#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دهم
ننه توی فکر بود و فقط یه لبخند به لب نشونده بود که کسی متوجه نشه ،به خودم که اومدم یه مرد کنارم نشسته بود و شیخ کلبعلی شروع کردخوندن...
با نیشگونی که از پهلوم گرفته شد تكون شدیدی خوردم که مادرم از لای دندونهای چفت شده ش غرید با توئه بگو بله بذار مردم از این در برن بیرون من میدونم و تو.....
نفهمیدم بله برای چی بود و برای کوتاه کردن غرغرهای مادرم بله رو دادم.
همه که دست میزدن دلم میخواست خودم هم دست بزنم... بلند شم برقصم .... کاش جای این لباس ،لباس محلی هامو پوشیده بودم و وسط حیاط دستمال دستم میگرفتم.....
همیشه همسایه ها عروسی داشتن اینطوری مردم جمع میشدن به شادی... چه ذوقی داشتم که خونه ما اومده بودن، مادرم ذره ای از من فاصله نمیگرفت که بتونم باخیال راحت دست بزنم و شادی کنم..... زیر پوستی بشکن میزدم و اروم میخندیدم. چادر رو از روی صورتم بالا کشیدن..... مردی که کنارم نشسته بود از لحاظ قدی زیاد از من بلندتر نبود اما چاقتر بود...اونقدر ریش و سیبیل داشت که نمیشد گفت سفیده یا سیاه..... اونم از خوشحالی همه دندونهاشو ریخته
بود بیرون...
زن چاقه یه مشت اسپند دور سرمون دور داد ،روی ذغالها ریخت و رو به اون مرد گفت: عوض، ننه بلند شو برو دست پدر زنتو ببوس که از الان شدی پسر
بزرگ این خونه،چشمامو در اوردم برای زن که چرا گفت پسرش مرد خونه ما شده؟ مرد این خونه فقط پدرمه انگشت پام آتیش گرفت که تند برگشتم اما مادرم بود که با سنجاق سینه ش به پام زده بود.... آروم کنار گوشم گفت این چشمای بی صاحب رو این طوری ننداز بیرون مردم وحشت میکنن... خاله برادر کوچکم رو توی بغل مادرم انداخت و گفت: بیا خواهر بهتره به احمد شیر بدی که صداش بلند شده.... خاله فهمیده بود مادرم داره اذیت میکنه و همه جوره تلاش میکرد از من دورش کنه.....
ننه همه حواسش به اون مرد بود که تازه فهمیده بودم اسمش عوض..... اسم پدربزرگم هم عوض بود میدونستم ننه به این اسم حساسه وخاطره خوبی ازش نداره، اما نگرانی هم توی چشماش میشد دید.... انگار گذشته خودش رو میدید که اونقدر نگران بود...
مردها که بلند شدن زنها هم پشت سرشون یکی یکی رفتن.... فقط مونده بود عوض وننه باباش... ننه ازشون تشکر کرد و تا دم در همراهیشون کرد...
اونا هم که رفتن تا مادرم خواست لب باز کنه ننه دستشو بالا گرفت دختر تو نشوندی پای عقدی که روحشم خبر نداشت زبونتو کوتاه کن... مامان دست به کمر گفت: شما بهش گفتین، خواهرم هم باهاش صحبت کرده اما الان خودشو به ندونستن زده هیچی بهش نمیگفتم جلوی مردم میرفت وسط ورقاصی میکرد واسم..... ننه کنارم نشست: حق داره مریم دختر بازیگوشیه، تموم مدت حواسش پی بازی بوده چیزی نفهمیده..... مادرم در مونده نشست :مگه دخترای مردم صدسالشونه؟ اونا هم به سن نه سالگی رفتن پی بختشون...
خود من مگه چندساله بودم؟؟ شش سالم بود نشونم کردین ونه ساله عروس... ننه ابروشو داد بالا ،مریم خیلی بهتر از توئه تو که تا جارو دست میگیری
نفست میره نبینم با دخترم تند حرف بزنی...
مادری ،بیا بشین درست و حسابی براش توضیح بده نه اینکه رون و پهلوش کبود بشه از نیشگون هات .....
مادرم درمونده نشست مگه من بد بچه مو میخوام که اینطور باهام حرف میزنید؟ من هم مادرم ارزو دارم دلم میخواد دخترم بره پی بخت خودش خوشبخت بشه نه اینکه توی این خونه موهاش بشه رنگ دندوناش یا اینکه پیردختر بشه
و دم پیری بچه بغلش بگیره ،ننه عوض که خودتون هم دیدید زن پخته ایه دنیا دیده است و پسرش هم کاری و نشنیدیم حتی یک نفر بد این خونواده رو بگه همه از خوبیشون گفتن و بیصدا بودنشون..
مادرم بغض کرده بود با کوچکترین حرفی اشکش در میومد...
ننه خودشو کشید کنار مادرم، پیشونیشو بوسید: میدونم چی میگی اما بلد نیستی با محبت با مریم حرف بزنی همه این حرفها رو اگه همینجوری بهمش میزدی امشب میدونست عقدش کردن نه اینکه با حسرت به بچه های توی حیاط نگاه کنه دلش بخواد هم بازیشون بشه..
حالا هم که طوری نشده مریم وقتی رفت توی زندگی بزرگ میشه ...
یعنی من میخواستم عروس بشم؟؟ برای همین خاله این لباس رو تنم کرد وماتیک کشید به لبام و سرمه به چشمام؟؟... حسی نداشتم حتی به عوض که شده بود شوهرم و صداش هم به گوشم نرسیده بود... چهره ش توی ذهنم اومد وريش وسيبيل هاش.... البته همه
مردها ریش و سیبیل میذاشتن ونشونه احترام و مردونگیشون بود. فهیمه خسته بود تموم شب سرپا بود و پذیرایی میکرد کمک دست خاله...
تنهایی همه چی رو جمع کردم که فرفری گفت: مریم ننه از عوض خوشش نمیاد خودم دیدم بد نگاهش میکرد اما جلوی مردم هیچی نگفت.....
خودم هم متوجه شده بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود و نمیشد حرفی زد...
فرفری بشکنی زد: عوض خوبه آخه ننه همیشه میگه این زنه که زندگیشو میسازه
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹من به خواب کربلا
هم راضیام...
عشق یعنی به تو رسیدن
یعنی نفس کشیدن
تو خاک سرزمینت
عشق یعنی تموم سالو
همیشه بی قرارم
برای اربعینت
دوستان عزیزم بیاین امشب برا هم طلب کربلا داشته باشیم😢❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طلوع گرم چشمانت🌸
مرا صادقترین صبح است.
اگر نه کار خورشیدِ جهان
عادت شده ما را...
صبحتون بخیر یاران ❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_یازدهم
مردها شکمشون همه زندگیشونه و بچه سالن، فقط قدشون درازه......
به حرفهاش خندیدم و بغلش کردم :پس وقتایی که ننه با مادرمون حرف میزنه گوش وایمیسی اره؟؟...
باخنده گفت :همیشه نه اما خیلی وقتا حرفهاشون خودشون میان توی گوشم..... فرفری از همه ما زرنگتر بود بچه بود اما باهوش، ده تا چشم داشت ،ده تا گوش.. اون شب نخوابیدم به چشم زدنی افتاده بودم توی زندگی که ازش بیخبر بودم... نه فقط برای من و برای همه دخترهای ده همین بود تا شب عروسی شوهرشون رو نمیدیدن، چه برسه به اینکه ازشون نظر بخوان... صبح زود خاله ومادربزرگم که مادر مادرم باشه اومدند...ننه چنددست پارچ ولیوان قدیمی داشت و از صندوق ته اتاقش چندتا پارچه بیرون آورد... رسم نبود جهیزیه و همین که دختر میدادن خانواده پسر میبایست شاکر هم
باشن، اما ننه قالیچه قدیمی رو سمتم گرفت ،خونه شوهرت که رفتی این قالیچه بشه سجاده نمازت ، مبادا کارهای خونه یادت ببره یاد خدارو، سنگین زندگی کن که اگه نون شب هم نداشتی همسایه بغلی صداتو نشنوه....خاله رو به ننه گفت: شکون نداره دختر از خونه پدرش چیزی ببره.... ننه قالیچه رو
لول کرد و با بندی بست، پارچ ولیوانها رو توی جعبه پر از کاه گذاشت و گفت این حرفها قدیمیه، اینا تازه میخوان برن سرخونه زندگی و ما که بزرگتریم درحد توانمون باید دستشون رو بگیریم ... جوون ان ونابلد باید راهنماییشون کنیم تا یاد بگیرن...
عقد من شد دو روز، دو روزی که ننه از وسایل خودش چند قلمی گذاشت و مادرم دوست نداشت از خونه چیزی ببرم میترسید بدبیاری داشته باشه.....
روز سوم اومدن دنبالم، تنها توی اتاق نشسته بودم که خاله دست به نخ شد..من اشک میریختم و خاله بند میزد به صورتم.....
بیش از بیست بار بند پاره شد وهر بارخاله با خنده میگفت مادر شوهرت خیلی دوستت داره که این بند مدام پاره میشه..... اما من از چشمهای اون زن دوست داشتن رو نمیخوندم... همیشه هر کی نگاهمون میکرد میفهمیدم و اون زن محبتش از جنس ریا بود از اونها که تا نیازت دارن میچسبن بهت اما تا خرشون از پل رد شد تف میندازن جلوی پات وهر روز خدا زجرت میدن. خاله تند تند آب سرد به صورتم میزد و سوزن سوزن شدن صورتم کمتر شده بود.
بشکنی توی هوا زد و سرمه کشید و ماتیک نشوند روی لبهام ولپ ام... دست کرد برای بقچه که دستشو گرفتم ،همه ش اینو بپوشم؟... لپمو محکم کشید، دختر مادرتی ..دیگه از لباس محلی هام یه دست تنم کردم، لباسی که همیشه منتظر عروسی بودم که بپوشم ...... خاله از خوشحالی رو پای خودش بند نبود .... موهامو با جوراب محکم بالای سرم بست و نمدارشون کرد و پیچ پیچی گرهشون زد به هم از جلوی موهام...چندشاخه رو کوتاه کرد اکلیل پاشید بهشون و انداخت توی صورتم..... کارش که تموم شد به خودش احسنت گفت و خندید:از بچگی دلم میخواست آرا ویرا یاد بگیرم و همه رو قشنگ کنم اما چه کنم که مادرم مخالف بود و میگفت سبکیه برای دختر که بند دستش بگیره اما حالا بیاد ببینه از نوه ش چی ساختم بارک الله به همچین خاله خودکفایی...
خاله توی آینه به خودش نگاه میکرد و از من هم خشکل تر کرده بود. وقتی دیدم حواسش نیست از کمد عروسک پارچه ایمو برداشتم وزیر لباسم جا دادم دوستش داشتم وبدون عروسکم هیچ جا نمیرفتم... خاله کنارم نشست خوب کار تو هم که تموم شد فقط میخوام الان حرفهایی بزنم که هیچ وقت نشنیدی با شناختی که از مادرت دارم میدونم که هیچی نگفته..... مریم تو از امشب میری یه خونه دیگه شوهرت خوب یا بد باید باهاش بسازی وزندگیتو دستت بگیری مردها دلشون خوشه به شکمشون
یه وجب روغن که باشه روی ابگوشتشون و برنجشون گرم ،خودشون روهم فراموش میکنن... از امشب باید فکر بچه باشی که جای پات توی اون خونه محکم باشه ،مادر شوهرت هر چقدر هم بد باشه نباید صداتو بلند کنی چون پیر شده و رفتارش دست خودش نیست ،پس مثل مادرت باید حرمت نگه داری ،میدونم خودت خوب میدونی چی بهت میگم
ادامه نمیدم فقط میمونه امشب و حجله که برای شما آماده کردن تو باید ....
صدای کلل بلند شد و صدای ننه عوض بود که برای پسرش میخوند ،از پنجره دیدم که همه دخترها وسط حیاط دستمال دستشون بود...
خاله حرف میزد اما چشم و گوش من توی حیاط بود و نفهمیدم از حرفهاش از بس که دلم بیرون رو میخواست....
در اتاق باز شد و مادرم گفت: بسه دیگه چقدر میمالی بهش؟ بسه نگاه چیکار کرده باهاش.... خاله دست به کمر شد....
اصلا نقص نداره که بخوام با مالیدن سرپوش بذارم براش فقط یه ماتیک کشیدم به لبهای کوچولوش وسرمه به چشمهای قهوه ایش ،صورتش هم که به سفیدی مهتابه نیازی به هیچ نداره...
مادرم زیر لب غر غر میکرد اما حریف زبون خاله نمیشد.... خاله دستمو گرفت بیا خودم ببرمت که بعید نیست از این زن که الان نبرتت صورتت رو بشوره،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_دوازدهم
با هم که بیرون زدیم همه کسایی که توی
حیاط بودن با دیدنمون رقص میکردن ،اما مادرم چنان با اخم نگاهم میکرد که دستم رو هم نمیتونستم تكون بدم...
ننه یواش زیر گوش خاله گفت: ولیمه با خانواده داماده، اما حالا که دست خالی اومدن نمیشه که مردم گرسنه برن خونه هاشون ،سپردم پشت خونه غذا درست کنن و خبر بده ظرف بگیرن که مردم گرسنه ن و بچه هاشون بیتاب.. باید قبل تاریکی راه بیفتن... ننه زن عاقل و فهمیده ای بود حواسش به همه چی بود...
ننه عوض کنارم نشست که سفره پهن کردن ومجمع مجمع غذا آوردن.... همزمان مردها هم غذا میدادن..... دلم غذا نمیخواست دلم بازی میخواست مثل دخترهای وسط حیاط اما نمیشد.....
زیر چشمی به مادرم نگاه کردم که احمد رو داده بود دست فرفری خودش میچرخید بین مردم ،بعد شام ننه عوض رو به ننه گفت :خوب دیگه ما هم باید زودتر راه بیفتیم تا هوا تاریکتر نشده....
ننه بسم الله گفت و بلند شد... دستمو گرفت راه افتاد سمت اتاق پدرم... یا الله گفت که همه مردها بیرون زدن.... با ننه وارد اتاق شدیم که بابام دستاشو باز کرد واسم.....
با اون همه اخم و تخم مادرم دلم با دیدن لبخند بابام پر شد از خوشی....خودمو بغلش انداختم که خندید: دختر
من بزرگ شده ببین لباسش چه برازنده شه، دختر قد بلند و زیبای من..... ننه کنار پدرم نشست: پسرم امشب این توئی که باید دست مریم رو توی دست شوهرش بذاری و با دعای خیر بدرقشون کنی... بابام دلکندن بلد نبود اما ننه دستشو گرفت.... اون مرده ،عوض وارد اتاق شد... بابا دراز کشیده بود و گفت این دختر لوس نیست و این خونه رو به تنهایی میچرخوند ،مراقبش باش که اگه به گوشم برسه سخت بهش میگذره خودم میام دنبالش و برش میگردونم اینارو گفتم که بدونی دخترام همه زندگیمن
نه بار روی دوشم..... با عوض دست داد و دستمو گذاشت توی دستش خوشبختش کن، مردونه رفتار کنی زندگیتو بهشت میکنه با نعمت بودنش...
به هردومون نگاه کرد برید به سلامت... به زبون گفت برید ،اما دلش به رفتنمون نبود....
هنوز هم باورم نمیشد باید از این خونه برم ...برم با کسایی که نمیشناختمشون ونمیدونستم خونشون کجاست و چطور باید زندگیمو شروع کنم باهاشون..... خانواده ام تا کنار در حیاط همراهم اومدن همه اشک به چشمشون بود وننه بدرقه ام کرد...
کمک کردن سوار اسب شدم و تنها بدون خانواده ام راهی خانه ای شدم که حتی از روستای ما هم باید میگذشتیم.
عوض افسار اسب رو دستش گرفته بودوفامیل هاشون پشت سرمون میخوندن و دست میزدن ..به پشت سرم نگاه کردم دیگه روستا ر هم نمیتونستم ببینم.دلم تنگ خانواده ای بود که نه سال از عمرم کنارشون سپری شد...
دستمو روی لباسم گذاشتم وعروسکم رو نوازش کردم، عروسکی که همیشه کنارم بود و تنهام نمیذاشت..... به ده که رسیدیم با وجود اینکه تاریک شده بود هوا اما میشد در نگاه اول فهمید ده ما بهتر بود و زیباتر... در خونه ای رو باز کردن که آخر کوچه بود... در چوبی وحیاط بزرگ با دو اتاق .....
همه تبریک گفتن و مردها رفتن، اما زنها با ننه عوض یه گوشه جمع شدن وبعد کلی پچ پچ از خونه زدن بیرون..
ننه عوض یکی از اتاقها رو نشونم داده بود، وقتی وارد شدم یه تشک و لحاف کف اتاق پهن بود و دیوار بالای تشک پر بود از گل و کاغذهای رنگی که
چسبونده بودن به دیوار..... یه اتاق نسبتا بزرگ که یه کمد بود ودو دست رخت خواب و چوب لباسی که چند دست لباس مردونه آویز بود بهش..... بقچه هایی که ننه داده بود کنار دیوار گذاشتم..
خسته بودم وتند تند لباسمو عوض کردم به دست لباس راحت پوشیدم. اونقدر سرپا ایستاده بودم از ظهر که فقط عروسکمو بغل کردم روی تشک خوابم برد.
صبح با صدای داد و بیداد بلند شدم، با دست چشمامو مالیدم به خودم که اومدم عروسکم نبود.....
لحاف رو تکوندم وزیر کمد هم نگاه کردم نبود که نبود... در اتاق رو باز کردم عوض رو به مادرش گفت: این لقمه خودته که برای من گرفتی چی بهش میگفتم؟؟ پا که توی اتاق گذاشتم چشمم خورد به دختری که عروسکشو بغل کرده بود وزیر لحاف مچاله شده بود و بیهوش خواب........
ننه عوض با دیدنم چوبی که دستش بود سمتم پرت کرد:دختره چشم سفید مگه اون مادر پر فیس وافادت چیزی یادت نداده که قبل شوهرت خوابیدی؟ این عروسک چیه گرفتی دستت ؟..
با دیدن عروسک نیمه سوخته ام توی آتیش ،دویدم سمتش که با سر دیگ زد روی دستم.... برام مهم نبود حرفها و کتکهاش اما وقتی عروسکم رو بیرون کشیدم از آتش کاملا سوخته بود... حتی درد سوختن دستم رو حس نکردم از بس که قلبم درد داشت از دیدن عروسک سوخته شدم.....
عوض رفت و چنان در حیاط رو کوبید که یه متر پریدم هوا.......
به اتاق برگشتم اما سنگینی نگاه مادرشوهرم و رو حس میکردم...
عوض خوابیده بود طوری که متوجه اطرافش نبود..
باورم نمیشد ازدواج کردم ..هیچی من شکل تازه عروسها نبود...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_سیزدهم
همه عروسها سه روز اول دورشون شلوغ بود، سوگلی بودن اما من از گرسنگی صدای شکمم بلند شده بود...
خوابم نمیومد نه عادت داشتم به خواب بعد از ظهری ونه صدای شکمم تموم میشد و راحتم میذاشت.
بقچه هایی که خاله پیچیده بود برام باز کردم..چند دست لباس بود و پارچ لیوانهای ننه ... بینشون هم نخود و کشمش و گردو .....
با دیدن آجیلها از خود بیخود شدم و مشت مشت میخوردم خدارو شکر که ننه به فکرم بود و گرنه هلاک میشدم اینجا...... با دیدن سجاده یاد حرف ننه افتادم که میگفت نماز اول وقت چهره آدم رو زیباتر میکنه دلش رو نورانی.... به نماز ایستادم و آرزوی آرامش کردم،به عوض نگاه کردم گرم خواب بود و فارغ از دنیا...
لباسامو توی کمد چیدم و چشمم خورد به ماتیکی که ننه از مکه آورده بود برای من، مادرم خوشش نمیومد به لبهام بزنم چون هیچ دختری تا قبل عروسیش حتی حق داشتن این چیزها رو هم نداشت... دختر بایستی تا خونه پدرش باشه دختر باشه وهرگز به صورتش دست نزنه و چیزی نماله بهش... اما من همیشه دزدکی از این ماتیک میزدم رنگش نمیرفت و تا مدتها روی لبم بود وزیبا میشدم توی
آینه....
به سینه فشردمش متبرک کرده ننه ،بوی خودش رو میداد ،چقدر دلتنگش بودم، اما نمیتونستم به دیدنشون برم تا پس فردا که بیان اینجا ،خوبیت نداشت نوعروس تا چله جایی بره..
شكل نوعروسها نبودم اما باید به رسم و رسوم پایبند میشدم... عوض تا غروب از زیر لحاف بیرون نیومد .... كمبود خواب داشت انگار و مادرشوهرم هم صداش نمیزد....
وقتی به حیاط رفتم هیچ کس نبود...
از صدای خاله،آخه ما به مادر شوهر میگیم خاله، متوجه شدم توی کوچه کنار همسایه ها نشسته..
ننه همیشه می گفت نشستن و بیکاری گناه میاره وزندگی روی خوش نمیبینه.... ظرفها هنوز همون جور نشسته توی طشت بودن ،چند کوره بزرگ پر از آب کنارشون...عمو آب آورده بود ،خودش گله رو برده بود چراه........
ظرفها رو شستم و حیاط رو آب و جارو کردم...... طويله بوی بدی میداد ومعلوم بود چند روزی تمیز نشده.... این خونه عجيب شلخته وكثيف بود، برعکس خونه ما که میشد روغن بریزی وجمع کنی از بس که برق میزد...
طویله رو تمیز کردم اما کودها رو نمیدونستم باید کجا بریزم فقط یه گوشه جمعشون کردم..... بو میدادم و تند آب گرم کردم و سرتاپامو چندبار شستم.....
داشتم موهامو خشک میکردم که خاله بدون در زن وارد اتاق شد و با
با پا به کمر عوض زد....
عوض دومتر بالاپرید و بادیدن ننش بالای سرش شروع کرد بدوبیراه
گفتن..... خاله انگشت اشارشو بالا پایین کرد: امروز هر زنی که منو میدید از من نشون میخواست و تو خوابیدی و خُر وپف خوابت هفت محله رو برداشته، من دارم به کس وناکس جواب میدم از بی فکری تو.... سمت من برگشت و ابروهاشو کشید توی هم بلند شو بیا ور دل این پسره بی فکر،فردا پس فردا میخوای چی جواب مادرتو بدی هاااااا؟....
طوری داد زد که خودم هم ترسیدم..... یه چوب دستش بود و گفت دم در میشینم اگه تا تاریکی شب نشون دادین دستم که هیچ اما اگه خبری نشد كل ده رو جمع میکنم ببینم میخواید چیکار کنید.
عوض بلند شد:باشه ننه تو آروم باش بذار آبی به صورتم بزنم... عوض که رفت خاله با چوب به پای من زد میدونم مادرت هیچی یادت نداده و دلش خوشه یکی از پنج دخترشو انداخته به یه بدبختی چون عوض،اما مجبورم تحمل کنم اون چهارقد بی صاحب شده رو بکن از سرت یه چیزی بزن به صورت مثل گچت که این پسره دلش بیاد نگات کنه.. دو کلوم حرف بزن که صداتو بشنوه،شوهرتو بگیر توی مشتت که تنبونش دو تا نشه فردا دست یکی دیگه رو بگیره بیاره که برای خودت بد میشه و برای من بهتر...
قبل رفتن به نگاه به اتاق انداخت و زود بیرون...
ل دستامو بغل کردم و با اخم به تشک و لحاف نگاه کردم...
دستاشو که روی شونه م حس کردم بی هوا لرزیدم..... دستی به موهاش کشید و نالید: مگه نشنیدی چی گفت، نشسته دم
در بهونه نده دستش...
احیانا چرا بعضی از خانواده پسرها تا وقتی میخوان دختری رو بگیرن قربون صدقه خودش و خانوادش میرن اما تا خرشون از پل گذشت عکس میشه؟؟؟
دلمو به چی این زن خوش کنم؟؟.... هرچی میگفت حق داشت اما من بلد نبودم نمیدونستم عروسهای دیگه چی بلد بودن،بقیه دخترا هم همین وسالهای من بودن که شوهر کردن ورفتن پی زندگیشون....به عوض نگاه کردم:دلم برای پدرم،ننه ام ،خانواده ام تنگ شده میخوام برم خونمون...
چشماشو بست سرشو به دیوار تکیه داد:میدونی داری چی میگی؟؟من اگه تو رو برگردونم خونتون میدونی چه حرفهایی پشت سرت درست میشه؟؟؟فردا هزار ویه عیب وایراد میزارن روی تو وحتی ممکنه ناموسی بشه تهمت مردم....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_چهاردهم
اینم راست میگفت اما پس من باید چیکار میکردم؟؟
. خودشو جلو کشید هر دوتا دستامو با یک دستش گرفت وبا دست دیگه آروم میزد روی دستام:اینکه زنی جلوی شوهرش موهاش بیرون باشه اشکال نداره ،زن باید از دیگران خودشو بپوشونه اما اتاق خودش وپیش شوهرش باید راحت باشه.... اون حرف میزد ومن مادرمو یادم میومد که همیشه چهارقدش دور گردنش گره خورده بود لباسش بلند وچادرش به کمرش بود...
عوض در رو باز کرد وگفت:بیا بگیر،حالا دوره بیفت وکل ده رو باخبر کن خدایی نکرده حرف درست نشه که خیالت راحت بشه سرتو بالا بگیری وبا زنهای بیکار سرکوچه حرف بزنی.... خاله بلند گفت:خُبه خُبه،حالا انگار چه گلی به سرم زده مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای کردی برای من....
مگه جز انجام وظیفه کار دیگه ای انجام دادی واسه من؟؟....
عوض بیرون زد وخاله با چوبش اومد بالا سر من....از خجالت چشمامو باز نمیکردم.. خاله با چوبش به پام زد:تو هم بلند شو که اینجا خونه بابات نیست ناز کشی نداریم لی لی به لالات بذاره دِ یالا...
..مگه خاله عقب میکشید و ولکن بود.... آروم گفتم:الان میام...
دوباره باچوب به پام زد و اینبار صداشو بلندتر کرد:کم حرف بزن همین الان بیا...
از حیاط کسی خاله رو صدا میزد واز زنهای همسایه بود که خاله اخلاقش صد درجه عوض شد وباقربون صدقه رفتن من از اتاق بیرون زد....
نفس راحتی کشیدم و هزار بار دعا کردم به جون اون زن و بچه هاش که نجاتم داد....
با بدبختی برای درست کردن شام بیرون رفتم واگه دست به کار نمیشدم باز یه دعوای دیگه راه مینداخت این زن.... زن همسایه کنار خاله توی حیاط نشسته بود با دیدنش جلو رفتم وسلام کردم که فوری بلند شد بغلم گرفت و شروع کرد بوسیدنم. یه عالمه دعا کرد برای خوشبختی من وعوض....
گوشه روسریش رو باز کرد چیزی لای دستش گرفت وچسبوند به لباسم....کیسه کوچکی بود که همه به تازه عروس ها کادو میدادن اغلب هم پول بود واقوام نزدیک طلا میدادن....
به رسم ده خم شدم برای بوسیدن دستش اما پیشدستی کرد و دوباره روی سرمو بوسید:تو هم جای دختر من،احساس غریبگی نکنی ما هستیم و همسایه از فامیل نزدیکتره،هرکاری داشتی خونمون همین روبه روی خودتونه از همینجا صدام کنی خودمو میرسونم.... تشکر کردم و به مطبخ رفتم..
.. زن خوش سیمایی بود،لاغر وکشیده.... اهل خونه گوشت بیشتر دوست داشتن وابگوشت بار گذاشتم براشون.... یه مقدار شیر گوسفند یه گوشه گذاشته بود و مورچه ها دورش به صف بودن...
از صافی ردش کردم وگرم که شد یه لیوان ازش خوردم....حوصله نداشتم بالا سرش بمونم تا ولرم شه برای همین چند بار دیگ رو توی آب خنک گذاشتم وزود ولرم شد....سرشیر رو گرفتم وباهاش کاچی درست کردم... شیر هم ماست زدم....سرشیر همون روغنی بود که ازش استفاده میکردیم....
کاچی رو که خوردم انگار گرم شد تنم وشیر هم خوب بود...بهتر شد حالم... غروب که عمو جان وعوض اومدن خاله تند تند کاسه پر آبگوشت کرد وپیاز قاچ زده با نون خشک گذاشت وجلوشون گرفت.... عمو با دیدن آبگوشت به من نگاه وگفت:اینم کار خودته آره؟؟...
خاله عصبی شد از این حرف
خاله با شنیدن این حرف عصبی شد وگفت:این همه سال پختم وگذاشتم جلوت تعریف نکردی،حالا دو روزه بهبه چهچه ، کار میکنه که چی؟....
عمو با سکوتش خاتمه داد به بحث ومن نفهمیدم اون روز خاله حرفهاش بوی حسادت میداد.... وقتی به اتاقمون رفتیم عوض فوری جا انداخت وچشمهاش سنگین شد....دم ظهری خوابیده بود والان هم راحت خوابش برد....چقدر میخوابید این مرد.... دستمال برداشتم در ودیوار اتاقم رو گردگیری کردم.چراغ رو خاموش کردم هرچند خوابم نمیومد....
به سقف چوبی نگاه کردم وچوبهایی که کنارهم به ردیف بودن....چشمام خسته شد از شمارش چوبها خوابم گرفت....نصف شب سردم شد دست کشیدم برای لحاف که متوجه شدم عوض نیست.... بیدار شدم اما با خودم گفتم حتما رفته به گله سری بزنه وسرمو گذاشتم خوابیدم....
صبح زود که پا شدم عوض نبود وعموجان توی حیاط گله رو داشت بیرون میبرد.... ابی به صورتم زدم و رفتم سمتش که با دیدنم خندید:سلام بابا،صبحت بخیر.... سلام کردم که دستی به سرم کشید:برو بابا،هوا سرده سینه پهلو میکنی.... نگاهش کردم مرد با محبتی بود و تنها کسی که اینجا خیلی دوستش داشتم....
آروم گفتم:عمو جان صبحانه خوردی؟.... چوب دستش بود وگله رفته بود بیرون...همونطور که میرفت گفت:چای درست کردم ونون آب زدم برو بریز برای خودت مراقب خودت باش برو بالا.... رفت ودلم گرم حرفهاش شد....لباسش کهنه بود،کفشهاش وصله زده اما دلش خوب بود حتی با من غریبه.... به مطبخ رفتم وبرنج خورشت گذاشتم براشون....این خونه فقط گوشت رو غذا میدونستن...
خاله بیدار که شد صبحانشو خورد دستوراتی که داشت داد وزد بیرون....مثل مادرم بود بعضی رفتارهاش.... دم ظهر هم اومد....
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_پانزدهم
رفتم برای کشیدن غذا که دیدم خورشت نیست یعنی استخون گوشتها بود ولی دیگ خالی.... خاله با دیدن دیگ یکی محکم زد توی سرم وداد کشید:دختره خیر ندیده نشستی هرچه گوشته خوردی اونوقت استخوناشو جمع کردی برای ما؟؟.... تاخواستم دهن باز کنم ،عوض بدو بدو آمد توی مطبخ:چی شده ننه؟ خاله استیناشو داد بالا:دیگه چی میخوای بشه؟ببین دیگ خالی گذاشته برای ما ،حالا من به جهنم تو و اقات از صبح توی صحرا بودین حالا چی بذارم جلوی شما؟؟ خودشو روی زمین انداخت:روم سیاه یه تک پا رفتم خونه همسایه که صدام زده بود برای بچه ش،حالا هم با شما برگشتم واینه وضع زندگیم...چنگ به صورتش زد:اون مرد گناه داره به الله که الان برنج خالی بذارم جلوش .... عوض چفیه دور کمرشو باز کرد وتا به خودم بیام شروع کرد زدنم.... هرگز کتک نخورده بودم فقط گاهی که مادرم تهدیدم میکرد اونم آروم میزد هیچ دردی نداشت اما حالا داشتم از یه تیکه پارچه طوری کتک میخوردم که لال شدم حتی صدایی ازم بالا نمیومد از کسی کمک بخوام...
عوض زد وزد تا خسته شد و خودش کنار کشید.... خاله برنج کشید وبا پا محکم به پهلوم زد وبیرون رفت... من نمیدونستم اونهمه خورشت کجا رفته بود،گربه هم اگر اومده بود این همه دیگ رو نمیتونست تمیز کنه واستخوناشو بذاره بره.... بدنم درد میکرد جون نداشتم تکون بخورم درد بدی داشتم...چشمام سیاهی میرفت که عمو رو بالای سرم دیدم کاسه از دستش افتاد ودوید سمتم....حرف می زد ومیشنیدم که میگفت چی شده؟؟ اما لبهام چفت هم بود مگه باز میشد از هم....عمو زیر دستم و گرفت و توی اتاق خودم روی تشک گذاشتم...با دستش کمک کرد سرمو بالا داد یه لیوان آب به زور خالی کرد توی دهانم....
کمرشو به دیوار زد:آخه برای یه کف دست گوشت چطور تونست تو رو بزنه؟این همه خودش غذای سوخته جلومون گذاشت یه امروز تو گرسنه ت شده مگه آسمون به زمین اومده که این حالت شده از دستشون،این پسره زبون نفهم هم گوششو داده دست ننه ش ومدام گوش این بچه رو پر میکنه...
عمو لحاف رو تا گردنم بالا کشید:چیزی نیست نترس.... خوابم میومد اما درد امونم رو بریده بود.... عمو به پلک زدنی راه رفته رو برگشت به طشت دستش بود ویه کاسه... کاسه رو کمک کرد از دارویی که آورده بود خوردم اما سرشو پایین انداخت:من میرم بیرون تو بدنتو با این دارویی که توی طشت ریختم بشور....
بی حرف رفت وقبل از اینکه در رو ببنده گفت:در و از داخل ببند که این خونه سرشونو میندازن پایین میان تو....
یه لحظه برگشت و نگاهم کرد وقتی حالمو دید شرمنده گفت:خودم در رو میبندم....
تنم درد میکرد واشکام دست خودم نبود....لباسامو یکی یکی درآوردم همه بدنم سرخ شده بود از ضربات چفیه.... توی طشت نشستم واز دارو روی بدنم میریختم...سوز داشت مثل وقتایی که روی سوختگی نمک میپاشیدم.... کارم که تموم شد خودمو خشک کردم ولباسامو تنم کردم....نمیتونستم طشت رو بیرون ببرم روی زمین خودمو کشیدم لای لحاف پیچیدم....
تقه به در خورد وعمو با مجمع اومد داخل.... مجمع رو که زمین گذاشت طشت رو کنار دیوار هل داد وگفت:بیا ببین عروسم چه کرده،بعد این همه وقت ماست داریم ومن میدونم اینا فقط کار توئه.... دوست داشت همه دور هم باشیم اما به خاطر من اومد اینجا،نمیدونم هرکس دیگه جای این مرد بود چه میکرد اما عمو با وجود همه حرفهای خاله ودیگ خالی باز هم دوستم داشت وبرای خندیدنم تلاش میکرد.... به زور خودمو بالا کشیدم که گفت:کره هم میتونی بزنی؟همین ماست رو توی مشک بریزی وتکون بدی میشه دوغ وکره...
با ذوق سرمو تکون دادم که ماست روی برنج ریخت:بیا بخور ببینم عروسم قویه یا از این دختراییه که باید یک ماه توی جا باشه.... هرچه خاله وعوض خون به دلم کرده بودن عمو باکارها وحرفهاش شست وبرد.... حتی به درد هامم توجه نکردم وکنارش نشستم....باهم ناهار میخوردیم وعمو از صحرا میگفت از گله واز قدیمها.... ناهار که تموم شد عوض با پا در رو باز کرد وتا خواست بیاد تو عمو بلند شد:با چی این دختر رو زدی که منی که توی اتاق نشسته بودم صداشو نشنیدم؟؟... عوض رنگ از صورتش رفت:نزدمش.... عمو یقه عوض رو توی دستاش گرفت محکم زدش به دیوار:
درسته پدرش زمینگیر واز اینجا دوره اما من هنوز اونقدر نامرد نشدم که یه دختر غریب رو اینجا به اسارت ببینم توی دستای زن و پسرم،به ارواح خاک پدر ومادرم یه بار دیگه این دختر رو به این حال و روز ببینم دستتو میندازم گردنت تا بفهمی زور مرد ،به حال بد زن سه روزش نیست،این اولین و آخرین بارت باشه که اونوقت خودت میدونی وخودم.... عمو مجمع رو برداشت ،یه کیسه کنار طشت گذاشت:عروس از این دارو قاطی آب کن وباهاش حمام کنی خوب خوب میشی.... این داروها رو با دستای خودش توی صحرا چیده بود....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_شانزدهم
عمو که رفت عوض پا تند کرد سمتم بهم رسید بافت موهامو گرفت:خودشیرینیت پیش آقام دووم نمیاره فقط یه بار دیگه ببینم همچین کاری کنی بدتر از اینها میشه روزگارت...
من حرفی نزده بودم به عمو وخودش از حالم وشناخت زن وپسرش متوجه شده بود که چی شده اما اونقدر درد توی تنم پیچیده بود که جونی برای دفاع وحرف زدن نداشتم.... عوض پشت بهم خوابید....
با داروهای که عمو کوبیده بود خمیر درست کردم گذاشتم جاهایی که درد زیاد بود....روز سوم بود وخانواده ام حتما تا شب میومدن،خدا خدا میکردم امروز کار پیش بیاد ونتونن راهی اینجا بشن اما خدا به حرفم گوش نداد وعصر با صدای یاالله وخنده های عمو متوجه شدم خانواده ام اومدن....
عوض هنوزم گرم خواب بود تند تند تن وبدنمو از دارو تمیز کردم ولباس پوشیدم با عطری که سالها قبل ننه از مشهد واسم آورده بود خودمو خوشبو کردم..
یه قطره میزدی برای کل بدن بس بود وتا یه هفته بوی خوب میدادی.... با دست شونه عوض رو تکون دادم:بلند شو خانواده ام اومدن دارن میان اتاق ما.... تا عوض خواست بلند شه در اتاق باز شد وخاله همونطور که میومد داخل تعارف میکرد به بقیه...
مادرم با دیدنم بغلم گرفت سرتاپامو بوسید توی بغلش درد داشتم اما لبخند میزدم که متوجه نشن.... مادرم بودخاله ها همراه شوهراشون.... چپ و راست نگاه کردم که خاله کوچیکه گفت:دنبال کس دیگه ای نگرد ننه ت مونده پیش بابات وفقط احمد رو آوردیم که شیر خوارس...
چقدر دلم تنگشون بود وخدارو شکر کردم خدا به حرفم گوش نداد وتونستم الان کنارشون باشم.... به مطبخ رفتم چایی دم کردم واستکانهای کمرباریک که ننه برام فرستاده بود آب کشیدم وچیدم توی سینی....
از نخودکشمشی که اوناهم ننه داده بود ریختم توی کاسه ونبات گذاشتم.... خاله مجلس رو گرم کرده بود خدارو شکر حرفی از دعوای ظهر به زبون نیاورد.... مادرم زیاد نموند ونیم ساعت هم نشد که گفت:ننه ت دست تنهاست وباید زودتر برگردیم اما قول دادم تو رو هم باخودم ببرم ...
.خاله فوری گفت:نمیشه که عروس با مادرش برگرده اونوقت پچ پچ بلند میشه حتما خبریه.... شوهر خاله م لبخند زد:دیگه دور وزمونه ش گذشته حالا دخترا ازدواج میکنن صبح زودبرمیگردن ونمیتونن از خونه پدریشون دل بکنن.... هر حرفی خاله میزد یکی دیگه جواب میداد وبالاخره راهی خونه پدرم شدم....
قدم که به خونمون گذاشتم دلم گرفت وقطرهای اشکم پشت سر هم میریخت،یه روزی فکرم جارو زدن این حیاط بود وتند تند غذا بار گذاشتن،فرار میکردم که به بازیم برسم اما حالا کو اون مریم؟کو صدای شیطنت وبدو بدو های مادرم که گیرم بندازه برای یه دست کتک مفصل.... ننه با شنیدن سروصدای ما از اتاق بابا بیرون اومد با دیدنم دستاشو به روم باز کرد:خوش اومدی مریم گلی،بیا که پدرت از صبح یه بند میگه مریم گلی و مریم گلی....
اشکام بیشتر شد وقتی دستای ننه دور کمرم پیچید...آرامش خاصی داشت همیشه و زن محکمی بود آرزو داشتم چون ننه باشم اما نشدم...
ننه با گوشه چهارقدش اشکامو پاک کرد:گریه نداره مادر،راه نزدیکه مرتب بیا سربزن،این اشکها جلوی بابات نریزه که دیگه نمیزاره بری.... بابا دراز کشیده بود بلند گفت:ننه مریم رو بیار پیشم....
تا ننه خواست جواب بده با خنده سرمو لای در بردم :این آقا دلش برای من تنگ شده؟؟؟.... بابا خندید:کم زبون بریز دختر ،بیا پیشم بیا بابا.... کنارش که رسیدم سرمو روی سینه ش گذاشت:حالت خوبه؟کسی که اذیتت
نکرده؟رفتارشون خوب بوده تا حالا؟؟... مادرم چادرشو روی دستش انداخت:همه خوب بودن،خانم اتاق خودش خواب بود که ما رفتیم مشخصه اونجا دست به سیاه و سفید نمیزنه وهمه کارها دست مادرشوهرشه که اونم چقدر خاطر مریم رو میخواد وخوش برخورد، نبودی که ببینی چقدر اصرار داشت برای شام بمونیم .... ننه فقط به مادرم نگاه میکرد.... بابام خندید:دختر من هر جایی باشه روشنایی با خودش داره خوب میدونه کاراشو باید خودش انجام بده....
دوست نداشتم از خاله وعوض بگم وبالبخند گفتم:عمو مرد خیلی خوبیه،منو حتی بیشتر از عوض دوست داره.... ننه دستمو گرفت:از همون بار اول که دیدمش معلوم بود پدر داره ،تو هم احترامش کن مبادا دلش برنجه.... تا شب دور هم گفتیم و خندیدیم که عوض اومد دنبالم.
ننه کلی خوراکی برام پیچید وگفت:زندگیتو دستت بگیر و مراقب خودت باش،خوشبختی رو خودت باید به دست بیاری توی مشتت بگیری که خودش نمیاد.... تا دم در باهامون اومد وراهیمون کرد....دلم نمیخواست از خونه پدریم دلبکنم اما باید بزرگ میشدم باید زن زندگی وخودم میساختم آیندمو...
وقتی رسیدیم عمو وخاله خواب بودن وعوض هم راحت خوابید.... تعجبم از خواب این مرد بود که تمومی نداشت که نداشت.... کنارش دراز کشیدم،با دیدن خانواده ام دردهامم یادم رفته بود و دیگه نیازی به دارو نداشتم....
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
َ
پروردگارا به حق مهربانیت
در این شب زیبا و دل انگیز
غم ها را از دل همه هموطنانم
دور کن
به زندگیشون شادی و
و آسایش و رفاه عطا کن
و دلهاشون را
آرامشی خدایی ببخش
الـــــهــــی آمـــیـــن
شب زیباتون بخیر و خوشی🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بخار روی چای می گوید فرصت اندک است
زندگی را تا سرد نشده باید سر کشید
صبحت بخیر دوست عزیزم ☕️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_هفدهم
عوض ، سنی خیلی از من بزرگتر بود اما اون روزها مادرم میگفت مرد هرچه سن دارتر،عاقلتر وپخته تر....
اما من هیچ علاقه ای به این مرد پخته نداشتم.هیچ تلاشی نمیکرد برای خوشحالی من،انقدرا که خواب رو دوست داشت اگه به من توجه میکرد شاید دلم گرم این زندگی میشد.... به خودم قول داده بودم بزرگ بشم وزندگیمو دستم بگیرم.مگه کم بودن دخترایی که نمیدونستن علاقه چیه و الان چنان زندگی به هم زدن که همه حسرتشون رو میخورن....
صبح زود بلند شدم راه چشمه رو بلد نبودم اما با همون آب کمی که توی کوزه بود کتری رو پر کردم وچایی دم کردم.تخم مرغ وشیر گرم هم گذاشتم... هوا بهتر شده بود و بوی بهار میومد.... جا انداختم توی حیاط ومنقل ذغال هم به راه انداختم....
عمو از اتاق بیرون اومد با دیدنم کتشو روی شونه هام انداخت:این وقت صبح اینجا نشستی چرا؟؟.... کتش رو دستش دادم:امروز هوا خیلی خوبه بیاید صبحانه رو اینجا بخوریم.... خندید:این هوای دم بهار دزد سلامتیه،دمدمی مزاجه یا سرده یا گرم،گولشو نخور که سینه پهلو کنی مکافاته....
خندیدم واب ریختم روی دستش تا صورتش شست وکنارم نشست.... شیرگرم که کنارش گذاشتم یه مقدار چای هم خودش اضافه ش کرد که گفتم:عمو اینجا راه چشمه کجاست؟دیگه آب نداریم حتی برای خوردن.... عمو دستشو روی پاش گذاشت:سپرده بودم چندتا کارگر بیاد برای حفر چاه اما امروز فردا میکنن،چاه اگه درست بشه فقط میمونه آب خوردن که منبع میگیرم برای ماه تا ماهمون پرش میکنم.... عمو صبحانشو خورد بلند که شد با خنده گفت:پیر بشی بابا....
کمکش گله رو بیرون کردم که عوض از در اومد داخل.... عمو با تعجب گفت:این موقع صبح کجا رفته بودی؟هوا هنوز صاف نشده پر از مه.... عوض دستپاچه گفت:دم صبح صداهایی شنیدم بیرون زدم وتا جاده اصلی رفتم.... عمو چوبشو برداشت واهانی گفت:ما که الحمدالله توی ده راهزن نداریم اما تو هم مراقب باش،صدا اگه شنیدی منم بیدار کن همراهت باشم..
عوض نفس آسوده ای کشید:چیزی نبود خیالتون راحت.... عمو قبل رفتن رو به عوض گفت:باید گله رو ببرم چرا،تو برای این دختر کوزه هارو پر کن ،با خودت ببرش که راه رو یاد بگیره اما بذار هوا بهتر بشه بعد....
تا عمو پاشو از در حیاط بیرون گذاشت عوض دوباره رفت زیر لحاف وگرم خواب شد....
..این همه خواب؟؟هرچه یادم میومد بابام با خواب غریبه بود همیشه یا مدرسه یا سرزمین ودرحال کار میدیدمش،خواب شبش شاید به زور سه چهارساعتی میشد اما عوض که سیر نمیشد از خواب که خودم هم حالم داشت بد میشد از رفتارش.... توی حیاط بودم که خاله با دیدنم گفت غذا بار بذار برای ظهر....
به کوزه ها اشاره کردم:آب نداریم،عوض هم خوابه من هم راه بلد نیستم.... خاله کوزه ها رو توی خورجین الاغ گذاشت وخودش هم سوارش شد:کاری به عوض نداشته باش بذار بخوابه سروصدا نکن.... احساس کردم خاله چیزی میدونه اما مخفی میکنه از ما.... وسایل رو جمع کردم وتا آب به دستم رسید شروع کردم پخت و پز....
صدا از حیاط میومد، بیرون زدم ،سه مرد بود که خاله داشت پایین حیاط رو نشون میداد ومیگفت اینجا خوبه برای چاه.... مردها شروع کردن به کندن زمین.... سه روزی طول کشید تا به آب رسیدن.... یه دار چوبی بستن بالای چاه ویه سطل به طناب انداختن داخلش... وقتی آب دیدم یاد خونه خودمون افتادم که همیشه آب داشتیم.. اونقدر ذوق داشتم که روی پاهام بند نبودم... نبود آب مکافات بود مگه چند کوزه میتونستن هر روز از چشمه آب بیارن وهمونم برای خورد وخوراکمون کم بود.... زن همسایه کوزه به دست اومد توی حیاط،داشتم درختها رو آب میدادم که سلام کرد وگفت:میشه کوزه منو پر کنی؟....
خودمون این مدت سختی کشیده بودیم ودرک میکردم که چقدر سخته ،این همه راه بره وبرگرده.... کوزه رو پر کردم براش وگفتم:هر وقت آب لازم داشتین در این خونه بازه نمیخواد صدا بزنید خودتون بیاید ببرید.... همسایه با این حرفم خوشحال شد ورو به آسمون گفت:الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده که دلت این همه بزرگه...
تا همسایه از در زد بیرون موهام از پشت کشیده شد..... حواسم به پشت نبود عقب عقب رفتم وباکمر خوردم زمین.... خاله بود که پاشو روی شکمم گذاشت....
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾