eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.6هزار دنبال‌کننده
320 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
از بالا تـنگ دوخته شده بود و از کمر به پایین با اون چین های پلیسه ایش خیلی تو تـنم قشنگ نشون میداد... به آستین های پف دار و یقه ی مدل دارش نگاه کردم،همه چیز عالی بود... ‌فقط تنها مشکلی که داشت این بود که از بالاتـنه بـدنم رو نشون میداد... تاحالا اینجور لباس تنگی نپوشیده بودم و لباس قبلی که تـنم بود اینقدر گشاد بود که هیچی معلوم نبود .. اینجوری قشنگ بود ولی من خجالت میکشیدم ‌.روسری که خانم بزرگ بهم داد بود رو برداشتم که سرم کنم اما موهام بعدِ حموم شونه نشده بود و هنوزم نم داشت و بخاطر بلندیش خیلی دیر خشک میشد‌‌‌... یه نگاهی به اتاق انداختم و پی یه شونه میگشتم که روی طاقچه چشمم به اون شونه ی چوبی افتاد... شونه ی فرهاد خان بود اما چاره ای نداشتم و باید بی اجازه ازش استفاده میکردم...قبل از اومدنش میزاشتمش سر جاش و مطمئنم متوجه نمیشه.‌‌.. شروع کردم به شونه کشیدنِ موهام ،عاشق موهای بلندم بودم .هر چند همیشه خوراک دستهای عمو و زن عمو بود ،اصلا شانسی که آوردم تا زن عمو موهام رو کوتاه نکنه همین بود ،موقع عصبانیت دور دستاشون میپیچیدنش و با هر کشیدنش حـرصشون رو خـالی میکردن اما من عاشق موهای بلند و موج دارم بودم .تا زیر کمـرم بود و الان که با اون شامپوها شسته بودمش هم نرم تر شده بود هم بوی خیلی خوبی میداد... موهامو کامل شونه کردم،مثل ابریشم شده بود... کلی ذوق و شوق داشتم و خوشحال بودم ،زیر لـب آوازی زمزمه میکردم، خجالت میکشیدم اما مدام حرفای خانم بزرگ تو ذهنم تکرار میشد و سـرخابی که خانم بزرگ بهم داده بود رو به گونه و لـب هام زدم ... یادمه یبار دختر همسایه ی عمو عروسی کرد و اون روز اینجوری به صورتش سرخاب میزدن و بعد به چشام سرمه کشیدم .توی آینه به خودم نگاه میکردم صورتم خیلی شاداب تر از قبل نشون میداد واین حس خوبی بهم میداد... از حال خوشم شروع کردم چرخ خوردن دور خودم با اون پیراهن چیندار و اون موهای بلندم انگار رو ابر ها راه میرفتم... اینقد خوشحال بودم که از خوشحالی می رقـصیدم اشک از گوشه ی چشمام سرازیر شد .یدفعه با صدای در و باز شدنش سر جام خشکم زد!!!با دیدنِ فرهادخان توی چهار چوب در سر جام خشکم زد .اونم کمی‌ مکث کرد ویه نگاه به سرتاپام انداخت . فوری نگاهش رو ازم برداشت و رفت سمت کمدش.... بُهت زده پریدم و روسری که خانم بزرگ بهم داده بودو سرم کردم ...هر چند تموم موهام از زیرش معلوم بود... با بـاز کردن دکمه ی پیراهنش فهمیدم که میخواد لباسش روعوض کنه، قبل اینکه چیزی بگه خودم رو کردم به دیوار... کاش میشد توی دو اتاق جدا از هم میموندیم آخه اینجوری که نمیشد... بالحنی جدی گفت:+سکینه گفت نهار حاضرِ من میرم تو هم همراهم بیا .. __ممنونم آقا ‌.شما برید من میرم مطبخ... خیلی جدی یه نیم نگاه بهم انداخت وگفت :انگار تو حرف حالیت نیست...چند بار بهت گفتم من فقط هر حرفو یکبار میگم ... فوری گفتم :بله آقا چشم ... ادامه داد: قرار نیست تو دور از بقیه غذا بخوری ،دیشب هم اگه رفتی تو مطبخ بخاطر این بود که گفتم شاید جلوی ارباب راحت نباشی... یه دستی به روسریم کشیدم میخواستم موهامو ببافم اما وقت نکردم برای همین باهمون موهای باز بعد از فرهاد خان از اتاق زدم بیرون ... بااون لباس خوش رنگ وجدیدم خیلی از خودم خوشم میومد ولی هنوزم بخاطر تنگ بودنش خجالت میکشیدم وهمش سعی میکردم با روسریم بپوشونمشون ... وارد اتاق غذا خوری شدیم .انگار این خونه چیزهای زیادی داشت که حالاحالا باید از دیدنشون تعجب میکردم.یه اتاق با وسایل طلایی رنگ... انگار همه چیز با طلا تزیین شده بود...به میز نزدیک شدیم با دیدن ارباب و خانم بزرگ و زن عمو ی فرهاد و شیرین دوباره دست و پـامو گم کردم .. با نگاههایی که به سر تا پام مینداختن معـذب شده بودم...زن عموی فرهاد و شیرین از جاشون بلند شدن و بی توجه به من به فرهاد خان سلام کردن...ناخوداگاه دلم کمی لـرزید..نمیدونم چم شده بود... منم تموم توانمو جمع کردم و به همه سلام کردم...ارباب یه نیم نگاهی بهم انداخت و با تکون دادن سرش بهم سلام کرد...متوجه نگاههای تحسین آمیـز خانم بزرگ شده بودم.اما از نگاههای پر از نفــزت زن عمو و شیرین نمیشد فرار کرد... فرهاد نشست وبا اشاره ش فهمیدم که من هم باید کنارش بشینم...نگاهم به روی میز افتاد،پر از غذاهای رنگارنگ و خوش عطر و طعم بود،مرغ شکم پر و برنج زعفرانی بااون ترشی های رنگارنگ وخورشتی که نمیدونم چی بود وپارچ های پر از دوغ...همه چیز عالی بود...از غذاها چشم برداشتم و سرمو به مرتب کردن روسریم گرم کردم... دلم نمیخواست کسی از ولـعِ من نسبت به اون غذاها باخبر بشه!!!نمیدونستم چطور شروع به خوردن غذا کنم... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا امام رضا دوستت داریم💙💙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هر روز صبح🦢🌸 زنگ بیدار باش را می‌زند !🦢🌸 خورشید می‌تابد و🦢🌸 شهر، خمیازه می‌کشد🦢🌸 گل‌ها رو به سوی تو می‌کنند و🦢🌸 شاداب می‌شوند🦢🌸 سلام💐 🌸گل همیشه بهارم !🌸 🌸🦢صبحت بخیر🦢🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تو عمرم همچین غذاهایی نخورده بودم و دوست داشتم از همشون بخورم...اما خب با نگاه کردن به قاشق و چنگالهایی که دست بقیه بود، معلوم بود کارم حسابی سخت شده بود...به وسایل روی میز نگاه کردم...اون ظرفهای گل سرخی جلوه ی خاصی به میز داده بودن... ارباب شروع کرد به غذا خوردن و پشت سرش بقیه هم شروع کردن...یه لحظه نگاهم به شیرین افتاد که دور از چشم بقیه با حـرص و اخـم بهم نگاه میکرد... با هرسختی بود یکم برنج برای خودم ریختم و روش خورشت ریختم ...خیلی دوست داشتم از اون مرغ هم میخوردم اما نمیدونستم چطور ازش بردارم برای همین بیخیالش شدم... با خودم گفتم:فعلا همینو بخور دختر ، اگه خونه ی عمو بودی از یه تکه نون هم خبری نبود...سعی کردم اروم و بااداب خاصی غذا بخورم و معمولی برخورد کنم...نمیخواستم توجه دیگران به غذا خوردنم جلب بشه...فرهاد خان و ارباب بعد ازخوردن غذا از سر میز بلند شدن... بعد تموم شدن غذا بلند شدم تا ظرفها رو جمع کنم که متوجه خنده های ریز زن عمو و شیرین شدم ...با چشم غـره ای که خانم بزرگ بهم رفت و اشاره ی چشماش فهمیدم که نباید به اون ظرفها دست میزدم ... شیرین با یه دستمال گوشه ی لــبش رو پاک کرد و با پوزخند از پشت میز بلند شد اون و مادرش از اتاق رفتن بیرون ... خانم بزرگ از رفتن اونا که مطمئن شد گفت :باید بیشتر حواست رو جمع کنی ،نباید بهونه دست شیرین بدی ،از این به بعد به کارهای خونه کاری نداشته باش ،تو عروسِ عمارتی ،نباید به این کارها که در شان تو نیست کاری داشته باشی ... +ببخشید خانم بزرگ میدونید که من تازه به اینجا اومدم از قانون های عمارت چیزی نمیدونم... +این دفعه رو اشکال نداره اما از این به بعد حواست باشه هر سوالی داشتی از من یا سکینه بپرس ... بعد سرشو کج کرد و گفت :از جات بلند شو ... تــرسیدم وفوری بلند شدم...فکر کردم میخواد بخاطر کارِ امروزم تـنبـیهم کنه... یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت :یه چرخ بزن ببینم!!! به آرومی دور خودم چرخیدم... خانوم بزرگ سرشو تکون داد وگفت : +لباست خیلی خوب شده ،خیلی هم بهت میاد و بعد سرش رو به علامت رضایت تکون داد...به خیاط میگم چند دست دیگه هم برات بدوزه...راستی موهات هم خیلی قشنگه ... صداشو آرومتر کرد و گفت :معلوم بود شیرین و مادرش از دیدنت تعجب کردن ،باید همیشه اینجوری به خودت برسی،الانم همراه من بیا باهات کار دارم ... لبخندی از سرِ رضایت زدم و پشت سر خانم بزرگ راه افتادم، وارد اتاق دیگه ای شدیم،اونجا هم مثل همه ی اتاق های عمارت خیلی قشنگ بود ‌.لامپ های بزرگی که از سقف آویزون بود توجهم رو جلب کرد..همونطور که سرم بالا بود و به اون لامپ ها نگاه میکردم..خانم بزرگ گفت :بیا اینجا و در صندوقچه ای رو باز کرد.... با تعجب به اون صندوقچه نگاه کردم پر بود از طلاهای جور واجور...دست برد و یه دستبند،یه گردنبند بهم نشون داد و گفت اینا قشنگن؟ با ذوق بهشون نگاه کردم..محشر بودن... خانم بزرگ گفت:اینا مـال توئه ... طلاها رو ازش گرفتم ،بهشون نگاه کردم و لبخندی پت و پهن روی لـبم نشست... +چرا معطلی؟ بنداز گـردنت.. دوتاشو انداختم خیلی دوسشون داشتم... یه گوشواره هم بهم داد که خیلی ظریف و قشنگ بود توی دلم گفتم:یعنی اینا مـالِ خودِ خودمه که انگار خانم بزرگ حرف دلمو شنید و گفت:+اینها کادوی منن به همسر فرهادم حالا میتونی بری و استراحت کنی... دوست داشتم خانم بزرگو بغل بگیرم و بارها ببـوسمش،اما جرئت همچین جسارتی رو نداشتم... به تشکری ساده اکتفا کردم و راه افتادم سمت اتاقم‌...انگار امروز،روزِ من بود... این از لباسی که تـنم بود اینم از جـواهراتی که خانم بزرگ بهم داده بود... دوست داشتم با صدای بلند آواز بخوانم... قبلا توی روستا،میرفتم صحرا آواز میخواندم و صبر میکردم تا کوه جوابمو بده...همینطور که تو حال و هوای خودم بودم.. درو باز کردم تا از اتاق برم بیرون که محـکم به یه نفر برخورد کردم...فوری عقب کشیدم و با دیدن فرهاد خان که روبروم بود دست وپام گم کردم و با فاصله خیلی نزدیک روبروش ایستاده بودم ،حس وحالی که داشتم پــرید وجاش رو به دستپاچگـی داد.... سرمو انداختم پایین وگفتم:ببخشید آقا باور کنید شما رو ندیدم وگرنه حواسمو جمع میکردم! اروم صورتش و به گوشم نزدیک کرد وگفت:مگه نگفتم اینجا نباید کسی بفهمه تو زن من نیستی؟! حرفشو دوباره توی ذهنم مرور کردم... نفسم بند اومده بود،من که پیش کسی چیزی نگفته بودم...فکرکردم کس موضوع رو فهمیده،یهو تــرسِ بیرون انداختنم از عمارت افتاد توی دلم...با چشمایی پر از اشک گفتم :بخدا، بخدا من چیزی به کسی نگفتم اقا ،باور کنید این دهـنم اصلا باز نشده...و اون بغض لعنتی دوباره گلومو فــشرد... پوزخندی زد و گفت : ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ولی وقتی هر جا من رو ببینی بتــرسی و همش ببخشید ببخشید آقا بگی ،مطمئن باش همه شـک میکنن و میفهمن که تو یه غریبه ای ... بااین حرفش نفس راحتی کشیدم ،خدایا نصف عمر شدم...اما جمله ی آخرش قلبم رو به درد اورد،انگار دوست نداشتم این جمله رو از زبون فرهادخان بشنوم... چندبار توی ذهنم مرورش کردم...تو یه غریبه ای... بانگاهی پراز غم حرفشو تایید کردم... فاصلمون خیلی نزدیک بود و تابحال انقدر بهش نزدیک نشده بودم ...ازم فاصله گرفت و گفت :حالا میتونی بری ،انگار عجله داشتی ..با اون جدیتی که باهام حرف زد سرمو پایین انداختم وگفتم بااجازه... و رفتم طرف اتاق.. آخ فرهاد خان خدا بگم چکارت کنه معلوم نیست میخوای به آدم کمک کنی یا آدم رو نصف جون کنی...خودم و انداختم تو اتاق ... به جواهراتی که هـدیه گرفته بودم نگاه کردم و همونطور که توی گـردنم بود دستی بهش کشیدم حتما خیلی گرون قیمت بودن...یهو یاد حرف خانم بزرگ افتادم که گفت :اینها هــدیه ی من به زن فرهادِ اما من که زن فرهاد نبودم... حتما روزی که همه چیز رو بفهمه اینها رو هم باید بهش پس بدم...این فکر کمی از شورو شوقم رو کور کرد...هوا تاریک شد....باید برای شام دوباره اعضای عمارت رو ملاقات میکردم...موهای بلندم رو بافتم و همونطور که خانم بزرگ گفته بود حسابی به خودم رسیدم...و باهمراهی سکینه رفتم به اتاق غذا...یکم از دستپاچگی که موقع نهار داشتم کم شده بود...بعد از صرف شام تشکر کردم و قبل از فرهاد خان رفتم توی اتاق ..پرده ی اتاق رو کنار زدم و کنار پنجره روی طاقچه نشستم...درسته اینجا دیگه خبری از کتک های عمو و زن عمو و اون همه سختی نبود اما خب اینجا میون این همه غریبه چیکار باید میکردم؟اگه چند وقت دیگه فرهاد خان میخواست زن بگیره من کجا رو داشتم که برم؟ این دوروز اینجا خیلی بهم خوش گذشته بود اما این راز و غمی که توی دلم بود خوشیمو خـراب میکرد... اون عمارت پر بود از آدم، اما من خیلی تنها بودم...زانوهامو بـغل کردم و به آسمان چشم دوختم... به آینده ی نامعلومم فکر میکردم...هوا صاف بود و آسمان پر بود از ستاره... شاید الان پدرم یا مادرم داشتن بهم نگاه میکردن... کاش تصویری از مادرم توی ذهنم داشتم تا حداقل روزهای تنهایی و بی کـسی تو دلم باهاش حرف میزدم... سرم و گذاشتم رو زانوهام و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید...با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم ... میخواستم از جام بلند شم که با دستش اشاره کرد که نمیخواد بلندشم ..رفت ته اتاق و پتو و بالشتش رو برداشت و گفت :چیه مثل غم زده ها اونجا نشستی؟نکنه از اومدن به اینجا پشیمون شدی! بدون درنگ گفتم :نه آقا چرا باید پشیمون بشم؟خدا خیرتون بده اگه شما نبودید معلوم نبود الان کجا بودم .فقط وقتی یاد بی کسیم می افتم دلم میگیره... فرهاد خان دیگه چیزی نگفت اصلا نمیدونم به حرفم گوش کرد یانه...از جام بلند شدم چراغو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم .. گردنبند رو تو دستام گرفتم ... آروم گفتم :آقا، خانم بزرگ بهم جـواهرات داد .من نمیخواستم قبول کنم ولی تـرسیدم بهم شک کنه. نگهش میدارم وقتی از این عمارت رفتم بهش برمیگردونم... فرهاد خان پتو رو کشید رو سرش و گفت :مشکلی نیست میتونی برداری برای خودت ...بعدا خودم براش توضیح میدم...پهـلو به پهـلو شدم و رو کردم به پنجره...ساعت ها به سرنوشت نامعلومم فکر میکردم..فقط خدا میدونست آخر و عاقبتم چی میشه. چشام گرم شد و خوابم برد... چند روز گذشت...با قوانین عمارت تاحدودی آشنا شده بودم ودیگه بیشتر از قبل میدونستم باید چیکار کنم... عصرها که بیکار میشدم میرفتم توی حیاط بزرگ عمارت ...یه گوشه ی حیاط اسطبل بود با اسب هایی رنگارنگ ..عاشق اون اسب سفیدی شده بودم که میون اون اسب های سیاه و قهوه ای خود نمایی میکرد...به گردنش دسـت میکشیدم ،چشمای بزرگ و سیاه رنگش انگار باهام حرف میزد ،همونطور که نوازشش میکردم گفتم :تو هم من رو دوست داری مگه نه؟میخوام بیشتر وقتها بیام و با تو درد و دل کنم... نظرت چیه؟!!!ازاینکه بااون اسب سفید حرف میزدم و به حرفام گوش میداد بدون اینکه قضاوتم کنه حس خوبی داشتم...انگار دلم سبک میشد...دستی به یـالش کشیدم و گفتم:حالا که میخوایم با هم رفیق بشیم میخوام برات یه اسم بزارم مثلاا.. اسمتوووو میزارم همای..اسم قشنگیه...دوسش داری؟ با شنیدن یه صدای آشنا روم رو برگردوندم... فرهادخان دستاش رو گذاشته بود پشتش و گفت : حالا چرا همای؟پس حرفهامو شنیده بود! نمیدونم از کی اونجا بود... + آقا راستش من ازهمون بچگی عاشق اسب بودم... ساعت ها روی تپه مینشستم تا به اسبهایی که از اونجا رد میشدن نگاه کنم...این اسب بین این اسب ها میدرخشید. .. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اسمشو گذاشتم همای چون خیلی باشکوهه...یکم بهم نزدیکتر شد، فاصلمون خیلی کم شده بود،به‌قدری که به راحتی صدای نفس هاش رو میشنیدم...تعجب کرده بودم. +نتـرس ،شیرین داره ما رو دید میزنه نمیخوام به چیزی شک کنه... +بله آقا... فرهاد خان پشتش به شیرین بود و شیرین نمیتونست درست ببینه که اون داره چیکارمیکنه...فرهاد آروم سرشو به گونه ام نزدیک کرد و بعد دور شد...این کارش واقعا برام عجیب بود... شـرم داشتم اما نباید تکون میخـوردم ... با اینکه من به اندازه ی کافی قدم بلند بود و ریزه میزه نبودم اما کنار فرهاد خان با اون قد بلندش خیلی کوچک به نظر میومدم..‌ خب کافیه... من میخوام برم اسب سواری تو هم میتونی برگردی عمارت... فرهاد خان سوار یکی از اسبها شد و از اونجا دور شد ...منم از همای خداحافظی کردم و رفتم سمت اتاق...به عمارت نگاه میکردم یعنی شیرین از کجا داشت به ما نگاه میکرد...چرا فرهاد خان تموم سعیشو میکرد تا شیرین ازدواج ما دوتا رو باور کنه؟ یه هفته از اومدنم به این عمارت میگذشت...لباس جدیدی که خیاط برام دوخـته بودو برداشتم و رفتم طرف حموم...هنوز به حموم نرسیده بودم که با شنیدن صدای شیرین ایستادم...داشت با کی حرف میزد؟! +چرا با من این کارو کردید؟! مگه من وشما نشون شده ی هم نبودیم؟! چندین سـاله من خودمو زن شما میدونستم اما الان باید شمارو کنار یه دختر که معلوم نیست کیه و از کجا اومده ببینم ...فرهاد خان این حق من نبود من شما رو خیلی دوست داشتم!!حرفهای شیرین رو که شنیدم،دستمو گذاشتم رو دهنم ومیخواستم از اونجا دور بشم اما کنجکاو شدم ببینم فرهاد خان چی میگه... +خوش ندارم کسی سوال جوابم کنه شیرین...میبینی که من ازدواج کردم قسمتم هم همین دختره... آخه چرا اون دختر رو به من ترجیح دادی؟ اون دخترک چی داشت که تو انتخابش کردی؟دختره ی دهاتی حتی بلد نیست چطور غذا بخوره... فرهاد خان انگار عصبانی شده بود صداشو بالا برد وگفت:تمومش کن ،اونی که دربارش حرف میزنی زن منه،منم خوشم نمیاد کسی بد در موردش حرف بزنه...تــرسیدم ازاینکه منو اون اطراف ببینن.بی خیالِ حمام رفتن شدم و بی صدا برگشتم سمت اتاق...پس دلیل نفـرتِ شیرین از من و ازدواجِ فرهاد خان با من و معرفی من به عنوان همسرش این بوده، میخواست از دست شیرین خلاص بشه...ازاینکه این موضوع برام روشن شد حس خیلی خوبی بهم دست داد،اما اگه این دوتا نشون کرده ی هم بودن چرا فرهاد خان باهاش ازدواج نکرده بود؟دختر بر و رو داری هم بود...بعد از شنیدن این حرفها بیشتر از قبل از شیرین تــرسیدم...فهمیدم اون نگاههای نفـرت انگیزش بی دلیل نبود ،شاید بخواد تلافی کنه...ته دلم کمی احساس غرور کردم،بااینکه میدونستم ازدواج منو فرهاد سوریِ اما حتی همین هم بهم احساس قدرت میداد...با خودم گفتم خدا به خیر کنه...تا شب به حرفهاشون فکر میکردم... از اینکه فرهاد خان بخاطر حرفهایی که شیرین به من زد عصبانی شد،حس خوبی داشتم...اصلا از اون دختره خوشم نمیومد،هر لحظه که میدیدمش یاد زن عمو می افتادم ... شب شده بود، چراغ خاموش بود و من روی تخت بودم و فرهاد مثل همیشه پشت به من دراز کشیده بود... آروم گفتم :چرا باهاش ازدواج نکردی ؟ میدونستم شاید از این سوالم عصبانی بشه اما خب خیلی کنجکاو بودم دلیلش روبدونم...چیزی نگفت ...اینطور که بی تفاوت بود،حس میکردم منظورش اینه که دهـنتو ببند وچیزی نگو،اما من به صحبتم ادامه دادم...انگار چون چراغ ها خاموش بود و نمیتونستم ببینمش میتونستم حرف بزنم وگرنه اگه اون چهره ی اخـموش رو میدیدم حتما لال میشدم! +دوستش نداشتی؟! ولی اون معلومه خیلی دوست داره!!!_بدون اینکه تکون بخـوره یا روش رو برگردونه گفت :میدونستی از فالگوش ایستادن بدم میاد؟! +فالگوش واینستادم آقا از اونجا رد میشدم... چیه دوست داری برم بگیرمش تا هـووت بشه؟انگار تو از شیرین خیلی خوشت میاد... خنده م گرفته بود آخه من از چی اون دختره ی بداخلاق افاده ای خوشم بیاد...دیگه چیزی نگفتم... +بگیر بخواب .منم بخوابم باید فردا برگردم شهر ... با تعجب گفتم :فردا !!!؟ نگفته بودید؟ یه پوزخندی زد وگفت :ببخشید ارباب یادم رفت .بار دیگه که خواستم برم بهتون اطلاع میدم... خودمم از اینکه اینجوری ازش سوال میکردم خجالت کشیدم برای همین گفتم :ببخشید اربابزاده.من نمیدونستم میخواید برید ،آخه من اینجا تنهایی چکار کنم؟ _تو این مدت مگه چیکار کردی؟ همون کارها رو میکنی...بغض کرده بودم، خدایا بدون فرهاد خان تو این عمارت چیکارباید میکردم...پتو رو کشیدم رو سرم و آروم آروم شروع کردم گریه کردن ...با خودم گفتم :چت شده ریحان ؟این گریه ها برای چیه ،مگه قرار بود فرهاد خان همیشه پیش تو باشه ،همین که لطف کرده و تو رو تو این عمارت راه داده باید ازش ممنون باشی... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر چی با خودم حرف میزدم نمیتونستم آروم بشم ،تا نزدیکهای صبح خوابم نبرد و اشک میریختم ،صبح که از خواب بیدار شدم.انقد گریه کرده بودم که چشام به سختی باز میشد...چشمامو با پشت دستم مـالـیدم و با یادآوری اینکه فرهاد خان امروز میره شهر دوباره حالم گرفته شد...تو اتاق خبری ازش نبود ...نکنه رفته باشه.از اینکه خواب مونده بودم از خودم بدم اومد ،به خودم غــر میزدم... که با باز شدن در و وارد شدنش یه هیییی بلندی کشیدم و گفتم خدا رو شکر نرفتید... با اخـم نگاهم کرد و تازه متوجه رفتار خودم شدم...آخه خدا بگم چکارت کنه ریحان چرا حواست به رفتارت نیست! فرهاد خان یه لبخند ریزی زد و گفت :چند ساعت دیگه میرم ... تعجب کردم که جوابمو داد! همیشه از چندتا سوالی که ازش میپرسیدم یکیش روجواب میداد ...از اینکه قبل رفتنش دیدمش خوشحال بودم!!! فرهاد خان رفت سمت آینه و یه نگاه به خودش انداخت...شونه اش رو برداشت تا موهاشو شانه بزنه، چندتا موی بلند از لابه لای شونه در آورد و روبروی صورتم گرفت و بهم نشون داد.سرمو انداختم پایین و زیرلب گفتم:ببخشید شونه ندارم مجـبور شدم از شونه شما استفاده کنم... حرفی نزد...فقط سری تکون داد و موهاشو شانه زد...انگار لباسهاش رو قبل از اینکه من بیدار بشم عوض کرده بود... خوشتیپ تر ازقبل شده بود .لباسهاش مثل همونایی بود که اولین بار تو اون جاده دیدمش... نگاهمو ازش برداشتم و خودمو لعنت کـردم آخه من چکار داشتم که چی میپوشید و یا چی بهش میومد؟ فقط تـرسم این بود که توی این عمارت به این بزرگی بعد از رفتنش چه خاکی تو سرم بریزم...همونطور که تو دلم غر میزدم گفت :+اینجا اگه کاری داشتی یا خواستی درد و دلی کنی میتونی رو خانم بزرگ حساب کنی ...به بقیه اعتمادی نیست! به سکینه هم سپردم هواتو داشته باشه...دیگه نگرانی نداره .من یه ماهی شهر میمونم .شایدم بیشتر... بستگی به درسهام داره.فک نکنم چیزه دیگه ای نیاز باشه که بدونی...میخواست از اتاق بره بیرون...لحظه ای نگاهش رو صورتم ثابت موند ابـروهاش رو داد بالا و گفت :چشمات چی شده!این همه پف برای چیه !!؟ چشامو مالیدم و گفتم :وقتی زیاد میخوابم اینجوری میشن...اول صبح یه آبی بهشون بزنم پفش میخابه میدونستم فهمیده که گریه کردم... الان با خودش میگه این دختره پیش خودش چی فکر کرده؟حتما دیوونست... با خودم گفتم :دختره ی چش سفید آخه تو چکارشی؟اگه این لطفو بهت نمیکرد الان کلفت اینجا هم نبودی... فرهاد خان زیرلب خداحافظی گفت و از اتاق رفت بیرون ‌...منم رفتم و یه آبی به صورتم زدم زیادمیل صبحونه خوردن نداشتم...حال عجیبی داشتم همش حس میکردم بی کـس تر از قبل شدم... از مطبخ اومدم بیرون و همزمان با من، ارباب و فرهاد خان از اتاق اومدن بیرون!!!ارباب دستش رو گذاشته بود پشتش و گفت:فرهاد خان میخواد بره وسایلاشو‌ بیارید...خدمه رفتن و با وسایل آماده شده ی فرهاد خان برگشتن... خانم بزرگ همش قربون صدقه اش میرفت و میگفت:انشالا چند وقت دیگه که درست تموم شد میشی اولین دکتر این عمارت و روستا... ارباب یه دستی به سیبیل هاش کشید و گفت:ولی من هنوز ته دلم ناراضیم واین پسر هم باید مثل اجدادش به خان بودنش میرسید ولی خب انگار نمیشه کاریش کرد...همه ایستاده بودن تا فرهاد خان رو بدرقه کنن.. شیرین و مادرش هم ایستاده بودن و حرکات مارو زیرنظر داشتن...فرهاد خان یه نگاهی به من انداخت.همون لحظه خانم بزرگ گفت :نگران زنت نباش پسرم ،نمیزارم بهش بد بگذره ،فرهاد خان سرش رو به نشانه ی تشکر به طرف پایین تکون داد...وبعد از خداحافظی زیرچشمی بمن نگاهی انداخت...لبخند محوی زد و سوار ماشین شد...دوست داشتم گریه کنم اما جلوی خودم رو گرفتم همش به خودم میگفتم :تحمل کن ریحان ،تو چکار داری به فرهاد خان ،یجوری خودت رو ناراحت میکنی انگار جدی شوهرته!!... ماشین از حیاط عمارت زد بیرون... من و بقیه دور شدنش رو میدیدیم..دوست داشتم برم توی اتاق برای همین معذرت خواهی کردم و سریع رفتم سمت اتاقم...وارد که شدم ، حس و حال عجیبی داشتم از امشب دیگه اینجا تنها بودم.‌.از آینه ی اتاق بخودم نگاه کردم دیشب رو کلی گریه کردم ،و حالا بازم اشکهام سرازیر شدن...با دوتا دستام اشکامو پاک کردم و گفتم :تمومش کن ریحان..اما نمیتونستم دست خودم نبود...از اینکه تنها بودم تـرسیده بودم... تازه دور از چشم فرهاد خان باید شیرین رو هم تحمل میکردم‌...نزدیکای نهار سکینه اومد جلوی در و گفت:خانم بزرگ گفتن برید برای صرف غذا... این مدت رو همراه فرهاد خان میرفتم ،با بی میلی راه افتادم.دلم نمیخواست برم اما باخودم گفتم مبـادا بی احترامی بشه...ارباب و خانم بزرگ دوطرف میز نشسته بودن شیرین و مادرش کنار هم!!!وارد اتاق غذاخوردی شدم و زیرلب سلام کـردم...برعکس هرروز زیاد به خودم نرسیده بودم...چشمم به جای خالی فرهاد خان افتاد.. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بغض گلوم رو فشـرد و به سختی جلوی تـرکـیدن بغضمو گرفتم،رفتم و سر جای همیشگیم نشستم...با بی میلی غذا خوردم ...بعد غذا، همه رفتن بیرون باز من و خانم بزرگ تنها موندیم... با اون دستمال گلدوزی شده که بیشتر وقتها همراهش بود گوشه های لــبش رو پاک کردو گفت :چته ریحان ؟غمبرک زدی ..برای رفتن فرهاد خان ناراحتی؟ بدون اینکه جوابی بدم خودش ادامه داد: +بهت حق میدم دخترم، منم قدیما وقتی ارباب بخاطر کار ازم دور میشد خیلی بیقرار میشدم ..حالا باید تحمل کنی،چاره ای نیست. الهی مادر قـربونش بره یه مدت دیگه که دکتر شد اونوقت میبینی که این دوری ها ارزشش رو داشت... اکثراوقات عصرها ارباب میره سر زمین ها و به کاراش میرسه تو میتونی بیای تو اتاق من...فرهاد خان خیلی سفارش کردن که نزارم زیاد تنها بمونی...با تعجب گفتم :جدی!!!؟ +چرا این همه تعجب !خب معلومه که فرهاد خان نگران زنشه ،یکم صداش رو آرومتر کرد و گفت :یه سفارش دیگه هم کرد.میگفت حواسم باشه نزارم شیرین به پروپات بپیچه! خودتم حواست بهش باشه و بهش محل نزار... +چشم خانم بزرگ... بعد از اینکه خانم بزرگ اجازه داد از اتاقِ غذاخوری بیرون رفتم...رفتم توی حیاط عمارت ، ‌دوست نداشتم برم توی اتاق خودمون .یجورایی انگار اونجا احساس خفـگـی میکردم...رفتم سمت اسطبل...دوست داشتم همای رو ببینم و باهاش کمی دردودل کنم.همونجایی ایستادم که چند وقت پیش با فرهاد خان اونجا ایستاده بودیم .شروع کردم به نوازش کـردن همای...بهش گفتم :یه روز باهم می تازیم و دور این عمارت رو میگردیم...حالا بزار فرهاد خان برگرده اگه اجازه داد حتما این کار رو میکنم... میدونی من عاشق اسب سـواریم،امیدوارم تو بهم سـواری بدی تا من به این آرزوم برسم...همینطور که حرف میزدم صدایی آشنا به گوشم خـورد!!برای فرار کردن از دلتنگی و بی کـسیم به اون اسب پناه برده بودم وبا شنیدن صدای شیرین روم رو برگردوندم طرفش.. یه نگاه به سر تا پام انداخت و یه پوزخندی زد وگفت:میشه زیاد دور و ور این اسب ها نباشی؟با اون اسب سفید هم کاری نداشته باش.. +اما فرهاد خان گفتن میتونم هر وقت دلم خواست بیام اینجا.. __ببین دختره ی بی کـس و کار همونقد که فرهاد خان تو این عمارت سهم داره من هم دارم..فک کردی فرهاد خان تو رو آورده اینجا دیگه صاحب همه چیز میشی؟ نه دختر!اصلا از کجا معلوم تو رو نیاورده اینجا که یه مدت رو باهات سـر کنه و بعد از این عمارت بیرونت کنه؟حالا تو رو از کجا آورده که اینقد بی کـس وکاری؟ نکنه تو رو خریده وخانواده ات تو رو فــروختن به ارباب؟ بعد شروع کرد به خندیدن و گفت :اره اره حتما همینطوره،چرا این مدت نفهمیدم فرهاد خان تو رو خریده!میخواست حـرصم رو دربیاره و از زیر زبـونم حرف بکشه...بهم نزدیکتر شد و گفت :فک نکن میتونی فرهاد خان رو از من بگیری.... از بچگی تا الان فرهاد خان مال من بود از این به بعدش هم هست... با این رفتارش اعصابمو به هم ریخت ولی میتـرسیدم چیزِ زیادی بگم ...برای همین با تـرس گفتم :شیرین خانم من که با شما کاری ندارم ،پس خواهش میکنم شما هم با من کاری نداشته باشید... چه بخواید چه نخواید من زن فرهاد هستم... این حرف رو که زدم یقه ام رو گرفت و به میله ای که دور اسطبل بود فـشارم داد و گفت :باید از این عمارت بری وگرنه با همین دستهای خودم خفـت میکـنم...زن فرهاد منم نه تو ...تو یه الف بچه یدفعه پیدات شده که فرهاد خان رو از من بگیری؟ کور خـوندی...یا با پای خودت از این عمارت میری بیرون یا زنده ت نمیزارم ‌... یقه ی لـباسمو به سختی از دستهاش بیرون کشیدم.. عـصبانیت تو چشماش موج میزد... با اخم بهم نگاه کرد وگفت :فهمیدی چی گفتم یا نه؟از اینجا برو،برو همون خراب شده ای که فرهاد خان تو رو از اونجا خـریده... شیرین دهـنش وو باز کرده بود و هر چی که دوست داشت بـارم کرد! انگار بعد از رفتن فرهاد خان حسابی زبـون باز کرده بود!!! با چشمایی که از حرص زدن سـرخ شده بودن غضبناک نگاهم کرد... هولم داد و از کنارم رد شد... دستمو گرفتم به میله تا نیوفتم زمین... ازش تـرسیدم...انگار من هر جا که بودم باید یکی بلای جونم میشد...نمیتونستم حرفی بهش بزنم...چی بهش میگفتم؟ اون یه ارباب زاده بود و من رعیتی که هیچ وقت فکرشم نمیکردم پامو توی این عمارت بزارم... به رفتنش نگاه میکردم .معلوم بود این دختر دست از سر من بر نمیداره...حتما روزی که بفهمه همه چیز دروغ بوده و من زن فرهاد خان نیستم، هم کلی خوشحال میشد و هم کلی مسخره ام میکرد...اگه زن واقعی فرهاد بودم الان میتونستم از خودم دفاع کنم...اما من یه دختر بیچاره بودم که خودمم نمیدونستم تکلیفم چیه ...یه آه از ته دل کشیدم به همای نگاه کردم ...انگار اون خیلی مهربونتر از آدمهایی بود که اطرافم بودن... ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نوازشش کردم و گفتم :دوستیمون سر جاش میمونه مگه نه؟ تو هم از اون دختره تـرسیدی؟یکم دیگه با اون اسب سفید حرف زدم و رفتم تو اتاق ...سکینه خانم برای شام اومد خبرم کنه اما نرفتم. حوصله ی دیدن شیرین و مادرش رو نداشتم...کمی که گذشت سکینه با یه سینی غذابرگشت و گفت :ارباب گفتن تا وقتی که فرهاد خان برمیگردن اگه اونجا راحت نیستین میتونین تو اتاقتون غذا بخورین... این حرف خیلی خوشحالم کرد .اصلا دوست نداشتم با شیرین روبه رو بشم .این مدت نتوسته بودم یه دلِ سیر غذا بخـورم...همش میتـرسیدم بلد نباشم و سر میز یه کار اشتباهی انجام بدم ...بعضی وقتها که دست میبردم چیزی بردارم متوجه پوزخند هاشون میشدم... سینی رو گذاشتم جلو دستم...به اون مرغی که مدتها بود سر میز فقط بهش نگاه میکردم و نمیدونستم چطوری یه تـکه ازش جدا کنم نگاه کردم ..آب دهنم راه افتاد... دیگه هیچکس نبود که خجالت بکشم...با دست اون تیکه مرغو برداشتم وشروع کردم به خــوردن!!به اون مرغ زعفرانی گـاز میزدم،خیلـــی خوشمزه بود، همونطوری که تصور کرده بودم چرب و چیلی و خوش طعم...همشو خوردم و لیوان دوغی که پر بود از نعناع هم سر کشیدم...از طرز خوردنم خنده م گرفته بود...یه لحظه تصور کردم سر میز اگر اینجوری غذا میخوردم حتما چهره ی شیرین خیلی تماشایی میشد...با این تصورات مثل دیوونه ها شروع کردم با خودم خندیدن ...به دیوار تکیه دادم... یه آخیشی گفتم و خداروشکر کردم . اینکه سالها اینجور چیزی ندیده باشی و نخورده باشی خوردنش خیلی لـذت بخشه...با پارچی که گوشه اتاق مخصوصِ شستن دست و صورت بود،دستامو شستم... سکینه برای بردن سینی برگشت قبل از رفتنش گفت :خانم کوچیک اگه یه وقت کاری داشتید حتما به من بگید...فرهاد خان قبل رفتن بهم انعام دادو گفت خیلی حواسم بهتون باشه وهر کاری داشتید براتون انجام بدم... سکینه که اینجوری گفت گل از گلم شکفت...اینکه من برای فرهاد خان مهم بودم حس خوبی بهم میداد... سکینه قبل اینکه از در بره بیرون صداشو آروم کرد و گفت :معلومه آقا خیلی دوستون داره خانم ...تا حالا پیش نیومده نگران کسی باشه وبعد لبخندی پراز شیـطنت زد و با سینی که زده بود زیر بغلش از اتاق رفت بیرون...لبخندی زدم و زیر لـب گفتم دوست داشتن کجا بود سکینه،آقا فقط دلش برای من میسوزه .کاش همه ی اینا واقعیت بود،اما حیف... بازم دستش درد نکنه که اینجوری به فکر کسی بود که هیچ نسبتی باهاش نداشت ،این کارها بخاطر دل بزرگش بود ...با بی حوصلگی روی تخت نشستم ...به جای خالی فرهاد خان نگاه کردم...با اینکه همیشه پشت به من و رو به دیوار میخوابید اما همین که تو این اتاق بود احساس امنیت میکردم... چراغو خاموش کردم همه جا تاریک بود ،پتو رو کشیدم دور خودم و چشاموبستم.باید عادت میکردم .از همین الان به نبود فرهاد خان عادت میکردم بهتر بود...تا دیر وقت بی خواب بودم و کم کم چشمام سنگین شد!!! چند روز به همین روال گذشت ... سعی میکردم کمتر برم بیرون ..هر دفعه که از اتاق میومدم بیرون شیرین سر راهم سبز میشد و شروع میکرد به بدوبیراه گفتن و مسخره کردن... بیشتر کنار پنجره مینشستم و بیرون رو نگاه میکردم... توی اتاق روبه حیاط نشسته بودم که در اتاق زده شد و سکینه گفت :خانم بزرگ امر کردن برید اتاقشون ..باهاتون کار داره... یکم خودمو مرتب کردم و نگاهی به خودم انداختم چهره م خوب بود ...رفتم سمت اتاق خانم بزرگ یعنی باهام چکارداشت؟کمی دلشوره گرفتم...با زدن در و تعارف کردن خانم بزرگ وارد اتاق شدم .. خانم بزرگ نشسته بود و معلوم بود منتظرمه... +بیا تو دخترم،بیا یکم دلت وا شه خسته نشدی تو اون اتاق؟ -جایی ندارم برم خانم،مجبورم تو اتاق بمونم اینجوری کمتر شیرین و مادرش رو میبینم.. با فاصله کمی از خانم بزرگ نشستم... به پشتی آبی رنگ تکیه دادوگفت :میدونم شیرین اذیتت میکنه بعضی روزها اتفاقی صداش رو شنیدم که بی دلیل بهت گیر میداد... صداش رو آرومتر کرد وگفت :از همون اول خودش و مادرش زیاد از من خوششون نمیومد.خیلی سعی کردن با کارهاشون منو تو چشم ارباب بد کنن ولی شانس آوردم ارباب میدونست چی غلطه چی درست و حرفشون رو جدی نمیگرفت... بعدها که دیدن نمیتون کاری بکنن از بدیهاشون دست کشیدن و یجوری میخواستن فرهاد خان رو بدست بیارن... وقتی اون شب تو دوش به دوش فرهاد خان اومدی تو عمارت دیگه حـساب کار اومد دستشون ...الانم هر کاری میکنن که تو رو از این عمارت بیرون کنن ..ولی من دلم روشنه فرهاد خان مثل پدرش میدونه چی درسته و چی غلط... خب دخترم گفتم بیای اینجا یکم با هم حرف بزنیم...ببینم اصلا تو کی هستی؟ از کجا با فرهاد خان آشنا شدی؟... من تو کار پسرم دخالت نمیکنم! الانم اگه دارم این سوالها رو میپرسم یکم کنجکاو شدم...بهم حق بده بخواب بدونم عروسم کیه واز کجا اومده... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او را بخوانید💙💙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امروز هر چی آرزوی خوبه نثار شما براتون : یک دل شاد یک لب خندون یک زندگی آورم یک خانواده صمیمی و یک دنیا سلامتی و شادی آرزومندم صبحتون شاد شاد ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نمیدونستم چی بگم...خدایا حالا الان در نبودِ فرهاد باید برای این چیزها کنجکاو میشد؟از شدت استـرس بـدنم گُـر گرفت!!!دستامو تو هم گره زدم و صدای تپش قلبمو میشنیدم...نمیدونستم‌ چه جوابی بدم...درسته که فرهاد خان گفته بود که میتونم با مادرش راحت باشم اما نمیتونستم واقعیت رو بهش بگم ...از کجا معلوم وقتی میفهمید از دستم عصبانی نمیشد و از اینکه مدت ها بهش دروغ گفته بودیم اخلاقش باهام عوض نمیشد...خانم بزرگ وقتی دید من قرار نیست حرفی بزنم گفت :باشه حالا که نمیخوای چیزی بگی من اصراری ندارم ،شاید یه وقتی خودت و فرهادخان بهم گفتید که جریان چیه!!! ببین دخترم ،چند وقت پیش من به فرهاد خان گفتم که تا نرفته شهر بخاطر ازدواجتون توی عمارت جشنی بر پا کنیم و رقـص و پایکوبی داشته باشیم، اما قبول نکرد،من خیلی چشم انتظار بودم که تنها پسرم زن بگیره و همه جا رو چراغانی کنیم و کل روستا رو شیرینی بدیم ولی خب فرهاد قبول نکرد...دلیلش رو هم نمیدونم... تو راضیش کن که وقتی برگشت جشنی برپاکنیم... میدونستم از من کاری ساخته نیست اما برای خاتمه دادن این بحث حرفش روقبول کردم..‌خانم بزرگ که این حرف ها رو میزد،فهمیدم که چقد فرهاد خان براش مهمه و اگه یه روزی بفهمه که همه چیز دروغ بوده شاید از این عمارت بیرونم میکنه...اما باز ته دلم امیدوار بودم که بخاطر دل بزرگش شاید از اشتباهم بگذره، بخصوص اینکه این دروغ پیشنهاد خود فرهاد خان بود!!... میخواستم بحث رو از روی خودم کنار بکشم، برای همین روسریمو باز و بسته کردم و گفتم :خانم بزرگ میشه جسارتا یه سوال ازتون بپرسم؟ با تکون دادن سرش بهم فهموند که میتونم حرفم رو بزنم... + چرا فرهاد خان ازدواج با شیرین رو قبول نکرد؟ خانم بزرگ همینجور که انگشتر بزرگ و پر از نگینش رو توی انگشتش چرخ میداد گفت :چی بگم دخترم؟شیرین و فرهاد خان از همون بچگـی اخلاقشون باهم فرق داشت...فرهاد خان آدم جدی ولی مهربونیه.همیشه تا اونجایی که بتونه به زیردستاش کمک میکنه...اما شیرین از همون بچگی تا الان خودش رو از بقیه بالاتر میدونست ...چون پدربزرگ خدا بیامرزش اون و فرهاد رو از همون بچگی نشونِ هم کرده بود،شیرین هم فکر میکرد هر رفتاری که ازش سر بزنه باز فرهاد خان باهاش ازدواج میکنه،حتی تا اونجایی که میتونست خودشو میگرفت .اما خبر نداشت که فرهاد خان نه تنها دوست نداره باهاش ازدواج کنه،بلکه هیچ علاقه ای هم بهش نداره!!!! قصد داشتم حالا که خانم بزرگ به سوالام جواب میده از فرصت استفاده کنم و چنتا سوال دیگه ام ازش بپرسم وگفتم‌: _فرهاد خان چندسالش بود که شیرین رو براش نشون کردن خانم بزرگ؟ +فرهاااد یادمه شـش سالش بود ،شیرین وقتی دنیا اومد چون تنها دختر عمارت بود برعکس همه که از به دنیااومدن دختر ناراحت میشدن پدربزرگ دستور داد کل عمارت رو چراغانی کنن و جشن بر پا کنن وچندتا گـوسـفند قربانی کـنن... همون روزی که به دنیا اومد بچه رو تمیز کردن و بردن خـدمت ارباب بزرگ ،یادمه اون روز فرهاد خان دور اون بچه چرخ میخورد... پدربزرگ وقتی بچه رو دید گفت :اسم این دختر رو میزارم شیرین ..شیرین رو نشون میکنم برای فرهاد خان...اینجوری فرهاد خان هم میشه داماد عموی خودش و این عمارت به دست غریبه ها نمی افته ... به اینجای حرفها که رسید آب دهـنمو‌ قـورت دادم ...پس چطور فرهاد خان قبول کردن که من غریبه رو زن خودش معرفی کنه...به فکر فـرو رفتم... حتما یه روز میخواد با شیرین ازدواج کنه فقط بخاطر اینکه اذیتش کنه و حـساب کار دست شیرین بیاد اینکارو کرده...با خودم گفتم : ریحان اصلا به تو چه که فرهادخان بخواد باهر کی ازدواج کنه؟چرا باید برای تو مهم باشه؟ خانم بزرگ گفت :برای همین بود وقتی فرهاد خان با تو اومد تو این عمارت همه تعجب کردن...وقتی تو رفتی تو اتاق ، ارباب با فرهاد خان خیلی صحبت کرد... ازش خواست بگه تو کی هستی و چطور از اینجا سر در آوردی .اما فرهاد خان ازش خواهش کرد فعلا چیزی ازش نپرسه... ما هم قبول کردیم. حالا از اینحرفا بگذریم ،میدونی که ارباب دوست نداره به کارهای فرهاد خرده بگیره چون فرهاد هر کاری میدونه درسته انجام میده به هر حال خانِ این عمارت بعداز پدرش فرهادِ منه ..باید همه ازش حـساب ببرن یانه؟ حرفها که تموم شد گفت : میتونی بری اتاقت...الانه ارباب هم برگرده... میخواستم بازم ازش سوال بپرسم و از اسرار این عمارت سر دربیارم اما بهم گفت که برم توی اتاقم و ذهنم پراز سوالاتِ بی جواب باقی موند!!! از اتاق خانم بزرگ اومدم بیرون... خوب بود این مدت که پیش خانم بزرگ بودم کمتر حوصلم سر رفته بود... هنوز نمیخواستم برم توی اتاقم برای همین رفتم سمت مطبخ...یه ساعتی رو هم اونجا میگذروندم خوب بود ،اگه سرم گرم باشه روزم سریعتر میگذره... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾