eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.9هزار دنبال‌کننده
332 عکس
655 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب بخیر یعنی : خیالت راحت صبح که بیدار شیم بیشتر از الان دوسِت دارم پس راحت بخواب ✨ بخوابیم ♡️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پيغام 🕊🌸 صبحدم را با شعرهای روشن🕊🌸 پرواز ميدهم و  چه زيباست پيغام صبح🕊🌸 سلام صبحتون بخیرو شادی🕊🌸 امروزتون پر از خبرهای خوب و یهویی‌های پرعشق و شاد🕊🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همونجوری که نون هارو لای سفره میذاشتم گفتم اخه گفتی پسرت یک ماه میمونه منم واسه این خیالم راحت بود…….. پیرزن پوزخندی زد و گفت فک‌ کنم قبلا بهت گفته بودم این بچه ها بجز دردسر چیزی برام ندارن،باور کن این خونه بدون تو مثل قبر بود برام،فقط میخوابیدم و بیدار میشدم،حیاطو دیدی چطور شده؟این مستانه ی بی معرفت نیومد یه دستی بکشه بهش،اخ که تو این مدت قدر تورو دونستم،روزی صدبار میگفتم این دختره جواهر بود من قدرشو نمیدونستم…….. خنده ای کردم و گفتم بخدا منم اونجا درگیر بودم میدونی بعد از چند سال خانواده ام رو دیدم؟اصلا دلم نمیخواست ازشون دور بشم،حالام اصلا نگران نباشید زود خونه رو جمع میکنم بذارین چای بذارم باهم یه صبحانه بخوریم اول…..توی اشپزخونه که داشتم چای رو آماده میکردم مدام میترسیدم پسر پیرزن بیاد و منو ببینه نمی‌دونم چرا انقدر ازش میترسیدم،سفره رو که پهن کردم اولین لقمه رو برای پیرزن گرفتم و گفتم بخدا تو این مدت همش به فکرت بودم اما خب خداروشکر حالت خوبه خورد و خوراکت خوب بوده اره؟پیرزن لقمه رو با دستی که فقط کمی جون داشت توی دهنش گذاشت ‌وگفت همه چی که غذا نیست اره این پسره نمیذاشت گشنه بمونم اما از تنهایی دق کردم،راستی اسم شوهرتو گفتم بهش میشناختش کامل گفت دوستشه….اینو که گفت لقمه توی دهنم پرید و شروع کردم به سرفه کردم،سریع لیوان چای رو سرکشیدم و حتی متوجه داغ بودنش نشدم،پیرزن نگاهی توی چشم‌های نمناکم انداخت و گفت هرچی بهش گفتم تو زنشی باور نکرد میگفت امکان نداره زن ارش وثوق بیاد اینجا کار کنه،حالا قراره بیدار شد خودش بیاد باهات حرف بزنه،هرسوالی داری ازش بپرس باشه؟کاش بتونه کمکت کنه حداقل یه بار به درد بخوره…….پیرزن حرف میزد و من اصلا نمی‌دونم چطور صبحانه رو‌ خوردم،خدایا یعنی میشه منو ارش یه بار دیگه به هم برسیم؟اونم بعداز هفت سال دوری و تنهایی…..برای اینکه کمی فکرم رو آزاد کنم سریع توی حیاط رفتم و‌ مشغول جمع و جور کردن حیاط شدم،انقدر کثیف ‌‌و هم ریخته بود که حس میکردم ماه ها طول میکشه تا دوباره مرتب بشه اما انقد تند ‌‌سریع کار کردم که تا ظهر حیاط تمیز شد و دوباره زندگی توی اون خونه جریان پیدا کرد،برای نهار دمپختک گذاشته بودم و بوش کل خونه رو برداشته بود اما من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم،فقط دوست داشتم پسر پیرزن از خواب بیدار بشه و راجع به ارش باهاش حرف بزنم،خداخدا میکردم خبری ازش داشته باشه و بتونم فقط یکبار دیگه باهاش صحبت کنم،آخرین باری که بهش زنگ زده بودم نریمان کوچیک بود و‌تازه کلمه ی بابا رو یاد گرفته بود،چقدر با شنیدن کلمه ی بابا از زبون پسرش گریه کرد و اشک شوق ریخت……..پیرزن میگفت پسرش تا نزدیکی هاش صبح بیرون میمونه و بخاطر همین بعداز ظهر ها از خواب بیدار میشه،کارامو که کردم دوتا لیوان چایی ریختم و سراغ پیرزن رفتم تا کمی باهم حرف بزنیم،سینی چای توی دستم بود داشتم به سمت اتاق میرفتم که کسی از پشت سرم گفت یعنی زن ارش تویی؟ آب دهنمو قورت دادم و دو دستی سینی رو چسبیدم،پس بیدار شده،سرمو پایین انداختم و سلام کردم،هنوز نگاهش نکرده بودم و نمیدونستم چه شکلیه اما از صداش معلوم بود همسن و سالای ارشه……کمی سکوت کرد و گفت مامانم گفت تو زن ارشی و چند ساله داری دنبالش میگردی اره؟آروم سرمو بالا آوردم و بدون اینکه خودم بخوام با صدای بغض آلودی گفتم بله درست گفته،من زن ارش وثوقم و الان هفت ساله که از ارش دورم،اصلا نمی‌دونم کجاست و چکار میکنه چند ساله پیش از طریق یکی از دوستاش تونستم بهش زنگ بزنم و بفهمم کاناداست اما دوباره ارتباطمون قطع شد و الان پنج سالی هست که ازش خبر ندارم،مادرتون گفتن شاید شما بشناسیدش…..رامین(پسر پیرزن)دهنی کج کرد و گفت اره میشناسمش،خیلی خوب حتی شاید بیشتر از تو ،یه زمانی منو ارش با هم رفیق دنگ بودیم،چند سالی قبل از فرارش،اما یه ادم پست بینمونو خراب کرد،دو به همزنی کرد و چندین سال ما باهم قهر بودیم،مهر بازداشتش رو من زدم،نه اینکه خودم بخوام نه،اتفاقا من میدونستم بی گناهه ارش اهل جاسوسی و این برنامه ها نبود،یه ادم درست و با مرام بود هرکاری از دستش برمیومد واسه همه انجام میداد اما اشتباه کارش میدونی چی بود؟دوستی با ادمی مثل شهریار،هیچکس به اندازه ی اون به ارش ضربه نزد……..متعجب گفتم شهریار؟اونکه ادعای دوستیش می‌شد؟ارش قبل از رفتنش اونو معتمد خودش معرفی کرده بود البته میدونست ادم درستی نیست قبلا بهم اخطار داده بود…..اینو که گفتم رامین بلند زد زیر خنده و درحالیکه ریسه میرفت گفت:ارش……شهریار…..رو……معتمد…..خودش….معرفی…..کرده؟وااااااای…….من نگاهش میکردم و اون از ته دل میخندید،کمی که گذشت صداشو صاف کرد و گفت پست تر از شهریار نداشتیم،شریک دزد و‌رفیق قافله…. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تمام‌ پرونده های ارش رو اون جمع و جور کرده بود،خدایی نکرده نمیخوام بی حرمتی کنم اما همه جا پیچیده بود که شهریار عاشق زن ارش شده و تموم این کارارو کرده که ارش طلاقش بده و خودش باهاش ازدواج کنه……با شنیدن این حرف از دهن یک مرد غریبه عرق شرم رو پیشونیم نشست و حس کردم بدنم داره سنگین میشه…….خدا ازت نگذره شهریار،هرجا هستی خدا واست نسازه که زندگی مارو اینجوری به هم زدی،با صدای گرفته ای گفتم به نظرتون امیدی به برگشتن ارش هست؟ رامین کمی فکر کرد و گفت اره چرا که نه،دیگه حکومت عوض شده و راحت میتونه برگرده اصلا شاید برگشته باشه،خیلی از فراری ها همون موقع برگشتن و به زندگیشون ادامه دادن،مگه تو زنش نیستی چطور نمیدونی برگشته یا نه؟خانواده اش باید بدونن دیگه اونم خانواده ای که اون داشت البته تیمسار که همون قبل از انقلاب فرار کرد و رفت اما پدر و مادر ارش رو اطلاعی ندارم……با شنیدن اینکه ارش میتونه برگرده و اصلا شاید برگشته باشه چنان حالم دگرگون شد که سینی توی دستم رو گوشه ای گذاشتم و زدم زیر گریه،خدایا یعنی میشه صدامو شنیده باشی؟یعنی میشه نریمان به آرزوش برسه و باباش رو ببینه؟رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت مگه ارش آدرس خونشو بلد نیست که بخواد بیاد سراغتون؟با اشک و گریه و ناراحتی تا حدودی قضیه ی اختلاف با خانواده ی ارش رو براش تعریف کردم و گفتم که هیچ ارتباطی باهاشون ندارم،رامین نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت واقعا ناراحت شدم،کاش ارش همون موقع تورو هم با خودش میبرد،البته بهش حق میدم،توی مسیر رفتنش هر اتفاقی ممکن بود بیفته و بردن یه زن اصلا کار عاقلانه ای نبود…..نگاه مظلومانه ای بهش کردم و گفتم آقا رامین نمی‌دونم به چی قسمتون بدم اما یه خواهش ازتون دارم،اگه میتونید کمکم کنید،من هیچکس رو‌ندارم توی این چندسال انقدر بدبختی کشیدم که اگر بخوام بگم یه کتاب میشه،خواهش میکنم یه ردی از ارش برام بگیرید،فقط میخوام بدونم برگشته یانه،اگه اومده باشه دنیا رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،،بخدا تا آخر عمر دعاتون میکنم بخاطر پسرم که تا حالا پدرشو ندیده و هرشب آرزو میکنه پدرش برگرده کمکم کنید…..همون لحظه صدای پیرزن از توی اتاق بلند شد که گفت:رامین شیرمو حلالت نمیکنم اگر به این دختر کمک نکنی،به روح پدرم دیگه تو خونه راهت نمیدم……رامین دستی توی موهاش کشید ‌‌و گفت چه گیری کردیم این وسط،باشه قول نمیدم اما پرس و جو میکنم،من فردا باید برم ،چند روزی نیستم قول میدم برگشتم پیگیر ارش بشم……..ارش تشکر کردم و راهی اتاق پیرزن شدم،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟اگه اره چطور هنوز مارو پیدا نکرده؟فک نکنم کار سختی باشه براش،نکنه توی این سال ها فراموشمون کرده و زندگی جدیدی برای خودش درست کرده باشه،تمام فکر و ذکرم شده بود پیدا کردن کسی که بتونم از طریق اون از ارش خبری بگیرم اما نبود….من کسی رو نمیشناختم و سراغ خانواده اش هم که نمیتونستم برم پس باید صبر میکردم تا بلکه رامین برام کاری کنه……. فردای اون روز وقتی رفتم سرکار پیرزن گفت که رامین همون صبح زود از خونه بیرون زده و رفته،میگفت براش خط و نشون کشیده که اگر خبری از ارش نگرفته خونه نیاد دیگه……زری میگفت اصلا از مهتاب خانم نترسم و خودم دنبال ارش بگردم،میگفت هیچ غلطی نمیتونه بکنه و اگر جرئت داره الان بیاد برامون شاخ و شونه بکشه اما من میترسیدم،ترسم فقط و فقط بخاطر نریمان بود و میدونستم که اگر یک روز ازم جدا بشه بدون شک میمیرم…..روزهای سختی رو پیش رو داشتم و با فهمیدن اینکه ارش شاید برگشته باشه مثل مرغ سرکنده شده بودم،پیرزن بهم دلداری میداد و‌میگفت نگران نباش رامین بلاخره برات کاری میکنه اما نمی‌دونم چرا امیدی نداشتم و حس میکردم کاری از دستش برنمیاد…….چند وقتی گذشت و هنوز خبری از رامین نشده بود،امیر شوهر زری که حال و روز من رو دیده بود کلی برام ناراحت بود و به زری گفته بود سراغ یکی از دوستام میرم ببینم میتونه کاری برای گل مرجان بکنه یانه،اینجوری که نمیشه تکلیف این دختر باید مشخص بشه اگر همین امسال ارش برنگرده قسم میخورم که طلاقشو بگیرم و راحتش کنم…… .یه روز غروب که از خونه پیرزن داشتم برمیگشتم و حال خوبی هم نداشتم امیر رو دیدم که از ماشین پیاده شد و کلید رو توی در انداخت،هنوز متوجه من نشده بود و میخواست در رو ببنده که چشمش به من خورد و گفت الان اومدی گل مرجان ؟فکر کردم خونه ای…… خنده ی محزونی کردم و‌گفتم نه امروز یکم کارم طول کشید،سرمو پایین انداختم و خواستم داخل برم که گفت راستی خبرای خوبی برات دارما،امروز رفته بودم پیش دوستم…….حس کردم چیزی توی قلبم فرو ریخت،یعنی چه خبرایی داشت؟با صدای لرزونی که انگار از ته چاه در اومده گفتم خواهش می کنم هر چیزی که شده زودتر بگو،باور کن که اصلا تحمل و صبری برام نمونده ..... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر سوئیچ ماشین رو توی دستش تاب داد و گفت حالا بیا بریم داخل برات میگم همه رو ،زری شام درست کرده امشب شام توی اتاق ما هستی نگران نباش گفتم که خبرهای خوبی دارم........ با قدم های سست و لرزان دنبال امیر راه افتادم خدا خدا میکردم ارش برگشته باشه و این کابوس چند ساله تموم بشه......توی اتاق که رفتیم زری جلو اومد و گفت چی شد امیر تونستی دوستت رو ببینی؟خبری داشت از آرش؟امیر کتش رو روی چوب لباسی گوشه ی اتاق گذاشت و گفت آره تا الان پیشش بودم،باید خدمتتون عرض کنم که آرش برگشته......... یک لحظه حس کردم زانوهام سست شد و محکم روی زمین افتادم،ارش برگشته؟یعنی ارش الان ایرانه؟زری زود خودشو بهم رسوند و گفت چت شد یهو،توکه الان باید خوشحال باشی گریه میکنی چرا؟بدون اینکه جوابش رو بدم به امیر نگاه کردم و آروم گفتم الان کجاست؟امیر گوشه ای نشست و گفت اینو دیگه نمی‌دونم،فقط میدونم ارش یک ماه پیش وارد کشور شده و ار بعدش که چه اتفاقی براش افتاده خبر ندارم چون انگار ناپدید شده،گریه ام شدید شده بود و نمیتونستم آروم باشم،امیر دوباره گفت ناراحت نباش از اینجا به بعد خودم کمکت میکنم،هرجایی که لازم باشه میرم فک نکنم پیدا کردنش کار سختی باشه،خودم رو به عنوان دوستش معرفی می کنم و هرجوری شده پیداش میکنم………نمیدونستم باید چکار کنم و مثل دیوونه ها شده بودم،دلم میخواست همون موقع شب از خونه بیرون برم و پیداش کنم،باورم نمیشد ارش برگشته،کاش رامین زودتر میومد،احتمالا اون میتونست بفهمه ارش کجاست……امیر که حال منو دید از جاش بلند شد و گفت میخوای الان بریم خونه ای که توش زندگی میکردید یه سر بزنیم؟تو داخل ماشین بشین من خودمو دوستش معرفی میکنم،شاید به امید اینکه بری سراغش اونجا زندگی کنه…..با خوشحالی از سر جام بلند شدم و گفتم اره….اره….حتما همونجاست ،چرا به فکر خودم نرسید،دستتو میبوسم اگه منو تا اونجا ببری……..امیر همونجوری که دوباره کتشو میپوشید گفت این چه حرفیه اخه،اینکه چیزی نیست هرکاری لازم باشه من برات انجام میدادم…..زری اصرار میکرد شام بخوریم و‌بعد بریم اما مگر من میتونستم ؟حس میکردم تا زمانی که ارش رو نبینم آروم نمیگیرم،توی ماشین که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،چشمامو بستم و سعی کردم چهره ی ارش رو تجسم‌ کنم،مواقعی که بهم زل میزد و بعدش میگفت تا حالا تو زندگیم کسی رو به اندازه ی تو دوست نداشتم مرجان….زندگی ما فقط چند ماه طول کشید اما انقدر برام عزیز بود که تمام این هفت سال رو با تمام وجود منتظرش نشستم…….هرچه ماشین به محله ی قدیمی نزدیک تر می‌شد ضربان قلب من هم بالاتر میرفت،نکنه مهتاب خانم اونجا باشه و امیر رو بشناسه،نکنه ارش مارو که پیدا نکرده دوباره از کشور رفته؟خدایا خودت به منو نریمان رحم کن،به دل پسرم رحم کن که هرشب با آرزوی دیدن پدرش به خواب میره ……..ماشین که با آدرس من جلوی در خونه ایستاد نفس عمیقی کشیدم،امیر ازم خواست پیاده نشم و توی ماشین بشینم…… امیر که پیاده شد دستامو جلوی دهنم گرفتم و‌شروع کردم به دعا خوندن،هر ذکری که روی لبم میومد میخوندم و دست به دامان خدا میشدم،نمی‌دونم چرا انتظار داشتم ارش در خونه رو‌ باز کنه و دوری تموم بشه،امیر ماشین رو کمی جلوتر پارک‌ کرده بود و‌ نمیتونستم ببینمش،انقد حالم بد بود که حتی توان تکون خوردن هم نداشتم،ده دقیقه ای طول کشید تا بلاخره امیر در ماشین رو باز کرد و روی صندلی نشست،قبل از اینکه من چیزی بگم گفت اینجا نیست گل مرجان، مادرش این خونه رو‌ قبل از انقلاب فروخته،این صاحب‌ جدید هم هیچ خبری ازشون نداشت،اصلا نمیدونست ارش کیه……اینو که شنیدم بلند زدم زیر گریه،هفت سال دوری رو تحمل کرده بودم و حالا حتی نمیتونستم یک روز منتظر بمونم،امیر دلداریم میداد و میگفت توکه اینهمه صبر کردی چند روز دیگه هم بمون هرجوری شده یه خبری ازش میگیریم،تازه چند ساعته متوجه اومدنش شدیم انتظار که نداری همین اول بسم الله پیداش کنیم،تو اینجوری خودتو اذیت نکن من از همین فردا بکوب میگردم و پیداش میکنم…….امیر میگفت اما مگر من آروم میشدم؟فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور میتونم سرنخی از امیر پیدا کنم…….به خونه رسیدیم زری از حال و روز من پی به همه چیز برد و هرکاری کرد نتونستم لقمه ای غذا بخورم،مگر فکر و خیال ارش لحظه ای من رو رها میکرد؟روز بعد با اینکه حال و‌ حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم اما باید به خونه ی پیرزن میرفتم،کاش می‌شد چند روزی بهم مرخصی بده،اصلا توان کار کردن نداشتم…..قرار بود امیر دوباره سراغ دوستش بره و برای پیدا کردن ارش ازش کمک بخواد،کاش می‌شد منهم همراهش میرفتم و به دست و پاش میفتادم……پیرزن چهره ی درهم و گرفته ی من رو که دید آهی کشید و گفت اخ مادر،الهی بمیرم که کاری از دستم برنمیاد برات انجام بدم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این پسر منم که یه چیزی گفت و رفت،شاید اگر بیاد بتونه پیدا کنه شوهرتو……. چیزی نگفتم و سکوت کردم،اگر میخواست خب قبل از رفتنش برام کاری میکرد،اونروز تا بعدازظهر کارامو کردم و راهی خونه شدم،دیگه حتی دل و دماغ حرف زدن با پیرزن رو هم نداشتم……توی خیابون هر مرد قدبلندی رو که میدیدم به خیال اینکه ارش باشه قلبم توی دهنم میومد،تمام امیدم به این بود که به خونه برسم ‌و امیر تونسته باشه خبری از ارش برام بگیره…….. انقدر حال روحیم داغون بود که حتی حوصله ی بازی کردن با نریمان رو هم نداشتم و اکثرا خونه ی زری میموند،به خونه که رسیدم امیر هنوز نیومده بود،زری به اصرار منو پیش خودش برد و نذاشت تنها توی اتاق بمونم،میدونست توی تنهایی کاری بجز گریه ندارم و میخوام بشینم فکر و خیال کنم…….دم غروب بود که بلاخره امیر با قیافه ی ناراحت و گرفته اومد،اولش فکر کردم اتفاقی برای ارش افتاده اما امیر نفس عمیقی کشید و گفت گل مرجان باورت نمیشه اما از صبح زود هرجایی که فکر کنی ربطی به ارش داشته رو رفتم اما نتونستم خبری بگیرم،حتی جلوی خونه ی پدر و برادرش هم رفتم اما مثل اینکه همون قبل از انقلاب تمام دار و ندارشون رو فروختن و از کشور خارج شدن،متاسفانه دوست ها و همکارانش هم یا از کشور خارج شدن یا توی زندان هستن،اما بازم میگم نگران نباش اینجا همچین هم بزرگ و بی درو پیکر نیست بلاخره یا ما اونو پیدا می‌کنیم یا اون مارو،تعجب میکردم از اینکه ارش چطور نتونسته مارو پیدا کنه به نظرم کار زیاد سختی نبود اما خب فعلا باید صبوری میکردم……چند روزی گذشت و امیر هم دیگه بی خیال شده بود اصلا انگار ارش اب شده و توی زمین رفته بود،تنها امیدی که برام مونده بود فقط و فقط رامین بود که اونهم انگار قصد اومدن نداشت…….بلاخره بعد از مدتی یه روز که با نون تازه در اتاق پیرزن رو باز کردم با ذوق بهم گفت که رامین برگشته و توی اتاقش خوابه،انقدر از شنیدن این خبر هیجان زده شدم که کم مونده بود برم در بزنم و بیدارش کنم،پیرزن میگفت دیشب انقدر خسته بوده که نتونسته کلمه ای حرف بزنه و یکراست توی اتاقش رفته ،حالا باید منتظر میموندم تا ظهر بشه و بتونم راجع به اومدن ارش باهاش حرف بزنم…….هرجوری بود تا موقع نهار خودمو مشغول کردم تا کمتر اذیت بشم اما لرزش دست هام نشون میداد زیاد موفق نبودم،غذای پیرزن رو توی سینی گذاشتم و توی تختش گذاشتم که در اتاق باز شد و رامین با ظاهر نامرتب و ریش بلند داخل شد،سلامی کردم و سرمو پایین انداختم نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم که پیرزن به دادم رسید و گفت چکار کردی واسه این دختر رامین ؟میدونی از کی تا حالا چشم انتظارته؟بهش گفتن شوهرش برگشته ایران اما هرچی میگرده نمیتونه نشونی ازش پیدا کنه.....رامین متعجب نگاهم کرد و گفت واقعا ارش برگشته؟کی اینو بهت گفته؟ سرمو تکون دادم و گفتم آره اینجوری گفتن به شوهر خواهرم اما انگار آب شده و رفته توی زمین،رامین گوشه ی اتاق نشست و گفت خب دختر خوب اگه برگشته باشه هم که نمیتونه مثل یه آدم عادی توی کوچه و خیابون راه بیفته یا آدرسش رو به این و اون بده،هرچی باشه برادر تیمسار وثوقه،حالا جدای از اینکه خودشم سر و سری توی حکومت داشته همینکه برادر وثوق معروف بوده کافیه تا بگیرنش،الان همین من بو ببرن تو این خونه ام یک ساعت بعد دیگه زنده نیستم،نگاه نگرانی بهش انداختم و گفتم خب باید چکار کنم الان؟کجا دنبالش بگردم؟رامین کمی فکر کرد و گفت امشب میرم سراغ چندتا از بچه ها،مطمئنم اگر آرش برگشته باشه اونا ازش خبر دارن،سعی میکنم هرجوری شده ازش خبر بگیرم.....ازش تشکر کردم و دوباره توی دلم غوغا به پا شد،حس میکردم توی همون مدت از شدت اضطراب و دلشوره نصف شده بودم اما خب دست خودم نبود ،اون روز بخاطر اومدن رامین کارامو کردم و‌کمی زودتر از همیشه به سمت خونه راه افتادم،فکر اینکه ارش یه جایی توی این شهر داره نفس میکشه و من نمیتونم پیداش کنم دیوونم میکرد،نریمان از حرفای من و امیر و زری بوهایی برده بود و بیشتر از قبل بی قراری میکرد،تعجب میکردم از اینکه تاحالا ارش رو ندیده بود اما چنان محبتی بهش داشت که گاهی براش گریه میکرد و میگفت مامان بابا کی از سفر برمیگرده؟دلم براش خون بود و کاری از دستم برنمیومد…….به هر سختی بود اون شب رو هم پشت سر گذاشتم و روز بعد با اندکی امید راهی خونه ی پیرزن شدم،به شوق اینکه شاید رامین تونسته باشه از ارش خبری پیدا کنه………وقتی رسیدم طبق معمول خواب بود و باید تا ظهر منتظر میموندم،کمی با پیرزن سر خودمو کردم و کمی با درست کردن نهار تا بلاخره ظهر شد و رامین از اتاقش بیرون زد…… توی اشپزخونه داشتم سوپ رو هم میزدم که پیرزن صدام زد و گفت بیا رامین کارت داره،چشمامو بستم و به سختی بغض توی گلومو قورت دادم،نمی‌دونم چرا پاهام سنگین شده بود... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و به سختی میتونستم حرکتشون بدم،مسیر اشپزخونه تا اتاق انگار کیلومترها دور شده بود……..درو که باز کردم حس کردم سرم داره گیج میره اما خودمو محکم گرفتم و سلام کردم،رامین جواب سلامم رو داد و با صدای خواب آلودی گفت راست گفتن بهت ارش برگشته،اما دقیقا یک روز بعد از برگشتش توسط یکی که از تیمسار کینه داشته مورد حمله قرار میگیره و تیر میخوره……. چنان شوکی از شنیدن این خبر بهم وارد شد که انگار زیر پام خالی شد،دستمو به دیوار گرفتم و با صدای خفه ای گفتم مرده؟رامین لبخندی زد و گفت نه زندست اما بچه ها مجبور شدن از تهران خارجش کنن،مثل اینکه حالش خیلی بد بوده و زنده بودنش مثل معجزه میمونه اما گفتن الان حالش خوبه،با چشم های خیس بهش نگاه کردم و گفتم توروخدا منو ببر پیشش ازت خواهش میکنم،پیرزن نگاه چپی به پسرش انداخت و گفت مگه دست خودشه که نبره؟همین فردا این دخترو میبری پیش شوهرش فهمیدی ؟رامین گفت روز که نمیشه باید حتما شب بریم‌من نمیتونم روز روشن از خونه بیرون برم،یا امشب یا فردا شب بیا از همینجا حرکت کنیم،سرمو تکون دادمو و گفتم باشه فقط توروخدا مطمئنی ارش سالمه؟اخه اون که ادم محتاطی بود چطور این اتفاق واسش افتاده؟رامین پوزخندی زد ‌ گفت مثل اینکه آقا وقتی میاد ایران فک میکنه دیگه همه چیز تموم شده و با خیال راحت میتونه تو کوچه خیابون بگرده و خودشو به این و اون معرفی کنه،انگار بچه ها بهش گوشزد کردن که در خفا دنبال شما بگرده اما گوش نداده،اینم شده نتیجه اش……..قرار شد من برم خونه و همون شب با امیر سراغ رامین بیایم و حرکت کنیم به سمت جایی که ارش اونجا بود،چنان غوغایی توی دلم افتاده بود که قابل توصیف نبود،جوری خودمو به خونه رسوندم که انگار کسی دنبالم کرده،زری منو که دید توی صورتش زد و گفت چته چرا نفس نفس میزدنی چی شده؟بریده بریده گفتم امیر کجاست زری ؟کارش دارم یه کار مهم….زری گفت بیرونه میاد الان تورو خدا بگو چی شده،هرجوری که بود تمام اتفاقات رو برای زری تعریف کردم و گفتم رامین چیا گفته،زری با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت من میترسم گل مرجان نکنه این یارو دروغ بگه ببره بلایی سرتون بیاره………مصمم گفتم مهم نیست حاضرم بمیرم اما این قضیه برام روشن بشه دیگه خسته شدم زری تو جای من نیستی بدونی من توی این سال ها چی کشیدم ،حتی اگر بمیرم هم دیگه برام مهم نیست،من این زندگی رو دیگه بدون ارش نمیخوام…….امیر که اومد و قضیه رو از زبون زری فهمید بدون لحظه ای فکر کردن گفت من آماده ام هرجایی که گفتی میام باهات،نمیتونیم نسبت به حرف های این یارو بی تفاوت باشیم چون حتی درصد کمی احتمال داره راست بگه……. تا شب بشه و با امیر به سمت خونه ی پیرزن حرکت کنیم مردم و زنده شدم،مثل دیوونه ها میرفتم توی حیاط ‌‌و برمیگشتم،خدایا یعنی میشه من امشب ارش رو ببینم؟ساعت از ده گذشته بود که بلاخره توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم،امیر مدام دلداریم میداد و میگفت دیگه داری به آرزوت میرسی و ارش رو پیدا کردی اما من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید……جلوی خونه ی پیرزن که رسیدیم پیاده شدم و داخل رفتم تا رامین رو خبر کنم،توی اتاق مادرش نشسته بود و ‌چایی میخورد،منو که دید بلند شد و گفت الان آماده میشم باید صورتمو بپوشونم،باشه ای گفتم و‌ کنار پیرزن نشستم،نگاه پر از محبتی بهم انداخت و گفت انشالله که جواب این همه سال صبرتو میگیری مادر،من جای شوهرت باشم سرتاپای تورو طلا میگیرم،بخدا قسم کم پیدا میشه همچین زنی،بر و‌رویی که تو داری فقط کافی بود لب تر کنی تا بهترین بخت نصیبت بشه اما پای شوهرت موندی و جا نزدی…..دستش رو توی دست گرفتم و با صدای پر بغضی گفتم بخدا قسم اگر ارش رو پیدا کنم تا آخر عمرم نوکریتو میکنم،روزی که پامو توی این خونه گذاشتم هیچوقت فکر نمیکردم شما باعث‌ خیر بشید برای من….با صدای رامین که امادگی‌ خودش رو اعلام میکرد از سر جام بلند شدم و راه افتادم،هیچ جوری نمیتونم از حس و حال اونموقعم‌بگم،انگار خواب و خیال بود و‌ باورم نمیشد توی واقعیت دارم پیش ارش میرم…..توی حیاط که رفتم و چشمم به رامین خورد از تعجب دهنم باز موند،چادر پوشیده بوده و عینک بزرگی هم روی چشمش زده بود،رامین تعجب‌من رو که دید خندید ‌وگفت میبینی من با چه بدبختی از خونه بیرون میرم؟بعد شوهر تو راست راست تو خیابونا میگرده و خودش رو معرفی میکنه به همه……..چیزی نگفتم و دنبالش به سمت خیابون رفتم،میدونستم امیر هم با دیدن رامین تعجب میکنه ...توی ماشین که نشست امیر با چشم های گرد نگاهی به رامین کرد و قبل از اینکه چیزی بگه رامین چادرش رو از سرش دراورد و براش توضیح داد که مجبوره اینجوری خودش رو استتار کنه،ماشین که راه افتاد دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد،اینجوری که رامین گفت چند ساعتی رو باید توی‌ جاده سر میکردیم تا به مقصد برسیم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر و رامین سرگرم بحث بودن و من فقط به ارش فکر میکردم،یعنی الان چه شکلی شده؟هنوز مهربون و پر از عشقه یا نسبت بهم سرد شده؟ چند ساعتی بود که توی راه بودیم و رامین خوابیده بود،امیر توی سکوت رانندگی میکرد و هر نیم ساعت یک بار مسافت باقی مونده رو ازش میپرسیدم……نزدیکی های شهر مورد نظر که رسیدیم همونجور که رامین خواسته بود بیدارش کردیم تا بقیه مسیر رو بهمون بگه،ارش چیزی راجع به اومدنمون نمیدونست نمیدونستم حالا با دیدنم چه عکس العملی نشون میده،توی شهر که رسیدیدم دوباره وارد مسیر دیگه ای شدیم و از خونه های شهر دور شدیم،قلبم انگار صدکیلو شده بود و هیکلم تحمل حملش رو نداشت،نفسم توی سینه حبس شده بود که بلاخره رامین با گفتن جمله ی همینجاست نگه دار به اون مسیر طولانی پایان داد…….امیر ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شدیم،امیر و رامین جلوتر میرفتن و منهم انگار که پاهامو روی زمین میکشیدم دنبالشون میکردم،نگاهم که به ساختمون روبرو افتاد تمام اون سال ها مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد،یعنی اون زن قوی من بودم؟کسی که تمام اون سختی هارو به جون خرید فقط و ‌فقط بخاطر عشقش به همسرش،چقدر سختی کشیده بودم و صدام درنیومد،چقدر ارش برام عزیز بود که همه ی این سختی هارو به جون خریدم و اخ نگفتم……رامین با سنگ کوچکی چند ضربه به در زد و بعد از اینکه آروم خودش رو معرفی کرد بلاخره در برامون باز شد،مرد قوی هیکلی توی چهارچوب در ایستاده بود و با رامین خوش و بش میکرد،معلوم بود از دیدن ما جا خورده اما وقتی رامین براش توضیح داد که چه نسبتی با ارش داریم سلام کرد و گفت ارش الان خوابه میخواین صداش کنم؟زود توی حرفش پریدم و گفتم نه فقط بهم بگید کجاست خودم میرم سراغش،مرد باشه ای گفت و جلوتر از من راه افتاد،امیر با فاصله ی چند قدم دنبالمون اومد تا مثلا حواسش به من باشه اما نمیدونست که من دیگه قید جونم رو هم زده بودم……..ته حیاط ساختمون بزرگی بود و به واسطه چند پله به در اصلی وصل میشد،از پله ها که بالا میرفتم حس میکردم بوی ارش به مشامم میخورد،همون عطر تلخ و خوشبوی همیشگیش،وارد خونه که شدیم مرد در قهوه ای رنگی رو نشونم داد و گفت اون اتاق ارشه درشم بازه نمیخواد در بزنی،بدون اینکه تشکر کنم یا حرفی بزنم دوباره قدم برداشتم و خودمو به اتاقی که گفته بود رسوندم،هیچی نشده تموم صورتم خیس شده بود و از پشت پرده ی اشک به سختی میتونستم روبروم رو ببینم،دستگیره ی در رو که توی دست گرفتم چشمامو بستم و آروم بازش کردم،خدایا ازت خواهش میکنم چشمامو که باز کردم ارش درست روبروم باشه،چند دقیقه ای طول کشید تا چشمامو باز کردم و با دیدن ارش که روی تخت زهوار در رفته ای خوابیده بود قلبم از حرکت ایستاد…خودش بود،خود خودش…. نمی‌دونستم باید چکار کنم،حسابی بهم شوک وارد شده بود،همونجا توی چهارچوب در ایستاده بودم و به پهنای صورت اشک میریختم،انگار همه اش خواب و خیال بود و توی رویا سیر میکردم،صورتش درست روبروی من بود و یکی از دست هاشو زیر صورتش گذاشته بود و توی خواب بود چقدر رنگش پریده بود و موهای سرش سفید شده بود .... دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم تا مبادا با صدای گریه هام بیدارش کنم، دوست نداشتم تو اون وضعیت منو ببینه،نگاهی به راهرو انداختم و با خیال راحت از اینکه کسی نیست در اتاق رو بستم و وارد شدم،حالا چطور باید بیدارش می کردم که نترسه؟درست پایین تخت روی زمین نشستم و بهش زل زدم،دلم میخواست انقدر نگاهش کنم که سیراب سیراب بشم وتمام این هفت سال دلتنگی و دوری از ذهنم پاک بشه اما مگر به این راحتی‌ها می شد ؟بی اختیار دستم رو روی صورتش گذاشتم و نوازش گونه به پایین کشیدم تکون خورد و بدون اینکه بیدار بشه دوباره غرق خواب شد،اشکامو پاک کردم و لبخندی روی لبم نشوندم دوست نداشتم با اون حالت غمگینانه منو ببینه،دوباره آروم دستم رو روی صورتش کشیدم و اینبار کمی چشماشو باز کرد،میخواست دوباره بخوابه که انگار بهش برق وصل کرده باشن بیدار شد و نیم خیز روی تخت نشست،با صورتی خیس از اشک و لب هایی که می‌خندید زیر لب گفتم آرش........چطور تونسته بودم هفت سال دوری از این مرد رو تحمل کنم؟چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم،ارش چند دقیقه ای مات و مبهوت بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بهم نگاه کرد ،هردو با صدای بلند گریه می‌کردیم و باورم نمیشد مردی که اینجوری زار میزد همون آرش مغروری باشه که توی بدترین شرایط هم خم به ابرو نمی‌آورد،روزگار چقدر به ما بدهکار بود و چه بازی های سختی که با ما نکرده بود، کمی که گذشت ارش منو از خودش جدا کرد و ناباورانه گفت باورم نمیشه مرجان،نمیتونم باور کنم تو اینجایی و دارم نگاهت میکنم،یکی بزن توی گوشم بلکه باورم شد خواب نیستم و رویا نمی‌بینم........ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا ما به تو محتاجیم ،مارو تنها نذار💙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خوشا دل های خوش جان های خرسند خوشا نیروی هستی‌زای لبخند خوشا لبخند شادی آفرینان که شادی روید از لبخند اینان پنجشنبه تون پر از لبخند شیرین 🥰😁 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خندیدم،از ته دل خندیدم و گفتم برام حرف بزن ارش،دوست دارم تا قیامت فقط حرف بزنی و من نگاهت کنم،قول میدم چیزی نگم فقط نگاهت کنم و لذت ببرم.......احس میکردم دیگه از زندگی چیزی نمی‌خوام،همینکه ارش رو دیده بودم برام کافی بود..... یک ساعتی گذشت و هنوز توی همون حالت بودیم،هیچکدوم باورمون نمیشد به هم رسیدیم حرف می‌زدیم و گریه می‌کردیم،ارش از اومدش می‌گفت و اینکه بلافاصله بعد از برگشتنش توی خیابون تیر میخوره و قبل از اینکه راهی بیمارستان بشه دوستانش به دادش میرسند،ارش نفس عمیقی کشید و گفت دیگه خسته شدم مرجان،من هفت ساله که بجای زندگی مردگی کردم،قسم میخورم توی این سال ها تنها باری که از ته دل خندیدم و شب با خیال راحت سرمو روی بالش گذاشتم همون چند روزی بود که بهم زنگ میزدی و از حالت خبر داشتم،مرجان من توی این مدت از مادرم متنفر شدم،دلم نمی‌خواد حتی برای یک لحظه باهاش چشم تو چشم بشم،توی این سال ها زندگی من رو نابود کرد و باعث شد خانواده ام توی سختی زندگی کنن،باعث شد من پسرم رو نبینم و حسرت دیدنش مثل شمع ابم کنه، خواهش میکنم از نریمان برام بگو،شبیه خودمه مگه نه؟خواب دیدم شبیه منه و تو با بغل کردنش کمی آروم میگیری،اصلا بگو ببینم برای چی با خودت به اینجا نیاوردیش؟توکه میدونی من برای یک لحظه دیدنش جونمو هم میدم؟لبخندی زدم و گفتم امشب اصلا مطمئن نبودم که بتونم تورو ببینم ارش،باور کن اگر میدوسنتم حتما با خودم میاوردمش،بعدشم تو دیگه نگران چی هستی؟روزای دوری دیگه تموم شده،از فردا زندگیمون به روال عادی برمی‌گرده و میتونیم دوباره باهم باشیم......آرش دست هاشو دور صورتم قاب کرد و گفت مرجان من اومدم دنبال شما که از اینجا بریم،من اینجا نمیتونم زندگی کنم اینجا،مطمئن باش کسایی که قصد جونم رو کرده بودن به این راحتی دست از سرم برنمی‌دارن........با چشمای گرد بهش زل زدم و گفتم چی داری میگی ارش؟کجا بریم؟من نمیتونم بیام و نمی‌ذارم تو هم بری،بجای اینکه تهران زندگی کنیم می‌ریم یه شهر یا روستای دور افتاده و با خیال راحت زندگی میکنیم.......آرش خنده ای کرد و گفت میخوای دوباره منو از دست بدی مرجان؟اینبار اگه اتفاقی برام بیفته دیگه جون سالم به در نمی‌برم ها؟پس خوب فکراتو بکن،اگه از اینجا بریم راحت میتونیم زندگی کنیم و پسرمونو بزرگ کنیم مرجان....... توی دوراهی بدی گیر کرده بودم،اصلا فکرشو هم نمیکردم ارش ازم بخواد همراهش از کشور خارج بشم،چطور میتونستم خانوادم رو ول کنم و برم؟زری توی این شهر بجز من کسی رو نداشت و نامردی بود حالا که به ارش رسیدم ولش کنم وبرم…….ارش وقتی فهمید رامین و امیر چقدر برای رسیدن ما دو تا به هم توی زحمت افتادن بلند شد تا باهم پیششون بریم و ازشون تشکر کنه،مخصوصا رامین که سال ها بود بخاطر دو به هم زنی های شهریار باهم قهر بودن،یادم رفت به روز اولی که پامو توی خونه ی پیرزن گذاشتم وبخاطر حرف های جهان و ترس از درو ‌دیوار اون خونه میخواستم فرار کنم،نمیدونستم که روزی اون پیرزن بداخلاق و اخمو چه لطف بزرگی در حقم میکنه……ارش اصرار داشت اون شب رو پیشش بمونم تا امیر بره و نریمان رو هم پیشمون بیاره اما من برخلاف میلم قبول نکردم و گفتم حتما باید خودم برای اوردن نریمان برم،باید باهاش حرف بزنم و آماده اش کنم،امیر از ارش خواست به صورت پنهانی همراهمون بیاد و تا هرچقدر که می‌خواد اونجا بمونه اما دوستای امیر قبول نکردن و گفتن کار خطرناکیه و نمیشه به هیچکس اعتماد کرد….. جدا شدن از آرش حتی برای چند ساعت هم که شده برام سخت بود اما خب چاره ای نداشتم برای آوردن نریمان حتماً باید خودم میرفتم ،دوست داشتم باهاش حرف بزنم و برای دیدن پدرش آماده اش کنم،به خاطر روشن شدن هوا آرش همراهمون نیومد و قرار شد شب با امیر برگرده، توی مسیر برگشت با امیر مشورت کردم و راجع به حرفهایی که آرش زده بود صحبت کردیم،دوست داشتم نظرش رو بپرسم و ازش بخوام راهنمایم کنه،میدونستم که عاقله و بهترین راه رو جلوی پام میزاره…..امیر وقتی که فهمید آرش ازم میخواد برای زندگی به خارج از کشور بریم بدون اینکه لحظه ای فکر کنه گفت به نظر من هم بهترین کاره گل مرجان، میدونم که دوری از خانواده و مخصوصا زری برات سخته و حسابی به هم وابسته این اما تو باید بعد از این همه سال سختی فقط و فقط به زندگی و شوهرت فکر کنی،آرش راست میگه اینجا موندن اصلا به صلاحتون نیست، اگر قرار باشه یک عمر اینجا زندگی کنه چه اتفاق‌هایی قراره بیفته،الان که دیگه تنها نیست و تو و نریمان هم هستین،خدای ناکرده اگر اتفاقی برای آرش بیفته مطمئن باش سالها خودت رو نمیبخشی…… راستشو بخوای منو زری هم حسابی به شما وابسته ایم و رفتن شما ناراحتمون میکنه اما خوب چاره دیگه ای نیست،تو از الان به بعد فقط باید به فکر زندگیت باشی، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نباید اجازه بدی هیچ احدوناسی چشم چپ به زندگیت داشته باشه، نگران زری و خانواده ت هم نباش تا وقتی که من زنده باشم نمیذارم آب توی دلشون تکون بخوره،مرد و مردونه قول میدم که تا آخرین روز زندگیم هواشونو داشته باشم …….. از امیر تشکر کردم ‌وبه بیرون چشم دوختم،برام سخت بود اما انگار چاره ای بجز رفتن نداشتم،ارش برای من همه چیز بود حتی تصور اینکه بلایی سرش بیاد نفسم رو بند میاورد…..به خونه که رسیدیم زری با رنگ ‌و روی پریده جلو پرید و گفت کجا بودید شما بخدا قسم مردم و زنده شدم،دیگه میخواستم برم به پلیس خبر بدم گفتم حتما اون یارو بلایی سرتون آورده،ارش نبود نه؟الکی گفته بود؟با خوشحالی زری توی بغل گرفتم و گفتم بلاخره دیدمش زری،بلاخره آرشو دیدم،باورم نمیشه اصلا بخدا انگار دارم خواب میبینم،زری با تعجب گفت واقعا ارش رو دیدی؟پس کجاست چرا نیومد باهاتون؟….امیر براش توضیح داد که ارش چرا نتونسته بیاد و بجاش من و‌نریمان باید بریم پیش اون، زری وقتی فهمید ارش ازم می‌خواد برای زندگی از کشور خارج بشیم انقدر گریه و زاری کرد که اشک منو هم دراورد،میگفت نمیذارم بری،می‌خواد تورو تنها ببره که اون ننه ش دیگه با خیال راحت هر غلطی خواست بکنه؟اصلا چرا خارج بیاین برین روستا پیش مامان اینا کسی که اونجا ارش رو نمیشناسه یکم اونجا بمونید شرایط که جور شد دوباره برگردید،زری گریه میکرد و منم پا به پاش اشک میریختم واقعا برام سخت بود جدا شدن از خواهری که توی روزهای سخت منو همه جوره حمایت کرده بود هم خودش و هم امیر……نریمان توی حیاط با پسرا مشغول بازی زود و اصلا نمیدونست چه اتفاقی افتاده،صداش که کردم نفس زنان از پله ها بالا اومد و گفت چی شده مامان چکارم داری؟دستی توی صورتش کشیدم و گفتم میشه بیای توی اتاق خودمون؟میخوام راجع به مسئله ی مهمی باهات حرف بزنم؟باشه ای گفت و زودتر از من به سمت اتاق حرکت کرد،میدونستم بفهمه پدرش اومده از خوشحالی روی پا بند نمیشه……….در اتاقو که بستم دستشو توی دستم گرفتم و کنار خودم نشوندمش،نگاهی بهم کرد و گفت خب بگو دیگه چی شده مامان میخوام برم بازی کنم بچه ها منتظرمن…….. لبخندی زدم و گفتم یادته هرشب که میخواستی بخوابی آرزو میکردی بابا ارش هرچه زودتر از سفر بیاد و‌ باهم برید پارک و بگردید؟نریمان با چشمای گشاد بهم زل زد و گفت اره الانم آرزو میکنم،تازه خیلی از شبا هم خوابشو میبینم که منو برده پارک و برام بستنی خریده خیلی هم مهربون بود،بابام خیلی مهربونه مگه نه؟بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم اگه الان بهت بگم که بابات اومده و می‌خواد تورو ببینه چکار میکنی؟نریمان دوباره بهم زل زد و کمی بعد با ذوق گفت راست می گی مامان ؟اگه بابا اومده پس چرا نمیاد اینجا پیشمون؟یعنی می‌خواد دوباره مارو ول کنه بره سفر؟خندیدم و گفتم نه عزیزم اتفاقا دیگه قرار نیست از هم دور بشیم بابا اومده که مارو هم با خودش ببره،نریمان از جاش بلند شد ‌و در حالیکه بالا پایین میپرید گفت پس کس میتونم بابامو بیینم مامان توروخدا منو ببر پیشش،باشه ای گفتم و با خوشحالی بلند شدم تا کمی لباس برای خودمو نریمان بردارم،قرار بود چند روزی رو پیش ارش بمونیم تا تصمیم قطعیمون رو بگیریم…..هوا روبه تاریکی بود که با زری و بچه ها خداحافظی کردیم و ‌راه افتادیم،نریمان لحظه ای ساکت نمیموند و با ذوق برای امیر تعریف میکرد که همیشه خواب باباشو میدیده و حالا قراره باهاش بره پارک و بستنی بخوره……چند ساعتی که توی راه بودیم سعی کردم چرت کوچکی بزنم از دیشب حتی پلک هم روی هم نذاشته بودم،امیر و نریمان باهم مشغول صحبت بودن که من چشمام روی هم رفت و نمی‌دونم کی خوابم برد……بیدار که شدم درست پشت در خونه بودیم و امیر داشت پیاده میشد که در بزنه،نریمان هم روی صندلی عقب خوابش برده بود که زود بیدارش کردم و اونهم با شنیدن اسم ارش خواب از سرش پرید ……..از ماشین که پیاده شدیم دستشو محکم گرفتم ‌‌باهم داخل رفتیم،ارش که با شنیدن صدای ماشین متوجه اومدنمون شده بود همون لحظه از خونه بیرون اومد و با دیدن نریمان خودش رو به سرعت برق بهمون رسوند،توی چشم به هم زدنی نریمان توی آغوش پدرش جا گرفت و از گریه ی ارش همه به گریه افتادیم،فقط من میدونستم ارش چقدر آرزوی دیدن پسرش رو داشت و این چند سال چه عذابی کشیده از این دوری و جدایی……امیر که از دیدن این صحنه ها حسابی احساساتی شده بود با صدای گرفته رو به رامین کرد و گفت من دیگه باید برگردم اگر توهم قصد رفتن داری میتونم تا خونه برسونمت….. ،رامین سریع از جاش بلند شد و اعلام آمادگی کرد،نمی‌دونم چرا از رفتنشون دلگیر شدم،قطعا اگر این دونفر نبودن من هیچوقت نمیتونستم ارش رو پیدا کنم نمیدونستم چطور باید دینم رو بهشون ادا کنم……. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾