eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
649 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
از جاش بلند شد و گفت: خوشبخت بشی عزیزم این کادوهام برات نگه میدارم رفتیم خونه بهت میدم.. حرفی نزدم و بعداز رقص و خوردن شربت و شیرینی، مراسم تموم شد. همگی رفته بودن و فقط خودمون خانواده‌ها مونده بودیم. شیما با بچگی گفت: آجی.. سینی کادوها و پولت، برم بیارم؟ عطیه خانوم چشماشو ریز کرد و گفت: شكيبا جان میدونی که خرج عروسی با بچم اسد بوده، الانم کلی بدهی داریم، جیب تو و اسد نداره، میبرم خونه شب بفرستش بیاد حساب و کتاب کنیم بدم بهش... مامان دخالتی نکرد و مشغول جمع کردن کیف و وسایلاش شد. نگاهم افتاد به راحله و زهره که باهم اشاره رد و بدل میکردن، به آرومی گفتم هرطور خودتون ميدونين... عطیه خانوم که خیالش راحت شده بود، اشاره ای به راحله زد و گفت بریم مادر اسد که ما رو نمیرسونه حالا خودش زن داره.. زهره گفت زنگ زدم به سهراب مامان الان میاد دنبالمون... همزمان اسد هم رسیده بود رو بهشون گفت: بیاین سوار شیم برسونمتون... عطیه خانوم با مظلومی گفت: نه مادر.. تو خودت خسته ای زن و مادر زنتو ببر.. با تعجب از این تغییر موضع ناگهانی، راه افتادم به سمت ماشین. من و مامان نگاهمون رفت به سمت اسد که وسطشون ایستاده بود و با دقت به حرفای مادرش گوش میداد... بعداز رسوندن مامان و شیما با خستگی وارد خونه شدم، ظرف غذاهایی که مامان داده بود و گذاشتم رو میز آشپزخونه و رفتم تا دوش بگیرم. از حموم اومدم بیرون اسد با لبخند گفت: لباسات رو بپوش بریم خونه مامان عطی،بهش گفتم شب میریم اونجا.. سری تکون دادم و آماده شدم. خونمون فاصله ی زیادی نداشت حدودا ۵ دقیقه ای با ماشین راه بود. وقتی رسیدیم زهره و شوهر و بچه هاش هم بودن. راحله مجرد بود و حدودا بیست و شش سالش بود... سرگرم بچه ها بودم که دیدم عطیه خانوم طوری که صداش رو همه بشنون گفت: اسد جان مامان، با سهراب نشستیم تموم حساب کتاب هارو انجام دادیم، با هدیه عروسی و خرج تالار و آرایشگاه و همه چی، یه مقدار بدهکار شدی که با پول کادوی امروز بی حساب میشی، الان میگم که فردا روز ازم حساب نخوای... اسد با بیخیالی گفت: باشه مادر درست میشه.. غصه نخور ... عطیه خانوم گفت: والا نمیدونم این آرایشگاها پول خون باباشونو از مردم میخان... چه خبرش بوده با این قیمتش.. زهره پشت سرش زود گفت: کاری هم انجام نداد ، اتفاقا اصلا آرایشش قشنگ نبود...! خجالت زده از اینکه جلوی آقا سهراب این حرفا رو میزدن ، نگاهی به اسد انداختم که بیخیال به حرفاشون گوش میداد. مامان عطی گفت؛ شكيبا ما شام خورديم، اسد بچه ام عادت نداره غذای مونده بخوره، املت میخورین براتون درست کنیم؟ سری تکون دادم و گفتم؛ فرقی نداره؛ خودم درست میکنم... زهره با پوزخند گفت نه بابا شما تازه عروسی فعلا بشین دست به سیاه و سفید نزن ... متوجه نمیشدم چرا اینجوری رفتار میکردن... همزمان که راحله رفته بود املت درست کنه ، مامان عطی زیرچشمی نگاهی به من و اقا سهراب انداخت و گفت؛ نمیدونی صاحب تالار چقدر ازم تعریف میکرد، میگفت چه مادر مهربونی، شما دختر خدابیامرز حاج یزدان هستین؟ شما کجا و اینجا کجا ؟باعث افتخاره... زهره و راحله هم از بین اینهمه جمعیت شناخت، میگفت اصالت از خودتون و فامیلات میباره... سهراب هم با سادگی گفت؛ مامان عطى ماشالله خیلی فامیل دارینا.. مامان عطی چشماشو ریز کرد و گفت؛ آدم باید اصالت داشته باشه، طایفه سرشناس داشته باشه. راحله صدامون کرد بیاین شام آمادست... رفتیم تو آشپزخونه و اسد با اشتها مشغول خوردن شد. راحله نگاهی بهم انداخت و گفت؛ راستی زنداداش، اون دخترعمو کوچیکت چرا اینطوریه؟ با تعجب گفتم؛ چطوری؟ راحله گفت؛ آخه کیو دیدی با اون هیکلش بیاد وسط مجلس؟ كم كمش صد کیلو وزنشه... چه اعتماد به نفسی داره... غذا تو گلوم گیر کرده بود، جواب دادم آدم چاق دل نداره؟ نباید تو عزا و عروسی شرکت کنه؟ راحله همزمان خنده‌ای کرد و رو به زهره گفت؛ شكیبا ناراحت شد... اسد نگاهی بهم انداخت و روبه راحله گفت؛ چکار به این کارا داری تو آخه... راحله ترسیده از اینکه اسد عصبانی شه، ظرف خیارشور و آورد جلوش گذاشت و گفت؛ بخور داداش تو کار زنا دخالت نکن ببین چه ترده.. تضاد رفتاری رو قشنگ حس میکردم، سعی میکردم به روی خودم نیارم. بعد از کلی تعریف مامان عطی از خودش و خرج عروسی برگشتیم خونه... نمیدونم چرا اما اونطور که باید سرحال نبودم حس خوبی نداشتم. اسد نگاهی بهم انداخت و گفت؛ ساکتی عزیزم؟ لبخندی زدم و گفتم هیچی خسته‌ام... و دیگه حرفی نزدم.. روز بعد بیدار شدم و صبحانه رو حاضر کردم. خیره به چای روبروم شدم، بخاطر نو بودن کتری اونطور که باید طعمش خوب نشده بود. اسد بیدار شد و با حوله رو دوشش اومد کنارم؛ لبخند زد و گفت؛ به به ... سلام خانوم خونه.. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خوشرویی جوابشو دادم، بعداز اینکه صبحانه شو خورد از جاش بلند شد. پرسیدم؛ کجا میری؟ گفتم میرم باشگاه ،برمیگردم... بعد اینکه اسد رفت ،شیما خواهرم زنگ زد ،از دوریه من گریه میکرد،قربون صدقه‌ی شیما رفتم و سعی کردم آرومش کنم. بعد از چنددقیقه بابا گوشی رو برداشت و حالمو پرسید، و برای شام دعوتمون کرد‌. موقع قطع کردن گفت که مامان به راحله زنگ زده و اونارو هم دعوت کرده اما مامان عطی گفت فشارش بالا رفته و ناخوش احوال نمیتونن بیان. به اسد زنگ زدم و بهش اطلاع دادم، خودمو با کارای خونه مشغول کردم. غروب شد به خونه ی مامان رفتیم و مثل همیشه با روی باز ازمون استقبال کردن. شیما از کنارم تکون نمیخورد و بهم چسبیده بود... بابا رو به اسد گفت؛ خب پسرم کارای مغازه به کجا رسید؟ اسد گفت؛ والا اینی که امروز دیدم هم جاش عالیه و هم قیمتش مناسب، حالا قرار شد فردا برم برا قرارداد. بابا سری تکون داد و گفت؛ مطمئنی میتونی از عهده اش بر بیای؟ قصابی شغل سختیه، باید چم و خم کار رو بلد باشی، گولت میزنه، خیلی باید حواست باشه.... اسد سری تکون داد و گفت؛ خیالتون راحت باباجان من یه رفیق دارم از شمال مال زنده رو با قیمت مناسب برام میاره. مامان صدامون کرد و رفتیم برای خوردن شام. حدودا یک ماهی از عروسیمون گذشته بود، اسد مغازه رو اجاره کرده بود و قصابی رو به راه کرد، غروبا هم میرفت تو باشگاه بدنسازی دوستش کمک مربی. اکثر مواقع موقع رفتن به مغازه همراش میرفتم خونه مامان عطی تا هم حوصلم سر نره هم تنها نمونم خونه. صبح زود گوشیش زنگ خورد، متوجه اسم راحله شدم، گوشی رو بهش دادم، بعداز مکالمه کوتاهی متوجه شدم که مامان عطی دیشب حالش بد شده و بردنش بیمارستان. چون قبلا عمل باز قلب کرده بود و سابقه فشار بالا داشت. لباسم رو پوشیدم و باهم به خونشون رفتیم، ظاهرا حالش خوب بود؛ با دیدنمون چشماش و بست. اسد دستش رو گرفت و گفت: مامان .. حالت خوبه؟ راحله چرا به من زنگ نزدی دیشب ببرمتون آخه؟ مامان عطی با صدای آرومی گفت؛ نه مادر ... تو خودت خسته ای از صبح تا شب داری جون میکنی واسه یه لقمه نون.. سهراب و زهره اومدن بردنم، تو برو مادر برو به کارت برس اول صبحی اینجا نمون. بعداز رفتن اسد، رفتم تو آشپزخونه کمک راحله، همیشه من سعی میکردم اون و به حرف بگیرم؛ با اینکه دختر پر حرفی بود اما دریغ از یک کلمه حرف یا درد دل موقع کار کردن.... نمیدونم علت اینهمه سکوت و خودشو گرفتن چی بود. از حرفاشون متوجه شدم بعدازظهر قرار بود خاله مهری و دختراش بیان به دیدنش... مامان عطی که انگار حالش خیلی بهتر شده بود رو به راحله گفت؛ دختر انقدر برنج نریز برا نهار، دوتا پیمونه کوچیک کافیه ... قرمه سبزی دیروزم هس دیگه چیزی نزار.. تعجبم از این بود که اینهمه از خود تعریف میکرد ما غذای مونده نمیخوریم و سفره مون همش رنگ و وارنگ، چطور میتونست اینهمه خساست به خرج بده.............. ظهر از بس غذا کم بود از خجالتم نتونستم بیشتر از چهار تا قاشق برنج بخورم و خودمو کنار کشیدم. سرمو با گوشی گرم کردم تا عصری خاله مهری و دختراش رسیدن.... خاله وقتی که اومد زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و روبه مامان عطی گفت؛ وای خواهر دیشب کسی نبود زودتر ببرتت دکتر؟ اسد کجا مونده بود؟ مامان عطی پوزخندی زد و گفت؛ از قدیم گفتن پسر که زن میگیره همسایه مادرشه ،چه توقعاتی داری خواهر جان.. دختر خاله بزرگ چرخید رو به راحله گفت؛ بمیرم برات خواهر توام پاسوز خاله شدی، دلرحمی دیگه. مامان عطی پاشد سرجاش نشست و گفت؛ قربون دهنت دخترم ،بچم راحله کم خواستگار نداره، اما درک داره... وقتی دید داداشش زن گرفته و کنارم نموندن، خودشو پاسوز من کرده... خاله مهری وقتی متوجه شد حالت صورتم تغییر کرده با زیرکی گفت؛ البته که جوونا باید برن سر خونه زندگیشون..شکیبا جان هم عروس خوبیه.. مامان عطی جواب داد؛ آره خداروشکر..... دنیا همینه...چه میشه کرد. تو جمعشون کاملا احساس اضافی بودن میکردم، با اومدن زهره جو سنگین تر شده بود. به اسد پیام دادم؛ میتونی بیای دنبالم؟ جواب داد که سرکارم و خوشش نمیومد من با آژانس برگردم خونه، انرژی منفی جمع شون که پراز غیبت و تهمت به فامیل بود حالم رو بد کرده بود و شدیدا بی‌حال شده بودم. بالاخره عزم رفتن کردن، از اقا سهراب خواهش کردم منو به خونه ببره. زهره که قصد موندن خونه ی مادرش رو داشت تغییر عقیده داد و گفت که همراهمون میاد تا شوهرش منو برسونه... درسته سنم کم بود و بی تجربه اما متوجه رفتار و کردارشون میشدم. وقتی رسیدم خونه تو تختم دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد، با صدای اسد از خواب بیدار شدم، هوا تاریک شده بود، بعداز گپ زدن کوتاهی شام حاضری درست کردم و رفتم تا لباس کارش رو بشورم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌼ســـلام 🍃صبح چهارشنبه تون بخیر 🌼روزتون ختم به زیباترین خیرها 🍃امیـــدوارم 🌼امروز حاجت 🍃دل پاک و مهربانتون 🌼با زیباترین 🍃حکمتهای خدا یکی گردد🌼 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
وقتی بوی گوشت خام به مشامم خورد توی معدم شروع به جوشش کرد و تموم محتویات معدم رو همونجا بالا آوردم... همه جارو به گند گشیده بودم و خجالت زده به اسد نگاه میکردم.... اسد گفت؛ چیشده شکیبا؟ بریم دکتر؟ چیزی خوردی؟ خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم... سریع لباس هارو بردم تو تشت حمام و آبی به صورتم زدم. همزمان متوجه زنگ گوشیم شدم مامان بود، عادت داشت تو این یک ماه صبح و غروب باهام تماس میگرفت. جواب دادم؛ سلام مامان ..... بعد از گپ کوتاهی تلفن و قطع کردم بهش نگفتم حالم بد نخواستم نگرانش کنم. موقع شام غذای مورد علاقه ام کباب تابه‌ای رو کشیدم، وقتی اولین لقمه رو گذاشتم دهنم دوباره همون حس و حالت تهوع سری دوییدم به سمت دستشویی......... از دستشویی بیرون اومدم و به اسد گفتم؛ میشه شامتو خوردی بری از داروخانه برام کیت بخری؟ اسد قاشقش رو تو بشقابش گذاشت و گفت؛ نه ... یعنی به این زودی؟ سری تکون دادم و گفتم نمیدونم.. اسد متوجه کلافگیم شد و اومد نزدیکم و گفت؛ غصه نخور خانومی... چه زود چه دیر بچه کلا خوبه.... با شوخی و خنده شامش رو خورد و رفت داروخانه. نگاهی به خط های روی کیت انداختم با اینکه مطمئن بودم اما دوباره نوشته های طرز استفاده اش رو چک کردم.....درسته... من باردار بودم.. آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون، اسد پرسید؛ چی شده؟ آروم گفتم؛ مثبته.. اسد خندید و خوشحال بود. شوک شده بودم اصلا نمیدونستم چکار کنم، مستاصل نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ به این زودی فکرش رو نمیکردم.... اسد لبخندی زد و گفت؛ کاریه که شده عزیزم ، نگران چی هستی؟ ناراحت گفتم؛ آخه ما هنوز فرصت نکردیم ماه عسل بریم... هنوز دوماه نشده که عروسی کردیم.. گفت؛ نشده باشه، مگه خلاف شرع کردیم؟ بیخیال این حرفا شكيبا...اینا همه برا بستن دهن مردمه. برا خودت زندگی کن، دیر و زود سفر رفتن و نرفتن، عشق و جدایی، بی پولی و پولداری، همه چیمون به خودمون مربوطه.. برا من اصلا نظر مردم مهم نیست... سکوت کرده بودم، اسد از جاش بلند شد و رفت میوه آورد، اشتهام کور شده بود، از بیرون ساکت بودم و از داخل هیجان زده. نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ حواست هست چقدر میخوری؟! ژستی گرفت و بازوهاش و به رخ کشید و گفت؛ خرج کردم برا این هیکل خانوم، با پودر خوردن که بدن ساخته نمیشه... کوسن مبل و به طرفش پرت کردم نگران بودم... اسد همه چی رو به شوخی و خنده میگرفت و سر سری رفتار میکرد.برعکس خانواده اش که برای هر چیزی فلسفه میبافتن. گوشیمو برداشتم و به زندایی سحر زنگ زدم؛ بعداز دوتا بوق جواب داد؛ به به عروس خانوم نامرد.... با شنیدن صدای شادش منم سرحال شدم، گفتم؛ سلام زندایی جون خوبی؟ دایی چطوره؟ سبا خوبه؟ زندایی غرغر کنان گفت؛ از احوالپرسیای شما شکیبا خانوم، تا دیروز ور دل خودم پلاس بودی و سیسی صدام میکردی... الان شدم زندایی جون؟! از عوارض شوهر کردنه.......... جدی شدم و گفتم؛ سحرجون یه سوال دارم ازت ... زندایی گفت؛ گوش میکنم عزیزم چی شده؟ همه چیز و براش توضیح دادم بعداز شنیدن حرفام باخنده گفت؛ خیلی خب ... کاریه که شده عزیزم، اولش که مبارکت باشه... فردا میری آزمایشگاه، بعداز آزمایش مطمئن شدی میای دنبالم باهم میریم پیش یه دکتر خوب تحت نظر باشی. ازش تشکر کردم. بعد از قطع کردنش اسد که منتظر بود گفت؛ بریم بخوابیم خانومم؟ با اینکه حس میکردم بو هارو شدیدتر و تندتر از قبل حس میکنم و حالم بد، باهاش رفتم تا استراحت کنم. تا نیمه‌های شب به خودم فکر میکردم، به اینکه میتونم از پس نگهداری یه بچه بربیام یا نه... .... .... - خانوم شکیبا مرادی.. با شنیدن اسمم رفتم سمت مسئول جواب آزمایشگاه نگاهی بهم کرد و گفت؛ مرادی شمایی؟ مثبته.. برگه رو گرفتم و به سمت اسد رفتم، چشمکی بهم زد و گفت؛ خب ... مثل اینکه جدی جدی توراهی داریم، نمیخای به مامانت اینا بگی؟ گفتم چرا میخام بگم. اسد گفت؛ پس دوتا جعبه شیرینی میخریم میریم پیش هر دوتاشون. بعداز خرید اول رفتیم خونه مامان فرخنده. با دیدن شیرینی دستم نگاهی مشکوک بهم گفت؛ خیر دخترم شیرینی چی؟ اسد گفت؛ دارین مادربزرگ میشین مادرجان... چقدرم بهتون میاد.. مامان با خنده گفت؛ راس میگه شكيبا؟ سری تکون دادم که مامان اومد سمتم و صورتم و بوسید و گفت بهتون تبریک میگم انشالله سالم و سلامت به دنیا بیاریش دخترم........ خداروشکر میکردم که بابا فرامرز این وقت روز خونه نیست وگرنه کلی خجالت میکشیدم... شیما هم مدرسه بود و از سوال پیچ کردناش در امان بودم. هرچی مامان اصرار کرد برای نهار نموندیم، باید میرفتیم پیش مامان عطى. برخلاف مامان خودم، راحله و مادرش بعداز شنیدن این خبر اصلا خوشحال نشدن. اینو از لحن خشک و سردشون و حالت نگاشون فهمیدم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
موقع نهار مامان عطى تموم محتویات سفره رو خالی کرده بود تو بشقاب اسد و تند تند بهش میگفت بخور ، ماشالله پسر دهن داری این غذاها سیرت نمیکنه! اسد منو خونشون گذاشت و گفت که بعد از باشگاه میاد دنبالم. بعد از رفتنش مامان عطی کمی این پا و اون پا کرد و پرسید؛ حالا مطمئنی بارداری شکیبا؟ سرمو پایین انداختم و گفتم؛ بله مامان.... راحله مردمک چشماشو تو کاسه چرخوند و باحالت همیشگیش گفت؛ خیلیی خب ... بحث چندماه فامیل هم حسابی در اومد.. سوالی نگاش کردم و گفتم؛ چطور؟ راحله مثل مادرش چشماشو ریز کرد و گفت؛ الان اگه خبر حاملگیتو بشنون، انقدر ماه شمار میزارن ببینن کی حامله شد، عروس عطیه کی میزاد، اینا باورشون نمیشه که الان باردار بودی... حرفاش بوی خوبی نمیداد... ناچار گفتم؛ چه ربطی داره راحله جون این چیزا خصوصی ترین بحث یه زن و شوهره..... مامان عطی گفت؛ دختر جان ما این قوم و میشناسیم، حداقل صبر میکردی از خونه بابات در بیای... بعد... سرمو انداختم پایین و گفتم؛ نمی دونم مادرجون... مامان عطی گفت؛ خیلی خب، حواستون باشه فعلا به کسی چیزی نگین... اسد پسر منه، مثل بابای خدابیامرزش... هرچی باشه مرد تو باید مدیریت کنی هم خودتو هم زندگیتو.... متوجه نمیشدم چی میگه، شاید خودم خام بودم و کم تجربه... و شاید هم اوناخوششون نیومده بود. به خونه برگشتیم، روز بعد زندایی سحر برام از دکتر زنان نوبت گرفته بود، باهمدیگه تو مطب نشسته بودیم و منتظر تا نوبتم شه. نگاهی به سر و صورتم انداخت و گفت؛ شکیبا از عروسی به بعدت نرفتی آرایشگاه؟ لبخندی زدم و گفتم؛ نه زندایی.. دوباره زندایی گفت؛ به خانواده اسد گفتی خبر بارداریتو؟ ... سری تكون دادم و گفتم آره.. زندایی موشکافانه نگام کرد و گفت؛ بازم اظهار فضل کردن خواهر شوهرات؟ جواب دادم؛ حرف خاصی نزدن... اما حس میکنم زیاد خوشحال نشدن از اینکه باردارم، میگن زود باردار شدی ... در دهن مردم و نمیشه بست... زندایی پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ برخلاف ظاهر مهربون و احوالپرسی های قشنگشون تو مردم، اون چیزی نیستن که نشون میدن، انقدر خودتو وا نده از اول فردا میشن همه کاره زندگیت، ببین کی گفتم... مکثی کردم و گفتم؛ ندیدم تا حالا زیاد تو زندگیم دخالت کنن آخه.. زندایی پوزخندی زد و گفت؛ تازه اول راهی دختر، بزار یکسال بگذره، اونوقت میفهمی کی به كيه. منشی صدام کرد، داخل اتاق شدم. دکتر جوان و زیبایی پشت میز نشسته بود، شرح حال کوتاهی بهش دادم، بعداز نوشتن سونوگرافی گفت که بهتره سه ماه اول رو احتیاط کنم، قرار شد بعد از گرفتن سونو تو نوبت بعدی بیام مطبش. تو راه برگشت اسد تماس گرفته بود که برم پیش مامان عطی، چون شب دیر میاد خونه، اما حسابی گرسنه ام بود و میدونستم سرزده برم از غذا خبری نیست... برا همین خستگی رو بهونه کردم و برگشتم به خونه. حس جدیدی داشتم، هنوز به خونه و وسایل نو و جهیزیه ام عادت نکرده بودم که احساس نوپای مادر شدن تو وجودم جوونه زد... رفتم جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم، چشم و ابروی مشکی و صورت سفید و پهن، زیر چشمم از بعد عروسیم کمی گود افتاده بود. قدی متوسط و اندامی نسبتا تو پر ... یعنی بچه ام شبیه من میشد؟ اصلا دختره یا پسر؟ جنسيتش اصلا برام مهم نبود.. خیلی گرسنه ام بود میخواستم برا خودم پیتزا سفارش بدم اما میدونستم اسد خوشش نمیاد! اشتیاق شدیدی نسبت به خوردن گوشت مرغ داشتم، پس تصمیم گرفتم خوراک مرغ درست کنم. منتظر آماده شدن غذا بودم که بابا باهام تماس گرفت، وقتی جواب دادم صدای خوشحالش به گوشم رسید؛ ابراز خوشحالی کرد از اینکه شنید داره بابابزرگ میشه و چقدر حرف زدن باهاش حالم رو خوب کرد.. چقدر ازش انرژی مثبت گرفتم. تنهایی شامم رو خوردم. اسد خسته و کوفته برگشته بود، بعداز دوش گرفتن اومد کنارم نشست. پرسیدم؛ اوضاع مغازه چطوره؟ اسد خیره شد به تلوزیون و گفت؛ مشتری آنچنانی ندارم هنوز اونطور که باید جا نیفتادم... لبخندی زدم و گفتم؛ درست میشه عزیزم اسد گفت خب .. حال دختر بابا چطوره؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم؛ حالا از کجا میدونی دختره؟ اسد با شیطنت گفت؛ آخه من عاشق دخترم... از جاش بلند شد و رفت روبروی آینه ایستاد، فیگوری گرفت و گفت؛ شکیبا حس میکنم یه كم لاغر شدم نه؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم نه زیاد ... اسد گفت؛ دوس ندارم هیکلم بهم ریزه میخوام هرجا میریم همه محو اندام ورزشکاری شوهرت شن.. اخمی ساختگی کردم و گفتم؛ چه حرفا اونوقت چرا همه باید محو اندام و زیبایی شما شن جناب؟! اسد که انگار رو ابرا سیر میکرد گفت؛ تموم قشنگی و جوونی آدما به چهره و اندامشونه، آدم باید به خودش برسه... روز اولی که دیدمت عاشق چشم و ابروی سیاهت شدم، همین زیباییت بود که جذبم کرد. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اگه زیبا نبودی یا حداقل چهره‌ات مورد پسندم نبود، کار به ازدواج نمیرسید.. فکری کردم و گفتم؛ یعنی اخلاقیات مهم نیست؟ چهره ی زیبا داشتن کافیه؟ باهر رفتاری؟ اما من اینطوری فکر نمی‌کنم.. اسد خندید و گفت؛ این حرفا رو باید روز اول خواستگاری تو اتاقت میزدیم خانومی جان .. اینا برای اول آشنایی نه الان که یه دسته گل به آب دادی، خوب و بد داریم باهم زندگی میکنیم... رو بهش گفتم: راستی چرا هیچکدوم از دوستاتو دعوت نمیکنی خونه تا باهم آشنا شیم؟ یا حداقل بریم بیرون ؟ اسد گفت؛ الانا که تازه مغازه رو باز کردم سخت مشغولم تا مشتری بگیرم و مغازه جون بگیره، وقتش رو ندارم ،خودت که میبینی عزیزم، من دوست و رفیق زیاد دارم، چون رفیق بازی زیاد کردم، از کوچیکی مجبور شدم که برم سرکار و به واسطه همون آدمای زیادی رو میشناسم.. اما راستش صلاح نمیبینم هرکسی رو وارد حریم شخصی خونه ام کنم، این روزا آدما رو سخت میشه شناخت... حالا فرصت زیاده... گفتم؛ اما من خیلی حوصلم سر میره.. لبخندی زد و گفت؛ خب برو خونه مامان خودت یا پیش راحله .. نمیخواستم برم اونجا چون فکر میکردم خلوت‌شون رو بهم میریزم......... فکری کردم و گفتم؛ شیما تعطیله زنگ میزنم بابا فرامرز بیارتش پیشم. اسد گفت؛ چه بهتر اینجوری ،از دلتنگیش کمتر میشه... و بعد با گوشیش مشغول شد. گفتم؛ این گوشیت چی داره که انقدر محوش میشی... خب برا منم نصبشون کن.. اخم نامحسوسی کرد و گفت؛ چیز خاصی نمیبینم ،بیشتر چیزای ورزشی میبینم ،فضای مناسبی برای تو نیست عزیزم... شونه ای بالا انداختم و به تلویزیون خیره شدم. روزها میگذشت. روزای تعطیل شیما به خونمون میومد تا تنها نباشم... خیلی کمتر به خونه ی مامان عطی میرفتم تا بحث الکی پیش نیاد... به همراه زندایی سحر تو مطب دکتر نشسته بودیم، منشی صدام کرد، وقتی سونوگرافیمو به دکتر نشون دادم گفت؛ خب شكيبا جان ، اوضاع همه چی خوبه، اما بخاطر مختصر دردی که داری و شرایط جنین بهتره که استراحت کنی و از کار سخت دوری کنی...داروهاتم به موقع بخور، ماه بعدی همین روز منشی بهت نوبت میده بیا پیش من ببینمت. تشکری کردم و ازش خداحافظی کردم. زندایی سحر گفت: شام قرمه سبزی گذاشتم یه زنگ به شوهرت بزن بگو میای خونه ما اونم بیاد. تعارفی کردم و گفتم ممنون بیشتراز این مزاحمت نمیشم. زندایی اخمی کرد و گفت؛ دلت پوسید تو خونه دختر... نگاه الانت نکن دوروز دیگه این بچه دنیا بیاد وقت سر خاروندن نداری... به اسد زنگ زدم و گفتم شام خونه ی دایی مجتبی دعوتيم... و گفت که یه کم دیرتر میاد.. بعد از مدتها خونه دایی مجتبی حسابی بهمون خوش گذشت، کلی گفتیم و خندیدیم ، اسد و دایی کوچیکم تقریبا همسن و سال بودن. موقع برگشت اسد گفت؛ راستی شکیبا امروز راحله زنگ زد بهم، میگفت حسابی دلشون تنگ شده...چرا بهشون سر نمیزنیم. لبخندی زدم و گفتم؛ منم خیلی وقته ندیدمشون فردا حتما میریم.. حواسم رفت پی اینکه اگه کارم دارن یا دلشون تنگ شده چرا به خودم یه بار زنگ نمیزنن.... صبح فردا اسد وقتی به قصابی میرفت منو هم رسوند خونه مامان عطی.. وقتی در حیاط و باز کردم با یه خونه ی بهم ریخته مواجه شدم، زهره هم وسط حیاط ایستاده بود. با دیدنم انگار که میخواست بقیه هم متوجه اومدنم بشن با صدای بلند گفت؛ مامان عطی عروست اومده.... راحله تشتی از ظرفای نشسته رو آورد وسط حیاط و گفت؛ به به عروس خانوم .. خوبی؟ سلام کردن انگار رسمشون نبود و حتی جواب سلام رو نمیدادن و فقط احوالپرسی میکردن. گفتم؛ ممنونم شما خوبین......... راحله گفت؛ از وقتی حامله شدی سایه ات سنگین شده.. توجهی به حرفش نکردم و داخل خونه رفتم. مامان عطی رو زمین نشسته بود و سفره صبحانه جلوش ... شیر و خامه محلی گردو و عسل، مربا و ارده . انگار فقط وقتی من اینجا بودم یخچالشون خالی بود. همین‌که منو دید خودشو کنار کشید و گفت؛خوبی شکیبا اسد کجاست؟ تشکری کردم و گفتم؛ رفته مغازه.. جواب داد بشین صبحونه بخور... گفتم ؛ ممنون خوردم. مامان عطی گفت من که یه استکان چای خالی هم نتونستم بخورم... از بس که قرص و دارو میخورم تموم معدم پر... راحله ... راحله بیا سفره رو جمع کن.. از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن سفره شدم. با اینکه دکتر بهم استراحت داده بود کم کم بهشون کمک میکردم تا جمع و جور کنن. زهره همچنان در حین کار از شوهرداری خودش تعریف میکرد... نفسی تازه کرد و روبه مادرش گفت؛ مامان عطى هفته‌ی قبل که رفتم خونه مادر سهراب تموم خونه‌شو دسته گل درست کردم و اومدم انقدر دعام کرد که نگو،گناه داره پیرزن.. مامان عطی با افتخار نگاهی بهش کرد و گفت؛تو تربیت کرده ی منی دختر، هرکی ببینتت نشناخته میدونه دختره عطیه ای... بکن مادر،خودت خیر میبینی.. زهره رو به راحله گفت؛ همه فامیل میگن تو کجا و بقیه جاریهات کجا... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سعی کردم زیاد تو بحثشون دخالت نکنم... رفتم تو آشپزخونه و مشغول شستن سبزی ها برای نهار شدم. راحله اومد سمتم سبزیهای شسته شده رو دوباره ریخت تو تشت آب و با لبخند الکی گفت؛ ببخش شکیبا جون من یه کم وسواسم، حتما باید سبزی هارو چندباره بشورم.. بهم برخورده بود،گفتم؛ والا منم تميز شستمش اینجوری که تو میشوری فقط تفاله اش باقی میمونه.. چند لحظه بعد موقع نهار، زهره پرسید؛ راستی شکیبا جنسیت بچه مشخص نشد؟ با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ تازه هشت هفته هم نشدم چه جوری مشخص شه؟ خودشو زد به کوچه علی چپ و گفت؛ آها .. راست میگی فک کردم بیشتری.. متوجه منظورش شدم و گفتم کلا دوماهم نگذشته از عروسیمون.. راحله پرید وسط حرفمون و گفت؛ زن عمو مهلقا تو سوپری دیدتم، بهم گفت شنیدم عروستون حاملست...گفتم آره، زن حسابی زل زد تو چشام گفت عروستون نزاشت مهر عقدش خشک شه... مامان عطی با عصبانیت گفت؛ بیخود کرده ، چرا بهم نگفتی زنگ بزنم حق شو بزارم کف دستش؟ یادش رفته جوونیاشو... مغزم قفل کرده بود، این همه حرف و یک کلاغ چهل کلاغ از کجا میومد! زیر شکمم کمی درد گرفته بود، رفتم تو اتاق تا کمی استراحت کنم. زهره به بهونه‌ی خوابوندن بچه اش اومد کنارم و گفت؛ خسته شدی شکیبا ؟ آروم گفتم؛ نه ... یکمی درد داره زیرشکمم دکتر بهم استراحت داده بود......... زهره مکثی کرد و گفت؛ تا میتونی خودتو حفظ کن زنداداش بخاطر خودت میگم... پرسیدم؛ یعنی چی منظورتو نمی فهمم؟ زهره چشماشو ریز کرد و گفت؛ زن باید زرنگ باشه تو این نه ماه نزدیک داداشم نشو، هم برا خودت خوبه هم بچه ات، بعد از زایمانم بیشتر قدرتو میدونه... من که موقع بارداری سامیار همین کار و کردم. بعد زایمان سهراب مثل پروانه دور سرم میچرخید. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. روزا به سرعت میگذشتن، اسد هروز ناامیدتر از روز قبل از وضع بعد قصابی مینالید، چک زیادی دست مردم داشت و استرس وضع مالیمون باعث شده بود فشارم بالا بره و هربار مجبور شم به درمانگاه برم... تو راه برگشت از درمانگاه طلبکار زنگ زده بود، اسد گوشیشو جواب نداد؛ نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ تا کی جواب نمیدی؟ حداقل جواب بده نزار از این جری‌تر شن.. اخمی کرد و گفت؛ بیخیال شکیبا به اندازه کافی مغزم درگیر هست... بزار ببینم چه خاکی تو سرم میریزم.. حرصم گرفته بود از کاراش، گفتم؛ خب یه مدت نرو باشگاه همه ی آدما که صبح تا ظهر نمیان گوشت و چرخ کرده بخرن عزیز من از پنج عصر میبندی میری باشگاه تا فردا صبح، عملا داری شیفتی کار میکنی... خب معلومه که بعد چندماه هنوز مغازه پا نگرفته.. اسد خیره به خیابون گفت؛ از اولم میدونستی که باشگاه و بدن سازی عشق منه، علاقه ی منه.. نمیتونم ازش دست بکشم.. پوزخندی زدم و گفتم؛ انگار از یه دنیای دیگه به همه چی نگاه میکنی اسد جان، ما باید بخاطر زندگیمون ،پا گرفتن اوضاع مالی‌مون از بعضی لذتا و علایق مون چشم پوشی کنیم، نمیگم نرو باشگاه، برو اما این تایم از کمک مربی بودن با اون چندرغاز پولی که رفاقتی دوماه در میون میگیری نمیصرفه.. اسد عصبانی گفت؛ تو الان چیت کمه؟یخچالم که شکر خدا پر خورد و خوراکتم که به راه. بهم برخورده بود با چشمای پراز اشک نگاش کردم و گفتم؛ یعنی درکت در همین حده؟ من چیم کمه؟ نمیدونی شریک زندگیتم نگرانتم؟ همه چی خورد و خوراک؟ اسد متوجه بغضم شد و دستی به صورتش کشید بعداز مکث کوتاهی گفت؛ آخه قربونت برم میبینی وضع منو بدتر رو مخم رژه میری، تو کاریت نباشه خودم درستش میکنم.. سکوت کردم و از پنجره ی ماشین به رهگذرای بیرون چشم دوختم... شب بعد از شام اسد بهم نزدیک شد، ازش فاصله گرفتم، سوالی نگاهم کرد، نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم؛ میدونی که شرایطمو عزیزم... اسد کلافه با دستاش سرش رو گرفت. از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. تا وقت خواب عذاب وجدان داشتم؛ اما با حرفای دکتر و زهره، سلامت بچه ام برام مهمتر بود.. چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم. صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی اسد از خواب پریدم. از صحبتاش متوجه شدم دوباره چکش برگشت خورده ... نخواستم حرفی بزنم به آشپزخونه رفتم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم. اسد همینطور که با شخصی پشت خط بحث میکرد اومد رو میز نشست. بعداز قطع کردن تلفن نگاه درمونده ای بهم انداخت. چای رو گذاشتم جلوش و گفتم؛ میخای به بابا فرامرز بگم؟ شاید بتونه کمکمون کنه... اسد نفسش رو فوت کرد و گفت؛ چه کمکی عزیزم، حقوق مخابرات كفاف خرج خودشونو به سختی میده، نه نگرانش نکن. گفتم؛ خب الان کی بود که زنگ زد؟ اسد نگاهشو ازم دزدید و گفت؛ رفیق شمالم بود میگفت آشناشون راضی نشده و حکم جلبمو گرفته... ترسیده گفتم؛ ای وای اسد.... اسد خنده مصنوعی کرد و گفت؛ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نترس عزیزم، چه بهتر اصلا! وقتی بندازنم زندان میفهمن هیچی ندارم و مجبورن قسط بندی كنن.... نتونستم خشممو کنترل کنم، با صدای بلندی گفتم؛ چه بهتر؟ همین؟ اصلا به فکر من و این بچه‌ی تو شکمم هستی؟ فکر خودت و آبروت چطور؟ منو دست کی بسپری؟ کی بره دنبال کارات؟ بله .. بایدم بگی چه بهتر.. اسد گفت: کاری که شده، حالا میگی چکار کنم؟ درمونده گفتم؛ حداقل ماشین و طلاهامو بفروش بزنی به یه زخمی.. اخماشو توهم کشید و گفت؛ عمرا ... با این اوضاع قیمتا پیاده شیم دیگه به این زودیا نمیتونیم ماشین بخریم، طلاتم به اندازه ای نیست که بخاد دردی دوا کنه... با صدای آرومی گفتم؛ پس تا کی باید این وضع ادامه پیدا کنه، حداقل با خانوادت درمیون بزار اسد.. دستم رو گرفت و گفت؛ چی بگم بهشون مامان عطى مريضه، حرص و جوش من بدترش میکنه، به هرکی رو زدم نداشت. تو خودتو ناراحت نکن برا بچه ضرر داره.. از جاش بلند شد و آماده شد تا بره. پرسیدم؛ کجا میری حالا؟ اسد گفت؛ جلبمو دارن خونه نباشم بهتره، مغازه ام که نمیتونم برم، میرم ببینم میتونم از کسی پول قرض کنم.. رفت، بعد از رفتنش بی‌حال رفتم رو کاناپه دراز کشیدم، حس خوبی نداشتم و میدونستم تو دردسر بدی افتادیم... تا ظهر خودم و مشغول کارای خونه کردم، با وجود بی‌حالیم اما نسبت به کارا تر و فرز بودم....... نهار و آماده کردم و منتظر شدم تا اسد برگرده، ساعت از دو گذشته بود یادم افتاد که شاید نخاد بخاطر جلبش برگرده خونه. با گوشیش تماس گرفتم، خاموش بود، دوبار ، سه بار ... نگاهی به ساعت انداختم ،از پنج عصر گذشته بود، از جام پا شدم، مقدار کمی از قیمه و برنج برا خودم کشیدم و مشغول شدم اما ذهنم درگیر بود. شاید گوشیش باتری تموم کرده، شایدم بخاطر طلبكارا خاموشش کرده... اما سابقه نداشت بهم خبر نده، نکنه اتفاق بدی براش افتاده؟ دلشوره ی بدی به جونم افتاد، مثل دیوونه‌ها با خودم صحبت میکردم. زمستون بود و هوا زود تاریک شده بود. تو خونه راه میرفتم، از بی‌خبری و استرس قلبم داشت از دهنم بیرون میزد، میترسیدم دوباره فشارم بره بالا. گوشیم و برداشتم و شماره زهره رو گرفتم؛ بعداز دو بوق جواب داد؛ الو سلام آبجی زهره خوبی؟ و براش توضیح دادم اسد از صبح نیومده خونه و گوشیش خاموشه، تا سهراب رو بفرسته دنبالش حدودا دو ساعت بعد، زنگ خونه به صدا دراومد. در و باز کردم زهره و سهراب بودن، تعارف کردم اومدن داخل. رو بهش پرسیدم؛ خب چی شد آبجی خبر داری ازش ؟ سهراب بجاش جواب داد؛ اره شكيبا خانوم.. خوشحال گفتم کجا مونده پس؟ سهراب ادامه داد رفتم در مغازش پرس وجو کردم گویا همون اول صبح رفت مغازه تا چیزی برداره ، مامور اومد بردتش... درمونده گفتم؛ گرفتنش؟ ای وای... زهره گفت: زنداداش تو نباید به ما میگفتی اسد تا خرخره تو قرضه؟ یعنی ما انقد غریبه بودیم؟ لبخندی به روش زدم و گفتم؛ نه زهره جان این چه حرفیه، حقیقتش خواست اسد بود نمیخواست ناراحتتون کنه. زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ الان بهتر شد؟ خوشحالمون کردین؟ والا زن گرفته ازمون جدا که نیفتاده؛ این حرفا بهونس.. سهراب پرید وسط حرفش و گفت؛ زهره جان، قبلا بهم گفته بود که چک داره دست مردم ،اما نمیدونستم تا این حد، حالا اتفاقی که افتاده.. زهره گفت؛ باید به مامان عطی بگیم خودش بشنوه از دستمون ناراحت میشه.. روبه سهراب گفتم: حالا چی میشه آقا سهراب؟ ما باید چکار کنیم؟ سهراب گفت: فعلا که کاری از دستمون برنمیاد، فردا میرم سراغ طلبکاراش و باهاشون حرف میزنم.. زهره گفت؛ پاشو شکیبا، وسايلتو جمع کن بريم خونه مامان عطی. از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم. با همدیگه راه افتادیم سمت خونه مامان عطیه. وقتی رسیدیم مامان عطی با دیدنمون گفت؛ خیر باشه شما باهم این وقت شب؟ روبهم پرسید؛ اسد کجاست شکیبا؟ زهره انگار منتظر بود برسه ؛ در جوابش گفت؛ اسد و گرفتن مامان........ مامان عطی با دستاش چنگی به صورتش انداخت و گفت؛ خاک عالم چرا؟ مگه بچم چکار کرده؟ زهره گفت؛ چک داده دست مردم... بعدشم همه چیز و براش توضیح داد. مامان عطى صورتش از حرص قرمز شده بود و با عصبانیت با خودش حرف میزد. راحله رفت به سمت جعبه قرصاش و بهش دوتا قرص داد... رو بهم گفت؛ نباید به ما میگفتی دختر؟ سرمو پایین انداختم و گفتم؛ خودش اینطور خواسته بود.. مامان عطی عصبانی گفت؛ چی رو خودش خواسته بود، تو زن اون خونه‌ای وقتی می‌بینی داره با سر میره تو دیوار نباید جلوشو بگیری ؟ چون خودش میخاد؟ راحله گفت؛ آخر این بلند پروازی هاتون کار دست خودتون داده.. نمیدونستم از چی حرف میزنن، فقط نگاشون میکردم، متوجه منظورشون نمیشدم. سهراب متوجه سنگینی جو شد و خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم، میدونستم از شام خبری نیست... زهره گفت؛ مامان تخم مرغ هست املت درست کنم؟ مامان عطی گفت آره مادر نمیدونستم میای اگر نه یه چیزی درست میکردم.. رو بهم پرسید؛ چقدر قرض داره دقیقا... گفتم؛ نمیدونم.. مکثی کرد و دوباره پرسید؛ طلبکاراش کی هستن کجایی ان؟ جواب دادم نمیدونم اصلا نمیشناسم، کاراشو به من توضیح نمیداد... راحله همونطور که سفره رو پهن میکرد گفت؛ زنای الان فقط پول میخوان، اینکه از دهن شیر میاد یا از زیر سنگ مهم نیست... جواب دادم؛ یعنی فکر میکنی بخاطر من افتاده تو قرض؟ راحله با پررویی زل زد تو چشمام و گفت؛ نیفتاده؟! خواستم جوابشو بدم که زهره گفت: خیلی خب حالا دادگاه و محاکمه تون رو بزارین واسه بعدا فعلا بزارین یه لقمه غذا کوفت کنیم... اشتهام کور شده بود اما بخاطر اینکه کشش ندم رفتم سر سفره و دو لقمه خوردم.نمیدونم اینهمه کینه از کجا میومد. بعداز شام دوباره بحث ها پیش کشیده شد و بیشتراز اینکه نبودن اسد مهم باشه ،بفکر این بودن که با رفتن اسد به زندان دشمن شاد شدن و فامیلا دلشون خنک شده.. بعداز رفتن زهره و سامیار ، رفتم تو اتاق مجردی اسد و رو تختش دراز کشیدم. چشمم افتاد به عکس بدنسازای مختلف رو دیوار،دلم هواشو کرد و بغض گلومو گرفت ... من به اندازه کافی حساس شده بودم؛ چطور میتونستم نبودش رو طاقت بیارم... تصمیم گرفتم فردا به مامان زنگ بزنم و باهاشون در میون بزارم.. نیمه شب تشنه ام شده بود رفتم به آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم، نگام افتاد به مامان عطی که تشکش رو کنار بخاری گذاشته بود و خواب هفت پادشاه و میدید... بی سر و صدا برگشتم به اتاقم، هرکاری کردم خوابم نمیبرد، اونقدر از این پهلو به اون پهلو چرخیدم که خسته شدم. هوا گرگ و میش بود که از شدت سردرد خوابم برده بود..... دو ساعتی نگذشته بود که با سر و صدای راحله و مامان عطی بیدار شدم. باصدای بلند حرف میزدن و چنان صدای استکان و نعلبکی از تو پذیرایی میومد که هرکی نمی‌دونست فکر میکرد یه لشکر مهمون دارن. از جام بلند شدم و رفتم بیرون و بهشون سلام دادم، طبق معمول جواب سلامم رو ندادن. راحله گفت؛ معلومه اتاق مجردی اسد و دوس داشتیا خوب خوابیدی.. لبخندی زدم به روش ... مامان عطی گفت؛ دیشب تا خود صبح، کلاغ و کبوتر خوابیدن، ولی من چشم روهم نزاشتم، نمیتونستم بخوابم بس که دلم آشفته بود.. خندیدم و گفتم؛ مامان عطى، دوبار اومدم از اتاق بیرون هر دوبار و شما خواب بودین... مامان عطی پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ این قرصایی که من میخورم فیل و از پا میندازه... تو حال خودم نبودم دختر جان.. نمیدونم چه اصراری داشت خودش رو مریض و بدحال جلوه بده... رو به راحله گفتم راحله جان عزیزم امروز نهار با من.. راحله گفت؛ نه خودم درست میکنم.. جواب دادم؛ غریبه که نیستم.. تا ظهر با حرفای مامان عطی سر شد، سعی میکردم تیکه هاشو ندید بگیرم، به قول مامانم، مادرشوهره دیگه دلش به همین چیزا خوشه، شاید اگه این حرفا رو از زبون مادرمون بشنویم بدمون نیاد! موقع پیمونه برنج، موقع پختن مرغ، حتی ریختن روغن برا سرخ کردن اومد بالاسرم و فقط میگفت هوا دست خودتو داشته باش.. کمتر بریز کی میخوره .. واقعا متعجب بودم از رفتارش.. راحله رفته بود بازار برا خرید، همینطور که تو آشپزخونه داشتم آشپزی میکردم، متوجه شدم یه تراول کف آشپزخونه افتاده... با توجه به اخلاقی که ازشون شناخته بودم دست بهش نزدم...مامان عطى رو صدا زدم، وقتی اومد پول و بهش نشون دادم و گفتم؛ مال شماست؟ خونسرد پول و برداشت و گذاشت رو طاقچه، متوجه شدم که این پول و برا امتحان کردن من انداخته زمین... از رفتارش خوشم نیومد اما مجبور بودم تحمل کنم. بعد از نهار، اسد با گوشیم تماس گرفت، با شنیدن صداش انگار دنیا رو بهم دادن. گفت نگرانش نباشم، چند روزی طول میکشه تا بیاد بیرون.. بعداز صحبت خیلی کوتاهی با مامان عطی، تماس قطع شد. زهره دوباره اومده بود، همزمان با اومدنش راحله هم از خرید برگشت؛ دوباره بحث بدهکاری‌های اسد پیش کشیده شد... راحله گفت؛ همه اهل محل فهمیدن اسد کلی قرض بالا آورده و افتاده زندون ... آبرومون تو محل رفت... زهره پشت چشمی نازک کرد و گفت؛ چی بگم والا، نمیدونم کی به خانواده سهراب خبر داده ... به قول خودشون زنگ زدن خبر حالم رو بگیرن... اما نیت شون سرکوفت بود! شانس منه دیگه.. با تعجب گفتم؛ چه بی آبرویی آخه آبجی؟مگه دزدی کرده یا هیزی خدای ناکرده؟ چرا به خودتون و ما سخت میگیرین آخه...... مامان عطی دستاش رو به سرش گرفت و انگار مشغول تماشای فیلم شده باشه بدون هیچ حرفی نگامون میکرد. انگار از رفتار دختراش بدش نیومده بود. زهره گفت؛ بدت نیاد شکیبا جان اما این قرض و بی پولی اسد همش مال قصابی نبود... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رحمت الهی ..... به وسعت آسمانها پهن است الهی دلتان بوسه گاه خورشید چشمتان ستاره باران دلتان کهکشان نور ! شبتان در پناه خدا 🕊 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دوباره انارهای سرخ دوباره عطرنمناک خاک دوباره زندگی دوباره برگ🍁 دوباره عشق❤️ دلتون گرم به مهرومهربانی❤️ شادیهاتون درفصل عاشقی های ناب وفصل رنگهای زیبا، بی پایان🔴 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سختگیری های شما باعث شد داداشم خودشو بندازه تو دردسر.. با تعجب گفتم؛ متوجه منظورت و نمیشم چه سختگیری؟ زهره نگاشو ازم چرخوند و گفت: چندبار اومد خواستگاری آقات قبول نکرد، داداشم خاطرخواه تر از قبل شد. آخرشم که براش شرط گذاشتین باید از خودش خونه و شغل مناسب داشته باشه... خب با دست خالی اینم شد نتیجه اش بفرما.. تازه داشت برام روشن میشد اینهمه ادا برا چیه. سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم، قطعا این حرف دل مامان عطی هم بود، پس رو بهش گفتم؛ علت قبول نکردن بابام اختلاف سنی مون بود، وقتی متوجه اصرار و علاقه‌ی اسد شد قبول کرد.. اینکه بخواد از خودش یه خونه و شغل داشته باشه واسه رفاه حال خودمون بود... تا اونجایی که یادمه پول خونه از فروش زمین شهرستان بوده، بابت شغلشم هیچوقت با ما مشورت نکرد، حتی آقام گفت بهش این شغل حساسه و گولت میزنه، باید حواست باشه.. زهره گفت اگه اون زمین بود الان میتونست بفروشه و به یه زخمی بزنه.. پوزخندی زدم و گفتم؛ آره... عوضش اجاره‌ی خونه و اجاره ی مغازه ای که بیخود داره خاک میخوره هم داشتیم... اینا مسائل خانوادگیتون بود عزیزم، با فروش زمین اگه مشکلی داشتین باید باهم درمیون میزاشتین نه که الان پتک کنین تو سر من....! مامان عطی گفت؛ الان موقع این حرفا نیس... ما تو خونمون تا بحال اصلا از این بحثا نداشتیم، رسم نداریم بزرگتر و کوچیکتر تو رو هم در بیان... پوزخندی بهش زدم و وارد اتاق شدم، عادتش بود، حرفشو میزد و بعدش جانماز آب میکشید. شماره بابا فرامرز و گرفتم؛ بعداز دوتا بوق جواب داد؛ شنیدن صداش برام آرامبخش بود. گفتم؛ سلام باباجون خوبین؟ - سلام دختربابا، شکر خدا خودت خوبی؟ لبخندی زدم و گفتم؛ ممنونم بابا، میشه بیاین دنبالم؟ من خونه مامان اسدم ... بابا گفت؛ اتفاقا الان میرفتم نهار... باشه دخترم... آماده شو میام.. بعد از قطع کردنش تو اتاق منتظر نشستم ... صدای غر زدنای راحله رو میشنیدم که حرفاش سراسر تیکه بود. نمیدونستم خونه مستقل خریدن انقد به مزاجشون بد اومده بود، لابد توقع داشتن با این اخلاقشون باهم زندگی کنیم... بابا رسید و زنگ زد که بیرون در منتظرمه،پ. کیفم رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی. مامان عطی چشماشو ریز کرد و پرسید؛ آماده شدى... کجا میری؟ جواب دادم بابا اومده دم در منتظرمه میرم خونشون.. ابرویی بالا انداخت و گفت؛ آها...باشه، بودی حالا....... تشکری کردم و با یه خداحافظی جمعی از در اومدم بیرون ... سوار ماشین بابا شدم و راه افتادیم. تو راه بابا پرسید؛ چه خبر شکیبا جان، خوبی خودت بابا؟ اصل احوالت خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم؛ خداروشکر باباجون. بابا گفت؛ اسد خوبه؟ کجاست که زنگ زدی امروز بابا بیاد دنبالت؟ فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم؛ اسد و گرفتن بابا... بخاطر چک هایی که دست مردم داشت دیروز گرفتنش.. بابا با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ میدونستم این پسر پشتکار ایستادن مغازه رو نداره، چرا زودتر بهم نگفتی دخترم؟ نگامو دزدیدم و گفتم؛ خودش اینطوری خواست، دوس نداشت نگران شین... بابا دستی به صورتش کشید و گفت؛ نگران نباش بابا جان، حالا کی دنبال کاراشه؟ گفتم؛ آقا سهراب دامادشون و یکی از دوستاش.. بابا گفت؛ خیلی خب منم عصری میرم باهاش حرف میزنم ببینم چه میشه کرد. تشکر کردم و به سمت خونه رفتیم. وقتی رسیدیم با دیدن شيما تموم ناراحتی هام یادم رفت و اونو تو بغلم گرفتم... حقا که خونه پدری تیکه ای از بهشت بود. مامان با صدای بلند از تو آشپزخونه داد زد؛ شیما ... مگه نمیگم نپر تو بغلش دختر؟ بعد از ظهر کنارهم نشسته بودیم همه چیز و براش توضیح دادم، خیلی ناراحت شد و گفت؛ پیش اومده دخترم، کاریش نمیشه کرد، انشالله درست میشه.. لبخند مصنوعی زدم و گفتم نوبت سونوگرافی داشتم .... مامان گفت؛ خب باهم میریم دخترم.. - نه میخام برم برا تعیین جنسییت میخام اسد باشه.. مامان دستی به سرم کشید و گفت؛ میاد دخترم، زندگی بالا و پایین زیاد داره تازه اول راهی.. جواب دادم؛ نمیدونم اما انگار خانوادش منو مقصر میدونن.... مامان گفت؛ حرفی بهت زدن؟ گفتم؛ تو حرفاشون انگار فکر میکنن مسبب این بدهی هاش خونه خریدنه ،در صورتی که اسد اصلا سر خونه هیچ بدهی نداشت. مامان گفت؛ اشکالی نداره دخترم بزار بگن... این گوش در و اون گوشت دروازه شه از من میشنوی به حرفای بیهوده بها نده، نزار حاشیه درست شه، فکر خودتو و تو راهیت باش. نگاهی به اتاقم انداختم، شیما با پوستر و کاغذ دیواری کارتونهای مورد علاقه اش تزئینش کرده بود... اومد کنارم و گفت؛ آجی ... میشه بمونی اینجا؟ لبخندی به روش زدم و گفتم؛ بله که میشه قربونت برم. شیما گفت؛ پس بیا باهام جدول ضرب کار کن.. بابا همیشه اخبار میبینه، مامانم که عصبانی میشه... کتاباشو برداشتم و مشغول شدم. ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾