eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.4هزار دنبال‌کننده
328 عکس
664 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
دست هاشم و گرفت رفتن به حیاط عمه هم پشت سرشون رفت، میدونم که میخواست قضیه دخترونگی من رو به توضیح بده، از اول تا آخر فقط گریه کردم .. با همه مخالفت های زن عمو ،هاشم را مجبور کردند که با من ازدواج کنه.. فردای اون روز من و هاشم رسماً به عقد هم در اومدیم، تو روستای ما رسم بود که پسری که دختری رو دوست داشت و اون دختر بهش نمی دادند دختر رو به اصطلاح می دزدید و خونه فامیل هاش میبرد و بعد چند روز دختر را پس می آورد اینطوری خانواده دختر مجبور میشد برای حفظ آبرو شان اون دختر رو به اون پسر بدن.. بعد از عقد به منزل عمه رفتیم و تو روستا چو انداختیم که آره سعیده رو هاشم دزدیده یا با هم فرار کردن، اما زنعمو هر جا نشست گفت که سعیده بی آبرویی کرده پسر منو به خاطر بی آبرویی اون بدبخت کردن مجبورش کردن سعیده رو بگیره.. تقریباً کل روستا فهمید که چه خبره شدم انگشت نمای یک روستا... اتاق کوچکی گوشه حیاط عمو بودکه به ما دادند و من شدم عروس عموم، نه جهازی نه عروسی هیچی..چند تا از فامیلارو صدا زدن یه مهمونی وشام دادن و تمام .. ما میخواستیم آبرومون نره ولی زنعمو حتی به همه گفته بود که من سه ماهه حامله هستم،هر جا نشست از مظلومیت پسرش و فداکاری در ازدواج با من گفت، وقتی تو کوچه های روستا قدم میزدم میدیدم که خانوما تا منو میبینن در گوشی حرف میزنن به من نگاه می کنن و میخندن... دوست های همکلاسیم منو نشون میدادن و میخندیدن.. هاشم از اون شب حتی به من دست هم نزده بود،مثلاً زن و شوهر بودیم، ولی اون حتی اسم منم به زبونش نمی‌آورد ..یا همراه عمو به سر زمین میرفت و موقع هایی هم که عمو خونه نبود با زنعمو منو اذیت میکردن... مامانم هر هفته به دیدنم میومد،از اول تا آخر اشک میریخت ،میترسیدم از غصه من دق کنه... کم کم شکمم بالا اومد، اولین تکون خوردنای بچه رو احساس میکردم،من حتی روی اینو نداشتم که خونه مامانم برم، مامانم هر روز از غصه من لاغر تر و ضعیف تر میشد.. ماه پنجم بودم،متوجه درگوشی حرف زدن های هاشم با مادرش میشدم، زنعمو به چشم یک دشمن به من نگاه میکرد، از من کار می کشید ولی موقع غذا کشیدن به من اندازه یک نفر هم غذا نمی داد.. هاشم هم انگار نه انگار شوهر من هستش، حتی به من دست هم نزده بود چه برسه به حرف زدن، ناز کشیدن، حمایت کردن.. به معنای واقعی کلمه تنها بودم ،توی روستا انگشت نما شده بودم و روی اینو نداشتم که خونه ی مامانم برم.. عمه هر دو هفته یکبار به خاطر من به روستا میومد،منو دلداری میداد و میگفت که چند وقت بعد مهرت به دل هاشم میشینه و همراهیت میکنه، می گفت باید صبر کنم و من همیشه تو ذهنم این سوال بود که حتی اگه اینطور هم بشه من میتونم کسی رو که مسبب همه بدبختیام شده بود دوسش داشته باشم و حس خوب بگیرم؟؟ شش ماهه باردار بودم که خبر آوردن هاشم با دختر خالش فرار کرده،پس دلیل اون همه درگوشی حرف زدن ها و خنده های زن عمو همین بود، دختر خواهرش را برای پسرش لقمه گرفته بود،وقتی خبر بگوش مامانم رسید از ناراحتی دق کرد ... اون روز شوم صدای ساز و دهل عروسی هاشم با دختر خاله‌اش تو کل روستا پیچیده بود، عروس کشون هاشم بود، خودمو تو اتاق حبس کرده بودم، در اتاق رو محکم می زدن، وقتی درو باز کردم داداشم طفلک با زبانی که قفل شده بود مثل لال ها فقط میگفت: ما ما ما ما ما نفهمیدم چه جوری خودمو به مامانم رسوندم، من حتی برای آخرین بار هم ندیدمش، مادر نازنینم از دنیا رفته بود او از غصه من دق کرده بود...مادرم ...مادر نازنینم رفته بود و من تنهاترین مادر شدم ... روستای ما کوچک بود، هرچقدر برای عروسی من و هاشم بی سر و صدا مراسم برگزار شد ،برای عروسیش با دختر خالش پر سر و صدا بود،صدای ساز و دهل همه روستا را پر کرده بود و همه روستا برای تماشای عروس هاشم به خونه خاله هاشم رفته بودند...تنها کسایی که بالای سر جنازه مامانم بودن من بودم و دوتا داداشام و بابام، عمه که دیرتر از همه مون رسید، صدای گریه مون با صدای آواز و شادی عروسی هاشم قاطی شده بود، شوهر عمه رفت تا به عمو و زن عمو خبر فوت مامان رو بده ، ولی مثل اینکه اونها عروسی پسرشون رو ترجیح می دادند تا اینکه به مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه مادرم... اون موقع ها مثل الان نبود که گواهی پزشکی بگیری و این حرف ها، وقتی کسی میمرد اونو تو حیاط خونه خودش میشستن ، مثل قابله های قدیم یه نفر بود که به شستشوی جنازه و غسل دادنش آشنا بود ،اون یه نفر میومد و مرده رو تو همون حیاطشون می‌شست، کفن می کردند و تو قبرستون همون روستا به خاک میسپردن..با حضور چند تا از فامیل های مامانم عمه و منو برادرام تشییع جنازه مادرم انجام شد،اونم مثل من بی کس بود ،پدرو مادرش تو همون جوونیاش مرده بودن، برادراش بودن و خواهر هم نداشت، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بارها از هوش رفتم و به هوش اومدم ، اینها تقصیر من بود، تقصیر بی‌عرضگی هام، اگه اون روز به هر قیمتی شده جلوی هاشم رو میگرفتم، اگه باردار نمیشدم هزاران اگه دیگه توی ذهنم جولان می‌دادند و غم سنگین دلم را سنگین تر می کردند... مادرم به خاک رفت و همراه خودش همه امید و آرزوهای منم به خاک برد ... از اون روز من شدم یک زن افسرده، یک زن که در آستانه مادر شدن مادرش از دست داده بود.. تنها حامی که این چند ماه به اتاق کوچکم در کنج حیاط عمو به من سر میزد غصه منو می خورد و دور از چشم بابام خوراکی و می‌آورد که نکنه ویار کنم و شوهر بی غیرتم برا من نخره مادرم بود که اونم خدا ازم گرفت... دیگه دنیا برام تیره و تار شده بود.. تا هفتم مادرم خونه بابام بودم، خودمو نمیفهمیدم مثل مجسمه ها به دیوار زل میزدم به روزهایی که مامان خسته از سرزمین برمیگشت و اولین چیزی که می پرسید این بود که خونه تمیزه مادر ؟؟ چای آماده است؟؟ بابات خسته است.. چقدر دوست داشت ادامه تحصیل بدم طبق رسم و رسومات روستا شب هفت مادرم بزرگای فامیل جمع شدم و منو به خونه مثلاً خودم بردن.. زن عمو سوئیت بالای خونشون رو برای خواهرزاده اش آماده کرده بود... قبلا اونجا به اصطلاح اتاق میهمانی بود ،یه اتاق خیلی بزرگ که هر موقع مهمون خاصی بود راهنمایش میکردن اونجا ، ولی بعد ازدواج هاشم با دختر خاله اش آشپزخونه کوچیک و یک هال درست کردن تا نکنه عروس خانوم به جز موارد دستشویی وحمام که تو حیاط بود بیرون نیاد... روز ها پشت سر هم می گذاشتن، افسردگی من روز به روز بیشتر می شد، مثل الان که خانه‌های بهداشت وظیفه چکاب زنان باردار را دارند اون موقع ها هم خانه بهداشت روستا ماه به ماه ما رو صدا میزد تا وزنمون رو بگیره و به اصطلاح چکاب کنه که نکنه مشکلی پیش بیاد.. وزن من نه تنها بالا نمی رفت بلکه پایین تر هم می رفت.. غصه نبود مادرم از یه طرف و بی محلی های هاشم و عمو وزن عمو از طرف دیگر انتظار مهر و محبت هم نداشتم و یا حتی اینکه هاشم پیشم باشه... ولی چرا به یک زن حامله انقدر ظلم کنند که در حسرت یک خوراکی عادی تو دست بچه ها باشه ... گاهی از دیدن یخمک یا کلوچه که بچه ها تو کوچه می خوردن دلم زیر و رو میشد دهنم آب می افتاد .. هیچ وقت یادم نمیره نوه خواهر زن عمو یخمک پرتقالی رنگ دستش بود، به هزار ترفند دور و برش میچرخیدم تا بتونم فقط یک ذره از یخمکش رو بخورم.. مگه من چند سالم بود من هنوز بچه بودم با یه بچه تو شکمم.. و بلوای که بعد از اون ماجرا اتفاق افتاد... فحش‌های زن عمو هیچ وقت یادم نمیره، تنها کسی که این میون به فکر من بود فقط عمه بود، هر هفته بهم سر میزد با خودش خوراکی می آورد، باهاشم صحبت می کرد به زن عمو و عمو نصیحت می کرد که انقدر به من ظلم نکنند.. ولی کو گوش شنوا ... بدترین و سیاه ترین روزهای عمرم اون روزها بود که با شکم برجسته ام هر پنجشنبه سر خاک مادرم می نشستم و یک دل سیر گریه میکردم ... هووی خودمو ندیده بودم ،اصلا برام مهم نبود چه شکلیه... نه ماهه بودم که یک روز... نه ماهه بودم و نزدیکای زایمانم بود، هاشم از موقعی که ازدواج کرده بود حتی روزها هم به اتاقم من نمیومد ،قبلا هم گاهی برای خواب میومد ولی به هیچ حرفی و جدا از من میخوابید.. اون روز عمو و زن عمو برای ختم یکی از اقوام به روستای دیگه ای رفته بودن،صدای قهقهه های زنی باعث شد از پنجره اتاقکم به حیاط نگاه کنم ،هاشم و زنش بودن که دور تا دور حیاط پر از درخت عمو اینا میچرخیدن و میخندیدن، نمیدونم دختر چی گفت که هاشم هی میگفت بگو نه بگو نه، اونم قهقهه میزد و میگفت ،نمیگم ،نمیگم...دلم از دیدن این همه تبعیض هزار تیکه می شد، کل جملاتی که از موقع عروسی تا این موقع از هاشم شنیده بودند شاید در حد انگشت های یک دست بود .. مثلاً گاهی که زنمو منو برای ناهار میخواست و سختش بود خودش بیاد هاشم رو می فرستاد، اونا حتی اجازه نمی دادند من تو کارهای خونه کمکشون کنم زنعمو از من چندشش میشد چون معتقد بود من کار بدی کردم و پسرش محض رضای خدا اسمش رو من آورده تا پدر و مادرم تو روستا بتونن سرشون رو بالا بگیرن...دلم از دیدن خنده های هاشم و زنش که ستاره نام داشت تیکه تیکه می شد،هاشم لحظه‌اش من و پشت پنجره دید شاید در دو سه ثانیه بهم نگاه کرد و بعد دست زنشو گرفت و بالا رفتن.. صبح تا شب تنها بودم تو اتاق .. عمو برعکس بابام خیلی دهن بین زنش بود و ازش میترسید،عمه باهاشون صحبت کرده بود و یه تلویزیون سیاه و سفید برام خریده بود... عمه همیشه دلداریم میداد و میگفت بعد به دنیا اومدن بچه مهرش به دل هاشم و عمو اینا میشینه و اوضاع بهتر میشه ،پ...ولی واقعیت این بود که من خودم دیگه هیچ علاقه ای به همنشینی و هم صحبتی با اونا نداشتم ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه‌ زندگی‌ات که اجاره‌ای باشد؛ دائم به کودکت می‌گویی: میخ نکوب... روی دیوارها نقاشی نکش.. و مراقب خانه باش... اما این ‌همه مراقبت برای چیست؟! چون خانه مال تو نیست، مال صاحب‌خانه‌ست چون این خانه دست تو امانت ‌است و بعد باید پاسخگو باشی خانه‌ی دلت چطور؟! خانه‌ی دل هم مال خداست، در خانه‌ی خدا میخ ناامیدی و یاس را نکوب! خونه دلتون پر از عشق❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
طلوع صبحی دیگر از زندگی بر شما مبارک دلتان شاد از غم ها آزاد خانه اميدتان آباد زندگی تان بر وفق مراد. سلام صبح بخیر… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نزدیکای زایمانم بود که یه شب صدای باز شدن آرام در اومدسختم بود پاشم بشینم تو تاریکی هم چیزی ندیدم ولی کمی بعد با نوازش توسط یه دست با تمام توانم جیغ کشیدم... دستی روی دهنم رو گرفت و با صدای آروم گفت:_چته چرا جیغ میکشی _ تو اینجا چیکار می کنی؟؟ پوزخندی زد:_خونه خودمه تو هم زن خودمی .. _من زن تو نیستم.. خندید و گفت:_ پس اینجا چه غلطی می کنی، تو خونه من، مگه نمیگی اون بچه منه... ترسم باعث شده بود بچه تو شکمم وول میخورد، راستش خودمم ترسیدم، تا به امروز که ازم دور بود خیالم راحت بود، اصلا راضی نبودم یک بار دیگه دست هاشم به من بخوره ،برای همین از در دوستی آمدم و التماس گونه گفتم:_ ولم کن خواهش می کنم... هاشم که دستامو گرفته بود گفت:_ ولت نمیکنم امشب می خوام پیش باشم... سعی کردم تکون بخورم و بلند شم بشینم،ضربان قلبم بالا رفته بود.. خاطره اون روز نحس مثل فیلمی از جلوی چشمام رد میشد، نه دیگه تسلیم نمیشم، اگر من اینجا هستم به خاطر حفظ آبروی پدر و مادرم بود، چون عمه نذاشت بچه را سقط کنم... از استرس زیاد دردم شروع شده بود، با تمام توانم جیغ زدم ،هاشم سریع لامپ و روشن کرد، از قیافه اش میدیدم که ترسیده، دردم هر لحظه بیشتر میشد ... نمیدونم اونم ترسیده بود یا چی که گفت: دردت شروع شده بچه داره میاد؟ از درد زیاد مامانمو صدا زدم:_ وای مامان... مامان کجایی.. مامان.. هاشم لباسش پوشید و سریع سمت خونه عمو و زن عمو رفت، خیلی زود زن عمو و عمو تو اتاق بودن، همراه دختری که اون روز تو حیاط دیدمش و با نگاه مغرورانه منو نگاه میکرد و من از درد به خودم میپیچیدم ... عمو گفت: لباس براش بپوشین ببرم شهر ، درسته که اون موقع ها نسبت به الان امکانات کم بود ولی همون موقع هام همه خانمهای باردار رو میبردند شهر زایمان میکردند،ولی زن عمو با طعنه و کنایه گفت: من همه بچه هامو تو همین خونه خودم دنیا آوردم ،لازم نیست این وقت شب ببری شهر، صبر کن اگه تا صبح نزایید می بریم شهر، شماهام بریم بیرون و رو به ستاره زن هاشم گفت:_ خاله جون تو برو استراحت کن برو عزیزم برو .. لحظه به لحظه درد من بیشتر می شد ،دوباره عمو داخل اومد ،نمیدونم دلش سوخته بود یا چی که گفت:_ ماشین آماده کردم بیارینش ببرم شهر ، هاشم زیر بغلمو گرفت و عمو از یک طرف دیگه، دوتایی باهم کمک کردن پشت وانت دراز کشیدم، هاشم کنارم نشست ، عمو و زن عمو جلوی ماشین نشستن و به بیمارستان رفتیم ،یک روز تمام طول کشید تا بچه به دنیا بیاد، تمام دوران بارداری هیچ احساسی به بچه نداشتم، از این که یک موجود زنده داخل شکمم حرکت میکنه عصبی بودم ،چون از باباش عصبی بودم... ولی وقتی دخترم به دنیا آمد انگار به قول عمه مهرش هم به دلم اومد... عمه با خوشحالی و خنده بچه رو کنارم گذاشت و گفت:_ ببین سعید ببین چقدر قشنگه ،نگاه کن دخترتو ،نگاه کن سعیده .. بچه کپی برابر اصل هاشم بود... انگار نه انگار من نه ماه تمام تو شکمم بزرگ کرده بودم، اولش جا خوردم ولی بعد با حرف عمه دهن همه بسته شد:_ هاشم کپی خودته بازم میگی بچه تو نیست، از خدا بترس ،از این به بعد رفتارتو با این بچه درست کن... _ هاشم بچه را بغل کرد نگاهش کرد و بدون معذرت خواهی گفت :اسمشو چی بزاریم و من به یاد مادرم گفتم آمنه.... از اون روز آمنه شد همه زندگی من، شد مادرم، شد پدرم،همه چیم... عمه ده روزی اومد روستا ازم مراقبت کرد. تغذیه نادرست دوران بارداری از یه طرف مشکلات روحی عاطفی از طرف دیگه و زایمان خیلی سختم از طرف دیگه باعث شده بود خیلی ضعیف بشم... عمه بعد از۱۰ روز رفت و من ماندم و دوباره تنهایی.. نمیدونم اگه عمه نبود من باید چی می کردم ،هیچی برای بچه آماده نکرده بودم ،جز همان لباس های که مامانم برای بچه آماده کرده بود من هیچ کاری نکرده بودم... ولی عمه به جای زنعمو حواسش به همه چیز بود و برای بچه پتو بالش لباس چند دست ‌کهنه،حتی شیشه شیر و پستانک هم آماده کرده بود... آمنه دلیل بی گناهی بود، هر روز که میگذشت بیشتر شبیه هاشم و عمو میشد طوری که هر کسی که میدیدش همون لحظه میفهمید که این بچه نوه عمو و دختر هاشم هست... انگار وقتی مادر میشوی خداوند استقامت بیشتری بهت میده تا بتونی از پس مشکلات بر بیای، بعد از به دنیا آمدن آمنه مادر واقعی شدم... دوران نوجوانی، جوانی و همه چیز از یادم رفته بود و زندگی من در چهار حرف آمنه خلاصه شده بود ،هاشم گاهی به اتاق میومد و با بچه بازی میکرد، حتی گاهی بچه را با خود به اتاق مشترکش با ستاره میبرد.. من همیشه نگران حسودی ستاره بودن بودم... هاشم چند بار دیگر خواستار بودن با من بود ولی هربار که به بهانه ای ردش می‌کردم ،چون واقعا از لحاظ روحی آمادگی نداشتم.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از موقعی که مادرم فوت کرده بود تو خونه بابا نرفته بودم ،ولی بعد از به دنیا آمدن آمنه پدرم که تا به امروز با من به نوعی قهر بود با من آشتی کرده بود و چند باری به دیدنم آمده بود و میدیدم که به محض اومدن بابا، زن عمو چای و میوه میاورد،پدر هربار با دست پر میومد.. یک روز که بطور سرزده به خونه اومد، عمو و زن عمو به اتاقم آمدن، زن عمو با وقاحت تمام بدون هیچ مقدمه ای گفت.... زن عمو رو به باباگفت :برادر بیشتر از ۱۰ ماه است که همسرت فوت شده ،وقتش رسیده که ازدواج کنی... این حرف چنان شوک به من وارد کرد که لیوان چای از دستم افتاد،هاشم گوشه ای نشسته بود و زیر چشمی نگاهم میکرد پوزخندی زد و گفت :عمو پسر عمو ها نیاز به مراقبت دارند.. دنیای جالبی بود زن عمو و پسرعمو به برادرها و پدرم فکر می کردند ولی من رو جلوی چشماشون نمی‌دیدند.. با گریه گفتم مادر من تازه فوت کرده شما به چه حقی داری برای پدر من زن می گیرین... زن عمو که از اول با مادرم رابطه ی خوبی نداشت گفت: صبر کنیم مادرتو زنده میشه ؟؟پدرت یک خانومی را پسند کرده امشب صیغه محرمیت خونده میشه به جای این حرف ها آماده شو امشب به مراسم خواستگاری بابات بیا... با شنیدن این حرف‌ها تمام غصه عالم در دلم جمع شدند چه بی انصافانه و راحت از نبود مادرم حرف می زدند.. آمنه را زمین گذاشتم با گریه به حیاط رفتم صدای گریه های آمنه را می شنیدم و خودم دوبرابر گریه میکردم.. هاشم در کنارم نشست و گفت: خاله کلثوم مرا که میشناسی؟ کلثوم خواهر زن عمو بود که چهار سالی میشد که شوهرش فوت کرده بود... پس که اینطور، زن عمو خواهرش را برای پدرم لقمه گرفته بود، دلم میخواست به عمه تماس بگیرم ،خدا خدا میکردم عمه بیاد و مانع این وصلت بشه...عمه اومد ولی با چشم گریون گفت که کار از کار گذشته ... خواستگاری امشب فرمالیته هست و به همین راحتی خواهر زن عمو نامادری من شد... شنیدی میگن فلانی روزگارش سیاه شد؟؟ روزگار من که سیاه بود سیاه تر هم شد ... زن عمو و کلثوم نامادریم با مامان ستاره زن هاشم همگی دور هم جمع میشدن تابستونا تو حیاط مینشستن ،میگفتن میخندیدن و من تنهایی تو اتاقم مینشستم... همه امیدم آمنه بود،نه تفریحی داشتم نه دلخوشی ... یه روز خبر آوردن عمه افتاده پاش ترک برداشته ، هفته ای یکبار عمه به دیدنم میومد، اونم قطع شد ... تابستون بود و تو حیاط داشتم کهنه های آمنه رو می شستم ، تو فکر فرو رفتم داشتم به مامانم فکر می کردم، نمیدونم ستاره و زن عمو متوجه حضور من نشدن چی شد که دیگه با هم راجع به بچه دار نشدن ستاره صحبت میکردن... زن عمو اصرار داشت که به دکتر برن چون به نظرش بچه دار نشدنشون غیر عادی بود و ستاره از بی محلی های هاشم بهش میگفت ،وقتی متوجه حضور من شدن هردوشون با عصبانیت بهم نگاه میکردن، فهمیده بودن که من چیزی رو فهمیدم که نباید میفهمیدم ... البته زیاد فرقی به حال من نمی کرد ، هاشم برام کوچکترین ارزشی نداشت چه برسه به اینکه از این فرصت استفاده کنم و اونو به سمت خودم بکشونم... هر بار که میدیدم رفت و آمد های هاشم به اتاقم بیشتر شده به هر نحوی شده حتی با خشونت هم بیرونش میکردم و دلم نمیخواست بهم نزدیک بشه... آمنه را با همه ناملایمات و تنهاییام بزرگ میکردم تا اینکه آمنه ۳ساله شد، روستاییها همه از نازا بودن ستاره حرف میزدن و به علت قیافیه کامل شبیه آمنه با هاشم دیگه کسی از اون موضوع حرفی نمیزد... به همه ثابت شده بود که آمنه دختر هاشم و هاشم در حق من ظلم کرده.. آمنه کوچلوی من تو حیاط با هاشم بازی میکرد هر روز توجهات عمو و هاشم به آمنه زیاد میشد و کاملا متوجه بودم که این مسئله زیاد خوشایند زنعمو و ستاره نیست و به زودی زهر خودشون رو میریزن ... از موقعی که کلثوم، خواهر زن عمو نامادری من شده بود من به خونه بابا نرفته بودم، گاهی برادر ها میومدن و با آمنه بازی می کردند... پدرم من خیلی کم شاید سالی یکی دوبار بهم سر میزد تا این که بهم خبر آوردند بابام سکته کرده...بابام که تو بیمارستان بود تمام لحظات مرگ مامان جلو چشمم بود،بابا برام بعد مامان نه پدری کرد نه مادری،ازش انتظار داشتم ولی شاید جو اون دوران بود که به اسم غیرت و اینجور چیزا به دخترها بی محلی میکردن... بابام زمین گیر شده بود،روزها آمنه رو برمیداشتم و به خونه بابا میرفتم... کلثوم بعد سکته بابا جلو چشم همه ما بهش بی احترامی و بی محلی میکرد،بهش فحش میداد...دردناکترین روز اون روزی بود که بابا جاشو خیس کرده بود و کلثوم میگفت شوهر کردم عصای دستم بشه ،تو که وبال گردنمی من طلاق میخام... هر چی التماسش کردم بابارو تمیز نکرد داداشامم که بچه بودم،برای یه دختر خیلی درد داره باباشو بشوره و تمیزش کنه .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از چشمای بابا حیا و خجالت میبارید ولی من با گریه گفتم بابا غصه نخور مگه من مردم که منت این زن و بکشیم.. ‌کلثوم ۳ماه بعد سکته بابا مهریشو که زمین کشاورزیمون بود گرفت و رفت.. من که از شوهر چیزی ندیده بودم، پس دلیلی نداشت نگران شوهرم باشم... بابا هر روز لاغرتر میشد، درآمدی هم نداشتیم، عمو گاهی یواشکی بهم پول میداد تا برا برادرش خرج کنیم ولی خیلی کم بود.. عمه از بس گریه میکرد چشماش ضعیف شده بود... آمنه ۳ساله بود که بابام فوت کرد وداداشام تنها موندن ،هر کاری کردم هاشم طلاقم نداد و روز به روز علاقه اش به آمنه بیشتر میشد... ستاره وزنعمو از دکتردوا درمون بگیر تا سحر و جادو سرکتاب هر کاری کردن تا ستاره باردار بشه ولی نشد که نشد.. زن عمو برای اذیت من هاشم و پر میکرد و نمیزاشت پیش داداشام بمونم آخرشم عمه بهم گفت:غصه نخور من که نمردم بچه هارو با خودم میبرم ،شهر گفت اجازه نمیده یتیمای داداشش اینجور بی کس و تنها بمونن ،عمه که داداشامو با خودش برد خیالم کمی راحت شد... شوهر عمه مثل خود عمه انسان با شرف و با وجدانی بود برای همینم خیالم راحت بود که فرقی بین بچه ها نخواهد گذاشت حالا دیگه واقعا تنها مونده بودم تا اینکه اون روز شوم دخترکم همدم تنهاییام تنها دلخوشیم هم رفت پیش پدر مادرم... اون روز هاشم و عمو رفته بودن سر زمین آمنه کوچولوی من تو حیاط بازی میکرد، چند وقتی میشد که خودم اجازه آشپزی داشتم، تو آشپزخونه مشغول بودم که آمنه خوشحال اومد و گفت :میخاد با بچه های کوچه بازی کنه،آمنه چون همیشه پیش خودم بود به مادربزرگش با زبون من زن عمو میگفت ... دخترکم خیلی خوشحال بود ،آخه همیشه تنها بود،چند باری بچه های کوچه اومده بودن تو حیاط با آمنه بازی کرده بودن بهش مزه کرده بود،سه چهار تا بچه بودن که توی حیاط گرگم به هوا بازی می‌کردند، آمنه کوچولو می‌خندید و صدای خنده هاش منو به وجد می آورد... ستاره سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند گفت:خفه شید دیگه سرم رفت ..زن عمو مثل ستاره از پنجره نگاهی انداخت و گفت: مگه اینجا جای بازی گمشید برید تو کوچه ببینم.. آمنه با این که بچه بود ولی فهمید که الان باید ساکت باشه ،با زبان شیرین بچگی‌اش رو به بچه‌ها گفت: زنعموم ناراحت شد بریم بیرون بازی کنیم و بدو بدو پیش من اومد و گفت: می خوام برم بیرون بازی کنم... به دلیل اینکه آمنه با شرایط خاصی به دنیا آمده بود خیلی کم پیش اومده بود که اجازه بدم توی کوچه با بچه های محل بازی کنه، ولی این بار دلم براش سوخت اجازه دادم به کوچه بره ولی ای کاش این کارو نمیکردم.. داشتم فکر میکردم زننمو چه راحت به آمنه یعنی نوهی خودش میگه برو بیرون، توی این فکرها بودم که صدای وحشتناک ترمز ماشینی و پشت بند آن صدای فریادهای بچه ها را شنیدم ، قلبم ایستاد، نفهمیدم خودم را چطوری به کوچه رساندم، تن زخمی و خون آلود آمنه کنار دیوار افتاده بود، بغلش کردم فقط یک کلمه گفتم: آمنه... آمنه کوچولوی من انگار هیچ دردی نداشت لبخندی زد و فقط یک کلمه گفت :ماما...و چشماشو برای همیشه بست... دیگه حتی بیمارستان بردن هم فایده ای نداشت، اتفاقی که نباید افتاده بود، همسایه ها دور من جمع شده بودند.. زن عمو هم آمد و اولین کاری که کرد کتک زدن من بود ،پیش همه اهالی محل و فحش و ناسزا میگفت که لیاقت بچه هم نداری، بچه طفل معصوم و فدای خودت کردی.. کسی نبود یادش بیاره تو بودی که بچه رو فرستادی بیرون ،تو گفتی اینجا صدا نکنین، تو ترسیدی استراحت خواهرزاده‌ات به هم بخوره .. معمولاً کسی که عزیزی را از دست داده دورش جمع میشن دلداریش میدن، همسایه ها که همگی با تاسف نگاه می کردند.. از نظر بعضیاشون که دیگه فهمیده بودن راجع به من اشتباه کردند من بیگناه بودم و منو از زیر کتک های زن عمو بیرون کشیدن و گفتن که باید خجالت بکشه که تو این موقعیت داره منو کتک میزه.. ستاره با برق خوشحالی توی چشماش یه گوشه وایساده بود نگاهم میکرد، همه اینها دیگه مهم نبود، من تنها امیدم به زندگیم از دنیا رفته بود ،دیگه زندگی برام معنا مفهومی نداشت... (بازگشت به زمان حال) اشکام دست خودم نبود سپیده پا شد اومد بغلم کرد و گفت:قربون مامانی عزیزم بشم من ،من به فدای تو که این همه سختی کشیدی.._خدا نکنه عزیزم ،سختیام با تو بود تو هم سختی کشیدی.. _میخای بقیش بمونه برا فردا؟؟ _آره مامان پاشیم آماده شیم الان مهمونا میان.. _میشه فقط بگی بعد فوت خواهرم چیکار کردی؟؟ لبخند با دردی زدم و ادامه دادم... (زمان گذشته) نه دلداری های عمه حالم و خوب می کرد و نه حتی نزدیک شدن های هاشم ، سر قبر سه عزیز از دست رفته ام زجه میزدم طوری ‌که هر بار از هوش میرفتم، هیچ چیز و هیچکدوم فرقی به حال من نمی کرد، یه تیکه سنگ شده بودم .. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
عمه برای چندمین چندمین بار نصیحت می کرد که آمنه رو فراموش کنم و به ادامه زندگیم برسم ،گفتم به هاشم بگو طلاقم بده، دیگه حتی نمیخوام یک ثانیه اینجا زندگی کنم... سالهاست که زندانی خونه عمو بودم، هاشم گفت که طلاقم نمیده، گفت که به خاطر گذشته متاسفه و از این به بعد زندگی بهتری برام میسازه.. شاید راست میگفت، شاید دلش سوخته بود ،نمیدونم چرا میگفت ولی در کل دیگه برای من فرقی نمیکرد... لباس هام رو برداشتم و راهی خونه بابام شدم ،خونه ای که چند ماه می شد درش بسته بود... زندگی تنهایی در این خونه شرف داشت به زن هاشم بودن ... به کسی که اسم شوهر یدک میکشید.. کمی از زمینهای مونده رو فروختیم و گاو و گوسفند و مرغ خریدیم،به سختی زندگی میکردیم .. داداشام که خوشحال بودن برگشتن خونه خودمون، تو کارا کمکم میکردن، ولی باز هم خیییلی سخت بود‌.. یه روز راننده ای که با آمنه ی من تصادف کرده بود همراه مامانش و خواهرش خونه ی ما اومدن.. هاشم شکایت کرده بود و دیه میخواست ، این بنده خدا هم بیمه نبوده فکر میکرد من کاره ای هستم التماس میکرد که از هاشم بخام منصرف بشه آخرشم هاشم موفق شد و دیه کامل ازش گرفت ،میدونم که همرو خرج ستاره کرد تا بچه دار بشه.. یه روز خبردار شدیم هاشم دختر یکی از پولداری روستارو دزدیده ،این کار تو روستای من رسم بود اگه پسری دختری رو میخواست و دختر رو بهش نمی دادند پسر این دختر رو می دزدید و چند روزی خونه اقوام نگه می داشت تا خانواده دختر مجبور بشم اون دختر رو به این پسر بدن.. هاشم برای سومین بار داماد شد.. عمه که از تنهایی و سختی روزگار برای ما به ستوه آمده بود پیشنهادی داد ،همسایه عمه زنی خوشرو و خوش اخلاق بود.. او به عمه گفته بود که برادر شوهری دارد که بچه دار نمی شود ،دنبال زنی هستند که به عنوان هووی زن اول بگیرد تا بلکه بچه دار بشن، عمه از من خواست تا با اون مرد ازدواج کنم.. من به هیچ وجه راضی نبودم ولی دیگه از سختی روزگار به ستوه اومده بودم، اینگونه بود که من برای دومین بار عروس شدم ،عروس یک مرد پیر به اسم ستار .. ستار مرد با دین و خدایی بود ،در طول زندگی مشترک ۳۵ساله اش با همسر اولش بچه دار نشده بود ... مهریه من یک خونه کلنگی کوچیک تو شهر بود که اگر مشکلی پیش آمد بتونم سرپناهی برای خودم داشته باشم،دوباره داداش هام به شهر برگشتن.. به پیشنهاد عمه همه زمینه های کشاورزی و خونه بابا رو فروختیم تا سرمایه برای کار پسرها در شهر درست کنیم ... اوایل هیچ احساسی به ستار نداشتم ، ولی بعدها دیدم شاید عاشق من نباشه ولی مرد با خدایی هست و از ظلم کردن میترسه... من هیچ وقت همسر اولش رو ندیده بودم اصلاً قرار بر این بود که در یک خونه زندگی نکنیم و زندگی جداگانه داشته باشیم... خیلی زود دوباره باردار شدم، روزی که ستاره فهمید باردارم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، گوسفندی قربانی کرد و گوشتش را بین فقیر ها پخش کرد ... روزگار، روزگار مهربانی ها بود، عمه یارو یاور همدمم بود و چون خونمون نزدیک هم بود زود به زود بهم سر میزد ..هر هفته به همراه داداشام به خونه من میومد و شام رو دور هم بودیم، روحیه ام خیلی درست شده بود.. تکان های بچه شروع شد که کمی از خاطرات آمنه را فراموش کردم .. احساس میکردم آمنه دوباره جون گرفته و در کالبد بدنی دیگر توی شکمم دوباره در حال رشده.. تمام دوران بارداری برای آمنه حسرت به دل خوراکی و ویارهام بودم .. ستار به دلیل اینکه سالها بچه دار نشده بود از همه خوراکی ها برایم به فراوانی تهیه می‌کرد.. خوشبختی من ۱۷ ساله با ستار ۵۷ ساله غیر قابل باور بود،ولی حیف که عمر این خوشبختی خیلی کوتاه بود.... برای اولین بار تو عمرم همراه ستار به پیاده روی می رفتم ،حتی یه بار منو خونه خواهرش که یه شهر دیگه ای بودن برد این اولین مسافرت من بود، ستار پدر و مادر نداشت و فقط یک خواهر داشت، مثل اینکه دوتا خواهر داشتن ولی یکیشون فوت کرده بوده،خواهرش هم مثل ستار خیلی مهربون بود.. ستار مثل جوونای امروزی بلد نبود احساسش رو بروز بده ،حتی گاهی انقدر انرژی نداشت که من و همراهی کنه‌‌... ولی برای منی که تو عمرم همچین روزها و دلخوشی هایی نداشتم همین هم کافی بود که امیدوار باشم ... اون هفته ای دو روز پیش من میومد، هووم خبر داشت که ستار دوباره زن گرفته، ولی ما هیچ وقت همدیگرو ندیده بودیم، روزای آخر همش میترسیدم ، شبی که ستار پیشم نباشه دردم بگیره، برای همین هم ستار شماره منزل اش رو به من داده بود تا اگر نصف شب که پیشم نبود دردم گرفت خونشون زنگ بزنم شب پنجشنبه بود که بعد از خوندن نمازم و سوره یاسین برای شادی روح ۳ عزیزم روی تخت دراز کشیدم، تسبیح به دستم بود و ذکر می گفتم که نفهمیدم کی خوابم برد، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نصف شب با لگد های محکم بچه بیدار شدم، درد زیادی تو بدنم پیچیده بود ،تمام تختم خیس بود ، چهار دست و پا خودم رو به تلفن رساندم و شماره منزل ستار رو گرفتم، زنگ تموم شد ولی کسی جواب نداد ،دردم بیشتر شده بود ،نمیتونستم تحمل کنم ،دوباره زنگ زدم و این بار زنی با صدای خواب آلود جواب داد،گفتم سعیده هستم ستار و بگید بیاد درد دارم... گوشی رو قطع کرد، نفهمیدم به ستار گفت یا نه ؟؟هر لحظه ترسم بیشتر می شد، میترسیدم برای بچه اتفاقی بیفته نمیدونم چقدر تو این حالت بودم که صدای باز شدن قفل در اومد، ستار با چشم هایی که از خوشحالی برق میزد پرسید که وقت زایمان و با دیدن وضعیت من سریع چادرم رو سرم کرد زیر بغلم را گرفت و گفت که ماشین آورده تا منو ببر بیمارستان ببره ،برعکس زایمان اولم که خیلی سخت بود زایمان بچه دومم چند ساعت طول کشید ،باز هم بچه دختر بود ستار با ذوق بچه رو بغل کرد ،مثل جوان ها با خوشحالی رو به من گفت: سعیده اسمشو چی بزاریم؟؟ اگه ناراحت نمیشی من اسم سپیده رو خیلی دوست دارم، اسمش رو بزاریم سپیده ...منم با لبخند گفتم خوبه دیگه به اسم منم میاد سعیده سپیده... سپیده جونم خیلی ناز بودی،شبیه سپیدی صبح ،سفید و خواستنی بودی، قیافه ات به جز لب ها و پیشانی بلندو پهنت به خودم رفته بود..ستار پدرت چنان خوشحال بود که تا ۱۰روز خونه مقدس زن اولش نمیرفت ،تا یکم گریه میکردی زودتر از من بیدار میشد بغلت میکرد،گاهی بخاطر جو اون دوران میگفت کاش پسر میشد... عمه یک بار شنید و با خنده گفت ایشاله بچه دومت آقا ستار و ستار با خجالت میگفت ایشاله.‌. ستار مرد با خدایی بود ،بعد ۱۰روز گفت که خدارو خوش نمیاد مقدس تنها بمونه میرم پیشش.عمه گفت چرا راضیش نمیکنی اونم گاهی باخودت بیاری، هم از دیدن بچه خوشحال بشه ،هم تنها نمونه، سعیده خیلی ساده و مهربونه، زنی نیس که حسودی کنه... یه کاری کن این دوتا دوست بشن،اینجوری تو هم اذیت نمیشی... کاش عمه اون حرف اون روز نمیگفت، ستار تو فکر رفت و اینطور شد که پای مقدس به خونه من باز شد،اوایل خوشحال بودم و فکر میکردم دوست پیدا کرده‌ام،همه چیز خوب بود ...مقدس هفته ای یک یا دو بار به خونه من میومد، وقتی برای اولین بار به خونه اش رفتم دلم گرفت،چه خونه ی زیبایی داشت.. از تصور اینکه روزی منم صاحب اینجور خونه ای بشم و همراه سپیده و ستار خوشبخت بشم قند تو دلم آب میشد، مقدس ظاهرا آرام بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم این آرامش در ظاهر باشد، محبت های زیاد ستار به دخترم روز به روز بیشتر میشد،از النگوی طلا بگیر تا لباس های مختلف براش میخرید... مقدس در ظاهر خوشحال بود و این خوشحالی مثل آتش زیر خاکستر بود که بعدها مثل آتشفشان فوران کرد.. ستار هر موقع از سرکار برمیگشت،با سپیده مشغول بازی می شد، انگار که نه من رو میدید و نه مقدس رو و اصرار داشت که دوباره باردار بشم.. غافل از بازی جدید روزگار.. عمه خبر دختر دار شدن من رو به عمو داده بود، مثل اینکه همسر جدید هاشم نیز مثل ستاره نازا بود،که البته بعدها معلوم شد این هاشم بود که نازا بوده.. چون محبوبه همسر سوم هاشم بعد از طلاقش باردار شد،ستاره هم پای هاشم موند ولی چه موندنی... سپیده یک ساله بود که ستار بر اثر حادثه ای در محل کارش فوت کرد... دوباره من بی کس و تنها شدم، فکرمیکردم مقدس راضی بشه باهم زندگی کنیم، ولی چهلم ستار نگذشته بود که یک روز غروب در خونه زده شد.. چادر سر کردم و به حیاط کوچیکم رفتم تا درو باز کردم سه مرد قلچماق با قیافه های وحشتناک در رو باز نکرده به حیاط هجوم اوردن،از وحشت داشتم سکته میکردم....وحشت کرده بودم،سیاه ستار هنوز رو سرم بود که این سه مرد به زور وارد خونم شده بودن،یکیشون چاقوی کوچیکی زیر گردنم گذاشت.. گفتم شما کی هستین ؟چی میخایین؟ مامانم میگفت نوزاد ناراحتی مادرشو میفهمه مثل وقتایی که وقتی بچه گشنه باشه شیر مادر میجوشه...دخترم فهمیده بود قلب مادرش از ترس تو مرز سکته هست ،برای همینم بلند و وحشت زده گریه میکرد،با گریه میگفتم شماها کی هستین ؟؟منو کشون کشون بردن خونه،دوتاشون کنار واستادن و یکیشون که دستمو گرفته بود ،دستامو ول کرد، نوک تیز چاقورو درست زیر گلوم گذاشت و گفت:فک نکن چون یه بچه از ستار داری میزاریم همه اموالشو بدی بچت،خواهر ما سالهاست که ستار بی دست وپا رو جم وجور کرده اجازه نمیدیم به همین راحتی مالش و به اسم بچت بکنی..ترسیده گفتم:من ...من...هیچی نمیخام هر سه تا جلو اومدن ،مرد وسطی گفت بهتره نخای و خودت بگی هیچی نمیخای همین خونه هم که سند زده به نامت از سرتم زیاده ،بخای جفتک بپرونی خودم میام سراغت،چشمامو بستم و با گریه گفتم:هیچی نمیخام بخدا هیچی نمیخام به مقدس بگین من هیچی نمیخام توروخدا برین بیرون من آبرو دارم خواهش میکنم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چشمامو بسته بودم و صدای گریه های دخترم قلبمو زخمی میکرد،با شنیدن صدای در چشمامو باز کردم خداروشکر که رفته بودن،از شدت استرس رو زمین افتادم و با صدای بلند گریه کردم،از شدت ترس زانوهام میلرزیدن ،گوشی و برداشتم به عمه زنگ زدم،عمه سراسیمه خودش خونه من رسوند،کمی آب قند بهم داد، آروم که شدم و تعریف کردم چی شده عمه عصبانی شد و گفت:_مگه شهر هرته ما شکایت میکنیم من نمیزارم سهم این طفل معصوم و ۳تا قلدر بخورن، اون مقدس آب زیرکاه چقدر دورو بوده نگو داشته از حسادت میترکیده... خدا رحمت کنه آقاستار چقدر خدابیامرز چرا نگفت که اختلاف داره با زنش؟؟ دوباره صدای زنگ بلبلی در حیاط بلند شد عمه خودش رفت درو باز کردشوهر عمه نگران یا الله گویان وارد خونه شد:_سعیده خانم چی شده شما که مارو ترسوندین عمه:_آقا یدلله شما هووی سعیده زن اول ستار میشناسی؟؟ _آره خانوم چطور چی شده مگه؟؟ _سه تا قلچماق امروز به زور اومدن خونه و با چاقو سعیده رو تهدید کردن که حق نداره هیچ ارثی برا خودش و دخترش بخواد ،گفتن برادرای مقدسن... آقا یدلله در حالی که به نشونه تاسف سرش تکون میدادگفت:_آره اونا پسرای میرزعلی خدابیامرزن،همشون چاغو کش و قمه کشن ولی اونا چطور اینجا.. با مقدس خانوم حرفتون شده سعیده خانم؟؟؟ با گریه گفتم:_نه والا چه حرفی ؟هفته گذشته اومد کلی هم با سپیده بازی کرد، من همیشه احترامش و نگه میدارم و بعد در حالی که شونه هام میلرزیدن گفتم:_ستار گاهی میگفت مواظب باشم، مقدس و ناراحت نکنم ،من فک میکردم بابت این میگه بچه دار نشده و دلش میشکنه نمیدونستم اون همچین خانواده ای داره،اصلا مقدس خودش خیلی آروم و ساکت بود چرا اینجوری شد یهو؟؟ _ستار خدابیامرز شاگرد پدر مقدس بود، هیچی نداشت هر چی که داره از برکت همون سرمایه ای هست که پدر مقدس براش داد و کمکش کرد پیشرفت کنه، برای همینم هست الان به فکر افتادن مقدس که بچه ای نداره همه چی میرسه به سپیده.. ولی پدرانه بهت میگم دخترم،اونا خیلی خطرناکن نه آبرو میفهمن نه رحم دارن، به نظر بهتره تنها نمونی یه مدت بیا خونه ما بدونیم چی کار باید بکنیم... عمه گفت آقا یدلله بریم شکایت کنیم، شوهر عمه تو فکر رفت و گفت اگه از من نظر میخای نه شکایت نکنین تو لج میافتن بدتر میشه.. اون روز خونه ی عمه نرفتم تا صبح پهلو به پهلو شدم به همه حرفای عمه وشوهر عمه فکر کردم... عمه میگفت به برادرشوهرم آقا ایوب که همسایه عمه اینا هم بودن خبر بدین ،ولی از دست اون چه کاری ساخته بود... خیلی با خودم دو دوتا چهارتا کردم تا اینکه تصمیم گرفتم.. تصمیم گرفتم خودم به دیدن مقدس برم فرداش شال وکلاه کردم دخترمو بغل کردم و به دیدن مقدس رفتم،هنوزم اعلامیه ستار رو دیوار بود.. از دیدن اعلامیش ناخودآگاه دستم خودم نبود اشکام جاری شد،چقدر از اینکه بچه دار شده بود خوشحال بود،همش میگفت یه پسرم میخوام..تمام طول عمرم هیچ کس حتی پدرم به اندازه ستار بهم اهمیت نداده بود.. زنگ زدم و خیلی زود مقدس درو باز کرد، سیاهشو باز کرده بود،یه پسربچه کوچیک که میگفت خواهرزاده اش است پیشش بود،بدون اینکه ازم پذیرایی کنه روبروم نشست و بی مقدمه گفت:_میدونم بابت چی اومدی، جول پلاست جمع کن برو دهاتتون ،من اجازه نمیدم اموالی که تمام این سالها من برا ستار نمک نشناس جمع کرده بودم برسه به تو چون یه بچه داری...این ادبیات از اون مقدسی که پیش ستار زبونش کوتاه و آروم بود به نظرم خیلی بعید بود،حرفی نزدم هیچ حرفی نزدم ،این از اون روی آدماس که مواقع حساس نشونشون میدن... دوباره دخترمو بغل کردم داشتم از در خارج میشدم که گفت:_لال شدی ؟؟پیش ستار که خوب بلبل زبونی میکردی.. _حرفی ندارم میگی نمیخوای اموال ستار به دخترش برسه ،باشه همش مال تو هیچ چشم داشتی ندارم،فقط بگو دیگه داداشات نیان خونه من،من یه زن تنهام، آبرو دارم شوهرم فوت کرده نمیخام بدنام بشم سر مال دنیا،همش مال تو ،اگه کاغذی چیزی هم لازمه بگو میام امضا میکنم .. _آفرین پس عاقلی ،این بهترین تصمیمت برا خودت و اون بچس... اشکام بی اجازه رو صورتم غلطید آهی کشیدم و به خونه عمه برگشتم.. از شوهر عمه خواستم خونمو برا فروش بزاره و اسبابمم و بی صدا جمع کنم از شهرستانمون برم چون یقین داشتم به این خونه و به خودمم طمع میکنن .. خونرو زیر قیمت دادیم اسبابمم و تو انباری دوست شوهر عمه گذاشتیم... مثل آواره ها نمیدونستم کجا برم که دوست شوهر عمه پیشنهاد داده بود برم شمال کشور...میگفت جای آرومیه هیچ کسم نمیتونه حدس بزنه اونجا رفتم، قرار شد تو یه رستوران کمک آشپز بشم ، عمه از ته دلش گریه میکرد به روزگاری که با من بدجور تا کرده بود و اینجور شد که من شدم شمالی بازگشت به زمان حال) _حالا پاشو تا مهمونا نیومدن کارامون بکنیم ،مادر سجاد همیشه زود میاد.. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هنگامی که دراز می‌کشی تا بخوابی، ممکن است خواب مشکلاتت را ببینی! برایت خواب شبانگاهی خوب و شیرینی را آرزو می‌کنم✨ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مےگویند        روزے را  صبحِ زود           تقسیم مےڪنند 🌺🍃 هرجا ڪـہ هستے                "سهمِ امروزت"     "یك بغل شادے و آرامش صبحتون عاشقــــــــــونه ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾