eitaa logo
ایما | چت روم
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم : a.r هفته پیش، من به قتل رسیدم ! وقتی که با خیال راحت روی کاناپه زرد رنگ توی خونم نشسته بودم ؛ یه نفر وارد خونم شد! خیلی زود لبخندم‌ روی لب هام خشک شد و من مردم...کشته شدم! جسدم رو عزیزم پیدا کرد ؛ معشوقه من. در حالی که بدون دعوت به خانه ام آمده بود! برای چند لحظه به چشم های باز جسدم خیره شد و بعد به اداره پلیس زنگ زد . مرگ من بی سر وصدا تموم می شد اگه دوست قدیمیم پرونده قتلمو به عهده نمی گرفت . همکلاسی دبیرستانم هیچ وقت من رو دوست نداشت ، شاید هم از من بدش می اومد . به هر حال اون اولین کسی بود که از مرگ من خوشحال شد ! انگشت اتهام به سرعت سمت intp گرفته شد . همه چیز بر علیه او بود جلسات بازجویی پشت سرهم بر گذار می شدند . Intp در کنار اظهار بی گناهی ،‌خوشحالی اش را از مرگ من ابراز می کرد . همه چیز وقتی عوض شد که اثر انگشت قاتل روی جسدم پیدا شد . صورت از شدت وحشت سفید شده بود ، درست مثل من، وقتی که او را با تبرِ توی دستش ، توی خانه ام دیدم . درست چند دقیقه قبل از اینکه نفس آخرم را بکشم او بالای سرم ایستاد ، خون پاشیده شده روی صورتش رو با آستینش پاک کرد و مقابل چشم های وحشت زده ام لبخند زد! حالا دست هایش که به خون من آلوده بود اسیر دسبند پلیس شده و من جلوی او ایستاده ام و لبخند می زنم !. پایان _____ :امروز مسابقه داری؟ :آره. بعد از کلاسای مدرسه بلافاصله میرم برای مسابقه. Enfj:اووو! پس منم میام مسابقه تو ببینم. یه وقت نبازی ها! Entj: به کی داری میگی؟! من عمرا ببازم! Enfj:باشه پس تو ورزشگاه میبینمت! ساعت ۲ ورزشگاه: ای ان تی جِی به ساعتش نگاه کرد: یکم دیر کرده... ینی کجا مونده؟ ناگهان وارد ورزشگاه شد و گفت: جسد! جسد یه نفر اون بیرونه! Entj: !جسد؟ ای ان تی جِی سریع خودشو به صحنه رسوند. اما... نمیتونست اونی که میدید رو باور کنه... چطور ممکن بود؟ enfj... کسی که دوستش داشت به قتل رسیده بود. یهو زانو هاش سست شدن و زمین افتاد. Entj: ...چطور ممکنه!؟ *** وقتی پلیسا رسیدن entj بهشون گفت که میخواد تو این پرونده کمک کنه ولی اونا گفتن اون بخاطر از دست دادن دوستش بهتره فعلا وارد این کار نشه اما اون مصمم بود که قاتل دوستشو پيدا کنه... اول estp که جسد رو پیدا کرد مظنون پرونده بود اما بعد که دوربینای امنیتی رو چک کردن دیدن که یه نفر دیگه به enfj شلیک کرده بوده. Entj با خودش فکر کرد که این آدم چقدر آشناست. حتی با اینکه کلاه لبه دار هم گذاشته بود entj اونو شناخت.بله. اون بود. کسی که entj یه روزی تو مسابقه شکست داده بود. گروه جستجو برای پیدا کردن اون فرد تشکیل شد. Entj هم با اونها همراه شد تا مجرمو پیدا کنه. اون وقتی که توی یکی از سالن ها دنبال مجرم میگشت ناگهان یکی به روش اسلحه کشید. آی اس تی پی: پس بالاخره منو پیدا کردی؟ ای ان تی جِی: آره... اومدم توی لعنتی رو گیر بندازم. چرا دوستمو کشتی؟ _خب از اول کشتن اون تو برنامم نبود. هدف من تو بودی. اون منو توی محوطه اسلحه بدست دید. حدس میزنم حرفامم راجب تو شنیده بود و فهمیده بوده که میخواستم بیام سراغ تو. من سعی کردم فرار کنم اما اون به من رسید و وقتی اسلحه رو از دستم کشید مجبور شدم با چاقو بهش حمله کنم. اون لعنتی اسلحه مث چی چسبیده بود! +پس حالام میخوای منو بکشی؟ _معلومه! از اول برای همین برنامه ریخته بودم. پس خودتو آماده کن که بری پیش دوستت! +پس شلیک کن. آی اس تی پی شلیک کرد. اما گلوله ای خارج نشد. دوباره شلیک کرد. هیچی. اون داخل اسلحه رو نگاه کرد. هیچ گلوله ای داخل اسلحه نبود! Entj: دنبال اینا میگردی؟ ای ان تی جِی گلوله هارو روی زمین ریخت:قبل از اینکه اسلحه رو از پس بگیری گلوله هارو ازش درآوورده بود... بعد با حرکتی ناگهانی istp رو گیر انداخت و وقتی پلیس ها رسیدن اون رو به پلیس تحویل داد. ای ان تی جِی هیچ وقت فراموش نکرد که یه روز دوستی داشت که بخاطرش جونشو فدا کرده بود. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 یه مدت بود که به خاطر intjسری به مشاور میزدمیشد تشخیص داد فقط واسه این این کارو می کرد که خودش نمی‌تونست اونطور که می خواست با entp ارتباط بر قرار کنه و همیشه به بهانه اینکه باید مطمئن شه entp پیش مشاور رفته همراهش می‌رفت و تصور میکرد جای isfj که مشاور و روانشناسentp بود هست و میتونه مثل بقیه راحت باهاش حرف بزنه ولی خب یه حسی از درون اون رو منع می کرد شاید غرور..فردای یکی از روزایی که entp با intj رفته بود پیش # isfj که همیشه به entp سر میزد و با هم میرفتن شهرو یه دور میزدن ، کلید میندازه و میاد تو خونه entp( کلید خونه وسیله شخصی نیست😄 و زنگ میزنه به پلیس که جنازه entp تو خونه و جلوی تلویزیون افتاده البته این چیزیه که به پلیس میگه.. و بعد به اولین کسی که خبر میده intjعه فقط به خاطر اینکه حالintj رو ببینه، حالی که enfp تو تمام مدتی که intj با entp بود داشت ، به خاطر همینم بود که اینکارو کرده بود . وقتی به اندازه کافی حالش سرجاش نبود ، تنها چیزی که ذهنش اهمیت براش قائل بود ، تنفر از entp بود و خب حالا میتونست انتقام تموم احساساتی که برای intj هدر داده بود رو بگیره. intj فقط بهتش زده بود و قلبش درد میکرد ولی فقط لحظه مرگ خیالی entp از جلو چشمش می‌گذشت. isfj هم از یه جایی با خبر شده بود و تصمیم به همکاری و قرار دادن اطلاعاتی که از entp میدونست به پلیس گرفت و از حرفای مبهم و عجیب و نامرتبط entp که فقط واسه دست انداختن isfj گفته بود ، به این نتیجه رسیدن که این می‌تونه خودکشی باشه ولی هرکس که اون رو برای یه لحظه وقتی entp خودش بود،میدید هیچوقت قبول نمی کرد که entp ممکنه حتی به خودکشی فکر کرده باشه ولی اگه این قتل انقدر طبیعی بوده که enfpبا اینکه کنترل احساساتشو نداشته تونسته اون رو خودکشی جلوه بده قطعا دست یکی دیگه هم تو کار بوده واون کسی بوده که به اندازه کافیentpزندگیشو بهم ریخته بوده و مچشو تو تمام فرارای مالیاتی گرفته بوده. کسی بود که برنامه قتل رو برای enfp که حاضر بودهرکاری واسه آرامش احساساتش بکنه ریخته بود و خودش ناظر بود تا همه چی خوب پیش بره، چند بار هم قتلو شبیه سازی کرده بودن و اون روز istp فقط آروم و منتظر نشسته بود تا خبر مردن entp ، کسی که شرکتی که istp توش مدیر داخلی بود رو از دور خارج کرده بودبهش برسه ولی intj به زودی انتقام می‌گرفت... _____ شخصیت اصلی: من و عاشق هم بودیم و همین سال پیش ازدواج کردیم زندگی ما خیلی خوب بود. دوست ام چون به زندگیم حسودی میکرد یه روز وقتی تو یه کوجه تنک و تاریک بودم گردنم رو گرفت و سرم رو برید. من و بچم از دنیا پر کشیدیم. اون روز یه با اکیپشون داشتن از اون کوچه می‌گذشتند که با یه خانم حامله مرده مواجه شدن. Infj جیغ بنفش کشید و جسد منو برد پیش پلیس . بهترین دوستم یعنی مسئولیت پرونده رو بر عهده گرفت و بعد از چند ماه به شک کردن چون تو اکیپ infj بود و از یه زن مرده که از گردنش خون سرازیره هیچ تعجبی نکرد و تازه خوشحال شد چون از دوستای عشقم بود و می گفت حقشه ولی estj بلاخره لو داد. اون رو استخدام کرده بود تا منو بکشه Enfj وقتی فهمید یه مشت زد تو چهرهistpواون نابینا‌شد ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 : عاشق اون بودی. : بیشتر از خودم. esfj: چرا میخندی. entp: ضایع نیست.خیلی براش خوشحالم. esfj: تو دیگه چی ای! entp: صادقانه بگم مرگ اغاز و پایان همه چیزه. همیشه در حال جنگیدن بود. مبارزه تموم شد. حالا اغاز دنیای جدید رو پیشه رو داری. *esfj متوجه حرف های entp نمیشه به حجمی از دست اون عصابانیه که بلند میشه و در و میکوبه. esfj: به بگید بیاد دوباره جوری که صحنه قتل رو پیدا کرده توضیح بده. به تلفن esfj زنگ میزنه. _میخوام اعتراف کنم +شما؟ _نمیخوام تو رسانه ها پخش شه. *esfj اشاره میکنه تماس رو ضبط و ردیابس کنن -تلاش نکن +چی -کسی که اون روز رو به قتل رسوند ه. +مدرکی داری که ثابت کنه -من اون روز هراهش بودم. گفت میره دوستش رو ببینه... وقتی برگشت حس منتشر میکرد و دستاشو مخفی میکرد و در نهایت خواست اونو پیش یکی از دوستاش که خدمتمار (شخصی که خانه را تمیز میکند) ببرم. دیگه نمیتونم بیشتر بگم. *قطع میکنه esfj: ردیابی شد؟ _خیر *دم در خونهisfj سلام خانم میتونیم باهاتون مصاحبه کنیم پرونده isfj: نام:isfj نام خانوادگی:mbti سن:۳۲ شغل:مادر مظنون به قتل infp. رد میشود پرونده حل نشده ۱۶سال بعد: چرا enfp:اون همیشه مال من بود...ولی زدیدش -کی +infp...entp از من دزدید محکوم به اعدام قتل درجه 1 _____ ونسا:با اون جف رئیس احمقم دعوام شد چارلی اونی که همیشه لای پرونده هاس بهم یکم اب داد،ادم خوبیه ولی یکم عجیبه،تاد خیلی سر به سرش میزاره اما براش مهم نیس اما یه بار که تاد سربه سرم گذاشت چارلی وارد جریان شد یه بار هم بین پرونده ها بود و عصبانی به نظر میرسید، امشب شوهرم بن زودتر رفت. پشت کامپیوترم ،یکم سرم گیج میره و پاهام سسته باید برگه هارو بیارم اما تنم سنگین شدونقش زمین شدم ،چارلی:فکر کنم کاملا بی حس شدی ،چارلی اروم دستمو کنار زد و تیغ جراحیش رو در امتداد قلبم کشید به نفس نفس افتادم.یک ساعت بعد :مرلین: ونسا کارت تموم شد؟باید بر.. صدای جیغ* کارتر مضنون اصلی کیه؟ کارتر:جف ولی ابهاماتی وجود داره تاد دائما پوزخند میزنه و همینطور قلب ونسا نیست ونسا: جف: تاد: . بن: چارلی: 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 ساعت ۲۳:۳۰ رو نشون میداد ، همه تو اداره پلیس درحال انجام پرونده هاشون بودن ، چهل و پنج دقیقه بود که از بیرون اومده بود ، و مثل همیشه پرونده شو زودتر از بقیه تموم کرد . همون لحظه تلفن اداره زنگ خورد : الو بفرمایید . پشت خط : کمککککک..... ک.ک.ک.کککمکک ، دوستم مرده ، به قتل رسیده ... _آدرس رو بگید و تلفن رو قطع نکنید ! +نمیدونم ......آدرس بلد نیستم . _باشه ما لوکیشن شما رو پیدا کردیم همکارای ما همین الان راهی جایی که هستید شدن ، لطفا تلفن رو قطع نکنید و محل قتل رو ترک نکنید ، علائم حیاتی دوستتون و چک کنید ... چندین دقیقه بعد Estj همراه کارگاه وارد محل شدند . در خونه کاملا باز بود ، قتل توی اتاق پذیرایی اتفاق افتاده بود ، فردی با موهای سفید بلند و لباس سبز درحال گریه کردن بود ، با دیدن پلیس ها گریه اش بیشتر شد و با لکنت حرف میزد : _د...د...دوستم.....مرده..... Estj : شما کی هستید ؟ و چه ساعت رسیدید به صحنه قتل ؟ _م...مم...من ....دوس..سس.دوسته...e..enfp ......نیم ساعت....پیش رسیدم و همینکه.... رسیدم بهتون زنگ...... زدم . Estj: بهتون چند دقیقه وقت میدم تا خونسردیتون رو حفظ کنید تا وقتی صحنه رو بازرسی میکنیم لطفا سعی کنید تا این شوک رو هضم کنید تا بتونید جواب درست به سوال های ما بدید. Infj همینطور که سعی میکرد جلوب گریه هاشو بگیر باشه ای گفت . Estj رفت سراغ istp: خب نظرت چیه ؟ Istp : جالبه قاتل با نقشه ی قبلی دست به اینکار زده . Estj : چطور ؟ Istp : به پشت افتاد که یعنی از جلو مورد حمله قرار گرفت، آثار چاقو از مستقیمه ولی چاقویی رو زمین نیست که یعنی ممکن کجا باشه ؟ و تازه رو به روی کمد دیواری مرده یعنی قاتل از تو کمد دیواری بهش حمله کرده ولی انگار این چاقو ها بهش پرتاب شدن و چون تعداد زخم ها یجوره انتظار میره که چاقو ها یکسان و در یه زمان مشخص همزمان پرتاب شده ولی دلیل مرگ زخم چاقو نیست . Estj : پس چیه ؟ Istp : از قبل توسط یه چیز دیگه مورد تهدید قرار گرفته و مرده . Estj : به بقیه بچه ها خبر دادم تو راهن . دختر موهای کوتاه سبز و لباس کت و شلوار مشکی به تن داشت . Istp : از بیرون اومده بود و غافلگیر شده ، بهتره از دوستش سه سری سوال بپرسیم . Infj سعی میکرد آرامش خودشو حفظ کنه و درست بدون لکنت جواب بده . Istp : دوست خیلی صمیمی با مقتول بودید؟ Infj : بله Istp : چرا اومدید دیدنش اونم این موقع شب؟ Infj : اون خبرنگار و میخواست پرونده یه قتل مشکوک رو دوبار باز کنه و قاتل واقعی رو ببره بالای دار. Istp : شما در جریان پرونده بودید؟ Infj : نه ، فقط میدونم که قاتل یکی از این بالا دستا بوده Istp : از کجا میدونید ؟ Infj : چون میگفت طرف میتونه از موقعیت سوء استفاده کنه و پرونده رو لاپوشونی بکنه . Istp : میدونید امشب به دیدنه کی رفته بود ؟ Infj : آره ، رفته بود دیدن یکی از دوستای دوران دبستانش که الان تازه از زندان آزاد شده ، بخاطر پرونده رفته بود سراغش ، به من خبر داد که دو ساعت بعد بهش زنگ زنم و اگه برنداشت بیام خونش که دیدم مرده . Istp : اسم دوست مقتول رو میدونید ؟ Infj : اسم Istp : مقتول با کسی در رابطه نبودن یا درباره این جریان پرونده ای که قبول کردن با کسی درمیون نذاشتن ؟ Infj : بجز من و اون دوستش نه ، کسی رو نداشت که دوست داشته باشه ولی یکی از باشگاه والیبالش اونو دوست داشت، اسمش بود . Istp : ممنون بابت همکاری. Istp رو کرد به estj : نظری نداری ؟ Estj : شاید همین entj نامی کشتتش.Istp : فردا برو ازش بازپرسی کن . Estj سری تکون داد و رفت برای کمک به بقیه بچه ها. فردا اتاق بازپرسی : Estj : نمیدونم بعد از این همه سال باهات حال احوال کنم یا مثل یه غریبه برم سر اصل مطلب ؟! Entj : من تو رو نمیشناسم. Estj از جاش بلند شد و طرف پنجره رفت : حقم داری اون وقت فقط دو تا بچه راهنمایی بودیم با یه هدف مشترک . Entj : تنها یه هدف نبود ، اهداف مشترکی برای رسیدن داشتیم ولی تو جبهتو عوض کردی ! Estj : فکر نمیکنی من باید تو رو متهم کنم نه تو من رو . Entj : مسئله چیزه دیگه ای، خیلی به این جزئیات گیر نده . Estj : درست میگی ! خب اعتراف کن ، رک و راست حقیقتو روی این صفحه بالا بیار . Entj : چه حقیقتی وقتی تو هرچی که دوست داری توی پروندت مینویسی .Estj : خیلی باهوش تر از دوران بچگی هات هستی ، پس فقط یه سوال میخوام ازت بپرسم ، میخوای زنده بمونی یا برای حقیقتی که enfp فدا شد بمیری . Entj : اون تو رو شناخت برای همین مرگ انتخاب کرد ، همچنین من. Estj : پس نمیخوای زنده بمونی و داستان کشتنشو ازم بشنوی . Entj : چه فایده ای داره ، مگه داستانش میتونه برش گردونه . Estj : بیخیال تو که نمیخواستی برای رو کردن پرونده پشت اون قایم شی ؟ Entj فقط به Estj نگاه میکرد .
سناریو جنایی~🩸🔪 :🌊 , :🪐 , :🌙 , :🍀 ,:❤️‍🩹 , :🍁 🌊:خیلی ناراحتم که نمیتونیم تعطیلات رو باهمدیگه بگذرونیم.. آهی کشیدم و گفتم :منم همینطور 🌊:خب ، دیگه وقت رفتنه، یادت نره بهم زیاد زنگ بزن باشه؟ مراقب خودت باش عزیزم امیدوارم مسافرت بهت حسابی خوشبگذره *لبخند زدن* ~ 🌊:از وقتی که رفته مسافرت تا به الان اصلا بهم نه زنگ زده ونه بهم پیام داده.. خیلی نگرانم 🪐:بیخیال باباا، حتماً انقد سرگرم عشقو حال شده تورو یادش رفته *نیش خند* 🌊: رو مخم راه نرو لطفا! * عصبانی شدن* 🪐:اوی اوی ادم با داداش دسته گلش بخواتر یه غریبه اینجوری صحبت میکنه؟! *آی اس تی پی وارد اتاق شد* 🌙:بسه دیگه ، دوباره شروع کردید به دعوا کردن؟ 🪐:دخترت دوباره داره بخواتر اون پسره بامن دعوا میکنه، آی ان اف پیِ غریبه پرست! 🌙:هوفف، دخترم، فکر نمیکنی دیگه بهتره بیخیال اون پسره بشی؟تو خیلی پسرای بهتر از اون دور و اطرافته مثلا همون پسره که از بچگی باهاش دوستی اسمش چی بود؟؟ 🌊:مامان واقعا که! * از جاش بلند میشه و از خونه میزنه بیرون* ~صدای زنگ گوشی~ 🌊:هومم؟ بله؟ ❤️‍🩹:حالت خوبه؟ 🌊:چرا یهو همچین چیزیو میپرسی؟؟ ❤️‍🩹: ه..هیچی ،*لرزیدن صدا* 🌊:ال..الووو؟ چرا قطع کرد ؟ یک ساعت بعدد.. ~صدای زنگ گوشی~ 🌊:چیشده چرا انقدر همه بهم زنگ میزنن*تعجب کردن* 🌊:الوو، سلامم آی ان تی پی؟ چرا این چند وقت هرچی به تو و بردارت زنگ میزدم جواب نمیدادید هااا؟؟؟؟ * فریاد زدن* 🍁:م.. من.. چ..چند وقته داداشم گم شده.. 🍁:م.. من.. چ..چند وقته داداشم گم شده.. به پلیس اطلاع دادیم یه شخصی به اسم ای ان تی جی پیگیری این موضوع رو بر عهده گرفته اما.. اما.. 🌊:منظورت چیه ؟! چرا انقدررر دیررر داری به من اینو میگی؟؟؟؟ 🍁: آ.. آرروم باشش *بغض کردن* ، ای ان تی جی امروز بهم گفت جسدشو پیدا کر.. *گریه کردن* 🌊:چ.. چی؟ چی داری به من میگی؟!! *ای ان اف جی که در راه اومدن به خانه ی آی ان اف پی بود ناگهان آی ان اف پی را دید که بر روی زمین افتاده و درحال گریه کردن است* ❤️‍🩹:هی چیشده؟!؟ *ترسیدن* 🌊: کسی که تمام زندگیم بود رو کشتن * فریاد زدن* ❤️‍🩹: .... •(از این علامت تا علامت بعدی، یه تیکه اتفاقی حذف شده، اما چون قبلا مطالعه شده بود، تونسیم بازنویسی کنیم، برای همین کمی فرق داره) *روزها گذشت و ای ان تی جی با کمک گرفتن از خانواده ی من و خانواده ی آی ان اف پی درحال تلاش برای پیدا کردن قاتل بود، تا اینکه بلاخره کارآگاه ای ان تی جی، ای ان تی پی رو به عنوان قاتل اعلام کرد.* 🪐: معلوم هست چی میگی؟!! من هرگز اینکارو نمیکنم!! 🍀: مدارک چیز دیگه‌ای میگن، ای ان تی پی! 🪐: مسخرست، درسته که از اون خوشم نمیومد ولی، هرگز نمیخوام گریه خواهرمو ببینم! 🌊: درسته! *عصبی* 🍀: بهتره ساکت شی، چون هرچی بگی علیه خودت استفاده میشه! • *کمی بعد* 🌙:میتونی کمکم کنی برادرتو نجات بدیم؟ 🌊:چ.. چجوری؟ 🌙:نمیدونم اگر بهت واقعیتو بگم چیکار میکنی.. ولی بهم کمک کن کاری کنیم همه این چیزا بیوفته گردن آی ان تی پی.. 🌊:مامان؟؟ چی داری میگی به من؟ *ای ان اف جی به آنها نزدیک شد* ❤️‍🩹: کسی که قاتله منم آی ان اف پی.. 🌊:اصلا حال شوخی ندارم.. 🌙:*آهی کشیدن* اون داره حقیقتو میگه.. 🌊:چی دارید میگید! مامان اصلا تو از کجا میدونی که ای ان اف جی داره راست میگه؟*گیج شدن* ❤️‍🩹:آی ان اف پی، من از همون بچگی عاشقت بودم.. نمیتونستم تحمل کنم تورو با اون ببینم و همچنین نه خانواده اون و نه خانواده خودتم راضی نبودن شما در ارتباط باشید و من ازینکه تو انقدر داری اذیت میشی اذیت میشدم، ب.. برای همین تصمیم گرفتم کاری کنم که تو زندگی راحتتری داشته باشی و منو تو میتو... 🌊:تو.. تو چطور تونستی اینکارو کنی؟ مامان تو چرا انقدر ارومی؟ نمیبینی داره چی میگه؟* ترسیدن* 🌙: دروغ چرا، من واقعا ازینکه از دست اون پسر خلاص شدی خوشحالم، ای ان اف جی خیلی بهتر ازونه میتونه خوشبختت کنه دختر عزی... 🍁:خفه شید! *فریاد* ❤️‍🩹:تو اینجا چیکار میکنی؟ * دلهره* 🍁:فکر نمیکردم شماها چنین ادمایی باشید!* خشمگین* 🌙:چقدر از حرفامونو شنیدی؟!؟؟ 🍁: بزار فکر کنم... *پوزخند* همشو.. ، هی آی ان اف پی بیا بریم به ای ان تی جی بگیم این دو نفر باعث مرگ برادرمن بدو! 🌊:باشه من باهات میام! ❤️‍🩹:نخیر! آی ان اف پی طرف ماست، ما سه تا قراره بریم و همه اتهامات رو بندازیم گردن تو * خندیدن* 🍁: آی ان اف پی؟ ولی تو به من گفتی منو تو مثل خواهریم؟ دروغ گفتی؟ 🌊: *گریه کردن* مامان! ای ان اف جی! هرگز نمیبخشمتون! *و سپس آی ان اف پی غش کرد* ~ مدتی از اون اتفاقات گذشته و ای ان اف جی بخواتر عذاب وجدان ،اعتراف کرد که قاتله و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، اما.. من به عنوان روح کسی که ای ان اف پی هر روز باهاش دردودل میکنه میدونم دیگه آی ان اف پی ادم سابق نمیشه... نویسنده: یه infp🫶 ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• اگه اسپری محو کننده داشتی چیکار میکردی؟🌚 سلام من یه ام با اینکه برای چالش اسپری محو کننده دیر شده ولیییی اگه یه اسپری محو کننده داشتم اول از همه فک می کردم ببینم چطوری درست شده که خنثی کنندشو پیدا کنم بعدم یه سری آدمو که فک می کنم باید از دنیا پاک شن رو محو می کردم تموم شن برن سراغ دوستامم میرفتم که اذیتشون کنم.. مثلا دست و پاشونو محو می کردم که بترسن و راه خنثی کردنشم براشون تو یه نامه میفرستادم که همونجوری نمونن احتمالا خودمم نامرئی می کردم و میرفتم یه گوشه دنیا برا خودم رااحت زندگی می کردم شایدم ژنتیک یاد می گرفتم و موجودات و بیماریای جدید درست می کردم و دنیارو کنترل می کردم و کسیم که منو نمیدید که جلومو بگیره! چه طولانی شد.. __________________________ میرفتم کاندید ریاست جمهوری میشدم و صلاحیتم رو تایید میکردم و تمام رای هارو به نام خودم مینوشتم و میزاشتم تو صندوق اگر نمیشد بانک رو سرقت میکردم یا شایدم دشمنام رو شکنجه میکردم از طرف __________________________ به عنوان یک برای اسپری محو کننده خودمو محو میکنم میرم پیش کسی که دوسش دارم همینطوری نگاهش میکنم و لذت میبرم میرم پیش کسایی که اذیتش کردن و میکشمشون و ازارشون میدم از اتفاق های که ممکنه بیوفته و بی خبر ازش مواظبت میکنم همیشه مراقبشم و مث فرشته محافظ کنارش تا وقتی اسپری مدت داشته باشه میمونم فقط کنار اون ....:) ______________________ اگر اسپری محو کننده داشتم... احتمالا هیچوقت ازش استفاده نمیکردم، نه که نخوام ولی خب احتمالا نگهش میداشتم که برا وقتی که واقعا نیاز بشه چون. بالاخره تموم میشه اون اسپری و اگرم نامتناهی باشه خب البته شاید قضیه فرق کنه ولی خب بازم استفاده مکرر نمیداشتم چون اگر خیلی زیاد استفاده بشه لو میره و خب در وقت نیاز المنت سورپرایز نیست دیگه. و اگرم تموم شدنی باشه همیشه منتظر زمان مناسب میموندم که هیچوقت نمیرسه و خب بلا استفاده میمونه افسوسک... ~ ______________________ به عنوان یه خودمو محو میکردم میرفتم چند نفرو میکشتم :/ ______________________ سلام. چالش اگه اسپری نامرعی کننده داشتی چیکار میکردی نامرعی میشدم. میرفتم بین مردم تو کوچه خیابون بهشون نگاه میکردم تو پارکا به بچه ها و خنده هاشون نگاه میکردم. هرکی گریه میکردو بغل میکردم. هر بچه ای گریه میکرد بهش شکلات میدادم. هرکی کمک میخواست بهش کمک میکردم. برای دوستام و اونایی که دوسشون دارم یادداشت مینوشتم و ازشون عکس و فیلم میگرفتم. و از همه مهم تر دیگه هیچوقت مرعی نمیشدم:) من یک هستم:) ______________________ بستگی داره اسپری قابل پاک کردن باشه یا نه اگه قرار باشه تا ابد یه چی نامرئی بمونه پس با اینکه هیچوقت وجود نداشته فرقی نمیکنه ______________________ سلام به عنوان یه فقط سعی میکردم یه فضای گرم و نرم تو جنگل درست کنم قبلشم همه وسلیه های لازمو برای زندگی از غذا ی روح تا غذای بدن و برمیداشتم و یه گوشه تو سکوت واسه خودم زندگی کنم و شایدم بعضی وقتا یه دسته از حیوونارو نا مرئی میکردم اما خب بلاخره که این اسپری تموم میشه پس باید اول سعی کنم راز این اسپریو کشف کنم ______________________ من ازش استفاده میکردم و هرجاکه میرفتم میشتم به حرفاشونکوش میدادم و مقداری هم اطلاعات راجب اون فرد به دست میاوردم و یا خیلی راحت دیگه کسی از وجودم مطلعه نمیشه تا بخواد مزاحمم بشه ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• اگه اسپری محو کننده داشتی چیکار میکردی؟🌚 من ازش استفاده میکردم و هرجاکه میرفتم میشتم به حرفاشونکوش میدادم و مقداری هم اطلاعات راجب اون فرد به دست میاوردم و یا خیلی راحت دیگه کسی از وجودم مطلعه نمیشه تا بخواد مزاحمم بشه ______________________ سلام به عنوان یه فقط سعی میکردم یه فضای گرم و نرم تو جنگل درست کنم قبلشم همه وسلیه های لازمو برای زندگی از غذا ی روح تا غذای بدن و برمیداشتم و یه گوشه تو سکوت واسه خودم زندگی کنم و شایدم بعضی وقتا یه دسته از حیوونارو نا مرئی میکردم اما خب بلاخره که این اسپری تموم میشه پس باید اول سعی کنم راز این اسپریو کشف کنم ______________________ سلام:) خب راستش من به عنوان یه اگه همچین اسپری داشتم اولین کاری که میکردم این بود که گربه های محلمون که ازم فرار میکنن رو ناز کنم. دومیش به کلی آدم بدون اینکه بفهمن کمک کنم و روی داداشم که یه هست کرم بریزم🤫 بعد هم میرم ببینم سؤالای امتخانا چیان🫡 دست آخر هم اون اسپر رو به یکی دیگه میدم تا اون هم بتونه خوش بگذرونه! خیلی کارا دیگه هم هست که میخوام انجام بدم ولی فکر کنم همینا بس باشن:)) ______________________ اگر دارای اون اسپری بودم به مکان هایی سر می‌زدم تا مطمئن بشم نیاز به یه دوره‌ی طولانی سرزنش که چرا باز به آدم اشتباه اعتماد کردم دارم یا نه! ______________________ سلام ام می رفتم اون کسیو که دوست داشتم تا آخر عمرم نگاش میکردم و لذت می‌بردم از دیدنش می رفتم کسایی که زجرش دادنو‌ اینقدر زجر میدادم تا از زندگی خسته بشن با تموم درداش درد میکشم با خوشحالیاش خوشحال میشم . میشم فرشته محافظش از تموم خطراتی که می‌تونه براش بیفته جلوگیری میکنم شاید دستشو بگیرم و ببرمش یه جایی که از تموم چیزایی که آزارش میده دور بشه و آرامش داشته باشه یه جای سبز با آسمون آبی خودمون دو تا ....:) فقط مطمئنم همینطوری محو تا آخر عمرم باهاش میمونم و کنارش هستم و لذت میبرم ______________________ سلام یه ام اگه اسپری محو کننده داشتم‌، میرفتم به جاهایی که قبلش برای ورود محدودیت داشت و اجلاس هایی که دوست دارم و از همه چی سر در میووردم و (کلی فضولی مفید میکردم😂به نوعی بهره‌ی حوبی ازش میبردم😍) ______________________ سلام ✨ اگه اسپری محو کننده داشتم میرفتم دفتر مدیر مدرسمون تا ببینم با بقیه معلما راجب بچه ها چی میگن و چی راجبمون فکر می کنن یا می رفتم پیش غریبه ها و باهاشون حرف می زدم و وانمود می کردم یه فرشته یا همچین چیزی ام تا ببینم چه واکنشی نشون می دن و گاهی هم آدمایی که ازشون بدم میاد رو می ترسوندم(کسایی که واقعا ظالم باشن) احتمالا می رفتم و به مکان های مختلف سر می زدم و باشغل های مختلف آشنا می شدم. مکان هایی مثل دادگاه ها، بیمارستان ها، دانشگاه ها، داروخانه ها، رستوران های بزرگ، هتل ها و... -یه 🌷 ______________________ خودمو از این دنیا محو می کردم تا کسی از بودنم اذیت نشه می رفتم توی آسمون شب می‌خوابیدم و آهنگ گوش میدادم و زیر بارون میرقصیدم و می خوندم و دوباره خودم می شدم یکی از دوستای سابقم رو می بوسیدم دوباره می شدم و با دوست م فرار می کردیم هرجا دلمون میخواست..... ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• سناریوهای شما از آرت شماره یک🔫🩸 📮 عاشق بود. همیشه از منطق و ایده هاش خوشش میومد.به نظرش اون یه آدم واقعا رویایی بود. اما enfp نمی‌دونست که تو قلب یه entp جایی نداره.همه فک میکردن entp قلبی نداره اما توی قلبش فقط جای یه نفر بود.کسی که امشب به مهمونی دعوتش کرده بود. درسته که بقیه هم دعوت بودن اما entpانتظار یه شخص خاص می‌کشید. اون شخص خاص بود. کسی که با احساساتش جلوی منطق اون گرفته بود ‌و باعث شده بود قلب اونم یه تکونی بخوره. Enfp اینو نمی‌خواست. تمام توجهش به entp بود و هیچ چیز دیه ای نمیتونس تحمل کنه.Enfpنمیخواست اما مرگ isfp رو تنها راه برای تسخیر entp میدونست.با شروع شب و جشن که رفیق قسم خورده و عاشق enfp بود ، تنها راه تسخیر اون رو گفتن حقیقت به entpمیبینه اما مرگ entp به نظر خود entp راه بهتری بود.. :_entp ____ 📮آره من خودم ام یعنی اصلا جذابیتی که من دارم باعث شده هی بخوان بکشنم😂😂😂 ____ 📮صدای خرناس وحشتناکی از زیر زمین می امد و نگاهی به یکدیگر انداختند اما ناگهان متوجه نبود شدند با ترس به سمت زیر زمین رفتند infp گوشه زیر زمین ایستاده بود و با حیرت و ناباوری به قسمتی نگاه میکرد که هیولایی قهوه ای داشت آرام به او نزدیک می شد. infj فورا برای محافظت از دوستش جلو رفت تفنگش را بیرون آورد اما هیولا زرنگ تر از آن بود وبا دو به آن ها نزدیک شد و فرصت هیچ کاری را به آن ها نداد و همان لحظه که میخواست به آنها حمله کند صدای شلیک اسلحه آمد و هیولا بر زمین افتاد جادو از بدنش خارج و نابود شد . به او شلیک کرده بود و هم با نگرانی به زیر زمین آمده و شاهد این صحنه بود نویسنده:INTj😂 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
سناریو جنایی~🩸🔪 دانای کل - به قلم مارال روز دوشنبه بود که بعد از یه دعوای حسابی با برای اروم شدنش تصمیم گرفت به کلبه جنگلی کوچیکش بره، بعد از رفتن اون که عاشق intp بود همراه رفیق intp ، سمت کلبه حرکت کرد و چند ساعت بعد هردو به کلبه رسیدن اما هرچقدر در زدن خبری از intp نبود پس entp درو با لگد شکست و وارد شد و به enfj گفت تا بیرون منتظر بمونه. وقتی رفت داخل متوجه تغییر عجیبی تو وسایل شد وسایل خونه به طرز عجیبی بهم ریخته بود و نشان از دردگیری داشت وارد آشپزخونه شد و با دیدن صحنه ی روبه روش درجا خشکش زد جسد خون آلود intp کف آشپزخونه افتاده بود، خونی که روی کاشی های آشپزخونه جاری بود تازه بود و مشخص بود مدت زیادی از مرگش نگذشته بود قفسه ی سینه‌ش با ضربه ی چاقو شکافته شده بود و روی سرش و دستش هم آثار زخم بر اثر درگیری و دعوا وجود داشت از طرفی enfj که از غیبت entp مشکوک شده بود بعد از entp وارد آشپزخونه شد و با جسد معشوقش مواجه شد روز خاکسپاری همه بخاطر به قتل رسیدن intp ناراحت و شوکه بودن اما تنها ایستاده بود و با لبخند محوی به جسد که در حال دفن شدن بود خیره شده بود و خوشحال بنظر میرسید. خیلی زود که رابطه ی خوبی هم با intp داشت مسئول پرونده‌ش شد و به enfj قول داد تا حتما قاتل رو پیدا میکنه. کسی که هم entp هم istp و هم enfj معتقد بودن که قاتله کسی نبود جز infp که اخرین روز همه شاهد درگیری بینشون بودن اما بعد از بازجویی هایی که istp انجام داد فهمید زمان قتل infp پیش entj رفته و تمام مدت هم اونجا بوده پس امکان نداره اون قاتل باشه! بعد از چند روز تحقیقات istp تموم شد و رو به عنوان قاتل intp دستگیر کرد. دلیلش هم بدرفتاری ها و بی محبتی های intp نسبت به enfp بود، enfp اعتراف کرد که به intp علاقه داشته و روز دوشنبه وقتی میفهمه intp به کلبه جنگلی رفته فرصت رو برای بیان احساساتش غنیمت میشمره و پیشش میره اما intp با بی رحمی اون رو پس میزنه و enfp که مدتها این احساس رو درون خودش نگه داشته بود از خود بی خود میشه و با intp درگیر و اون رو با ضربه چاقو به قتل میرسونه اما در طول بازجویی مدام با گریه تکرار میکرد که هرگز قصد کشتنش رو نداشته و خیلی ناگهانی کنترل خودش رو از دست داده و بهش چاقو زده... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 چند سال پیش،با ورودم به بخش اورژانس و زمانی که داشتم برای عمل جراحی آماده می شدم، مردی که بر اثر تصادف زخمی شده بود و نیاز به جراحی داشت رو دیدم؛ من اونو نجات دادم. بعدها باز هم اون رو دیدم،اسمش بود. ما عاشق هم بودیم و نمی تونستیم از هم جدا بشیم. اما، ISTP یه شب قبل وقتی که به خانه برگشت نامه ای روی یخچال پیدا کرد" من دیگه نمی تونم ادامه بدم" اون با پلیس تماس گرفت و خبر ناپدید شدن من رو داد. دو ساعت بعد نیروهای پلیس و کارآگاه توی خونه ی من و ISTP بودند و به دنبال سرنخ میگشتند؛ از یکی از اتاق ها صدای فریاد آمد " قربان جسد رو پیدا کردم! " جسد من توی چمدون مسافرتی مشکی رنگ بود. همه نگاه ها به سمت ISTP رفت و اون رو به عنوان مظنون اصلی پرونده بازداشت کردند. جسد من به پزشکی قانونی رفت چون هیچ کبودی یا اثری از مقاومت دیده نمی شد. دوست سابق ISTP یعنی وقتی این خبر رو شنیده بود از خوشحالی بال در آورده بود. بالاخره جواب آزمایشات و کالبدشکافی آمده بود و علت مرگ تزریق دوز بالای آمونیاک به رگ های خون تشخیص داده شده بود... بعد از دو ماه زندان رفتن ISTP هم دانشگاهی سابقم به زندان رفت و ISTP رو ملاقات کرد و به اون گفت" تو کسی که واقعا عاشقش بودم و احساساتم رو زنده کرده بود از من گرفتی پس من هم اون رو از تو گرفتم!" ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 داستان از زبان راوی : مدت زیادی بود که همه چیز و همه جارو میدید ، دیگه خبری از عشق های لحظه ای نبود و حتی دیگه دغدغه کار هم براش بی معنی بود ، مدت ها بود که فقط با estj وقت میگزروند سعی می‌کرد علارغم اینکه درونگراست و ساکته بیشتر با estj صحبت کنه ، بهش محبت کنه و کار هایی رو که estj رو خوشحال میکنه انجام بد ، حتی مرتب تر و با نظم تر از قبل به نظر می‌رسید تا اینکه اون شب با estj بحثش شد سر چیزی که اصلا کسی فکرشو نمیکرد خب estj کنجکاوی کرده بود و دفتری که همیشه رو میز intp بود رو خوند و اون دفتر محرم تمام راز ها و حرف های نگفته intp بود اونجا بود ک فهمید intpدوستش داره و تا اون جمله (من حاضرم برای estj جهان رو زیر و رو کنم )خوند intpسر رسید و سر اینکه بی اجازه وارد اتاقش شده و به حریمش احترام نزاشته بحث کردن و estj بعد یک بحث مفصل از خونه intp رفت بدون اینکه خبر داشته باشه اون شب آخرین شب زندگیش بوده و اما سر مراسم خاک سپاری estj غیر منتظره ترین اتفاق افتاد و این اتفاق اومدن بود که روی intp کراش داشت و از اینکه intp از estj خوشش میومد کینه کرده بود و منتظر انتقام بود که بالاخره این کارو کرد وسط مراسم بین گریه های بهش اعتراف کرد و با لباس سفیدی که پوشیده بود شروع به مسخره بازی کرد و باعث شد شخصیت ارومی مثل intpعصبی بشه و یه دعوای حسابی صورت بگیره وسط دعوا تنها کسی که غرق بود در افکارش و بی اراده اشک می‌ریخت و فیس بی جونی داشت بود که اون شب رفته بود تا رفیق قدیمیش estj رو ببینه و اون رو بی جون و غرق در خون پیدا میکنه و تقریبا دیگه از اون شب عین یک جسد متحرک شده بود و این وسط دل نازک ما نمیتونست این حجم از غم رو بین دوستاش ببینه و میخواست از توانایی‌تواناییاش و شغلش برای کمک به دوستش intp و پایمال نشدن خون estj پیدا کنه پس تصمیم گرفت این پرونده رو به عهده بگیره و کمی از رنج intp رو کم کنه طی تحقیقات infp ، از روی بعضی از اتفاقات مظنون شد به البته دلایل قابل قبولی داشت یک، istj در مراسم estj حضور نداشت دو، ساعت حدودی کشته شدن estj ، istj خونه نبوده سه، چاقو خونی که تو خونه istj پیدا شد چهار ، دعوا تلفنی بین estjو istj که در آخر مکالمه istj به وضوح estj رو تهدید میکنه که (مطمئن باش به دست خودم میمیری ) و ... و تقریبا infp حکم بازداشت istjرو میگره که با چهره رنگ پریده و اوضاع آشفته istp جلوی خودش مواجه میشه از دهان istp فقط چند کلمه خارج میشه (من ... کسی رو که ... از بچگی عاشقش بودم ... کشتم .... من ... من ... estj ... رو کشتم .... ) ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 همونجور که صداهاشون توی ذهنم اکو میشد کلید رو توی قفل چرخوندم. بااینکه پیشنهاد اون مرد رو قبول کردم و عمارت رو خریدم ولی هنوزم حرفهای دختره باعث نگرانیم میشد. بیخیال! اون مرد خیلی جذاب و خوشتیپ بود و حرفاشم منطقی و دقیق. ولی دختره..ممکنه از اون ترسو های توهمی باشه. درِ عمارت چقد سنگینه! اینجا واقعا قدیمیه! چقدر ستون و درهای کنده کاری شده داره! ولی نسبتا تمیزه. خیله خب بریم برای شروع تمیز کاری! چند هفته بعد _بعد از چند هفته هنوز تمیز کردن عمارتت تموم نشده؟ تو واقعا تنبلی ! خندیدم و گفتم:خودتم دست کمی از من نداری ! دستی تکون داد و رفت. منم کلیدم رو در آوردم. یهو صدایی از پشت سر شنیدم. سرمو برگردوندم. سایه محوی دیدم که فرار کرد. وحشت زده برگشتم و تند تر کلید رو توی قفل چرخوندم. دوباره صدایی شنیدم. با ترس برگشتم و .. اه بازم این دختره isfj عه! isfj : سلام..امیدوارم هنوز اتفاقی واست نیافتاده باشه..میخواستم دوباره بهت هشدار بدم.هرچه زودتر این خونه رو ترک کن.صاحبهای قبلی خونه موقعی که رفتن واقعا وحشت زده بودن با عصبانیت گفتم: لطفا بس کن! نمیخوای دست از سرم بر داری؟ همه ی اینا توهمه! میفهمی؟ توهم! هیچ روحی در کار نیست! رفتم داخل. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای isfj به گوشم خورد: توهم نیست! ام روحها رو دیده بود! در رو بستم و بهش تکیه دادم. entj دختر منطقی و جدی ای بود. اون و توهم؟ نفس نفس میزدم. صدای تپش قلبم رو می شنیدم. کف دستام عرق کرده بود. یهو صدای بلندی شنیدم و همه جا تاریک شد! دستامو روی سرم گذاشتم و بلند جییییغ کشیدم! چند ثانیه بعد آروم چشمامو باز کردم. چیزی نبود. فقط یه رعد و برق زد و برقا رفتن. کورکورانه دنبال گوشیم گشتم. اه لعنتی خاموشه! همه پنجره هارو باز کردم و پرده هارو کشیدم. باوجود سرما و بارون ولی حداقل کمی نور توی خونه میومد. خودمم کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یکی منو زیر نظر گرفته. دوباره اون سایه رو بین درختهای جنگل دیدم! خیلی وحشت زده م. با ترس پنجره هارو بستم. نمیدونم جایی هست که بتونم شمع یا همچین چیزی رو پیدا کنم؟ یهو یاد زیرزمین افتادم. intj بهم گفته بود این خونه یه زیرزمین داره ولی تاحالا توش نرفته بودم. اروم راه زیرزمین رو در پیش گرفتم. در زیرزمین رو باز کردم و واردش شدم. همه جا تاریک و خاکیه. یهو پام روی چیزی رفت. سرمو پایین گرفتم و نگاهش کردم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم توی تاریکی تشخیصش بدم. یه تیکه زبون انسان بود! با صدای بلند جییییییییغ کشیدم و دویدم بیرون. یهو خودمو نزدیک اون سایه ی مرموز دیدم. تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بخوام. نزدیکتر شدم و اون سایه بیشتر و بیشتر به یه انسان تبدیل شد. پسری با موهای خیس که توی صورتش ریخته بودن و داشت تند تند مداد و قلمو هایی رو جمع میکرد و توی کوله پشتیش می ریخت. وحشت زده ازش کمک خواستم. انگار آدم بدی نبود. فقط یه پسر نقاش بود که از جنگلهای اطراف خونه م خوشش میومد. بهم گفت میتونم شب رو توی خونه ش بمونم. یه اتاق اضافه توی خونش داشت. پتوهارو دور خودم پیچیدم و سعی کردم همه چیرو فراموش کنم. یهو چهره جلوم نمایان شد که گفت: خودم کارتو تموم میکنم! با وحشت از خواب پریدم. istp همسایم توی خونه قبلیم بود ولی من کاری به کارش نداشتم. هی! نکنه مسئله infp عه؟ istp چند روزی بود که بی دلیل به infp که به خونه من میومد گیر میداد. بحث های عجیبی بینشون بود که من اصلا سر در نمیاوردم. از روزی که اون بحث ها شروع شد istp اصرار کرد خونه م رو عوض کنم. ولی من مقاومت میکردم. آخه خونه مو دوست داشتم! تا زمانی که intj پیشنهاد این عمارت با قیمت عالیشو بهم داد و قبول کردم. یهو صدایی از بالای سرم شنیدم. از جا بلند شدم. intj بالا سرم بود! جیغغغ کشیدم و رفتم سمت اتاقِ isfp. در رو باز کردم که با جنازه خونیش توی تخت خواب مواجه شدم! همین که سرم رو برگردوندم که فرار کنم intj رو جلوی صورتم دیدم. بلند تر جیغ زدم و به سمت جنگل فرار کردم! intj جوری دنبالم کرد که توی زیر زمین خونه خودم دویدم. چراغ زیرزمین ناگهانی روشن شد. با اینکه برقا رفته بود! همین که برقها روشن شدن با قبری که جسد تکه تکه شده ی infp توش افتاده بود روبرو شدم! با همه توانم جیییییغ کشیدم! یهو از انتهای زیر زمین جلو اومد و گفت: ترسیدی؟ دوستش داشتی مگه نه؟ از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. estj گفت: کارم خیلی تمیز بود. بعد از اینکه با معشوقم istj ازدواج کردم و به این خونه اومدم و صبح اولین روزی که توی این خونه ی لعنتی بیدار شدم با جنازه ی معشوقم روبرو شدم به خودم قول دادم نزارم هیچ کسی بتونه با دوست و معشوقش لبخند بزنه! اولیش entjو intj بودن!