#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیوهفت
_ سلام ، سهراب،میبینم هیچ تغییری نکردی و مثل آخرین روزی که از ایران رفتی ....!
_ اما تو خیلی عوض شدی ، نگفتی این دختر کیه ؟؟
بابا دستشو گذاشت پشتم _ دخترم دریا ....!
ابروی مرد از تعجب بالا رفت با تمسخر گفت :
_ تا جایی که یادمه بچه دار نمی شدی،چطور دختر دار شدی ؟؟؟
بابا مثل کسی که هول کرده باشه گفت : _ اینجا اومدم تا خیلی چیز هارو بگم ، اما میبینم نگفتنش بهتره .....!
هنوز به خونه نرسیده بودیم که احساس کردم سر بابا کج شد و روی شونه ام افتاد .
ترسیدم _ بابا خوبی ؟؟؟؟؟
اما نفس های کوتاه بابا چیز دیگه ای میگفت ....! رو کردم به راننده:_ آقا برو بیمارستان ..بابا حالش خوب نیست .
باید به غیاث زنگ می زدم ،حتما میدونست کدوم بیمارستان باید بریم .شماره ی غیاث و گرفتم بعد از چند بوق صداش پیچید توی گوشی :_ غیاث حال بابام بد شد ....!
_ کجا ؟؟
ببرش به بیمارستان ...... منم خودمو میرسونم ،آدرس و به راننده دادم .
بعد از چند دقیقه ماشین کنار بیمارستان ایستاد ،راننده پیاده شد و رفت سمت اورژانس . بعد از چند دقیقه با دو پرستارو برانکارد برگشت . اسم دکترشو گفتم . بابا رو بخش ویژه بردن . با استرس شروع به رژه رفتن کردم . از تو سالن نگاهم به غیاث افتاد که با عجله داشت می اومد ....!
نفس زنان کنارم ایستاد گفت : _ حال عمو چطوره ؟؟چرا یهو اینطور شد ؟!
سری تکون دادم :_ نمیدونم ... نمیدونم ....!
باهم رفتیم سمت اتاقش .مرد میانسالی از اتاق بیرون اومد . با دیدن غیاث گفت : _ آقای شایسته بهتون گفته بودم . این مرد خیلی زنده نیست و ناراحتی و استرس براش سمه ...!
_ آقای دکتر حال پدرم چطوره ؟؟؟
دکتر نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد :دست و پام شل شد ...!و احساس کردم بیمارستان دور سرم میچرخه .....
نگاهم به نگاه غیاث افتاد .
دکتر رفت ...!
باروی صندلی نشستم ،با صدای لرزونی گفتم :
_ بابا چرا نمیره خارج ؟؟؟
_ عمو خودش نمی خواد ادامه بده .....!
انقدر گفت نه...نه ، که بیماری پیشرفت کرد و جای درمان دیگه نموند .
_ مگه چند وقته بابا اینجوری شده ؟؟؟؟
_ بیشتر از ۶ ماه میشه .
_ چرا نمیخواد درمان رو ادامه بده ؟؟؟
غیاث شونه ای بالا انداخت و به صندلی تکیه داد ،نگاهی بهم انداخت :_ جایی بودی؟؟؟
_ خونه عمه ام بودیم .
راستی تو زنو شوهری به اسم ساتین و سهراب میشناسی ؟؟؟
ابروهاشو توهم کشید و گفت : _ یکی دوبار اسم ساتین رو از دهن بابا وقتی داشت با پدرت صحبت میکرد شنیدم . چطور ؟
_ هیچی همینطوری ...!
_ به راننده بگو ببردت خونه من همینجا هستم .
_ نه اصلا ...! من خودم باید پیش بابا بمونم ،مرسی خودت برو خونه ...
_ من جام خوبه .
متعجب برگشتم و نگاهی بهش انداختم .
نگاهم رو به دیوار روبه روم دوختم ،انگار این وسط یه چیزی سر جای خودش نبود .... چی ؟؟؟؟ نمیدونستم ؟!
سرم و به دیوار تکیه دادم . نگران بابا بودم ...! تمام درد های خودمو فراموش کردم . اگه بابا چیزی بشه چی ؟؟؟؟وای خدا نکنه ......! کم کم چشم هام بسته شد .
چشمام و باز کردم نگاهم به اولین چیزی که افتاد سرامیک های سفید بود ...یادم اومد بیمارستانم ....!
تند روی صندلی نیم خیز شدم که صدای غیاث از فاصله ی کمی شنیدم :_ بیدار شدی ؟؟؟؟
_ چرا بیدارم نکردی ؟؟؟؟؟؟
گفت : _ خوابت انقدر سنگین هست که بیدار نمیشی ....!
_ حال بابا چطوره ؟؟؟؟؟
_ فعلا که خبری نیست ....!
از جام بلند شدم ،کمی گردن و کمرم درد میکرد . پشت در اتاق بابا ایستادم و نگاهی داخل اتاق انداختم .فقط یه سرم به دست بابا وصل بود .....
به نظر خواب می اومد .....! دستی نشست روی شونه ام .
چرخیدم که رو به روی غیاث قرار گرفتم .
سرم و کمی بلند کردم . نگاهمون لحظه ای بهم گروه خورد . کلافه ازم فاصله گرفت گفت :
_ میرم ببینم اجازه میدن عمو رو ببریم یا نه ؟؟؟
متجب باشه ای گفتم و گوشیم و از توی کیفم در آوردم . چندین تماس از عمه داشتم و یکی مامان اینا .شماره ی عمه رو گرفتم .....
بعد از دوتا بوق صدای نگران عمه پیچید توی گوشی :_ الو دریا کجایین شما ؟؟؟
_ سلام عمه ...!
_ سلام عزیزم ...!
کیارش کجاست ؟؟ حالش خوبه ؟؟؟؟
لبم و به دندون گرفتم _ نه عمه ...!
_ چی نه عمه ؟؟؟
_ ما بیمارستانیم ، دیشب حال بابا بد شد .
_ الان داری میگی ؟؟؟
_ ببخشید نشد بگم ..!
_ کدوم بیمارستان ؟؟
بیمارستان ... .
_ باشه الان میایم و گوشی رو قطع کرد .
پوف کلافه ای کشیدم و گوشی رو تو کیفم گذاشتم ...غیاث با دو لیوان یه بار مصرف اومد سمتم: بیا نسکافه گرفتم ...!
لیوان و از دستش گرفتم:_ رفتی پیش دکترش ؟؟؟
_ آره گفت :_ فعلا باید بمونه ...!
_ آخه چرا ؟!
_ حالش خوب نیست .
روی صندلی نشستم و کمی از نسکافه ام رو مزه کردم . غیاث نشست .نگاهی بهش انداختم . موهاش ژولیده روی پیشونیش ریخته بود ...!
ادامه دارد ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیوهشت
سرش و بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .ابرویی بالا داد:چیزی شده ؟؟
سری تکون دادم:نه..! شما بهتره برین به کارتون برسین ..!
فعلا هستم عمو برام خیلی عزیزه ...!
_ به عمه زنگ زدم گفت میاد .
_ خوبه ...!
چند دقیقه بعد عمه همراه آیناز اومدن .
از جام بلند شدم...
_عمه بهمون رسید با حول گفت : _ خان داداشم کجاست ؟؟؟حالش چطوره ؟؟؟
نمیدونم ...
یهو آیناز با ذوق گفت : _ وای غیاث توام اینجایی !؟
ابرویی بالا انداختم .رو به عمه کردم:_ خواب بود ، شاید الان بیدار شده باشن .
درو آروم باز کردم . صبح پرستار اومده بود و چکش کرده بود . با صدای در بابا سرشو چرخید . با دیدنم لبخند کم جونی زد .
وارد اتاق شدم . عمه هم پشت سرم وارد اتاق شد :_ الهی فدات بشم چی شد آخه تورو ....! و خم شد صورت بابارو بوسید .
رفتم جلو دست بابارو گرفتم:_ خوبی بابایی ؟؟؟
چشم هاشو بازو بسته کرد .
با صدای زنگ گوشیم از بابا فاصله گرفتم . نگاهی به شماره انداختم ، شماره ی بابا بود .
لبخندی زدم از اتاق بیرون اومدم:_ سلام بابایی .
سلام گل دختر بابا ، کجایی تلفنت و جواب نمیدی ؟؟؟
_ ببخشید بیمارستانم .
صدای بابا نگران شد: _ اونجا برای چی ؟؟؟
_ حال بابا کمی نا خوشه آوردیمش بیمارستان .
_ مرد بیچاره ، باشه بابا چان ، بعد از ظهر با مادرت میایم ملاقات ....!
_ شما خوبین بابایی ، مامان ، سامان ، ساسان ...!
_ همه خوبیم می خواستم بهت بگم برای سامان میخوایم برین خواستگاری ..!
با هیجان گفتم _ واقعا ...!خواستگاری کی ؟؟؟
_ هیوا ، دختر عموت دیگه .
لبخندی زدم .
پس سامان و هیوام بهم میرسیدن .
_ خیلی خوشحال شدم بابا .
_ میایم دخترم مراقب خودت باش ..
_ چشم بابایی شمام ، میبوسمتون ....!
از اینکه قرار بود دو نفر دیگه هم و دوست دارن بهم برسن خوشحال شدم .
سمت اتاق بابا رفتم . غیاث کنار در اتاق بابا ایستاده بود . بهش نزدیک شدم:_ من میرم ، بعد از ظهر میام دیدن عمو دوباره .
_ باشه ممنون که دیشب بودی .
_ کار خاصی نکردم ، فعلا و پشت کرد بهم رفت سمت در خروجی سالن .
عمه کمی موند و رفت ،کنار تخت بابا نشستم .
_ چرا نرفتی خونه ؟؟؟
_ میرم .
دستی روی سرم کشید گفت :شب برو خونه ، اینجا نیازی نیست بمونی .
_ نه شما رو تنها بزارم ؟؟
_ احتیاجی به تو نیست دخترم اینجا بمونی اذیت میشی .
اتاق که خصوصیه ...
_ میدونم اما حرفم و گوش کن .
_ حالا کو تا شب .
راستی بابام زنگ زده بود .
بابا با صدای بلند خندید گفت :_ خودتم این وسط گیر کردی ..
خندیدم :_ بده مگه آدم دوتا پدر داشته باشه ؟؟؟؟
حرفی نزدو به رو به روش خیره شد . ساعت 3 بود که در اتاق و زدن . رفتم سمت در اتاق که در باز شد و بابا و مامان با هم وارد اتاق شدن ، رفتم جلو و خودمو بغل بابا انداختم .
_ سلام بابایی جونم .
بابا پیشونیم و بوسید: _ چطوری عزیز دل بابا ؟؟
_ خوبم
رفتم سمت مامان و محکم بغلش کردم .چقدر دلتنگش بودم ...! چقدر عطر تنشو دوست دارم .....!
مامان بابا حال بابارو پرسیدن و بابا مشغول صحبت شد . صدای در اتاق اومد . چرخیدم که نگاهم به غیاث افتاد . تیشرت سفید یقه هفت با کت تک مشکی پوشیده بود و با دست گل بزرگی وارد اتاق شد ...
اومد سمت بابا و پیشونی بابارو بوسید .
گل رو گرفت طرفم . نگاهی به گل های زیبای توی دستش انداختم ،گل و از دستش گرفتم .
رفت سمت مامان بابا و خیلی مودبانه احوال پرسی کرد ،برام جای تعجب داشت ،چرا عمو نیومده ؟؟؟
کنار مامان رفتم: _ راستی مامان بابا یه چیزایی میگفت ...!
مامان لبخندی زد گفت : _ چند شب پیش برای هیوا خواستگار اومده بود .
سامان وقتی فهمید کلی ناراحتی کرد ،بابات گفت: _ تو چرا ناراحتی ؟؟
اونم نه گذاشت ، نه برداشت گفت: _ من هیوارو میخوام .
ما هم از خدا خواسته به عموتینا زنگ زدیم و
قرار شد شب بریم برای خواستگاری .
خیلی خوشحالم مامان ....!
_ امشب باید بیای ،یه خواهر که بیشتر ندارن ...
_ اما بابا بیمارستانه ...
با صدای بابا نگاهی بهش انداختم :_ آقای نستو دریا رو ببرین خونه،از دیشب اینجاست . دلم نمیخواد دخترم مریض بشه .
_ اما بابا ...
_ اما نداره ، باید بری .
مامان از خدا خواسته گفت :_ آره عزیزم .
_ نگران نباش عمه گلنازت میاد پیشم .
_ نمیخواد عمو من خودم کنارتون میمونم ،درسته اتاق خصوصیه اما یه مرد کنارتون باشه بهتره ....!
نگاهی به غیاث انداختم ،از اینکه غیاث بمونه خیالم راحت شد و کمی نرم شدم .
_ وقت ملاقات تموم شد .
بابارو بوسیدم و همراه مانانینا از بیمارستان خارج شدیم .
سوار ماشین بابا شدم و به سمت خونه خودمون رفتیم . خسته وارد اتاق شدم و با دلتنگی نگاهی به اتاق انداختم و روی تخت ولو شدم ......از خستگی زیاد خوابم برد .
با نوازش دستی چشم هام و باز کردم ،با دیدن مامان لبخندی زدم..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_سیونه
_ پاشو عزیزم نمیخوای آماده بشی ؟
خمیازه ای کشیدم :_ الآن آماده میشم .
مامان از اتاق بیرون رفت . از جام بلند شدم .
باید دوش میگرفتم .
از اتاق بیرون اومدم . وارد حموم شدم .شیر آب و باز کردم و زیر دوش ایستادم . آب که به پوست تنم خورد حالم کمی بهتر شد .،بعد از یه دوش چند دقیقه ای ، بدنم و خشک کردم و لباسم و پوشیدم.از حموم بیرون اومدم . با دیدن سامان خبیثانه ابرویی بالا انداختم و رفتم سمتش . داشت با گوشیش کار میکرد ، موهای خیسم و بالای سرش گرفتم . همین که آب چکید روی صورتش تند از جاش بلند شد .
خندیدم :_ سلام آق داداش خودم .
با دیدنم لبخندی زد: _ باز تو پیدات شد ؟؟؟؟این مدت نبودی آرامش بودا ...
ناراحت لبم و کج کردم که گفت : _ سامان فدای قهر کردنات ،شوخی کردم ...!
آقا دوماد چطوره ؟؟؟
آروم لب زد : _ دیدی بالاخره به دست آوردمش .
سری تکون دادم: خیلی خوشحالم خوشبخت بشی ...!
_ بعدش باید بگردم برای تو یه شوهر پیدا کنم ترشیدی ..!
ازش فاصله گرفتم _ لازم نکرده آقابالا سری میخوام چیکار ؟؟؟؟و چشمکی زدم .وارد اتاقم شدم ...
موهامو سشوار کشیدم ،در کمد و باز کردم نگاهی به لباس های توی کمد انداختم .
پیراهن سورمه ای رنگم و با ساپورت مشکی و کفش عروسکی مشکیم و پوشیدم . نگاهی توی آینه به خودم انداختم .با رضایت لبخندی زدم . گوشیم و برداشتم و شماره ی غیاث و گرفتم . بعد از چند بوق برداشت: _ بله .
_ سلام .
_ سلام .
_ حال بابا خوبه ؟؟؟؟
_ بهتره نگران نباش ، شب پیشش هستم .
_ باشه ممنون ...!
بعد از قطع کردن گوشی از اتاق بیرون اومدم . مامان و بابا اماده بودن . بابا با دیدنم گفت : _ ماشاالله یه دختر دارم دسته ی گل .
خندیدم و گفتم : _ شاه دوماد کجاست ؟؟؟
سامان کت و شلواری از اتاق بیرون زد .
سوتی زدم: _ به به چیکار کردی ؟؟؟!
چرخی زد ؛ ژستی گرفت گفت : _ می پسنده ؟؟
پشت چشمی نازک کردم: _ پس چی ؟؟؟ پسری داریم ماه نداره .
مامان خندید: _ اون و برای دختر میخونن ....!
_ مامان حالا سوتی نگیر دیگه .
بابا گفت: _ بریم که عمتینام اومدن .
باهم از آپارتمان بیرون اومدیم . بابا زنگ اپارتمان عمویینا رو زد .هیراد درو باز کرد
_ بفرمایین .
با هیراد احوال پرسی کردیم . وارد سالن شدیم .همه جمع بودن،سیاوش با دیدنم دستی برام تکتون داد....
چشمکی زدم براش که صورتش گل انداخت .
سامان گل رو گرفت سمتش و هیوا گلهارو از دستش گرفت ،عمو اومد جلو و با بقیه احوال پرسی کردیم . روی مبل کنار سیاوش نشستم که گفت : _ چطوری ؟؟؟کم پیدایی ؟؟؟
_ کم پیدایی کلاس داره ...! و پام و روی پام انداختم....
با صدای بابا هردو سکوت کردیم . بابا شروع به صحبت کرد گفت : _ ما فامیل هستیم و از همه چیز هم خبر داریم . به نظرم سامان و هیوا جان برن صحبت کنن . بعد ببینیم خدا چی میخواد .
عزیز سری تکون داد گفت : _ ان شا الله خیره .
سامان و هیوا برای صحبت رفتن . هلنا اومد و روی دسته ی مبلم نشست گفت : _ چه خوشگ شدی ..!
ابرویی بالا دادم و تابی به گردنم دادم . گفتم :
_ بودم گلم . چشم بصیرت میخواد ..... !
ازت تعریف کردم چه شاخ شده برای من .
_ وای هلنا ...
_ چیه ؟؟؟
_ اما تو خیلی چاق شدیا ؟!
تند از جاش بلند شد و هول گفت : _ سعید دریا راست میگه ؟؟تپل شدم ؟؟
ریز خندیدم . سعید لبخندی زد گفت : _ چرا عزیزم، خیلی قشنگ شدی..
هلنا سری تکون داد _ از امشب باید رژیم بگیرم .
دراتاق باز شد و سامان و هیوا اومدن
میدونستم جواب هیوا مثبته اما مثل بقیه چشم به دهنشون دوکه سیاوش گفت:شیرینی بخوریم؟؟
هیوا لبخندی زد ...جیغی از خوشحالی زدم و کل کشیدم..
هلنا ظرف شیرینی رو برداشت و یه دور به همه تعارف کرد..
بابا لبخندی زد و گفت:مبارکه و خوشبخت بشین، نگاهی به من انداخت :فقط گل دختر خودم میمونه...
سیاوش خندید و گفت :دایی دریا رو باید ترشی بندازیم.!!
حرفی نزدم اما غم نشست تو دلم بابا که
نمیدونست سر دخترش چی اومده!!
عزیز جون گفت :انشاا...نوبت دریا هم میشه ..
لبخندی زدم تا به صحبتاشون خاتمه بدم..
بابا بحثو کشید به تاریخ و شیربها و مهریه
مهریه رو تعیین کردن و قرار شد یه عقد کوچیک بگیرن و مراسم عروسی توی تالار باشه..تا اخرشب خونه عمو موندیم و از هر دری صحبت کردیم،اما دل توی دلم نبود دلم میخواست هر چی زودتر بریم خونه و یه دل سیر گریه کنم.اما خومو نگه داشتم و تظاهر به خوشحالی کردم و لبخند زدم..
بابا بلند شد و گفت:دیگه دیر وقته بهتره رفع زحمت کنیم و بریم،از جام بلند شدم و عازم رفتن بودیم..
بعد از خداحافظی با بقیه به آپارتمان خودمون برگشتیم..رو تختم دراز کشیدم و چشم به تاریکی اتاق دوختم.
کاش می دونستم که این بلا رو کی سرم آورد و چرا زندگیم اینطوری شد.چشم هامو بستم و کم کم به خواب رفتم.صبح با زنگ آلارامگوشیم بیدار شدم.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهل
نگاهی به ساعت انداختم هفت صبح رو نشون می داد.سریع از جام بلند شدم.از اتاق بیرون اومدم.همه جا توی سکوت مطلق فرو رفته بود...
آبی به دست و صورتم زدم.به اتاق برگشتم و
لباسمو پوشیدم کیف و بقیه وسایلامو جمع کردم.
از اتاق بیرون اومدم که مامان از سرویس بهداشتی بیرون اومد:_داری میری؟
_آره مامان جون ،باید برم بیمارستان تازه دیر هم شده.
_صبر کن یه چیزی بخور ضعف میکنی.
_ مامان دیر میشه.
_بدون صبحانه نمی ذارم که بری، پس مثل یک دختر خوب برو آشپزخونه.می دونستم که حرف فقط حرف خودشه.روی صندلی نشستم مامان خیلی سریع میز صبحانه رو چید.شروع به خوردن کردم صبحانه ام تموم شد:_حالا اجازه رخصت میدی؟
مامان خندید گفت:_از دست تو دختر .
گونه ی مامان بوسیدم...از اپارتمان بیرون اومدم.سوار آسانسور شدم و تند حیاط ساختمون ردکردم.
سر خیابون ماشین گرفتم و مستقیم به بیمارستان رفتم.خواستم وارد بیمارستان بشم که نگهبان گفت:_کجا؟
_ببخشید همراه آقای بختیاری هستم.
نگهبان سکوت کرد وارد بیمارستان شدم.
به سمت اتاق بابا رفتم، با دیدن غیاث که روی صندلی انتظار تشسته بود به سمتش رفتم.با دیدنم از جاش بلند شد.نگاهی بهش انداختم.
چشماش قرمز بود مثل کسی که شب بدی رو پشت سر گذاشته باشه.
_سلام
_سلام، چه زود اومدی؟
_بابا خوبه؟
دستی لای موهای بهم ریخته اش کشید گفت:
_دیشب کمی حالش بد شد اما الان بهتره.
_برم ببینمش.
چرخیدم تا وارد اتاق بشم که گفت:_دم دمای صبح بهش آرامبخش تزریق کردن بزار بخوابه.
کنارش روی صندلی نشستم.
_حتما دیشب خیلی خسته شدین بهتره که برین خونه کمی استراحت کنین.
نگاهی به ساعت روی مچ دست چپش انداخت گفت:_پس من میرم کمی استراحت کنم میام..
_ممنون لازم نیست.
نگاه جدی بهم انداخت.
_قرار نیست که برام تعیین تکلیف کنی میام.
کیفش و برداشت و رفت.
شونه ایی بالا انداختم محبتم بهش نیومده..
بابا چند روز بیمارستان موند و با رضایت خودش مرخصش کردیم.آوردیمش خونه عمه و آیناز هم اومد خونه ما ،تا عمه بیشتر به بابا برسه.
توی سالن کنار عمه نشسته بودم که زنگ رو زدن.از جام بلند شدم، عمو و غیاث بود.چه عجب عمو بلاخره بعد از چند روز دیدن بابا اومده.در سالن و باز کردم و منتظر ایستادم تا بیان.با دیدن عمو سلامی کردم که زیر لب جوابمرو داد:_بابات کجاست؟
_توی اتاقش ..
سری تکون داد که عمه اومد سمتشون گفت:
_سلام تیمسار خوش اومدین چه عجب.
با اوردن اسم تیمسار جرقه ای تو سرم زده شد و حرفای اون زن که دلش می خواست خودش تیمسار و بکشه.لحظه ای عرق سردی وسط کمرم حس کردم یعنی این مرد همونه؟ نه نمی تونه باشه ..سری تکون دادم.
تیمسار با عمه به سمت اتاق بابا رفتن.
کلافه به سمت آشپرخونه رفتم.سینی چایی برداشتم به سمت اتاق بابا رفتم.غیاث توی سالن بود.صدای عمو اومد :_شرمنده که نیومدم بیمارستان تو دلیل نیومدنم رو میدونی.
بابا با صدای ضعیفی گفت:_اشکال نداره
وارد اتاق شدم و سینی چایی رو روی میز گذاشتم خواستم از اتاق بیام بیرون که عمه گفت:_شنیدم قراره نیلوفر برگرده.
_دختره ی لجباز میگم نیا اما گوش نمیده.
از اتاق بیرون اومدم، اما ذهنم درگیر بود این وسط یه چیزی اشتباه بود.سری تکون دادم که با صدای غیاث به خودم اومدم.
_چیزی شده که سر تکون میدی؟
سر بلند کردم :_نه هیچی ...
شونه ای بالا انداخت گفت:_آتیه یه چایی برای من بیار..
در سالن با صدا باز شد.
آیناز با ذوق وارد سالن شد گفت:وای غیاث توام اینجایی؟؟
روی مبل نشستم و پوف کلافه ای کشیدم،باز این دختر عمه من اومد .
گوشیم زنگ خورد.نگاهی به شماره انداختم، شماره سیاوش بود.
_سلام آقا سیاوش
با آوردن اسم سیاوش حس کردم گوشای غیاث تیز شد نگاهشو بهم دوخت.
_دریا امشب میای خونه ام؟
_خونه ی تو؟؟
_آره دیگه نانا هم میاد.
_نانا؟! این چه موجودیه ؟؟؟
_دوست دختر منه دیگه یادت رفت به همین زودی؟؟
پامو رو پام انداختم...
،آها چه اسمی داره..ریز خندیدم.
_ میای دیگه؟
_نه فکر نکنم ..
_ دریا بیا منتظرم هشت اینجا باش اوکی؟؟
بدون این که اجازه بده چیزی بگم قطع کرد.
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم.
غیاث با کنایه گفت:_جایی تشریف می برید؟
سوالی نگاهش کردم:باید از شما اجازه بگیرم؟
دست به سینه شد :نه ولی فکر کنم خونه ی پسر مجرد رفتن اونم تنها زیاد خوشایند نیست.
پوزخندی زدم :_هه شما نمی خواد چیزی به من یاد بدین پس رفتن من مشکلی نداره.
عمو و غیاث بعد از کمی صحبت رفتن، نگاه غیاث کمی عصبی و خصمانه بود.بی توجه بعد از خداحافظی وارد اتاق بابا شدم.
بابا با دیدنم لبخندی زد..
_بابا جون می تونم برم خونه ی پسر عمه ام؟ دور همی داره.توی دلم گفتم:خدایا ببخش بخاطر این دروغم..
_آره بابا برو..
از اتاق بیرون اومستقیم وارد اتاقم شدم.
بلوز سفید یقه دیپلمات همراه با شلوار لی آبی پوشیدم و پالتوی پاییزه ام رو از روش ..!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبـی رویـایـی
✨خوابـی شیـرین
🌸همـراه با آرامش
✨و یـاد خـدا 🩵
🌸براتـون آرزومنــدم
🌸شبتـون آبـی تر از دریـا
✨در پنــاه خــدا باشیــد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
میدونی بدترین نوع مدیونی چیه؟
اینکه آدم مدیون خودش بشه،
مدیون قلبش،
مدیون احساسش...
اگه حس کردی جایی یکی برات با بقیه فرق داره،
یکی حال دلت رو میزون میکنه،
یکی هست که تو رو میفهمه،
معطل نکن و برو بهش بگو:
دوست دارم ♥️
حالا الان پانشید برید بگید خوب بسنجیدااااا بعد اینجوری نیفتن دنبالتون🧹🔫
من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم 🙃
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهلویک
وسایلای لازمم رو برداشتم ،از اتاق خودم به تاکسی تلفنی زنگ زدم ، عمه و آیناز تو سالن نشسته بودن عمه با دیدنم گفت : _ جایی میری ؟؟؟
_ بله خونه ی پسر عمم
_ آها ،برو عزیزم .
لبخندی زدم وارد اتاق بابا شدم و خداحافظی کردم .از خونه بیرون اومدم . ماشین کنار در منتظرم بود . رعدو برقی زد . سرم و بلند کردم .نگاهی به آسمون انداختم که نگاهم روی تراس ثابت موند . غیاث روی تراس ایستاده بود و به کوچه نگاه می کرد .
وا اینم خل شد ،سوار ماشین شدم و آدرس خونه ی سیاوش و دادم . برای اولین بار بود می رفتم ،سر راه شیرینی گرفتم . ماشین کنار ساختمون کوچکی ایستاد . از ماشین پیاده شدم . زنگ طبقه ی 3 رو زدم . در با صدای تیکی باز شد . وارد حیاط کوچیکی شدم .
از پله ها بالا رفتم . نفسی کنار در چوبی قهوه ای رنگی تازه کردم . زنگ آپارتمان رو زدم .
بعد از چند دقیقه در باز شد . سیاوش درو باز کرد . با دیدنم لبخندی زد گفت : _ به به دریا خانم ..!
کفشام و در آوردم و شیرینی رو طرفش گرفتم که دختری ریزه میزه و لاغری از
آشپزخونه بیرون اومد . با دیدنم لبخندی زد گفت : _ سلام ، پریام ...!
لبخندی زدم و دستمو سمتش دراز کردم :_ دریا هستم دختر دایی سیاوش .....
لبخندی زد و دستمو فشرد:_خوشحالم ..
_همچنین..
نگاهی به خونه ی سیاوش انداختم، یه آپارتمان شیک و نقلی با چیدمان مدرن.
ابرویی بالا انداختم:_آفرین چه آپارتمان شیکی..
_لباستو می تونی تو اتاق عوض کنی.
رفتم سمت اتاق در هر دو اتاق باز بود سرکی به اتاق اولی کشیدم یه اتاق بزرگ با یک تخت دو نفره.سری تکون دادم پس اینجا اتاق خوابشه.سمت اتاق دومی رفتم.یه اتاق با یه تخت یک نفره؛ وارد اتاق شدم.پالتوم رو در اوردم و از اتاق بیرون اومدم.صدای خندشون از توی آشپزخونه می اومد.سمت آشپزخونه رفتن، بعد خوردن چایی باهم به سالن برگشتیم..
پامو رو پام انداختم
_خوب پریا جون خانواده خوبن؟
پریا نگاهی به سیاوش و بعد به من انداخت و گفت:_ممنون ..
گفت:من برم یه چیزی بیارم بخوریم و به سمت آشپزخونه رفت .
به میز رو به روم خیره شدم ، با صدای پریا به خودم اومدم :_ عزیزم میز شام اماده است .
از جام بلند شدم ،لبخندی زدم . با هم به سمت اشپزخونه رفتیم ،نشستیم...
بعد از شام به سالن برگشتیم، نگاهی به ساعت انداختم ، ساعت 12 شب رو نشون میداد :_ وای یه زنگ بزن آژانس دیر وقته برم .
از جام بلند شدم ،رفتم سمت اتاق و پالتومو برداشم . گوشیم زنگ خورد . نگاهی به شماره انداختم . غیاث بود . نگران بابا شدم و تند دکمه اتصال و زدم :_ الو ...
_ پایین منتظرم ، اگه خوشیتون تموم شده بیاین .
اصلا نذاشت چیزی بگم و قطع کرد ، نگاهی به گوشی انداختم . از اتاق بیرون اومدم :_ نمیخواد زنگ بزنی ، غیاث اومده دنبالم .
سیاوش اخمی کرد :لازم نکرده کی گفته اون بیاد دنبالت؟
متعجب نگاهی به سیاوش انداختم گفتم:
_ حتما بابا ازش خواسته، من برم خیلی خوش گذشت .
_ خودم می رسونمت.
_ سیاوش بچه شدی؟اومده دیگه.
گونه پریا رو بوسیدم.سیاوش هنوز با اخم داشت نگاهم می کرد.
لبخند اجباری زدم و کفشام و پام کردم.
در آپارتمان و باز کردم که سیاوش گفت :
_ تا جلوی در باهات میام.
شونه ای بالا انداختم :_ بفرما...
باهم سوار آسانسور شدیم،به اتاقک آسانسور تکیه دادم و نگاهم به سیاوش دوختم که هنوز بین ابروهاش اخم نشسته بود: _ سیاوش قهر نباش دیگه، ببین اومدم خونه ات.
پووفی کشید و از در آسانسور بیرون رفتبه دنبالش رفتم. حیاط ساختمون و رد کردیم. همین که در حیاط و باز کردیم غیاث رو دیدیم که به ماشینش تکیه داده بود. با دیدن ما از ماشینش فاصله گرفت و رفت سوار شد.
سیاوش عصبی گفت : _ فکر کرده کیه برای من قیافه می گیره؟
هم تعجب کرده بودم از این حرف سیاوش و هم خنده ام گرفته بود.چه حرصی می خورد سیاوش قیافه اش دیدن داشت.چرخیدم گفتم : _ شب خوبی بود، خداحافظ.
_ شب به خیر.
رفتم سمت ماشین.
در جلو رو باز کردم و سوار شدم . _ حرفهاتون تموم شد؟
چرخیدم و به در ماشین تکیه دادم. نگاهی به صورتش انداختم :_ شما اینجا رو از کجا بلد بودین؟
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و ماشین و روشن کرد گفت:_ نکنه فکر کردی می تونی شب و خونه ی یه پسر مجرد بمونی؟
_ اون پسر، پسر خاله ام هست.فکر کردی همه مثل خودتن؟ و رومو سمت پنجره کردم.
قلبم تند تند و عصبی می زد . دوباره اون روز جلو چشم هام اومدن
غیاث وارد کوچه شد و ماشین و کنار در نگه داشت.تند دست گیره رو گرفتم تا پیاده بشم
،در ماشینو باز کردم و سریع از ماشین پیاده شدم.با کلید توی دستم در حیاطو باز کردم.
درو که بستم به در تکیه دادم، دروبستم و با قدم های شمرده به سمت خونه رفتم ،در سالن رو اروم بازکردم همه جا توی سکوت فرو رفته بود باقدم های اروم سمت پله ها رفتم،
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهلودو
وارد اتاقم شدم و با همون لباسا روی
تخت دراز کشیدم نگاهمو به ساعت دوختم، این روزا چقد تنهام، همه هستن ولی انگار در عین حال هیچکس نیست.ادم ها گاهی عجیب
دوست دارن تا کسی باشه دوست داشتنش باهمه فرق کنه..
مچاله شدم تو خودم و چشمامو بستم.
روزها از پس هم میگذره، حال بابا نه خوبه و نه بد، همونطوره.عمه رفت خونه ی خودشون، دلم میخواست بپرسم اون زن هنوز توی ایرانه یا رفته؟دلم برای بابامی سوخت، تمام روز روی صندلی توی تراس مینشست و به باغ پاییز زده چشم میدوخت. فردا شب قرار بود
جشن کوچیکی برای سامان و هیوا بگیریم ، رفتم توی تراس کنار صندلی بابا ایستادم دستمو روی شونه های بابا گذاشتم:بابایی..
هرروز به این باغ خزان خیره میشی دنبال چی هستین؟
اهی کشیدو گفت:نگاهم به این باغه اما ذهنم
درگیر خاطرات گذشتس...
_ کاش میدونستم تو اون گذشته چی
هست که براتون انقد مهمه و بعد از این همه سال بازم فکر کردن بهش براتون لذت بخشه.
اهی پر از درد کشید گفت :یه روز شاید تمام اتفاقات رو برات تعریف کردم، اگر عمری
بود.
گفتم: اینطور نگید لبخندی زدو گفت :کاش
زودتر میاوردمت پیش خودم.خیلی
دلم میخواد عروسیتو ببینم....
لبخندم جمع شد نمیدونستم چی بگم، سری تکون دادم و حرفی نزدم ..
بابا گفت : تو نمیخوای بری خونه فردا شب جشن برادرته.میدونم چقد دوستشون
داری...
_فردا صبح میرم...
- گفت به غیاث گفتم بیاد برید لباس بخرید..
_اما بابا من...
دلم میخواد بهترین لباس و بخری، تو که دلت نمیخواد دل بابای مریضتو بشکنی؟
اجبار لبخندی زدم و گفتم:نه .
پس اماده شو.
از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم، چون هوا داشت سرد میشد، پالتوی زرشکی پاییزیم رو پوشیدم و بعد از زدن ادکلن از اتاق بیرون اومدم که زنگ ایفون به صدا دراومد رفتم
تراس:بابا جون من میرم
_به سلامت دخترم،مراقب خودت باش، راستی توی سالن روی میز برات پول
گذاشتم ...
_خودم....نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت برو پایین غیاث زیر پاش علف سبز شده ...
عقب گرد کردم و وارد سالن شدم ،تراول هارو از روی میز برداشتم و سریع سمت حیاط دویدم و در حیاطو باز کردم ...
غیاث توی ماشین نشسته بود، یه دستش و به شیشه ی ماشین تکیه داده بودو با دست دیگه اش روی فرمان ضرب گرفته بود ،رفتم سمت ماشین در جلو رو باز کردم و نشستم ،سلامی زیرلب گفتم سری تکون داد و ماشین و روشن کرد ،با سرعت رانندگی میکرد ،هر دو سکوت کرده بودیم ماشین و توی پارکینگ پاساژ بررگی پارک کرد ،گفت: اینجا بهترین پاساژ برای خریده...
پیاده شدم . غیاث هم پیاده شد و با ریموت ماشین و قفل کرد . دستی به کت تک تنش کشید ، رفت سمت آسانسور . از دنبالش راه افتادم . در آسانسور باز کرد و کنار ایستاد تا اول من برم .ابرویی بالا انداختم و پامو تو اتاقک آسانسور گذاشتم . غیاث هم اومد و دکمه طبقه 5 رو زد .با هم از آسانسور خارج شدیم . یه نگاه کلی به پاساژ انداختم . تا حالا با هلنا اینجا نیومده بودیم .
گفت : _ بریم مغازه ی دوستم . حرفی نزدم و باهاش همراه شدم ،
وارد مغازه ی بزرگی شدیم ، پسر جوانی با دیدن ما لبخندی زد گفت : _ به آقا غیاث گل ، از اینورا ؟؟؟؟
غیاث بهش دست داد گفت : _ کاری نداشتم بیام ...!
مرد ا
ایشون؟
غیاث خندید گفت : _ فعلا که دختر عموم هست ..!
مرد آهانی گفت . _ خوب چی می خواید ؟؟؟
نگاهی به لباس ها و کفش های مجلسی توی مغازه انداختم . پیراهن کپحریری چشمم رو گرفت . رو به دوست غیاث کردم :_ اون لباس ..!
صدای دختری از پست سرمون بلند شد :_ وای غیاث .........
باصدای دختره به عقب برگشتم نگاهم به دختر افتاد
پوزخندی زدم و طوری که غیاث هم بشنوه گفتم : _ دخترا چه علاقهی شدیدی بهت دارند.....
لباس و ازدست غیاث گرفتم و گفتم : تا شما احوالپرسی میکنید من برم لباسم رو پرو کنم .
غیاث اومد حرفی بزنه من بای بای کردم . و داخل اتاق پرو شدم .
تند لباسام رو درآوردم ولباس یاسی رنگ و حریر پوشیدم ...! چرخی زدم لباس فیت تنم بود و خوش پوش... لبخندی زدم و لباس رو درآوردم . از اینکه به همین راحتی تونسته بودم لباس انتخاب کنم خوشحال شدم .
از اتاق پرو بیرون اومدم..
دوست غیاث گفت : _ پسندیدین ؟؟؟
_ بله همین و بر می دارم .
نگاهم رو به کفش ها دوختم.کفش مشکی نظرم رو جلب کرد . مخمل پاشنه دار بود زیپ کفش از پشت بسته می شد روش با نگین کار شده بود .....
اون کفشتون رو میشه بدین ؟!
کفش و گرفتم و روی صندلی نشستم ،هرکاری کردم زیپش بسته نشد . دوست غیاث که حواسش بهم بود گفت : _ مشکلیه بسته نمیشه ؟
گفتم نه و هر جور بود بستمش، ازجام بلندشدم و نگاهی به کفش ها انداختم .
غیاث کنارم ایستاده بود ،سربلند کردم:از کفش ها خوشم اومد . همین و برمی دارم کفش هارو از پام درآوردم .
غیاث گفت : _ چقدر شد ؟؟؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهلوسه
_ قابل نداره ...!
کنار غیاث ایستادم و کیفم رو درآوردم .
_ بزار تو کیفت .
_ نه ممنون بابا پول داده ..!
_ دریا ...
نگاهم رو به نگاهش دوختم :_ خواهش می کنم بزار خودم پولو حساب کنم و اینکه ما نسبتی نداریم حساب کنی .
انگار کمی عصبی به نظر می رسید . پوزخندی زد گفت : _ لیاقت می خواد غیاث شایسته حساب کنه وازم فاصله گرفت ....
_چقدر میشه ؟؟؟؟
_قابل نداره...
باکفشاتون اینقدر.... میشه
پول و حساب کردم ،اما توی دلم کلی فش نثار غیاث و دوست گرون فروشش دادم، چه خبره قیمت ها انقدر سرسام آور اخه...
نگاهی به غیاث و دوستش انداختم
نگاهی بهم انداخت و رو به دختره گفت: بریم شام..
وای غیا عاشقتم بریم.
با شنیدن مخفف اسم غیاث نتونستم خنده ام رو کنترل کنم زدم زیر خنده میون خنده گفتم: غیا و دوباره خندیدم..
غیاث رو به دوستش کرد خداحافظ پدرام..
پدرام خندید گفت:خداحافظ رفیق..
روبه من گفت بریم..
-خوش باشید من میرم خونه....
خیلی جدی گفت:تو جایی نمیری شام می خوریم برمی گردیم..
شما با دوستتون برید شام بخورین..
گوشهی لبش از خنده ی کج شد گفت:توحسودیت شده..
چشم هام و گرد کردم: کی من به چی
چه حرفا و صورتمو اونور کردم ..
دختره اومد جلو گفت:غیاً عزیزم بریم دیگه
_بریم ...مجبوری همراهشون شدم..
دختره رفت رو صندلی جلو نشست،در عقب و باز کردم نشستم و درو محکم بستم..
خودمم نمی دونستم این الکی ناراحت شدن هام براچیه،غیاث سوار شد...
غیاث آینه رو تنظیم کرد روی صورتم،
نگاهی بهم انداخت.برای لحظهای چیزی توی دلم تکون خورد،
چشم ازش گرفتم.
ماشینو روشن کرد.
پنجره رو دادم پایین؛ سوز سردی خورد به صورتم، صدای آهنگ ملایمی پخش شد.
بعد از مسافتی ماشین و کنار رستوران نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم و سمت رستوران رفتیم.نگاهی به رستوران شیک و دیزاین امروزیش انداختم، میزه کنار پنجره نظرم رو جلب کرد.رفتم سمت میز و گفتم:_اینجا خوبه.
دختره گفت:_نه..
چرخیدم و ابرویی براش بالا انداختم:هرجا دوست داری بشین من سر اون میز میشینم.و بی توجه بهشون سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم.بعد از لحظه ای نگاهی بهشون انداختم، مثل اینکه با دختره داشت بحث می کرد...لبخند زیر پوستی زدم.
نمی دونم غیاث چی گفت که دختره رفت سمت در رستوران،هنوز داشتم نگاهشون می کردم که غیاث سر بلند کرد ،سریع سرم رو پایین انداختم،و منوی روی میز رو برداشتم باسنگینی نگاهی؛ سرم رو بلند کردم.
متعجب به غیاث نگاه کردم گفتم:_ دوستت د کو..
کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
_کاری براش پیش اومد رفت.
چشم هام تنگ کردم گفتم:_ مطمئنی؟
نفسش و فوت کرد و از صندلیم فاصله گرفت...
نفسم رو بیرون دادم. رفت روی صندلی رو به روم نشست. گفت: _ چی سفارش بدیم؟
شونه ای بالا انداختم: _ نمیدونم و نگاهی به منو انداختم.
غیاث گفت: _ من بختیاری می خورم.
نگاهی به قیمت بالاش انداختم.لبخندی زدم :_ منم.
ابرویی بالا انداخت گفت: _ چه عجب من و تو، تو یه چی ، هم سلیقه بودیم.
نمی دونم چرا جدیدن این مردو میبینم ضربان قلبم میره بالا..
حرفی نزدم و با گوشیم مشغول شدم. یهو گوشی از دستم کشیده شد. متعجب سر بلند کردم.گوشیم دست غیاث بود.!
_ چرا گوشیم رو گرفتی؟
گوشین رو گذاشت کنارش روی میز: _ دوست ندارم همینطوری به اطرافم زل بزنم.
_ خوب چیکار کنم؟
_ خیلی هم بهت ربط داره ،چون تو باعث شدی دوستم بره...
پوزخندی زدم :_ الان که گفتی کاری براش پیش اومده،چی شد یهو رفت؟!
لبخندی زد گفت :
_ دختره فکر کرده خواستش برام مهمه و به حرفش گوش میدم...
خنده ام جمع شد و خیره نگاهش کردم، با اومدن گارسون نگاهم و ازش گرفتم و توی سکوت شام خوردیم. تا رسیدن به خونه حرفی بینمون ردو بدل نشد. ماشین و نگه داشت، نگاهی بهش انداختم:_ ممنون.!
چرخید و نگام کرد گفت: _ شب خوبی بود.
دستی به روسریم بردمو بدون حرفی پیاده شدم. آروم لب زدم :_ برای منم، شب خوبی بود.!
وارد خونه شدم و یه راست رفتم سمت اتاقم.
انقدر خسته بودم که زود خوابم برد...
بالاخره روز جشن رسید
صدای آهنگ از توی سالن به گوش می رسید .
دستی به لباس هام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم . نگاهی به سالن کوچیک آپارتمانمون اندختم . اون اندک مهمونایی که دعوت کرده بودیم ، هنوز کامل نیومده بودن .
هلنا و سعید در گوش هم پچ پچ میکردند..
نگاهم به سیاوش افتاد . _ چطوری خانم ؟؟؟؟
لبخندی زدم :_ خوبم .
کم کم مهمونا اومدند و مراسم شروع شد شد .عاقد بعد از خوندن محرمیت رفت .
تا اخر شب شادی کردممهمونا کم کم رفتن .
گونه ی سامان و هیوا رو بوسیدم .
هلنا اومد طرفم : _ کم کم باید خودم برات آستین بالا بزنم ،
سوالی نگاهش کردم که با چشم و ابرو به سیاوش اشاره کرد :_ منظورت چیه ؟؟؟؟؟
شونه ای بالا انداخت:_ منظورم واضح هست .
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهلوچهار
فکر کنم سیاوش ازت خوشش اومده .....!
_ چـــــــــــی ؟؟؟؟؟
_پشت چشمی نازک کردم_ برو بابا ...
_ من و باش دلم برای توی میسوزه که رو دستمون موندی .
_ اما من قصد ازدواج ندارم .
_ برای همه آره ، برای منم آره ؟!
کلافه نگاهم رو از هلنا گرفتم و دیگه چیزی نگفتم . کمی بعد عمویینا هم رفتن . هرچند سامان دلش میخواست همراهشون بره ، اما موفق نشد .......
صبح زود از خواب بیدار شدم . بعد از خوردن صبحانه خواستم برم که مامان گفت : _ دریا ...
_ بله مامان جون .
_ عمه ات ، یعنی خالت ، تورو برای سیاوش خواستگاری کرده .
_ منو ؟؟؟
_ اره ...!
_ اما مامان ....
_ الان چیزی نگو ، خوب فکر کن بعد جواب بده .
_ باشه من برم ..!
_ برو عزیزم .
از خونه زودم بیرون . اما فکرم مشغول بود .
اینکه چرا باید سیاوش از من خواستگاری کرده باشه ؟! آهی کشیدم و دست هام و توی جیب پالتوی پاییزم کردم ، سیاوش مرد ایده آلی برای هر دختری بود ،اما شرایط من .....
وای حتی فکر کردن به این که خانواده ام بفهمن هم وحشتناکه ...!
وارد داروخونه شدم ، صدای داد غیاث باعث شد لحظه ای سر جام شوکه بمونم .
_ خانم محترم اشتباه چند بار ؟؟؟؟چقدر باید تذکر بدم ؟؟؟
نگاهم بین غیاث و مریم در در رفت و آمد بود :_ بفرمایید برین سر کارتون ...!
تا اومدم برم با دیدنم عصبی گفت : _ چه عجب تشریف آوردین ، الانم نمی اومدین .
ابروهام پرید بالا دستم و بالا آوردم و نگاهی به ساعت توی دستم انداختم :_ من که به موقع اومدم ؟!
_ بفرمایید سر کارتون .
سری تکون دادم، امروز چرا اینطور شده بود .
کنار مریم نشستم و آروم گفتم : _ این چرا اینطوری میکنه حالش خوب نیست ؟؟
لابد دوستش محلش نداده...
ریز خندیدم .
تا ظهر غیاث از اتاقش بیرون نیومد ،ظهر وسایلامو جمع کردم و از داروخونه بیرون زدم ،خسته سوار ماشین شدم و سر کوچه از ماشین پیاده شدم، بقیه راه رو قدم زنان سمت خونه رفتم . اما با دیدن غیاث و زنی که داشتن حرف میزدن لحظه ای مکث کردم ،
زن عینک آفتابی های بزرگش رو برداشتکمی نگاهشون کردم بهش نمی خورد دوست غیاث باشه.زن تقریبا هم سن عمه گلناز بود، خواستم از کنارشون رد بشم که زن گفت:
_تو مال این خونهای؟
چرخیدم:_چطور؟
پوزخندی زد:_ یا دوست جدید غیاثی؟
ابروم ازاین همه پروئی بالا رفت :_لازم نمی دونم به شما توضیح بدم و کلید انداختم وارد حیاط شدم.اما کلی ذهنم و درگیر کرده بود این دیگه کیه و چه نسبتی با غیاث داشت.
وارد سالن شدم بابا داشت کتاب می خوند.
لبخندی زدم گفتم:_سلام بابایی چطوری؟
_سلام دختر بابا خوبم.اما از چهرهی رنگ پریدش معلوم بود خوب نیست.
آتیه جون از آشپزخونه بیرون اومد..
_سلام آتی جونم.
_سلام گل دختر خوب شد اومدی غذا حاضره.
_به به چه عالی.
همراه بابا سر میز غذاخوری رفتیم،بعد از غذا برای استراحت به اتاقم رفتم.بعد از یه خواب بعدازظهر پاییزی دوشی گرفتم و ازاتاق بیرون اومدم.باشنیدن صدای بلندی که از طبقه پایین می اومد با کنجکاوی به اون سمت کشیده شدم.
غیاث و عمو همراه زنی توی سالن نشست بودن.پله هارو آروم پایین اومدم،رفتم سمتشون با دیدن زن لحظهای تعجب کردم،
همون زن کنار در بود.
باباگفت:_اینم دخترم دریا..
زن لبخندی زد گفت:_پس تو دختره کیارش هستی؟
باهاش دست دادم:_بله...
باعمو و غیاث هم احوال پرسی کردمو کنار بابا نشستم گفتم:_معرفی نمی کنید.
_ایشون نیلوفر خانوم خواهر اشکان هست تازه برگشته ایران.
پس عمهی غیاث می شد؟
بابا سری تکون داد گفت : _ نه مادرشه.
شوکه نگاهی به غیاث و نیلوفر انداختم ،
غیاث عصبی گفت : عمو من مادری ندارم . دایی هم پدرم بوده و هم مادرم .
نیلوفر کمی چهره اش تو هم رفت گفت : غیاث چرا نمیخوای بپذیری ، نمیتونستم تورو همراه خودم ببرم .
" اینجا چه خبر بود ؟؟؟ "
غیاث پا روی پا انداخت پوزخندی زد :_ پس شما هم چرا نمی فهمین پسری ندارین اون از پدری که فقط میدونم اسمش آبتین بوده اینم از مادر عزیزم که توی 27 سال سن شاید دوبار هم ندیده باشم .
از جاش بلند شدو از سالن بیرون رفت . لحظه ای دلم براش سوخت . انگار وقتی با دقت به اطرافت نگاه کنی میبینی هرکسی به هر نوعی مشکلی داره .
نیلوفر ناراحت گفت : چیکار کنم که قبولم کنه ؟؟؟؟
_ خواهرم اون هیچ وقت تورو به عنوان مادر قبول نمیکنه...
نیلوفر پوزخندی زد گفت : همه اش زیر پای آبتین ، زندگیمون اینطور شد .
بابا گفت : برادر من ؟!
نکنه گذشته رو یادت رفته تو ؟؟؟؟
با اشاره ی عمو اشکان بابا نگاهی بهم انداخت گفت : دریا عزیزم ، میری ببینی غیاث کجا رفت ؟؟؟؟؟
فهمیدم نمیخوان جلو من حرف بزنن ، سری تکون دادم و ازجام بلند شدم ، اما فکرم در گیر حرفای بابا و نیلوفر شد . هر روز که میگذره یه معما به معما های دیگه ام اضافه میشه ، آبتین کیه ؟؟؟
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهلوپنج
چرا بابا گفت : برادرم ..!
کلافه از سالن بیرون اومدم و نگاهم رو به باغ دوختم .غیاث روی صندلی توی الاچیق نشسته بود ....،آروم به سمتش رفتم .
کنارش نشستم . زیر چشم نگاهی بهم انداخت:_ میدونی حالا که فکر میکنم کمی زندگیامون شبیه به هم هست .
پوزخند صداداری زد گفت : اما تو مادرت فوت کرده ، ندیدیش من پدرم زندست و
تاحالا یه بارهم ندیدمش .
_ خوب چرا نخواستی ببین
غیاث پا روی پا انداخت پوزخندی زد :_ پس شما هم چرا نمی فهمین پسری ندارین اون از پدری که فقط میدونم اسمش آبتین بوده اینم از مادر عزیزم که توی 27 سال سن شاید دوبار هم ندیده باشم .
از جاش بلند شدو از سالن بیرون رفت . لحظه ای دلم براش سوخت . انگار وقتی با دقت به اطرافت نگاه کنی میبینی هرکسی به هر نوعی مشکلی داره .
نیلوفر ناراحت گفت : چیکار کنم که قبولم کنه ؟؟؟؟
_ خواهرم اون هیچ وقت تورو به عنوان مادر قبول نمیکنه...
نیلوفر پوزخندی زد گفت : همه اش زیر پای آبتین ، زندگیمون اینطور شد .
بابا گفت : برادر من ؟!
نکنه گذشته رو یادت رفته تو ؟؟؟؟
با اشاره ی عمو اشکان بابا نگاهی بهم انداخت گفت : دریا عزیزم ، میری ببینی غیاث کجا رفت ؟؟؟؟؟
فهمیدم نمیخوان جلو من حرف بزنن ، سری تکون دادم و ازجام بلند شدم ، اما فکرم در گیر حرفای بابا و نیلوفر شد . هر روز که میگذره یه معما به معما های دیگه ام اضافه میشه ، آبتین کیه ؟؟؟چرا بابا گفت : برادرم ..!
کلافه از سالن بیرون اومدم و نگاهم رو به باغ دوختم .غیاث روی صندلی توی الاچیق نشسته بود ....،آروم به سمتش رفتم .
کنارش نشستم . زیر چشم نگاهی بهم انداخت:_ میدونی حالا که فکر میکنم کمی زندگیامون شبیه به هم هست .
پوزخند صداداری زد گفت : اما تو مادرت فوت کرده ، ندیدیش من پدرم زندست و
تاحالا یه بارهم ندیدمش .
_ خوب چرا نخواستی ببین
آهی کشیدم _ هر کسی یه سرنوشتی داره ...
با صدایی که سردی توش موج میزد گفت :
_ من از سرنوشتم راضیم نمی خواد الکی برای من دل بسوزونی .
چشم غره ای رفتم _ من دلسوزی نکردم، فقط به عنوان دختر عموت،اومدم برای همدردی .
_ چه عجب خانم قبول کرد دختر عموی من هستن ...
_ خوب امشب فهمیدم واقعا پسر عموم هستی ،هر چند افتخاری نداره .
تا اومد چیزی بگه ، گوشیم زنگ خورد،نگاهی به شماره انداختم :_ سلام مامان جون ..
_ سلام دریا عزیزم ،خوبی ؟؟؟
_ مرسی شما، بابا بقیه خوبن ؟؟؟
_ همه خوبن .
تصمیمت چی شد ؟؟
_ راجب سیاوش و خواستگاریش ؟؟؟؟؟
نگاهی به غیاث انداختم که حواسش به مکالمه ی ما بود
کمی صدای گوشی رو پایین آوردم و از غیاث فاصله گرفتم:_ مامان آخه من چی بگم؟
_ عزیزم سیاوش اصرار داره بیاد.
_ سیاوش چرا چیزی به خودم نگفت؟
_ نمیدونم مادر شاید خجالت کشیده.
_ با بابا صحبت کنم بهتون خبر میدم.
_ باشه عزیزم کاری نداری؟
_ نه سلام برسون بابا رو هم ببوس.
_ دریا...
سرمو بلند کردم،با دیدن غیاث ابروهام پرید بالا:_ تو فالگوش وایستاده بودی؟
شونه ای بالا انداخت:تو اینطور فکر کن.
_ کارت خیلی زشت بود.و اومدم برم که گفت:
_ به نظرت به سیاوش جواب بله بدی و رازت رو بفهمه چیکار میکنه؟؟
سرجام موندم. چرا فراموش کرده بودم که من نمی تونم ازدواج کنم. عرق سردی روی تنم نشست..سر بلند کردم، غیاث نگاه خبیثی بهم انداخت، ادامه داد:_ پس بهتره بگی کس دیگه ای رو دوست داری و جواب رد بدی.
_ زندگی خصوصی من به خودم مربوطه،میرم بهش میگم شرایطم و ...
چرخیدم تا از آلاچیق بیرون بیام که گفت: داری چیکار میکنی؟ سرت جایی خورده؟ یا از این داستانای آبکی خوندی؟دنیای واقعی با رویا و کتاب فرق می کنه ،درسته پسر عمه ی عزیزت بزرگ شده ی خارجه،ولی هیچ مردی با دلش نمیخواد به همچین مردی ازدواج کنه، پس الکی آبروی خودتو نبر، بهش بگو کس دیگه ای رو دوست داری و خودت و خلاص کن...
-مثلا فکر می کنی اونم به همین راحتی باور می کنه؟
_ چرا باور نکنه وقتی اون آدم بیاد خواستگاری...
پوزخندی زدم :_ مثل این که شما فیلم زیاد میبینی؟
و اومدم برن که گفت:
_ من آدمشو پیدا کنم قبول می کنی؟
_ مگه دیوانه ام طرفو ندیده و نشناخته قبول کنم؟ از چاله تو چاه بیفتم؟
ابرویی بالا انداخت: _ اگه بشناسیش چی؟
مشکوک نگاهی کردم:منظور؟
_ واضحه من میام خواستگاریت.
گوشه ی لبم از پوزخند کج شد :_ اما اونوقت به کدامین دلیل؟
_ تو به اونش چیکار داری؟
_ همین الان خودت گفتی هیچ مردی زنی با این مشکل رو قبول نمی کنه پس چی شد؟
گفت :_ مردا؟من با همه فرق دارم، من تورو می گیرم .برای چند لحظه مکثی کرد گفت: _ توام از شر خواستگارات راحت میشی.
دست به سینه شدم :_ این تصمیم بزرگ و مهم و با کی گرفتید؟
_ لازم به همفکری کسی نبود.
_ من نیازی به ترحم تو ندارم و قصد ازدواجم ندارم.
_ بهتره به حرفام فکر کنی.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_چهلوشش
_ من که فعلا قصد ازدواج ندارم.
_ تا اون موقع به عنوان همسر من میای خونه ی من و بعد از طلاقم دیگه لین ننگ روی پیشونیت نیست.
دستم و عصبی رو هوا تکون دادم: _ بسه دیگه ، بیش از حد حرف میزنی و از آلاچیق بیرون زدم.
بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد. درد حقارت توی وجودم بالا و پایین می شد...
سرم و بالا گرفتم و نگاه اشک آلودم رو به آسمون پرستاره دوختم. آروم لب زدم: _ خدایا نزار آبروم بره، نزار بفهمن ، خدایا فقط تو شاهدی که کدوم آدمی چنین بلارو سرم آورده. با قدم های آروم سمت سالن رفتم با صدایی سر بلند کردم با دیدن غیاث
اخم هام و تو هم کردم ابرویی بالا انداخت. :_ بهتره به حرفام فکر کنی.
اینطوری هیچوقت هیچکس، نمی فهمه که تو دختر نبودی.!
کلافه ازش فاصله گرفتم؛در سالن باز شد و عمو همراه نیلوفر بیرون اومدن. نیلوفر با دیدن منو غیاث، چشم هاشو کمی تنگ کرد، مثل کسی که بخواد مچ کسی رو بگیره، هیج حس خوبی نسبت به این خواهر و برادر نداشتم. بابا با دیدنمون لبخندی زد گفت:
_ بالاخره راضیش کردی بیاد..
نگاهی به غیاث انداختم و شونه ای بالا انداختم.
نیلوفر گفت: _ خوبه دیگران ارزششون برای پسر من بیشتر از مادرشه.
غیاث عصبی گفت: _ میشه دوباره شروع نکنید؟ برای رضای خدا هم شده این بار بس کنید.
نیلوفر بازوی غیاثو گرفت، گفت _ باشه
عزیزم.
رو کرد به بابا:_ به گلناز جون خیلی سلام برسون.
حتما یه دورهمی ترتیب میدم تا از نزدیک ببینمش، اونم حتما خوشحال میشه بفهمه اومدی .
عمو اینا خداحافظی کردن.
غیاث آروم گفت: _ خوب فکراتو بکن.
خداحافظی کردن و رفتن.
همراه بابا وارد سالن شدیم:_ بابایی؟
_ جانم دخترم...
_ چرا نگفتین غیاث پسر برادر خودتونه.
_ دیدی که غیاث اصلا آبتین و نیلوفر و مادرو پدر خودش نمی دونه.
بیا تعریف کن چه خبرا؟
از این که حرف و عوض کرد باعث شد تا بیشتر شک کنم. بازهم معما...
چیزی توی گذشته هست که نه من و نه غیاث ازش نباید مطلع بشیم. با یاد آوری غیاث دوباره حرفاش توی سرم اکو شد. به پهلو شدم و دستم و زیر سرم گذاشتم. نگاهم رو به تاریکی شب دوختم. تا کی از ازدواج می تونم فرار کنم.همه اش وسوسه ی حرفای غیاث میشم، چشم هام و بازو بسته کردم تا افکار مزخرفم از سرم بیرون بره.صبح مثل همیشه آماده شدم و بدون اینکه به غیاث بگم به داروخونه رفتم، تازه پشت پیشخوان نشسته بودم که غیاث وارد شد. لحظه ای نگاهم کرد؛ اما بعد اخم هاش و تو هم کشید گفت : خانم نستو بیاین اتاق من ...
مقنعه ام رو کمی جلو کشیدم و سمت اتاقش رفتم.در اتاق نیمه باز بود،وارد اتاق شدم.اورکتش و روی جالباسی اتاقش آویزان کرد، و روپوش سفیدشو پوشید.
-کارم داری؟
سربلند کرد گفت: _ به حرفام فکر کردی؟
_ دیشبم جوابتو دادم.
اومد سمتم :_ اما من چیزی نشنیدم.
توی دو قدمیم ایستاد و سرشو کمی خم کرد.
قلبم شروع به تند زدن کرد. وقتی دید سکوت کردم گفت:_ نیاز به فکر کردن نیست، به نظرم بهترین تصمیمه، به نفعته...
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم، گفتم: _ از این فکرا نکن .
_ کدوم فکرا نکنه می خوای بری به سیاوش بگی؟
_ نه من اصلا ازدواج نمی کنم.
_ اگه پدرت ازت خواست چی!؟حتما به خاطر بیماریش و تنها ارزوش ازدواج تو هست.مجبوری قبول کنی، پس بهتره کمی با دید بازتر به این موضوع نگاه کنی، رفت سمت میزش.
از اتاق بیرون اومدم. تما ذهنم درگیر حرفهای غیاث بود. کلافه و بلاتکلیف سرجام نشستم...
تاظهر ذهنم درگیر و حالم پریشون بود.
خودمم بین دوراهی مونده بودم،مثل کسی که هیچ راه برگشتی نداره و باید یکی از این دو راهی که نمی دونه تهش به کجا ختم میشه رو بره. نگاهی به ساعت انداختم ،با اومدن بچه های شیفت ظهر،وسایلام رو جمع کردم و از داروخانه بیرون زدم.بادیدن سیاوش که به ماشینش تکیه داده بود منصرف شدم.تا خواستم داخل داروخانه برگردم برام دستی تکون دادم،به زور لبخندی زدم و سمت ماشینش رفتم:_سلام اینجا چیکارمیکنی؟
کمی چهرهاش ناراحت شد گفت:_نباید می اومدم ناراحتی برم؟
_نه منظورم اینه که بی خبر اومدی
می خواستم سوپرایزت کنم،اما انگار تو بیشتر ناراحت شدی تا سوپرایز.
_نه خیلی هم خوشحال شدم عمه و بقیه خوبن؟
_همه خوبن می خواستم کمی باهات حرف بزنم...
_چیزی شده؟
_نه نگران نباش مایلی ناهار باهم بخوریم؟
_اره منم خیلی گرسنمه.
_پس بزن بریم دربند.
_بریم
درماشین بازکرد.لبخندی زدم و نشستم که نگاهم به قیافه عصبی غیاث افتاد.
تادید نگاهش می کنم پوزخندی زد و سوار ماشینش شد.با سوارشدن سیاوش از روبه رو چشم گرفتم.لبخندی زد و ماشین و روشن کرد سیستم ماشین روشن کرد و تا رسیدن به دربند سکوت کردیم.ماشین و پارک کرد.
هوای این منطقه سردتر از بقیه جاهای تهران بود.با هم از پله های طولانی دربند بالا رفتیم،
صدای آب و موزیک آرامش خاصی ایجاد کرده بود.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾