#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هجدهم
خاله بود که پاش روی شکمم گذاشت وعصبی داد زد:به چه جرعتی با همسایه حرف میزنی؟ خونه منو بازار شام کردی؟؟؟.... ادای منو درآورد:هر وقت خواستین میتونید بیاید آب ببرید... با پا محکم به پهلوی زد:مگه از خونه پدرت آوردی کلی پول دادم دستمزد کارگر.....
شکم وپهلوم درد میکرد واشکام پشت سر هم میریخت.مگه چیکار کرده بودم آب دادن به همسایه مگه گناهه؟ننه م همیشه میگفت آب مهریه مادرم فاطمه زهراست ومبادا دریغ کنیم از کسی اما چرا خاله با اینکارم کفری شده بود....
عوض از اتاق بیرون زد با دیدن من زیر پای مادرش ،دست به کمر شد:باز چیکار کرده؟؟؟ خاله موهای جلوشو محکم با دست چنگ زد:داره خونه زندگیمو حراج میکنه،دختره دو روزه اومده
زندگی پنجاه سالمو میخواد بده به باد.... عوض کنار دیوار سر خورد روی زمین نشست:گفتم یه دختر عاقل بگیر گوش نکردی حالا تربیتش باخودت من که دیگه نمیکشم.... از سطل آبی به صورتش زد ورفت بیرون.... خاله غرغر میکرد توی حیاط دور خودش میچرخید...
احساس کردم شلوارم خیس شد ...پهلوم درد میکرد اما ترسم از خیس کردن خودم بیشتر بود واگه خاله متوجه میشد آبرو نمیذاشت جلوی در وهمسایه برای من.... با جون کندن خودمو رسوندم به اتاق تا چشمم خورد به حجم زیادی خون...
چشمامو بستم نفس راحتی کشیدم،یه تیکه پارچه درآوردم اما هرچقدر به پهلو وپاهام نگاه کردم جایی زخم نبود که بخوام ببندم.... خودمو تمیز کردم شلوار دیگه ای پوشیدم اما همون هم به دقیقه نکشید که خیس شد....
میترسیدم به خاله بگم،هرگز نشنیده بودم کسی اینجور خونریزی داشته باشه،خون فقط از زخم بود وبارها خودمو زخمی کرده بودم اما اینبار فرق داشت وجای خونریزی زیر شکم بود روی حرف زدن با کسی نداشتم.
بدنم سست شده بود عرق سردی نشسته بود به کمرم وپاهام یاری نمیکرد بیرون برم.کاش ننه پیشم بود همیشه برای همه دردها دارو داشت ودستش هم شفا بود.... زیر لحاف رفتم وناخواسته خوابم برد....
با صدای داد وبیداد از خواب پریدم با دو بیرون رفتم که خاله با دیدنم لنگه دمپاییشو سمتم پرت کرد وشروع کرد فوش دادن پدر ومادرم.... اون فوش میداد ومن گیج داد وبیدادش.... سرمو انداختم پایین از خجالت که چشمم خورد به لباسم که از شلوارم پایین افتاده بود ویه مقداریش بیرون بود...
فوری به اتاق برگشتم که دیدم خاله دنبالم اومد.میدونستم تا دق ودلیشو سر من خالی نکنه ولکن نیست اما مجالی بهش ندادم در رو از داخل بستم .... اما مجالی بهش ندادم ودر رو بستم.... از پشت در فوش میداد میکوبید به در،من هم از این ور نگران این بودم که مبادا متوجه بشه بیمارم وسرکوفتهاش بیشتر بشه..
در طویله رو باز گذاشت گله راه بلد بود وعمو سمت اتاقم اومد:چی شده زن؟باز برای چی افتادی به جون این بچه؟؟.... خاله حق به جانب گفت:همین تو پشتشو میگیری که توی روی من نگاه میکنه،والله من هم عروس بودم.... عمو زیر لب چیزی گفت وصدای من زد...
.بیرون که زدم عمو اخم کرد:این که رنگ به رو نداره چطور بلند شه کارهای تو رو بکنه خودت سر کوچه بشینی به پاییدن زن ودخترای مردم،زن بس میکنی یا بفرستم ور دل برادرهات،تو که زندگی رو برای من سیاه کردی چی از جون این بچه میخوای؟اگه یه بار دیگه بپیچی
به دست وپاش یا پسرتو بندازی به جونش از این خونه پرتت میکنم بیرون،تحمل هم حدی داری ولله.... خاله ترسید از خشم عمو ،بیصدا راهشو گرفت ورفت...
.جلو رفتم :شرمنده اما تقصیر من بود نمیدونم چطور خوابم برد تا این موقع،غروبه هنوز هیچی بار نذاشتم برای شب...
عمو خندید:شیربرنج میتونی درست کنی؟مادرم اونوقت ها مرتب شیر برنجش به راه بود زودهم درست میشه.... خوشحال بودم که با یه شیر برنج میتونم خوشحالش کنم با شادی گفتم:میتونم.
دستمو گرفت:پس تا تو برنج رو بپزی من هم شیر میدوشم که کمکت کرده باشم.... برنج رو با کمی آب روی آتیش گذاشتم اما تا رفتم ببینم عوض چرا داره صدام میزنه،صدای عمو بلند شد....
با عوض سمت مطبخ رفتیم که عمو سطل شیر رو گذاشت زمین رو به عوض گفت:من میدونستم اون روز ها این دختر نبود که خورشت رو خورد بلکه مادرت بود اما عقب کشیدم با خودم گفتم دخالت کنم میونشون بدتر میشه،دختر بیچاره تا چند روز نمیتونست درست راه بره اما کلامی نزد ولی حالا ببین مادرتو نمک دستشه بریزه توی دیگ،اون هم این همه نمک که بیشتر از خود برنجه....
هر روز همین کارشه،تو که زبونشو میفهمی بهش بگو اگه دلت با این دختر نیست تا پس بفرستیمش والله سنگین تره تا اینکه با پای خودش فرار کنه.... عمو عصبی بیرون زد.... عوض یه نگاه به من یه نگاه به مادرش انداخت که خاله شروع کرد زدن خودش واز خونه بیرون رفت....نمیفهمیدم چرا اینکارهارو میکنه....شیر برنج درست کردم وکشیدم جلوی عوض وعمو گذاشتم سروکله خاله هم پیدا شد سرسنگین رفتار میکرد عین طلبکارها...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_نوزدهم
عمو شروع کرد خوردن ما هم کنارش نشستیم.خاله هی خودشو جلو میکشید و نگاه میکرد
عمو لبخند زد:اگه سرک کشیدنت تموم بیا جلوتر ،خوشمزه است بیا که میدونم هیچی نخوردی.... خاله به پلک زدنی سینی رو خالی کرد که همه با هم خندیدیم.... صبح زود همه بیرون زدن حتی خاله....یکی از همسایه ها اومده بود دختر جوونی بود شاید سه چهار سالی از من بزرگتر....
طشت لباس رو نشونم داد:سلام شنیدم شما چاه دارین میتونم لباس هامو اینجا بشورم؟؟خاله نبود ومیدونستم حالا حالا ها هم نمیاد....در رو باز کردم:بفرمایید خونه خودتونه....این خونه خودتونه رو با ترس گفتم،خاله اگه میفهمید.... کنار چاه نشست من هم آب گذاشتم دم دستش که گفت:خدا خیرت بده،تو باید مریم عروس ننه عوض باشی..
با لبخند حرفشو تأیید کردم که ادامه داد:من هم مثل تو غریبم،اسمم سکینه وعروس ننه حدادم،پایین تر شما خونمونه،ماهانه شدم دل درد دارم نتونستم تا رودخونه برم.... نمیدونستم ماهانه چیه که خودش گفت:انگار خودت هم ماهانه ای.... با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:پشت دامنت کثیف شده،باید مواظب باشی که کثیف نشی.... بدتر گیج شدم که خنده شیرینی کرد:حتما تو هم بار اولته،من بار اولم بود یه شب تا صبح گریه کردم چون دختر بودم فکر میکردم حامله شدم اما بعد ها که همه رو دیدم فهمیدم این اتفاق برا همه دخترها وزن ها می افته یه چیز طبیعیه،این همه مدت به خاطر چیزی که توی خلقت ما بوده میترسیدم البته بیشتر به خاطر نادونی خودم بود که برای همه دختر ها هم هست کی برامون توضیح دادن،من همین الان هم خجالت میکشم جلوی کسی بگم وتو هم مثل خودمی که واست گفتم... سکینه سرخ وسفید میشد موقع حرف زدن،اونقدر شیرین بود صحبت کردنش که زمان از دستمون رفت ولباسهاشم شسته بود....تشکر کرد بابت آب وگفت:هر وقت ماهانت تموم شد غسل کن....
رفت وقبل رفتنش چیزهایی یادم داد که نمیدونستم .... بزرگ شدم دختر نه ساله چشم و گوش بسته داشت چیزهای جدیدی یاد میگرفت.....
چیزهایی که نه توی خونه پدرم یاد گرفتم ونه مدرسه....
به عوض احساسی نداشتم اما باید از جایی شروع میکردم من هم مثل خیلیای دیگه توی زندگی افتاده بودم که خودم درش دخالتی نداشتم اما باید بهش خو میگرفتم....پس بزرگ شدم باید بزرگ میشدم..... شب هاو روزها جاشونو به هم میدادن ومن شدم سیزده ساله....
اما بچه نداشتم خیلی دارو خورده بودم اما بیجواب موند....ننه عوض هم دیر بچه دار شده بود برای همین کمتر اذیت میکرد از این بابت..... از صبح اونقدر کار کرده بودم که ظهر از خستگی خوابم برده بود برای همین هرکاری کردم شب خوابم نبرد.عوض خواب بود نمیتونستم
حتی تکون بخورم چون بدخواب میشد..... چشمامو روی هم گذاشتم که عوض آروم وبیصدا بلند شد از اتاق بیرون رفت....این کار هر شبش بود اما مدتها بود که بیتوجه بودم به شب بیرون زدن هاش....از پنجره نگاه کردم که بیصدا از خونه بیرون زد....
چهارقدمو محکم بستم دویدم سمت در حیاط اما تا پامو توی کوچه گذاشتم ترسیدم.تاریک بود و هیچ رهگذری هم نبود....هرکاری کردم نتونستم به ترسم غلبه کنم برای همین برگشتم،تا صبح کنار در اتاق منتظر موندم....دم صبح بود هوا روشن نشده برگشت..
..نگاهش کردم:کجا رفته بودی؟؟.... بی توجه بهم زیر لحاف رفت وگفت:رفته بودم دست به اب،نمیشد بیدارت کنم با خودم ببرمت.... عصبی تکونش دادم:سرشب رفتی،از اون موقع جلوی در به انتظارت بودم بگوکجا رفتی....
اما صدایی ازش بلند نشد جز خروپف.... صبح از خاله پرسیدم اون هم شونه بالا انداخت و گفت:این همه سوال جوابش نکن که میونتون خراب میشه.... اما این سوال مثل خوره افتاده بود به جونم که چرا مدام بیرون میره و دم صبح برمیگرده هر بار هم برای کارش بهونه ای میآورد اول ها گول میخوردم اما حالا دیگه مطمئن بودم چیزی هست......
دو سه شب بیدار موندم که ناباور دیدم تا صبح خوابیده یه بار هم که بیرون زد رفته بود برای دست به آب....دیگه پی کارهاشون نگرفتم اما به سه هفته نکشید که باز هم متوجه شدم شبها غیبش میزنن ولی خاله هم میدونست از کارهاش،یکی دوبار دیدمش قبل رفتن تا کنار در باهم صحبت میکنن....
عجیب همه چیز گره خورده بود به هم ومن بی اطلاع از همه چیز..... با خودم گفتم به وقتش حتما به من هم میگن چون هربار سوال میکردم سرمو باحرفی میبستن..... گذشت تا اون شب که باصدایی بیدار شدم.عوض نبود ترسیده سمت پنجره رفتم که عوض رو دیدم با دو مرد،ده پانزده گوسفند شاید هم بیشتر دستشون بود میبردن طرف طویله،اونقدر بیصدا قدم برمیداشتن که کسی نشنوه.....
خاله وعمو هم رفتن طرفشون،خاله در طویله رو بست وعموبا مردها صحبت میکرد تعارفشون کرد.....وبا هم وارد اتاق شدن.... این وقت شب...دو مرد با گله....سری تکون دادم با خودم گفتم حتما گله دارهای کوچ ان،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_بیستم
شاید گرگی به گلشون زده باشه چون بارها توی ده ما همچین اتفاقی افتاده بود و به اهالی ده پناه آورده بودن....
زیر لحاف که رفتم عوض هم اومد بیصدا کنارم دراز کشید....بوی دود میداد شاید هم من حساس شده بودم.... صبح که بیدار شدم صبحانه آماده میکردم که خاله داخل شد با دیدنم استیناشو بالا زد: بیشتر بذار.... همه رو توی مجمع گذاشتم و گرفتم جلوش:خودم میدونم مهمان داریم فقط برای ظهر هم میمونن.؟؟؟
مجمع رو گرفت اول متوجه نشد انگار چون قبل بیرون رفتن برگشت سمتم:ما مهمان داریم؟؟.... خودم دیده بودم خاله گله رو توی طویله کرد وبا هم به اتاقشون رفتن،درسته هوا تاریک بود اما نور مهتاب برای دیدن کافی بود وسو چشمای منم عالی.... بیخیال گفتم:همون مردهایی که دیشب اومده بودن،شما هم باهاشون حرف زدین خودم از پنجره دیدم....
هول کرده بود جوری دستپاچگی از حرکاتش میبارید وگفت:آره از اشناهامون از ده بالاست بعد مدتها اومدن سرزنی....رفت ونموند که بپرسم سرزنی اون وقت شب؟اون هم با اون همه گوسفند....اگه میگفت عشایر، باز یه چیزی اما این حرفش ولرزش دستش باعث شد سادگی رو کنار بذارم یقینا چیزی بود که همه میدونستن جز خودم....لقمه خوردنم به فکر وخیال گذشت....من این تو این ده غریب بودم چشم و گوش بسته،یهو از دنیای کودکی افتادم توی زندگی زناشویی....چه میدونستم کلک چیه؟دروغ ونیرنگ کدومه....بزرگترین خلافم بالا رفتن از دیوار خونمون بود وتنبیهش چوب دستی مادرم برای همین چیزایی که میدیدم رو نمیتونستم بفهمم..
کسی هم نبود باهاش حرف بزنم، همه زندگی من اینجا بود ،اون اتاق واین مطبخ،جایی هم میخواستم برم یا عوض باهام بود و یا خاله....همسایه ها هم نمیومدن،میدونستم به خاطر خاله است که نمیان....خاله خودش خونه همه میرفت اما رو نمیداد کسی نزدیک در این خونه بشه...
ظهر بعد ناهار خوردن خاله بیرون زد، رفتارش وکارهاش مثل کسایی بود که رفته بودن برا کشیک ،چپ و راست نگاه کرد و اشاره زد....اون دو مرد هم دو پا داشتن دوتا دیگه قرض گرفتن از خونه فرار کردن....گله شون رو نبردن ودست خالی باعجله فرار کردن..
خاله خوشحال بود وبادمش گردو خورد میکرد....از پنجره میدیدم شادی کردن وبشکن زدنشو.....
خاله مشغول کباب درست کردن بود که
عوض سریع به داخل خونه اومد و در گوش خالیه یه چیزایی گفت،تند تند چندتا گوسفند رو کشت وداخل چاه ریختند وخاک میریخت روش تند تند..... خاله گوشتهای به سیخ کشیده شده رو انداخت توی تنور وپشکلارو ریخت روش که نابود بشن....
هاج و واج کنار چاه فقط نگاه میکردم حتی زبونم نمی چرخید بپرسم چی شده که ولوله به پاشد پشت سرهم در میزدن ومیگفتن باز کنید اما هر کدوم از اهالی خونه دنبال کاری بودن.... عوض از مطبخ خودشو بیرون انداخت چندتا چاقو دستم داد:بیا اینارو مخفی کن کسی نبینه ،من باید برم.... از طرف طویله فرار کرد...در از جا کنده شد وهجوم مردمی که چوب وداس دستشون بود.... پشت بهشون بودم و تنها کاری که ناخواسته انجام دادم انداختن چاقوها بود توی چاه....خشکم زده بود ...
مامور آورده بودن و هرکسی جایی رو وارسی میکرد حتی کیسه های خالی آرد هم میتکوندن وزیر وروشو نگاه میکردن...
عمو سکوت کرده بود اما خاله زبونشو انداخت روی سرش:مگه شهر هرته در خونه ما رو شکستین سرتونو انداختین پایین اومدین تو؟مگه بی صاحبه اینجا..
اوقدر مردم گرم زیر ورو کردن خونه بودن که داد وبیداد خاله بیجواب موند....چندتا مأمورنزدیک عمو شدن ویکیشون گفت:بهتره به پسرت بگی خودشو تحویل بده وگرنه بدتر میشه براش...چندتا از اهالی ده بالا دیدن پسرتو با رفیقاش،همه دیگه میدونن دزد ده های اطراف پسر شما ورفیقاشه پس بهتره تا بدتر از این نشده با پای خودش بیاد و اعتراف کنه چون جلوی این مردم مال باخته رو ما نمیتونیم بگیریم،اینا فقط چندتا از
اون مردمم و بقیه هنوز خبردار نشدن... مامورا رفتن اما قبلش هر کاری کردن مردم دست از جست و جو برنداشتن حتی چندتاییشون توی طویله گوسفند هارو بالا پایین میکردن توی پشماشون دنبال ردی از گوسفندهای خودشون میگشتن....تازه داشتم معنی کارهای عوض رومیفهمیدم...
چقدر سرم توی برف بود که هیچی متوجه نشدم؟اما من حتی توی این چهار پنج سالی که توی این خونه زندگی کردم برای لحظه ای نتونستم تنها بیرون بزنم یا دو کلوم حرف باکسی بزنم وگرنه خاله خون به پا میکرد....
.مردم خسته از جست و جو دست کشیدن،وقتی حمله کردن به خونه چشماشون پر از امید بود وحالا که دستشون به جایی بند نبود وهیچی پیدا نکردن با شونه های افتاده بیرون زدن.....
تموم این مردم کسایی بودن که صبح تا غروب زیر آفتاب گله میبردن صحرا،صورتاشون آفتاب سوخته بود ودستاشو پینه بسته...
والله درد بود حتی آب خونه این افراد رو خوردن اما عوض چطور تونسته بود؟؟؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_بیستویک
اما عوض چطور تونست؟؟؟.... مردم رو که دیدم از خودم شرم داشتم من غذایی میخوردم که شوهرم از اینا میدزدید....روی زمین افتادم...این مدت دلم بچه میخواست،بچه ای که مال خودم باشه ساعت ها باهاش بازی کنم وخودم بزرگش کنم..
وقتایی که قرآن میخوندم یاد ننه می افتادم که همه ما رو جمع میکرد وقران میخوند واسمون....من توی خونه ای زندگی کرده بودم که پدرم وقتی بهش گفته بودن چندتا بیگناه رو محاکمه کن عقب کشید که شاهد ناعدالتی نباشه.
توی بغل زنی بزرگ شدم که شیرزن ده بود و همه حاجیه خانم صداش میزدن اما من چه کردم با خودم؟کجای این زندگی اونی بود که ننه هرشب از خدا میخواست برای ما دخترا؟؟؟.... اشکامو پاک کردم که داد خاله گوش آسمون رو کر کرد....پشکلارو بیرون میریخت وگوشتارو از تنور آورد بیرون....عمو عصبی از دستش کشید انداختشون دور:بهت گفتم کار پسرت عاقبت نداره اما تو هرروز شیرش میکردی،بیا تحویل بگیر شاهکار پهلوونتو،چقدر زدم توی سرش؟چقد با خوبی وچقدر با کتک؟حتی دست رفیقاشو بوسیدم که دست از سر عوض بردارن اما تو هر بار با اون زبونت نذاشتی،بهت گفتم تخم مرغ دزد شتر دزد میشه اما ولکن نبودی،از صبح تا غروب گله میبردیم چرا،دو کیلو شیر میخوردیم ویکی از گوسفندارو که زمین میزدیم برای چندماه ما کافی بود اما تو سیر نمیشدی از حروم، کر وکور شده بودی، این بچه هم با طناب تو افتاد توی چاهی که عمق نداره واونقدر فرو رفت تا به اینجا رسید.... عمو هم مثل من کمرش شکست.میدونستم عمو خوبه،اما اون هم یه پدر بود،پدری که سعی میکرد با حرف پسرشو به راه بیاره اما نتونست....
خاله به پهلوم زد:چیه الهی درد بگیری،بلند شو خدا بزنه به کمر این مردم که با امدنشون زندگیمو ریختن به هم واون همه گوشت حیف شدونابود....جاش نبود حرفی بزنم...
کلامی به زبون میاوردم، دق ودلیشو سر من خالی میکرد.... در رو خودش به تنهایی بلندکرد وچوب انداخت پشتش....داد زد: دِ بلند شو هیچی برای شام نداریم.... سه تا از گوسفندارو میشناختیم همینجا دنیا اومده بودن وعمو خیلی دوستشون داشت...
شیردوشیدم وشیر برنج بار گذاشتم.... من وعمو لب به غذا نزدیم وفقط خاله بود که تا تهدیگ هم با ناخوناش در آورد وخورد.....
صبح که چشمامو باز کردم عوض نبود سروصدای خاله از بیرون میومد از پشت پنجره نگاه کردم خاله نشسته بود کنار چاه روی زمین هی به روی پاهاش میزد و به صورتش چنگ میزد عمو جلو در طویله ایستاده بود و پیشونیش رو به دیوار زده بود باعجله بیرون رفتم ...
خاله نگاهم کرد دیگه خاله دیروز نبود که با اخم نگاهم کنه سریع رفتم پیش عمو پرسیدم چی شده عمو ؟چرا ناراحتین؟ مثل همیشه با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت دختر جان دیگه راحت شدی ،آه تو بود که دامن اونا رو گرفت هرچی به این مادر و پسر گفتم این دختر کوچیکه و گناه داره انگار حالیشون نبود حالا دیگه راحت شدی خودم پاپیش میزارم و طلاقت رو میگیرم من هاج و واج فقط نگاه میکردم بعدا فهمیدم که عوض توسط مامورانی که اون آدما شکایت کرده بودن دستگیر شده و افتاده زندان
عمو چند روز بعد منو باخودش به دهمون برد و با پدرم صحبت کرد قرار شد تا وقت طلاق همونجا بمونم....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_آخر
پدرم غصه دار شده بود خودش رو مقصر می دونست قبل از اومدن حکم طلاق پدرم از حرص و غصه سکته کرد ما عزادار شدیم ننه عزیزم از داغ پسرش مریض شد.. مادرم هر روز به من سرکوفت میزد من رو باعث و بانی مرگ پدرم می دونست شب و روز نبود که نفرینم نکنه، ننه هم اونقدر غصه دار بود که دیگه نای دفاع کردن از من رو پیش مادرم نداشت شاید هم طلاق منو باعث مرگ پسرش میدونست ...
روزهای سختی رو می گذروندم شب چهلم پدرم ننه از غصه بابام دق کرد و مرد ...
انگار همه امیدم از من گرفته شد نبود پدرم، فوت ننه، منو از پا انداخت ولی نفرینهای مادرم ادامه داشت حالم بد بود عذاب وجدان داشتم برای کاری که مقصر نبودم خودشون دوختن و بریدن تنم کردن مادرم یادش رفته بود چطور بدون اینکه بدونم عروسم کرد خودشون مسبب بودن ولی باز منو نفرین میکرد دیگه ننه نبود که به پشتش پناه ببرم و طرفداریم کنه ...
روزها گذشت مادرم با برادر ناتنی پدرم ازدواج کرد من هم از درسهایی که بابا داده بودند و ننه قرآن یادمون داده بود چیزهایی بلد بودم رفتم مدرسه ایی که بابا تشکیل داده بود درکنار کار خونه، رسیدگی به خواهرام، قالیبافی، روزها رو میگذروندم از شهر کتاب میگرفتم و میخوندم پایان سال میرفتم امتحان می دادم چند سال به این روال گذشت تا اینکه تونستم آرزوی پدرم رو براورده کنم شدم خانم معلم روستا ...
الان پنج سالی هست در روستامون به بچه ها درس میدم خواهرم عروس شد و به شهر رفت برادرم سربازه مادرم هم از شوهرش ی دوقلو داره ...
روزگار سختی رو گذروندم ولی مهربانی پدرم پشتیبانی ننه از خوشیای زندگی من بود...
وقتی سرکلاس درس شیطنتهای بچه ها رو میبینم یاد خودم میفتم که در سن نه سالگی بزرگ شدم ...
امیدوارم سرگذشت من تجربه ایی بشه برای کسانی که به رسم و رسومات شهرشون پیش میرن و دختر زود شوهر میدن، بدونید همه رسم و رسومات مناسب شرایط دوره زمانی ما نیستن و نسبت به دوره زمانی خودمون باید پیش بریم ...خیلی خوشحالم که وقت گذاشتین و سرگذشت منو خوندین...
پــایــان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️خدایا در این شب زیبا
⭐آرامش را سرليست تمام اتفاقات
⭐زندگی مان قرار بده
⭐آرامش را تنها از تو ميخواهیم
⭐به دوستان و عزیزانم فردایی
⭐پر از خیر و برکت عطا کن
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دل که زنده باشد،
هر خانهای آباد میشود!
خانهی دلت آباد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_اول
سپیده دستامو تو دستش گرفت و لبخند پر مهری زد،سجاد که از حضورش در اتاق معذب بود سرشو پایین انداخته بود،ولی با همون معذبیش لبخند از رو لبش کنار نمیرفت واین بهم انگیزه میداد...
_خوب لوبیاتونم که سالم سالمه...
سپیده:خانم دکتر خواهر جونم بزرگ شده، دیگه لوبیا نیس که، بهش بگید ملکه جان
دکتر خندید و گفت :_چه اسم قشنگی و بعد یه چیزایی به انگلیسی به دستیارش گفت ....
_پاشو عزیزم
_تموم شد خانم دکتر؟؟
_بعله گلم همه چی خوبه ...
قبل از من سجاد گفت:_خداروشکر..
سپیده جان کمک کن مادرت پاشه ..
سپیده دستامو گرفت با دستمال کاغذی ژل سونو رو از شکمم پاک کردم و لباسمو پایین کشیدم...
_بفرمایید اینم جواب سونو...
سپیده:خانم دکتر پس خیالمون راحت باشه آبجی جونم سالمه؟همه چیز اوکی؟؟
_بله دخترم همه چیز اوکی..خوش به حال این ملکه خانم که آبجی مثل تو داره..
سعیده غش غش خندید..
از مطب بیرون اومدیم تاپارکینک راهی نبود،کمی پیاده روی کردیم
سجاد:_سعیده جان چیزی نمیخای برات بگیرم؟؟؟
_نه عزیزم بریم خونه شب مهمون داریم
نمیخام مامان ببینه غذام آماده نیس
سپیده:_خوب ببینه مامان ،نکنه از مادرشوهرت میترسی؟؟
_مادر شوهر من از اونا نیس که آدم بترسه و بعد نگاه با احساسی به سجاد کردم و گفتم :_کسی که این آقارو تربیت کرده حتما زن فوق العاده ایه..
سپیده:_اوه اوه چه مادرشوهر ذلیل
و دوباره بلند خندید..
وقتی رسیدیم خونه تازه یادم افتاد که برا سالاد، کاهو نداریم،سجاد لبخندی زد و گفت :_نه مثل اینکه این وروجک حواس برات نزاشته ها؟؟خندیدم و نگاه عاشقانه ای بهش انداختم...
درو که بستم با نگاه خیره سپیده روبه رو شدم..
_خوش به حال بعضیا چه زندگی رویایی دارن ..
از لپش ویشکونی برداشتم و گفتم:_الان میبینی سختیامو باهم گذروندیم، با تو
سپیده ،از یادآوری اون روزا ناراحت شد سرشو پایین انداخت و گفت:_مامان اگه آقا سجاد بابام نمیشد سرنوشت ما چی میشد؟؟
از پنجره به خورشیدی که داشت غروب میکرد زل زدم و فکرم پر کشید به هفده سال پیش ،وقتی که چهارده سال بیشتر نداشتم....
به روزی که سرنوشتم به دست پسرعموم سیاه شد من دختر بچه چهارده ساله شدم زن بدنام روستا..
به روزی که منو به زور بردن شهر تا جلو چشم بابام نباشم که نکنه با چاقو تیکه تیکم نکنه..
دستای سپیده جلو چشمام بالا پایین رفت
_کجایی سعیده خانم
لبخند زورکی زدم:_همینجام پیش تو..
_نه دیگه پیش من نیستی میدونم باز سفر کردی به اون دوران که قراره یه روز از سیر تا پیازش رو بهم بگی ...
_یه روز میگم..
_پس کی مامانی؟؟
_هر موقع وقت کردم..
_مامان توروخدا الان بگو..
_الان؟؟
_آره دیگه خیلی وقته امروز فردا میکنی بگو دیگه ...
_آخه..
_مامان جون سپیده بگو دیگه...
_چی بگم؟؟
_از اوله اول بگو..
با خنده گفتم :_از اول اولش ؟؟
_آره دیگه...فقط وایسا..
سپیده بدو رفت یک دفتر تمیز که تازه خریده بود و گل های رز زیبا رو جلدش بود رو آورد و گفت :_این دفتر رو خریدم سرنوشت تورو بنویسم..
بگو می خوام رمان نویس بشم... خندیدم چه ذهن فعالی داشت ...
_شروع کن مامان..
_ آخه الان وقتش نیست مهمون داریم..
_ اشکال نداره مامان نیم ساعت ،هر روز نیم ساعت بگی کلی میتونم مطلب بنویسم ،از اولش بگو از بچگیات از دوران نوجوانی...
فکرم پر کشید به اون روزا ،ناخواسته گفتم :_من که نوجوانی ندیدم من از بچگی مستقیم وارد بزرگسالی شدم
شدم بدون اینکه بفهمم چطور...
از وضعیت خودم شرمم میشد ،قلبم داشت سینمو میشکافت،دوباره صدای در اومد هاشم از دیوار کوتاه حیاط پشتی که به باغهای روستا راه داشت پرید و رفت
گریه کنان پا شدم ،صدای در مثل مته ای رو مغزم میرفت و مرا آزار میداد، گریه کنان سمت در رفتم، برادرام بودن که از سر زمین برگشته بودن تا قند ببرن ،گفتن مامان یادش رفته قند ببره الان میخان چایی بخورن قند ندارن....
داداشم پرسید چی شده آبجی ؟؟
به یک کودک ۱۲ساله چی باید میگفتم ؟؟؟گفتم دلم درد میکنه قند دادم و اونا راه افتادن...
من از اولم دختر آرومی بودم برام هیچ چیز مثل درس مهم و نشاطِ آور نبود درو که بستن مثل دیوانه ها تو حیاط راه میرفتم وگریه میکردم ...
_فک نمیکردم همچین دختری باشی..
از ترسم از جام پریدم ...هاشم بود که با صدای نحسش از رو دیوار دوباره پریده بود حیاط..گریه کنان گفتم تو با من چیکار کردی هاشم؟؟
دوباره طلبکارانه گفت:من کاری نکردم خدا میدونه قبلا با کی بودی؟؟
اصلا متوجه حرفاش نبودم نمیدونستم چی میگه..
《الان نگاه نکن دخترا از همون ۱۰سالگی همه چیز میدونن قدیما اینجوری نبود 》
_چی میگی هاشم تو چیکار کردی؟؟
جلو آومد کنارم واستاد:_گفتم کجا بندآب دادی تو که دختر نبودی....
_ساکت شو هاشم به مامانم میگم چیکار کردی همین الان میرم سر زمین خدا لعنتت کنه بدبختم کردی...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_دوم
_من....من کاری نکردم سعیده جان
به کی میخای بگی ؟؟
اصلا بزار رو راست باشم من فکرامو کردم
تو دختر نبودی من فک کردم ما که برا همیم چه الان چه دوماه دیگه ولی حالا که میبینم دخترعموی عزیزم قبلا با کسی بوده ....
دستمو بلند کردم و سیلی محکمی به صورتش زدم،مثل گاو وحشی به سمتم یورش اورد،یقه لباسمو گرفت تو دستش و غرید:_یه فکری به حال خودت بکن من امروز نه تورودیدم نه هیچی،به اونی که قبل از من باهاش بودی پیغوم بفرس بیاد زودتر عقدت کنه تا عمو نفهمیده،دختره پررو، منو باش فک میکردم دخترعموی خوشگلم مال منه پاکه ...
از ترس و غصه با لبانی که میلرزیدن گفتم:_هاشم چی داری میگی من با هیشکی نبودم از کی داری حرف میزنی
یقمو ول کرد و محکم هولم داد...
با لگن افتادم رو زمین،دردبدی به درد دیگرم اضافه شد..
هاشم رفت و من موندم بیچارگی که حالا چجور بگم؟؟ به کی بگم ؟؟من ..منی که هیچ وقت به این جور مسائل اهمیت نمیدادم الان چطور به مادرم بگم چه اتفاقی افتاده؟؟
تا خود عصر گریه کردم ،خودمو الوده میدونستم، نمیدونستم چیکار کنم...
وقتی مامان بابام از سر زمین برگشتن و چشمای باد کرده منو دیدن پرسیدن چی شده؟؟حرفی نزدم و فقط اشک بود که میریختم،مامان خسته از یک روز پر کار گفت: برادرت میگفت دل درد داری واسه همین گریه میکنی؟؟و بعد یواشکی پرسید
عادت شدی؟؟یه چای نبات دم میکردی میخوردی حالت بهتر میشد دیگه..
بابام که خستگی از سر و صورتش میبارید گفت:پاشو دیگه آبغوره گرفتن بسه یه چایی بیار..
مامان گفت: توبرو بخواب من درست میکنم،رفتم تو اتاقی که به اصطلاح اتاق مهمان بود پتورو سرم کشیدم و برای فرار از هجم فکرای وحشتناکی که تو سرم بود خوابیدم..
فردای اون روز صبح زود حالم بهتر شده بود ،شنبه بود، لباس پوشیدم و راهی مدرسه شدم..
یه دوستی داشتم به اسم اختر ،با اینکه اون دوران داشتن دوست پسر خیلی خیلی نادر بود و هر دختری اینکارو نمیکرد، چون آبروریزی بزرگی بود، ولی همه میدونستن اختر با یکی از پسرای روستا حرف میزنه و میخان باهم ازدواج کنن...
رفتم پیش اختر و با کلی منومن و با شرم ازش راجب مسائل زناشویی پرسیدم و فهمیدم چرا هاشم همش اون حرف و میزد،بدحور تو فکر بودم سوال هاشم سوال خودمم شده بود..
از اون روز گوشه گیر و افسرده شدم درسام رو به تنبلی رفت ،فکر اینکه با این کار هاشم اول آخر سرنوشتم هاشم هست مثل خوره داشت از درون منو میخورد،حتی بابامم نگران حالم شده بود و فهمیده بود که خبرایی هست...
سه ماه بعد علائم بارداری من شروع شد،
با هر بویی حالم بهم میخورد و عق میزدم
حتی خودمم نمیفهمیدم چرا اینجور شدم
مامانم دوبار منو درمانگاه روستا برد و دکتر عمومی اونجا که یه پسرجووون به اصطلاح کارآموز بود گفت که مسمومیت غذاییه و درست میشه..
حالی نداشتم، نه غذا میتونستم بخورم نه حتی حال مدرسه رفتن داشتم،کارم خواب بود...
تا اینکه عمه ام که تو فامیل تنها کسی بود که با یک شهری ازدواج کرده بود مارو دعوت کرد به خونشون و پیشنهاد داد خودش منو دکتر ببره چون به شدت لاغر و رنگ پریده شده بودم...
عمه که ۴۰سال داشت ولی از همه فامیل روشن فکرتر بود با من حرف میزد:_عمه به قربونت سعیده قشنگم آخه توچت شده؟؟ چرا مریض شدی؟؟ چرا اینقد غمگینی؟؟
دلم میخواستم ماجرای هاشم برا عمم تعریف کنم تا فشار روانیم کم بشه ولی میترسیدم از قضاوت میترسیدم ...
فردای اون روز با مامان و عمه راهی دکتر زنان شدیم چون همش دردشکم احساس میکردم..
مامان میگفت شاید کیستی چیزی دارم،
دکتر عینکش رو جابه جا کرد نگاهی به صورتم انداخت، پوزخندش رو متوجه شدم و رو برگه چیزهایی نوشت ..
برید این آزمایش بدین سریع جوابشو بیارید......
تو آزمایشگاه نشسته بودیم بالاخره نوبتمون شد ،همزمان که دختره پرستار دنبال رگم میگشت مامان پرسید:_حالا این آزمایش چی گفت چرا سونو ننوشت؟؟
دختره همزمان که خونمو تو ظرف مخصوص نمونه گیری میریخت گفت:_اول باید مطمئن بشه ایشالاه ماهای بعد سونو هم مینویسه دیگه،
مامان چشم غره ای به دختره رفت و به محض اینکه دختره رفت اتاق دیگه مامان زد رو دستش و گفت:_دختره دیووونه میگه ایشاله ماهای بعد،لال بشی دختر حتما باید واسه حقوقت آرزوی بیماری کنی واس مردم ،خدا به دور..
عمه هم مثل مامان ناراحت بود ولی یجورایی هم تو فکر رفته بود:_شماها برید حیاط من یه سوال کنم بیام،مامان که از حرف نمونه گیر همچنان ناراحت بود و زیر لب غر میزدگفت:باشه آباجی تو نگران نباش برو برو به کارت برس..
دیدم که عمه سمت دختره رفت..
تو محوطه آزمایشگاه نشستیم با اینکه اوایل اسفند بود ولی هوا بس ناجوانمردانه سرد بود..عمه که اومد از قیافه اش کاملا معلوم بود که چیزی ذهنش رو شدید مشغول کرده...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_سوم
به احترامش پاشدم که گفت توروخدا بشینین زحمت نکشین..
مامان غرولندکنان گفت:چی شد دختره حرفی زد؟؟
عمه نگاه معناداری به من کرد و گفت :نه حرفی نزد، عجله نداریم که منتظر میمونیم..
نمیدونم دوساعت شد ؟۳ساعت شد ؟چقدر طول کشید که بالاخره جواب گرفتیمو راهی مطب دکتر شدیم،غافل از چیزی که میخواستم بشنویم ...
دکتر تا برگه رو دیدرو به من گفت
تو مگه مجرد نیستی؟؟باترس به دکتر نگاه کردم تا ته ماجرارو خوندم..
_شما سه ماهه بارداری..
مامان محکم رو گونه اش زد و گفت :خدامرگم بده خانم دکتر چی میگی؟؟ دختر من مجرده..
عمه سریع گفت حتما اشتباهی شده خانم دکتربا قاطعیت گفت:نه من همون اول فهمیدم ولی گفتم اول آزمایش بدین،در کمال بهت و ناباوری و ترس از چشمهایی که به من زل زده بودن سرمو به چپ وراست کردم و هیستریک گفتم: نه نه دروغ مامان اشتباه شده...
دکتر انگار با من دشمنی داشت سریع گفت:کاملا معلوم شما بارداری نمیدونم چطور مادرتون متوجه نشده ، من میتونم همین الان معاینتون کنم ، موافقی؟؟
ساکت بودم،عمه پاشد،ولی قبل اون مامان کنترل خودشو از دست داد و سمت من یورش آورد...
ضربه های پی در پی مامان به صورت مشت به همه جام میخورد با گریه و داد میگفت:چیکار کردی بی حیا ،فکر آبروی خودت نبودی فک آبروی مارو هم نکردی
عمه هم با گریه نگاهم میکرد و حتی مانع مامان هم نمیشد...
دکتر دادکشید خانم برید بیرون مطب من جای این دهاتی بازیا نیست،منتظران نوبت دکتر همشون با تعجب نگاه میکردن عمه زیر بغلمو گرفت همراه مامان که یه بند داشت گریه میکرد از مطب بیرون اومدیم،مامان دوباره وسط خیابون موهامو کشید و گفت بی آبرومون کردی ،عمه مانعش شد و گفت واسا بریم خونه حرف میزنیم ...
یه ماشین دربست گرفتیم و به خونه عمه رفتیم ،عمه و مامان هر دو با گریه منتظر بودن من حرف بزنم :_خوب بگو حداقل بگو کیه پدر این بچه کیه الان ،سعیده متوجه نیستی آبرومون تو روستا میره نمیتونیم سرمون بلند کنیم،سعیده تو که عاقل بودی کی ...کی ...
شرمش شد بقیه حرفش بزنه ..
من یه بند گریه میکردم صدای زنگ در حیاط اومد بچه های عمه بودن سمیه سارا و اسماعیل همگی با هم ازمدرسه برگشته بودن ودر عرض چند دقیقه با گریه های ما متوجه وجود مشکل شدن...
عمه و مامان و من تو اتاق رفتیم که مثلا از زیر زبون من بکشن پدر بچه کیه،درست همون لحظه دوباره صدای زنگ حیاط اومد عمه عصبی شده بود،
داد کشید حرف بزن دیگه بگو پدر این بچه کیه ؟؟؟
در اتاق باز شد بابا بود که متعب پرسید
از کدوم بچه داری حرف میزنی آبجی؟.
هممون ترسیده به بابا نگاه کردیم که دوباره صدای گریه مامان بلند شد..
_دکتر رفتین دکتر چی گفت؟؟
ترسیده همونجور نشسته عقب عقب رفتم تا اینکه پشتم به دیوار خورد پاهامو تو بغلم جمع کردم ..بابا دوباره پرسید از کدوم بچه داشتین حرف میزدین؟؟
مامان ترسیده اومد جلو ما واستاد وگفت
تو برو بیرون من حلش میکنم..
بابا بیشتر شک کردمامان تو کسری از ثانیه به دیوار هول داد و قدمی به من که از ترس لب و چونم میلرزید نزدیک شد و گفت :_تو...تو و بعد برگشت به سمت عمه انگار که میخواست مطمئن بشه،
عمه با گریه گفت سعیده حاملس و بعد محکم زد زیر گریه...
رنگ بابا به قرمزی رفت ،مثل یک سیل ویرانگر سمت من اومد با داد و نعره فریاد میکشید و با تمام توان میزد....
بابام مثل انسانهایی دیوانه کنترلشو از دست داده بود ..
عمه و مامان خودشون و سپر بلای من کردن تا اینکه بابام خسته شد..بچه های عمه وحشت کرده بودن ..
تمام بدنم درد میکردحتی نمیتونستم راه برم ...
《برگشت به زمان حال》
بغض کرده بودم ،سپیده بغلم کرد:
_مامان خوشگل من چقدر اذیت شدی الهی بمیرم برات...
_خدا نکنه تو و سجاد تنها دارای های ارزشمند منید..
_میخای ادامه ندیم احساس میکنم خیلی ناراحت شدی واسه آبجی جونم ضرر داره..
_نه حالم خوبه..
پاشو به خورشتمون یه سر بزن منم یکم دیگه بگم بعد پاشم سالاد آماده کنم...
《بازگشت به گذشته》
بابام و مامانم داشتن سکته میکردن
عمه با گریه گفت :_اینجوری که نمیشه داداش بزار بدونیم کدوم بی شرفی...
ادامه حرفش و نزد جلو اومد ...
من تو خودم مچاله شده بودم و آروم آروم گریه میکردم،سعیده حرف بزن بگو چطوری خاک بر سرمون کردی،اون آدم کیه؟؟
ساکت بودم که مامان اومد جلو موهامو تو دستش گرفت با گریه گفت :چرا لال شدی چرا حرف نمیزنی؟
عمه مامان و جدا کرد و گفت :واسا زنداداش یه لحظه بیایین بیرون،هیچ کدوم تکونی نخوردن ،عمه دست هر دوتاشون و گرفت وبرد تو هال..من ناباورانه به سیاهی که دورتادورم گرفته رو بود نگاه میکردم،صدای عمه رو میشنیدم که میگفت:به نظر میاد سعیده خودشم شوکه شده نمیدونه چه بلایی سرش اومده ،اجازه بدین من آروم باهاش صحبت کنم ببینم کی بوده..
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سعیده
#قسمت_چهارم
عمه دوباره داخل اومد و نشست پیشم و سرمو نوازش کردو گفت:سعیده جان حرف بزن ،بابات خیلی عصبانیه یا یه بلایی سرتو میاره یا خودش و مادرت ،بگو عمه بگو ..
هق هق کنان گفتم عمه من نمیدونم، عمه یه چیز بگم ؟؟عمه بغلم کرد وگفت:
بگو عمه بگو تا کار بیشتر از این خراب نشده فکر چاره باشیم...
_عمه بخدا من کاری نکردم من هیچ کاری نکردم فقط ...فقط...
با صدا گریه میکردم و گفتم:عمه من کاری نکردم سه ماه پیش وقتی خونه تنها بودم وقتی تنها بودم...گریه نمیزاشت حرف بزنم وبا تمام درد که این سه ماه تو گلوم تلمبار شده بود گریه میکردم و تعریف کردم چی شد...
مامان در اتاق به یکباره باز کردانگار زبونش قفل شده بود رنگش مثل کچ دیوار شده بود...
با صدای بلند داد زد: _اون ، اون یتیم شده این کارو کرد ؟؟از نبود ما سوء استفاده کرده، مادرت بمیره که این سه ماه دیدم از کار افتادی ولی فکر کردم تو مدرسه مشکلی پیش اومده، نمیدونستم این همه درد داری...
بابا با عصبانیت تو چارچوب در بود گفت :_از کجا بدونم راست میگی..
با ترس گفتم بابا به خدا من دروغ نمیگم سرمو پایین انداختم و ادامه دادم: رفتم مدرسه از دوستام پرسیدم، هر روز میخواستم به مامان بگم ولی اون کار داشت ،نمیخواستم ناراحتش کنم، من هر روز از خدا مرگم خواستم
عمه دستامو گرفت و گفت:_ بلند شو وقت نشستن نیست میریم خونه خان داداش،ولی انگار چیزی به ذهنش رسید
رو به بابام کرد و گفت:_ داداش تو برو بیرون تو برو من یه حرفی دارم..
بعد از این که بابا رفت در رو بست و آروم گفت: گفتی هاشم عصبانی شد و گفت تو دختر نبودی...
_آره همش میگفت، من اون موقع نمیدونستم یعنی چی، وقتی از دوستام پرسیدم بهم گفتن...
_سعیده تو چشمای من نگاه کن، تو مطمئنی حرف هایی که میزنی راسته؟؟
_ به خدا عمه به خدا من هیچی نمیدونستم، معنی حرفای هاشم نمیدونستم ...
_یعنی قبل از هاشمی هیشکی بهت دست نزده؟؟
دستامو رو سرم گذاشتم وداد زدم: _نه..نه
پس اول باید بریم پیش دکتر..
_الان ؟
_آره همین الان..باید بریم تا تو روستا انگشتنما نشدیم..
مامان اومد جلو و گفت:_ آبجی برای چی بریم پیش دکتر ،میخوای بچه را سقط کنیم
_ عمه زد صورتش و گفت:_ نه این گناه کبیره است فقط می خوام سعید رو معاینه کنه..
از حرفهایی که می شنیدم شرمم می شد
ولی برای اثبات بی گناهیم چاره ای نداشتم..
دکتر بعد از معاینه گفت که خیلی طبیعی هستش و خیلی از دختران این مشکل رو دارن و دلیلی بر گناهکار بودنشون نیست.
عمه که انگار خیالش راحت شده بود همراه مامان و بابا برگشتیم به روستا
همون شب وقت شام بود که به خونه عمو رفتیم ،به خاطر کتک هایی که خورده بودم لنگ لنگان راه میرفتم..
زن عمو که انگار از مهمان سرزده زیاد خوشحال نشده بود نگاهی به من و مادرم که گریه میکردیم کرد و گفت:_ چی شده چه اتفاقی افتاده
عمه گفت:_ سعید تو برو تو اون اتاق درم ببند، من با خان داداش حرف دارم..
هاشم که انگار فهمیده بود قضیه از چیه پا شد که بره ولی عمه داد کشید بشین سر جات...
هاشم جای خودش نشست گوشام و چسبونده بودم به در که بشنوم چی میگن ،نمیدونم عمه چی گفت چه زن عمو و هاشم هر دو منو فحش میدادن و میگفتن دروغ میگه..
عمه سر هر دوشون داد کشید و رو به عمو گفت همین فردا باید هاشم و سعیده به عقد هم دربیان...
عمو گفت تو مطمعنی آبجی شاید کار یکی دیگس..
هاشم گفت حالا که اینطوری شد یکی قبل از من زرنگی کرده بود...
بابا داد کشید ساکت شو تا نکشمت...
عمه گفت تو که گفتی از چیزی خبر نداری، پس بچه خودته..
همه با تعجب گفتن بچه؟؟
عمه گفت بله بچه..سعیده حاملس
هاشم گفت اون بچه ی من نیست، گفتم که قبل از من یکی دیگه زرنگی کرده بود..
زن عمو با صدای بلند گفت من اجازه نمیدم بخاطر بچه ی یکی دیگه بچه ی منو بدبخت کنید ،برید از دخترتون بپرسید کجا بندآب داده پ؟؟به ما چه مربوط که لشکر کشی کردین اینجا..
صدای گریه ی مادرم قلبمو تیکه تیکه میکرد،کاش من میمردم و پیش پدرمادرم از دختر بودن یا نبودن من اینجور وقیحانه صحبت نمیکردن...
عمه عصبانی گفت :ساکت شو هاشم من خودم سعیده رو دکتر بردم اون تایید کرده که سعیده مشکل داره از خدا بترس به اون طفل معصوم تهمت نزن همین فردا عقد میکنین یه عروسی کوچیک میگیرین سعیده رو میاری خونت
۷ماه دیگه که بچه به دنیا اومد میگیم۷ماهه به دنیا اومده، قال قضیه کنده میشه آبرومون حفظ میشه..
زن عمو داد زو آبجی احترامت واجبه ولی حق نداری بچه منو بدبخت کنی من اجازه نمیدم،سعیده از اولم معلوم بود آب زیر کاهه،برین ازش بپرسین ببینین پدر بچه کیه؟؟ چون آبروی شما تو خطره، بچه من بیاد با اون ازدواج کنه؟؟مامان عصبی گفت: دختر منو پسر تو بدبخت کرده ،سعیده ی من همیشه سر به زیر و خوب بوده..
زن عمو دوباره با صدای بلندی گفت :من اجازه نمیدم من نمیزارم...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
May 11