eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
این بود که با تمام قوا در مقابل نفسم ایستادم .. و با خودم عهد کردم خودمو وسط این آتیش نندازم ... خیلی عادی کتاب ها رو ازش گرفتم و تشکر کردم ... شام خوردیم ولی هنوز برق نیومده بود .. شیوا و آقا یک طرف کرسی تو بغل هم لم داده بودن .. فرح یک طرف دیگه و امیر حسام هم روبروش و من و بچه ها با هم نشسته بودیم ... اونا داشتن در مورد عزیز حرف می زدن و بحث شون داغ داغ شده بود ..و من سعی داشتم بچه ها رو بخوابونم ... پریناز گفت : گلنار جونم دختر شاه پریون رو بگو ... برای اینکه به حرفای اونا گوش نکنم ..در حالیکه پرستو توی بغلم بود و پریناز کنارم لم داده بود آهسته شروع کردم  ... خوب ؛ تا اونجا برات گفتم که پادشاه پری ها یکی از صفت های آدم ها رو  داد به دختر شاه پریون و گفت ده روز می تونی آدم باشی و برگردی .. دختر شاه پریون یک مرتبه دید توی یک شهر دور میون آدم هایی که نمیشناخت بشکل یک فقیر با لباس های پاره در اومده ؛؛ و بشدت گرسنه و تشنه اس  .. سوز سردی میومد و کسی حواسش به دختر نبود ..همه مشغول کار خودشون بودن .. دختر شاه پریون که اصلا یادش نبود که یک روز پری بوده رفت به دکان نانوایی و تقاضای نون کرد ..اما فهمید باید برای بدست آوردن هر قرص نون یک سکه داشته باشه ..بعد مجبور شد دست جلوی مردم دراز کنه تا کمکش کنن ..اما شب شد و اون همینطور گرسنه و تشنه توی سرما موند .. در حالیکه می لرزید آرزو کرد خدایا این چه زندگیه که من دارم ؟ چرا از نعمت هات به من نمیدی ؟ خدایا من که چیز زیادی ازت نمی خوام فقط می خوام شکمم رو سیر کنم ..که ناگهان توی سیاهی شب مردی رو دیدکه با خری   بهش نزدیک میشد با کلی خوراکی که بار اون خر کرده بود  ... با نا امیدی دوید جلوی مرد رو گرفت و گفت : آقا تو رو خدا بهم کمک کن من گرسنه ام یک چیزی بده تا شکمم رو سیر کنم .. مرد دلش به حال اون سوخت و از روی خرش یک قرص نون و یک مشت گردو و چند تا خرما بهش داد و رفت .. دختر شاه پریون با ولع هر چه تمام تر اونا رو خورد حالا سردش بود و جای خواب نداشت ..در حالیکه می لرزید گفت : خدایا من که از تو چیز زیادی نمی خوام یک لباس گرم و جایی برای خوابیدن ..خدایا کمکم کن ... این بار پیرزنی رو دید که عصا زنون بهش نزدیک میشد .. دختر ازش کمک خواست و پیر زن دلش به حالش سوخت و اونو با خودش برد به خونه اش .. لباسی زیبا؛؛  که مال دخترش بود به اون بخشید و جای گرم و نرمی هم در اختیارش گذاشت ... دختر به اون خونه نگاه کرد ..و با خودش گفت : عجب خونه ی قشنگ و زیبایی کاش می شد هر شب می تونستم اینجا بخوابه  .. ای خدا من که چیز زیادی ازت نمی خوام فقط یک جای خواب داشته باشم ... صبح روز بعد پیرزن به دختر گفت باید از اینجا بری .. دختر گریه و زاری کرد و التماس که جایی رو ندارم اجازه بده بمونم تا بهت کمک کنم و مونس تو باشم .. پیرزن که بچه هاش به راه دور رفته بودن دوباره دلش به حال دختر سوخت و اونو نگه داشت .. دو روزی که پیش پیرزن بود متوجه شد که اون یک عالمه سکه و اشیاء قیمتی داره ..با خودش گفت : ای خدا من که چیز زیادی ازت نمی خوام ولی چی میشد این سکه و خونه مال من میشد تا دوباره آواره و گرسنه نباشم ...به اینجا ی قصه که رسیدم یک مرتبه احساس کردم کسی دیگه حرف نمی زنه سرمو بلند کردم و دیدم هر چهار نفر به من گوش می کنن  ..هنوز برق نیومده بود و چراغ فیتیله ای روی کرسی نور زیبایی رو به صورت هر کدوم انداخته بود ...به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم .روز سوم پیرزن رفت سر چاه تا آب بیاره پاش سُر خورد و اگر طناب چاه رو نگرفته بود افتاده بود توی چاه ..ولی نمی تونست خودشو بالا بکشه ..به دختر که شاهد بود با التماس گفت زود باش منو نجات بده دستم قدرت نداره بیشتر طناب رو نگه دارم  .. دختر با خودش گفت حتما این کار خداست یکم صبر می کنم اگر افتاد که هیچ اگر طاقت آورد و نیفتاد میرم نجاتش میدم .. دختر همینطور که توی تردید بود پیرزن دستش رها شد و افتاد توی چاه ..کمی وجدانش معذب شد ولی فورا با خودش گفت : تقصیر من نبود  فقط قدری صبر کردم تا اون خودشو نجات بده همین ..و اینطوری با خیال راحت صاحب اون خونه و سکه ها شد  .دیگه هر کاری دلش می خواست می کرد ؛ خوشحال و شاد می چرخید و می رقصید ؛ روز پنجم جارچی شهر با طبل و شیپور خبر داد که پسر پادشاه داره از اون محل رد میشه .. دختر با خودش گفت : خدایا من که چیز زیادی ازت نمی خوام فقط زن پسر پادشاه بشم قول میدم دیگه ازت چیزی نخوام .. فورا لباس زیبایی به تن کرد و با عشوه و ناز رفت سر راه پسر پادشاه ..از قضای روزگار دختر رو دید و یک دل نه صد دل عاشق اون شد ..من که دختر ثروتمندی بودم و زیبایی من بی حد وکمالاتم زیاد؛؛  چرا نباید حکم بدم .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ای خدا من که چیز زیادی ازت نمی خوام فقط می خوام توی این قصر اختیاراتی داشته باشم تا همه بدونن من از همه بالاترم ..و اینطوری خیلی زود دختر شروع کرد از ضعف پسر پادشاه در مقابل خودش استفاده کردن و تبدیل شد به زنی ظالم و سنگدل  ... تا حدی که  دستور کشتن می داد و زندانی کردن اطرافیانش که  با اون مخالف بودناما آرامش دیگه در وجودش نبود و با ترس از دست دادن قدرت و مقامش خواب های آشفته می دید و روز به روز بی رحم تر میشد ... تا حدی که به فکر کشتن پسر پادشاه افتاد و خواست اونو از بین ببره تا برای همیشه توی قصر موندگار بشه .. صبح روز یازدهم وقتی چشم باز کرد خودشو توی سرزمین پری ها دید و اونچه که بر اون گذشته رو به یاد آورد ... وحشت زده از پادشاه پری ها پرسید : من واقعا اینطور آدمی میشم ؟ ولی من به خاطر عشق پسر پادشاه می خواستم آدم باشم ..نمی خوام به اون صدمه ای بزنم ... پادشاه در جواب گفت : فکر کن ...فکر کن ..حالا  ده روز دیگه  با صفت خبر چینی و بد گویی تو رو می فرستم میون آدم ها .... پریناز و پرستو خوابشون برده بود .. اما اون چهار  نفر با دقت گوش می دادن . خندم گرفت و گفتم : شما ها نمی خواین بخوابین ؟ امیر حسام که در تمام مدتی که قصه می گفتم با لذت گوش می دادو به من نگاه می کرد گفت : بقیه اش رو بگو من می تونم تا صبح بیدار باشم .. شیوا گفت : توی کوهستان من شب ها با قصه های گلنار می خوابیدم ..ببین بازم تو تونستی حالمو خوب کنی گلنار جونم ..وقتی صبح بیدار شدم که نماز بخونم ..برق وصل شد .. دیگه خوابم نبرد بخاری ها رو نفت ریختم و سمارو روشن ؛؛ و ناشتایی رو آماده کردم .. نمی دونم در واقعا به خاطر وجود امیر حسام بود یا برف زیادی که توی حیاط نشسته بود و همه جا رو سفید کرده بود .. حس خوبی داشتم دلم می خواست پرواز کنم ..با خودم فکر کردم .. گلنار تو اصلا برای چی ناراحت بودی ؟..پدر و مادرت پول ندارن که نداشته باشن اولا به من ربطی نداره .. دوما همه ی آدم ها که نباید پولدار باشن  ..تازه اگر اونا پول داشتن که من الان اینجا نبودم ...تو باید کاری کنی که به خاطر خودت دوستت داشته باشن .. حالا ولش کن از غصه خوردن تو که چیزی درست نمیشه ... اما یادت نره که  تو باید پول در بیاری و  به آقا یاد آوردی کنی بهم قول داده به غیر از پولی که به مادرم میده به خودمم هر ماه یک مقداری بده .. فکر کنم  فراموش کرده؛؛ ولی  نمی دونم  چطوری یادش بیارم که بد نشه  ...اولین کسی که بیدار شد پرستو بود .. چشمش رو که از خواب باز می کرد می گفت گلنارجونم ..این به عادت شیوا بود که همیشه منو همینطور صدا می زد و بچه ها هم یاد گرفته بودن ...گفتم :  جانم عزیزم من اینجام ..چی می خوای هنوز زوده بخواب ..گفت : آب می خوام ...فورا رفتم براش آب بیارم ..اما کوزه رو دست امیر حسام دیدم که داشت برای خودش آب میریخت توی لیوان ..گفتم : سلام صبح بخیر مثل اینکه این صبح آب خوردن توی شما ها ارثیه ..آقا هر شب یک کاسه ی بزرگ آب می زاره بالای سرش و بچه ها هم تا چشمشون رو باز می کنن آب می خوان ..خواب آلود لیوان آب رو داد به من و یک لیوان  دیگه برداشت و گفت : صبح توام بخیر آره این عادت آقام خدا بیامرز بود ... فورا رفتم به پرستو آب دادم و خورد و سرشو  گذاشت روی بالش و چشمش رو بست انگار هنوز خوابش میومد  ..برگشتم برم آشپزخونه ..دیدم امیر حسام توی اتاق جلویی ایستاده و به برف بیرون نگاه می کنه ...خواستم برم آشپزخونه گفت : گلنار .؟ گفتم : بله ؛؛ گفت : چرا چایی توی این خونه اینقدر بو راه میندازه که آدم دیگه نمی تونه بخوابه ؟چون تو دم می کنی ؟ باید همه کارت با بقیه فرق داشته باشه ؟  گفتم : نمی دونم ؛؛  از آقا بپرسین که می خرن من فقط دمش می کنم .. گفت : من دیشب تا صبح خواب دختر شاه پریون رو دیدم باورت میشه ؟ اونوقت ها یک خاله داشتم پیر بود یعنی با مادرم ناتنی بودن ..خدا بیامرز قصه های قشنگی برامون تعریف می کرد ولی عزیز هیچوقت حوصله ی این کارو نداشت .... دیشب همینطور که تو تعریف می کردی یاد بچگی هام افتادم ..روزای خوبی که آقام زنده بود .. همه چیز عالی بود ..ولی برای من کوتاه ؛؛ چون من فقط شش سالم بود که فوت کرد ..از اون به بعد انگار داداشم شد پدرم و همه کسم .. خیلی دوستش دارم و می دونم با کارای عزیز چقدر عذاب کشیده ....رفتم کنارش ایستادم رو به پنجره و پرسیدم تو چقدر شیوا جون رو در اون حادثه مقصر می دونی ؟ گفت : زن داداش برات تعریف کرده ؟ گفتم : آره ما توی کوهستان خیلی وقت داشتیم حرف بزنیم ... گفت : چرا اون باید مقصر باشه؟ در واقع قربونی اصلی اون حادثه زن داداش شد ... من اون زمان نمی فهمیدم ..و فکر می کردم هر چی عزیز بگه همون درسته ؛ اون به پا قدم بد و خوب اعتقاد داره .. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروردگار،آفریننده ویا خالق یکتا خودت پشتمون باش ،ما رو به هیچ واسطه ای نسپار ،بی واسطه کمکتون کن🙏💙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁☔ یه کم روحمون تازه شه 😍 صبح پاییزی خشک و بی بارونتون بخیر🥺😅 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
البته توی این دور زمونه خیلی ها اسیر خرافات هستن و این طور حرفا رو می زنن .. هر چی جامعه بیشتر توی جهل باشه شاخ و برگ این مزخرفات بیشتر میشه .. ولی من بعدا شنیدم که پایه های تاک همه پوسیده بودن و آقام مدت ها بود امروز و فردا می کرده که عوضشون کنه ... نزدیک عروسی هم به عزیز گفته بود که می خوام این کارو بکنم .. اون موقع هم عزیز سرش شلوغ بود و نمی خواست ترکیب خونه رو بهم بریزه گفت : الان حیاط  اینطوری قشنگ تره باشه بعدا ...یادمه  این حرف رو صد بار داداشم برای دفاع از زن داداش بهش زد ولی زیر بار نمیره و میگه اگر  زنت نحس نبود این اتفاق نمی افتاد ... می دونی داداشم بچه ی سوم عزیز بود؟ ..و بعد از اون تا چهارده سال حامله نشد ؟دوتای اول یکی دختر بود و یکی پسر؛؛ اولی که دختر بود  دیفتری گرفت و مرد و دومی یکماهه که شد می گفتن  بی خود و بی جهت کبود شده و دیگه نفس نکشیده  ..بعدم خدا داداشم رو بهش داد .. حالا خیلی بهش علاقه داره دنیا براش یک طرف و داداشم یک طرف .. خوب اونم قدیمی فکر می کنه و نمیشه زیاد باهاش سر بسر گذاشت .. اصرار داره حرف خودشو به کرسی بشونه ... من فکر میکنم اگر توی دنیا حتی نصف آدم ها مثل تو بودن دنیا گلستون میشد .. گفتم : مثل من ؟ برای چی مگه من چطوریم ؟ گفت : نمی دونم ..حرفات روی آدم اثر میزاره ..و نا خود آگاه ذهن آدم رو در گیر می کنه  .. گفتم : چه خوب ..ولی من دقیقا  نمی فهمم درست منظورت چیه ..ولی حالا تو بگو توام اینطوری هستی ؟گفت : آره ,, نه تنها من گاهی می ببینم داداشم هم میگه گلنار گفته این کارو بکن گلنار گفته اون کارو بکن ....یا اغلب میگه نظر گلنار اینه .. اوایل  تعجب می کردم که چرا داداش اینقدر به تو اهمیت میده ولی حالا می فهمم که تو وادارش می کنی ..اصلا همه ی ما رو وادار کردی به حرفات گوش کنیم ... در حالیکه یک لبخند روی لبم نقش بسته بود برگشتم و رفتم توی آشپزخونه .. خیلی حرفاشو جدی نگرفتم و فکر کردم می خواد اینطوری به من ابراز علاقه کنه ..برای همین ازش دور شدم .. امیر حسام کتشو پوشید و رفت توی حیاط؛؛  ایوون و تا دم در پارو کرد و یکم شاخه های درخت ها تکوند و با اینکه برف حالا خیلی آروم میومد اون سر تا پاش سفید شده بود ..وقتی برگشت که همه سر سفره ی ناشتایی نشسته بودیم .. آقا بهش گفت : خوب سحر خیز شدی پهلوون ..بیا اینجا زیر کرسی گرم بشی .. گلنار جون یک چایی براش بریز دخترم ... فرح گفت : گلنار امروز آش رشته درست کن توی این برف خیلی می چسبه .. امیر حسام خندید و گفت : به شرط اینکه با کشک بادمجون باشه ..میریم توی برفا می خوریم ... شیوا خیلی جدی گفت : چه خبره همه دارین به گلنار دستور میدین؛؛ .. هر کس هر کاری داره به من بگه گلنار دختر ماست هیچوقت اینو یادتون نره ..برای اینکه بدونین راست میگم و تعارفی در کار نیست از بابام خواستم سه دونگ این خونه رو به نامش بزنه پس اون یک طواریی مالک این خونه هم هست .. امیر حسام همینطور که چایی شو از من می گرفت برقی از خوشحالی توی چشمش بود و یک لبخند رضایت مند روی لبش ..گفت : پس ما الان نصف مهمون شماییم نصف گلنار ...با اینکه من فکر نمی کردم آصف خان به حرف شیوا گوش کنه ولی همین  ارزشی به من می داد  به برام کافی بود ... در واقع اون خونه قیمت چندانی نداشت ..آقا گفت :ولی  من فقط  به عنوان دخترم ازش  می خوام یک کاری برام انجام بده ..و همون طور که برای پریناز و پرستو حساب پس انداز باز کردم برای اونم باز کردم .. توی این دو سالی که پیش ماست هر ماه پول ریختم به حسابش تا در آینده محتاج کسی نباشه ... با شنیدن این حرف هزار بار خدا رو شکر کردم که حرفی در مورد پول به آقا نزدم ..پس اون به قولش وفا کرده و به فکر من بوده ... نمی دونم چطوری بگم چقدر اون روز خوشحال بودم انگار روی ابرها راه میرفتم ..من و فرح مشغول درست کردن  آش رشته و کشک بادمجون شدیم  ..و آقا شیوا رو برد تا آمپولشو بزنه ... امیر حسام هم بچه ها رو آماده کرد و خوب لباس پوشوند تا ببره توی حیاط وآدم برفی درست کنن ... از دور مراقب بچه ها بودم و گاهی یواشکی از خودم ؛ نگاهی هم به امیر حسام مینداختم .. که پرستو خورد زمین ..هم من و هم فرح دویدیم توی حیاط .. به محض اینکه پامو گذاشتم بیرون یک گلوله برفی خورد توی سرم ... فورا خم شدم و  یکی درست کردم و زدم به امیر حسام ..و اون به فرح و دوباره به من .. سه تایی با بچه ها بلند می خندیدیم و خوشحال بودیم و بهم برف می زدیم ... بعد با هم یک آدم برفی بزرگ که از قد امیر حسام هم بلند تر بود درست کردیم ..دماغ و دهن و شال گردن کارمون رو تکمیل کرد ..امیر حسام شوخی هایی مثل این می کرد و می گفت : خانم صاحبخونه میشه از برف های کنار دیوارتون هم بر دارم ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
می گفتم : اگر با احتیاط باشه که خونه ام خراب نشه اشکالی نداره ...و اینطور تا اومدن آقا و شیوا مشغول بودیم ..به محض اینکه اونا هم رسیدن و وارد خونه شدن ..امیر حسام چند تا گلوله ی برفی هم به اونا زد و وارد بازی شدن ..خدای من وقتی شیوا می خندید و روی برفها می دوید که از دست برف هایی که توی دست آقا بود فرار کنه انگار خدا دنیا رو مال من می کرده  ..انگار آسمون هم با ما یار شد و خورشید از لابلای ابرها خودشو نشون داد..آش حاضر بود و من و فرح با قابلمه بردیم توی حیاط و کاسه ؛کاسه ریختیم و دادیم دستشون ..و اون آش داغ رو با مزه و خوشحالی خوردیم ..امیر حسام از شوخی کردن خسته نمیشد ..اونقدر ما رو می خندوند که شیوا التماس می کرد ساکت باشه اون صحنه ها رو تماشا می کردم و انگار یک موسیقی ملایم توی ذهنم بخش می شد ..که بین اون صدای خنده های شیوا طنین مینداخت ..وشیوا هم  هر بار که بچه ها رو می بوسید منم در آغوش می گرفت و به سرم بوسه می زد ...دیگه همه می دونستن که ما دو نفر چقدر بهم علاقه داریم ...روز بعد امیر حسام با آقا رفت ولی هر چی به فرح اصرار کردن که چند روزی بره پیش عزیز و ازش دلجویی کنه قبول نکرد ..اون حرف امیر حسام رو  زیاد جدی نمی گرفت و آقا هم فکر می کرد اگر زیاد اصرار کنه ممکنه برای موندن توی خونه ی ما معذبش کنه ؛ شیوا هم که اصلا حرفی در این مورد نمی زد ؛البته بار ها و بارها امیر حسام از فرح خواسته بود ولی مثل اینکه اون قصد نداشت دوباره به اون خونه برگرده .......و تا موقعی که برف روی زمین بود و رفت و آمد سخت ؛؛ امیر حسام هم نمی تونست   بیاد خونه ی ما چون باید میرفت دبیرستان ..شیوا یکم حالش بهتر بود ..البته اینو فقط من که دقت زیادی روی حالت صورت و رفتار اون داشتم می فهمیدم که زیاد روبراه نیست ؛ولی هر بار که بهش می گفتم اون مریضی خودشو انکار می کرد ...تا پانزدهم اسفند سال سی و هشت ..نزدیک عید ؛   حال و هوای طبیعت عوض شده بود .. خوب یادمه اون روز  عمه باشوهرش حسین خان مینویی که از مردان سر شناس گرگان بود  از سفراومدن؛ حسین خان بر خلاف عمه قدی بلند و چهار شونه داشت ولی پیر تراز اونی بود که من تصور می کردم به محض اینکه وارد شدن عمه به حسین خان گفت : گلنار همون دختریه که تعریفش رو برات کردم ..اگر شیوا میذاشت با خودم می بردمش گرگان ...اون شب رو پیش ما موندن تا صادق از گرگان بیاد و اونا رو  ببره  ...وبرای منم یک مقدارلباس آورده بود که واقعا باور نمی کردم بتونم لباس های به اون شیکی بپوشم ..شیوا به عمه هم قول داد عید بریم گرگان و می گفت ..این بار می خوام با بچه هام برم کوهستان و از طبیعت اونجا لذت ببرم .. عمه و  حسین خان حدود ساعت ده با صادق راهی گرگان شدن ...در حالیکه سوار ماشین می شدن کلی به من سفارش کرد که درست درس  بخون ؛من برات نقشه های زیادی دارم فکر شوهر کردن رو  از سرت بیرون کن مبادا سر و گوشت بجنبه .. راه خودت رو برو؛  تا در زندگی موفق بشی تو حیفی که تا آخر عمر شوهر داری و بچه داری کنی ...من و فرح و شیوا تا دم در بدرقه شون  کردیم و برگشتیم ..اما یک مرتبه فرح حالتش عوض شد و گفت : دلم تخمه می خواد ..زن داداش برم بخرم ؟ و قبل از اینکه شیوا موافقت خودشو اعلام کنه ..با عجله آماده شد و از خونه زد بیرون ..بایداز کارش سر در میاوردم و  یک طوری دنبالش میرفتم که شیوا متوجه نشهاین بود که گفتم : تو روخدا  می بینی شیوا جون صبر نکرد بهش بگیم چی می خوایم ..من برم دنبالش و با هم خرید می کنیم و بر می گردیم  ..پول بردارم ؟ می خوام تخم مرغ بخرم و نون تازه ..شیوا گفت : الان تخم مرغ می خوایم چیکار ؟ نمی خواد بری باشه بعدا می گیریم همینطور که حاضر می شدم ..گفتم : چرا لازم دارم می خوام برای شب کو کو درست کنم ..و باسرعت از خونه بیرون زدم و به اطراف نگاه کردم به جز یک زن و مرد روستایی که داشتن دور میشدن کس دیگه ای رو ندیدم ..دکان بقالی صد متری دور تر بود با عجله و قدم های بلند تا اونجا رفتم  ولی از فرح خبری نبود ...بالا رفتم و پایین اومدم و توی کوچه های باریک روستا رو گشتم ..نبود که نبود .. مدام تکرار می کردم ..ای خدا اون کجا رفته خودت کمک کن اشتباه کرده باشم .. چشمم افتاد به انتهای کوچه که دره ی پشت خونه ی ما بود ..زیر لب گفتم : یعنی ممکنه اونجا رفته باشه ...اونقدر دویده بودم که نفسم داشت بند میومد ..ولی از ترس اینکه فرح کاری دست خودش بده تمام اون راه رو دویدم تا به اون  سرازیری تند و غیر قابل عبور رسیدم  .. از اون بالا به دور و اطراف  نگاه کردم ... راهی برای رفتن به اون پایین نبود  ..برف ها تازه داشتن آب میشدن و زمین حسابی گل بود هر کجا پا میذاشتم فرو میرفت .. می ترسیدم سُر بخورم پرت بشم  ..هر چی فکر کردم دیدم کسی نمی تونه از اینجا بره پایین .. ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
❌دوستان ممنونم از لطفتون واقعا بهم روحیه دادین شاید توی این همه پیوی از بین ۱۰۰ تا ۳ نفر گفتین خلاصش کن ،پس کامل میذارم عزیزان😘،❌ در ضمن خدایی ۶ پارت زیاده به فکر منم باشین دیگه ،من هستم یک عدد انسان ،نه هوش مصنوعی🥺
خوب فرح نبود .. برگشتم تا در خونه ولی بدون خریدن  تخم مرغ نمی تونستم برگردم  پیش شیوا .. این بود که آهسته در حالیکه مدام به اطرافم و پشت سرم نگاه می کردم تا بقالی رفتم و تخم مرغ خریدم و از مغازه دار پرسیدم :امروز یک خانم ازتون تخمه نخریده ؟ مرد نگاهی به من کرد و گفت : گلنار خانم مشکلی پیش اومده ؟ نه کسی تخمه نخریده برای چی می پرسین ؟گفتم : هیچی پس نیم کیلو از اون آفتابگردن هاتون بدین لطفا ...و همینطور مراقب بیرون بودم ... کسی توی کوچه نبود ..اما تا  سرم گرم  پول دادن به  مغازه دار شد و اومدم بیرون ... از دور مرد جوونی رو دیدم که از ته کوچه بهم نزدیک میشد .. راه افتادم بطرفش با دقت بهش نگاه می کردم تا از کنارم رد شد در حالیکه مثل دزد ها مدام به عقب نگاه می کرد ... کفش ها و لباسش کاملا گِلی بود ..و به نظر نمی اومد آدمی باشه که بخواد شوهر کسی باشه اونم فرح .. اصلا بهم نمی خوردن ..لاغر و قد بلند و بی قواره بود؛؛ اما  فرح چاق و در حالیکه دو سال از من بزرگ تربود یک سر و گردن  ازش بلند تر بودم .... خدا ؛خدا می کردم  اون جوون اتفاقی از اونجا رد شده باشه و ربطی به فرح نداشته باشه ... اما  چند لحظه بعد از کنار دیوار خونه فرح به زحمت در حالیکه دیوار رو محکم چسبیده بود خودشو کشید و اومد بیرون تا بره بطرف درِ حیاط  ..قدم هامو تند کردم اونم منو دید .. و پشت در  ایستاد .. وقتی بهش رسیدم رنگ به صورت نداشت و همه ی لباس هاش کاملا گِلی شده بود و پاشو می کوبید به زمین تا گل ها از کفشش کنده بشن .. اما سعی می کرد عادی به نظر برسه و گفت : هوس کردم برم یکم بگردم دلم گرفته بود .. مچ دستشو گرفتم و کشیدم و از خونه دورش شدیم و گفتم : تو چیکار داری می کنی ؟ می خوای برای خودت درد سر درست کنی یا برای زن داداشت؟ .. فردا همه از چشم اون می ببین .. گفت : اووی چته ؟ به تو چه مربوط؟ دختره ی فضول ؛  .. مثل اینکه باورت شده بزرگ همه هستی ..تقصیر داداشم بی خودی تو رو بالا ؛بالا می بره ؛ رو بهت دادن پر رو شدی دستم رو ول کن الاغ ... گفتم : تا نگی برای چی با اون پسر قرار می زاری ولت نمی کنم ,, ؟ فرح با دم شیر بازی می کنی ؛؛ گفت : کدوم کار ؟ برو بابا حرف مفت می زنی پسر کجا بود ؟ من کاری نکردم خودم به داداشم میگم رفته بودم بگردم ..اصلا به تو چه ..ولم کن گفتم : من دیدمت با اون پسره ..حالا چی میگی ؟صورتش نشون می داد که ترسیده ولی  سعی می کرد  من ترس اونو نفهمم .. گفت : چی دیدی ؟ گفتم : هر چی باید می دیدم ؛؛ دیدم .. گفت : گلنار به خدا کاری نمی کردیم فقط حرف می زدیم ..این گناهه ؟ تو رو خدا به داداشم نگو ..منو می کشه .. گفتم : اون که تو رو نمی کشه ولی می دونم زجر کُشت می کنن ..آخه دختر تو با چه جراتی  میری اون پشت با یک پسر ؟ من نمی دونم  تو چرا به عاقبت کارت فکر نمی کنی ؟ ببین فرح  ..یا  باید از اینجا بری وهر کاری می خوای توی خونه ی خودتون بکنی یا دیگه حق نداری اون پسر رو ببینی ... گفت : نه بابا چه غلطای زیادی؛  تو معلوم می کنی که من خونه ی داداشم بمونم یا نه ؟ گفتم : اگر بری  خونه ی خودتون  به من مربوط نیست ..ولی اینجا اجازه نمیدم کسی باعث ناراحتی شیوا جون بشه .. می دونی که به اندازه ی جونم دوستش دارم ..و پای حرفی که می زنم می ایستم ..گفت : اصلا فکر نمی کردم تو اینقدر دلسنگ باشی , گفتم :ای خدا ؛؛ ببین این چی میگه ؟ ..حداقل به خاطر زن داداشت دست از این کار بر دار  ..من می دونم فردا هزار تا مشکل برای اون درست میشه .. تو نمی فهمی حالش خوب نیست ؟ نمی ببینی چقدر لاغر شده ..جون نداره راه بره من و تو باید مراعاتشو بکنیم ... و محکم دستشو تکون دادم و با حرص ول  کردم ... یکم مچ دستشو مالید و در حالیکه مونده بود چی بگه ..سکوت کرد .. گفتم : فرح من دوستت دارم ولی این کار برای تو عاقبت نداره ..امروز من فهمیدم فردا یکی تو رو می ببینه خودت می دونی چی میشه ...همه دیگه به عزیز حق میدن ..بزار اگر اون پسر واقعا تو رو دوست داره بیاد خواستگاریت باهاش خلوت نکن ... الان همه ازت حمایت می کنن حق رو به تو میدن که از باقر جدا شدی ولی اگر این موضوع رو بفهمن و ازت خطایی ببینن دوباره توی درد سر میفتی ..گفت : تو رو خدا گلنار کمک کن ..بزار ببینمش خیلی دوستش دارم ... تو نمی دونی چقدر اونم منو دوست داره ..ببین بیشتر روزا از تهران تا اینجا می کوبه و میاد چند دقیقه منو ببینه و برگرده .. تو چطور دلت میاد دوتا عاشق رو از هم جدا کنی ؟ گفتم : تو چطور دلت میاد بعد از اون همه خوبی که شیوا جون بهت کرد کاری کنی که براش درد سر درست کنی ؟ می دونی اگر عزیز بفهمه فقط و فقط از چشم اون می ببینه ؟با حالتی التماس آمیز گفت : تو بهشون میگی ؟ گفتم : معلومه که نه ..ولی ماه زیر ابر نمی مونه .. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خودت کاری می کنی که بفهمن ..آخ از دست تو فرح ؛؛ نمی فهمم  با اون پسره رفته بودی توی اون گل و شل چیکار کنی ؟ فرح خواهش می کنم خودتو بد نام نکن ...اگر تو رو دوست داشته باشه ولت نمی کنه .. ولی اینکه افتاده بود دنبال زن شوهر دار و زیر پات نشست تا طلاق بگیری خودش نشون میده آدم درستی نیستگفت : به نظرت من باید چیکار می کردم تا آخر عمرم با باقر زندگی می کردم و عذاب می کشیدم ؟ تو جای من بودی چیکار می کردی ؟... گفتم : نمی دونم ولی الان کار درستی نمی کنی تو تازه طلاق گرفتی نمیشه می فهمی چی میگم کار درستی نیست ,,  روزگار همه رو سیاه می کنی مخصوصا خودتو .. گفت : باشه تو به کسی نگو قول میدم ..کمک کن فقط یکبار دیگه ببینمش  که بهش بگم دیگه نیاد به دیدنم .. خواهش می کنم فقط یکبار ..گلنار قول بده به کسی نگی  ؟ گفتم : من به کسی حرفی نمی زنم چه قول بدم چه ندم ..خوبی تو رو می خوام .... پس تو نرو ، بزار من باهاش حرف بزنم تو دیگه صلاح نیست ... گفت باشه تو برو حرف بزن ..من بهت میگم کی میاد .. گفتم : چطوری می فهمی ؟ گفت : یک سنگ کوچیک می زنه به پنجره ... گفتم : آدرس اینجا رو تو بهش دادی ؟گفت : خیلی وقت پیش می خواستم با باقر قهر کنم و بیام اینجا بهش دادم ... شیوا نگران شده بود و در حالیکه شال سبز رنگشو محکم دور سرش پیچیده بود اومد دم در و سرک کشید و ما رو دید و بلند گفت : گلنار ؟ چرا اونجا وایستادین بیاین دیگه دلم شور زد .. پاکت تخمه رو بطرفش دراز کردم و  گفتم : حالا اینو بگیر بریم خونه ... بعدا حرف می زنیم.. من سخت تو فکر بودم .. فرح اینجا مونده بود برای اینکه راحت بتونه اون پسر رو ببینه و من اصلا نمی تونستم این دوزو کلک اونو درک کنم ..نمی دونم چرا هیچ کدوم اونا برای عکس العملی که ممکنه بود عزیز نشون بده نگران نبودن .. شاید برای اینکه مادرشون بود ولی من از بودن فرح  توی اون خونه بو های خوبی به مشامم نمی رسید .. همینطور که توی آشپزخونه مشغول بودم پریناز اومد و گفت : گلنار جونم من بهت کمک کنم ؟ گفتم : آره عزیزم بیا کمک کن .. من تخم مرغ ها رو می شکنم تو با قاشق هم بزن ..ببینم چقدر قشنگ این کارو می کنی ...و باز رفتم توی فکر ..باید یک راهی پیدا می کردم تا یک طوری فرح رو مدتی می فرستادم خونه ی خودشون .. بدون اینکه کسی متوجه ماجرا بشه ..یا از چشم من ببین ..اگر به آقا بگم ؟ نه ممکنه فکر دیگه ای بکنه .. باید سر حرف رو با امیر حسام باز کنم و عزیز رو بهانه کنم تا قانع بشه باید مدتی فرح از اینجا دور بشه ... پریناز صدا زد ..گلنار تا کی باید هم بزنم ؟ گفتم : قربونت برم بسه دیگه مرسی خیلی کمکم کردی ... روز بعد باز بعد از اینکه ناشتایی خوردیم و آقا رفت ..فرح تند و تند ظرف ها رو شست و اتاق رو جارو کرد همه جا رو دستمال کشید .. شیوا نگاهی به من کرد و با چشم  ابرو پرسید چه خبره ؟ یک لبخند زدم ..ولی می دونستم منظورش چیه که اون می خواست  منو راضی کنه تا خودشو برسونه  پیش اون پسر و اگر این اتفاق میفتاد دیگه شریک جرم اون محسوب میشدم ... و من کسی نبودم که بتونم به خاطر فرح دروغ بگم ...فرح بیقرار بود ..و من حواسم جمع ..که صدای یک تق به شیشه ی پنجره به گوشم خورد .. فورا به فرح نگاه کردم و اون  در حالیکه یک چشمک به من می زد گفت : گلنار من برم نون تازه بگیرم و بیام ... شیوا گفت : نه فرح جون نمی خواد نون داریم تازه ظهر هم برنج درست می کنم ...زحمت نکش .. من به صورت شیوا نگاه کردم احساسم این بود که اون یک چیزی فهمیده که مخالفت می کنه ..تا اون موقع هیچوقت این کارو نکرده بود ...فرح یکمرتبه مثل دیوونه ها لباس پوشید و خیلی محکم گفت : زن داداش من میرم برای خودم خرید کنم ..زود میام ... اما اینو طوری گفت که انگار به شما ها مربوط نیست ...و دیگه منتظر نشد و از خونه زد بیرون .. کاری که مدت ها بود می کرد و ما به خاطر اینکه فکر می کردیم طلاق گرفته و بچه اش رو از دست داده مراعاتشو می کردیم ..شیوا اخمهاش رفت تو هم و در حالیکه دوباره ضعف کرده بود وصورتش و لب هاش سفید شده بودن دستشو گرفت به دیوار و گفت : گلنار راستشو بگو دیروز تو چرا داشتی با فرح جر و بحث می کردی ؟ اون داره چیکار می کنه ؟به چشمهای بی فروغش نگاه کردم و سرمو تکون دادم و گفتم : من چیزی ندیدم ..ولی لازم نیست شما خودتون رو  ناراحت کنین ..من درستش می کنم نمی زارم شما اذیت بشی ...خنده ی تلخی کرد و گفت :فدات بشم من باید از تو مراقبت کنم نه تو از من ..اگر چیزی هست به من بگو ..فرح هر روز برای چی از خونه میره بیرون؟ ..من دیدم تو تخمه ها رو گذاشتی توی دستش اون نخریده بود درسته ؟ بهم بگو جریان چی بود  ؟ ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حالا من دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و نمی دونستم فرح واقعا به قولش عمل می کنه یا نه  گفتم : شیوا جون اجازه بدین اگر امروز آخرین بار نبود بهتون میگم .. ولی الان از من نخواین .. و تا فرح برگشت چشم ما به در بود ..اون  یکم قره قورت و خروس قندی خریده بودو خیلی عادی به نظر می رسید ... چند روزی از خونه بیرون نرفت ولی خیلی غمگین و افسرده شده بود و دلش می خواست مدام با من از عشقش به اون پسر حرف بزنه ...با اصرار منو می کشوند یک گوشه و تعریف می کرد ولی نمی دونم چرا  فکر می کردم همش مزخرفه و به نظرم فرح دختر احمقی میومد ..کلا از چشمم افتاده بود ... اون زمان نمی دونستم حس ششم چیه و چرا من وقتی می خواد اتفاق  خوب یا بدی بیفته دلم گواه می ده ..برای لحظات خوشحالی از قبل دلم شاد می شد و اگر می خواست اتفاق بدی رخ بده دلشوره می گرفتم ..تا روز پنجشنبه شد ؛؛  از بعد ظهر دلم شور می زد ..مدام میرفتم پیش شیوا تا خاطرم جمع بشه که حالش خوبه ..مراقب بچه ها بودم ..هر صدای کوچکی منو از جام می پروند و استرس می گرفتم ..چیزی که در من سابقه نداشت ...با خودم فکر می کردم امشب اگر امیر حسام اومد حتما در یک فرصتی توی گوشش می خونم  که فرح رو با خودش ببره  ..معمولا آقا شب جمعه میرفت به عزیز سر می زد و امیر حسام روهم با خودش میاورد ...داشتم فکر می کردم شام چی درست کنم ؟ نا خودآگاه یاد کشک و بادمجون افتادم و فکر کردم خوب همه دوست دارن چرا درست نکنم ... بوی سیر داغ و پیاز داغ فضای خونه رو پر کرده بود فرح در حالیکه خیلی افسرده به نظر می رسید نشسته بود سبزی پاک می کرد ...شیوا با نزدیک شدن اومدن آقا رفت بالا که آرایش کنه و لباس مرتب بپوشه ...منم اسباب سفره رو مهیا کردم و رفتم وضو بگیرم نماز بخونم ...که صدای ماشین شنیدم و بعدم صدای در ...باید از اومدن آقا و امیر حسام طبق معمول خوشحال میشدم ..ولی نمی دونم چرا قلبم فرو ریخت و دلهره ای عجیب بهم دست داد ...فورا صورتم رو خشک کردم و با عجله رفتم که درو باز کنم ..شیوا داشت میومد پایین ..در همون حال گفت : عزت الله خان اومد ..گلنار چای دم کردی ؟ گفتم هنوز نه ..گفت تو برو درو باز کن من دم می کنم ...کولون در و کشیدم و باز شد و عزیز رو جلوی روم دیدم ..از صورتش و موهای پریشونش که وقتی عصبانی میشد هر کدوم از یک طرف سیخ میشد معلوم بود برای چی اومده ..چیزی که مدت ها بود من ازش می ترسیدم ولی بقیه  اهمیتی نمی دادن ...با عقل هم جور در میومد اون تنها مونده بود و احساس می کرد بچه هاش ترکش کردن ..فورا گفتم : سلام عزیز حالتون خوبه خوش اومدین ..گفت : ای آبزیرکاهه  بد ذات همه چی زیر سر توست نکبت؛؛ گمشو کنار شما ها رو جون به جونتون کنن کلفت و بد ذاتین ..تقصیر خودم بود تو رو راه دادم توی خونه ام حالا اینطوری برای من دم در آوردی ؟ نمک نشناس ...تو صورتش نگاه کردم و بلند گفتم : خدایا آقا رو زود تر برسون ..عزیز گفت : برای تو یکی که اگر خدا هم بیاد ؛؛ نمی تونه به دادت برسه .. من تو روآورده بودم خونه ام کار کنی ؛؛ شدی آفت جونم ؟ نمک خوردی و نمکدون شکستی .. برو وسایلت رو جمع کن می فرستمت پیش ننه ؛بابات .. بهشون بگو فورا خونه رو خالی کنن ..من این جا خیریه باز نکردم که اجاره ی خونه ی اونجا رو ببخشم و مار توی آستین پرورش بدم  ..ببینم تو کلفت منی ؛ یا عمه ی شیوا ؟ حالا دارم برات صبر کن وقتی اثاث مادرت رو ریختم توی کوچه می فهمی یک من ماست چقدر کره میده ..اما حق تورو بعدا می زارم کف دستت ...منتظر باش جلوش ایستادم و گفتم : اولا که من کاری نکردم اما باشه قبول  هر کاری می خواین با من بکنین اما به شیوا خانم کاری نداشته باشین ..تو رو قران ؛؛ به این ماه عزیز قسمتون میدم ..اون  هم مریضه هم روزه اس .. خدا رو خوش نمیاد ...منو با حرص کنار زد  و رفت به طرف پله ها ..نه فرح و نه شیوا هیچ کدوم جلو نیومده بودن .. در واقع من تنها کسی بودم که توی خونه روزه می گرفتم ولی اینطوری به عزیز گفتم شاید مراعات شیوا رو بکنه و بهش کار نداشته باشه ... زودتر از اون خودمو رسوندم به در ورودی و جلوشو گرفتم و گفتم : عزیز آروم باش من فرح رو صدا می زنم .. یقه ی منو گرفت و پرتم کرد و وارد شد در حالیکه صدا می زد فرح ..فرح .. شیوا نزدیک در آشپزخونه ایستاده بود و رنگ به صورت نداشت و من می دیدم که داره می لرزه .. ولی فورا سلام کرد و گفت : خوش اومدین عزیز بفرمایید ..و فرح در حالیکه چند پر سبزی توی دستش مونده بود از جاش بلند شد و مونده بود چیکار کنه .. عزیز جواب سلام شیوا رو که نداد و پرستو رو که به طرفش دویده بود بغل کرد اما پریناز بزرگ شده بود می فهمید که اوضاع در چه حالی هست و از رفتار عزیز با مادرش خوشش نمی اومد پشت مادرش قایم شده بود  ... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عزیز همینطور که پرستو رو بغل کرده بود و می بوسید گفت : خدا نگذره از کسانی که شما ها رو از من جدا کردن ... الهی به همین درد مبتلا بشن ؛من که از نمی گذرم و نفرین می کنم ... فرح گفت :عزیز باز شروع کردی اومدی دعوا ؟ عزیز در حالیکه پرستو میذاشت زمین گفت :  تف بروت بیاد بی حیا ..بی عاطفه , من مادرت نبودم ؟ باید تحت تاثیر حرف این و اون از خونه ات فراری می شدی دیگه همین یک کارو نکرده بودی  ؟ زود باش راه بیفت حسابت رو توی خونه میرسم تا تو باشی بفهمی مادر فروشی یعنی چی ... فرح سبزی ها رو پرت کرد روی زمین و با غیظ گفت : کی منو پر کرده از دست شما فرار کردم .. خوشت میومد هر شب باقر منو می زد ؟ چند بار خونی و زخمی  به شما پناه آوردم ..چند بار اومدم خودت دیدی تمام بدنم کبود بود ؟ چیکار کردی عزیز ؟ مگه برم نگردوندی ؟تازه بدون اینکه به دل ریش من فکر کنی ازشون معذرت هم خواستی ؛؛ عزیز می دونی با زندگی من چیکار کردی .. بدبختم کردی ؛ بدبخت ..عزیز نابود شدم ..اصلا با خودت فکر کردی من چرا به اینجا پناه آوردم ؟ چون از ظلم شما می ترسیدم ... از کجا معلوم نمی خواستی دوباره منو آشتی بدی ؟ و بندازی زیر دست باقر که هر شب مست بیاد خونه و منو بزنه .. دلت برای من نسوخت ..واقعا ازت تعجب می کنم ... عزیز داد زد خفه شو دختره ی بی عرضه ..تو منو بدبخت کردی یا من تورو دهنم رو باز نکن تا جلوی همه بگم چه کارا کردی که مجبور شدم بدمت به باقر .. اگر نکرده بودی جنازه ات رو هم روی شونه هاش نمی ذاشتم  چشم دریده حالا تو صورت من نگاه می کنی میگی من تو رو بدبخت کردم یا خودت ؟فرح از عصبانیت بالا و پایین می پرید و داد می زد من چیکار کردم دهنت رو باز کن بگو ..به همه بگو من چی کار بدی کرده بودم که باید عاقبتم این میشد .. شیوا فرح رو گرفت و گفت : آروم باش ..تو رو خدا الان عزیز عصبانیه بی خودی بزرگش نکنین ..تو برو توی اتاق بعدا حرف می زنیم بزار داداشت بیاد بعدا .عزیز خوش اومدین شما هم بفرمایید زیر کرسی از راه رسیدن گرم بشین .. گفت :نه لازم نکرده اصلام خوش نیومدم ...از قدیم گفتن کسی که بی دعوت میره جایی نباید زیر کرسی بشینه ..اگر می خواستی خوش بیام دعوتم می کردی ... شیوا گفت : اینجا خونه ی پسرتونه هر وقت تشریف بیارین قدمتون روی چشم منه ..من فکر کردم چون منو دوست ندارین دلتون نمی خواد بیاین اینجا ..وگرنه چه از این بهتر همه دور هم جمع باشیم .... عزیز با لحن تمسخر آمیزی در حالیکه به عادت خودش دهنشو کج کرده بود ..با تندی گفت : پسر ؟ کدوم پسر خانم خانما ؟ عزت الله پسر من بود ,تموم شد و رفت حالا شده نوکر و عبد و عبید تو .. هر سازی می خوای می زنی و اونم می رقصه  .. مادرشم براش شده اِخ ... شیوا گفت : این حرف رو نزنین ..شما می خواستین برای عزت الله زن بگیرین من از زندگی شما رفتم بیرون .. چیکار باید می کردم ؟ خودتون رو بزارین جای من ... گفت : خدا اون روز رو نیاره که من جای تو باشم .. خدا می دونه که چقدر بد ذاتی ..من داد زدم عزیز تورو قران بس کنین شیوا جون مریضه .. دکتر گفته اصلا نیاید استرس داشته باشه .. دستشو بلند کرد طرف منو با حرص گفت : اوووو  شیوا جونت همیشه مریضه ..هر وقت اومدیم بهش یک حرف حساب بزنیم گفتن هیس شیوا مریضه .. همینو بهانه کرده طناب انداخته گردن پسر من و هر جا می خواد می کشه ..من نمی دونم این بچه ی من چی تو رو می خواد نصف صورتم که خوره برده همیشه ی خدا هم که مریضی .. با شنیدن این حرف گوشم داغ شد قلبم شروع کرد به تند زدن و حالم چنان دگرگون شد که دیگه چیزی نمی فهمیدم ... داد زدم ..بسه دیگه  برای چی به خودت حق میدی به دیگران توهین کنی ..آخه چرا اذیتش می کنی ؟ حق نداری .. بی خود می کنی ..برو خونه ی خودت .. شیوا دوید جلو ی دهن منو گرفت و گفت نه گلنار جونم این کارو نکن ..خواهش می کنم به خاطر من ساکت شو .. بزار هر چی می خواد بگه .مهم نیست .. ولی من مشت هامو گره کرده بودم دندون هامو بهم فشار می دادم دلم می خواست کاری کنم که تا قیام قیامت فراموش نکنه و از اونجا  تا خونه خودش با گریه سینه خیز بره .. دادزدم : شیوا جون جوابشو بده جوابشو بده وگرنه من دست از جونم می کشم و هر چی به دهنم میاد میگم ..آخه چطور ی تحمل می کنی ؟ من که دیگه طاقت ندارم این ناروا ها رو بشنوم ..شیوا انگشتشو گرفت طرف منو و گفت : گلنار بهت میگم آروم باش ..برو چای دیگه دم کشیده بریز بیار .. عزیز قندش افتاده با شیرینی بخوره خوب میشه ... گفتم : آخه .. گفت : آخه بی آخه بهت میگم برو چای بیار ..و در حالیکه مثل بید مجنون می لرزید و داشت خودشو کنترل می کرد ادامه داد ... عزیز شما هم بفرمایید توی اتاق اینجا یکم سرده .. ادامه ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا امید داشته باش ،که هیچکس بالاترش نیست💙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾