eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
320 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوزم حرفهاش رو باور نکرده بودم برای همین ملتمسانه گفتم: اصلا از کجا معلوم که بخواید من رو با خودتون ببرید عمارت ؟حتما پیش خودتون فک میکنید اگه منو برگردونید پیش عموم بهم کمک کردید و من رو از بدبختر شدن نجات میدید ولی آقا بخدا اینجوری نیست من اگه برم اونجا یا عموم من رو میکشه یا اینکه خودم یه بلای سر خودم میارم پس این دروغ ها رو تموم کنید و بزارید من پیاده بشم ،خودم تنهایی یه فکری به حال خودم میکنم... فرهاد نفس عمیقی کشید و با غـضب گفت ؛خدایا آخه این چه بلایی بود امروز برام نازل شد؟! دختر انگار تو زبون آدم حالیت نیست، چرا باید دروغ بگم؟!! و بعد رو به راننده گفت :بزن کنار ... ماشین به ارومی یه گوشه ی جاده پارک شد... فرهاد برگشت سمتِ من... برای یک لحظه سرمو بلند کردم و نگاهم به نگاهش گره خورد و نمیدونم تو نگاهش چی دیدم که انگار یکم از تـرسم کمتر شد و دلم کمی آروم گرفت! +ببین ریحان ،من میخوام بهت کمک کنم اگه غیراز این بود همینجا وسط جاده رهات میکردم گوشم هم به حرفات بدهکار نبود... با تصمیمی که گرفتم هم به تو کمک میکنم هم به خودم!!! فقط همینقدر بدون که میخوام عقدت کنم و میبرمت عمارت، این به این معنی نیست که تو واقعا زن من باشی!!! ‌اما باید جلوی بقیه طوری وانمود کنی که انگار همسر من شدی!!! اینجوری تو میتونی وقتی من میرم شهر تو اون عمارت باشی و یه سرپناهی داشته باشی... منم میتونم با خیال راحت برم شهر و ادامه تحصیل بدم...بهش خیره شده بودم و باورم نمیشد داره این حرفارو بمن میزنه... حرفاش هزاران بار در ذهنم مرور شد...انگار برای لحظه ای درِ خوشبختی به روی من باز شده بود...!حتی برای مدتی کوتاه!!!با صداش از فکر و خیال در اومدم و گیج نگاهش کردم... رو بهم گفت موافقی؟! مگه میتونستم مخالفت کنم؟! اون پیرِمرد کجا و این مرد کجا !!!... خدایا حتی فکرشم برام قشنگ بود... وقتی دید جوابی نمیدم گفت: اگر راضی هستی راه بیفتیم، اگر نه که پیاده شو خودت یه فکری به حال خودت بکن... سکوت کردم،انگار زبـونم قفل شده بود... مجبور بودم به حرفش اعتماد کنم،اگر بهش اعتماد نمیکردم عمو دیر یا زود پیدام میکرد... پس بهتر بود به این مرد اعتماد کنم ،وضعم‌ از اینی که هست بدتر که نمیشد!...صدامو صاف کردم وگفتم :باشه قبول میکنم ولی اگه حرفهاتون دروغ باشه هیچ‌ وقت شما رو نمیبخشم آقا... بغض کرده بودم و بیشتر از این نمیتونستم چیزی بگم...یه نیم نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب دیگه ای بهم بده،به راننده اشاره کرد که راه بیفته ... ماشین حرکت کرد و من داشتم بر میگشتم سمت جایی که چند ساعت پیش با کلی دلـهره از اونجا فرار کردم...نمیدونم چی در انتظارم بود،فقط دعا دعا میکردم که حرفهای اون مرد راست باشه ،با یادآوری چهره ی خـشن عمو و زن عمو دست و پاهام یخ زده بود ... دلم نمیخواست دیگه ببینمشون... تا روستا حرف دیگه ای بینمون زده نشد... به روبرو نگاه میکردم، با دیدن روستا از دور حالم بدتر از قبل شد... راننده ادرس خونه رو پرسید،از کوچه پس کوچه های روستا گذشتیم .از همین کوچه های لعنتی بود که با دلی پر از غم و تــرس و ناامیدی فرار کرده بودم... مردم روستا با تعجب به ماشین آقا نگاه میکردن ،خیلی کم پیش میومد اینجور ماشینی از روستای ما رد بشه ... بلاخره رسیدیم جلوی خونه.در حیاط باز بود و بچه های قد و نیم قد عمو توی حیاط مشغول بازی بودن...حتی با دیدن خونه قلبم تیر میکشید..اصلا دوست نداشتم دوباره برگردم توی اون خونه، یبار دیگه با بغض بهش گفتم :آقا خواهش میکنم من و اینجا جا نزارید... با صدای محکمی گفت : نگران نباش... چشماشو به آرومی بست و دوباره باز کرد...با چشماش بهم گفت که، بهم اعتمادکن!!!آقا به راننده گفت :برو پایین به عموش بگو بیاد جلوی در و بعد از من پرسید اسم عموت چیه؟ +عمو اکبر آقا دوباره به راننده نگاه کرد وگفت :برو بگو اکبر بیاد جلوی در... راننده پیاده شد و من با نگرانی از شیشه ی ماشین به خونه ی عمو نگاه میکردم...زن عموم با اون چـادری که همیشه دور کـمرش میبست و با اون جاروی توی دستش که همیشه باهاش من رو میزد اومد جلو در و با راننده حرف میزد...نمیشنیدم چی میگن اما لحـن صحبت زن عمو رو توی ذهنم تجسم میکردم...حتی ازاون فاصله هم از زن عمو‌ میترسیدم، لحظه ای به دستم نگاه کردم و به جای سوخـتگـی که زن عمو روی دستم به یادگار گذاشته بود،دست کشیدم...روزی که بخاطر نشستن ظرفای خونه روی دستم کــتری داغ گذاشت...حتی یادآوریش هم برام دردناک بود...یه آه از ته دل کشیدم و زیر لب نفــرینش کردم... باشنیدن صدای عمو فوری سرمو بلند کردم و به در خونه اشون نگاه کردم... فرهاد خان بهم گفت :اونه ؟اون مرد عموته؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با صدای لـرزان گفتم: بله آقا خودشه... +برو پایین تا منم میام... دستامو به هم گره کردم و با صدایی که از تـرس میلرزید گفتم :منو ببینه کتکم میزنه اقا.. +نتـرس برو‌ پایین باید تو رو ببینه...من اینجام...به حرفم گوش کن... بخاطر تـرسی که توی وجودم داشتم حس میکردم تموم بـدنم بی حس شده ،تموم توانمو جمع کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه...زن عمو که دست به کـمر ایستاده بود، نگاهش به من افتاد و با چشمایی که از تعجب بازشده بود گفت :اون ریحانِ،دختره ی چش سفید خدا بگم چکارت کنه،از صبح تا الان داریم کوچه به کوچه و دشت به دشت دنبال تو میگردیم ... عمو با غـضب بهم نگاه کردو واومد طرفم و یـقه لباسم رو گرفت و گفت :دختره ی بی آبـرو ..خودم با دستای خودم خفــه ات میکنم از خونه فـرار میکنی ها؟ میخوای منو انگشت نـمای مردم روستا کنی اره؟میدونی چند ساعته که در به در پی توام؟ دستاشو دور گـردنم حلـقه کرد و شروع کرد به فشــار دادن...نمیتونستم نفس بکشم و صورتم کــبود شده بود.. با عصبانیت گفت :اره حق داری، جواب این همه سال محبت همینه،من بزرگت کردم که اینجوری آبــروم رو ببری... تموم سعیم و میکردم تا دستاش رو از روی گــردنم بردارم ،با شنیدن صدای فرهادخان دستهاش از دور گـردنم باز شدن و من شروع کردم به سرفه کردن و نفس نفس زدن!!! فرهادخان به عمو نزدیک شد،اینبار فرهادخان بود که یقه ی عمو رو گرفت و گفت :مرتیکه زورت به این بچه رسیده؟اگه ما اینجا نبودیم که این دختر بیچاره رو میـکـشتی.. عمو شوک زده به فرهاد خان نگاه کرد و من من کنان گفت:اربابزاده شمایید؟! غلط کردم اقا به من رحـم کنید ، این دختر میخواست آبـروم رو توی این روستا ببره ،اگه پیداش نمیشد دیگه بین مردم نمیتونستم سر بلند کنم،تو رو خدا من رو ببخشید ... دستمو رو گلـوم میکشیدم و زیرلب ناله ای کردم،هنوزم گلوم درد میکرد... لحظه ای به فرهاد خان و قدو بالاش چشم دوختم... این چند ساعت که همراهش بودم همش توی ماشین نشسته بود و اینجوری ندیده بودمش...چقدر رشید و پر ابهت بود... عمو کنارش خیلی کوتاه تر نشون میداد... از اینکه عمو ، فرهاد خان رو میشناخت تعجب کردم! عمو باحالت التماسی که توی صداش بود گفت :اربابزاده خواهش میکنم من رو ببخشید چیزی به ارباب نگید ، میدونید که اگه زمین ها رو ازم پس بگیرید بیچاره میشم،چجوری شکم این همه بچه رو سیر کنم؟ عمو که اینجوری التماس میکرد دلم خنک میشد سالها بود زیر دست اون و زن عمو التماس میکردم اما اونها هیچ وقت دلشون به رحـم نمیومد...کاش فرهادخان بیشتر اذیتش کنه تا بفهمه التماس کردن چه حس و حالی داره...فرهاد خان یقه ی عمو رو ول کرد و هـولش داد، عمو افتاد روی زمین و ناله ای کرد اما چیزی نگفت ...فرهاد صداش رو برد بالا و گفت :چه بلایی سر این دختر بیچاره آوردی که اونطور هــراسان وسط جاده داشت فرار میکرد؟ عمو همونطور که روی زمین نیم خیز بود به پاهای فرهاد خان نزدیک شدوگفت :اربابزاده باور کنید من خوشبختی این دخترو میخوام ،میخواستم شوهرش بدم تا سر وسامان بگیره همین... +شوهرش بدی به یه پیرمرد شصت ساله؟ تو مرد نیستی؟ نمیگی این دختر با این سن چطور باید این ازدواج رو قبول کنه؟ عمو که متوجه شد فرهاد خان همه چیز رو میدونه دستش رو دور پاش حلقه کردو گفت : آقا منو ببخشید قول میدم دیگه از گل کمتر بهش نگم... باشنیدن حرفای عمو پوزخندِ دردناکی از سرِ تمسخر زدم.. فرهاد خان پاش رو با حرص از دستای عمو جدا کرد و گفت :این دختر دیگه اینجا نیست که تو بخوای اذیتش کنی! من ریحانو با خودم میبرم میخوام عقدش کنم... الانم پاشو برو به یکی بگو بیاد این عقد رو بخونه که ما باید بریم... زود باش... بااینکه میدونستم همه چیز برای نقش بازی کردنِ و من اصلا به چشم فرهادخان نمیام اما جلوی زن عمو احساس غرور کردم و بادی به غبغب انداختم و زیرچشمی حرکاتش رو زیرنظر داشتم... عمو با تعجب به فرهاد نگاه کرد،میخواست حرفی بزنه که فرهاد خان گفت:نمیخوام چیزی بشنوم کاری که گفتمو انجام بده... عمو با تردید از روی زمین بلند شد و روبروی اربابزاده خــم شد و گفت چشم آقا چشم ...عمو با تعجب به فرهاد نگاه کرد میخواست حرفی بزنه که فرهاد خان گفت:نمیخوام چیزی بشنوم کاری که گفتمو انجام بده... عمو با تردید از روی زمین بلند شد و روبروی اربابزاده خــم شد و گفت چشم آقا چشم ...شما بفرمایید توی خونه ، من الساعه برمیگردم ... زن عمو پشت سر هم تعارف میکرد و‌گهگاهی نیم نگاه غضبناکی به من می انداخت...میدونستم توی دلش چه غوغایی به پا شده ودوست داره الان با اون دستاش خــفه م کنه...پوزخندی بهش زدم،از اون پوزخندهایی که حسابی حرصش رو در میاورد...از حرص لـبهاش رو میجویید. راننده یه گوشه دست به سینه ایستاده بود و به فرهاد خان گفت : ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آقا اینجوری خسته میشید یا تشریف ببرید تو خونه یا بفرمایید تو ماشین.... زن عمو دوباره تعارف کرد و فرهاد خان بدون اینکه ازش تشکر کنه از کنارش رد شد و وارد خونه شد،بعد اون منم پشت سرش راه افتادم.میتـرسیدم بدور از چشم فرهاد خان زنعمو بلایی سرم بیاره... احمداقا جلوی در موند و ما اومدیم توی خونه...بازهم چشمم به خونه ی کاهگلی عمو افتاد خونه ای که گوشه گوشش پر بود از خاطره های بد من... زن عمو دستپاچه شده بود، برای فرهاد خان بالشت میاورد و باهمون لحجه ی روستایی پشت سر هم میگفت :خوش آمدی اقا ..قدم رنجه فرمودید.قدم روی چشمای ما گذاشتید...تو خواب هم نمیدیدم که یه روزشما بهمون افتخار بدید وپا توی کلبه ی درویشی ما بزارید... فرهاد خان که انگار حسابی از پرحرفی زن عمو خسته شده بود اخــم هاش رو تو هم کرد وبا اون صدای بَم و مردانه اش گفت :این حرفها رو تموش کن ،دیگه نمیخوام چیزی بشنوم... زن عمو سر جاش خشکش زد و یه چَشمی گفت و بعدازاون دهـنش رو باز نکرد و ازسر جاش تکون نخورد ... چشمم افتاد به بچه های عمو با اون لباسهای پینه بسته و قیافه های نَزار ... یه گوشه نشسته بودن و به ما نگاه میکردن... گهگاهی هم پچ پچ میکردن و زیرزیرکی میخندیدن اینقد عمو و زن عمو اذیتم کرده بودن که هیچ حسی به اون بچه ها هم نداشتم‌...از طرفی دلم براشون میسوخت...اونا چه گـناهی کرده بودن که تو این زندگی گرفتار شدن...سکوتِ سنگینی فضارو پرکرده بود و وجود فرهادخان بااخمی که روی صورتش بود فضارو سنگین تر کرده بود و همگی منتظر اومدن عمو بودیم!!! همگی توی خونه عمو نشسته بودیم و منتظر اومدن عمو بودیم،من هم اونجا نشسته بودم اما ذهنم هزارجا بود،خیالبافی میکردم و این خیالبافی شیرین ترین لحظات رو برام میساخت... تو دلم شادی بر پا بود، شادی که سالها بود ازش خبری نبود... فرهاد خان میخواست من رو از اینجا ببره و اینجوری من از اون همه بدبختی و اون زندگی فلاکت باری که داشتم خلاص میشدم... یاد دیروز افتادم...همین موقع از روز بود،وقتی گفتم زنِ اون پیرمرد نمیشم زن عمو مـوهام رو توی دستاش پیچ داد و من رو کشون کشون برد ته حیاط هنوزم حرفهاش توی گوشمه... +دختره ی گیـس بـریده واسه من زبون باز کرده.چندین ساله اینجا داری میخوری و میخوابی حالا دیگه جا خشک کردی ،زن اون پیرمرد نمیشی؟!!! میخوای زن کی بشی ؟! آخه دختره کی میاد تو رو بگیره؟ بعد از اون عمو بود که بهم حمله کـرد و از شـدت درد به خودم می پیچیدم...اونا میخواستن منو با چندتا دونه گـوسفـند معـاوضه کنن وچشمشون به اون گوسفندهایی بود که قرار بود اون پیرمرد بهشون بده اما الان دیگه از گوسفند و منفعت خبری نبود... به زن عمو که بی صدا نشسته بود و از تــرسِ حضور اربابزاده پرزهای قالی رو میکَند و اینجوری خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم... نفس عمیقی کشیدم و سرمو به ارومی به نشونه تاسف تکون دادم،میدونستم اگه الان فرهاد خان اینجا نبود چه بلایی سرم میاوردن. سرم و برگردوندم طرف فرهاد خان یه دستش رو گذاشته بود روی زانوی ایستاده ش و به در حیاط چشم دوخته بود...متوجه نگاهم شد و تو چشمام نگاه کرد،اما من نگاهمو دزدیدم... با صدای یالا یالا گفتن عمو به خودم اومدم... بلاخره اومدن.. عمو همراهِ ملا وارد اتاق شدن میخواستم از جام بلند بشم ..که فرهاد خان گفت :بشین سر جات... منم بی صدا سر جام نشستم...ملا برای فرهاد خان دولا شد و‌گفت :سلام اربابزاده،چه سعادتی، تونستم زیـارتتون کنم‌،در خدمتم آقا... فرهاد خان یه تشکر ساده کردوگفت :بشین اون خطبه رو‌بخون.یه برگه هم بهم بده که از این به بعد این دختر عقد شده ی منه ... +چشم اقا چشم‌.. عمو‌ گفت :بله خطبه رو بخونید باعث افتخار ماست که اربابزاده دامادِ ...هنوز حرفش تموم نشده بود که فرهاد خان غـضـبناک بهش نگاه کرد وگفت :من برای عقد این دختر از کسی اجازه نخواستم،نیازی به تایید تونیست،تو اگه مرد بودی این دختر و بخاطر چندتا گـوسـفند نمیفـروختی،این دختر از رگ و ریشه ی تو‌ بود، حتی حرمت رگ و ریشه ات رو نگه نداشتی!!!ملا شروع کرد به خوندن خطـبه ی عقد،زیرِ چشمی نگاهی به زن عمو انداختم که داشت باچشمای پراز نفرتش بمن نگاه میکرد،میدونستم از حسودی داره خودخـوری میکنه،و داره باخودش کلنجار میره که من چطور زن اربابزاده شدم...با اینکه این عقد یه عقدِ نمایشی بود اما از اینکه میدونستم زن عمو از هیچی خبر نداره و کلی تاالان خودخوری کرده خوشحال بودم...فقط صدای ملا بود که به گوش میرسید و‌تند تند جمله های عربی رو به نام من و فرهاد خان میخوند... خطبه تموم شد... ملاگفت :مبارکه مبارکه اربابزاده... عموهم شروع کرد به خودشیرینی کردن و پشت سرهم تبریک میگفت که بادیدن اخـم های فرهاد خان دوباره دهنش رو بست... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آخ چقدر از دیدن این صحـنه ها لذت میبردم... سالهاانتظار کشیدم که اینجوری عمو و زن عمو رو در حال التماس ببینم تا بفهمن من که این همه سال برای هر چیزی التماسشونو میکردم چه عذابی کشیدم... ملا برگه رو بااحترام داد دست فرهاد خان...فرهاد خان هم دست کرد تو جیبشو یه اســکناس گذاشت توی دستِ ملا...ملا شروع کرد تعارف کردن که پول رو نمیخواد اما فرهاد خان بی هیچ حرف اضافه ای از جاش بلند شد...به من نگاه کرد وگفت :اگه اینجا چیزی هست که میخوای باخودت بیاری ،بردار ،بعدشم زود بیا تا راه بیفتیم... فرهاد به عمو نزدیک شد و گفت :از این به بعد دور این دختر رو‌خط بکش،این دختر دیگه عمویی به اسم اکبر نداره فهمیدی؟اون الان دیگه زنِ منه،پس دیگه سراغشو نگیر... عمو که فکر میکرد با عقدِ من و فرهاد مـال و مَنــالی بهش میرسه باناامیدی سرشو انداخت پایین و گفت:چشم آقا... فرهاد خان رفت سمت ماشین منم خیلی سریع چندتا از لباسام که هرچند کهنه و رنگ و رورفته بودن رو گذاشتم توی یه بقچه...سریع از اتاق رفتم بیرون... عمو وزن عمو تا جلوی در فرهاد خان رو بدرقه کردن، بقچه بدست کنارِ فرهاد ایستادم و لبخند کجی به عمو وزنعموزدم. میدونستم کلی سوال تو ذهنشونه اما از تـرس فرهاد خان نمیتونستن چیزی بپرسن بقچه رو گرفتم تو بغلم وسرمو به نشونه خداحافظی تکون دادم... باورم نمیشد ازاون زندان آزاد شدم،باورم نمیشد اون مردِ جذاب و باابهتی که کنارش ایستادم شوهرمنه و من زن عقدیشم... همه ی اینا برای من مثل یه خواب بود که هیچوقت دوست نداشتم ازاین خوابِ شیرین بیداربشم اما!!!از در حیاط بیرون رفتیم،یبار دیگه به خونه ی کهنه و قدیمی عمو نگاه کردم...تمومِ دارایی من از این خونه همین یه بقچه لباس کهنه و خاطراتم بود...آهی کشیدم و خوشحال از اینکه از اون خونه رها شده بودم، سوار ماشین شدم...حالِ پرنده ای رو داشتم که از قفـس آزاد شده... آروم گفتم :آقا ممنونم که رو حرفت موندی ..سرش رو به طرف پایین تکون داد و دیگه چیزی نگفت فقط به راننده اشاره کرد که راه بیفته‌... از شیشه بیرون رو نگاه میکردم ،نمیدونستم یه روز برمیگردم به این روستا یا نه...هر چی از اونجا دورتر میشدیم خیالم راحت تر میشد توی اون روستا من هیچ دلخوشی نداشتم که بخاطر دوری ازش ناراحت بشم...برای همین با خیال راحت دور شدنم رو تماشا میکردم... هوا دیگه تاریک شده بود...حسابی خسته شده بودم.سرم رو به صندلی تکیه دادم نفهمیدم کی چشام سنگین شد و خوابم برد... باشنیدن صدایی که میگفت :پاشو‌دختر،پاشو... از خواب پــریدم ..یه لحظه نمیدونستم کجام به ماشین نگاه کردم و بعد به فرهاد خان و به احمداقا همه چیز یادم اومد ،راننده برگشت سمت من و گفت:بیدارشید خانم رسیدیم...به روبرو نگاه کردم... یه در بزرگ و عمارتی شـاهـانه روبروم بود... فرهاد خان سرتا پامو نگاهی کردوگفت :یه دست به اون روسری و‌موهات بکش،یکم خودت رو مرتب کن. وقتی وارد این خونه شدیم به همه میگیم که تو زن منی نمیخوام‌ کسی غیراز این چیزی بشنوه! فهمیدی؟ بعد به احمداقا نگاه کرد وگفت :حواست باشه از ماجرای امروز کسی چیزی نفهمه... +چشم آقا مطمئن باشید.خیالتون راحت! بعد روبه من گفت :تو هم فهمیدی چی میگم؟ +بله آقا .. خب احمد حالا برو در رو باز کن... احمد رفت پایین. فرهاد خان گفت :اینجا به هیچکس اعتماد نکن...جز مادرم.. من حواسم به همه چیز هست،نگران نباش.فقط نزار کسی بفهمه که امروز چه اتفاقاتی افتاد... گاهی میونِ اون همه غرور و جدیت حرفهایی میزد که باعث میشد کمی دلم اروم بگیره... وارد حیاط عمارت شدیم،حیاطی بزرگ پر از گل های یاس و درختان بلندِ سرسبز‌ که زیبایی عمارت رو صدچندان کرده بود!!! هوا تاریک بود...احمد اقا در ماشین رو برای فرهاد خان باز کرد اون پیاده شد و‌ منم بااستـرس فراوان پیاده شدم... باتعجب به همه جا نگاه میکردم .تا حالا خونه ای به اون بزرگی ندیده بودم .نگاهم به عمارتی افتاد که درست وسط حیاط قرار داشت.... خدای من،انگار داشتم خواب میدیدم یعنی من میخواستم اینجا زندگی کنم؟ خدایا من حتی اگه کلـفت اینجا هم بشم بازم برام زیاده... چشمام این طرف و اونطرف میچرخید که یه دفعه چشمم به فرهاد خان افتاد که داشت نگاهم میکرد...باپوزخند گفت:وقت واسه نگاه کردن زیادِ، یکم خودت مرتب کن تا بریم داخل عمارت... روسریمو تو‌ سرم مرتب کردم...سعی میکردم به حرفش گوش بدم،نمیخواستم از اوردن من به اینجا پشیمون بشه... چندتا زن و مرد جلوی در عمارت ایستاده بودن و با خـم شدن به اربابزاده خوش آمد میگفتن...فرهادخان فقط با تکون دادن سر ازشون تشکر کرد..و به من اشاره میکرد که سریعتر کنارش راه برم...دستپاچه قدمام رو تنـدتر کردم... یکی از اون مردها در عمارت رو باز کرد با رفتنمون داخلِ خونه، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خانومی بادیدن فرهاد اومد طرفش و شروع کرد به قـربون صدقه رفتن... +الهی مادر قــربونت بره،بلاخره اومدی، الهی مادر فدات بشه چشمم به این در خشک شد...فرهاد بهش لبخندی زد و سریع لبخندشو جمع کرد... بعد اون یه خانوم و‌دختر دیگه که منتظر تموم شدن احوالپرسی اربابزاده و‌مادرش بودن اومدن نزدیک و شروع کردن به خوش آمدگویی... به اون دختر که از همه جوونتر بود و حسابی هم به خودش رسیده بود نگاه کردم...صورت و مدل لباس پوشیدنش هر مـردی رو دیوونه میکرد...ته دلم بهش حسودیم شد! چشمای اون دختر از شادی برق میزد معلوم بود از دیدنِ فرهاد خان خیلی خوشحال شده بود... مردی میانسال نزدیک شد و فرهاد خان رو در آغوش گرفت. بعد از احوالپرسی هاشون همه ی نگاه ها به طرف من برگشت .انگار تازه متوجه حضورِ من شده بودن‌...اون مرد که بی شباهت به فرهاد خان نبود با تعجب سرش رو به دو طرف تکون داد و به فرهاد خان گفت : این دختر؟! همراه تو بوده!!؟ همه منتظر بودن تا فرهاد خان حرفی بزنه ..سنگینی نگاهشون رو احساس میکردم برای همین سرم رو انداختم پایین تا از اون نگاه هادر امان باشم‌... فرهاد خان فوری گفت :بله ، بیا اینجا ریحان... چند قدم به جلو برداشتم تا بهشون نزدیک بشم. فرهادخان ادامه داد:با اجازتون این دختر از این به بعد اینجا زندگی میکنه ... ارباب گفت: اینجا؟! صاحب اختیاری فرهاد خان اما، ما به اندازه کافی خدمتکـار داریم،نیازی به خدمتکـار جدید نبود!!! اهالی عمارت ازش حساب میبردن،اما فرهاد خان برای ارباب احترام خاصی قائل بود، به همین خاطر در جوابِ پدرش بااحترام گفت:واقعیتش من ازدواج کردم ارباب.این دختر هم زن منه... ارباب با چشمایی که خیلی راحت میشد تعجب و نگرانی رو ازش خوند گفت :ازدواج کردی؟!نکنه ما رو سر کـار گذاشتی فرهاد خان؟! اربابزاده روبروی پدرش ایستاد،دستش رو روی شونه پدرش گذاشت وگفت :نه ارباب دارم جدی میگم، بنا به شرایطی این ازدواج یهویی شد و من از ازدواج با ریحان بسیار خشنودم! مادر فرهاد خان بهم نزدیک شد و گفت :واقعا تو زن فرهاد منی؟!! خدای من تو که سـنی نداری ؟! خانومی که هنوز نفهمیده بودم چه نسبتی با فرهاد خان داره، نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحنی تحقیر کننده گفت :فرهاد خان نکنه این وقت شب هممون رو سرکـار گذاشتی؟ این دختر رو از سر راه پیدا کردی با خودت آوردی؟ والا این دختر بیشتر بهش میاد کلـفت این خونه بشه نه عروسِ عمارت! از حرفش خیلی ناراحت شدم و‌ اشک توی چشمام جمع شد اما نمیتونستم چیزی بگم...شاید هم اون زن حق داشت،من کجا و عروسِ عمارت فرهاد خان شدن کجا؟! بااین حرفش ناخوداگاه یاد زن عمو افتادم و سعی کردم بغضمو قورت بدم... فرهاد خان سـینه اش رو داد جلو و با جدیت گفت :زن عمو لطفا مراقب حرف زدنتون باشید،احترامتون واجبِ ولی من دوست ندارم کسی در مورد همسر من اینجوری حرف بزنه...دست کرد تو جیبش وبرگه ی عقد نامه رو داد به پدرش... پدرش با دقت به برگه نگاه کرد و سرش رو به نشانه ی تاییدِ این موضوع تکون میداد... بی صدا و‌ با دلی شکسته کنار فرهادخان ایستاده بودم...کسی باورش نمیشد دختری روستایی با لباس هایی که بیشتر به کلـفت های اون عمارت میخوره، زنِ عقدی فرهادخان باشه،اصلا چرا باوجود همچین دخترای زیبایی فرهاد خان باید منو به عقد خودش دربیاره؟! از نگاه زن عموی فرهاد خان و اون دختر جوان میتـرسیدم...من نگاههای پر از نفـرت رو‌خوب میشناختم... میفهمیدم که نگاه اون دو نفر اینطور بود .اما مگه من چه بدی به اونا کرده بودم که از من بدشون میومد؟! با صدای ارباب نگاهم رو از اون دو زن برداشتم و به ارباب نگاه کردم... دستاشو گذاشت پشتش و چند قدم برداشت و گفت : این برگه گواهِ حرفهای فرهادخانِ و میگه این دختر، زنِ قانونی فرهادِ یعنی عروس این عمارت... ارباب ادامه داد:باورم نمیشه فرهاد که انقدر بیخبر و بدون اطلاع اینکارو کرده باشی! اما به تصمیمت احترام میزارم، تو فرزند ارشد من و وارث این عمارتی!!! بعداز تموم شدن صحبتای ارباب ،زنعموی فرهادخان مثل آتـشی که شعـله میکشید با حـرص و نگـرانی گفت:ارباب پس وصیت پدربزرگِ خدا بیامرز درمورد بچه ها چی میشه؟! ارباب با جدیت گفت :+من هم از اینکه وصیتِ پدر اطاعت نشده ناراحتم، ولی خب این تصمیمیه که فرهادخان گرفته، کاریشم نمیشه کرد میبینی که این دختر عقد شده ی فرهادِ... علت حــرص خوردنِ زنعموی فرهاد رو نمیفهمیدم و خیلی دوست داشتم که بدونم در مورد چه وصیتی حرف میزنن، اما حتی جرأت نفس کشیدن نداشتم،چه برسه بخوام سوالی بپرسم... وقتی به ارباب نگاه میکردم دست و پاهام میلـرزید و تااون لحظه نتونسته بودم مستقیم توی چشماش نگاه کنم.از لـرزش زانوهام به سختی روی پاهام ایستاده بودم و حس میکردم هرلحظه پخش زمین میشم... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کـاشْکی اَربَــــعینْ با دَسْـتِ سـاقی مِـــهمونَمْ کُـــنی چـــایِ عَـــراقی... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ســـــــــلام🌸 صبـح قشنگتون بخیر🌸 شروع روزتون تون سرشـار از مهر و دوستی 🌸 موفقیت و لطف خدای مهربان🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ابهتِ فرهادخان به پدرش رفته بود،مردی پر از غرور و تکبر و بزرگی...کسی جرئت نداشت روی حرفش حرفی بیاره... ارباب دیگه اجازه نداد کسی راجب این موضوع حرفی بزنه و سوالی بپرسه و اون بحث رو تموم کرد و بعد از اون همه سرپا بودن ،بلاخره دعوت شدیم به نشستن...مادر فرهاد خان به زن هایی که جلوی در ایستاده بودن گفت :زود باشید سفره رو بندازید که پسرم حتما خیلی گرسنه ست...اسم غذا رو که شنیدم تازه یادم اومد که امروز بجز اون چند تکه نونی که اول صبح یواشکی خونه ی عمو خوردم دیگه چیزی نخورده بودم...حسابی گرسنم بود...نمیدونستم روم میشد چیزی بخورم یانه ... فرهاد خان و پدرش داشتن درمورد کـارهای زمین و روستا حرف میزدن، میدونستم کل مردم این روستا و روستاهای اطراف ازشون حـساب میبرن... و هیچ کس نمیتونست اینجوری راحت کنارشون بشینه ،توی دلم گفتم :دختر جدی جدی شانس بهت رو کرده ها،ببین کجا هستی و کنار کیا نشستی،خدا روشکر امروز ماشین فرهاد خان از اون جاده گذشت و گرنه معلوم نبود من الان کجا بودم...با این فکر و‌خیالها لبخند روی لـبم نشست که با دیدن ارباب که بهم نگاه میکرد لبخند روی لـبم خشک شد...و‌حس کردم نفسم داره بند میاد...سرم و انداختم پایین و‌از خجالت گونه هام سـرخ شد.میترسیدم بگه من رو قبول نمیکنه،مطمئنا براش سوال شده که این دختره چجوری زن فرهاد خان شده و نخواست جلوی جمع غرور پسرش رو زیر سوال ببره...خدمتکارها سفره رو انداختن و کلی غذای رنگارنگ گذاشتن سـر سفره،در تمام عمرم همچین سفره ای ندیده بودم!!!با دیدن اون غذاها آب دهـنم راه افتاده بود اما سعی کردم جلوی خودمو بگیرم .هیچ وقت اینجور سفره ای ندیده بودم...همیشه یا ته مونده ی غذا بهم میرسید یا یه تکه نون که اونم زن عمو تا یه ساعت غـر میزد که من دارم حق بچه هاش رو میخورم... مادر فرهاد خان گفت :تو میتونی بیای توی مطبخ شام بخوری ...از سفره چشم برداشتم پس این غذاها فقط برای فرهاد خان بود... نمیدونم شاید این یکی از قانونهای عمارت بود اصلا اینجوری بهتر بود من چطور میتونستم روبروی ارباب و فرهاد خان چیزی بخورم...همراهِ مادر فرهاد راه افتادم خداروشکر از همون غذاهایی بود، که سر سفره برده بودن...سعی کردم خودمو کنترل کنم و اروم اروم غذا بخورم،نمیخواستم فکرکنن غذا ندیده ام...بعد از خوردن غذا تشکر کردم وبا همراهی یکی از خدمه ها رفتم و یه آبی به سر و صورتم زدم...مادرِ فرهاد از خدمه خواسته بود که اتاق منو بهم نشون بده... اون منو به سمت اتاقی راهنمایی کرد که یکی از زیباترین و خوش موقعیت ترین اتاق های اون عمارت بود... +بفرمایید خانم اینم اتاق شما و فرهاد خان...با شنیدن این حرف دستپاچه گفتم‌:اتاق من و فرهاد خان؟نمیشه من برم تو یه اتاق دیگه و اتاقِ جدا داشته باشم؟ خدمه با شنیدن این حرفم دستش رو گذاشت جلوی دهـنش و ریز ریز خندید... تازه متوجه حرف خودم شدم، آخه دختر کجا دیدی زن و شوهر تو دوتا اتاق جدا بخوابن؟! خودمو سرزنش کردم که چرا بی موقع و بدون فکر دهـنمو باز میکنم... نمیدونستم چجوری درستش کنم ،که خداروشکر مادر فرهاد خان رسید و با اخـم به اون زن نگاه کرد و گفت:به چی میخندی سکینه؟ خدمه که تــرسیده بود خنده رو لبش خشک شد و گفت :هیچی خانم ببخشید و بعد سریع از اونجا دور شد! مادرفرهادخان با محبت بهم نگاه کرد ،حس میکردم توی اون عمارت به اون بزرگی فقط اون بود که از همه مهربونتر بود.. صداشو صاف کرد و بامحبت گفت :اینجا از چیزی نترس خودم حواسم بهت هست،نمیدونی چقد خوشحالم که فرهادم بالاخره یکنفر رو پسندیده،من از تو خیلی خوشم اومده ،نگاه معصومت رو دوست دارم...مطمئنم فرهادِ‌ من بی دلیل تصمیمی نمیگیره...اما میخوام یکم به خودت برسی و زیباییت رو به رخ بکشی... باشنیدن حرفاش ذوق کردم و خیالم راحت شد که مادر فرهاد منو قبول کرده و حداقل یه نفر توی این عمارت میتونه منو دوست داشته باشه... دراتاق رو باز کرد و گفت :برو تو ،اینجا اتاق تو و فرهاده! بعداز شنیدن حرفاش بهش لبخندی زدم و گفتم:ممنونم خانم... جواب لبخندم رو با لبخندی مهربون داد و گفت:برو استراحت کن... وارد اتاق شدم و مادر فرهاد خان رفت!!! وارد اتاقِ بزرگی شدم... همونجا پشت در ایستادم و با دقت به اتاق نگاه کردم...خدای من چقدر قشنگ بود...فرشهای قرمز دستبافت با پرده ها ی حریرِ سفید که کل پنجره رو پوشانده بود... گل های نرگسِ سفیدی گوشه ی اتاق بود هوش از سرِ ادم میبرد...بیشتر ازهمه تابلویِ بزرگ روی دیوار که عکسی از فرهاد خان بود و روی اسب قهوه ای رنگ با تفـنگـی که روی دوشش بود نشسته بود،توجهم رو جلب کرد... خیلی عکس قشنگی بود...با دقت به همه ی اجزای تابلو نگاه کردم،تابحال انقدر کامل صورت فرهاد رو ندیده بودم،بعداز دیدن تابلو رفتم سمت تختی که رو به روی پنجره بود، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نشستم روی تخت و دستامو روی تشک نرمش فشار دادم ..حتما خوابیدن روی این تخت خیلی راحت و ارامش بخش بود.. کمد بزرگی گوشه اتاق بود که حتما پر بود از لباسهای اربابزاده... کلِ خونه ی کاهگلی عمو‌اندازه ی این اتاق نمیشد...با اون همه بچه ی قد و‌نیم قد به سختی میتونستم‌ یه گوشه از اتاق بخوابم... همیشه زن عمو غـر میزد که تو خونه رو به من و بچه هام تنگ کردی! زیرلـب گفتم: خب زن عمو من دیگه اونجا نیستم حتما امشب کلی جا دارین برای خوابیدن!لبخند تلخی روی لبم نشست... سعی کردم دیگه به خاطرات تلخم فکر نکنم... خیلی دوست داشتم روی تخت بخوابم‌ و‌امتحانش کنم،تصمیم گرفتم قبل از اومدن فرهاد خان اون تخت رو امتحان کنم و روش دراز کشیدم ...وای که چقد راحت بود و‌ من چه حس خوبی داشتم ... چشامو بستم... به امروز و تموم اتفاقاتی که افتاده بود فکر کردم ... توی خیالات خودم بودم که با صدای باز شدن در چشامو باز کردم و با دیدن فرهاد خان جلوی در فوری از تخت اومدم پایین و من من کنان گفتم :ببخشید آقا بخدا منظوری نداشتم‌ فقط، فقط خواستم ببینم چطوریه وگرنه روی تختتون نمیخوابیدم .. فرهاد خان با تعجب بهم زل زده بود و من‌با چشمای پر از شرمندگی بهش نگاه میکردم.. لبخندی کوتاه زد و سرش رو به دو طرف تکون داد و بدون اینکه چیزی بگه از کنارم رد شد...و رفت طرف کمدش...در کمدو باز کرد،انگار دنبال چیزی میگشت... پشتش بمن بود...از فرصت استفاده کردم و از سرتا پا نگاش کردم،چه هیکل ورزیده ای داشت،همچین مردی آرزوی هر دختری بود،لبخندی رو لبم نشست که همون لحظه فرهاد خان روشو برگردوند ونگاهمون به هم گره خورد!!! نگاهمون به هم گره خورد،لبخندمو جمع و جور کردم و نگاهمو ازش دزدیدم... فرهاد خان لـباسش رو انداخت رو دستش و گفت:رو کن به دیوار من تو این لـباسها خـفه شدم،میخوام لباسمو عوض کنم... لـبمو گـزیدم،چَشمی گفتم و رو کردم به دیوار ،دستام رو هم گذاشتم روی دوتا چشمام...خیلی ازش خجالت میکشیدم و داشتم به این فکر میکردم که چطور توی اون اتاق شب رو تا صبح سر کنم؟؟! +خب من کارم تموم شدی میتونی راحت باشی با کم رویی صورتمو برگردوندم سمت فرهاد خان... نمیدونم چم شده بود اینجا تنهایی توی این اتاق کنار اربابزاده یه حس عجیبی داشتم،خجالتی همراه با ذوق،نمیتونستم حالمو توصیف کنم... به فرهاد خان که لباس محلی که پوشیده بود نگاه کردم... انگار این بشر همه چیز بهش میومد بدون اینکه بهم نگاه کنه یه بالشت و پتو برداشت و گوشه ی اتاق دراز کشید...پتو رو کشید روش و گفت : من میخوابم تو هنوز میتونی بیدار بمونی ولی وقتی خواستی بخوابی اون چراغ رو خاموش کن .. +آقا ببخشید شما روی تخت... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت :از این به بعد تو رو اون تخت میخوابی من رو زمین راحت ترم ... +آخه اینجوری که نمیشه این تخت شماست ... _گفتم که تو رو اون تخت میخوابی،دیگه ادامه نده!! من دوست ندارم یه حرف رو دوبار تکرار کنم پس هر وقت چیزی گفتم فقط بگو چشم ... سکوت کردم ،هر وقت اینجوری جدی میشد میتـرسیدم لـب باز کنم و از اون همه یک دندگـی لجم میگرفت... به سختی میشد اخلاقشو فهمید،گاهی مهربان و دلسـوز بود،گاهی جدی و لجباز... رفتم کلید برق رو زدم و روی تخت دراز کشیدم .پتو رو کشیدم روم و دور خودم پیچیدمش... با خودم گفتم :همچین هم بد نشده ریحان تو طول عمرت اینجور جایی نخوابیدی هیچی نگو،فقط خدا رو شکر کن ... فرهاد خان بهم پشت کرده بود و خوابید... امروز حسابی خسته شده بودیم چشام گرم شده بود و خوابم گرفته بود!!! صبحِ زود با دیدن کـابـوس بدی از خواب پــریدم و از ترسِ اینکه زن عمو الان بخاطر دیر بیدار شدنم بزنتم سر جام نشستم که با دیدن اتاق و یادآوری دیشب و جایی که بودم یه نفس راحت کشیدم... به اربابزاده نگاه کردم هنوز خواب بود... دوباره سر جام دراز کشیدم از لابه لای پرده میشد بیرون رو دید هوا هنوز کامل روشن نشده بود ... به پهلو جابجا جابه جا شدم،به فرهاد خان خیره شدم...برعکس دیشب که رو به دیوار خوابید،انگار وسط شب جابجا شده بود وصورتش رو به من بود.. اینجور که معلوم بود توی خواب عمیقی بود...چهره ی بی نقصی داشت و این خیلی جذابش کرده بودبا تکون خوردنش چشامو بستم... پهلو به پهلو شد و دوباره خوابید ...خیلی خسته بود،حق داشت دیروز رو کلی بخاطر من خسته شده بود... تموم سعیم کردم که دوباره بخوابم اما نشد برای همین همونطور بی صدا سر جام دراز کشیده بودم ‌... چشمم به آینه ای که به دیوار زده بودن افتاد از دیروز تا الان حتی وقت نکرده بودم که یه نگاهی به خودم بندازم بعد اون همه خستگی حتما کلی به هم ریخته بودم ...با پشت دستم چشامو مالیدم و کـش و قـوسی به بدنم دادم و آروم و بی صدا رفتم طرف آینه ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دیدن خودم نیشم حسابی بازشد انگار خستگی روم اثر نداشت و مثل همیشه صورتم شاداب بود به خودم خوب نگاه کردم یه دستی به ابروهام کشیدم،همه میگفتن خیلی شبیه مادرمم...من با اون چشای سبز رنگ و مژه های بلند و صورت گرد و سفیدم و لـب هایی که همیشه ی خدا انگار با سـرخاب قـرمزشون کرده بودم خیلی خوشگل بودم..‌ +خب از دیدن خودت سیـر نشدی دختر؟! با شنید صدای فرهاد خان یه هیییی بلندی کشیدم و چرخیدم طرفش و دستپاچه گفتم :سلام اقا ببخشید بیدارتون کردم... _نخیر من همین موقعه ها بیدار میشم . _بله اقا . سرم و انداختم پایین و رفتم یه گوشه نشستم نمیدونستم بایدچکار کنم.‌.برم بیرون یا نه باید همینجا میموندم؟چجوری میخواستم دوباره با ارباب بزرگ روبه رو بشم ... یاد زن عموی فرهادخان و اون دختر جوان هم افتادم.. تو خیالات خودم بودم که فرهاد خان در اتاق رو باز کرد وگفت :من میرم بیرون سکینه رو میفرستم راهنماییت کنه و چیزایی که نیازه برات توضیح بده!!! فرهاد خان لباسش رو سریع عوض کرد و رفت بیرون. بعد از رفتنش به دیوار تکیه دادم و یه آخیشی گفتم و نفس حبــس شده ام رو دادم بیرون... توی این اتاق کنار فرهاد خان خیلی معـذب بودم...خیلی جدی و مغرور بود و همین اخلاقش منو بیشتر معـذب میکرد...خدا بدادم برسه یعنی من تا کی باید اینجوری باهاش هم اتاق میشدم؟! زیاد طول نکشید که صدای در به گوش رسید و پشت سرش صدای سکینه بود که شنیده میشد:خانم کوچک ببخشید میتونم بیام تو؟.. باعجله رفتم در رو باز کردم و گفتم :بله بفرمایید ‌.. +سلام خانم، فرهاد خان گفتن بیام پیشتون..گفتن راهنماییتون کنم... بله سکینه خانم دستت درد نکنه میتونی بهم بگی من الان باید چیکار کنم ؟ +حتما خانم چرا که نه ،خانم بزرگ گفتن شما اول برید حموم ..‌ یه نگاه به سر تاپام انداخت وگفت :اگه لـباس همراهتونه بیارید تا بریم طرف حموم،رفتم و بقچه م رو باز کردم .فقط یه دست لباس همراهم بود که البته اونم از همین که تـنم بود کهنه تر بود ...لباسو برداشتم وگفتم‌:میتونیم بریم من آماده ام... همراه سکینه خانم راه افتادم با دیدن همون دختر که دیشب دیده بودم دست و پام رو گم کردم... اول صبحی حسابی به خودش رسیده بود و با اون لباسهای شهریش خیلی خوشتیپ شده بود ...اخـم هاش تو هم بود بیشتر اخم کرد و بهم نگاه کرد،خواستم هر چه زودتر از کنارش رد بشم که با شونه ش محکم زد بهم و سرجاش ایستاد... آخی گفتم ودستم وگذاشتم روی بازوم .انگار از قصد محـکم خودش رو زد بهم... باز هم همون نگاههای تحقیر آمـیزش داشت اعصابم رو به هم میریخت اما جرات نمیکردم چیزی بگم . یه پوزخندی زد و گفت :کجا ؟ چیزی نگفتم :این دفعه صداش و یکم بلندتر کرد وگفت :میگم کجا؟ سکینه خانم گفت :خانم کوچیک میخواد بره حموم... عـصبانی رو کرد به سکینه و گفت :مگه از تو پرسیدم که اینجوری حاضر جواب شدی؟ بعدشم این دختره ی بی کـس و کار تازه دیشب پاش رو گذاشته اینجا الان تو بهش میگی خانم کوچیک؟ دفعه ی آخرت باشه به این اسم صداش میکنی فهمیدی چی میگم؟!؟!!! اون دختر سعی داشت عصبانیتش رو سر سکینه خـالی کنه،دلم برای سکینه میسوخت! با شنیدن صدای فرهاد خان سه تامون برگشتیم سمتش... با دیدنش خوشحال شدم انگار از دیروز تا الان همش فرشته ی نجاتم میشد... بهمون نزدیک شد و گفت :چه خبرته شیرین؟چرا داد میزنی ؟ریحان زنِ منه و سکینه باید بهش بگه خانم کوچک...فکر نمیکنم فهمیدن این موضوع انقدر سخت باشه؟ پس اسمش شیرین بود... بعداز حرفای فرهادخان سرمو بالا گرفتم و به شیرین نگاه کردم‌..سالها بود که زن عمو و بچه هاش بهم زور میگفتن و عادت داشتم... شیرین با اخـم به فرهاد خان نگاه کرد و با ناراحتی از اونجا دور شد... بارفتن شیرین فرهاد خان هم بدون زدن حرفی رفت و من و سکینه هم رفتیم طرف حموم.... سکینه با صدایی اروم که سعی داشت کسی نشنوه گفت: +خدا رو شکر سر وکـله ی فرهاد خان پیدا شد وگرنه معلوم نبود چطوری از دست اون شیرین بداخلاق میشد فرار کرد...همیشه با همه دعوا داره و خودش رو ملکه ی این عمارت میدونه و بعد ریز ریز شروع کرد خندیدن و گفت :فرهاد خان حسابی از خجالتش در اومد، معلوم بود سکینه هم دل خوشی از شیرین نداشت ...هنوز نفهمیده بودم چرا داشت اینجوری با من رفتار میکرد... برای همین بازوی سکینه رو گرفتم و گفتم :تو میدونی این دختره چرا از من بدش میاد ،این وصیتی که مادر شیرین ازش حرف میزد چی بود؟ سکینه دستپاچه گفت :من خبر ندارم خانم کوچیک ,اگه فرهاد خان بخواد خودش بهتون میگه.انگار میترسید که بهم حرفی بزنه،همین بیشتر کنجکاوم کرد...به ته حیاط رسیدیم و سکینه دراتاقی رو باز کرد وگفت :اینم حموم، شما دوشتون روبگیرید که بعدش بریم پیش خانم بزرگ... من همینجا پشت در حموم منتظرتونم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
معلوم بود سکینه چیزی نمیگه برای همین بیشتر از این اصرار نکردم و رفتم تا دوشم رو بگیرم... بازم با تعجب به حموم نگاه کردم هیچکدوم از این وسیله های که توی این حموم بود رو تا حالا ندیده بودم...برای همین سکینه رو صدا زدم تا بهم بگه چیکار کنم . نمیدونستم کدوم آب داغه کدوم سرد... یاد خونه ی عمو افتادم من فقط اجازه داشتم دوهفته یکبار یه آبی به سر و بـدنم بزنم اونم باید یه قابلمه ی آب رو گرم میکردم و با خودم میبردم توی اون اتاقک کوچکی که ته حیاط بود همش هم باید میترسیدم که بچه های عمو یا خود زن عمو از لابه لای سـوراخ های دیوار دیدم نزنن!!!سکینه آبو برام گرم کرد و‌رفت بیرون،خودمو انداختم زیر دوش آب گرم ،خیلی برام لذت بخش بود آروم شروع کردم آواز خوندن...دونه دونه شامپوهایی که اونجا بود رو مثل ندید بدید ها میریختم رو سرم و از اون همه کف روی سرم خنده ام گرفته بود... حدس زدم که شامپوهارو از شهر آوردن،چون توی روستا ازاین چیزا پیدا نمیشد... فکرشم نمیکردم یه روزی تویِ یه عمارت بااین عزت و احترام حمام کنم... حسابی تمیز شده بودم و حس میکردم برق میزنم... اینقدر پوستم سفید بود که بخاطر گرما و بخار آب سـرخ میشدم،میدونستم الان لپ هام حسابی قرمز شدن،خودمو خشک کردم و لباسم رو پوشیدم . لباسم که رنگ و روش رفته بود اما بجز این و لباسی که قبل حموم تـنم بود چیزی نداشتم که بپوشم ... کمی آب موهامو گرفتم و روسریمو سرم‌کردم .لباسهای کثیفم رو هم شستم و سطل لباسو زدم زیر بغـلم و از حموم زدم بیرون... سکینه خانم همونجا پشت در ایستاده بود، یه عافیتی گفت و یه نگاه به سطلی که توی دستم بود انداخت و با تعجب سرش رو به دوطرف تکون داد وگفت :این چیه؟ +خب لباسهامه میشه بگی کجا پهن کنم؟ فوری سطل رو ازم گرفت وگفت :خدا منو مــرگ بده خانم کوچیک... آخه این چه کاریه؟اینا کار شما نیست من خودم میبرم پهن میکنم،فعلا بزار بریم پیش خانم بزرگ بعدش من برمیگردم ...سطل رو همونجا گذاشت و از همون مسیری که اومده بودیم برگشتیم .. باسکینه رفتیم سمت مطبخ،صبحونه حاضر بود،توی مطبخ صبحونه خوردم و سکینه گفت باید برم دست بـوسی ارباب و خانم بزرگ... دیشب که نشد ازم سوالی بپرسن، حتما امروز حسابی سوال پیچم میکردن...کمی استـرس گرفتم و دلم شور میزد... به یه اتاق بزرگ رسیدیم...سکینه گفت :خب خانم جان، خانم بزرگ و ارباب اینجان حواست باشه زیاد پیش ارباب سر به هوایی نکنی که اصلا خوشش نمیاد .فهمیدی خانم کوچیک؟ هر چی متین تر باشی به نفع خودته،ارباب بیشتر طرفدارت میشه... سرمو به طرف پایین تکون دادم .اگه سکینه هم گوشزد نمیکرد مگه من خودم روم میشد که پیش ارباب دست از پا خـطا کنم؟خیلی مواظب رفتارم بودم...با زدن درب اجازه ی ورود به اتاق خواستم... ارباب و خانم بزرگ روی مبل های قرمز رنگ مخملی نشسته بودن با دیدنشون حس کردم قلبم داره تند تند میزنه البته بیشتر با ارباب رودروایسی داشتم... کمی خــم شدم تا عرض ادبی کرده باشم و بریده بریده سلام کردم و ازم خواستن که بشینم!!! هنوز مضطرب روبروشون ایستاده بودم و خجالت میکشیدم که بشینم... خانم بزرگ با چهره ی خندون بهم نگاه انداخت و گفت :سلام به عروس قشنگم بیا اینجا ،لبخند ریزی زدم و رفتم یه گوشه روی زیراندازی که کنار اتاق پهن شده بود نشستم. تو اون اتاق چشمام پی فرهاد خان میگشت،انگار وقتی کنارم نبود نمیتونستم حواسمو جمع کنم و در برابر ارباب همش استرس داشتم . سنگینی نگاه ارباب و خانم بزرگ رو حس میکردم...یه دستی به روسریم کشیدم و موهای خیسم رو‌ زیرش قایم کردم،گوشه ی روسریم رو گرفته بودم و دور انگشتم میپیچیدم... ارباب یه دستی به سیبیل هاش کشید و صداش رو با سرفه ای صاف کرد و بی مقدمه گفت :میدونی که فرهاد خان برای ما خیلی عزیزه..اون تنها پسر منه بهتره بگم تنها پسرِ خاندان ماست .من بجز فرهاد وارثی ندارم و بعد ازمن فرهاد میشه خان این عمارت،دختری دارم که روستای بالا عروسِ خان شده،پس تنها وارث من توی این عمارت فرهاده...اگه فرهاد اینقد برام عزیزنبود به همین راحتی ها قبول نمیکردم که تو ندیده و‌نشناخته و بی خبر زنش بشی و اینجوری بی خبر دستت رو بگیره و بیاره تو این عمارت... البته من به فرهادخان اعتماد دارم ومیدونم بی گدار به آب نمیزنه .حالا که فرهاد تو رو انتخاب کرده ماهم رو حرفش حرفی نمیاریم... بهت گفتم بیای اینجا که بهت بگم حواست به رفتارت باشه معلومه که سـنت کمه ولی من میخوام سنجیده رفتار کنی طوری که در شان همسری فرهادخان باشه...من رو کسی که بخواد خانم این عمارت بشه خیلی حساسم .نسل به نسل این عمارت دست زنهای بزرگی مثل مادر و مادربزرگ خدابیامرزم چرخیده تا الان که دست خانم بزرگه و آب از آب تکون نخورده،میخوام بعداز این هم همینطور باشه .. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد زدن این حرفها کمی مکث کرد... پیـچ دیگه ای به سیبیل هاش داد و از جاش بلند شد و رفت سمت در، قبل از رفتنش گفت :اینها رو گفتم تا حـساب کــار دستت بیاد دختر و از اتاق رفت بیرون...با رفتنش انگار راحت تر میتونستم‌ نفس بـکشم... اخلاق اربـاب هم مثل اخلاق فرهاد خان بود و کسی نمیدونست باید ازش بتـرسه یا نه؟!اما هرچی بود من هر وقت ارباب رو میدیدم تموم بـدنم شروع میکرد لـرزیدن...و همین رویارویی با اربابو برام سخت کرده بود...با رفتن ارباب،خانم بزرگ بهم نگاه کرد و گفت:چقدر رنگت پـریده دختر...چیه؟تـرسیدی؟!!!خانم بزرگ هم متوجه تـرسِ من از ارباب شده بود...میخواست بهم دلداری بده و کمی آرومم کنه،برای همین گفت: نگران نباش ،درسته ارباب خیلی آدم جدی ایه ولی دلش خیلی مهربونه ،اگه برخلاف میلش کاری انجام ندی،باهات کاری نداره .همونطور که ارباب گفت باید حسابی حواست به رفتارت باشه... من هنوز هیچی در مورد تو نمیدونم .اصلا خبر ندارم چجوری و کجا فرهاد با تو ازدواج کردی...ولی به هر حال من به پسرم اعتماد دارم و همونطور که ارباب گفت ما به تصمیماتِ فرهاد احترام میزاریم...فرهاد بی دلیل کاری نمیکنه! تو مثل دخترمی، من نمیخوام از اون مادر شوهرهای بدجنس باشم ودوست دارم رابـطه ی خوبی باهم داشته باشیم،البته اگه مطمئن بشم که همونجوری هستی که فکر میکنم!!...همزمان که خانم بزرگ داشت حرف میزد چشمم به جواهرات فیروزه ای که به خودش آویزون کرده بود، افتاد... بهش زل زده بودم و به حرفاش گوش میدادم و هراز گاهی با تکون دادن سرم حرفاشو تایید میکردم، با دست بهم اشاره کرد که برم نزدیکش بشینم روی مبل مخملی کنار خانم بزرگ نشستم ...یکم دستپاچه بودم ...با لبخندی که روی لبهاش بود بهم نگاه کرد وگفت :چهره ی زیبایی داری دخترم،خوب میدونستم فرهاد خوش سلیقه س ،،فقط باید بیشتر به خودت برسی میدونی که چی میگم؟ تو دیگه عروسِ این عمارتی ...عروس من باید از همه سرتر باشه. بعد یه دستی به لباسم کشید وگفت :باید لباس جدید تـنت کنی ،کلی تو خونه پارچه های رنگارنگ دارم... الان سکینه رو میفرستم تا بگه خیاط عمارت بیاد و برات لباس بدوزه...به آرومی بلند شد و رفت سمت صندوقچه ای که گوشه ی اتاق بود، یه سرخاب ویه سرمه بهم داد وگفت از اینها هم بزن به صورتت تا رنگ و رو بگیری... اینجا کسایی هستن که چشم دیدن تو رو ندارن پس باید حواست به سر و وضع و رفتارت باشه تا کسی ازت خرده نگیره... بعد رفت جلوی در و سکینه رو صدا زد ..و ازش خواست زود بره و از خیاط بخواد بیاد اینجا... به لباس رنگ ورورفته ای که تنم بود نگاه کردم، لبخند کجی زدم و تو دلم گفتم حق داری خانم بزرگ آخه این چه لباسیه که تــن منه ،حتی رنگ گلهای روی لباس حسابی کمرنگ شده بودن!!! باید منتظر میموندم تا خیاط بیاد، خانم بزرگ پرده ی اتاق رو زد کنار، بیرون رو نگاه کرد و گفت :فرهاد خان رفتن به زمین ها سر بزنن تا قبل از برگشتنش لباست آماده میشه‌... خوبی خیاطِ عمارت اینه پارچه رو برش بده،زود آمادش میکنه... طولی نکشید که سکینه همراهِ خیاط برگشت .خانم بزرگ من رو بهش نشون داد و چندتا پارچه گذاشت جلو دستش و گفت :میخوام یه لباس خیلی قشنگ براش بدوزی و ازم خواست یکی از پارچه ها رو انتخاب کنم .همشون قشنگ بودن نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم . خانم بزرگ گفت :به خیاط میگم چند دست برات بدوزه فعلا تا یه ساعت دیگه یکی رو برات آماده میکنه... عاشق اون پارچه ی سرخابی بودم .... همون رو انتخاب کردم خیاط اندازمو گرفت و پارچه رو برداشت و رفت تا لباس رو برام بدوزه ..خانم بزرگ یه روسری بهم داد و گفت اینم به رنگ لباست میاد ،میتونی بری تو اتاقت اونجا منتظر باشی .لباست که آماده شد سکینه میاره برات ...روسری و سرمه و سرخابی که خانم بزرگ بهم داد و برداشتم و ازش تشکر کردم و رفتم طرف اتاق ... روی تخت دراز کشیدم...بعد مدتها میخواستم یه لباس جدید تـنم کنم،برای همین خیلی خوشحال بودم ..همیشه نزدیکای عید دوست داشتم لباس نو تـنم کنم اما هیچ وقت نشد که به آرزوم برسم اما انگار الان بخت بهم روکرده بود و آرزوهام بر آورده میشد...چشامو بستم و به حرفایی که خانم بزرگ زد فکر میکردم. خانم بزرگ خیلی مهربون بود .اگه یه روز میفهمید که من و فرهاد خان بهش دروغ گفتیم، حتما خیلی بد میشد، ولی خب چیکار میشه کرد؟وقتی فرهاد خان خودش اینجوری خواستن من چه کاره بودم...یه ساعتی گذشت.با صدای در اتاق به خودم اومدم فکرکردم فرهاد خانِ اما باشنیدن صدای سکینه رفتم طرف در، حتما لباسم رو آورده بود ... +خانم کوچیک لباستون آمادست .. مثل بچه ای که لباس عید براش خـریده باشن با ذوق لباس رو از سکینه گرفتم .. بازش کردم و بادقت نگاش کردم، خیلی قشنگ بود.سکینه رفت در و بستم..پرده رو کشیدم و لـباس رو تـنم خیلی بهم میومد... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾