرم میدن خب بگو نمی خوام نمی تونم چرا نمی تونم دیگه یه چیزهایی هست که نمیشه بگی (مامانم با التماس و تهدید گفته بود جریان کتکی که از بابام به خاطرازدواج من خورده بود به هیچ کسی نگم منم قول داده بودم ) الان برای همین ناراحتی نه بابا رفتیم بازار یه پیرهن خریدم اینقدر قشنگه آرزوم بود یه همچین پیرهنی داشته باشم ولی مادر جونم میگه اینو نباید بله برونت بپوشی عه پس چی باید بپوشی میگن یه لباس ساده تر نرگس پیرهنتو بهم نشون میدی نه بابا نمی تونم مامانم میگه تا شب جمعه نباید کَسی بفهمه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
به قلم سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر رو ناهید دارن میان سمت کوچه ما فریده ! غلط نکنم اینا دارن میان خونه ما من زود برم به مامانم بگم. منتظر جواب فریده نموندم به سرعت دویدم رفتم خونمون در حیاطمون باز بود رفتم تو خونه داد زدم مامان مامان یه خبر مامانم ازتو اتاق صدا زد چه خبری بیاتو نرگس دم پاییامو در آوردم سراسیمه رفتم تو اتاق. مامان عمه هاجرو ناهید دارن میان اینجا راست میگی !! وا !! معصومه اینا الان چیکار دارن شب جمعه قرار بود بیان چی بگم! بزار بیان ببینیم چی میگن! _صاحب خونه معصومه خانم مهمون نمیخواین. _خواهش میکنم بفرمایید نرگس زود باش تا من تعارفشون میکنم اینجا رو جمع کن. منم هرچی تواتاق بود تند تند ریختم تو اتاق خودمو و علی اصغر در اتاقم بستم. بفرمایید خوش آمدید .ج سلام حاج خانم چه خوب که شماهم اینجایید سلام خوش آمدید ان شاالله خیره بله خیره خیر. منم سلام کردم و دقیقا نشستم روبه روی عمه هاجر و ناهید مامان یه سینی چایی آورد و به همه تعارف کرد منم برداشتم. _معصومه خانم اگر اجازه بدید چهار شنبه شب بیایم خونه شما صحبتهامونو بکنیم به توافق برسیم که شب بله برون دیگه جلوی فامیل قبلا حرفامونو زده باشیم. _والا چی بگم باید با بابای نرگس صحبت کنم .... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_43 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهراحبیب‌‌اله سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر
به قلم پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگیریم . باشه هر طور راحتید... چایی هاشونو خوردن و خدا حافظی کردن رفتن منم پشت سرشون رفتم تو کوچه فریده هنوز تو کوچه مابود. دوید اومد پیشم گفت چیکار داشتن ؟ هیچی بابا میخوان زودتر بیان بله برون کنن . توکه گفتی شب جمعه . آره خودشون اول گفتن شب جمعه اما الان میگن زود بیایمو چه می دونم یه چیزایی گفتن من خیلی سر در نیاوردم .ولش کن میای لی لی عه برات بد نشه ! چه بدی ؛ بازیه دیگه . خطهای لی لی رو کشیدیم میخواستیم بازی کنیم مریمم اومد. منم بازی آره بیا سه تایی مزه اش بیشتره . یه خورده بازی کردیم صدای قرآن خوندن از مسجد بلند شد . گفتم :بچه ها تعطیش کنیم بریم مسجد نماز. _باشه بریم . مریم و فریده رفتن خونشون وضو بگیرن سجاده هاشونو بردارن بیان مسجد منم اومدم خونمون وضو مو گرفتم سجاده مو برداشتم . مامان من میرم مسجد. برو منم الان میام . رفتم مسجد. دیدم فرمانده بسیج داره اسم بچه هار مینویسه برای تمرین سرود. منم رفتم اسممو نوشتم . بهم گفت هفته ای سه روزه ، روزهای زوج تمرین داریم باید تلاش کنی غیبت نکنی چون باید ۲۲ بهمن تو مراسم اجراش کنیم. بچه ها امروز اول بهمن هست پس وقتمون کمه فردا ساعت ۹ صبح همه مسجد باشید . بقیه هم که اسمشونو ننوشتن فردا ساعت ۹ صبح بیان . آقا داره قامت میبنده رفتم تو صف نماز ، نماز جماعت خوندم .مامانمم اومده بود نماز تموم شد باهم رفتیم خونه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada