🤝🤝🤝🤝🤝🤝🌺🌺🌺🌺🌺🌺🤝🤝🤝🤝🤝🤝
🔰آدرس جدول و ليست موضوعات، بترتيب حروف الفبائی.
https://eitaa.com/dastan_latifeh/159
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🌷#روزی_رسانی_خدا
👈مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و #مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل #حیرت_زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به #امید اینکه روزی به کارش آید.
👈در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و #خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او #تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار #اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
👈تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا #استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موش هایی که همه زراعت های ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند.
و مدتی طولانی است که به دنبال یک #گربه هستیم تا برای از بین برن موش ها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر #امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از #پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به #روزی_حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
👌این است معنی برکت در روزی حلال
https://eitaa.com/dastan_latifeh
📚#داستان_کوتاه
"مرغ تخم طلا"
شبی از شب ها، "شاگردی" در حال #تضرع و #گریه_و_زاری به درگاه خدا بود.
در همین حال مدتی گذشت تا آنکه "#استاد" خود را بالای سرش دید که با #تعجب و حیرت او را نظاره میکرد.
استاد پرسید:
"برای چه این همه ابراز #ناراحتی و گریه و زاری میکنی؟"
شاگرد گفت:
برای "#طلب_بخشش و #گذشت خداوند" از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت:
"سوالی میپرسم پاسخ ده؟"
شاگرد گفت:
با "کمال میل،" استاد...
#تمثيل مرغ
استاد گفت:
اگر مرغی را "پرورش" دهی، هدف تو از #پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت:
خوب معلوم است استاد.
برای آنکه از "گوشت و تخم مرغ" آن بهرهمند شوم.
استاد گفت:
اگر آن مرغ، برایت "گریه و زاری کند،"
آیا از تصمیم خود "منصرف" خواهی شد؟
شاگردگفت:
خوب راستش نه...!
نمی توانم "هدف دیگری" از پرورش آن مرغ برای خود تصور کنم!
استاد گفت:
حال اگر این مرغ، برایت "تخم طلا" کند چه ..؟
آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن "بهرهمند" گردی؟!
شاگرد گفت:
نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخممرغها، برایم "مهمتر و با ارزشتر" خواهند بود!
استاد گفت:
"پس تو نیز برای خداوند چنین باش!"
"همیشه #تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.!"
#تلاش کن تا آنقدر برای انسان ها، هستی و کائنات خداوند، "مفید و با ارزش" شوی تا "#مقام و #لیاقت" توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری.
* خداوند از تو گریه و زاری نمیخواهد! او از تو #حرکت، #رشد، تعالی، و با ارزش شدن را میخواهد و میپذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...! *
☺️برچسب ها:
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰غمخواری برای ديگران
☺️نمونه #راهکارهای اخلاقی (#فعال_سازی_جوانان)
🌷داستان مناسب #ضرب_المثل «ای بسا #بيمار بزيست و پرستار مرد»
📚#داستان_کوتاه
👈هرگز برای کسی بیشتر ازخودش #نگران نباش.
👈مرد عاقل همراه کاروانی از راهی می گذشت. در این سفر با مردی تاجر هم #سفر بود که به قصد تجارت با تنها پسرش سفر می کرد.
مرد تاجر بسیار دقیق و پرکار بود و به هر آبادی که می رسیدند بخشی از اجناس خود را به تناسب وضعیت مالی اهالی به آنها عرضه می کرد و از آنها جنس هایی که مناسب می دانست می خرید و به راه خود ادامه می داد. اما برعکس مرد تاجر، پسر او بسیار خوش گذران و تنبل بود و در هر استراحت گاهی به دنبال عیش و عشرت خود می رفت و موقع حرکت بخش زیادی از وقت مرد تاجر به یافتن پسرش و سروسامان دادن به شکل و ظاهر او تلف می شد.
یک شب مرد عاقل و مرد تاجر و پسرش با جمعی دیگر گرد آتش نشسته بودند و #استراحت می کردند. مرد تاجر با #گله_مندی به مرد عاقل گفت: “شما که #تجربه دارید به این پسر من #نصیحت کنید که تجربه و #مهارت تجارت در عمل به دست می آید و این #سفر بهترین تمرین برای یادگیری #شگردهای ریز #تجارت است. او متاسفانه وقتش را به #بازیگوشی تلف می کند و اصلا گوشش به حرف های من بدهکار نیست!؟”
👈مردعاقل هم نیزنگاهی به پسر انداخت و گفت: “او را همین الان با حداقل توشه و پول، تنهایی به شهر خودت برگردان و بقیه راه را تنها سفر کن!” چشمان پسر تاجر از #ترس گرد شد و مرد تاجر هاج و واج به شیوانا #نگاه کرد و در حالی که سعی می کرد پسر ترسیده و #هراسان خود را آرام کند گفت: “چه می گويید!؟ این چه نصیحتی است؟! می گويید او را دست خالی بفرستم و هیچ کاری برای او انجام ندهم؟ او دچار زحمت زیادی خواهد شد و چه بسا هرگز سالم به مقصد نرسد؟”
مردعاقل با #تبسم گفت: “مگر این همه شب و روز که نازش را کشیدی و تر و خشکش کردی در #رفتار او تاثیری گذاشته است. مادامی که کسی خودش طالب #خوشبخت شدن نباشد، اگر همه آدم های اطراف او هم #تلاش کنند باز او خوشبخت نخواهد شد و همان مسیر #بدبختی و فلاکت خودش را ادامه خواهد داد.
او تا به خودش نیاید هیچ کاری از دست تو ساخته نیست. هرگز برای کسی بیشتر از خودش #نگران نباش که فایده ای ندارد و تلاش و زحمتت بی جهت هدر می رود. باز هم می گویم تنها راهی که این پسر به خود می آید و نتیجه کار زشت خود را می فهمد این است که تو جلوی ضربه ها و عوارض #رفتار ناپسند او را نگیری و بگذاری خودش به طور مستقیم عواقب کارهای نازیبای خودش را ببیند. این تنها نصیحتی است که از من ساخته است.”
مرد تاجر دیگر چیزی نگفت. روز بعد پسر تاجر اولین کسی بود که برای کمک به پدرش و عرضه محصولات به آبادی سر راه پیشقدم شده بود. او با #جدیت کار می کرد و اصلا آن جوان عیاش و #خوشگذران روز قبل نبود.
مرد تاجر در یک فرصت نزد مردعاقل آمد و گفت: “نمی دانم صحبت های دیشب شما چه تاثیر عجیبی داشت که از امروز صبح این پسر طور دیگری شده است و از من هم بهتر کار می کند.”
مردعاقل تبسمی کرد و گفت: “حالا قضیه فرق می کند. اکنون مقابل تو پسری است که خودش می خواهد خوشبخت شود و برای این کار تلاش می کند. پس #وظیفه توست که به او کمک کنی تا به خواسته اش برسد. اکنون او بیشتر از تو طالب #خوشبختی و #سعادت خودش هست و به همین دلیل #زحمات و #از_خودگذشتگی های تو اکنون دیگر بیهوده نیست. اما به خاطر بسپار که ،هرگز برای کسی بیشتر از خودش نگران نباشی!”
برچسب ها:
https://eitaa.com/dastan_latifeh
🔰#مقدار_علم ما بالنسبه به !
📚#داستان_کوتاه
👈آورده اند که روزی #ابوریحان_بیرونی به همراه یکی از شاگردانش برای بررسی #ستارگان از شهر محل سکونتش بیرون شد و در بیابان کنار یک #آسیاب بیتوته نمود تا اینکه غروب شد.
کمی از شب گذشت که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان و شاگردش گفت که می خواهد در آسیاب را ببندد اگر می خواهید درون بیایید همین اکنون با من به درون آیید، چون من گوش هایم نمی شنود و امشب هم #باران می آید شما خیس می شوید و نیمه شب هم هر چقدر در را بکوبید من نمی شنوم وشما باید زیر باران بمانید!...
ن👈اگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را قطع کرد و گفت: این که اینجا نشسته بزرگترین #دانشمند و #ریاضیدان و همچنین #منجم جهان است و طبق برآورد ایشان امشب باران نمی آید!
آسیابان گفت به هر حال من گفتم. من گوشهام نمی شنود و شب اگر شما در را بکوبید من متوجه نمی شوم...
👈شب از نیمه گذشت باران شدیدی شروع به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش هر چه بر در آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد...
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد و دید که #شاگرد و #استاد هر دو از شدت #سرما به خود می لرزند و هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو از کجا می دانستی که دیشب باران می آید؟!
آسیابان پاسخ داد من نمی دانستم، #سگ من می دانست!
ابوریحان گفت: آخر چگونه سگ می داند که باران می آید؟
آسیابان گفت: هر شبی که قرار است باران بیاید سگ به درون آسیاب می آید تا خیس نشود!
👈ناگهان ابوریحان آواز داد و گفت:
خدایا آنقدر می دانم که می دانم به اندازه یک سگ، هنوز نمی دانم!...
❖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/dastan_latifeh