eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.6هزار دنبال‌کننده
342 عکس
670 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای رفتنم در خونه صاحبخونه وهمه حرفهایی رو کا بینمون رد و بدل شد و به مامان گفتم... مامان طلبکارانه گفت چی گفت مگه بنده خدا؟مثل ادم اومد خاستگاری کردی،میدونی چقد مال و اموال داره؟بچه مچه هم که نداره همش میرسه به خودت،دو روز دیگه هم سرشو میذاره زمین و خلاص،تو میمونی و اونهمه مال و اموال…….نمیدونستم باید چی بهش بگم،بعضی وقتا فکر میکردم اون مارو نزاییده،اخه مگه میشه یه مادر انقد بی احساس باشه؟ولی کور خونده من زری نیستم،قرار باشه منو مثل زری به زور سر سفره ی عقد بنشونه قیامت به پا میکنم…..مامان که سکوت منو به پای رضایتم گذاشته بود با ملایمت گفت آفرین دخترم،من میدونم تو عاقلی،به فکر آینده ی خودتو خواهر برادرتی…… با این حرفش مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و گفتم اگه فکر کردی من زن این پیر خرفت میشم کور خوندی،بخدا خودمو میکشم به خاک آقا و مرتضی خودمو میکشم اما نمیذارم بلایی که سر زری آوردی سر منم بیاری،مامان روی دستش زد و گفت مگه زری جاش بده؟نون نداره بخوره یا لباس تنش نمیکنن؟بدبخت تو دلت واسه خودت بسوزه،چند سالته که داری میری کلفتی اینو اونو میکنی،بد میگم بیا برو بشین تو خونه واسه خودت خانمی کن؟ها چیه منتظر پسر سوری خانم نشستی؟بدبخت اون اگه میخواست بیاد که تا حالا اومده بود،الکی دل خودتو صابون نزن......انقد از حرفای مامان عصبی شده بودم که حس میکردم چشمم داره میپره،خلاصه اونشب انقد جیغ جیغ کردم و توی سر و صورت خودم زدم که مامان از ترس دیگه چیزی نگفت و به ظاهر بحث تموم شد،یکی دو روزی گذشت و سعی کردم دیگه پولامو الکی خرج نکنم،باید هرجوری که شده پول خونه رو جور میکردم تا این مردک دست از سرمون برداره…….چند وقتی بود توی عمارت،خانم کار بیشتری بهمون میداد و واقعا خسته میشدم،قبلا فقط توی رختشور خونه کار می‌کردیم و آب و جارو کردن حیاط به عهده ی ما بود اما بخاطر اخراج چند تا از کارگرها که با همدستی هم از خوراکی های توی انبار دزدی کرده بودن کار ماهم بیشتر شده بود…….مدتی بود هرروز پسر قوی هیکلی روی یکی از صندلی های حیاط مینشست و رفت و آمد منو چک میکرد،از تعریف های بقیه میدونستم که پسر خانومه و کسی جرئت نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه……همیشه سر بریز از جلوش رد میشدم و سعی میکردم هیچ حرکتی نکنم که نظرش جلب بشه،اما نگاه های خیره و اشاره هایی که میداد ترس رو به جونم انداخته بود……یه روز غروب که خسته و کوفته توی اتاق دراز کشیده بودم و توی فکر و خیال خودم غرق بودم با صدای داد و فریادی از جا پریدم،اول با خودم فکر کردم حتما دوباره دو تا از همسایه ها به جون هم افتادن اما هرچه میگذشت صدای داد و فریاد بلندتر می‌شد و حس میکردم کسی اسم منو صدا میزنه،همون لحظه مامان که توی حیاط نشسته بود با عصبانیت در اتاقو باز کرد و گفت تخم جن این زنه چی داره میگه ها؟گیج و منگ به مامان زل زدم و گفتم کدوم زن؟چی داری میگی مامان؟صدای داد و فریاد هرلحظه نزدیک تر می‌شد تا اینکه در اتاق محکم باز شد و زن جوونی میون همهمه ی همسایه ها توی چهار چوب در ظاهر شد ………زن فریاد میزد و منو زن کثیفی میخوند،مطمئن بودم داره اشتباه میکنه اخه من حتی برای یک بار هم باهاش روبرو نشده بودم……چنان همهمه ای به راه افتاده بود که بیا و تماشا کن،زن با صدای بلند رو به همسایه ها فریاد زد اهای ایهاالناس این دختر زیر پای شوهر من نشسته و با ناز و عشوه می‌خواد آوار شه رو سر من،به شوهر من گفته یه خونه بزن به نامم زنت میشم، فک کردی شهر هرته؟من میذارم تو بیای زندگی چندین و چند ساله ی منو خراب کنی؟همسایه ها پچ پچ میکردن و با تنفر بهم چشم دوخته بودن،من اما مات و مبهوت به زن زل زده بودم و نمیتونستم حرف بزنم،مامان که چشم و ابرو اومدن همسایه هارو دید سریع جلو پرید و گفت دهنتو ببند زنیکه،دختر من از برگ گلم پاک تره،فک کردی بی صاحابه اینجوری پریدی تو خونه صداتو گذاشتی رو سرت؟این دروغا لایق خودتو هفت جد و ابادته……زن گفت چی ؟من دروغ میگم؟باشه حالا که باور نداری میرم با خودش میام،همینجا تو ماشینه،تا مامان میخواست چیزی بگه زن از خونه بیرون رفت و دوباره همهمه ی همسایه ها شروع شد،یکیش میگفت ما زنا خودمون به هم رحم نمیکنیم،اون یکی میگفت از سر و وضع زنه معلوم بود ادم حسابیه دروغ نمیگه…..مامان لب هاشو با زبون خیس کرد و همونجوری که از حرص نفس نفس میزد گفت چرا لال مونی گرفتی ها؟کاش تو بجای مرتضی مرده بودی تا من انقد از دست تو حرص نخورم،این زنه کیه ذلیل شده ها؟با بغض گفتم به خاک آقا من تا حالا اینو ندیدم مامان،داره دروغ میگه بخدا…..همون لحظه با شنیدن صدای زن سرمو برگردوندم و مرد جوونی رو دیدم که پست سر زن ایستاده بود….خدایا خوابم یا بیدار؟اینا کین دیگه؟منکه تاحالا چشمم به این آدما نخورده پس چی دارن میگن،زن نگاهی به ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شوهرش کرد و گفت مگه همین نبود که دست تو دست تو هم تو خیابون مچتونو گرفتم ها؟ مگه خودت نگفتی بهت گفته خونه به نامم بزن زنت میشم؟مرد فقط سرشو تکون داد و من بلاخره تونستم دهنمو باز کنم و با صدای گرفته ای گفتم چی داری میگی آقا من تا حالا نه تورو دیدم نه زنتو،چرا دارین با ابروی من بازی میکنین؟به جای مرد زنش گفت ببین گیس بریده دفعه دیگه ببینم دور و بر شوهرم میپلکی اینجوری که باهات رفتار نمیکنم،میام کشون کشون میبرمت تو کوچه و چنان ناز شصتی نشونت میدم که دفعه دیگه از این غلطا نکنی…….همون لحظه چشمم به سوری خانم افتاد که وسط همسایه ها ایستاده بود و با تاسف برام سر تکون میداد……. نمیدونستم چطور باید این ابروریزی رو جمع کنم،مامان در حال کل کل با زن بود که شوهرش هرجوری که بود دست زنشو گرفت و از خونه بیرون رفتن….همسایه ها هرکدوم حرفی زدن و راهی اتاقشون شدن،سوری خانم که معلوم بود اونم مثل بقیه حرفای زنو باور کرده بود آب دهنشو جلوی پام انداخت و گفت حیف پسر پاک من که بخاطر تو داره اونهمه سختی میکشه،مصطفی باید از روی جنازه ی من رد بشه بخواد دوباره به تو نظر کنه………با گریه گفتم سوری خانم همش دروغه بقران،من بیچاره کی وقت میکنم برم دنبال این کارا؟چرا نمیری از سوگل خانم بپرسی منکه همش با اون می‌رم و میام،پوزخندی زد و گفت هه به روباه گفتن شاهدت کیه گفت دمم،برو دختر جون،همین مونده تو منو رنگ کنی……مامان نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت ای ذلیل بشی ،به زمین گرم بخوری،چه گوهی خوردی که این زنیکه اینجوری اتیشی اومد ابرو و شرف مارو به داد و رفت ها؟…..انقد حالم از حرفای سوری خانم گرفته شد که هیچ دردی رو حس نکردم و فقط قطره های اشک بود که یکی پس از دیگری روی گونه ام میریخت ……از شانس بدم نمی‌دونم سوگل کجا بود که هیچ خبری ازش نبود،تنها کسی که میتونست کمکم کنه اون بود……..اون زن و مرد انقد قشنگ نقش بازی کرده بودن که انگار خودم هم باورم شده بود،توی ذهنم داشتم دنبال این میگشتم که آیا اون مرد رو تاحالا دیدم یا نه……نمی‌دونم چقد گذشته بود که در اتاق به صدا دراومد،مامان با عصبانیت درو باز کرد و صدای سلام سوگل به گوشم خورد،با خوشحالی از جا پریدم و جلوی در رفتم…..مامان با بداخلاقی گفت بفرما؟امرت……سوگل صداشو صاف کرد و‌ گفت من خونه نبودم الان اومدم،همسایه ها دارن یه چیزایی میگن،میشه بگین قضیه چیه؟مامان با صدای بلند گفت زنیکه ی خراب اومدی به بهونه ی کار و رخت شوری دختر ساده ی من گول زدی انداختی دنبال مردا،حالا اومدی میگی چی شده؟فک کردی مام مثل تو خرابیم که از صبح می‌زنی بیرون و نمیای تا اینموقع؟دفعه دیگه ببینم دور دخترم میپلکی خودم حسابتو میرسم…..با گریه دست مامانو گرفتم و گفتم چی داری میگی مامان؟چه ربطی به سوگل داره اخه؟سوگل که حرفای مامان حسابی ناراحتش کرده بود اخماشو توی هم کرد و گفت زن حسابی بچه هات داشتن از گرسنگی تلف میشدن بد کردم دست دخترتو یه جایی بند کردم؟مامانم گفت که دیگه نمیخوام دخترم و با خودت ببری،اصلا لازم نکرده دختر من کار کنه ،دلت برای ما نسوزه و خیلی ح فضای دیگه ..بیچاره سوگل یه نگاهی به من کرد و به طرف اتاقش رفت... تا صبح خواب به چشمام نیومد،آخه گناه من چیه ،چرا من ،اون زن و شوهر چه دشمنی با من داشتند کا می‌خواستند آبرومو ببرند... فردا صبح شد و حاضر شدم که برم سرکار ولی مادر جلومو گرفت ،نشستم و زدم زیر گریه ،به روح مرتضی قسمش دادن کا من کاری نکردم ،نمی‌دونم باور کرد یا نه ولی گذاشت که همراه سوگل برم ،شاید مجبور بود ،بخاطر بچه ها سیر کردن شکمشون... به سوگل سلام کردم ،خیلی سرسنگین جوابم و داد،خوب حق داشت،این همه از مادرم حرف شنیده بود.... رسیدیم و مشغول کار شدیم ...تو یه فرصت که سوگل استراحت میکرد و دست از کار کشیده بود با خجالت بهش نزدیک شدم و گفتم اخه تقصیر من چیه که انقد باهام سرد شدی،بخدا مامانم انگار عقلشو از دست داده،از دستش ناراحت نشو،سوگل نفس عمیقی کشید و گفت واقعا که عقل تو سرش نیست،با حرفایی که دیشب زد همه ی همسایه ها فکر میکنن من تورو فرستادم پیش اون مرده،راستی کی بودن؟یعنی الکی اومده بودن ؟مگه میشه…….با عصبانیت گفتم فک کنم کار سکینه ی بی شرف باشه،چند روز پیش جلوی در اتاق تهدیدم کرد،اخه،اخه بو برده که بین منو مصطفی یه خبراییه…….سوگل هین بلندی کشید و گفت خاک تو سرش کنن،همسایه ها میگفتن دیوونست من باور نمیکردم،حواست بهش باشه ازش دوری کن،اینجوری که معلومه همه کاری ازش برمیاد…..با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم دیشب سوری خانم بهم گفت دیگه حق ندارم با مصطفی کاری داشته باشم،گفت مصطفی باید از رو جنازه اش رد بشه اگه بخواد اسم منو بیاره،بخدا من گناهی نکردم توکه در جریانی،من هرروز یا تومیام و با خودتم برمیگردم،تاحالا چیزی از من دیدی؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــدایـا امشب به آغوش مـهـربان تو پنـاه می‌آوریم تـا بـزدایـی رنـج روزگـاران را از جانمان و با عطرخوش نفسهایت نبض خوشبختی در روحمان جـریـان پـیـدا کنـد ....‌‌‌‌‌..... با آرزوی شبی سرشار از آرامش و رویاهای خوش ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه بهاریتون زیبـا🌸🍃 روزتون پر از مهربانی 🌸🍃 الهی که امروز تـون پـر از 🌸🍃 برکت ،شادی و آرامش 🌸🍃 و دل خـوش باشـه بـا آرزوی بـهتـرین ها بـرای شمـا 🌸🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سوگل گفت خدارو شاهد میگیرم که دختر از تو پاک تر ندیدم اما سوری خانم حتی اگه خودشم بخواد بخاطر حرف همسایه ها دیگه نمیتونه کاری کنه،خدا لعنتشون کنه دیشب نمی‌دونم کدومشون سر راه شوهرمو گرفته و هرجوری که دلش خواسته قضیه رو براش تعریف کرده،هرچی شوهرمو قسم دادم که کی این چرندیاتو بهت گفته نگفت بهم،اما خب نمیدونی با چه سختی آرومش کردم،دارم خدا خدا میکنم سر ماه بشه برم از دست این خاله خانباجیا راحت شم……..با تعجب گفتم سر ماه چه خبره مگه،کجا میخوای بری؟سوگل خانم همونجوری که با پا روی رختا میرفت گفت،چند وقته شوهرم به یکی از دوستاش سپرده یه خونه نقلی واسمون پیدا کنه،دیگه نمیتونم تو این اتاق زندگی کنم از دست همسایه ها خسته شدم،همش حواسشون به اتاق بقیه ست که ببینن چکار میکنن و چی میگن…… با ناراحتی گفتم توروخدا نرو،تو رفتی من چکار کنم؟سوگل نگاه پر محبتی بهم کرد و گفت دختر خوب منو تو که از صبح تا شب اینجا با همیم……دیگه چیزی نگفتم و منم مشغول کارم شدم،سوگل تنها کسی بود که دوستش داشتم و همه جوره میتونستم روش حساب کنم…….یه مدت گذشت و چند باری که با سوری خانم توی حیاط روبرو شده بودم حتی جواب سلامم رو هم نداده بود،هرشب کارم شده بود گریه و التماس به خدا که هرجوری شده دل سوری خانم رو باهام نرم کنه……..چشم به هم زدنی آخر ماه هم رسید و سوگل خانم برای همیشه از اون خونه رفت،دلم فقط به این خوش بود که روزها سرکار میتونستم ببینمش…….. چندباری دوباره آقا کاظم اومده بود و در نبود من سعی میکرد مغز مامان رو شستشو بده که منو راضی به ازدواج کنه،مادر سکینه هم که دست کمی از دخترش نداشت وقتی فهمیده بود آقا کاظم قصد و منظوری از اومدنش داره هرروز پیش مامان میرفت و بهش میگفت نکنه بهش جواب رد بدی ها؟شانس اومده در خونتونو زده این یارو کلی پول و ملک داره که همش میرسه به گل مرجان……وقتی زینب قضیه ی اومدن هرروزه ی مامان سکینه رو برام گفت انقد عصبی شدم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با غضب از خونه بیرون رفتم تا حساب این مادر و دختر عفریته رو کف دستشون بذارم…….در که زدم خواهر کوچیکه ی سکینه درو باز کرد و کمی بعدش مامانش پشت سرش ظاهر شد،بدنم از شدت خشم میلرزید و صدام خش دار شده بود،با صدای نه چندان آروم گفتم چی از جون من میخواین ها؟چرا دست از سر ما برنمیدارین؟به تو چه که هرروز میای تو گوش مادر من میخونی منو به این پیر خرفت شوهر بده،مگه جای تورو تنگ کردیم یا تو خرجمونو میدی؟صدیقه خانم که از حرفای من گر گرفته بود با لحن کوچه بازاری گفت ،فک میکنی خیلی تحفه ای که واسه من مهم باشه به کی شوورت میدن؟خب لابد لیاقتت همون پیر خرفته دیگه…….با حرص گفتم تویی که میای پیش مامان من میشی تعریف آقا کاظمو میدی چرا دختر خودتو بهش نمیدی؟اون بیشتر از من به دردش میخوره چون اینجوری که همسایه ها میگن تا حالا یه دونه خاستگارم نداشته و یجورایی ترشیده حساب میشه……….صدیقه خانم که مشخص بود از حرفم حسابی به هم ریخته،قدمی به جلو برداشت و محکم توی سینه ام کوبید،انقد ضربه اش محکم بود که نتونستم خودمو نگه دارم و پخش زمین شدم…….چندتایی از همسایه ها از سرو صدای ما بیرون اومده بودن و انگار داشتن فیلم سینمایی نگاه میکردن،همون لحظه مامان از اتاق بیرون اومد و با دیدن من که هنوز روی زمین بودم توی صورتش زد و گفت چرا نشستی رو زمین،اومدی اینجا چکار؟قبل از اینکه من به حرف بیام صدیقه خانم با پررویی گفت جمیله دلت خوشه بچه تربیت کردی؟اومده جلو اتاق من داد و قال راه انداخته که چرا میای تو گوش مامانم میخونی منو بده به کاظم،من اگه چیزی گفتم بخاطر خودت بوده گفتم خوبیت نداره یه زن بیوه ای بر و رو داری هرروز این کاظم پا میشه میاد تو اتاقت،اگه میخوای دخترتو بهش بدی دست بجنبون……… مامان که تازه فهمیده بود قضیه چیه سریع شروع کرد به معذرت خواهی از صدیقه خانم و سرکوفت زدن به من که چرا میخوام ابروشو جلوی همسایه ها ببرم،مادرم بود اما انگار کم کم داشت ازش بدم میومد،منو،دخترشو به یک زنه غریبه فروخت؟بدون اینکه چیزی بهش بگم از جام‌ بلند شدم و رو به صدیقه خانم گفتم یکبار دیگه پاتو تو اتاق ما بذار ببین چه ابرویی از خودتو دخترت میبرم…….گفتم و رفتم،نموندم تا فحش های رکیک صدیقه خانم رو نوش جان کنم اما صدای مادرم واضح به گوشم میرسید که داشت تمام تلاشش رو میکرد تا صدیقه خانم معذرت خواهیشو قبول کنه……..توی اتاق که رسیدم گوشه ای کز کردم و شروع کردم به گریه کردن،دیگه از دست مامان خسته شده بودم کاش می‌شد تنها راهی ده می‌شد و منو بچه ها رو به حال خودمون میذاشت…….در اتاق که با شدت باز شد فهمیدم مامان با توپ پر اومده،انقد طلبکار بود که دستش رو توی کمر گذاشته بود و‌مواخذه ام میکرد،با تاسف نگاهی بهش کردم و گفتم دیگه از دستت خسته شدم میفهمی؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دیگه نمیتونم این رفتارهات رو تحمل کنم،میدونی چیه؟حس میکنم آقا هم از دست تو فرار کرد که اون بلا سرشون اومد،تو مادری؟میفتی با زنی که می‌خواد تیشه به ریشه ی من بزنه و منو محکوم میکنی؟با چه عقلی فکر میکنی منو به آقا کاظم شوهر بدی خوشبخت میشم ها؟مگه تو همون نبودی که روز اول که دیدیش از دست هیز بازیاش گوشت تن منو کندی که موهامو بکنم داخل…..ببین مامان واسه دفعه ی آخر میگم به خاک اقام،به خاک مرتضی که هنوز داغش برام تازست اگه بخوای بازم پای این مرتیکه رو تو خونه باز کنی یا یه بلایی سر خودم میارم یا از اینجا فرار میکنم میرم فهمیدی؟مامان که از نگاهش مشخص بود حسابی تهدید منو جدی گرفته گفت اصلا من احمقو بگو که دارم سنگ تورو به سینه میزنم،نمیخوای شوهر کنی نکن،اما اینو بدون از اجاق پسر سوری خانم هم واسه تو ابی گرم نمیشه،سوری خانم خودش همه جا گفته به محض اومدن پسرش می‌خواد دختر خواهرشو واسش نشون کنه…….حس کردم گوشام داغ شد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم،منظورش مصطفی بود؟نه….محاله….مصطفی منو دوست داره،من منتظرشم برگرده و به محض اومدنش خودم همه چیو براش تعریف میکنم،قسم خاک اقامو میخورم و میگم که اینا همه نقشه ی سکینه ست،من مطمئنم حرفامو باور میکنه……..تا آخر شب از سر جام تکون نخوردم و حتی شام هم نخوردم،زینب دستمو میگرفت و التماسم میکرد دو لقمه بخورم اما نمیتونستم با همه ی گرسنگیم حتی یک لقمه هم از گلوم پایین نمیرفت…… روز بعد که از خونه بیرون رفتم نگاهی به در اتاق سوری خانم کردم و آه عمیقی کشیدم،گناه من چی بود که باید اینجوری عذاب میکشیدم؟سرکار انقد کسل و بی حوصله بودم که همه متوجه شده بودن و سعی میکردن با سر به سر گذاشتنم حال و هوامو عوض کنن اما بی فایده بود،دلشوره ی عجیبی تمام وجودمو گرفته بود که هیچ جوری نمی‌تونستم خودمو آروم کنم......کارم که تموم شد سری به بازار زدم و کمی نون و ماست برای شام خریدم،میدونستم هیچی توی خونه نداریم و بچه ها چشم انتظار منن........هرچی به خونه نزدیک تر میشدم دلشوره ام شدیدتر می‌شد و همینکه پشت در رسیدم با شنیدن صدای داد و فریاد زانوهام سست شد،حس میکردم توی تنم جونی نیست که در رو باز کنم اما به هر جون کندنی که بود تکونی به در دادم و داخل رفتم........با دیدن برادر و خواهر های کوچیکم که کنج حیاط کز کرده بودن و گریه میکردن قلبم به درد اومد،نگاهی به اتاقمون انداختم،تمام وسایل زندگیمون جلوی در ریخته بود و صدای مامان از توی اتاق میومد که انگار داشت با کسی بحث میکرد،زینب با دیدن من سریع به سمتم اومد و با گریه گفت آبجی آقا کاظم هممونو بیرون کرد،اومد دم در مامان بهش گفت تو راضی نمیشی تباهاش عروسی کنی یهو دیوونه شد هممونو بیرون کرد،با خشم نگاهی به در اتاق کردم و گفتم بیخود کرده مرتیکه الدنگ......سریع پله ها رو بالا رفتم و با دیدن مامان که وسط اتاق ایستاده بود و آقا کاظم التماس میکرد بیرونمون نکنه گر گرفتم،اقا کاظم چشمش که به من افتاد گفت همینکه گفتم یا دخترتو راضی می‌کنی من همین فردا واسه این اتاق مستاجر میارم.......مامان با غضب نگاهی به من کرد و گفت همینو میخواستی اره؟حالا که جل و پلاسمونو انداخت تو حیاط خیالت راحت شد؟امشبو که تو خیابون سر کردی حالت میاد سرجاش......بعد هم نگاهی به آقا کاظم کرد و گفت توروخدا شما به بزرگی خودت ببخش،من قول میدم همین امشب راضیش کنم،بچست خامه،نمیفهمه.....همینکه لبخند کمرنگ آقا کاظم رو دیدم انقد جیغ زدم که حس کردم گلوهام داره پاره میشه،چی داشت می گفت؟منو تا فردا راضی میکنه؟من حاضر بودم تا آخر عمرم تو کوچه خیابون بخوابم اما چشمم به ریخت و قیافه ی آقا کاظم نخوره.....چند تیکه از وسایلمون که هنوز توی اتاق مونده بود رو برداشتم و گفتم میخوای بمون تنها بمون اینجا منو بچه ها یه جایی برای خوابیدن پیدا می‌کنیم......مامان میخواست حرفی بزنه اما نموندم تا حرفای صد من یه غازشو گوش بدم و از اتاق بیرون رفتم........ بچه ها منو که دیدن به سمتم اومدن و پروین خواهر کوچکترم گفت آبجی چکار کنیم حالا؟کجا بخوابیم؟بچه های اینجا دارن می‌خندن بهمون و میگن شبو باید تو کوچه بمونیم......دستی توی صورتش کشیدم و گفتم مگه من مردم که شما تو کوچه بخوابین؟الان میریم خونه ی آبجی زری و فردا هم میریم دنبال یه اتاق دیگه میگردیم،اصلا ناراحت نباشین خب؟باشه ای گفتن و دوباره کنج دیوار کز کردن.....نگاهی به در اتاق کردمو مامانو دیدم که التماس کنان پشت سر آقا کاظم داشت از پله ها پایین میومد،همسایه ها از ترس اینکه ما سر بارشون نشیم از اتاق بیرون نمیومدن و از پشت پنجره حیاطو دید میزدن........سریع وسایل رو به کمک بچه ها توی زیر زمین جا دادیم و ملحفه ای روشون کشیدم تا فردا هرجوری که شده اتاقی پیدا کنم و بیام ببرمشون، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اقا کاظم بدون توجه به التماس های مامان از در حیاط بیرون رفت و کلید اتاق رو هم با خودش برد...... به مامان نزدیک شدم و گفتم ما داریم میریم خونه ی زری اگه میای بیا بریم وگرنه همینجا بمون،نگاه پر از خشمی بهم کرد و گفت ذلیل بشی گل مرجان که منو این بچه هارو اینجوری آلاخون والاخون نکنی.....اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم،دست بچه ها رو گرفتم و از در خونه بیرون زدیم،هوا رو به تاریکی بود و میترسیدم آقا پرویز خونه باشه و راهمون نده،هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که مامان هم از اون خونه بیرون اومد و دنبالمون راه افتاد،سر راه کمی میوه خریدم که آقا پرویز بدونه رفتم سر کار و انتظار پول ازش نداریم......تمام مسیر مامان غر زد و منو مقصر اوارگیمون میدونست،نمیدونستم دیگه باید چکار کنم که راضی بشه،پشت در خونه ی زری که رسیدیم هوا تاریک شده بود،بچه ها با ذوق در میزدند و بالا پایین میپریدن،در خونه که باز شد نگاه آقا پرویز روی جمعیت پشت در ثابت موند،حتما داشت به این فکر میکرد که چطور باید شکم این پنج نفر رو سیر کنه......مامان سریع سلام و علیک گرمی کرد و گفت آقا پرویز اینه رسم دوماد مادرزنیه؟نمیگی اینام خونواده ی زنمن داغدارن،مرد بالا سرشون نیست یه بار برم بهشون سر بزنم ببینم مرده ان یا زنده........آقا پرویز که از حرفای مامان توی رودربایستی گیر کرده بود خنده ی مصنوعی کرد و گفت خوش اومدید بفرمایید داخل،والا منکه همش درگیر کار و بارم شما پیداتون نیست اصلا نمیاید به ما سر بزنید....... مامان که منتظر همین تعارف بود سریع داخل رفت و گفت اومدم ببینم دخترم جاش خوبه یا نه،اقای خدابیامرزش همش میگفت زن برو ببین اگه زری جاش خوب نیست دستشو بگیر و بیارش.......از حرفای مامان خنده ام گرفته بود،اینجوری مثلاً داشت واسه آقا پرویز خط و نشون میکشید،زری که صدامونو شنیده بود سریع توی حیاط اومد و من با دیدن شکم قلنبه اش با تعجب بهش چشم دوختم...........چرا دفعه ی قبلی که اومده بودم چیزی بهم نگفت؟زری که با دیدن همه ی ما متعجب شده بود سریع دمپاییاشو پوشید و به پیشوازمون اومد،مامان با دیدن شکمش اخمی کرد و گفت ما بخیل بودیم که نگفتی بهمون؟زری که معلوم بود خجالت میکشه سرخ و سفید شد و گفت حالا شما بیایین داخل بشینید صحبت می‌کنیم باهم......آقا پرویز که مشخص بود از اومدن ما اصلا خوشحال نشده حرف نمی‌زد و ساکت روی یکی از صندلی ها نشسته بود،مامان اما انقد حرف میزد که من به جای بقیه سر درد گرفتم......سفره ی شام که کشیده شد بچه ها آب دهنشونو قورت دادن و منتظر شدن غذا بیاد روی سفره،من سریع به همراه کتایون سفره رو کشیدم و بوی کباب که بهم خورد نزدیک بود از هوش برم.......بعد از شام آقا پرویز به بهانه ی خواب توی اتاق رفت و من و مامان همه ی قضیه رو برای زری تعریف کردیم،زری می‌ترسید که مبادا ما برای مدت زیادی اونجا بمونیم و شوهرش عصبی بشه اما بهش فهموندم که خودم سر کار میرم و فردا هرجوری که شده اتاق کرایه میکنم و از اونجا میریم.......روز بعد بجای اینکه سر کار برم چند جایی برای اتاق سر زدم و چون یه دختر تنها بودم کسی حاضر نبود حتی به حرفم گوش بده،بلاخره بعد از کلی گشتن و پرس و جو کردن مردی که مشخص بود دلش برام سوخته آدرس خونه ای رو بهم داد و گفت که اونجا متعلق به سیده خانمیه که اتاق های زیادی داره و اونارو به آدم های نیازمند اجاره میده.......با خوشحالی آدرسش رو گرفتم و پرسون پرسون به سمت خونه ی سیده خانم راه افتادم،خدا خدا میکردم حتی شده یک اتاق ده متری بهمون اجاره بده تا از آوارگی نجات پیدا کنیم،جلوی در خونه که رسیدم در زدم و منتظر موندم،بعد از چند دقیقه پسر بچه ی هفت،هشت ساله ای جلوی در اومد و گفت بفرمایید......لبخندی زدم و گفتم سیده خانم خونست؟پسرک زود گفت اره توی اتاقشه بگم کی باهاش کار داره؟گفتم بگو یه دختر یتیمه که دنبال اتاق میگرده اگه اجازه بده بیام تو واسش توضیح بدم....... پسرک گفت همینجا بمون بهش بگم اگه اجازه داد میام بهت میگم،باشه ای گفتم و منتظر موندم تا بره و برگرده......در حیاط کمی باز بود و زیر چشمی نگاهی به داخل انداختم،به بزرگی خونه ی قبلی نبود اما از سر و صداها مشخص بود که خیلی خونه ی شلوغیه.......چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که پسرک برگشت و گفت میگه اتاق خالی نداریم شرمنده،بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم توروخدا بذار خودم بیام باهاش حرف بزنم،پسر که انگار دلش برام سوخته بود از جلوی در کنار رفت و گفت باشه بیا خودت باهاش حرف بزن....سریع اشکامو پاک کردمو دنبالش داخل رفتم،پسرک از توی حیاط شلوغ و پر از آدم رد شد و جلوی اتاقی سفید با پنجره های آبی ایستاد،اروم درو باز کرد و گفت سیده خانم همون دخترست میگه حتما باید با خودتون حرف بزنه بیاد داخل؟ ادامه دارد ‌... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صدای آرومی رو شنیدم که گفت من که گفتم اتاق خالی نداریم صادق،اما خب حالا که اومده بگو بیاد ببینم چی میخواد بگه.....صادق از جلوی در کنار رفت و گفت برید تو،دستی به لباس هام کشیدم و آروم داخل رفتم،زن مسنی که لباس های سفید پوشیده بود و با چادر نماز روی سجاده نشسته بود با لبخند بهم سلام کرد و گفت بیا دخترم،بیا اینجا ببینم چی شده؟مظلوم کمی نزدیک بهش نشستم و بعد از مکث کوتاهی شروع کردم با گریه همه چیز رو براش تعریف کردم،از اومدنمون به ده تا مرگ آقا و مرتضی و سرکار رفتن من و کاری که آقا کاظم باهامون کرد......سیده خانم که مشخص بود حسابی دلش برام سوخته آهی کشید و گفت دخترم بخدا تمام اتاقای اینجا پره شرمنده من کاری از دستم بر نمیاد برات انجام بدم،کاش یکم زودتر میومدی همین چند روز پیش یکی از اتاقا خالی بود که اونم دادم به یه زن و شوهر جوون....... دوباره اشک چشمام جاری شد و گفتم باشه اشکال نداره میرم دوباره دنبال اتاق میگردم،اینو گفتمو خواستم بلند شم که سیده خانم گفت بشین،شاید بتونم برات کاری کنم،ما اینجا یه انباری کوچیک داریم که یکم وسیله توشه.......اگه میخوای برو یه نگاه بهش بنداز اگه مورد پسندت بود یه روز بیا اینجا تمیزش کن و وسیله هاتو بیار،با خوشحالی نگاهی بهش کردم و گفتم هرچی باشه خوبه دستتون درد نکنه بخدا هیجوقت این خوبیتونو فراموش نمی‌کنم،سیده خانم لبخند ملیحی زد و گفت با صادق برو اگه خوشت اومد میگم کاراشو ردیف کنه واست......زود بلند شدم و گفتم پس من برم بببنیمش....... صادق توی حیاط بود و وقتی بهش گفتم جلوتر از من راه افتاد و جلوی آخرین اتاق راهرو ایستاد،با دست اشاره ای کرد و گفت فقط یه اتاق پونزده متریه،خیلی کثیف و به هم ریخته ست حسابی باید تمیز بشه……نگاهی به اتاق خاک گرفته کردم و گفتم همین فردا میام تمیزش میکنم،سیده خانم راجع به کرایه چیزی نگفت و قرار شد بعد از اینکه مستقر شدیم صحبت کنیم…….به مامان که قضیه ی اتاقو گفتم چینی به پیشونی انداخت و گفت واسه یه انباری انقد خوشحالی؟منکه حوصله ی تمیز کردن گوه و کصافت مردمو ندارم،یا خودشون برن تمیز کنن یا خودتو ابجیات برین،با ناراحتی سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم،هیچوقت مامانو درک نمیکردم،انگار منتظر بود خدا یه لقمه ی آماده از آسمون براش بندازه پایین و اونم بدون هیچ زحمتی سر سفره ی رنگین بشینه….. روز بعد از زری وسایل تمیز کاری گرفتم و همراه دخترها راهی خونه ی سیده خانم شدم،باورم نمیشد من همون دختر دست و پاچلفتیم که حتی یه لیوان آب برای خودم نمیتونستم بریزم،انقد فشار زندگی زیاد زیاد بود که کارای مردونه انجام میدادم و دنبال خونه میگشتم،به خونه ی جدید که رسیدیم اول سراغ سیده خانم رفتم و سلامی عرض کردم،بعد از اینکه ازش اجازه گرفتم با زینب و پروین به جون اتاق افتادیم و تا غروب مشغول تمیزکاری شدیم،تمام وسایل رو‌ گوشه ای از حیاط جا دادیم و شروع کردیم به شستن….انقد کثیف بود که فکر نمیکردم حالا حالا ها تمیز بشه اما با کمک چندتا از همسایه ها که سیده خانم بهشون سفارش کرده بود بهمون کمک کنن تا غروب اتاق رو تمیز کردیم و قرار شد فردا وسایل اندکمون رو بیاریم،انقد خوشحال بودم که حد و حساب نداشت،باورم نمیشد جایی رو پیدا کردم که میتونم شب ها آروم سرم رو روی بالش بذارم،تنها نگرانیم مصطفی بود که قرار شد به محض اینکه جاگیر شدیم برم پیش زیور خواهرش و ازش خواهش کنم آدرس خونه ی جدید رو بهش بده اینجوری میتونستم خودم باهاش حرف بزنم و براش توضیح بدم توی نبودش چه اتفاق هایی افتاده…….روز بعد با زینب به خونه ی قبلی رفتیم و با بار زدن وسایل خونه برای همیشه از اونجا خداحافظی کردم،جایی که اولین بار مصطفی رو اونجا دیده بودم و بهش دلبسته بودم……..اخ مصطفی کاش میومدی و میدیدی من بخاطر تو چه مصیبت هایی رو تحمل کردم و چه تهمت هایی رو به جون خریدم…….توی مسیر چندباری به گریه افتادم اما سریع به خودم اومدم و سعی کردم به روزهای خوب فکر کنم... به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از همسایه ها توی اتاق چیدیم،از خوشحالی چرخی زدم و خداروشکر کردم،هیچ چیزی بدتر از بی سرپناهی نبود،اصلا دلم نمی‌خواست وبال گردن زری بشیم و شوهرش بخاطر ما حرفی بهش بزنه،همون موقع سراغ مامان رفتم و بعد از تشکر از زری به خونه ی خودمون اومدیم،بماند که مامان چقدر بهم غر زد و کوچیک بودن اتاق رو بهونه کرد،هرکی نمی‌دونست فکر میکرد تا حالا توی قصر دراندشت زندگی می‌کرده و الان توی اتاق زندگی کردن براش سخت شده،اونشب بعد از مدت ها سرم رو راحت روی بالش گذاشتم و خوابیدم...... روز بعد، بعداز چندین روز غیبت لقمه نونی خوردمو راهی عمارت شدم،غافل از اینکه اون عمارت چه خواب هایی برام دیده، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مسیر خونه ی جدید به عمارت طولانی تر شده بود و مجبور بودم صبح ها زودتر راه بیفتم،چند روزی بود که کورش پسر خانم ازاره و اذیت هاش بیشتر شده بود و دیگه علنا اسمم رو صدا میکرد و ازم میخواست کارهای خصوصیشو انجام بدم،از ترس خانم اوایل بهانه می‌آوردم و از زیر کار در میرفتم اما نمی‌دونستم اون دیو دو سر چه خواب هایی برام دیده.......یه روز ظهر که خانم خونه نبود اما قبل از رفتنش دستور داده بود اتاق کارش رو براش مرتب کنم از توی اشپزخونه ظرف آب و پارچه ی آمیزی برداشتم و راهی اتاق کار شدم،داشتم به این فکر میکردم که هرچه زودتر برم سراغ زیور و آدرس خونه ی جدید رو بهش بدم تا به محض اومدن مرتضی بهش خبر بده که با کورش روبرو شدم،سریع سرمو پایین انداختم و با خجالت سلام کردم......جواب سلامم رو داد و گفت کجا داری میری؟میخوای اتاق منو تمیز کنی؟با لکنت گفتم نه اقا دارم میرم اتاق مادرتون رو تمیز کنم با اجازه من برم امروز زیاد کار دارم،برقی توی چشماش دیدم اما توجهی نکردم و راهی اتاق شدم........اتاق انقد به هم ریخته بود که میدونستم حالا حالا ها اینجا کار دارم،ظرف آب و دستمال رو روی میز گذاشتم و شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاش های اتاق.......همینجور که آهنگ مورد علاقه ام رو زیر لب زمزمه میکردم تند تند مشغول کار بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم و با تعجب به عقب برگشتم.......با دیدن کورش که دست به سینه به در تکیه داده بود و می‌خندید نفسم توی سینه حبس شد،این اینجا چکار میکرد؟خدایا چکار کنم حالا....... با ترس نگاهی بهش کردم و گفتم ببخشید میشه برید بیرون؟الان کافیه یکی بیاد و مارو اینجا ببینه،کورش لبخند پت و پهنی زد و گفت نترس خوشگله کسی نمیاد خیالت راحت،میدونی از کی تا حالا من تو نخ توام؟ وقتی با چشات نگام می‌کنی و سلام می‌کنی دل تاپ تاپ میزنه.......از حرفاش اشک توی چشمام اومده بود و از ترس داشتم به خودم میلرزیدم،سریع به سمت در اتاق حرکت کنم تا از دستش فرار کنم اما دستشو دراز کرد و دستم و گرفت.......از ترس حس کردم دارم از هوش میرم،یک لحظه چهره ی مظلوم مصطفی اومد توی ذهنمو حس کردم دارم بهش خیانت میکنم،شروع کردم به دست و پا زدن و تمام تلاشم رو کردم از دستش خلاص شم اما فایده ای نداشت،انقد زورش زیاد بود که حتی نمی‌تونستم دستشو تکون بدم........گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و سعی میکردم جیغ بزنم اما سریع دستشو جلوی دهنم فشار داد و گفتم دختره ی دهاتی تو فکر و خیالتم نمی‌گنجید آدمی مثل من بهت نزدیک بشه حالا داری واسم ناز میکنی؟انقد دست و پا زده بودم که دیگه جونی برام نمونده بود،خدایا خودت بهم رحم کن،من بجز این پاکی چیز دیگه ای ندارم،خودت به دادم برس......دست کورش به سمت لباسم رفت .... تا اینکه یکی شروع کرد به کوبیدن در،کورش از ترس دستش شل شد و من فرصتی پیدا کردم که با تمام وجود جیغ بزنم........ توی یک حرکت منو روی زمین پرت کرد و گفت اگه کلمه ای راجع به من حرفی بزنی بلایی به روزت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن......کوروش اینارو گفت و سریع به سمت در رفت،بازش کرد و با دیدن خانم رنگ از روش پرید،با گریه از روی زمین بلند شدم و گفتم خانم بخدا من اومده بودم اتاقتونو تمیز کنم آقا پشت سرم اومدو درو قفل کرد،کورش نگاه پر از خشمی بهم کرد و رو به مادرش گفت دروغ میگه مامان من داشتم از اینجا رد میشدم خودش صدام کرد گفت یه موش اینجا دیده کمکش کنم از اتاق بیرون بره،اخه من به این دختره ی دهاتی بوگندو نگاه میکنم؟ خانم که معلوم بود حرفای پسرشو باور کرده نگاهی به من کرد و گفت بی چشم و رو،من انقد هواتو داشتم و بهت بها دادم این جوابم بود؟با گریه ی شدیدتری گفتم خانم بقران من کاری نکردم،چرا حرفمو باور نمیکنین آخه......خانم جیغی زد و گفت پسر من از برگ گلم پاک تره این تویی که با این اداها میخوای به نون و نوا برسی.... گفتم خانم به چی قسم بخورم که باور کنی من بیگناهم؟من الان چند وقته دارم اینجا کار میکنم از من کجی دیدید؟کورش توی حرفم پرید و زود گفت مامان من بهت نگفته بودم این دختره همش بهم نگاه می‌کنه و میخنده؟.....انگار فایده نداشت هرچی حرف میزدم و دلیل میاوردم،اونروز میون نگاه مظلوم و پر از ترحم بقیه ی خدمتکارها من برای همیشه از اون عمارت اخراج شدم،تلاش های سوگل هم فایده ای نداشت و خانم دستور داد من دیگه حق ندارم پامو توی اون عمارت بذارم....اینباربر خلاف دفعه های قبل اصلا گریه نکردم و فقط خداروشکر میکردم که لطمه ای به آبروم وارد نشد،با خودم گفتم همون بهتر که از اینجا بیرون اومدم نگاه های این پسره کوروش دیگه داشت اذیتم میکرد ... و این آخری ها هم که دیگه برای حیثیتم نقشه کشیده بود..... اطلس خانم آشپز عمارت که وضعیت منو میدونست قبل از اینکه از عمارت بیرون بیام خودشو بهم رسوند و ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تیکه کاغذی توی دستم گذاشت و گفت گل مرجان حتما به این خانم سر بزن،با آدمای پولدار رفت و آمد داره و واسشون کارگر جور می‌کنه....... کلی ازش تشکر کردم واز عمارت بیرون رفتم،هرچی به کاغذ توی دستم نگاه میکردم چیزی متوجه نمیشدم،سر خیابون سوار ماشینی شدم و ازش خواستم منو به اون آدرس ببره،شرایط بدی داشتم و نمی‌تونستم دست روی دست بذارم......به خونه ای که روبروم بود نگاه کردم،اطلس خانم بهم گفته بود اسم صاحب این خونه مرواریده،در زدم و منتظر موندم طولی نکشید که در باز شد و زن زیبایی جلوی در ظاهر شد،انقد زیبا و خوشتیپ بود که دلم میخواست ساعت ها همونجا بمونم و نگاهش کنم،با صدای نازک زن که گفت بفرمایید سریع به خودم اومدم و گفتم ببخشید من دنبال کار میگردم،زن خنده ی ریزی کرد و گفت خوشگلم کار پیدا کردن که الکی نیست،من نمیتونم همینجوری به شما کار بدم......با هول گفتم باید چکار کنم؟هرکاری لازم باشه انجام میدم.....زن در رو باز کرد و گفت بیا تو ببینم اصلا کی آدرس منو بهت داده؟؟پشت سرش وارد خونه شدم و یکراست توی یکی از اتاق های خونه رفتیم،روی یکی از صندلی ها نشستم و به عکس هایی که روی در و دیوار بود چشم دوختم،عکس ها بیشتر متعلق به پسر بچه ی چهار پنج ساله ای بود که توی همه ی عکس ها می‌خندید.......مروارید خانم صداشو صاف کرد و گفت چندسالته؟تا حالا جایی کار کردی؟ با لحن مودبی گفتم دیگه داره پونزده سالم میشه خانم،بله چند وقتی پیش اطلس خانم کار میکردم اما اخراج شدم از اونجا.....مروارید گفت اخراج؟یعنی از کارت راضی نبودن؟سریع گفتم نه بخدا خیلی خوب کار میکردم،یه پسر جوون داشتن واسم مزاحمت ایجاد میکرد خانم هم منو اخراج کرد.....مروارید بلند زد زیر خنده و گفت کورش اره؟خدا خفه اش نکنه..‌ببین من چندتا کار واست سراغ دارم اما باید خیالم از بابتت راحت بشه،اطلس خانم رو من خودم فرستادم تو اون عمارت،دو روز دیگه بیا اگه خیالم راحت شد یه کار خوب بهت میدم......با خوشحالی بلند شدم و گفتم باشه پس من دو روز دیگه میام،یه مقدار پول توی دستم بود رفتم بازار و یکم وسیله برای خوردن خریدم،میخواستم توی این دو روز حسابی به بچه ها خوش بگذره،حس خوبی به مروارید خانم داشتم و با خودم میگفتم حتما کار خوبی برام جور می‌کنه.......به خونه که رسیدم هنوز داخل نرفته بودم که زینب سریع جلو پرید و گفت آبجی الان آقا پرویز اومد گفت آبجی زری دردش شروع شده و قراره زایمان کنه.......با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم راست میگه مامان؟زری که گفت یکی دوماه دیگه زایمان می‌کنه،مامان بی تفاوت گفت من چه میدونم حتما زود دردش گرفته......نگاه ناامیدی به مامان کردم و گفتم خب می‌رفتی سراغش گناه داره،اونکه بجز ما کسی رو نداره......مامان با غیظ گفت به من چه،اون شوهر الدنگش بره وردستش،من اینهمه توی این مدت اذیت شدم بدبختی کشیدم مگه زری و شوهرش یه بار اومدن بگن زنده ای یا مرده......گفتم مامان خب تقصیر زری بیچاره چیه مگه؟گناه داره بخدا بیا بریم با هم پیشش،بچه اش به دنیا میاد کسی نیست کمکش کنه،مامان بی خیال گفت من که نمیام میخوای خودت برو.......نمی‌دونستم باید چکار کنم دلم برای زری می‌سوخت حتما شرایط خوبی نداشت که شوهرش اومده بود سراغ ما.........وسایلی که خریده بودم رو گوشه ی اتاق گذاشتم و گفتم باشه نیا خودم تنها میرم،فقط اینو بدون زری اگه به دردت نخورد حق داشت آخه کی براش مادری کردی؟اصلا مطمئنی ما بچه‌های واقعیتیم؟مامان داشت غر میزد اما توجهی بهش نکردم و راهی خونه ی زری شدم،درسته منو زری هیچوقت باهم خوب نبودیم اما هرچی باشه خواهرم بود و نمیتونسنم نسبت بهش بی تفاوت باشم.......توی حیاط که رسیدیم صدای جیغ های زری گوش آدم رو کر میکرد،قمر خانم هم اومده بود و وردست قابله داشت براش وسیله جور میکرد،توی اتاق که رفتم با دیدن زری سریع بیرون اومدم و گوشه ای کز کردم،دلم براش سوخته بود کاش مامان کمی مهربون بود و الان کنارش بود،اخه ما که بجز اون کسی رو نداشتیم......هوا تاریک شده بود اما زری هنوز نزاییده بود،روی یکی از صندلی ها نشسته بودم و بغ کرده بودم که قمر خانم بیرون اومد و با دیدن آقا پرویز که اونم روی یکی از صندلی ها نشسته بود گل از گلش شکفت و سریع توی آشپزخونه رفت و با سینی چای برگشت،نمیدونم چرا از رفتار و حرکات قمر خانم خوشم نیومد،با اینکه آقا پرویز اصلا برادرش نبود اما درست جفتش نشسته بود و همینکه میخواست بخنده دستشو روی پاش میزد و بلند قهقهه سر میداد، اقا پرویزم که من فقط اخم و تخمشو دیده بودم الان داشت می‌خندید و توی گوش قمر خانم پچ پچ میکرد..... صدای گریه ی بچه که بلند شد همه به سمت اتاق زری رفتیم،قابله همون لحظه بیرون اومد و خوشحال گفت مشتلق بدین بچه پسره، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
.      ســ🥰✋ـــلام صبح زیبـای بهاریتون بخیر🌸🍃 طلایی تـرین روزهـا ارزانی نگـاه مهربان تون🌸🍃 و هزار گــل بهاری پیشکش قلب با صفاتون🌸🍃 صبحتون بخیر و سلامتی🌸🍃 زندگیتون غرق در خوشبختی🌸🍃 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اقا پرویز خوشحال دست توی جیبش کرد و چندتا اسکناس بیرون کشید،اونا رو جلوی قابله گرفت و گفت خوش خبر باشی از صبح منتظر همین خبر بودم،سریع از جلوی همشون رد شدم و توی اتاق رفتم،زری بی حال روی تخت افتاده بود و بچه ی کوچیکی هم کنارش ملحفه پیچ شده بود....... زری چشمش که به من افتاد با بغض گفت مامان نیومد ها؟حالا من چطوری به این بچه شیر بدم؟اصلا بلد نیستم چطور بغلش کنم،سعی کردم خودمو شاد نشون بدم تا زری هم ناراحت نباشه،با خنده ی مصنوعی کنارش نشستم و گفتم بی خیال بابا،همون بهتر که نیومد،فک می‌کنی اگه اومده بود الان داشت بهت کمک می‌کرد؟یه گوشه می‌نشست و فقط غر میزد،تو این فرشته رو نگاه کن؟خدا اینو بهت داده دیگه چی میخوای؟زری نگاهی به پسرش کرد و گفت کاش بختش مثل من نباشه انگار گلیم بخت منو از روز اول سیاه بافتن........انقد دلم واسه زری سوخته بود که حد و حساب نداشت،همون لحظه قمر خانم در اتاقو باز کرد و گفت بیا ببین آقا داداشم داره با دمش گردو میشکنه، بده این گل پسرو ببرم پیشش بلکه یه مشتلقم من ازش گرفتم......قمر خانم پسر زری رو بغل کرد و خوشحال از اتاق بیرون رفت،بچه گرسنه اش که شد شروع کرد به گریه کردن و قمر خانم هرجوری که بود به زری یاد داد سینه توی دهن بچه بذاره،کاری که مامان باید انجام میداد........ قمر خانم قرار شد شب رو اونجا بمونه و حواسش به زری باشه،منم همونجا کنار پاش رختخواب پهن کردم و خوابیدم تا اگر کاری داشت صدام کنه…….آقا پرویز اسم ‌پسرشون رو منصور گذاشت و من عجیب دوستش داشتم،حس میکردم شبیه مرتضی ست و وقتی به زری گفتم اونم با بغض تایید کرد……انقد خسته بودم که تا سرمو گذاشتم روی بالشت نمی‌دونم چطور خوابم برد،زری هم به کمک قمر خانم به پسرش شیر داد و هردو خوابیدن،نمی‌دونم چقد گذشته بود که با صدای زری از خواب بیدار شدم،با چشم های نیمه باز بلند شدم و گفتم چیه زری چی میخوای؟زری با نگرانی گفت دلم خیلی درد میکنه گل مرجان،برو به قمرخانم بگو دمنوشی چیزی واسم درست کنه بلکه کمتر شد این دلدرد،اصلا نمیتونم بخوابم……..چشمامو مالوندم و گفتم باشه الان میرم بهش میگم،به هر سختی بود از توی رختخواب بیرون اومدم وبه سمت سالن حرکت کردم،با خودم گفتم حتما توی سالن خوابیده اما هر گوشه ای رو که نگاه میکردم خبری ازش نبود،با خودم گفتم نکنه رفته خونه ی خودش؟توی اتاق برگشتم و به زری گفتم قمر خانم که توی سالن نبود نکنه رفته؟زری همونجور که از دلدرد به خودش میپیچید گفت نه توی اتاق پشت اشپزخونست،دیشبم همونجا خوابیده بود،باشه ای گفتم و دوباره راه افتادم،دیگه خواب از سرم پریده بود و هوشیار بودم،پشت در اتاق که رسیدم خواستم در بزنم اما حس کردم صدای پچ پچ میاد ،خواستم برگردم ولی زری حالش بد بود جلوتر رفتم و با صحنه بدی روبرو شدن،اولش از ترس خواستم برگردم،از یک طرفم دلم میخواست برمو دست بذارم گردن هردوشون،تا حالا همچین ضربه ای بهم نخورده بود و خدا خدا میکردم زری دنبالم نیومده باشه…….. آروم درو رو هم گذاشتم و به سمت اتاق زری دویدم،وحشت تمام وجودمو گرفته بود،باورم نمیشد قمر خانم انقد زن بدی باشه که با کسی که اسم برادر روش گذاشته بود همچین کاری رو بکنه…….زری لبه ی تخت نشسته بود و تا منو دید گفت چی شد پس؟کجا رفتی؟میدونی از کی تا حالا رفتی؟بغض توی گلومو قورت دادمو و گفتم خواب بود زری هرچی صداش کردم بیدار نشد،زری نیم خیز شد و گفت خودم حالا میرم سراغش،دارم میمیرم از دلدرد…..اصلا دلم نمیخواست زری با اون وضعیتش بره و اونا رو ببینه،سریع جلوش پریدم و گفتم تو کجا میری با این وضعیتت؟میگم بیدار نشد خب،چند لحظه بمون میرم خودم…..هرجوری بود متقاعدش کردم و‌ دوباره سر جاش نشست،الهی به زمین گرم بخوری آقا پرویز،چطور دلت اومد همچین خیانتی رو در حق خواهر ساده ی من بکنی؟حالم از قمر خانم به هم میخورد،چطور میتونست این کار رو در حق زری بکنه؟نیم ساعتی که گذشت دوباره بلند شدم و به سمت اتاقش راه افتادم،اینبار در زدم و منتظر موندم،طولی نکشید که در باز و قمر خانم درحالیکه داشت صورتش رو خشک میکرد توی چهار چوب در ظاهر شد و با دیدن من لبخند زد و گفت جانم گل مرجان چیزی شده؟……دلم میخواست آب دهنمو بندازم توی صورتش،با طعنه گفتم شما هنوز نخوابیدید؟بدون اینکه متوجه طعنه ی من بشه گفت چرا خواب بودم الان بیدار شدم بیام یه سر به زری بزنم…….. با تنفر رو برگردوندم و گفتم اتفاقا حالش خوب نیست منو فرستاده دنبالت…….توی اتاق با مهربونی کنار زری نشست و گفت چی شده کجات درد میکنه؟زری دستشو روی دلش گذاشت وگفت از سرشب درد دارم،سریع از سر جاش بلند شد و گفت الان میرم برات یه دمنوش درست میکنم و میام…….انقد با عضب نگاش میکردم که زری هم متوجه شد ‌‌و گفت چرا اینجوری نگاش میکنی گل مرجان چیزی شده؟ ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾