eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.5هزار دنبال‌کننده
326 عکس
666 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
از ماشین که پیاده شدیم، دیار وسایل رو که برداشت رو بهم گفت: من به کسی نگفتم اختلاف داریم! شک کردن اما من چیزی نگفتم، حواست باشه به حرف و رفتارت! -من حرفی ندارم ولی میخوام سر بزنم به آقام! +می‌برمت دو روز دیگه. تو دلم خداروشکر کردم که لج نکرد سر بردنم، دیار وسایل رو داد دست خدمه و باهم راه افتادیم، با روی باز با احمد خان و مهتاج خانوم احوال پرسی کردم، خداروشکر کسی جز اعضای خانواده نبودن، پسر کوچولوی طلعت و شاهرخ هم حسابی تپل و قشنگ شده بود، صورتش رو بوسیدم و بعد رفتم تو اتاقمون! برای لحظه ای شوکه شدم و فکر کردم اشتباه اومدم! اما نگاه که کردم دیدم اتاق خودمونه! دیار دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت: برو تو! مثلا اینا رو به سلیقه تو خریدم! همون طور متعجب رفتم تو اتاق! خیلی قشنگ و مجلل شده بود! درست به اندازه خونه شهریمون قشنگ شده بود، چه فایده که دلم خوش نبود! لبخند رو لبم کم کم از بین رفت و فقط به گفتن قشنگه بسنده کردم! وسایلم رو تو کمد جدید گذاشتم و بعد از لباس عوض کردن پرده پنجره رو کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم! فقط دلم واسه همین یه جا تنگ شده بود و بس! -باز که رفتی پای اون لامصب! +آخه تنها جای قشنگ این خونه همینجاست! بقیه جاهاشو دوست ندارم، بخصوص سَکوش رو!عمدا گفتم که یادش بیاد من یه روزی از خیلی چیزا گذشتم بخاطر اون! هیچ وقت هم به روش نیاوردم.حسرت بچه موند رو دلم؛ فقط بخاطر دیار و حالا بخاطر یه مشت دروغ و حرف مفت اینطور باهام رفتار میکرد! - پرده رو بنداز بیا اینور! اون شب همه دور هم بودیم احمد خان بخاطر برگشتمون گوسفندی سر برید و شام مفصلی برامون درست کردن. سه روزی از اومدنمون به عمارت می‌گذشت؛ اکثرا اوقات دیار رو نمی‌دیدم انگار سخت مشغول کار کردن و سر و کله زدن با مردم بود! هر چند با وجود شهربانی و آژان، خان کمرنگ تر شده بود اما تو روستا ها هنوز به خان احترام میذاشتن! روز سوم کنار دست طلعت نشسته بودم و با پسرش بازی میکردم، طلعت تک سرفه ای کرد و گفت: این چند وقت که نبودی خدیجه خانوم و دخترش خیلی میومدن و میرفتن، اون پریناز هم خیلی دور و ور دیار خان می‌رفت؛ خدیجه خانوم هم چند باری حرف بچه و زن گرفتن دیار خان رو پیش کشید؛ اینا رو میگم که حواست رو جمع کنی! با هر جمله ای که پریناز می‌گفت دست و پام شل میشد؛ اوضاع زندگیمون همینطوری هم پا در هوا بود، پای این و اون هم بهش باز میشد دیگه باید فاتحه اش رو خوند! خدا می‌دونه چقدر بهم ریختم، این خانواده چی میخواستن از جون من؟!اگر یه درصد دیار هم مایل باشه به زن دوم گرفتن یک لحظه هم تو این خونه و زندگی نمی‌مونم! عصر که دیار برگشت، تا کمی خستگی دَر کرد گفتم: من می‌خوام برم یه سر بزنم به آقام، میتونی منو ببری یا بگم کسی بیاد دنبالم؟ -برو حاضر شو الان میبرمت. دیار منو رسوند اما خودش نموند! آقام بعد از شام گفت که برم تو اتاق پیشش! کمی باهام خوش و بش کرد و بعد جدی گفت: چرا انقد لاغر شدی؟ -درسام سختن آقا، برای اینکه بهشون برسم نگرانی زیاد دارم! +واسه خاطر درساس یا واسه خاطر نبود شوهرت؟ گیج نگاهش کردم که گفت: خبر دارم سه ماه سه ماه بهت سر نمیزده، فقط نمیدونم چرا حرفی نزدی! -کی گفته اینجا بوده و نمیومده سر بزنه؟ +خبرا زود میرسه! وقتی همین اطراف می‌چرخه و کارو دستش گرفته معلومه که هم میفهمم هم میبینم! -خب احمد خان مریض احواله واسه خاطر اون اینجا مونده. +احمد خان مریضه ولی میتونی تو ماهی دو روز جای پسرش حواسش باشه، پسر بزرگ‌ترش هم سر و مُر و گنده نشسته دو روز نمیتونه کارو دستش بگیره که شوهرت بیاد بهت سر بزنه؟ -خب سر زده!منم درس داشتم نمیشد بیام! اونم کار داشت اینجا. +بعد از سه ماه که یه زن جوون و بر و رو دار رو تو یه شهر غریب و درندشت ول کرده یه توک پا اومده نشسته دوباره بعد چهل روز اومده سراغت حالا هم تو رو آورده اینجا خودش معلوم نیست کجا رفته جریان چیه؟ بیخود ازش دفاع نکن! رنگ و روی پریده ات و لاغر شدنت نشون نمی‌ده که اوضاع گل و بلبله! بغض کرده گفتم: شما که اینا رو می‌دونستی صلاح نبود یه سر به دخترت بزنی؟ که تو شهر غریب و درندشت تنها نباشه؟ آقام تو سکوت بهم نگاه کرد و گفت: انتظار داشتم اگر چیزی باشه خودت بگی! -آشیه که خودتون پختین برام! چقدر گفتم این دختر اسماعیل خان رو ول کن، مگه دختر قحط اومده که رفتی سراغ اون، گفتم شوهرم نمی‌دونه ساواشی بوده! گفتی بهش بگو، ساواش نمیاد.. اشکام جاری شد و گفتم: ولی اومد، هیچ کس هم نفهمید! زهر خودش رو ریخت یه مشت دروغ و خزعبل تحویل شوهر من داد و رفت! واسه همون شبونه بَرَم گردوند، اصلا وقت نشد که من بگم! +ساواش غلط کرد با هفت جد و آبادش فکر کرده خواهرشو عروس خودم کردم همه چی تمومه؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-دیگه مهم نیست؛ هر چی تموم شده باشه و نشده باشه مهم نیست! با دروغاش زندگیم رو خراب کرد. +باهات بد رفتاری کرده؟ دست روت بلند کرده؟ -نه! همین نبودنش کافیه! +غلط کرده مرتیکه دوزای، مگه با دختر بی کس و کار طرفه که اینطور باهات رفتار کرده؟ هر چی که بین تو و اون پسر بوده تموم شده، میومد از خودم می‌پرسید! دیگه حق نداری برگردی تو اون خونه! متعجب نگاهش کردم که گفت: بی کس و کار که گیر نیاورده! وقتی فرستادمت تبریز و طلاقت رو گرفتم حساب کار دستش میاد! -آقاجان! لازم نیست انقدر تند بری، گناه از منِ! من پنهون کردم ازش اونم عصبانی شد. +عصبانیت یک هفته دو هفته؛ اصلا یک ماه! نه بیشتر از چهار ماه اونم با ول کردن زنش! هر چقدرم گناه کرده باشی و مقصر باشی حالا دیگه نیستی! -نمیشه که برم تبریز آقا، دیار انقدرام بد نیست، فرستادم دانشگاه، قبل این جریانات هر چی من میخواستم فراهم بود. +همون موقع که مادربزرگش قصد جونتو کرد و یه مدت مریض خونه بودی نباید به حرف دایه گوش میدادم و برِت میگردوندم همون موقع ثابت کردن که لیاقت ندارن! بعدشم تو فکر کردی من نمیتونم بفرستمت دانشگاه؟ تابستون رو برو تبریز، واسه درست هم میفرستم تهران، فکر کردی نمیتونم یه خونه زپرتی عین خونه این پسره در اختیارت بذارم؟ آقام انقد از دست دیار عصبانی بود که اصلا راضی نمیشد و قبول نمی‌کرد که منم مقصرم! آخر سر که قانع نشد باشه ای تحویلش دادم و اومدم بیرون، از وقتی که من اومده بودم اسرین هم اینجا بود، بر خلاف من که آب رفته بودم حسابی تپل و سر حال بود و یه گوشه می‌نشست و فقط میخورد! با غرور و از بالا بهم نگاه کرد و گفت: شوهرت غذا نمی‌ده بخوری که پوست و استخوان شدی؟ - میده بخورم ولی تو انگار خبر نداری که زنای شهری لاغرن و لباس های کمر باریک میپوشن! با کلی شکم و پهلو که نمیشه از اون لباسای فرنگی پوشید! +گیرم لباس فرنگی پوشیدی، دانشگاه رفتی دکترم شدی؛ یه زن بدبخت و تنهایی که شوهرت ولت کرده از همه بدتر بچه ات هم نمیشه! پس به گوش اسرین هم رسیده بود! نفسی گرفتم و گفتم: حالا اونا که بچه دار شدن چه گلی به سر خودشون زدن که من بزنم؟! اسرین من انقد پیشرفت میکنم و جلو میرم که به شوهر نیاز نداشته باشم! پوزخندی زد و گفت: مرد جماعت حالیش نیست این حرفا چهار روز دیگه که سرت هوو آورد به حرفم می‌رسی! دور شدم از اسرین حرفاش برام مهم نبود؛ یه زن کوتاه فکر بود همین! خداروشکر بعد از ازدواج امیر اتاق من خالی شده بود و میتونستم برگردم توش، اون شب دیار نیومد خونه آقام همین بدتر باعث شد آقام فکر کنه بهش بی احترامی کرده! فردا عصر که دیار اومد، آقام حاضر نشد از اتاقش بیرون بیاد، فقط داداشم رو فرستاد دنبالش که بره و باهاش حرف بزنه!موقعی که میخواست بره رو بهم گفت: همه چیو گذاشتی کف دستش؟ -خودش میدونست ولم کردی به امون خدا! +گناهای دخترشو می‌شوره! -اگر گناهکارم دست از سرم بردار، آقام میخواد بفرستدم تبریز! بخوای اینطوری ادامه بدی. پوزخندی بهم زد و گفت: گوشت رو بدم دست گربه؟ کور خوندی! اینو گفت و رفت سمت اتاق آقام؛ کلامش بوی ته‍دید میداد، انگار که یه تنش دیگه جلو روم بود ولی من دیگه جون و نای مقاومت نداشتم! چهار ماه تمام جنگیده بودم، با خودم! تا میومدم احساس آرامش کنم همه چی بهم می‌ریخت! از سر کنجکاویی که هیچ وقت نتونستم از پَسش بربیام پاشدم و رفتم در اتاق آقام، گوشم رو چسبوندم به در تا صداشون رو بشنوم! آقام: دختر منو چهار ماه ول کردی به امون خدا و کَکِت هم نگزیده! فکر کردی بی کس و کاره یا انقد باباش بی غیرته که یه تو دهنی به دامادش نزنه! فکر کردی چون فرنگ رفتی و درس خوندی و سواد داری خیلی فهمیده ای؟ نخیر! نشون دادی هیچی از زندگی نفهمیدی دیار: خسرو خان من اگر کاری کردم صلاح زندگیم تو اون کار بوده! آقام: صلاح زندگی تو شد ول کردن زن جوونت تو شهر غریب؟ حاشا به غیرتت! دستمریزاد! این بی ناموسی رو هم تو فرنگ یادت دادن؟ فکر نکنم اونوریا هم انقد بی غیرت باشن که زن جوون رو ول کنن! دیار: ول نکردم خسرو خان، دورادور خبر داشتم.آقا بدجور عصبانی شد از حرفش که شروع کرد داد و فریاد: تو بیجا می‌کنی! مگه گوسفند بردی که اینطور در موردش حرف میزنی؟ یه تار مو از سر دخترم کم بشه خودت و تمام خاندانت رو به آت‍یش میکشم! می‌خوام ببینم عرضه دار کیه که بخواد نگاه چپ بهش بندازه؛ اون روزی که دخترم نیمه جون تو بیمارستان افتاده بود یادت بیاد! همونجا باید می‌فهمیدم انقد جَنَم و عرضه نداری که زندگیت رو بچرخونی، نباید میذاشتم ببریش! حالا هم دیر نشده برمیگرده خونه پدرش! میذارمش رو چشمام! ایلماه از هر چیزی که تو فکر کنی برای من با ارزش تره.دیار: شرمنده خسرو خان ولی جای زن پهلو شوهرشه! -نه زنی که چهار ماه ولش کنی، اون زن اصلا زنونگی یادش می‌ره، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز رو به خدا بسپار❤️ شبتون آرومهمه چیز رو به خدا بسپار❤️ 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدهای فراوانی ورای ناامیدی وجود دارد و خورشیدهای بی‌شماری پشت تاریکی است ... ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعدشم من نمیذارم زنت بمونه که زنم زنم میکنی! طلاقش رو میگیرم میفرستمش تبریز که اینجا کسی اذیتش نکنه! - من زنمو طلاق نمیدم خود شاه هم بیاد نمیتونه کاری کنه من زنمو طلاق بدم، به وقتش برمیگرده سر زندگیش، با اجازه! سریع از در فاصله گرفتم و برگشتم تو نشیمن! اخم برگشت و بهم گفت: آقاتو راضی میکنی! وسایلت رو جمع میکنی عصر میام دنبالت! تو تبریز برو نیستی! نذار اوضاع از این بدتر بشه! پوزخند زدم و گفتم: بد تر این؟ ممکنه؟ دیگه از این بدتر نمیتونه بشه. -با من یکی به دو نکن، تو جایی نمیری، تا آخر عمرم هم تنها بمونی زیر سایه منی! اسمت از شناسنامه من خط نمیخوره جات هم از پهلو من تکون نمیخوره؛ شیر فهم شد؟ لَج کردم با حرفش، یکه تازی میکرد و نظر هیچ کس براش مهم نبود؛ از قرار معلوم هم قصد آشتی و برگشت رو نداشت! من کوتاه اومدم، نرم شدم، تن دادم به خواسته اش که دیگه اینطور ادامه پیدا نکنه اما دیار انگار نمی‌خواست کوتاه بیاد! اگر انقد از من  کینه به دل داره همون ولم کنه بهتره. سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: هر چی آقام بگه! +من شوهرتم نه بابات؛ هر چی من میگم باید همون بشه! به بابات هم گفتم به توام میگم: خود شاه و تمام خدم و حشمش هم بیان نمیتونن طلاق تورو بگیرن یا یه وجب دورت کنن، از لطفم سواستفاده نکن! کاری نکن دیگه اجازه ندم پاتو از خونه بیرون بذاری! مکثی کرد و همونطور که به صورت بهت زده من زل زده بود گفت: میرم چند ساعت دیگه برمی‌گردم! دلم میخواد حاضر و آماده ببینمت! افتاد؟فقط برای اینکه بره سرم رو تکون دادم، حس میکردم قلبم شکسته، خورد شده طوری که دیگه نمیشه تیکه هاش رو بهم چسبوند. دیار که رفت رو مبل نشیمن وا رفتم، بغض داشت خف‍ه ام میکرد، هر طور حساب میکردم ادامه دادن این زندگی فقط آسیب به خودم بود و بس! دیار مغروری که حاضر نبود حتی یک ذره از موضع خودش کوتاه بیاد، منم بیشتر از این نمیکشیدم! خسته و درمونده بودم. آقام که از اتاقش بیرون اومد رو بهم گفت: چی بهت گفته رنگت پریده؟ خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی، گفت عصر که میام حاضر باش! +جایی نمیری! قبل اومدنش میفرستمت بری؛ باید بی غیرت باشم که بذارم با این مرتیکه الدنگ بمونی. -آتا! (بابا، ترکی)من برم تبریز بدتر حساس میشه. + به درک!دیگه صنمی باهاش نداری که نگران حساس شدن و نشدنش باشی! جات اونجا امنه، کَس و کار خودت پیشتَن هواتو دارن. نمی‌خواستم برای نرفتن مقاومت کنم با این وضع نمیتونستم ادامه بدم، حس میکردم دیار ازم بریده! دلم راضی به جدایی کامل نبود هر چقدر که دیار بد و بی رح‍م باشه من نمیتونم ازش دل بکنم! دلخور میشم اما دلزده نه! آقام برای بار چندم اشاره زد برم وسایلم رو جمع کنم، رو بهش گفتم: چیز زیادی با خودم نیاوردم، هر چی که هست و نیست خونه احمد خان مونده. +مهم نیست، ندار که نیستم میدم هر چی ضروره بخری. رفت در و رو به خدمه گفت: اردشیر، ماشین رو آماده کن کار ضرور دارم برای لحظه ای تنم لرزید! یعنی تموم شد؟ باید برم؟! حالا که واقعا قرار بود برم دل کندن برام سخت بود، انگار وزنه به پاهام وصل شده بود که به زور میکشیدمشون، همون یکی دو دست لباسی که آورده بودم رو بقچه پیچ کردم، کلافه بودم؛ خیلی چیزا میخواستم که خونه احمد خان مونده بود. یکی دو ساعت تمام فقط دست دست میکردم و دور خودم میچرخیدم، همه اش منتظر بودم دیار از این در وامونده بیاد تو و بگه نمیذارم بری! برگردیم تهران سر خونه زندگیمون! اما هر چقدر که می‌گذشت بیشتر ناامید میشدم. تو خونه نفسم بالا نمیومد، اومدم تو حیاط تا کمی بهتر بشم، اردشیر مشغول تمیز کردن ماشین بود و حسابی دست و بالش روغنی و سیاه شده بود. یه سر تا اصطبل رفتم، یاد اسب هدیه ام افتادم که اون شب تو آت‌یش گیر افتاده بود و دیار به قیمت زخمی شدن خودش نجاتش داد! آهی کشیدم این خاطرات بالاخره منو می‌کشت. دستمو رو تن یکی از اسبا کشیدم، همون‌طور که تنش رو نوازش میکردم صدای ش‍لی‍ک گل‍وله از جا پروندم! سریع از اصطبل بیرون رفتم و رو به اردشیر گفتم: چه خبر شده؟ روغن دستش رو با پارچه کثیف دور گردنش پاک کرد و گفت: خدا بخیر کنه خانوم، معلوم نیست باز چه مرگشون شده افتادن به جون هم!صدای دومین ش‍ل‍یک هم که پیچید قلبم ریخت! نکنه بلایی سر دیار بیاد؟! هر چقدر خودشو با این مردم درگیر میکرد خطرشون هم بیشتر میشد. نیم ساعتی با نگرانی و دلهره گذشت، آقام هم اومد تو حیاط و گفت: آماده ای دختر؟ سر کج کردم و گفتم: نمیشه فردا برم؟ بیرون انگار درگیری شده! -اینا کِی درگیر نیستن؟ نترس دختر میدم از راه امن ببردت، ضمناً مگه کسیم جرأت داره نور چشمی خسرو خان رو اذیت کنه؟لبخندی به روش زدم و گفت: بده وسایلت رو بیارن، همین الآنم راه بیوفتین بد موقع میرسین چه برسه بخوای تعلل کنی! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
راست می‌گفت همینطوری هم دیر بود راه دور بود؛ برگشتم تو خونه و بقچه کوچیکم رو برداشتم و از آینه نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداختم، بی اشتها و ضعیف شده بودم... انگار دیار هم قصد اومدن نداشت! از دایه و اهل خونه خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط، آقام یه مقدار پول به اردشیر داد و گفت: هر چی که خانوم خواست بی کم و کاست میخری براش. اردشیر: رو چشَم آقا! داشتم از آقام خداحافظی میکردم که پسر جوونی دوان دوان اومد تو حیاط، آقام اخمی کرد و گفت: چی میخوای پسر؟ -احمد خان منو فرستادن بیام دنبال عروسشون! دعوا شده تو آبادی! دیار خان هم...مکثی کرد و با نگرانی به صورت آقام نگاه کرد، طاقت نیاوردم و گفتم: حرف بزن ببینم چیشده! -خانوم...دیار خان تو درگیری...زخمی شدن! خان گفت بیام پی شما که طبابت بلدی! دلم ریخت، دستام لرزید و بغض به گلوم چ‍نگ زد،چشمام پر اشک شد رو به پسرک گفتم: زخمی شده؟ یعنی چی؟ چطوری آخه؟ سرش رو کج کرد و گفت: رعیت ها درگیر شدن خانوم، وسط شلوغی معلوم نیست کی زده! زد و در رفت. سر تکون دادم به اردشیر گفتم: واسه چی وایسادی؟ زود باش منو برسون! آقام دستم رو کشید و گفت: کجا؟ وقت از این بهتر پیدا نمیکنی برای رفتن! -انتظار ندارین که بذارم بمیره؟ وقت برای رفتن من زیاده! +حرف من دو تا نمیشه ایلماه وقتی گفتم باید بری میری؛ (با تاکید گفت) حرف خسرو خان دو تا نمیشه! -میرم بابا به روح مامان میرم ولی اول بذار بهش برسم بعد...! قسمم روش اثر کرد، دستم رو ول کرد و گفت: برو ولی یادت نره چی گفتم. چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و رو به اون پسر جوون گفتم: توأم بیا! باید یه کاری بکنی.چشمی گفت و سوار ماشین شد، تو مسیر به پسره گفتم: برو شهر، بهت یه نمره میدم از تلفن خونه بهش زنگ بزن خبر بده چی شده و بگو بیاد!کجا بردینش بهداری یا خونه؟ +بردیم خونه خانوم! بهداری دور بود. -ادشیر اول منو ببر بهداری وسایلم رو بیارم فقط بجنب! تمام طول مسیر از استرس دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و صد بار میخواستم گریه کنم و جلوی خودم رو گرفتم، تا رسیدیم بهداری وسایل رو برداشتم و برگشتیم عمارت احمد خان! غلغله بود! تا از بین جمعیت رد شدم جونم درومد! مهتاج خانوم تا منو دید با گریه گفت: جون بچه ام دست توئه نجاتش بده! اینو که گفت ترس نشست به جونم، مگه من چی بلدم از پزشکی؟! رفتم تو اتاق خودمون، دیار رو زمین دراز کشیده بود و یه دستش رو گذاشته بود رو کتفش! تمام دستش و پیراهنش خونی بود! کنارش نشستم، صورتش رنگ پریده و لباش سفید بود! بینیم رو بالا کشیدم، سرش چرخید سمتم و گفت: اومدی؟ سر تکون دادم و گفتم: من...من نمیدونم باید چیکار کنم! میترسم! چشماش رو با درد بست و گفت: نترس! خودم بهت میگم چیکار کنی. وسایل رو کف اتاق پهن کردم و رو به مهتاج خانوم که گریه کنان گوشه اتاق ایستاده بود گفتم: یه شمع بیارین برام و آب جوش! مهتاج خانوم سرش رو تکون داد و رفت بیرون، قیچی رو برداشتم و آستین خونی دیار رو پاره کردم، میدونستم سختشه بخواد دربیاره! از دیدن زخمش چشمام رو بستم؛ بوی خون اذیتم میکرد!  سعی کردم بیشتر از دهن نفس بکشم، دور زخمش رو پاک کردم، وسط ناله های از سر دردش گفت: فکر میکردم رفته باشی! زخمش رو از حرص فشار دادم و گفتم: داشتم میرفتم که فرستادن دنبالم و التماس کردن که جونت رو نجات بدم!در واقع پزشک بودنم باعث شد برگردم! آخ بلندی گفت و با صدایی که بخاطر درد  تحلیل رفته بود گفت: پس خیلی خوش شانسم که زنم پزشکه! چاقو ی پزشکی رو برداشتم و گفتم: به نفعته ساکت باشی و بذاری کارمو بکنم وگرنه...! مکث کردم با تفریح نگاهم کرد و گفت: وگرنه چی خانوم دکتر؟ با اون چاقو چشمامو درم‍یاری؟ -نچ! زبونت رو می‍ب‍رم بعدش همینطوری ولت میکنم میرم، کسی هم نمیتونه کمکت کنه، بخوان برسوننت شهر هم احتمال از شدت خونریزی...فاتحه! -چه دکتر خ‍ش‍نی! اومدن مهتاج خانوم باعث شد حرفمون نصفه بمونه، وسایل پزشکیم رو سعی کردم با آب جوش و حرارت آتش تا جایی که میشه تمیز کنم. حالا که به مرحله عمل رسیده بودم، دستام می‌لرزید! یه چیزایی دیده بودم ولی انجام هرگز! دیار توضیحی داد که چیکار کنم!تو دلم شروع کردم دعا خوندن و رو به دیار گفتم: فکر کنم چند نفری باید بیان کمک! نمیتونی دردش رو تحمل کنی! بی حسی نداریم! -میتونم! درحالی که بلند میشدم گفتم :چرا بیهوش نمیشی که لااقل کمتر حرف بزنی؟ از اتاق بیرون رفتم و از شاهرخ خواستم بیاد کمک؛ برگشتم تو اتاق و با دستایی که کمی می‌لرزید نزدیک شدم،نگاهی به صورت سفید شده اش انداختم انگار هر لحظه که می‌گذشت بیشتر توانش تحلیل می‌رفت، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و لبای خشکیده اش رو تکون داد: نترس! تو میتونی!زخم کاری بود و خون ریزی شدید، تجهیزات هم به شدت کم، دست و پامو گم کرده بود ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و صدای درد آلودش که توگشم میپچید لرزش دستام رو بیشتر میکرد، باید بی حس میشد تا میتونستم با اندک وسایلی که دراختیارم بود گلوله رو دربیارم..ولی بی حسی نداشتم، چاره ای نبود و باید تحمل میکرد سخت بود، پارچه ای نزدیک دهنش کردم و گفتم: با گاز گرفتنش دردتو کمتر کن..خراش باید عمیق باشه.. چاقو رو داغ کردم تا استریل بشه کمی از حرارتش که افتاد قسمتی که با گلوله زخم شده بود رو محکم بادستم گرفتم،زیرلب بسم الله گفتم و چشمامو بستم، چندتاکه نفس عمیق کشیدم چاقو رو نزدیک کرد و در یک آن کشیدم روی زخم..صدای اخ درد آلودش  تو کل فضا پیچید و خون شره کرد ؛ شاهرخ محکم پاهاشو گرفته بود و نمیذاشت تکون بخوره، باید جلوی خون ریزی رو میگرفتم برای همین با پارچه ای محکم از هردو طرف زخم رو بستم و از شاهرخ خواستم که قیچی رو با حرارت استریل کنه..باید سریع زخم رو میبستم و از عفونت جلوگیری میکردم برای همین انجام سریع خروج گلوله حیاتی بود..شاهرخ که قیچی رو به دستم داد،زخم شکافته شده رو نگاه کردم، محل زخم رو که تمیز کردم میون اه و ناله ای که تو گوشم پیچیده بود به هر مصیبتی که بود گلوله رو بیرون کشیدم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و بلاخره تونستم و خیلی سریع با ابزاری که در اختیارم بود زخم رو ضدعفونی کردم و بخ‍یه زدم.. کارم که تموم شد عقب کشیدم، دیار چشماش رو محکم بسته بود، قفسه سینه اش به شدت و سرعت بالا پایین میشد، تمام تنش خیس عرق بود! مشخص بود که درد زیادی رو تحمل کرده.زخمش رو با پارچه تمیزی بستم و از شاهرخ تشکر کردم،دیار تقریبا از حال رفته بود، از اوضاعش که مطمئن شدم برای شستن دستام رفتم بیرون، مهتاج خانوم تا منو دید اومد جلو و گفت: چیشد ایلماه بچه ام سالمه؟ احمد خان هم کنار مهتاج خانوم ایستاد و زل زدن به من، با لبخند گفتم: نگران نباشید، طوری نیست! حالش خوبه فقط الان یکم ضعف کرده، خوب میشه! اینو گفتم و رفتم تو حیاط، دستای خونیم رو شستم، بوی خون باعث میشد دلم بپیچه بهم، آخر سر تحمل نیاوردم و همونجا بالا آوردم!آبی به دست و روم زدم و چند دقیقه ای موندم تا حالم بهتر بشه، اصلا نمی‌خواستم به خودم امید واهی بدم! تو این یک سال و چند ماه بعدِ از دست دادن بچه ام چند باری اینطور شده بودم و تهش ذوقم کور شده بود! حالم که جا اومد برگشتم تو خونه، شاهرخ دیار رو برده بود رو تخت، شروع کردم جمع کردن وسایل، شاهرخ هم اومد کمکم و پارچه های کثیف و خونی رو برد بیرون، وسایل پزشکی رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاشون، کنار دیار رو تخت نشستم، شاهرخ پیراهنش رو هم درآورده بود، پلکاش لغزید و ناله ای کرد! چشماش روی من باز شد با دیدن من گفت: یه کوفتی نیست من بخورم درد اینو کم کنه؟ + نه، باید تحمل کنی تا دردش ساکت بشه! با کمی حرص گفت: فقط اون عوضی رو پیدا کنم.. چیکارش می‌کنی؟ تو توی تنب‍یه زیادی سخت گیری! شاید بخوای بخاطر این زخمت بک‍شیش! -میدونی درد زخم زبون حتی از گلوله هم بیشتره! +چه خوبه که میدونی تا چه حد درد داره! چشمای های بیحالش رو بست و آب دهنش رو قورت داد، سیبک گلوش بالا پایین شد و گفت: درد اینکه از شریک زندگیت هم دروغ ببینی هم پنهون کاری از گلوله بیشتره! عین یه آهن داغ تو دستت نگه داشتی! نفسی گرفتم و گفتم: اگر خیلی درد داره، رهاش کن! دردش ساکت میشه، طول می‌کشه ولی میشه! -از حال خرابیم استفاده نکن؛ تو جایی نمیری! من سوختن رو ترجیح میدم به رها کردن، میگیری چی میگم؟ خانوم دکتر؟! سر تکون دادم و گفتم: خیلی درد داره؟شونه ات رو میگم. +خیلی! -حالا دیگه دینی به گردنم نداری! این باشه عوض اون سری که مار پامو نیش زد! تا اومد جوابمو بده چند ضربه به در اتاق خورد و آقام اومد تو! معذب از کنار دیار بلند شدم و سر به زیر سلام کردم،سرش رو تکون داد و رو به دیاری که سعی میکرد از جاش نیم خیز بشه گفت: لازم نیست بلند شی! اومدم دنبال ایلماه! وا رفته گفتم: آتا! با اخم و جدی بهم نگاه کرد؛ به خاطر قسمی که خوردم حالا تحت فشارم، دیگه دلم نمی‌خواست برم! دیار انقد بی حال بود که هر لحظه امکان داشت غ‍ش کنه! به زور به آقام گفت: من گفتم جای زن پهلو شوهرشه! اومد سر زد، حالام برگشته سر زندگیش!-من دیگه پیوندی نمیبینم پسر جون؛ الآنم فقط و فقط برای زخمی که خوردی اینجاست نه بیشتر! دخترم رو میفرستم جایی که شأنش حفظ بشه! نه اینکه بخوان مثل گوسفند یا کنیز زر خرید باهاش رفتار کنن! با عصای چوبیش بهم اشاره کرد: جمع کن وسایلت رو. نمی‌دونستم چیکار کنم، تو دوراهی گیر کرده بودم، کم مونده بود اشکم دربیاد؛ برای نرفتن برای شکستن قسمم منتظر یه حرف! یه خواهش یه خواستن از طرف دیار بودم! باید نمی‌خواستم؛ فقط کمی خواهش کمی ناز کشیدن! به اندازه کافی تن‍بیه شده بودم. آقام گفت: بیرون منتظرم، ماشین روشنه، دست بجنبون! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفت بیرون و من موندم و دیار؛ با همون حال نزارش رو تخت نشست و گفت: تبریز خط قرمزمه! تو اونجا نمیری، حق رفتن نداری، رفتی دیگه برنگرد! خشکم زد؛ انتظار هر حرف و رفتاری رو داشتم جز این! نمیتونستم بغضم رو پنهون کنم، با همون بغض چمدون دست نخورده وسایلم رو از کمد بیرون کشیدم و گفتم: اتفاقا منم میرم که دیگه برنگردم! فرستادم پی افشار بیاد پیشِت! امشب یا فردا میرسه! دیگه نیازی به من نیست! لباسی هول هولی تنم کردم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در! دیار مچ دستم رو گرفت و گفت: از مریض بودنم از بی جون بودنم سواستفاده نکن! بشین سر جات، اینطوری مجبور میشی تا آخر عمرت تبریز بمونی در حالی که زن منی و من...خب چشم خیلیا دنبال منه! یه نمونه اش...! نذاشتم حرف بزنه، چنان با دست آزادم زدم تو صورتش که دستم به گز گز افتاد!با نفس نفس گفتم: اگر یکم مردد بودم واسه موندن! حالا محاله که بمونم! طلاقم رو ازت میگیرم! اونوقت آزادی دست هر کسی که میخوای بگیری بیاری وسط زندگیت! با کی‍نه گفتم: این سی‍لی هم باشه عوض سی‍لی که از سر مستی بهم زدی! بی حسابیم باهم. اخم کرده گفت: یعنی میخوای بری؟ دونه های عرق رو پیشونیش خودنمایی میکرد و نشون از درد و تحلیل  رفتن توانش بود، سرمو رو تکون دادم و گفتم: شک نکن که میرم! بمونم به خودم توهین کردم، آقام راست میگه! تو فکر می‌کنی من کنی‍ز زر خریدتم! من دختر نور چشمی خانم! تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی؛ خودت تو همون خراب شده ای که توش بودی معلوم نیست چه غلطایی کردی که من حتی گوشه ای ازش رو نمیدونم! من فهمیدم که زیادی حیفم برای تو، تمام عمرم رو با شرافت و پاکی زندگی کردم اگر مردی پا تو زندگیم گذاشته از بابت ازدواج بوده که به هر دلیلی نشده! ولی تو چی؟ یه نگاه به عقبه ات بنداز خودت میفهمی من از سرت زیادم!دستم رو محکم از بین دستش بیرون کشیدم و بدون لحظه ای تعلل رفتم بیرون، مهتاج خانوم که منو چمدون به دست دید شوکه پرسید: کجا میری دختر؟ کجا میخوای بچه امو ول کنی بری اونم با این حالش؟! -نگران نباشید مهتاج خانوم، آقا افشار رو خبر کردم تو راهه، امروز یا فردا میرسه. سواد اون بیشتر از منه بهتر می‌دونه چیکار کنه، نگران هم نباشید حتی فردا هم برسه چیزیش نمیشه! با اجازه اتون! یک قدم که برداشتم بازوم رو گرفت و گفت: کجا میخوای بری دختر؟ خسرو خان چی میگه؟ چی گذشته بین شما تو این چند ماه؟ چه بلایی سر زندگیتون اومده؟ با افسوس گفتم: خیلی دیره واسه پرسیدن این سوالا! با اجازه اتون آقام خیلی وقته بیرون منتظره. بازوم رو ول کرد و راه افتادم سمت در، از خونه بیرون رفتم، خاتون و مهتاج خانوم دنبالم اومدن و سعی کردن من و آقام رو منصرف کنن اما نه من نه آقام هیچ کدوم کوتاه نیومدیم،حتی اگه آقامم اجازه میداد من نمیموندم، احمد خان دستاش رو تو هم قفل کرده بود و فقط نگاه میکرد! چمدونم رو دادم دست اردشیر و سوار ماشین شدم، آقام منو سپرد به اردشیر و گفت: من نمیتونم الان باهاتون بیام ولی بهت سر میزنم تو چند روز آینده، حرفامو یادت نره اردشیر، خانوم رو ببر عمارت خودمون، نمیخوام ساده پیداش کنه! به احدی جاش رو نمیگی. اردشیر چشمی گفت و آقام جلوی خونه صورتم رو بوسید و یه مقدار دیگه پول بهم داد و توصیه کرد مراقب خودم باشم و رفت، اردشیر که ماشین رو راه انداخت بغض کردم تا جایی که دیگه هیچی پیدا نبود همه اش برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم که شاید دیار بیاد نذاره برم، اما همه اش امید واهی بود! نمیتونستم باور کنم همه چی انقد سریع عوض شد، دستایی که شفا بخش بودن سی‍لی زدن! زبونی که جز به محبت نمیچرخید پر از کی‍نه و سیاهی شده و من که به قصد موندن و ساختن اومدم، رفتم و ویرانه های زندگیم رو همون طوری رها کردم! از آبادی که خارج شدیم چشمام رو بستم و با تکونای ماشین طولی نکشید که خوابم برد... وقتی چشم باز کردم جلوی در خونه بودیم و اردشیر تو ماشین نبود، از ماشین پیاده شدم و اردشیر رو صدا کردم دوان دوان از خونه بیرون اومد و گفت: بیدار شدین خانم؟ اومدم تو خونه ببینم سرد نیست! شما بفرمایید تو، واسه شام هر چی صداتون کردم بیدار نشدین. -گرسنه نیستم. +بفرمایید تو خانوم من چمدونتون رو بردم تو خونه! سرم رو تکون دادم و رفتم تو، اردشیر گفت: من برم یه سری خرت و پرت بخرم برمی‌گردم! -الان جایی باز هست اول صبحی؟ ساعت چنده؟ +یه سری کار دارم خانوم اول اونا رو انجام میدم بعد، شما برید استراحت کنین. -اردشیر برگشتی چند تا کارگر بیار خونه رو دستی بکشن! چشم گفت و سوار ماشین شد، منم رفتم تو خونه، حیاط پر برگ درختا بود و حوض وسط حیاط حسابی کثیف! بعد از مرگ مامانم آقام دیگه اینجا نیومد! فقط گاهی مادربزرگم سر میزد که به نظرمیومد این اواخر نیومده.خونه به یه تمیزی درست حسابی نیاز داشت. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چرخی تو خونه زدم و ملحفه سفید روی مبل ها رو برداشتم و رفتم تو اتاقی که متعلق به مادرم بود و چند ماه اول زندگیشون رو اینجا گذرونده بودن. نفس آه مانندی کشیدم و یه ملحفه تمیز پیدا کردم و یه گوشه دراز کشیدم، تشنه خواب بودم! ایندفعه وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک ظهر بود. از جام بلندشدم صدا های ریزی از آشپزخونه میومد، رفتم تو آشپزخونه و با دیدن مادربزرگم لبخندی رو لبم نشست، رفتم سمتش و گفتم: آنا! چرخید سمتم و آغوشش رو برام باز کرد و گفت: خوش گلیدین گوزلیم!(خوش اومدی خوشگلم) -اورگیم سنی استیردی آنا (دلم برات تنگ شده بود مامان) +قدمنرون گوزلریم اوستنه (قدم روی چشمم گذاشتی) -چشمت سلامت؛ کی اومدی چرا بیدارم نکردی؟ +انگار خیلی خسته راه بودی، هر چقدر خودم این کارگرا سر و صدا کردیم اصلا تکون نخوردی! بیا یه چیزی بخور مادر، رنگت پریده. نشستم رو صندلی و گفتم: شما خونه رو تمیز کردی؟ -تمیز که نه! دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم، بقیه اش رو باید تنبلی رو کنار بذاری بیای کمک! چشمی گفتم و مشغول غذا شدم اون روز نهار و صبحانه ام یکی شد! غذام رو که خوردم مادربزرگم گفت: موندم تو کار بابات! تورو فرستاده تو این خونه که باید تعمیر بشه! ما رو قابل ندونسته؟ -نه آناجان! این چه حرفیه؟ جریانش مفصله! سر فرصت تعریف میکنم. سرش رو تکون داد و گفت: ببینمت تورو! سرم رو بالا گرفتم و گفتم: چی شده؟ -حامله نیستی؟ چند لحظه ای مکث کردم و گفتم: نمی‌دونم! -نمیدونی؟ مگه میشه که آدم ندونه! +خب شک دارم، ول کن اونو آنا، مهم نیست. -مهم نیست؟ کی گفته مهم نیست؟ نباید شوهرت بدونه؟ +من از دست شوهرم پناه آوردم اینجا. اخماشو تو هم کشید و گفت: بشین همینجا و جریان رو تعریف کن برای من، بدونم چی شده که تنهایی و پنهونی اومدی اینجا؛ دور از چشم شوهرت!سیر تا پیاز ماجرا رو از همون چهار پنج ماه پیش براش تعریف کردم تا همین الان! ضربه ای روی پاش زد و با افسوس بهم نگاه کرد و گفت: اینهمه وقت از شوهرت پنهون کردی که چی؟ چرا راستش رو بهش نگفتی؟ دختر، دروغ و پنهان کاری آفت زندگیه! زدم زیر گریه و گفتم: آنا من فقط ترسیدم! بخدا ترسیدم زندگیم از دست بره که رفت. +از زبون خودت میشنید خیلی فرق داشت با هفت پشت غریبه؛ اون ساواش گور به گور شده که داره زن میگیره چیکار زندگی تو داره خدا می‌دونه. با بغض گفتم: چیکار کنم آنا؟ زندگیم رو هواست، من اینجام فراری از دست شوهرم، دیار هم اونطور زخمی و مجروح...پشیمونم آنا! تو یه لحظه جوش آوردم راه افتادم بیام اینجا و تو اون حال ولش کردم. آنا نفس عمیقی کشید و گفت: حتما خیری هست مادر، غصه نخور کاریه که شده، اول از همه یکم که خستگیت در رفت باهم میریم پیش دکتر، ببینم اوضاع از چه قراره؛ ایلماه! عقب هم انداختی؟ سرخ شده از خجالت سر تکون دادم و گفتم: قبلا هم اینطور شدم آنا جان، فکر نکنم چیزی باشه! -هست! من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم دختر جون! از آشپزخونه بیرون رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، حالا تمیز و مرتب شده بود، آب حوض رو هم عوض کرده بودن و دیگه خبری از اون کثیفی و سیاهی نبود. دم غروب به اصرار آنا واسه دکتر رفتن آماده شدم. راوی: دیار: -بترمرگ مرتیکه!کجا میخوای بری با این حالت؟ مگه جاشو میدونی که هلک و هلک راه افتادی بری؟ پیراهنم رو با هر ضرب و زوری بود پوشیدم، از شدت درد عرق رو پیشونیم نشسته بود، نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و گفتم: پیداش میکنم! شده خاک تبریز رو به توبره بکشم ولی پیداش میکنم. مگه کیو داره اونجا جز خانواده مادرش؟ حتما همونجاست. -دِ آخه مرد نا حسابی،چهار ماه تموم زنتو ول کردی کَکِت هم نگرید؛ حالا سر ده روز اینطوری مجنون شدی؟ دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟ با دست سالمم یقشو گرفتم و گفتم چیه را به را همه اون چهار ماه را به رخم میکشن! آره چهار ماه ازش دور بودم ولی میدونستم کجاست آمار لحظه به لحظه ش رو داشتم میدونستم کِی، کجا و با کی بیرون رفته حتی آمار نفس کشیدناش رو داشتم پیشش نبودم اما چهار چشمی میپاییدمش که بلایی سرش نیاد ولی حالا چی ؟نه میدونم کجاست ،نه میدونم چیکار میکنه میفهمی؟ خبری ازش ندارم ده روزه هیچ خبری ازش ندارم ! مگه تبریز چقدر بزرگه؟! شده خونه به خونه بگردم پیداش کنم. - صبرت فقط یک هفته بود ؟ گوش کن دیار تو هرجا بخوای بری من نوکرتم باهاتم میام، ولی اول از همه خودت هنوز خوب نشدی اگر زخم عفونت کنه چی؟  دوم اینکه بزار جفتتون آروم بشین الان جاتون عوض شده اون موقع اون ازت بیخبر بود حالا تو اینطوری - حالا تو اینطوری یکم حال اونو میفهمی! میفهمی که بعد از چهار  ماه دوری و بی خبری توپ و تشر نمیخوای یکم روی خوش و زبون نرم می خوای به قول خودت کجا رو داره بره حتما پیش خانواده مادرشه خیالت راحت طوریش نمیشه! ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
-گیرم که خیالم راحت شد !دلمو چیکار کنم؟این بی صاحاب رو  چیکار کنم هان؟چطوری جلوش رو بگیرم؟ +اون بی صاحاب شده درمان داشت ولی صاحب خرش جفتک انداخت دردش رو فعلاً بی درمون کرد پس بسوز و بساز. -نمیتونم افشار، بفهم منو!چطوری حالیت کنم؟ +حالیمه دردت چیه! ولی خودخواه نباش، الان بری دنبالش فکر می‌کنی چی میشه؟ قربون صدقه اون زبون عین زهر مارت می‌ره یا دورت اون اخلاق گندت میگرده؟ نخیر! دوباره میزنه تو پرِت! بدبختی از نو شروع میشه، بذار یکم آروم بشه یکم درد دوری و فراق بکشی! بعدش خودم دربست در اختیارتم، باهم خونه به خونه تبریز رو میگردیم! -یکی انگار دستش رو گذاشته بیخ گلوم و محکم فشار میده ، بهش گفتم تبریز خط قرمز منه! میدونست و رفت. -یه کی‍نه دیگه به دل گرفتی؟ میخوای تا ته دنیا اینطوری ادامه بدی؟ میخوای برش گردونی دوباره خونشو تو شیشه کنی و این دفعه یک سال ولش کنی؟ اصلا همون بهتر که نری! هر کاری میکنم که جلوتو بگیرم! مردک رو ببین! اومد سمتم و ضربه آرومی به شونه سالمم زد و گفت: بشین فکر کن با خودت کنار بیا، اگر میخوایش کی‍نه و کدورت رو بریز دور! از نو شروع کن ولی اگر میخوای باز این رفتارات رو از سر بگیری برو طلاقش بده! هم خودت هم اون هم و مارو راحت کن! مکثی کرد و گفت: میدونی کجا رو اشتباه رفتی؟ پرسشی نگاهش کردم،ادامه داد: زنت رو به تنهایی! به نبودت عادت دادی! جوابی برای حرفش نداشتم! راست می‌گفت، اشتباه کردم! فکر کردم اینطوری آروم میشم ولی نشدم، فکر میکردم زمان بگذره حل میشه ولی نشد! رو بهش گفتم: الان میگی چیکار کنم؟ مگه نمیگی عادت کرده به نبودم؟ بذارم طولانی تر بشه؟ که دیگه یادش بره دیاری هم هست؟ + الان تو آرومی ؟ببینیش قول میدی دعوا راه نندازی؟ قول میدی مثل آدم بری منتکشی دست زنتو بگیری برگردونی؟ نه دیگه! بری اونجا جار و جنجال راه میندازی، دعوا می‌کنی! بشین یکم درد فراق بکش! چهار ماه گذشته ده روز دیگه هم روش! ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم: برو زنتو یکم بگردون، شما رو هم اسیر کردم! -من اسیر خودتم لامصب! افسون هم میبرم بگرده، همچین چسبیده به اون گاو و گوسفندا به من نمیچسبه! دوتاییمون بدبختیم! از زن شانس نیاوردیم! خندیدم و گفتم: دوباره شد افسون؟ خندید: دله! خره دیگه، حرف حالیش نیست که! منم گفتم گذشته ها گذشته، منم مقصرم دعوا کنم که چی؟! حالشو ببرم لااقل! این شد که افسانه شد افسون قدیم!توام آدم باش مردک؛ دنیا دو روزه! هر چی شده مال قبله، بفهم بذار کنار لج بازی رو! -خب کی بریم؟ فردا؟ +هر وقت صلاح دونستم میریم! به کارای اشتباهت بشین فکر کن! افشار از اتاق بیرون رفت، دور خودم چرخیدم آروم و قرار نداشتم، هزار جور فکر و خیال میکردم، نمی‌دونستم کجاست و چیکار می‌کنه و همین بیشتر بهمم میریخت. کشو میزم رو باز کردم و عکس سیاه و سفید دونفره ای که باهم تو تهران گرفته بودیم رو در آوردم و نگاهی به صورت خندونش انداختم! آخرین خنده هامون بود انگار! بالاخره بعد از این چهار ماه و نیم به خودم اعتراف کردم که دلم براش تنگ شده، برای سرخ شدنش موقع حرص خوردن! واسه خندیدناش، حتی دلم برای روزایی که اعصابم رو بهم می‌ریخت هم تنگ شده بود. چند ضربه به در اتاق خورد؛ سریع عکس رو برداشتم و بله ای گفتم، مامان اومد تو اتاق و گفت: خوبی پسرم؟ -الهی شکر، خوبم مامان. +نمیخوای حرف بزنی بعد ده روز؟ نمیری دنبال زنت؟ -میرم مامان جان، میرم! نگران نباش. به موقع اش برو، وقتی هم خواستی بری تنها نرو، بگو من و بابات هم همراهت بیایم بلکه این قهر و آشتی با ریش گرو گذاشتن پا در میونی ماها حل بشه. -چشم! شما غصه نخور، بسپارش به من. +سپردیم به تو که اوضاع و احوال زندگیت شده این، لازم بود انقد زنتو تنها بذاری؟ خسته از حرفای تکراری گفتم: بحث تنهایی نیست مادرِمن! دعوای زن و شوهریه، انشاالله حل میشه! مامان سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت، از پشت پنجره ای که همیشه کنارش می ایستاد به حیاط پر تکاپو نگاه کردم، افشار هم داشت با افسانه بیرون می‌رفت، انگار تو این دنیا فقط من محکوم به تنهایی بودم! دمی گرفتم و فرستادم دنبال کبیر، دست راست آقام بود و قابل اعتماد، نگاهی به رد زخم روی صورتش انداختم و یاد حرف ایلماه افتادم! لبخند کجی زدم و گفتم: می‌خوام بگردی و ببینی این خرابکاری کار کی بوده، کی به خودش جرات این غلط اضافه رو داده؟  هر کس که هست حتما سری بعد مغز یا قلبمو نشونه میگیره! -رو چشمم آقا، لازم نبود بگین من خودم دنبالش هستم. +هر چی دستگیرت شد بی خبرم نذار! چشمی گفت و بیرون رفت دوباره من موندم و یه دنیا فکر و خیال، سیگاری گوشه لبم گذاشتم و به آخرین روزی که پیش هم بودیم فکر کردم؛ اون جونمو نجات داد ولی من عوض تشکر ت‍هدیدش کردم! ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هميشه شانس ديگرى خواهد بود، دوستى ديگر، عشقى ديگر، نيرويى ديگر براى هر پايانى هميشه آغازى خواهد بود... 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓الهی که 🌸امروز و هر روز 💓ضربان قلبتان 🌸به لبخندهای مکرر 💓تکرار شودو هرآنچه به 🌸دل آرزویش را دارین 💓بی بهانه ای از آن شماشود. ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾