eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.5هزار دنبال‌کننده
331 عکس
666 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، تازه چشمام گرم شده بود که چند ضربه آروم به در خورد، چشمام رو کلافه باز کردم و تو جام نشستم و گفتم: بفرمایید! در آروم باز شد و پریناز از گوشه در سرک کشید و گفت: ببخشید مزاحمت شدم، دیدم خسته ای برات شیر گرم کردم! سرم رو تکون دادم و گفتم: ممنون ولی احتیاجی نبود. لبخندی زد و گفت: برای رفع خستگی خوبه!لیوان رو از دستش گرفتم و ناراضی تشکر کردم، موهاش رو زد پشت گوشش و گفت: اگر خسته ای میتونم شونه هاتو.. قبل اینکه جمله اش تموم بشه تیز بهش نگاه کردم و گفتم: میتونی بری بخوابی! نیاز به هیچی نیست! +ولی من بخاطر.. -من یادم نرفته خودت و برادرت با زندگی من چیکار کردین! پس با احترام از اتاق من برو بیرون. سرش رو پایین انداخت و گفت: من هر کاری کردم بخاطر تو بوده! پشیمون هم نیستم! من میدونم با زنت مشکل داری نمی‌خواد پنهونش کنی! از جام بلند شدم و گفتم: هر کس گفته غلط کرده با هفت پشتش! گیرش بیارم دهنش رو گِل میگیرم که دیگه پشت سر من و زنم غلط اضافه نکنه؛ توأم بیخود دست و پا نزن، به هیچ جا نمیرسی! برو بیرون، زود! برای یه لحظه دیگه هم نمیخوام ببینمت! دامن لباسش رو تو مشتش فشار داد و گفت: پشیمون میشی! -بیرون! از اتاق که بیرون رفت، نفسم رو بیرون دادم و لیوان شیر رو گذاشتم کنار ت‍رسیدم یه چی توش ریخته باشه! خوابم پرید؛ رفتم کنار پنجره و پرده رو کنار زدم، نمی‌دونم چیو از اینجا میدید که انقد براش جذاب بود! کاش میشد این پنجره رو هم کَند! انقد به حیاط تاریک زل زدم که چشمام خسته شد و برگشتم تو جام... دکمه پیراهنم رو بستم و به مامان گفتم: چیزی شده مامان جان؟ چیزی میخوای؟ -سه ماهه اینجایی؛ قدمت رو چشمم از خدامه بچه هام دورم باشن ولی چرا زنت رو نمیاری؟ چیزی شده دیار؟ آوردنش که هیچی تو بعد سه ماه رفتی به زنت سر زدی! اینا از پسر من بعیده... +به چی میخوای برسی مامان؟ من اینطور صلاح دیدم هیچی نشده سری بعد هم برش میدارم میارمش اینجا خیالت راحت بشه! مامان یکم دست دست کرد و گفت: خبری از بچه نشد؟ آخه بیشتر از یه سال از اون جریان گذشته، البته تو هم اصلا پیشش نبودی و خب..! -خبری نیست! مامان آهی کشید و گفت: میخوای چیکار کنی؟ +چیکار کنم؟ از اول که نازا نبوده انگار یادت رفته رو سکوی همین خونه چیشد! -آره یادمه ولی تهش چی؟ تو نباید بچه داشته باشی؟ نمیشه که تا آخر عمرت اجاق کور باشی! +من هنوز اول راهم، اگر خدا بخواد بمونم فعلا وقت هست واسه بچه دار شدن؛ از این حرفا هم نزنن خوشم نمیاد، میخوای پیشنهاد بدی زن بگیرم؟! -میخوام بگم به جوونیت رحم کنی، توام حق داری بچه داشته باشی! +اونم حق داشت مادر باشه اما ما ها این حقو ازش گرفتیم؛ پس حق مال ایلماهه نه من! مامان با افسوس گفت: راهی نیست؟یعنی دیگه هیچ وقت نمیشه؟ -مگه من خدام که بدونم؟ فعلا که نشده! مامان غصه دار از اتاقم بیرون رفت، از دیروز آشوب بودم و همه هم دست به دست داده بودن حالمو خراب تر کنن... صبحانه ام رو که خوردم از خونه بیرون رفتم، بهداری رو کرده بودم یه جا برای رسیدگی به خواسته های مردم، آقام بعد مشکل قلبیش زمین گیر شده بود، شاهرخم انقد عرضه نداشت که مردم رو جمع کنه و همه مسئولیتا افتاده بود رو شونه من! بخاطر اینکه فصل کشاورزی بود همه سر تقسیم آب و زمین درگیر بودن، جدیدا نامزد قبلی طلعت هم شاخ و شونه میکشید و مشکل ساز میشد! اصلأ کی میگه زن خوبه؟ زن بلاست، تیشه میزنه به ریشه ات! اون روز وقتی برگشتم عمارت مادربزرگمم اومده بود و سران فت‍نه جمع شده بودن تو خونه ما! همه هم پیله کرده بودن به نبود ایلماه! مادربزرگم یه تیکه نون محلی گذاشت تو دهنش و گفت: زنت طاقچه بالا می‌ذاره نمیاد آبادی دیگه! +خودم نمیذارم بیاد؛ میترسم سالم بیارمش جن‍ازه ببرم! - چرا حامله نمیشه؟ نکنه نازاست؟ شایدم حاملگی اون دفعه اش دروغ بود! -به حرمت آقام چیزی بهت نمیگم! حافظه ات رو کار بنداز یادت بیاد! -به هر حال باید بچه اش بشه یا نه؟ من نمیدونم قوم و کس و کار خودت چشونه که پیله کردی به این دختره که هفت پشت غریبه است! همین پریناز، از بچگی جلو چشممون بوده این شد بد اون غربتی شد خوب؟ قاشقم رو کوبیدم تو کاسه ام و گفتم: میذاری کوفت کنم یا نه؟نه پریناز نه هیچ ننه قمر دیگه ای قرار نیست زن من بشه، من زن دارم زنم نمیخوام، حرم‌سرا مگه می‌خوام تشکیل بدم؟با صدای بلندم همه اشون ساکت شدن، غذام کوفتم شده بود و دیگه نتونستم چیزی بخورم. موندن برام سخت بود، رفتن برام سخت بود دلم اونجا بود خودم اینجا! ایلماه: طوبی خانوم ظرف غذا رو گذاشت جلو دستم و گفت: بخور پوست و استخون شدی دختر،کشتی خودتو رو کتابا! +امتحانام سخته طوبی خانوم؛ هر چی میخونم حس میکنم باز یادم رفته. -نه مادر مگه میشه؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خندیدم و گفتم: من بخورم تندی برم سر درسم. +ایندفعه کم بخوری و بگی دلم نمی‌کشه فلان و بهمان بدجوری کلاهمون می‌ره تو هم! -دیگه امتحان آخره! تموم شد، اینو بدم همه راحت بشیم. چهل روزی از نبود دوباره دیار می‌گذشت! به نبودش عادت کرده بودم یه طورایی! روزای اول سخت بود اما بعدش خودم رو قاطی درس میکردم، حتی با طوبی خانوم دو تایی خیاطی میکردیم! درآمدش هم خوب بود! آخر شب کتابم رو با نگرانی بستم و از خدا خواستم این آخری هم خوب باشه و تموم بشه، چراغ نفتی که گذاشته بودم رو میز رو برداشتم و تا اومدم خاموشش کنم صدایی از حیاط اومد! از ترس تو جام خشکم زد؛ سریع رفتم سراغ طوبی خانوم، غرق خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم، خودمم میترسیدم برم بیرون! صدای در حیاط که اومد رفتم پشت پنجره و پرده رو زدم کنار با دیدن دیار و ماشینش نفسم رو راحت بیرون دادم! راه اومده رو برگشتم اصلا دلم نمی‌خواست باهاش رو به رو بشم، انقد ازم دور شده بود که به نبودش عادت کرده بودم، شوهر داشتم ولی عین یه بیوه زندگی میکردم! در و همسایه هم شک کرده بودن شوهرم زنده است یا نه! پله ها رو زود رفتم بالا و در اتاق دیگه ای رو باز کردم و رفتم تو! تشک و پتویی که گوشه اتاق برای مهمان گذاشته شده بود رو پهن کردم و روش دراز کشیدم اما گوشام تیز بود واسه شنیدن.. صدای باز و بسته شدن در اتاق بغلی رو شنیدم، طولی نکشید که در دوباره باز شد اما ایندفعه با شتاب و سریع! صداش رو شنیدم: ایلماه! طوبی خانوم! لابد فکر می‌کنه رفتم؛ سریع تو جام نشستم و قبل اینکه طوبی خانوم رو بیدار کنه سریع رفتم بیرون و آروم گفتم: من اینجام! داشت پله ها رو پایین میرفت همونجا ایستاد و چرخید سمتم و گفت: کجا بودی؟ به اتاق اشاره زدم و گفتم: معلومه دیگه! اینجا. -واسه چی اونجا؟ +خوابم نمی‌برد اومدم اینجا، مگه خلاف کردم  که بازپرسی می‌کنی؟ دستاش رو مشت کرد و هیچی نگفت، پله ها رو بالا اومد و رو به روم ایستاد، نگاهم به پایین بود و دلم نمی‌خواست هیچ سوالی بپرسم! حتی اینکه کِی اومده، چرا اومده؟ میمونه یا نه؟ هیچی! یه کاری کرد که به نبودش، به دلتنگی کردن عادت کنم! نمیگم نبودش اذیتم نمی‌کرد، نه! ولی یاد گرفته بودم با خودم سر و کله بزنم و به دلم حالی کنم که باید آروم بگیره! بی حرف چرخیدم سمت اتاق، دستم رو دستگیره بود که گفت: کجا؟ -میخوام بخوابم، فردا امتحان دارم همین الانشم دیر خوابیدم! +چی باعث شده فکر کنی حق داری جاتو جدا کنی؟ -اونجا خوابم نبرد من از کجا میدونستم قراره بیای؟ +برگرد سر جات! خوره روح برگشته! عامل مریضی و گریه هام برگشته...! دیگه اومدنش؛ دیدنش و حتی خودش رو دوست نداشتم! برگشتم تو اتاق مشترکمون،حوصله تنش نداشتم،بی هیچ حرفی سر جای همیشگیم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم اما مگه خواب به چشمم میومد؟ با هر حرکتی دلم میخواست برگردم نگاهش کنم اما دلم بیجا میکرد، به سختی جلوی خودم رو گرفتم و تا خود صبح از جام تکون نخوردم، آفتاب که زد آماده رفتن شدم،رفتم پایین و آبی به سر و صورتم زدم صبحانه نصفه نیمه ای خوردم و برگشتم بالا، لباس هامو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم، دلهره داشتم و سرم از بی خوابی درد گرفته بود! زیر چشمام گود آفتاده و صورتم بی رنگ بود، کمی ماتیک زدم به لبام و گونه ام و چشمام رو هم جلایی دادم و وسایلم رو سر جاش گذاشتم. -وقتایی که من نیستمم همینطوری بزک دوزک میکنی میری بیرون؟ کمی ترسیدم و چرخیدم سمتش، تو جاش نشسته بود و به تاج تخت تکیه داد بود و یک دستش هم پشت سرش بود! +چه باشی و چه نباشی همینطورم؛ چرا فکر کردی بود و نبودت تفاوتی داره برام؟ من هر وقت بخوام به خودم میرسم! بود و نبود تو هم خیلی دخیل نیست! از جاش بلند شد و گفت: باز دو روز رفتم و برگشتم فکر کردی خبریه و زبونت دراز شده؟ -اصلا کاش می‌رفتی و برنمیگشتی اینطوری من بیشتر آرامش داشتم! چرا هی میری و میای عذابم میدی؟ همون نباشی بهتره! کتابم رو از تو دستم کشید و پرت کرد رو تخت و گفت: چیه؟ فکر کردی چه خبره که صدا بلند می‌کنی واسه من خط و نشون می‌کشی؟ فکر کردی من همین الان نذارم بری بیرون کی میخواد بیاد تو رو ببره ها؟ کی میخواد ببره؟ یالا جواب بده! آنقدر حرصی بودم که دستم رو بردم سمت کلاهم، از سرم در آوردمش و انداختمش کنار، دکمه های لباسمم باز کردم و درش آوردم و گفتم: اصلا نمیرم! برامم مهم نیست چی بشه! گیرم نمره ام رو داد صفر! خب که چی؟من جلو روت ضعف نشون دادم فکر کردی همیشه میتونی ازش استفاده کنی، اما دیگه یاد گرفتم از چیزایی که می‌خوام باید بگذرم! -همین امروز و فردا تکلیفتو مشخص میکنم! +من از خدامه که تکلیف منو مشخص کنی؛ فکر کردی این وضعیت دلخواه منه؟ نه!تکلیفمو مشخص کن کارو یکسره کن اگر نمیخوای باشی هیچ وقت نباش بذار زندگیمو بکنم! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دستش رو آورد بالا و تو هوا مشت کرد، سرش رو تکون داد و مانتوم رو برداشت کوبید تخت سینه ام و گفت: برو! زود! -نمیخوام دیگه برام مهم نیست. +بهت گفتم برو! انگار باز قید دندوناتو زدی و مشتاقی بریزمشون تو شکمت! نتونستم جلو زبونم رو بگیرم و گفتم: جرأتش رو نداری! همون یه قدمی که ازم فاصله گرفته بود رو تندی برگشت سمتم؛ از ترس جی‍غی کشیدم و دستم رو گذاشتم رو صورتم! مانتو رو پرت کرد تو صورتم و انگشت اشاره اش رو تو هوا تاب داد و گفت: دفعه آخرت باشه! فهمیدی؟ در اتاق یهویی باز شد و طوبی خانوم با چشمای گشاد شده اومد تو اتاق و گفت: بسم الله! تو کِی اومدی پسر؟ این صدای چی بود؟ خجالت زده لباسم رو پوشیدم و گفتم: ببخشید طوبی خانوم شما رو هم بیدار کردم! فکر کردم یه جونوری دیدم، ترسیدم! طوبی خانوم ابرویی بالا انداخت و گفت: جونورش هم همچین هیکلی و بالا بلنده!(قد بلند) مراقب باش نخوردت! لبخندی زدم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم، رو به طوبی گفتم من میرم دیرم شده و سریع از خونه بیرون رفتم، هر چقدر دیشب تلاش کردم دع‍وا درست نشه،صبح گند زده بودم به همه چی! کاش یکم جلوی زبونم رو می‌گرفتم تا اینطوری پشیمونی نکشم! امتحانم رو که دادم بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم و یه مدت طولانی استراحت کنم. دلم میخواست برم و یه سر به خونه آقام بزنم اما نمیدونستم اصلا می‌بره منو یا اینکه به قول خودش میخواد تکلیفمو روشن کنه! مسیر برگشت رو از عمد آروم آروم و پیاده برگشتم، تمام مسیر رو بغض کرده راه میرفتم، میشد زندگی یبار دیگه روی خوش به من نشون بده و بتونم از ته دل بخندم؟ وقتی رسیدم جلو در خونه گلوم از بغض آزاد نشده درد گرفته بود، در خونه رو باز کردم و رفتم تو، ماشین تو حیاط نشون میداد دیار هنوز خونه است! کفشام رو جلو در درآوردم و رفتم تو خونه، همه جا ساکت بود و خبری از طوبی خانوم نبود. دیار رو مبل نشسته بود و پیشونیش رو با دستش می مال‍ید و معلوم بود حسابی غرق فکره، با بحثی که صبح داشتیم نگران این تنها شدن بودم، سلام آرومی کردم! سرش رو بالا گرفت و آروم تر از خودم گفت: علیک! -طوبی خانوم نیست؟ +نه نیست. -چرا واسه خاطر دو روز اومدن اون پیرزن رو زابه راه میکنی؟ +باید به تو جواب پس بدم؟ خونه امه هر وقت دلم بخواد میام. ایندفعه جلو زبونم رو گرفتم و هیچی نگفتم، لباسام رو که عوض کردم سری به آشپزخونه کشیدم کمی از غذای مونده نهارشون خودم و تصمیم گرفتم واسه شام کوفته درست کنم!وسایلش رو آماده کردم و بعد استراحت کوتاهی برگشتم سراغ کارام، بی سر و صدا کارام رو میکردم و دیار هم مسکوت نشسته بود تو نشیمن، جو خونه سنگین ‌و سرد بود! یه طوری که نفس آدم بند میومد. غذام که حاضر شد صداش کردم: دیار، شام حاضره! یه لحظه انگار تو حال و هوای قدیم رفته بودم که اینطور راحت صداش میکردم! دیار اومد و سر سفره نشست و این دومین بار بعد از مدت ها بود! تو دلم نفرینی برای ساواش فرستادم که باعث شده بود انقد حسرت بکشم که هم سفره بودنامونو چرتکه بندازم و حساب کتاب کنم! شام رو باهم خوردیم، بدون بحث و جنجال! حتی وقتی بعد از غذا براش چایی بردمم حرفی نداشت و سرش رو فرو برده بود تو اون روزنامه ای که نمی‌دونم خبر چی توش بود! موقع خواب قبل از اومدنش رفتم تو اتاق و لباس خواب بلندِ صورتی رنگی پوشیدم و جلو آیینه به خودم نگاه کردم، یاد اون دفعه و قهر کردنش افتادم! لباسی که پوشیدم و عطری که زدم! بی اراده عطرم رو از کِشو بیرون آوردم و بوییدم، خیلی سعی کردم ازش به گردنم نزنم اما نشد! گردنم و مچ دستام رو معطر کردم! ازش بدم میومدا، از اون آخرین بار هم ازش متن‍فر شده بودم اما درونم طغیان کرده بود انگار یه چیزایی از اختیار من خارج بود!انگار یه حس زنونه درونم طغیان کرده بود که نمیتونستم مقابلش مقاومت کنم، رفتم سمت تخت و سر جام دراز کشیدم و منتظر موندم. ساعت همینطوری می‌گذشت اما خبری از اومدنش نبود! شاید دو ساعتی گذشت که من همچنان چشم انتظار بودم و گوشام تیز بود واسه شنیدن یه صدا از پله ها یا از دستگیره در! انقد منتظر موندم که بغض تو گلوم نشست، چشمام پر اشک شد و چند قطره ای هم اشک ریختم! گناهم چی بود مگه؟ من فقط دلتنگ بودم همین! کف دستم رو کشیدم رو صورتم، اشکام رو پاک کردم و چند تا تشر به خودم زدم که بیجا کنم از این به بعد دلتنگی کنم! انقد با خودم حرف زدم که بالاخره خوابم برد. تازه چشمام گرم شده بود که با احساس تکون های ریز تخت پلکام لغزید و چشمام رو باز کردم، صورت دیار رو به روی صورتم بود و خیره نگاهم میکرد؛ پلکی زدم و گفتم: چیشده؟دستش رو دور کتفم حلقه کرد و چرخوندم سمت خودش؛ تو چشمام خیره شد و گفت: آدمی که اینطور به خودش رسیده که نمی‌خوابه! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
+کجا به خودم رسیدم؟ از فردا اینم بهم بگو! یه عطر زدم، وقت نکردم حموم برم! همین! انقد بزر.... سر بلند کرد و گفت: حالا با غرض، بی غرض! بغض کرده بودم، یه لحظه از خودم بدم اومد این دیگه چه کاری بود؟! با همون بغضی که لرز ریزی به صدام داده بود گفتم: روزا بَدَم و شبا خوب؟روزا بزک میکنم میرم خودنمایی و شبا خوب میشم؟ روزا کنارم نمیشینی و واسه شبا حکم میکنی که جا جدا نکنم؟ چجورشه؟ شب و روز داره؟ از بغض چونه ام می‌لرزید و چشمام تار میدید؛ به سختی جلوی خودم رو گرفتم که اشک نریزم؛ حس میکردم بی ارزشم! حقیرم، این حس لعنتی داشت از درون نابودم میکرد، بدم میومد از اینکه دیگه به چشمش نمیام! اینکه حالت عادی بهم توجه نمیکنه! بی حرف ولم کرد خودشو و انداخت کنارم و زیر لبی گفت: خدا لعنتت کنه! دختره خیره سر! بلند تر گفت: دیگه از عطر و کوفتا به خودت نزن که بعد اینطور سخنرانی نکنی برام!یه طوری حرف میزنه انگار نه انگار اون زنه من شوهر! روز و شب دیگه چه کوفتیه؟! روزا مگه دانشگاه نیستی؟ مگه درس نداری؟ مگه نچسبیدی به کتابای کوفتیت و عمدا دیر برمیگردی؟ تو کِی کنار منی؟ همین چند ساعت که هزار جور ادا درمیاری! بغضم رو به سختی قورت دادم و لبم رو گاز گرفتم که گریه نکنم، چقدر اوضاع زندگیم نا به سامان بود! چقدر همه چی تلخ بود! انقد از هم دور شده بودیم که اتفاقات عادی زن و شوهری هم برام عجیب غریب بود و دور از ذهن! اشکم درومده بود، سریع صورتم رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم، نگاه کوتاهی بهم انداخت و با توپ و تشر گفت: چیه؟ واسه چی گریه می‌کنی؟ نم زیر چشمام رو پاک کردم و گفتم: هیچی! دیار از جاش بلند شد و رفت سمت در، سریع گفتم: میری؟ برگشت سمتم و با کمی اخم گفت: چیکار کنم؟ خوشایندت نیست پیشِت بمونم! -نرو! من یه لحظه عصبانی شدم فقط! کوتاه اومدم! دلم نمی‌خواست بره و تنهام بذاره، به اندازه کافی روحم آسیب دیده بود. پوفی کشید و گفت: آخرش برم؟ نرم؟ بمونم یا نه؟ چیکار کنم؟ آروم گفتم: بمون! برگشت پیشم و بغل دستم دراز کشید دلخور گفتم:تو اونشب منو زدی! +اونوقت چرا؟ اونم یادت هست؟ یا فقط زدن من یادته؟ -یادمه همه چی ولی تو حق نداشتی منو بزنی! +توأم حق نداشتی خیلی کارا کنی، خیلی حرفا بزنی!ولی کردی؛حالا منم تو عصبانیت و مس‍تی یه کاری کردم! -الان چی؟عصبانی نیستی؟ +چرا فکر کردی باید فراموش کنم و عصبانی نباشم؟ هستم!هر چقدر که میگذره نه از دلم پاک میشه نه از فکرم! -چرا نمیخوای باور کنی که خیلی چیزا رو راست نگفته؟ + اصلا حرفاش برام مهم نیست؛ اینکه ازم پنهون کردی برام مهمه، اینکه وقتی ازت پرسیدم ساواش کیه و دروغ تحویلم دادی این برام مهمه نه حرفای اون! پتو رو کشید رو تنش و بهم پشت کرد و گفت:آماده باش فردا یا پس فردا برمیگردیم عمارت!درس که نداری؟ تموم شد؟ -تموم شد! +خوبه! حاضر باش. باشه آرومی گفتم، نفسم رو آه مانند بیرون دادم و چشمام رو بستم اما نمیتونستم بخوابم،  حس میکردم کمی سبک شدم بعد اون حرفا!حداقل فهمیدم مثل قبل عصبانی نیست و از اون شب پشیمونه! اینا رو مستقیم نگفت اما از حرفاش فهمیدم. نفس های منظم و آروم دیار نشون میداد خوابه! تو خواب چرخید سمتم و راحت میتونستم صورتش رو برانداز کنم و به اندازه روزایی که ندیدمش نگاهش کنم! دستم رو دراز کردم سمت صورتش؛ دلم واسه لمس کردنش تنگ شده بود،دستم تو هوا موند مردد بودم واسه انجامش! اما بالاخره با خودم کنار اومدم به خودم گفتم خوابش سنگینه بیدار نمیشه و دستم رو گذاشتم رو صورتش و پوستش رو با انگشتام لمس کردم! انگشتام که نشست رو لباش چشماش باز شد و ترسیده دستم رو عقب کشیدم اما دستم توهوا اسیر مشتش شد و با لبخند و نچ نچ کن ببین تو نمیذاری بخوابم. +اصلا خر من از کرگی دم نداشت،ولم کن. به دستم اشاره کرد و گفت: با دست پیش میکشی با پا پس! آروم خندیدم، اونم لبخندی به روم زد و..... باعث شده بود عقلم از کار بیوفته و کوتاه بیام و تمام این چهار ماه و خورده ای تنهایی رو فراموش کنم! نه که خودمو مقصر ندونم! مقصر بودم اما نه به اندازه چهار ماه تنهایی تو یه شهر غریب! نفسی گرفتم و تو جام نشستم و نگاهی به دیار انداختم، خواب بود! از اتاق بیرون رفتم کمی آب خوردم و تو حیاط موندم تا التهابم کم بشه. وقتی برگشتم دم دمای صبح بود و بالاخره تونستم چند ساعتی رو بخوابم! -زود تر بردار وسایلو به شب نخوریم. +من وسایلم رو جمع کردم بریم. بعد از اینهمه وقت داشتم میرفتم عمارت! خونه پدریم!دلتنگ همه اشون بودم حتی اسرینِ گوشت تلخ! تو تمام مسیر ساکت بود از همون صبح هم باهام سرسنگین رفتار میکرد! انگار من اغواش کرده بودم، وقتی رسیدیم عمارت تپش قلب گرفتم و دستام سرد شده بود! تمام اون لحظات بد روی سکو برام تداعی شد!وقتی که درد می‌کشیدم و بجای اینکه به دادم برسن بهم تهم‍ت میزدن ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از ماشین که پیاده شدیم، دیار وسایل رو که برداشت رو بهم گفت: من به کسی نگفتم اختلاف داریم! شک کردن اما من چیزی نگفتم، حواست باشه به حرف و رفتارت! -من حرفی ندارم ولی میخوام سر بزنم به آقام! +می‌برمت دو روز دیگه. تو دلم خداروشکر کردم که لج نکرد سر بردنم، دیار وسایل رو داد دست خدمه و باهم راه افتادیم، با روی باز با احمد خان و مهتاج خانوم احوال پرسی کردم، خداروشکر کسی جز اعضای خانواده نبودن، پسر کوچولوی طلعت و شاهرخ هم حسابی تپل و قشنگ شده بود، صورتش رو بوسیدم و بعد رفتم تو اتاقمون! برای لحظه ای شوکه شدم و فکر کردم اشتباه اومدم! اما نگاه که کردم دیدم اتاق خودمونه! دیار دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت: برو تو! مثلا اینا رو به سلیقه تو خریدم! همون طور متعجب رفتم تو اتاق! خیلی قشنگ و مجلل شده بود! درست به اندازه خونه شهریمون قشنگ شده بود، چه فایده که دلم خوش نبود! لبخند رو لبم کم کم از بین رفت و فقط به گفتن قشنگه بسنده کردم! وسایلم رو تو کمد جدید گذاشتم و بعد از لباس عوض کردن پرده پنجره رو کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم! فقط دلم واسه همین یه جا تنگ شده بود و بس! -باز که رفتی پای اون لامصب! +آخه تنها جای قشنگ این خونه همینجاست! بقیه جاهاشو دوست ندارم، بخصوص سَکوش رو!عمدا گفتم که یادش بیاد من یه روزی از خیلی چیزا گذشتم بخاطر اون! هیچ وقت هم به روش نیاوردم.حسرت بچه موند رو دلم؛ فقط بخاطر دیار و حالا بخاطر یه مشت دروغ و حرف مفت اینطور باهام رفتار میکرد! - پرده رو بنداز بیا اینور! اون شب همه دور هم بودیم احمد خان بخاطر برگشتمون گوسفندی سر برید و شام مفصلی برامون درست کردن. سه روزی از اومدنمون به عمارت می‌گذشت؛ اکثرا اوقات دیار رو نمی‌دیدم انگار سخت مشغول کار کردن و سر و کله زدن با مردم بود! هر چند با وجود شهربانی و آژان، خان کمرنگ تر شده بود اما تو روستا ها هنوز به خان احترام میذاشتن! روز سوم کنار دست طلعت نشسته بودم و با پسرش بازی میکردم، طلعت تک سرفه ای کرد و گفت: این چند وقت که نبودی خدیجه خانوم و دخترش خیلی میومدن و میرفتن، اون پریناز هم خیلی دور و ور دیار خان می‌رفت؛ خدیجه خانوم هم چند باری حرف بچه و زن گرفتن دیار خان رو پیش کشید؛ اینا رو میگم که حواست رو جمع کنی! با هر جمله ای که پریناز می‌گفت دست و پام شل میشد؛ اوضاع زندگیمون همینطوری هم پا در هوا بود، پای این و اون هم بهش باز میشد دیگه باید فاتحه اش رو خوند! خدا می‌دونه چقدر بهم ریختم، این خانواده چی میخواستن از جون من؟!اگر یه درصد دیار هم مایل باشه به زن دوم گرفتن یک لحظه هم تو این خونه و زندگی نمی‌مونم! عصر که دیار برگشت، تا کمی خستگی دَر کرد گفتم: من می‌خوام برم یه سر بزنم به آقام، میتونی منو ببری یا بگم کسی بیاد دنبالم؟ -برو حاضر شو الان میبرمت. دیار منو رسوند اما خودش نموند! آقام بعد از شام گفت که برم تو اتاق پیشش! کمی باهام خوش و بش کرد و بعد جدی گفت: چرا انقد لاغر شدی؟ -درسام سختن آقا، برای اینکه بهشون برسم نگرانی زیاد دارم! +واسه خاطر درساس یا واسه خاطر نبود شوهرت؟ گیج نگاهش کردم که گفت: خبر دارم سه ماه سه ماه بهت سر نمیزده، فقط نمیدونم چرا حرفی نزدی! -کی گفته اینجا بوده و نمیومده سر بزنه؟ +خبرا زود میرسه! وقتی همین اطراف می‌چرخه و کارو دستش گرفته معلومه که هم میفهمم هم میبینم! -خب احمد خان مریض احواله واسه خاطر اون اینجا مونده. +احمد خان مریضه ولی میتونی تو ماهی دو روز جای پسرش حواسش باشه، پسر بزرگ‌ترش هم سر و مُر و گنده نشسته دو روز نمیتونه کارو دستش بگیره که شوهرت بیاد بهت سر بزنه؟ -خب سر زده!منم درس داشتم نمیشد بیام! اونم کار داشت اینجا. +بعد از سه ماه که یه زن جوون و بر و رو دار رو تو یه شهر غریب و درندشت ول کرده یه توک پا اومده نشسته دوباره بعد چهل روز اومده سراغت حالا هم تو رو آورده اینجا خودش معلوم نیست کجا رفته جریان چیه؟ بیخود ازش دفاع نکن! رنگ و روی پریده ات و لاغر شدنت نشون نمی‌ده که اوضاع گل و بلبله! بغض کرده گفتم: شما که اینا رو می‌دونستی صلاح نبود یه سر به دخترت بزنی؟ که تو شهر غریب و درندشت تنها نباشه؟ آقام تو سکوت بهم نگاه کرد و گفت: انتظار داشتم اگر چیزی باشه خودت بگی! -آشیه که خودتون پختین برام! چقدر گفتم این دختر اسماعیل خان رو ول کن، مگه دختر قحط اومده که رفتی سراغ اون، گفتم شوهرم نمی‌دونه ساواشی بوده! گفتی بهش بگو، ساواش نمیاد.. اشکام جاری شد و گفتم: ولی اومد، هیچ کس هم نفهمید! زهر خودش رو ریخت یه مشت دروغ و خزعبل تحویل شوهر من داد و رفت! واسه همون شبونه بَرَم گردوند، اصلا وقت نشد که من بگم! +ساواش غلط کرد با هفت جد و آبادش فکر کرده خواهرشو عروس خودم کردم همه چی تمومه؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-دیگه مهم نیست؛ هر چی تموم شده باشه و نشده باشه مهم نیست! با دروغاش زندگیم رو خراب کرد. +باهات بد رفتاری کرده؟ دست روت بلند کرده؟ -نه! همین نبودنش کافیه! +غلط کرده مرتیکه دوزای، مگه با دختر بی کس و کار طرفه که اینطور باهات رفتار کرده؟ هر چی که بین تو و اون پسر بوده تموم شده، میومد از خودم می‌پرسید! دیگه حق نداری برگردی تو اون خونه! متعجب نگاهش کردم که گفت: بی کس و کار که گیر نیاورده! وقتی فرستادمت تبریز و طلاقت رو گرفتم حساب کار دستش میاد! -آقاجان! لازم نیست انقدر تند بری، گناه از منِ! من پنهون کردم ازش اونم عصبانی شد. +عصبانیت یک هفته دو هفته؛ اصلا یک ماه! نه بیشتر از چهار ماه اونم با ول کردن زنش! هر چقدرم گناه کرده باشی و مقصر باشی حالا دیگه نیستی! -نمیشه که برم تبریز آقا، دیار انقدرام بد نیست، فرستادم دانشگاه، قبل این جریانات هر چی من میخواستم فراهم بود. +همون موقع که مادربزرگش قصد جونتو کرد و یه مدت مریض خونه بودی نباید به حرف دایه گوش میدادم و برِت میگردوندم همون موقع ثابت کردن که لیاقت ندارن! بعدشم تو فکر کردی من نمیتونم بفرستمت دانشگاه؟ تابستون رو برو تبریز، واسه درست هم میفرستم تهران، فکر کردی نمیتونم یه خونه زپرتی عین خونه این پسره در اختیارت بذارم؟ آقام انقد از دست دیار عصبانی بود که اصلا راضی نمیشد و قبول نمی‌کرد که منم مقصرم! آخر سر که قانع نشد باشه ای تحویلش دادم و اومدم بیرون، از وقتی که من اومده بودم اسرین هم اینجا بود، بر خلاف من که آب رفته بودم حسابی تپل و سر حال بود و یه گوشه می‌نشست و فقط میخورد! با غرور و از بالا بهم نگاه کرد و گفت: شوهرت غذا نمی‌ده بخوری که پوست و استخوان شدی؟ - میده بخورم ولی تو انگار خبر نداری که زنای شهری لاغرن و لباس های کمر باریک میپوشن! با کلی شکم و پهلو که نمیشه از اون لباسای فرنگی پوشید! +گیرم لباس فرنگی پوشیدی، دانشگاه رفتی دکترم شدی؛ یه زن بدبخت و تنهایی که شوهرت ولت کرده از همه بدتر بچه ات هم نمیشه! پس به گوش اسرین هم رسیده بود! نفسی گرفتم و گفتم: حالا اونا که بچه دار شدن چه گلی به سر خودشون زدن که من بزنم؟! اسرین من انقد پیشرفت میکنم و جلو میرم که به شوهر نیاز نداشته باشم! پوزخندی زد و گفت: مرد جماعت حالیش نیست این حرفا چهار روز دیگه که سرت هوو آورد به حرفم می‌رسی! دور شدم از اسرین حرفاش برام مهم نبود؛ یه زن کوتاه فکر بود همین! خداروشکر بعد از ازدواج امیر اتاق من خالی شده بود و میتونستم برگردم توش، اون شب دیار نیومد خونه آقام همین بدتر باعث شد آقام فکر کنه بهش بی احترامی کرده! فردا عصر که دیار اومد، آقام حاضر نشد از اتاقش بیرون بیاد، فقط داداشم رو فرستاد دنبالش که بره و باهاش حرف بزنه!موقعی که میخواست بره رو بهم گفت: همه چیو گذاشتی کف دستش؟ -خودش میدونست ولم کردی به امون خدا! +گناهای دخترشو می‌شوره! -اگر گناهکارم دست از سرم بردار، آقام میخواد بفرستدم تبریز! بخوای اینطوری ادامه بدی. پوزخندی بهم زد و گفت: گوشت رو بدم دست گربه؟ کور خوندی! اینو گفت و رفت سمت اتاق آقام؛ کلامش بوی ته‍دید میداد، انگار که یه تنش دیگه جلو روم بود ولی من دیگه جون و نای مقاومت نداشتم! چهار ماه تمام جنگیده بودم، با خودم! تا میومدم احساس آرامش کنم همه چی بهم می‌ریخت! از سر کنجکاویی که هیچ وقت نتونستم از پَسش بربیام پاشدم و رفتم در اتاق آقام، گوشم رو چسبوندم به در تا صداشون رو بشنوم! آقام: دختر منو چهار ماه ول کردی به امون خدا و کَکِت هم نگزیده! فکر کردی بی کس و کاره یا انقد باباش بی غیرته که یه تو دهنی به دامادش نزنه! فکر کردی چون فرنگ رفتی و درس خوندی و سواد داری خیلی فهمیده ای؟ نخیر! نشون دادی هیچی از زندگی نفهمیدی دیار: خسرو خان من اگر کاری کردم صلاح زندگیم تو اون کار بوده! آقام: صلاح زندگی تو شد ول کردن زن جوونت تو شهر غریب؟ حاشا به غیرتت! دستمریزاد! این بی ناموسی رو هم تو فرنگ یادت دادن؟ فکر نکنم اونوریا هم انقد بی غیرت باشن که زن جوون رو ول کنن! دیار: ول نکردم خسرو خان، دورادور خبر داشتم.آقا بدجور عصبانی شد از حرفش که شروع کرد داد و فریاد: تو بیجا می‌کنی! مگه گوسفند بردی که اینطور در موردش حرف میزنی؟ یه تار مو از سر دخترم کم بشه خودت و تمام خاندانت رو به آت‍یش میکشم! می‌خوام ببینم عرضه دار کیه که بخواد نگاه چپ بهش بندازه؛ اون روزی که دخترم نیمه جون تو بیمارستان افتاده بود یادت بیاد! همونجا باید می‌فهمیدم انقد جَنَم و عرضه نداری که زندگیت رو بچرخونی، نباید میذاشتم ببریش! حالا هم دیر نشده برمیگرده خونه پدرش! میذارمش رو چشمام! ایلماه از هر چیزی که تو فکر کنی برای من با ارزش تره.دیار: شرمنده خسرو خان ولی جای زن پهلو شوهرشه! -نه زنی که چهار ماه ولش کنی، اون زن اصلا زنونگی یادش می‌ره، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز رو به خدا بسپار❤️ شبتون آرومهمه چیز رو به خدا بسپار❤️ 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدهای فراوانی ورای ناامیدی وجود دارد و خورشیدهای بی‌شماری پشت تاریکی است ... ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعدشم من نمیذارم زنت بمونه که زنم زنم میکنی! طلاقش رو میگیرم میفرستمش تبریز که اینجا کسی اذیتش نکنه! - من زنمو طلاق نمیدم خود شاه هم بیاد نمیتونه کاری کنه من زنمو طلاق بدم، به وقتش برمیگرده سر زندگیش، با اجازه! سریع از در فاصله گرفتم و برگشتم تو نشیمن! اخم برگشت و بهم گفت: آقاتو راضی میکنی! وسایلت رو جمع میکنی عصر میام دنبالت! تو تبریز برو نیستی! نذار اوضاع از این بدتر بشه! پوزخند زدم و گفتم: بد تر این؟ ممکنه؟ دیگه از این بدتر نمیتونه بشه. -با من یکی به دو نکن، تو جایی نمیری، تا آخر عمرم هم تنها بمونی زیر سایه منی! اسمت از شناسنامه من خط نمیخوره جات هم از پهلو من تکون نمیخوره؛ شیر فهم شد؟ لَج کردم با حرفش، یکه تازی میکرد و نظر هیچ کس براش مهم نبود؛ از قرار معلوم هم قصد آشتی و برگشت رو نداشت! من کوتاه اومدم، نرم شدم، تن دادم به خواسته اش که دیگه اینطور ادامه پیدا نکنه اما دیار انگار نمی‌خواست کوتاه بیاد! اگر انقد از من  کینه به دل داره همون ولم کنه بهتره. سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: هر چی آقام بگه! +من شوهرتم نه بابات؛ هر چی من میگم باید همون بشه! به بابات هم گفتم به توام میگم: خود شاه و تمام خدم و حشمش هم بیان نمیتونن طلاق تورو بگیرن یا یه وجب دورت کنن، از لطفم سواستفاده نکن! کاری نکن دیگه اجازه ندم پاتو از خونه بیرون بذاری! مکثی کرد و همونطور که به صورت بهت زده من زل زده بود گفت: میرم چند ساعت دیگه برمی‌گردم! دلم میخواد حاضر و آماده ببینمت! افتاد؟فقط برای اینکه بره سرم رو تکون دادم، حس میکردم قلبم شکسته، خورد شده طوری که دیگه نمیشه تیکه هاش رو بهم چسبوند. دیار که رفت رو مبل نشیمن وا رفتم، بغض داشت خف‍ه ام میکرد، هر طور حساب میکردم ادامه دادن این زندگی فقط آسیب به خودم بود و بس! دیار مغروری که حاضر نبود حتی یک ذره از موضع خودش کوتاه بیاد، منم بیشتر از این نمیکشیدم! خسته و درمونده بودم. آقام که از اتاقش بیرون اومد رو بهم گفت: چی بهت گفته رنگت پریده؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی، گفت عصر که میام حاضر باش! +جایی نمیری! قبل اومدنش میفرستمت بری؛ باید بی غیرت باشم که بذارم با این مرتیکه الدنگ بمونی. -آتا! (بابا، ترکی)من برم تبریز بدتر حساس میشه. + به درک!دیگه صنمی باهاش نداری که نگران حساس شدن و نشدنش باشی! جات اونجا امنه، کَس و کار خودت پیشتَن هواتو دارن. نمی‌خواستم برای نرفتن مقاومت کنم با این وضع نمیتونستم ادامه بدم، حس میکردم دیار ازم بریده! دلم راضی به جدایی کامل نبود هر چقدر که دیار بد و بی رح‍م باشه من نمیتونم ازش دل بکنم! دلخور میشم اما دلزده نه! آقام برای بار چندم اشاره زد برم وسایلم رو جمع کنم، رو بهش گفتم: چیز زیادی با خودم نیاوردم، هر چی که هست و نیست خونه احمد خان مونده. +مهم نیست، ندار که نیستم میدم هر چی ضروره بخری. رفت در و رو به خدمه گفت: اردشیر، ماشین رو آماده کن کار ضرور دارم برای لحظه ای تنم لرزید! یعنی تموم شد؟ باید برم؟! حالا که واقعا قرار بود برم دل کندن برام سخت بود، انگار وزنه به پاهام وصل شده بود که به زور میکشیدمشون، همون یکی دو دست لباسی که آورده بودم رو بقچه پیچ کردم، کلافه بودم؛ خیلی چیزا میخواستم که خونه احمد خان مونده بود. یکی دو ساعت تمام فقط دست دست میکردم و دور خودم میچرخیدم، همه اش منتظر بودم دیار از این در وامونده بیاد تو و بگه نمیذارم بری! برگردیم تهران سر خونه زندگیمون! اما هر چقدر که می‌گذشت بیشتر ناامید میشدم. تو خونه نفسم بالا نمیومد، اومدم تو حیاط تا کمی بهتر بشم، اردشیر مشغول تمیز کردن ماشین بود و حسابی دست و بالش روغنی و سیاه شده بود. یه سر تا اصطبل رفتم، یاد اسب هدیه ام افتادم که اون شب تو آت‌یش گیر افتاده بود و دیار به قیمت زخمی شدن خودش نجاتش داد! آهی کشیدم این خاطرات بالاخره منو می‌کشت. دستمو رو تن یکی از اسبا کشیدم، همون‌طور که تنش رو نوازش میکردم صدای ش‍لی‍ک گل‍وله از جا پروندم! سریع از اصطبل بیرون رفتم و رو به اردشیر گفتم: چه خبر شده؟ روغن دستش رو با پارچه کثیف دور گردنش پاک کرد و گفت: خدا بخیر کنه خانوم، معلوم نیست باز چه مرگشون شده افتادن به جون هم!صدای دومین ش‍ل‍یک هم که پیچید قلبم ریخت! نکنه بلایی سر دیار بیاد؟! هر چقدر خودشو با این مردم درگیر میکرد خطرشون هم بیشتر میشد. نیم ساعتی با نگرانی و دلهره گذشت، آقام هم اومد تو حیاط و گفت: آماده ای دختر؟ سر کج کردم و گفتم: نمیشه فردا برم؟ بیرون انگار درگیری شده! -اینا کِی درگیر نیستن؟ نترس دختر میدم از راه امن ببردت، ضمناً مگه کسیم جرأت داره نور چشمی خسرو خان رو اذیت کنه؟لبخندی به روش زدم و گفت: بده وسایلت رو بیارن، همین الآنم راه بیوفتین بد موقع میرسین چه برسه بخوای تعلل کنی! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
راست می‌گفت همینطوری هم دیر بود راه دور بود؛ برگشتم تو خونه و بقچه کوچیکم رو برداشتم و از آینه نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداختم، بی اشتها و ضعیف شده بودم... انگار دیار هم قصد اومدن نداشت! از دایه و اهل خونه خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط، آقام یه مقدار پول به اردشیر داد و گفت: هر چی که خانوم خواست بی کم و کاست میخری براش. اردشیر: رو چشَم آقا! داشتم از آقام خداحافظی میکردم که پسر جوونی دوان دوان اومد تو حیاط، آقام اخمی کرد و گفت: چی میخوای پسر؟ -احمد خان منو فرستادن بیام دنبال عروسشون! دعوا شده تو آبادی! دیار خان هم...مکثی کرد و با نگرانی به صورت آقام نگاه کرد، طاقت نیاوردم و گفتم: حرف بزن ببینم چیشده! -خانوم...دیار خان تو درگیری...زخمی شدن! خان گفت بیام پی شما که طبابت بلدی! دلم ریخت، دستام لرزید و بغض به گلوم چ‍نگ زد،چشمام پر اشک شد رو به پسرک گفتم: زخمی شده؟ یعنی چی؟ چطوری آخه؟ سرش رو کج کرد و گفت: رعیت ها درگیر شدن خانوم، وسط شلوغی معلوم نیست کی زده! زد و در رفت. سر تکون دادم به اردشیر گفتم: واسه چی وایسادی؟ زود باش منو برسون! آقام دستم رو کشید و گفت: کجا؟ وقت از این بهتر پیدا نمیکنی برای رفتن! -انتظار ندارین که بذارم بمیره؟ وقت برای رفتن من زیاده! +حرف من دو تا نمیشه ایلماه وقتی گفتم باید بری میری؛ (با تاکید گفت) حرف خسرو خان دو تا نمیشه! -میرم بابا به روح مامان میرم ولی اول بذار بهش برسم بعد...! قسمم روش اثر کرد، دستم رو ول کرد و گفت: برو ولی یادت نره چی گفتم. چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و رو به اون پسر جوون گفتم: توأم بیا! باید یه کاری بکنی.چشمی گفت و سوار ماشین شد، تو مسیر به پسره گفتم: برو شهر، بهت یه نمره میدم از تلفن خونه بهش زنگ بزن خبر بده چی شده و بگو بیاد!کجا بردینش بهداری یا خونه؟ +بردیم خونه خانوم! بهداری دور بود. -ادشیر اول منو ببر بهداری وسایلم رو بیارم فقط بجنب! تمام طول مسیر از استرس دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و صد بار میخواستم گریه کنم و جلوی خودم رو گرفتم، تا رسیدیم بهداری وسایل رو برداشتم و برگشتیم عمارت احمد خان! غلغله بود! تا از بین جمعیت رد شدم جونم درومد! مهتاج خانوم تا منو دید با گریه گفت: جون بچه ام دست توئه نجاتش بده! اینو که گفت ترس نشست به جونم، مگه من چی بلدم از پزشکی؟! رفتم تو اتاق خودمون، دیار رو زمین دراز کشیده بود و یه دستش رو گذاشته بود رو کتفش! تمام دستش و پیراهنش خونی بود! کنارش نشستم، صورتش رنگ پریده و لباش سفید بود! بینیم رو بالا کشیدم، سرش چرخید سمتم و گفت: اومدی؟ سر تکون دادم و گفتم: من...من نمیدونم باید چیکار کنم! میترسم! چشماش رو با درد بست و گفت: نترس! خودم بهت میگم چیکار کنی. وسایل رو کف اتاق پهن کردم و رو به مهتاج خانوم که گریه کنان گوشه اتاق ایستاده بود گفتم: یه شمع بیارین برام و آب جوش! مهتاج خانوم سرش رو تکون داد و رفت بیرون، قیچی رو برداشتم و آستین خونی دیار رو پاره کردم، میدونستم سختشه بخواد دربیاره! از دیدن زخمش چشمام رو بستم؛ بوی خون اذیتم میکرد!  سعی کردم بیشتر از دهن نفس بکشم، دور زخمش رو پاک کردم، وسط ناله های از سر دردش گفت: فکر میکردم رفته باشی! زخمش رو از حرص فشار دادم و گفتم: داشتم میرفتم که فرستادن دنبالم و التماس کردن که جونت رو نجات بدم!در واقع پزشک بودنم باعث شد برگردم! آخ بلندی گفت و با صدایی که بخاطر درد  تحلیل رفته بود گفت: پس خیلی خوش شانسم که زنم پزشکه! چاقو ی پزشکی رو برداشتم و گفتم: به نفعته ساکت باشی و بذاری کارمو بکنم وگرنه...! مکث کردم با تفریح نگاهم کرد و گفت: وگرنه چی خانوم دکتر؟ با اون چاقو چشمامو درم‍یاری؟ -نچ! زبونت رو می‍ب‍رم بعدش همینطوری ولت میکنم میرم، کسی هم نمیتونه کمکت کنه، بخوان برسوننت شهر هم احتمال از شدت خونریزی...فاتحه! -چه دکتر خ‍ش‍نی! اومدن مهتاج خانوم باعث شد حرفمون نصفه بمونه، وسایل پزشکیم رو سعی کردم با آب جوش و حرارت آتش تا جایی که میشه تمیز کنم. حالا که به مرحله عمل رسیده بودم، دستام می‌لرزید! یه چیزایی دیده بودم ولی انجام هرگز! دیار توضیحی داد که چیکار کنم!تو دلم شروع کردم دعا خوندن و رو به دیار گفتم: فکر کنم چند نفری باید بیان کمک! نمیتونی دردش رو تحمل کنی! بی حسی نداریم! -میتونم! درحالی که بلند میشدم گفتم :چرا بیهوش نمیشی که لااقل کمتر حرف بزنی؟ از اتاق بیرون رفتم و از شاهرخ خواستم بیاد کمک؛ برگشتم تو اتاق و با دستایی که کمی می‌لرزید نزدیک شدم،نگاهی به صورت سفید شده اش انداختم انگار هر لحظه که می‌گذشت بیشتر توانش تحلیل می‌رفت، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و لبای خشکیده اش رو تکون داد: نترس! تو میتونی!زخم کاری بود و خون ریزی شدید، تجهیزات هم به شدت کم، دست و پامو گم کرده بود ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و صدای درد آلودش که توگشم میپچید لرزش دستام رو بیشتر میکرد، باید بی حس میشد تا میتونستم با اندک وسایلی که دراختیارم بود گلوله رو دربیارم..ولی بی حسی نداشتم، چاره ای نبود و باید تحمل میکرد سخت بود، پارچه ای نزدیک دهنش کردم و گفتم: با گاز گرفتنش دردتو کمتر کن..خراش باید عمیق باشه.. چاقو رو داغ کردم تا استریل بشه کمی از حرارتش که افتاد قسمتی که با گلوله زخم شده بود رو محکم بادستم گرفتم،زیرلب بسم الله گفتم و چشمامو بستم، چندتاکه نفس عمیق کشیدم چاقو رو نزدیک کرد و در یک آن کشیدم روی زخم..صدای اخ درد آلودش  تو کل فضا پیچید و خون شره کرد ؛ شاهرخ محکم پاهاشو گرفته بود و نمیذاشت تکون بخوره، باید جلوی خون ریزی رو میگرفتم برای همین با پارچه ای محکم از هردو طرف زخم رو بستم و از شاهرخ خواستم که قیچی رو با حرارت استریل کنه..باید سریع زخم رو میبستم و از عفونت جلوگیری میکردم برای همین انجام سریع خروج گلوله حیاتی بود..شاهرخ که قیچی رو به دستم داد،زخم شکافته شده رو نگاه کردم، محل زخم رو که تمیز کردم میون اه و ناله ای که تو گوشم پیچیده بود به هر مصیبتی که بود گلوله رو بیرون کشیدم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و بلاخره تونستم و خیلی سریع با ابزاری که در اختیارم بود زخم رو ضدعفونی کردم و بخ‍یه زدم.. کارم که تموم شد عقب کشیدم، دیار چشماش رو محکم بسته بود، قفسه سینه اش به شدت و سرعت بالا پایین میشد، تمام تنش خیس عرق بود! مشخص بود که درد زیادی رو تحمل کرده.زخمش رو با پارچه تمیزی بستم و از شاهرخ تشکر کردم،دیار تقریبا از حال رفته بود، از اوضاعش که مطمئن شدم برای شستن دستام رفتم بیرون، مهتاج خانوم تا منو دید اومد جلو و گفت: چیشد ایلماه بچه ام سالمه؟ احمد خان هم کنار مهتاج خانوم ایستاد و زل زدن به من، با لبخند گفتم: نگران نباشید، طوری نیست! حالش خوبه فقط الان یکم ضعف کرده، خوب میشه! اینو گفتم و رفتم تو حیاط، دستای خونیم رو شستم، بوی خون باعث میشد دلم بپیچه بهم، آخر سر تحمل نیاوردم و همونجا بالا آوردم!آبی به دست و روم زدم و چند دقیقه ای موندم تا حالم بهتر بشه، اصلا نمی‌خواستم به خودم امید واهی بدم! تو این یک سال و چند ماه بعدِ از دست دادن بچه ام چند باری اینطور شده بودم و تهش ذوقم کور شده بود! حالم که جا اومد برگشتم تو خونه، شاهرخ دیار رو برده بود رو تخت، شروع کردم جمع کردن وسایل، شاهرخ هم اومد کمکم و پارچه های کثیف و خونی رو برد بیرون، وسایل پزشکی رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاشون، کنار دیار رو تخت نشستم، شاهرخ پیراهنش رو هم درآورده بود، پلکاش لغزید و ناله ای کرد! چشماش روی من باز شد با دیدن من گفت: یه کوفتی نیست من بخورم درد اینو کم کنه؟ + نه، باید تحمل کنی تا دردش ساکت بشه! با کمی حرص گفت: فقط اون عوضی رو پیدا کنم.. چیکارش می‌کنی؟ تو توی تنب‍یه زیادی سخت گیری! شاید بخوای بخاطر این زخمت بک‍شیش! -میدونی درد زخم زبون حتی از گلوله هم بیشتره! +چه خوبه که میدونی تا چه حد درد داره! چشمای های بیحالش رو بست و آب دهنش رو قورت داد، سیبک گلوش بالا پایین شد و گفت: درد اینکه از شریک زندگیت هم دروغ ببینی هم پنهون کاری از گلوله بیشتره! عین یه آهن داغ تو دستت نگه داشتی! نفسی گرفتم و گفتم: اگر خیلی درد داره، رهاش کن! دردش ساکت میشه، طول می‌کشه ولی میشه! -از حال خرابیم استفاده نکن؛ تو جایی نمیری! من سوختن رو ترجیح میدم به رها کردن، میگیری چی میگم؟ خانوم دکتر؟! سر تکون دادم و گفتم: خیلی درد داره؟شونه ات رو میگم. +خیلی! -حالا دیگه دینی به گردنم نداری! این باشه عوض اون سری که مار پامو نیش زد! تا اومد جوابمو بده چند ضربه به در اتاق خورد و آقام اومد تو! معذب از کنار دیار بلند شدم و سر به زیر سلام کردم،سرش رو تکون داد و رو به دیاری که سعی میکرد از جاش نیم خیز بشه گفت: لازم نیست بلند شی! اومدم دنبال ایلماه! وا رفته گفتم: آتا! با اخم و جدی بهم نگاه کرد؛ به خاطر قسمی که خوردم حالا تحت فشارم، دیگه دلم نمی‌خواست برم! دیار انقد بی حال بود که هر لحظه امکان داشت غ‍ش کنه! به زور به آقام گفت: من گفتم جای زن پهلو شوهرشه! اومد سر زد، حالام برگشته سر زندگیش!-من دیگه پیوندی نمیبینم پسر جون؛ الآنم فقط و فقط برای زخمی که خوردی اینجاست نه بیشتر! دخترم رو میفرستم جایی که شأنش حفظ بشه! نه اینکه بخوان مثل گوسفند یا کنیز زر خرید باهاش رفتار کنن! با عصای چوبیش بهم اشاره کرد: جمع کن وسایلت رو. نمی‌دونستم چیکار کنم، تو دوراهی گیر کرده بودم، کم مونده بود اشکم دربیاد؛ برای نرفتن برای شکستن قسمم منتظر یه حرف! یه خواهش یه خواستن از طرف دیار بودم! باید نمی‌خواستم؛ فقط کمی خواهش کمی ناز کشیدن! به اندازه کافی تن‍بیه شده بودم. آقام گفت: بیرون منتظرم، ماشین روشنه، دست بجنبون! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفت بیرون و من موندم و دیار؛ با همون حال نزارش رو تخت نشست و گفت: تبریز خط قرمزمه! تو اونجا نمیری، حق رفتن نداری، رفتی دیگه برنگرد! خشکم زد؛ انتظار هر حرف و رفتاری رو داشتم جز این! نمیتونستم بغضم رو پنهون کنم، با همون بغض چمدون دست نخورده وسایلم رو از کمد بیرون کشیدم و گفتم: اتفاقا منم میرم که دیگه برنگردم! فرستادم پی افشار بیاد پیشِت! امشب یا فردا میرسه! دیگه نیازی به من نیست! لباسی هول هولی تنم کردم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در! دیار مچ دستم رو گرفت و گفت: از مریض بودنم از بی جون بودنم سواستفاده نکن! بشین سر جات، اینطوری مجبور میشی تا آخر عمرت تبریز بمونی در حالی که زن منی و من...خب چشم خیلیا دنبال منه! یه نمونه اش...! نذاشتم حرف بزنه، چنان با دست آزادم زدم تو صورتش که دستم به گز گز افتاد!با نفس نفس گفتم: اگر یکم مردد بودم واسه موندن! حالا محاله که بمونم! طلاقم رو ازت میگیرم! اونوقت آزادی دست هر کسی که میخوای بگیری بیاری وسط زندگیت! با کی‍نه گفتم: این سی‍لی هم باشه عوض سی‍لی که از سر مستی بهم زدی! بی حسابیم باهم. اخم کرده گفت: یعنی میخوای بری؟ دونه های عرق رو پیشونیش خودنمایی میکرد و نشون از درد و تحلیل  رفتن توانش بود، سرمو رو تکون دادم و گفتم: شک نکن که میرم! بمونم به خودم توهین کردم، آقام راست میگه! تو فکر می‌کنی من کنی‍ز زر خریدتم! من دختر نور چشمی خانم! تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی؛ خودت تو همون خراب شده ای که توش بودی معلوم نیست چه غلطایی کردی که من حتی گوشه ای ازش رو نمیدونم! من فهمیدم که زیادی حیفم برای تو، تمام عمرم رو با شرافت و پاکی زندگی کردم اگر مردی پا تو زندگیم گذاشته از بابت ازدواج بوده که به هر دلیلی نشده! ولی تو چی؟ یه نگاه به عقبه ات بنداز خودت میفهمی من از سرت زیادم!دستم رو محکم از بین دستش بیرون کشیدم و بدون لحظه ای تعلل رفتم بیرون، مهتاج خانوم که منو چمدون به دست دید شوکه پرسید: کجا میری دختر؟ کجا میخوای بچه امو ول کنی بری اونم با این حالش؟! -نگران نباشید مهتاج خانوم، آقا افشار رو خبر کردم تو راهه، امروز یا فردا میرسه. سواد اون بیشتر از منه بهتر می‌دونه چیکار کنه، نگران هم نباشید حتی فردا هم برسه چیزیش نمیشه! با اجازه اتون! یک قدم که برداشتم بازوم رو گرفت و گفت: کجا میخوای بری دختر؟ خسرو خان چی میگه؟ چی گذشته بین شما تو این چند ماه؟ چه بلایی سر زندگیتون اومده؟ با افسوس گفتم: خیلی دیره واسه پرسیدن این سوالا! با اجازه اتون آقام خیلی وقته بیرون منتظره. بازوم رو ول کرد و راه افتادم سمت در، از خونه بیرون رفتم، خاتون و مهتاج خانوم دنبالم اومدن و سعی کردن من و آقام رو منصرف کنن اما نه من نه آقام هیچ کدوم کوتاه نیومدیم،حتی اگه آقامم اجازه میداد من نمیموندم، احمد خان دستاش رو تو هم قفل کرده بود و فقط نگاه میکرد! چمدونم رو دادم دست اردشیر و سوار ماشین شدم، آقام منو سپرد به اردشیر و گفت: من نمیتونم الان باهاتون بیام ولی بهت سر میزنم تو چند روز آینده، حرفامو یادت نره اردشیر، خانوم رو ببر عمارت خودمون، نمیخوام ساده پیداش کنه! به احدی جاش رو نمیگی. اردشیر چشمی گفت و آقام جلوی خونه صورتم رو بوسید و یه مقدار دیگه پول بهم داد و توصیه کرد مراقب خودم باشم و رفت، اردشیر که ماشین رو راه انداخت بغض کردم تا جایی که دیگه هیچی پیدا نبود همه اش برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم که شاید دیار بیاد نذاره برم، اما همه اش امید واهی بود! نمیتونستم باور کنم همه چی انقد سریع عوض شد، دستایی که شفا بخش بودن سی‍لی زدن! زبونی که جز به محبت نمیچرخید پر از کی‍نه و سیاهی شده و من که به قصد موندن و ساختن اومدم، رفتم و ویرانه های زندگیم رو همون طوری رها کردم! از آبادی که خارج شدیم چشمام رو بستم و با تکونای ماشین طولی نکشید که خوابم برد... وقتی چشم باز کردم جلوی در خونه بودیم و اردشیر تو ماشین نبود، از ماشین پیاده شدم و اردشیر رو صدا کردم دوان دوان از خونه بیرون اومد و گفت: بیدار شدین خانم؟ اومدم تو خونه ببینم سرد نیست! شما بفرمایید تو، واسه شام هر چی صداتون کردم بیدار نشدین. -گرسنه نیستم. +بفرمایید تو خانوم من چمدونتون رو بردم تو خونه! سرم رو تکون دادم و رفتم تو، اردشیر گفت: من برم یه سری خرت و پرت بخرم برمی‌گردم! -الان جایی باز هست اول صبحی؟ ساعت چنده؟ +یه سری کار دارم خانوم اول اونا رو انجام میدم بعد، شما برید استراحت کنین. -اردشیر برگشتی چند تا کارگر بیار خونه رو دستی بکشن! چشم گفت و سوار ماشین شد، منم رفتم تو خونه، حیاط پر برگ درختا بود و حوض وسط حیاط حسابی کثیف! بعد از مرگ مامانم آقام دیگه اینجا نیومد! فقط گاهی مادربزرگم سر میزد که به نظرمیومد این اواخر نیومده.خونه به یه تمیزی درست حسابی نیاز داشت. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾