eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.7هزار دنبال‌کننده
322 عکس
650 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمامو بسته بودم و صدای گریه های دخترم قلبمو زخمی میکرد،با شنیدن صدای در چشمامو باز کردم خداروشکر که رفته بودن،از شدت استرس رو زمین افتادم و با صدای بلند گریه کردم،از شدت ترس زانوهام میلرزیدن ،گوشی و برداشتم به عمه زنگ زدم،عمه سراسیمه خودش خونه من رسوند،کمی آب قند بهم داد، آروم که شدم و تعریف کردم چی شده عمه عصبانی شد و گفت:_مگه شهر هرته ما شکایت میکنیم من نمیزارم سهم این طفل معصوم و ۳تا قلدر بخورن، اون مقدس آب زیرکاه چقدر دورو بوده نگو داشته از حسادت میترکیده... خدا رحمت کنه آقاستار چقدر خدابیامرز چرا نگفت که اختلاف داره با زنش؟؟ دوباره صدای زنگ بلبلی در حیاط بلند شد عمه خودش رفت درو باز کردشوهر عمه نگران یا الله گویان وارد خونه شد:_سعیده خانم چی شده شما که مارو ترسوندین عمه:_آقا یدلله شما هووی سعیده زن اول ستار میشناسی؟؟ _آره خانوم چطور چی شده مگه؟؟ _سه تا قلچماق امروز به زور اومدن خونه و با چاقو سعیده رو تهدید کردن که حق نداره هیچ ارثی برا خودش و دخترش بخواد ،گفتن برادرای مقدسن... آقا یدلله در حالی که به نشونه تاسف سرش تکون میدادگفت:_آره اونا پسرای میرزعلی خدابیامرزن،همشون چاغو کش و قمه کشن ولی اونا چطور اینجا.. با مقدس خانوم حرفتون شده سعیده خانم؟؟؟ با گریه گفتم:_نه والا چه حرفی ؟هفته گذشته اومد کلی هم با سپیده بازی کرد، من همیشه احترامش و نگه میدارم و بعد در حالی که شونه هام میلرزیدن گفتم:_ستار گاهی میگفت مواظب باشم، مقدس و ناراحت نکنم ،من فک میکردم بابت این میگه بچه دار نشده و دلش میشکنه نمیدونستم اون همچین خانواده ای داره،اصلا مقدس خودش خیلی آروم و ساکت بود چرا اینجوری شد یهو؟؟ _ستار خدابیامرز شاگرد پدر مقدس بود، هیچی نداشت هر چی که داره از برکت همون سرمایه ای هست که پدر مقدس براش داد و کمکش کرد پیشرفت کنه، برای همینم هست الان به فکر افتادن مقدس که بچه ای نداره همه چی میرسه به سپیده.. ولی پدرانه بهت میگم دخترم،اونا خیلی خطرناکن نه آبرو میفهمن نه رحم دارن، به نظر بهتره تنها نمونی یه مدت بیا خونه ما بدونیم چی کار باید بکنیم... عمه گفت آقا یدلله بریم شکایت کنیم، شوهر عمه تو فکر رفت و گفت اگه از من نظر میخای نه شکایت نکنین تو لج میافتن بدتر میشه.. اون روز خونه ی عمه نرفتم تا صبح پهلو به پهلو شدم به همه حرفای عمه وشوهر عمه فکر کردم... عمه میگفت به برادرشوهرم آقا ایوب که همسایه عمه اینا هم بودن خبر بدین ،ولی از دست اون چه کاری ساخته بود... خیلی با خودم دو دوتا چهارتا کردم تا اینکه تصمیم گرفتم.. تصمیم گرفتم خودم به دیدن مقدس برم فرداش شال وکلاه کردم دخترمو بغل کردم و به دیدن مقدس رفتم،هنوزم اعلامیه ستار رو دیوار بود.. از دیدن اعلامیش ناخودآگاه دستم خودم نبود اشکام جاری شد،چقدر از اینکه بچه دار شده بود خوشحال بود،همش میگفت یه پسرم میخوام..تمام طول عمرم هیچ کس حتی پدرم به اندازه ستار بهم اهمیت نداده بود.. زنگ زدم و خیلی زود مقدس درو باز کرد، سیاهشو باز کرده بود،یه پسربچه کوچیک که میگفت خواهرزاده اش است پیشش بود،بدون اینکه ازم پذیرایی کنه روبروم نشست و بی مقدمه گفت:_میدونم بابت چی اومدی، جول پلاست جمع کن برو دهاتتون ،من اجازه نمیدم اموالی که تمام این سالها من برا ستار نمک نشناس جمع کرده بودم برسه به تو چون یه بچه داری...این ادبیات از اون مقدسی که پیش ستار زبونش کوتاه و آروم بود به نظرم خیلی بعید بود،حرفی نزدم هیچ حرفی نزدم ،این از اون روی آدماس که مواقع حساس نشونشون میدن... دوباره دخترمو بغل کردم داشتم از در خارج میشدم که گفت:_لال شدی ؟؟پیش ستار که خوب بلبل زبونی میکردی.. _حرفی ندارم میگی نمیخوای اموال ستار به دخترش برسه ،باشه همش مال تو هیچ چشم داشتی ندارم،فقط بگو دیگه داداشات نیان خونه من،من یه زن تنهام، آبرو دارم شوهرم فوت کرده نمیخام بدنام بشم سر مال دنیا،همش مال تو ،اگه کاغذی چیزی هم لازمه بگو میام امضا میکنم .. _آفرین پس عاقلی ،این بهترین تصمیمت برا خودت و اون بچس... اشکام بی اجازه رو صورتم غلطید آهی کشیدم و به خونه عمه برگشتم.. از شوهر عمه خواستم خونمو برا فروش بزاره و اسبابمم و بی صدا جمع کنم از شهرستانمون برم چون یقین داشتم به این خونه و به خودمم طمع میکنن .. خونرو زیر قیمت دادیم اسبابمم و تو انباری دوست شوهر عمه گذاشتیم... مثل آواره ها نمیدونستم کجا برم که دوست شوهر عمه پیشنهاد داده بود برم شمال کشور...میگفت جای آرومیه هیچ کسم نمیتونه حدس بزنه اونجا رفتم، قرار شد تو یه رستوران کمک آشپز بشم ، عمه از ته دلش گریه میکرد به روزگاری که با من بدجور تا کرده بود و اینجور شد که من شدم شمالی بازگشت به زمان حال) _حالا پاشو تا مهمونا نیومدن کارامون بکنیم ،مادر سجاد همیشه زود میاد.. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هنگامی که دراز می‌کشی تا بخوابی، ممکن است خواب مشکلاتت را ببینی! برایت خواب شبانگاهی خوب و شیرینی را آرزو می‌کنم✨ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مےگویند        روزے را  صبحِ زود           تقسیم مےڪنند 🌺🍃 هرجا ڪـہ هستے                "سهمِ امروزت"     "یك بغل شادے و آرامش صبحتون عاشقــــــــــونه ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_باشه مامانی فقط بگو بابا سجاد بیشتر دوس داری یا منو؟؟ _برو برو بچه خودت جواب سوالت میدونی من هر دوتاتون دوست دارم،تو نفسمی سجادم عشقمه ...بدون هیچ کدومتون زنده نمیمونم...منو تو روزای سختی داشتیم، سپیده تو دخترم نیستی، مامانمی، تو اون روزای سخت تو ترو خشکم کردی،صدای زنگ اومد،سپیده قهقه زد و گفت بفرما عشقتون اومد، بریم واسه یه شب خوب آماده بشیم.... همه چیز آماده مرتب رو میز شام چیدم، سپیده رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض کنه ... با اینکه هنوز بچس ولی درک بالایی داره، سجاد اومد آشپزخونه لبخندی زد و گفت:_خودت زیاد خسته نکن مامانم اهل تشریفات نیست.. _میدونم... _پس زیاد کار نکن دخملیم خسته میشه.. _پس به فکر دخملتی به فکر من نیستی.. _خودت میدونی که زندگیمی پس اینقد اذیتم نکن... فکرم پر کشید به اون روزا که در واقع هنوز نوجون بودم ،ولی دوبار شوهر کرده بودم،این محبت های سجاد خیلی شیرین بود برام... بعد مرگ ستار مهاجرت به شهر غریب خیلی سختی کشیدم.. رستورانی که دوست آقا یدلله معرفی کرده بود یه رستوران کوچیک درست وسط بازار بود،همیشه خدام شلوغ بود.. صاحب رستوران یه پیرمرد بود به اسم شمس الله خان .... من یه خونه کوچیک با یه حیاط خیلی کوچیک تو حاشیه شهر گرفته بودم، راهم نسبتا دور بودو هر روز باید کلی پیاده روی میکردم،واسه من که یه نوزاد داشتم این همه کار خارج از ظرفیتم بود ولی به قول سروناز خانوم،خدا اول صبر و ظرفیت میده بعد سختی میفرسته.. منم کم کم شدم یه زن پخته که همه کاری میکردم روی پای خودم واستم.. ۶صبح به غذاخوری شمس لله خان که غذاخوری بارش نام داشت میرفتم و تا ۶عصر کار میکردم ...طوری خسته میشدم که گاهی نیم ساعت پیاده روی تا خونه یک ساعت طول میکشید و نرسیده بیهوش میشدم... کارم سخت بود و طولانی،ولی مگه چاره دیگه ای داشتم، کجا به یه زن با یه نوزاد تو بغلش کار میدن.. قناعت میکردم و ناهاروشام تو غذاخوری میخوردم، به جز چیزای ضروری هیچی نمیخریدم، میترسیدم تو غربت محتاج کس دیگه ای بشم.. یکی دوماه بعد من یه دختربه اسم گلناز و یه خانوم بیوه به اسم لیلا به رستوران اومدند،گلنار دختر خوبی بود بامن دوست شده بود،ولی لیلا همش اذیتم میکرد، اون ظرف شور رستوران بود ولی طوری لباس میپوشید طوری رفتار میکرد انگار رستوران واسه اون بود... مسئول آشپزخونه کلا سوری خانم بود که آشپز اصلی بود،منم به عنوان کمک آشپز کار میکردم.. لیلا خانوم همیشه شاکی بود و می گفت من ظرف زیاد کثیف می کنم، در حالیکه این کارها لازمه یک کار تمیز و مرتب بود ، یک روز خیلی عصبانی شد تابه را کوبید زمین، تابه به سر سپیده خورد، منم عصبانی شدم جلو رفتم و هولش دادم، لیلا سکندری خورد و میخواست بیفته که دستشو به سمت اجاق روشن گرفت و دستش سوخت،حالا داد نزن کی بزن رستورانم پر از مشتری بود... شمس الله خان از این وضعیت عصبانی شد و هر دومون اخراج کرد.. با یک بچه چطور میتونستم کار دیگه ای پیدا کنم، رفتم به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تقصیر من نبود قبول نمی کرد،ولی وقتی سماجت منو دید پیشنهادی داد که قلبم شکست...رو به روش نشسته بودم و با چشمای اشکی توضیح میدادم که کسی ندارم اگه اخراجم کنه هیشکی با یه بچه بهم کار نمیده.. اگه قبول کنی برمیگردی سرکارت..اگرم نه که تورو به خیر مارو به سلامت.. _شرطتتون چیه آقا شمس لله.. _زن من خیلی وقت مریض بچه هامم همه رفتن پی زندگی خودشون،خیلی وقته به دلم نشستی بیا صیغه من شو..با حرفی که زد رنگ از روم پرید تپش قلب گرفتم، این پیرمرد با چه رویی این حرف و میزد.. چرا من حس نمیکنم دوسم داره ،چقدر شبیه هاشم صحبت میکنه... _چیه قبول میکنی یا نه؟؟ قهقه زد با نگاه کثیفش براندازم کرد و گفت:نمیگم واس بچث پدر میشم ولی حداقل اینجوری در به در نمیشی یه کار خوبم داری که خرجت و در بیاری... عصبانی بودم به حدی دستام میلرزید، با همون عصبانیتم پا شدم دست سپیده رو گرفتم و گفتم:ترجیح میدم در به در شم،دروکوبیدم و به خونه برگشتم ولی نمیدونستم چیکار کنم و چجوری زندگی بدون کار ادامه بدم...به هر دری زدم تا کاری پیدا کنم ولی هر جا که میرفتم وقتی میفهمیدن بچه کوچیک دارم قبول نمیکردن.. یک ماه تمام ،شب و روز نداشتم، دیگه ناامید شده بودم حتی پول نون شبمم نداشتم ..گلنار پا به پای من پیگیر کار بود، حتی به التماس شمس لله خان رفت تا دوباره سر کار برگردم، ولی اون پیر مرد فقط قبولی شرط بی شرمانه اش رو میخواست...گریم گرفته بود سپیده فقط گریه میکرداعصاب نداشتم،من که دوبار ازدواج کرده بودم ایرادی نداشت اگه بخاطر بچم زن این پیرمرد چندش هم میشدم،دوبار تا دم در رستوران رفتم ...رفتم که بگم شرطت قبول ولی هر بار گریه‌ام میگرفت و برمیگشتم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یه روز در خونه زده شد،خیلی ترسیدم آخه با اینکه ماها بود اون محله بودم ولی با هیچ کدوم از همسایه ها آشنا نبودم، اصلا وقتی برای صحبت و آشنایی با همسایه نداشتم،درو که باز کردم یه خانوم با لباس محلی شمالیا بود.. خنده رو و دلنشین: _دخترم خوبی من مادر گلنارم.. تا اسم گلنار و شنیدم نفس راحتی کشیدم..مادر گلنار برام نون محلی و ماست و پنیر آورده بود،وقتی وضعیتمو دید ترحم و تو چشاش دیدم.. _دخترم من کسی نیستم که نظر بدم دیشب گلنار از وضعیتت گفت ،و گفت که صاحب رستوران ازت چی خواسته.. دخترم اینجوری نمیتونی زندگی کنی ،اگه کار نداشته باشی با این طفل معصوم ... _یعنی قبول کنم؟؟ _نمیدونم مادر ولی اگه کسی نداری، برگرد شهرستان .... _دوبار رفتم ‌که بگم قبول ،ولی خاله تا میبینمش حالت تهوع بهم دس میده اصلا نمیتونم تحملش کنم.. اون شب دوباره خودمو توجیه کردم که بخاطر سپیده هم شده باید قبولش کنم فردای اون روز به رستوران رفتم از حالتم فهمیده بود که موفق شده کلی تحویلم گرفت،بدون ایکه بگم قبول کردم همه ماجرارو فهمیده بود... با خنده های چندشش باهم بازار رفتیم، برام لباس و خریدای منزل و کرد، و قرار شد فرداش به منزلش برم...اولش گفت اون بیاد خونه من،ولی من ترسیدم تو محل بدنام بشم،برا همینم قبول نکردم... فردای اون روز با سپیده راهی خونه ای شدم که مثل سوهان روحم خراشم میداد... پاهام میرفت ولی دلم از درد و فشار تیکه تیکه بود،نزدیکای خونه ی شمس الله خان بودم که با صدای گلنار واستادم،نفس نفس زنان خودشو به من رسوند و گفت: _داداشم برات تو ویلایی ‌که کار میکنه کار پیدا کرده.. با خوشحالی پریدم گلنار بغل کردم و گفتم :_راست میگویی گلنارجان _گلنار با ذوق گفت:_آره تازه لازمم نیس شبها به خونه ات برگردی ،میتونی اونجا بمونی _اشک شوق تو چشمام حلقه زده بود، باورم نمیشد فقط چند قدم تا نابودی روح و روانم مانده بود.. _گلنار جان تو از کجا فهمیدی من اینجا هستم؟؟ _رفتم خونت نبودی حدس زدم میخای با شمس لله خان صحبت کنی ،مام راه را دویدم تا به اینجا رسیدم.. در همین حین در خونه ی شمس لله خان باز شد ،خودمو قائم کردم تا نبیندم .... _ گلنار تو مرخصی گرفتی الان شمس الله خان میفهمه توهم به دردسر میوفتی _نه عزیزم نترس راستش من دیشب با پسرخاله‌ام نامزد کردم و دیگه از امروز سرکار نمی روم...بیا بریم امروز بعد از ظهر با هم میریم ویلایی که داداشم کار میکنه _ باشه ولی قبلش باید یه کاری بکنم .. _چه کاری؟؟ همراه گلنار به خونه رفتم و همه چیز ها و وسایلی که شمس الله خان دیروز برایم خریده بود را جمع کردم و دوباره به خونه شمس الله برگشتیم... در رو که زدم شمس الله با خوشحالی در رو باز کرد و به من خوش آمد گفت، ولی با دیدن وسایل های توی دستم انگار که ماجرا را فهمیده باشد با پوزخند گفت :_نه مثل این که دلسوزی به حال تو نمک نشناس فرقی نمیکند... وسایل را زمین گذاشتم و گفتم:_ ارزونی خودتون نه خودت رو می خوام نه کارت... این را که گفتم سریع از حیاط شمس الله خان بیرون آمدم و همراه گلنار خوشحال به سمت خونه راه افتادم.... خانم مهندس به غذا خیلی حساس بود، برای هر وعده غذایی کمه کم دو نوع غذا باید میپختم.. توی مهمونی ها که بیشتر از چهار پنج نوع غذا باید میپختم و در کنارش انواع سالادها بود.. برای مهمونی ها یک دختر جوان به اسم آسیه کمک دستم بود و بهم کمک میکرد.. خانم مهندس که همه تو خونه خانم مهندس صداش میکردن دوتا فرزند پسر و یک فرزند دختر داشت ..دخترش نرگس فوق العاده مهربان بود و تو لندن زندگی میکرد ،ولی از افسردگی شدید رنج می برد .. نرگس یک پسر و یک دختر داشت.. دوتا پسرای خانم مهندس به اسم های امیر ارسلان و امیر رضا هم در لندن زندگی می کردند ..ولی تقریباً هر سه ماه چهار ماه به دیدن مادرشون میومدن .. گاهی نرگس خانوم یکی دو ماه می موند ولی پسرا چندروز الی چند هفته می موندن و زود بر می گشتند .. اوایل که هنوز جا نیفتاده بودم یک روز خانم مهندس یک لیست غذا آورد و گفت که پسراش دارن میان شمال و می‌خواد که همه اون غذاها رو آماده کنم.. همه خدمتکارا و کسایی که برای خانم مهندس کار می‌کردند به صف بودن تا از پسرای خانم مهندس استقبال کنن.. امیر ارسلان با همه خدمتکارا بگو بخند داشت... اولین بار که دیدمش دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت :شما باید آشپز جدید باشید، من امیر ارسلانم .. من که مقید بودم و تا امروز با هیچ مردی به جز همسرم دست نداده بودم سرم رو پایین انداختم ،دست‌هامو مشت کردم و گفتم :_سلام بله من آشپز جدیدم ‌.. سپیده تو بغلم بود ،امیر ارسلان لبخندی زد از لپ سپیده کشید و گفت :این کوچولو هم دخترته، چقدر نازه ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوستان پارت و اشتباه گذاشته بودم درست شد🙏❤️
کلاً هر دو تا پسر خانم مهندس آدمای خوشرو و خوش برخوردی بودند ،برعکس مادرشون که بسیار کم حرف و عصبی به نظر میومد.. فرقی نمی‌کرد مهمون داشته باشیم یا خانم مهندس تنها باشه، من باید وظیفه‌ام رو انجام می‌دادم و بهانه‌هایی مثل دخترم مریض بود و حال نداشتم و این حرف‌ها قبول نبود ،چون اگر این حرف‌ها رو می‌زدم خیلی زود اخراجم می‌کردند .... ........ _گلنار چه جور کاریه؟؟ _داداشم خیلی وقت نیس رفته اونجا،سرایداری باغبانی اینجور چیزا... صدیقه خانوم اونجا آشپز بوده ولی افتاده پاش شکسته،اونام دنبال آشپز بودن، داداشمم تا گفت اصرار کردم صحبت کنه تو بری،پولش کمه ولی خوبیش اینکه همونجا میمونی بهت یه اتاق میدن، میپزی، سرو میکنی ،ظرفارم میشوری همین... _چند نفرن؟؟ به نظرت من از پسش برمیام؟؟بهشون گفتین من بچه کوچیک دارم؟؟ _چرا نتونی از پسش بر بیای؟؟ کاری نیس که ،آره گفتیم .. داداشم میگف خانم مهندس بعد فوت شوهرش کم حوصله شده ،ولی تو مجبوری یه جوری دلش و بدست بیاری دیگه،بهتر از اینکه زن زاپاس اون آدم بشی.. _اهوم.. از خودت بگو نامزدت چه کارس ؟؟ _زمین دارن کشاورزی و دام داری میکنن، پسر خوبیه،راستش منو اون خیلی وقته همو دوست داریم.. _ایشاله که خوشبخت بشی.. _ایشاله .. باهم خندیدیم.. بعد از ظهر باهم رفتیم ویلا،این ویلا زندگی منو متحول کرد... خانم مهندس یه زن ۶۰ساله بود که از شلوغی تهران به آب و هوای بکر شمال پناه آورده بود،اون موقع ها من خیلی چیزا ندیده بود که برای اولین بار میدیدم قرار شد از همون روز مشغول به کار بشم چون آشپز نداشتن و خودشونم مایل نبودن آشپزی کنن،چادرمو به صورت آغوشی بستم و سپیده رو تو چادر گذاشتم و برگ جدیدی از زندگیم دوباره شروع شد... همه دور میز شام بودن اون روز تا حد شکستن کمرم کار کرده بودم، طفلک سپیده همش نق و نوق میکرد... برادر گلنار که همیشه هوامو داشت گفت سپیده رو بده ببرم تو حیاط با گلا سرشو گرم کنم.. از خدا خواسته دادمش و خودم مثل یک پرنده سبک به این طرف و اون طرف آشپزخونه بزرگ خونه ی خانم مهندس پرواز میکردم... به خاطر موندن تو خونه خانم مهندس مجبور شده بودم همه غذاها رو یاد بگیرم ،هر جا هم کم میاوردم از مامان گلنار میپرسیدم.. امیر رضا یک قاشق از سوپش را خورد، کمی حالت مزمزه کرد تو فکر فرو رفت و گفت کار تو هم خوبه سعیده... اینکه اینجور راحت صحبت می‌کردند معذب بودم.. امیر ارسلان گفت مامان میدونه من چی دوست دارم امروز برام کتلت هم سفارش داده ..و بعد خنده کنان تکه‌ای از کتلت رو تو دهنش گذاشت با لذت خورد و گفت :_اممممم فوق العاده است.. مثل خودت ،سعیده خوشگلمون ..همه خدمتکارها به من نگاه کردند.. خجالت کشیدم و فقط به یک نوش جان اکتفا کردم.. تا پایان شام تو آشپزخانه موندم ،بعد باقی مونده غذاها رو طبق معمول بین خدمتکارها پخش کردم، تا برای خانواده‌هایشان بفرستند... خوبی خانم مهندس این بود که هیچ وقت پیگیر اینجور چیزها نبود.. سپیده خوابش میومد و همش اذیت میکرد،هر کاری کردم تو بغلم نخوابید و تا پایان شستن ظرف ها کنارم نشست و فقط نق و نوق کرد..شانس آورده بودم که میز شام از آشپزخونه دور بود و صدای سپیده را نمیشنیدن .. پذیرایی با چایی و میوه بر عهده خدمتکارا بود..برای همینم بعد از شستن ظرفها سپیده را بغل کردم و به اتاقم که تو سوئیت جداگانه تو گوشه ی باغ بود رفتم.. پروین و پریسا جز اون خدمتکارا بودن که تو خونه ی خانم مهندس به دنیا آمده بودن ..و حالا همراه مادرشون طبقه بالای سوییت من زندگی میکردن.. امیر ارسلان تو بالکن طبقه دوم عمارت بود و سیگار میکشید،به جز امیر رضا و امیر ارسلان دوتا از خواهرزاده های خانم مهندس هم مهمون عمارت بودن.. نامحسوس به امیر ارسلان نگاه کردم، وارد خونه شدم و پرده هارو کشیدم... همیشه وجود برادر گلنار که مرد پاک و قابل اعتمادی بود باعث آرامش خیالم بود...علاوه بر آشپزی برای ناهار و شام صبح ها صبح زود برای آماده کردن صبحانه زودتر از همه بیدار میشدم..چون سوییت من دورتر از عمارت اصلی بود، می‌ترسیدم سپیده که خواب بود صبح‌ها بیدار بشه و من صدایش را نشنوم، برای همین با خودم می‌بردم و گوشه‌ای از آشپزخانه رو پتو می‌خواباندم .. یک بار خرداد ماه بود ،اون موقع‌ها میوه به فراوانی با قیمت پیدا میشد و کسی از لحاظ میوه در مضیقه نبود..میوه‌های حیاط عمارت هم رسیده بودن، هوس کرده بودم مربای آلبالو درست کنم، صبح زود بعد از نماز صبح آروم به آشپزخانه رفتم و مشغول پختن مربای آلبالو شدم... مربا که آماده شد کنار پنجره که رو به حیاط عمارت بود گذاشتم تا کمی خنک بشه،با صدای امیر ارسلان ترسیدم:_ بوی مربای آلبالو تا طبقه سوم میاد و منو از خواب بیدار کرد،من عاشق مربای آلبالو هستم ... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خجالت زده کمی از مربا را که هنوز گرم بود توی پیاله ریختم و روی میز گذاشتم و گفتم بفرمایید نوش جان... با لذت یک قاشق از مربا را خورد و به من خیره شد و گفت :یاد بچگیامون بخیر، بچه که بودیم از درخت‌ها بالا می‌رفتیم و آلبالو گیلاس می‌چیدیم و بعد با خنده گفت : یک بار از قصد امیر رضا رو هول دادم افتاد پاش شکست ،مامان منو تا یک هفته توی اتاقم زندانی کرد... شما چی شما شیطنت داشتید؟؟ ذهنم پر کشید به بچگیام، ولی چندان طول نکشید شاید یکی دو ثانیه، چون یادم آمد که اصلاً بچگی نکردم.. با مهربانی گفت:_ سعیده خانوم چرا ناراحت شدین ؟؟؟ سرم رو پایین انداختم و ناخودآگاه گفتم: _ چون بچگی نکردم من خیلی زود بزرگ شدم.. متوجه ناراحتی من شد و گفت: ببخشید اگر ناراحتتون کردم ،به نظر میاد شما بچگی سختی داشتید... خندی بی‌جان زدم و گفتم :_نه خواهش می‌کنم، هرچی که بود گذشت دیگه.. _ سعید خانوم شما چند سالتونه ؟؟چه سوال جالبی بود تا به حال به این سوال فکر نکرده بودم... ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم که خیلی زود مادر شدم ،سه سالی با ستار بودم یک سالی تنها زندگی می‌کردم،تو فکر بودم ... دوباره خندید:_ من هر سوالی می‌کنم شما ۵ دقیقه‌ای به فکر میرید... واقعاً هم راست می‌گفت این بار واقعاً خندیدم و گفتم :داشتم حساب کتاب می‌کردم ببینم چند سالمه ... من فک کنم تقریبا ۲۰ ساله هستم .. با خنده گفت:_ چقدر جوون حالا یه طوری گفتین حساب کتاب می‌کنم من فکر کردم ۳۰ یا ۴۰ سال دارید... هر دو همزمان خندیدیم ... که یک لحظه با دیدن امیررضا تو چهارچوب در خنده روی لبام خشک شد، امیررضا با نگاه معناداری داخل اومد و گفت: صدای خندتون منو از خواب بیدار کرد.. امیر ارسلان متوجه طعنه امیر رضا شد و گفت :ما همین الان خندیدیم،تو چطوری تو طبقه دوم صدای مارو شنیدی بیدار شدی و الان اینجایی؟؟ امیررضا تقریبا پوزخندی زدو قدم زنان به سمت پنجره رفت...قاشقی برداشت و از مربا کمی تو دهنش گذاشت و گفت:_ پس بگو چرا نیش داداشم تا بناگوش بازه مربای آلبالو دیده،یادش بخیر یادته منو به خاطر آلبالوها از درخت پرت کردی زمین ،امیر ارسلان بلند قهقهه زد و گفت: دقیقاً داشتم همینو تعریف می‌کردم، سعیده باورش نمی‌شه من چقدر مربای آلبالو دوست دارم ... امیررضا رو به من کرد و گفت:لطفاً یه قهوه برام درست کن، سرم خیلی درد می‌کنه.. خجالت زده چشم گفتم و مشغول درست کردن قهوه شدم که یهو امیررضا گفت... _ سعیده خانوم همسرتون کجاست؟؟ نمی ‌دونم از قصد داشت بهم طعنه می‌زد یا واقعاً نمی‌دونست که من همسری ندارم.. _همسر بنده فوت کردن.. با تعجب و بی‌احساس بهم نگاه کرد،بدون اینکه بگه خدا بیامرزه.. امیر ارسلان گفت :_چی شد که فوت کردن؟؟ البته اگر ناراحت نمی‌شی.. _ نه...خواهش می‌کنم ، سکته کردن دخترم تازه به دنیا اومده بود که فوت کردند .. _راستی دخترت کو پس؟؟ به گوشه آشپزخانه اشاره کردم که هر دو همزمان نگاه کردند و امیر ارسلان گفت: طفلک رو چرا اینجا خوابوندی ؟؟ _خوب برای اینکه اگه بیدار بشه گریه بکنه بشنوم .. امیر ارسلان پا شد رفت..سپیده را که هنوز خواب بود بغل کرد و با خودش به یه از اتاق‌های طبقه پایین که از وقتی که به این عمارت اومده بودم کسی ازش استفاده نکرده بود برد ... _بچه رو کجا داری می‌بری؟؟ صدای خانم مهندس بود که با تحکم و جدیت همیشگیش این حرف رو می‌زد.. امیر ارسلان با صدای آروم گفت:_ کلی اتاق بی‌مصرف تو این عمارت هست بچه رو روی زمین می‌خوابونه... دیگه حرفی زده نشد.. با تعریف تمجیدهای امیر ارسلان ، مربای آلبالوی من خورده شد ... روزها میگذشتن ... محبت های امیر ارسلان و خوش بش کردنش با من و سپیده باعث شده بود حس کنم دیدگاه خانم مهندس و بقیه همکارام نسبت به من عوض شده و این اصلا خوب نبود.. بالاخره وقت رفتن امیررضا و امیر ارسلان شد،مثل روز اول که همه به صف بودن روز خداحافظی هم همه جمع بودن، امیر ارسلان با همه میگفت و میخندید.. امیر رضا برعکس امیر ارسلان خیلی جدی با مادرش صحبت میکرد... نوبت من که شد امیر ارسلان سپیده رو بغل کرد و گفت:_دلم برات تنگ میشه کوچولو.. سپیده که این چند وقته به دیدن امیر ارسلان عادت کرده بود لبخند میزد.. _دلم برا توهم تنگ میشه سعیده.. کاش میشد توروهم با خودم میبردم به دستپختت عادت کردم، الان برم اونجا باز غذاهای بی مزه به خوردم میدن.. خانم مهندس خیره به من بود که دوباره امیر ارسلان گفت:_مامان نمیشه هانارو بیارم ایران سعیده رو با خودم ببرم؟؟؟ و بعد بلند بلند خندید.. همه میدونستن امیر ارسلان با همه راحته و عادی انگار که سالهاست میشناسه صحبت میکنه ولی نمیدونم چرا وقتی با من صحبت میکرد همه چپ چپ نگام میکردن.... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بالاخره امیرارسلان رفت... فردای. اونروز مشغول کارهام بودم که خانم صدام زدو ازم خواست به اتاقش برم و عینکش وبراش بیارم... وارد اتاق شدم...دور تا دور اتاق نگاه کردم،یه اتاق خیلی بزرگ بود به اندازه خونه من،همه وسایلاش توسی مشکی بود..آدم دلش میخواست رو تخت بزرگش بپر بپر کنه .. عکس شوهر مرحومش رو عسلی بود...و عکسهای از پسراش و دخترش روی دیوار و میزش ...امیر ارسلان تو همه عکسا در حال خنده بود،امیر رضا اخمو و نرگس غمگین... قدم زنان به سمت آینه میزش رفتم....هیچی روش نبود..روی عسلی هارم نگاه کردم حتی روی تختش،با ترس کشوهارو باز کردم ،نگاهشون کردم ولی اثری از عینک نبود.. با خودم فکر کردم برم از پریناز بپرسم،کشو دوم و که باز کردم نصف کشو پر بود از طلا جواهرات...برقشون چشم آدم نوازش میکرد..غیر ارادی دستمو بردم و نوازششون کردم..چرا به جای گاوصندوق اینجا بودن؟؟ _تو به چه حقی این کشورو باز کردی و به وسایلای من دست زدی؟؟اصلا اینجا چه غلطی میکنی؟؟ از ترس دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم: _خانم ببخشید من عینکتون پیدا نکردم گفتم شاید تو کشو باشه.. خانم مهندس در حالی که کشور با سرعت و محکم میست گفت:_آها پس واسه همین بهشون دس میزدی؟؟ و بعد دست به سینه واستاد.. _خانم بخدا قصدی نداشتم فقط دنبال عینکتون بودم _ از پشت عطرهای روی میز عینکش رو بیرون کشید و گفت :_عینک به این بزرگی و اینجا کوری ولی بلدی کشوها رو باز کنی؟ از اتاق برو بیرون .. خجالت زده سرم را پایین انداختم و با گفتن ببخشید از اتاق بیرون آمدم،چرا من عینک رو روی میز ندیدم ؟؟ من دو بار نگاه کرده بودم ،پس چرا ندیدمش؟؟ همینجور که خودم را لعن و نفرین می‌کردم به آشپزخانه رفتم ،کمی میوه که برای سپیده کنار گذاشته بودم برداشتم و به سوئیت خودم رفتم.. سپیده داشت همراه برادر گلنار تو حیاط پشت ساختمون قدم می‌زد... قدم زنان پیششون رفتم ازش تشکر کردم که هوای سپیده رو داره،دست سپیده رو گرفتم و باهم با اتاقمون رفتیم.. میوه هاشو که دادم زود خوابش برد، فردای اون روز بعد ظهر بود .. مثل همیشه آشپزخونه رو تمیز تحویل دخترا دادم و به سوییتم رفتم،طبق برنامه هفتگی شام کتلت بود با سوپ جو و سالاد فصل.. برای اینها هم ۲ساعت قبل از وقت شام میرفتم کافی بود تا به کارام برسم... تازه خواب مهمان چشمانم شده بود که در به شدت زده شد.. من که هیچ، حتی سپیده از خواب پرید، پریناز بود و میگفت خانم مهندس گفتن سریع به عمارت بری.. سپیده رو که به علت بد خوابی نق میزد بغل کردم و راهی عمارت شدم.. خانم مهندس تو اتاقش منتظر من بود در زدم و تو رفتم.. سلام دادم ،به جز خانم مهندس دخترشون نرگس هم تو اتاق بود.. _بیار تحولش بده تا تحویل پلیس ندادمت.. _ببخشید با منید؟؟ _به جز شما خدمتکار دیگه ای هم اینجا هست؟؟ _متوجه نمیشم... _دیروز از اتاقم چیزی دزدیدی بیار تحویلش بده و بعد بی سرو صدا از این خونه برو.. _خانم چی دارین میگین من هیچی ندزدیدم چطور این حرف و میزنین... _دختر جان حوصله بحث ندارم از همون اولم معلوم بود آدم درستی نیستی،تو دیروز بدون اجازه داشتی کشوهای منو میگشتی تنها کسی که اتاق من اومده تو بودی... پس تو انگشتر نگین الماس منو دزدیدی؟؟ به گریه افتاده بودم: _خانم بخدا به روح مادرم من هیچی برنداشتم، من هیچی ندزدیدم شما دارین اشتباه میکنین.. _میدونستم مقاومت میکنی، پس زنگ میزنم پلیس میاد تکلیف منو تورو روشن میکنه دختره دزد... گوشی و برداشت و شماره کلانتری گرفت، من همچنان گریه میکردم و التماس که آبروی منو نبر انگشتر تو دست من نیست ولی کو گوش شنوا.. _من صدات زدم اتاق و پیش خدمتکارای دیگه بازپرسی نکردم وتو مثل اینکه نمک نشناستر از این حرفایی،پلیس که بیاد مثل بلبل حرف میزنی واسا،اگه به کسی نداده باشی باید تو اتاقت باشه.. _خانوم ،خانوم اینکارو نکن به خدا به روح بچم من از شما هیچی ندزدیدم..خودتون خونه ی منو بگردین، ولی پلیس نیارین، من دزد نیستم ،آبروی منو نبرین.. صدای زنگ عمارت اومدو خانم مهندس با خوشحالی گفت:_پلیس اومد... با شنیدن اسم پلیس مثل مجرم‌ها از ترس شروع به لرزیدن کردم .. نرگس گوشه‌ای وایساده بود و فقط نگاه می‌کرد،نمی‌دونم چرا ولی حس کردم شاید نرگس بتونه کمکم کنه،برای همینم کمی مایل به نرگس ،که گوشه اتاق بود وایسادم  با گریه گفتم:نرگس خانم تو رو خدا شما یه چیزی بگید،جان یه دونه بچه‌ام من چیزی ندزدیدم .. تو رو جون بچه‌هات نذار منو اینجور بی‌آبرو کنن... خانم مهندس وسط حرف‌های من به سمت طبقه پایین رفت تا مثلاً پلیس رو به سمت اتاقش راهنمایی کنه.. نرگسم همچنان نگاه می‌کرد که دوباره گفتم:_نرگس خانم جون بچه‌هات .. دیدم که آب دهنش رو قورت داد و جلوتر اومد و ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفت:_ می‌دونم چیزی برنداشتی ، با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد : مامان هم می‌دونه تو چیزی برنداشتی، داره بهونه می‌کنه تا تورو بدنام کنه بعد اخراجت کنه ،چون امیر ارسلان به خاطر تو دوباره داره برمی‌گرده ایران، می‌خواد تورو بدنام کنه تا از چشم امیر ارسلان بیفتی... با دهن باز به نرگس خانم نگاه می‌کردم، که در این حین دو مرد پلیس و خانم مهندس همراه دوتا از خدمتکارا و البته برادر گلنار که آخر از همه واستاده بود و اون هم با تعجب همراه کمی ترس نگاهم می‌کرد وارد اتاق شدن... این معرکه فقط واسه این بود که منو از چشم امیر ارسلان بندازن.. پلیس رو به من گفت :_خانم مهندس پدیدار معتقدند که شما انگشتر گران قیمتشون رو که نگین الماس داشت برداشتین.. دوباره ترسیده با چشم‌هایم به نرگس خانم التماس کردم که نجاتم بده .. اخراج از کار یک چیز بود ولی تهمت دزدی چیز دیگری بود،مرد پلیس دستبند رو بیرون آورد،سمت دست‌های من گرفت گفت :_دستاتو بیار جلو ‌.. برادر گلنار نتونست تحمل کنه جلو اومد و گفت :خانم مهندس شما اشتباه می‌کنید، سعید خانوم زن خیلی خوبی هستن،من مطمئنم دزد نیست،شاید انگشترتون جایی افتاده.. پریناز و پریسا ساکت  وایساده بودند و فقط نگاه می‌کردند.. خانم مهندس با عصبانیت به برادر گلنار توپید:_ تو ساکت باش چرا دخالت می‌کنی؟ مرد پلیس دوباره  عصبی‌تر گفت :_شما بازداشتین خانم و دستبند رو به یک دستم زد .. گریه‌هایم دیگه دست خودم نبود که اعظم خانوم مامان پریناز و پریسا در حالی که سپیده را به بغل داشت وارد اتاق شد، با تعجب به من نگاه می‌کرد و وقتی نگاه عصبانی خانم مهندس رو دید با تته پته گفت :_بچش گریه می‌کرد گفتم بیارم مادرش رو ببینه.. سپیده با چشم‌های اشکی دستاشو سمت من دراز کرد تا بغلش کنم،با دیدن سپیده انگار سیل اشک از چشم‌هام روانه شده بود،اگر من زندان می‌رفتم پس تکلیف سپیده چی می‌شد؟؟ با گریه گفتم :_من هیچی برنداشتم اصلا نمیدونم راجع به کدوم انگشتر صحبت میکنید.. پلیس داشت دستبند به اون یکی دستمم میزد که ناگهان نرگس خانوم گفت:_مامان تو کدوم انگشترتو دزدیدن؟ خانم مهندس که معلوم بود از این حرف نرگس خانوم که همیشه ساکت بود جا خورده ،آروم و با تعجب گفت:_همون که پدرت برام از فرانسه خریده بود،نگین الماس داشت... نرگس خانوم جلو اومد و خم شد از زمین چیزی برداشت و گفت:_منظورت این انگشتره؟؟ خانم مهندس با عصبانیت گفت:_این کجا بود؟؟ _نرگس با بی اعتنایی در حالی که سمت اعظم خانوم میرفت گفت:_روی زمین بود ...لای ریشه های فرش،فک کنم قائله دیگه تمومه..این دختر دزد نیست.. سپیده را از اعظم خانوم گرفت و سمت من اومد،در حالی که به چشمای پلیس زل زده بود گفت:_نکنه به جای عذرخواهی میخواهین دستبندو ببندین؟؟ مرد پلیس که مثل خانم مهندس جا خورده بود به خودش اومد و با هول شدگی گفت:_نه ...نه ...‌پس حالا که دزدی در کار نبوده بنده مرخص میشم و بعد رو به خانم مهندس کردو گفت: _روز بخیر خانم پدیدار و بعد با همکارش رفتن.. همه هاج و واج این حرکت نرگس خانوم بودن،با خوشحالی جلو رفتم دستشو گرفتم وتشکر کردم .. سپیده رو بغل کردم و بوسیدمش،خانم مهندس با عصبانیت گفت:_همگی برین بیرون .. اعظم خانم با دختراش سریع رفتن بیرون نگاهی به زنی که میخواست منو دزد نشون بده کردم اونم تو چشام زل زد، از چشماش میترسیدم شبیه مار به طعمه ای که از دستش در رفته نگاه میکرد ، مطمئن بودم زهرشو میریزه ،همراه برادر گلنار از اتاق خارج شدم بدون اینکه حرفی بزنم..ساکت و بی صدا به سمت سوئیت خودم رفتم ... سپیده رو بغل کردم و واسه بی کسی هایم یک دل سیر گریه کردم... اون شب برای پختن شام نرفتم ،نه اینکه قهر باشم ،جایگاهی نداشتم که قهر کنم ، فقط می‌خواستم صبح که شد برگردم به خونه خودم.. فرقی نمی‌کنه خانم خونه‌ای باشی یا کنیز خونه‌ای ،وقتی عزت و احترامی برات نباشه ماندن در آنجا بی‌فایده است، من از خانم مهندس صدقه نمی‌گرفتم، روز و شب با یک بچه کار می‌کردم تا از من راضی باشد، در مقابلش جای خواب داشتم ... غذایی برای خوردن و حقوق کمی هم میداد ،انصاف نبود به خاطر توهمات ذهنی خود مرا اینجور بی‌آبرو کند.. وقت شام بود که در اتاقم زده شد ،چادرم را سرم کردم و بعد از پرسیدن کیه در رو باز کردم.. برادر گلنار مثل همیشه با حجب و حیا با فاصله از در ایستاده بود : _سعید خانوم سوء تفاهمی بود که خدا رو شکر حل شد ،لطفاً ناراحت نباشید، من از اعظم خانوم خواهش کردم شام رو پخته نگران شام نباشید، حرفش را قطع کردم و گفتم:_ نه این یک سو تفاهم نبود این یک دسیسه بود ... خانم مهندس با این همه جلال و جبروت از من بی‌کس تنها ترسیده بود که نکنه دل پسرش رو برده باشم و اموالشون به خطر بیفته بهم تهمت زد تا با تهمت دزدی هم منو از چشم امیر ارسلان بندازه ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام روز برای کار کردن و خانواده در حال دویدن هستی. با پایان یافتن روز، آرزو می کنم شبی پر از آرامش داشته باشی. 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح جمعتون تون🍎🌸 پـر از آرامـش......🍎🌸 صبح همه چیزش🍎🌸 رنـگ و بـوی تازگی🍎🌸 و طـراوت میـدهـد 🍎🌸 آرزو میکنم وجـودتان🍎🌸 پـر شود از عـشق و زیبـایی🍎🌸 و رنگ زندگیتون شـاد و دلپذیر باشـد🍎 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾